۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا

بگل سوری ماند رخ آن ترک پسر
که سپارند بدو غالیه لاله سپر

سپر لاله کند غالیه آن ترک و خطاست
من ندیدستم از غالیه بر لاله سپر

گونه اش خرمنی از لاله خود روی بزیر
طره اش دامنی از نافه آهو بزبر

سنبل از مشک سیه کاشته بر سیم سپید
نرگس از جزع یمان ریخته بر لالهتر

دو سیه خال دو هندوبچه ماه سوار
دو سر زلف دو جراره بیژاده شکر

همه را زلف گرهگیر دلارام و مراست
بر دل و بر جان از زلف دلارام خطر

گه ب آب افتد و در آتش و در آتش و آب
نرود تا نرود جان بقفا دل باثر

خم زلف و قد بر رفته بچوگان و بتیر
لب لعل و زنخ ساده بیاقوت و گهر

لب او دارد آمیخته با شکر و شیر
وین شگفتست که نگذاردش از شیر شکر

کمری دارد چو نموی و از انموی غمیست
بر دلم بار که کوه افتد از آنغم ز کمر

دهنی دارد چون ذره و در سینه مراست
دل تنگی که ازان ذره خورد خون جگر

همه گویند بخورشید همی ماند و من
در شگفت از نظر مردم کوتاه نظر

کی شنیدستی خورشید که از زلف سیاه
بنهد بر سر گلبرگ طری مشک تتر

یا بیفروزد از شاخ شجر آتش طور
رخ و قد آتش افروخته و شاخ شجر

باز گویند بمه ماند و زین گفت پریش
من خورم چون شکن طره او یک بدگر

ماه کی دیدی چنبر نهد از قیر بشیر
ماه کی دیدی افسر زند از مشک بسر

یا چو ترک من سرگرم شود از می ناب
خواند از گفته من نغمه توحید از بر

گوید ای ذات تو سر صفت و فعل و اثر
ای هیولای تو آراسته کل صور

ای جناب جبروتی که بناسوتی و باز
از تو در بر ملکوتست و بلاهوت اثر

ذات بیرنگی و هر رنگ که هست از تو پدید
شخص یکتائی و هر جمع که هست از تو سمر

گر تو پنهان شوی این کون و مکان هست عیان
چون تو پیدا شوی از کون و مکان نیست خبر

حضرت جامع ذات احد و عین کثیر
سر علم تو قضا صورت علم تو قدر

ظاهر و باطن باطن همه عقل و دل پاک
پدر و مادر این نه صدف و چار گهر

عرش انعام تو هر سینه که در اوست فؤاد
فرش اقدام تو هر دیده که در اوست بصر

بسکه نزدیکی پنهانی و این نیست شگفت
که بنزدیک بصر می ننماید مبصر

همچو ماهی که ب آبستی جوینده آب
یا سمندر که ب آذر بنداند آذر

تو همانشخصی کت ملک و ملک ظل دوپای
تو همان بازی کت کون و مکان زیر دو پر

تو همان شاهی کت عقل و هیولای وجود
دو غلامند زهی زین دو مبارک جوهر

اکتناه تو بود بیرون از درک ملک
انکشاف تو بود بالا از عقل بشر

بشر آنجا که توئی گر رسد از خویش رود
آری از خویش رود پشه چو آید صرصر

هست لاهوت ترا پای بفرق جبروت
که محیطست باسمای تو تاپای ز سر

حضرت جمع وجودی که مفاهیم صفات
هست در او همه ممتاز چو عود از عنبر

واحد اول اقلیم ازل ملک اله
که بشر راست درو راه اگر کرد سفر

سفر ثانی در سیر من الله الیه
که ولایت را تکمیل صعودست و سیر

سیر سالک همه در اسم صفت باشد و ذات
غیر آن اسم که بر ذات بود مستاء/ثر

اسم مستاء/ثر ذاتی که بجز ذات خدای
نبرد راه کسی گر چه بود پیغمبر

زین فرا ترا حدیت که تجلیست بذات
ذاتر اللذات این جای وجوبست و حذر

حذر ای عارف از نفس خدا گفت خدا
در نبی عقل نبی یافت بدین نکته ظفر

ظفر از عقل نبی بود و کمالات ولی
که بمجهول کسی راه نیابد بفکر

رفرف خواجه درین سیر شود بی پرواز
کشتی نوح درین بحر شود بی لنگر

آن هویت که بود ساری در غیب و شهود
برتر از اینهمه آنی تو و از هر دو بدر

هم برون از دل و هم در دل اصحاب قلوب
هم نهان از سر و هم در سر ارباب هنر

هر چه هستی تو و بالذات از اینجمله بری
غیر در پرده نهانست و تو از پرده بدر

همه نقش رخ زیبای تو از غیب و شهود
خودتوئی نقش چه ایفرد برون از حد و مر

خلو داری تو بذات از همه ای کرده بذات
کسوت کثرت از غایت توحید ببر

ظاهری در همه ای باطن این چار ایوان
باطنی از همه ای ظاهر این نه منظر

باطنی در چه ز بس ظاهر در عین ظهور
ظاهری برکه که هم ظاهری و هم مظهر

خودتوئی غیر تو در دیده من نقش براب
غیر ذات توهبا غیر صفات تو هدر

نیست جز عارف توحید و تو زیبنده تاج
نیست جز بنده سر تو سزاوار کمر

سر درویش ترا تاج لقد کرمناست
که نهد پایش بر تارک خورشید افسر

رسته از پست و ز بالاست بلی مرد خداست
کز جهت جسته به بی سو نه فرو دست و نه بر

پسر آدم خاکی و نه خاکست و نه باد
نیست از آب و برونست ز حد آذر

لامکانست و مکان چون عرض او جوهر پاک
آسمانست و زمین چون شجر و اوست ثمر

نوبر هستی هستی همه یکباغ کهن
پسر انسان آن باغ کهن را نوبر

در زمین نیست ولی هست زمین را مبنی
در سما نیست ولی هست سما را محور

در زمان نیست ولی هست زمان را دائر
در مکان نیست ولی هست مکان را داور

داور امکان مجموعه ملک و ملکوت
که بلاهوت مقامستش و ناسوت مقر

نه ببحرست ولی حکمش جاریست ببحر
نه ببرست ولی امرش ساریست ببر

نه بتلوینش تمکن نه به تمکینش مقام
شمر و دریا آزاده نه دریا نه شمر

پسر آدم نفس فلک و عقل ملک
هر دو پستند و بود بالا این طرفه پسر

پسر احمد شاهنشه اقلیم وجود
که بود خسرو اسماء الهی لشکر

کارفرمای قضا حضرت انسان که بذات
هست او اکبر و انسان کبیرست اصغر

ولی مرشد سلطان صفا قبله کل
شمس هشتم که بود ذات نخستش خاور

قطب عالم شه جان مرشد توحید رضا
که سلاطین را باشد بطریقت رهبر

در تک ذره شمسش سپر افکنده براب
آفتاب فلک از عجز چنو نیلوفر

سک او در هنر اردست دهد با روباه
روبه ماده شکست آرد بر ضیغم نر

هر کجا ذره او در سر شیدست دوار
هر کجا روبه او در دل شیرست خطر

نظر لطفش بر خاک فرو بارد جان
فره قهرش از چرخ فرو آرد فر

ای کماندار کمان ازل و قوس ابد
قسی نه فلک از قوس کمال تو وتر

وتر قوس تو حاوی به محدد ز عظم
صبی شیر تو بر عقل معلم ز کبر

صعوه شیر تو همبازی باز ملکوت
بنده سفل تو همبازی نیروی قدر

پیشگاه تو قوی مایه تر از ملک مثال
حشم و مملکتش بی عدد و پهناور

بر خلیل تو از آن فیض مقدس که تر است
از دل آتش سوزنده دمد سیسنبر

پیشتر ز آنکه تو بر تخت شهی پای نهی
سر بخاک تو نهاد از عظمت اسکندر

گر نیاورد ز ظلمات بدست آب حیات
کف خاک تواش آورد ز ظلمات بدر

میزبانی تو و من بی خبر از راه دراز
میهمان آمده تو پادشه و من مضطر

از جبالیکه بدی ریخته چون نیش گراز
در هوائی که بدی تفته چو کام اژدر

ریگهایش همه فتاک چو حد پیکان
خارهایش همه سفاک چو نیش نشتر

غیر ذی ذرع بیابانی منزلگه دیو
بی سر و بی بن صحرائی آبشخور شر

بامیدی که مگر از طرق فقر و فنا
ز غنا و ز بقای تو کنم آبشخور

آب حیوان دهم و زنده کنم هیکل خاک
کسوت روح بپوشم بتن خاکستر

سر آن وحدت اطلاقی کز قید بریست
فاش گویم که یکی هست و جزین نیست مفر

مظهر او توئی ای مظهر و ظاهر همه او
غیر او نیست اگر هست قل الله فذر

ظاهرت را پی تولید نمودند قیام
هفت علوی پدر و چار خشیجی مادر

باطنت ای تو بباطن پسر سر ظهور
مادر وحدت ذاتست و بنه عقل پدر

ای سحاب کرم و جود بگردون وجود
از یم رحمت برکشت صفاریز مطر

تن زنم من تو تجلی کن تا جلوه کند
سر توحید چو خورشید سما وقت سحر

بهمه خلق تو بنمای رخ و قامت یار
وانسر زلف که هست از دل و از جان بهتر

زینهار ای پسر سر من این نغز نشید
بمخوان جز ببر معتقد دانشور

بمگو سر مرا جز بر جویای خدا
که تو در خوابی و سیر این اثر جوع و سهر

که تو در پست همی غلتی و این نکته بلند
که تو با پای همی پوئی و این جلوه بپر

که تو وابسته عاداتی و ما رسته ز قید
ما بسر منزل فقریم و تو در کبر و بطر

یا نبی ارکب معنی بود این کشتی نوح
تا کنی بر قدم نوح ازین بحر گذر

پسر نوح نئی تکیه مکن بر فن خویش
تا نمانی بدل مشرک و جان کافر

بصفا بنگر و اسرار معارف بنیوش
گر نه از باصره ئی اعمی وز سامعه کر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹ - وله ایضا
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱ - بهاریه در مدح حضرت شاه اولیاء علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.