۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید

آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
تابنده تر بروی ز خورشید خاوری

زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب
تابید در سراچه من ماه و مشتری

از سیم خام ساخته سروی سپید فام
بالای سرو مشک تر و لاله طری

سوسن نچیده بودم از شاخ نارون
سنبل ندیده بودم از مشک تاتری

نرگس که دیده سر زند از چنبر هلال
یا آفتاب خاوری از سرو کشمری

جز طره سیاهش بر گونه چو ماه
من اهرمن ندیدم و در خانه پری

ماند ببرده حبشی در خط تتار
آن طره تتاری بر روی بربری

هندو نشسته است بایوان آفتاب
جادو گرفته خانه اختر بساحری

سر زد ز شرق خانه این خاکسار یار
خورشید صبحدم که کند ذره پروری

در چنبر بتاب سر زلف او ببند
خورشید کارخانه این چرخ چنبری

بنشست همچو ماه که در خانه شرف
پهلوی من که بودم بر ماه مشتری

مشکوی من معاینه شد دکه تتار
از بسکه ریخت مشک تر از موی عنبری

ز آنموی تا کمر که نهادست سر بکوه
گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغری

جان کی برد کس از کف آن ماه جنگجو
کش لاله جوشنی کند و مشک مغفری

من تشنه حال و در دهن او زلال خضر
من تلخکام و در لب او قند عسکری

نازم بنقش صورت آن بت که پای زد
بردست نقش مانوی و صنع آزری

انگشت احمدیست که زو ماه را شکاف
ابروی یار یا بسپر تیغ حیدری

شاهی که بندگان در دولتش کنند
سلطانی ملوک و گدایان مظفری

سلطان آسمان ولایت که لایزال
با اوست پادشاهی و با چرخ چاکری

از خاک کرد رایت محمودی آشکار
از گرد راه راهروان چتر سنجری

کرد استماع چرخ طنین ذباب او
بر پشت پیل هندوی از کوس نادری

ایدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نیست
در شوره زار منبت گلهای احمری

دنیا دنیست نیست باقبالش ارتفاع
در زیر پای تست چه جوئی ازو سری

سر نه ب آستانه بار ولی امر
ای آنکه جست خواهی بر خلق سروری

ای بنده گدای در پادشاه فقر
از خاکپای کن بسر شاه افسری

موسای وقتی آن ید بیضا دراز کن
کوتاه کن فسانه فرعون و سامری

سنگی که پای تست برو دست حق زند
بر فرق آسمان کند ار با تو همسری

پیچیده کوه بر سر خارای لعل گون
پوشیده دشت بر تن دیبای ششتری

آمد گه ربیع و دم باد کیمیاست
سنگ سیاه کرد ببر جامه زری

می خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط
تا باد مطربی کند و مرغ شاعری

بلبل بدیهه گوید با نطق بو نواس
قمری قصیده خواند باطبع بحتری

آئینه ئیست جام جم ایدل که زو بپاست
در پیش سیل حادثه سد سکندری

اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور
می خضر کش در این ظلماتست رهبری

زان باده ولایت مطلق کزوست صاف
مرآت آفتاب وجود از مکدری

بنشان نهال صدق که آرد ببار حق
ای مستمع که مدعیانند مفتری

بر کن درخت آز و منبت که ایندو صنو
از بیخ جهل رسته و بار آورد خری

ای جد نه پدر ببر از چار مام طبع
پیوند دل که نیست درو مهر مادری

این عنصر لطیف که گنجینه خداست
در سینه تو دل بکن از جسم عنصری

قطب تو دل تو دایره مرکز ولی
بر دور مرکز خود بنمای پرگری

بفروش خویشتن که خریدی خدای را
ای بی خبر ز عالم این بیع و این شری

در کوه امر استقمت نیست سنگ کاه
تازین پل دقیق تر از موی نگذری

باید هزار بار نهی پوست مار وار
تا این حجاب ششدر نه توی بردری

جز دست مرتضی که زند مر حب ترا
گردون که آختی چو یهودان خیبری

عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر
بگذار ایدل از سر عمروی و عنتری

سنگ عرض بریز که دریای معرفت
در راه تست و گوهر دریاست جوهری

نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد
دربار تست سنگ و بصد ننگ میبری

ور گوهرت بدست نیامد مبر سفال
کاین بار می نیرزد هرگز بدین کری

برخور به پند من که بود آب خضر روح
باشد کزین حیات خداداد برخوری

پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار
تا جای خس نماند در ظرف از پری

بهر نثار پای گدایان راهرو
در راه حیدری بره انجام جعفری

سلطان عرش دل اسد غاب غیب ذات
کز قاب هر دو قوسش گامیست برتری

الحق که داد داد ولایت چنانکه داد
پیغمبر مؤید داد پیمبری

سر رشته حقایق در دست امر اوست
اینست پادشاهی واینست مهتری

ما بنده طریقت این خاک درگهیم
با دست پیش همت ما گنج قیصری

برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر
عرش خداست خانه با این محقری

ما را چه اعتناست بتاج شهی که هست
درویش را کلاه نمد افسر سری

خاکی که پای ما بسر اوست کیمیاست
ای سر بباد داده پی زر شش سری

دست ملوک خاک شد و گرد و ره نیافت
ما را بعطف دامن دلق قلندری

در دور ناصریست ظهور کمال من
با اینکه بی کمال بود دور ناصری

محمود نیست دوره ما را ولیک هست
بر تارک چکامه من تاج عنصری

محمود ماست حکمت غرای بی نیاز
مسعود ماست معرفت ذات تنگری

چشمم بروی شاهد و گوشم ببانگ چنگ
بر روی دست من سر آن زلف سعتری

من در خمار بودم و آن لعل میفروش
من تشنه کام و بر کف او جام گوهری

او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد
من تر دماغ عطسه آن جام عنبری

میخانه خانه من و می در سبوی من
بسم الله ای حریف من ار باده میخوری

ما خود صفای مست دل از دست داده ایم
جز یار مانداند آئین دلبری

دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق
غافل که عشق سازدم از جان و دل بری

برد آنچه داشتم من از پای تا بسر
پنداشتم که عشق تو کاریست سرسری

اول بجسم مرده دلان فیض روح داد
بنمود عاقبت به رگ روح نشتری

ای پادشاه مطلق موجود کائنات
کی بنده بر خدای تواند ثناگری

عشق تو گلشنیست که از آتش هواش
بر خاک میچکد گل بشکفته از تری

روح تو بر اراضی عیان ماسواست
خورشید آسمان وجود از منوری

کحل الجواهر بصر آفتاب کرد
جسم تو خاک ره سپر فدفد غری

بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام
بر این تن نهفته بخاک از خدا فری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰ - در شکوه از قطع مستمری خود و نکوهش ظلم گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.