عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۷ - آفات نکاح
و اما آفات نکاح سه است:
آفت اول آن که باشد که از طلب حلال عاجز بود، خاصه در چنین روزگار و باشد که به سبب عیال در شبهت افتد یا در حرام و آن سبب هلاک دین وی بود و آن عیال وی و هیچ فضیلت این را جبر نکند که در خبر است که بنده را به نزدیک ترازو بدارند و وی را اعمال نیکو بود، هر یکی چند کوهی، پس وی را بپرسند که عیال را از کجا نفقه کردی؟ و وی را بدین بگیرند تا همه حسنات وی بشود بدین سبب. آنگاه منادی کنند که این مرد است که عیال وی جمله حسنات وی بخورد و وی گرفتار شد و در اثر است که اول کسی که در بنده آویزد به قیامت، عیال وی باشد، گوید، «بار خدایا انصاف ما از وی بستان که ما را طعام حرام داده است و ما ندانستیم، و ما را آنچه آموختنی بود نیاموخت تا در جهل بماندیم». پس هر که را مالی میراثی نباشد یا کسبی حلال نباشد، وی را نشاید نکاح کردن، الا بدانکه یقین داند که اگر نکند در زنا افتد.
آفت دوم آن که قیام کردن به حق عیال نتوان الا به خلق نیکو و صبر کردن بر محالات ایشان و احتمال کردن رنج ایشان و به تدبیر کارهای ایشان قیام کردن و این هر کسی نتواند و باشد که ایشان را برنجاند و بدان بزهکار شود یا ضایع فروگذارد. و در خبر است، کسی که از عیال بگریزد همچون بنده گریخته باشد نماز و روزه وی مقبول نبود تا باز به نزدیک ایشان نرود و در جمله با هر آدمی نفسی است. کسی که با نفس خویش برنیاید، اولیتر آن بود که در عهده نفس دیگری نشود.
بشر حافی را گفتند، «چرا نکاح نکنی؟» گفت، «از این آیت می ترسم که : لهن مثل الذی علیهن بالمعروف» و ابراهیم ادهم گفت، «نکاح چگونه کنم که مرا به زن حاجت نیست، زنی را به خویشتن چون غره کنم؟»
آفت سوم آن که دل به اندیشه و تدبیر کار عیال مستغرق شود و از ذکر خدای تعالی و ذکر آخرت و ساختن زاد آخرت و قیامت بماند و هرچه تو را از ذکر حق تعالی مشغول کند آن سبب هلاک توست، و برای این گفت حق تعالی، «یا ایها الذین آمنوا لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله»، پس هر کسی که وی را قوت آن نبود که شغل عیال وی را از خدای تعالی مشغول نکند، چنان که رسول (ص) بود و داند که اگر نکاح نکند همیشه بر سر ذکر و عبادت خواهد بود و از حرام ایمن باشد، نکاح ناکردن وی را فاضلتر. و اگر زنان بترسد نکاح وی را فاضلتر و هرکه نترسد نکاح ناکردن وی را فاضلتر، خاصه کسی که بر حلال قادر بود و بر خلق و شفقت خویش ایمن بود و داند که نکاح او را از ذکر حق تعالی مشغول نخواهد کرد و نیز بر دوام مشغول بخواهد بود.
آفت اول آن که باشد که از طلب حلال عاجز بود، خاصه در چنین روزگار و باشد که به سبب عیال در شبهت افتد یا در حرام و آن سبب هلاک دین وی بود و آن عیال وی و هیچ فضیلت این را جبر نکند که در خبر است که بنده را به نزدیک ترازو بدارند و وی را اعمال نیکو بود، هر یکی چند کوهی، پس وی را بپرسند که عیال را از کجا نفقه کردی؟ و وی را بدین بگیرند تا همه حسنات وی بشود بدین سبب. آنگاه منادی کنند که این مرد است که عیال وی جمله حسنات وی بخورد و وی گرفتار شد و در اثر است که اول کسی که در بنده آویزد به قیامت، عیال وی باشد، گوید، «بار خدایا انصاف ما از وی بستان که ما را طعام حرام داده است و ما ندانستیم، و ما را آنچه آموختنی بود نیاموخت تا در جهل بماندیم». پس هر که را مالی میراثی نباشد یا کسبی حلال نباشد، وی را نشاید نکاح کردن، الا بدانکه یقین داند که اگر نکند در زنا افتد.
آفت دوم آن که قیام کردن به حق عیال نتوان الا به خلق نیکو و صبر کردن بر محالات ایشان و احتمال کردن رنج ایشان و به تدبیر کارهای ایشان قیام کردن و این هر کسی نتواند و باشد که ایشان را برنجاند و بدان بزهکار شود یا ضایع فروگذارد. و در خبر است، کسی که از عیال بگریزد همچون بنده گریخته باشد نماز و روزه وی مقبول نبود تا باز به نزدیک ایشان نرود و در جمله با هر آدمی نفسی است. کسی که با نفس خویش برنیاید، اولیتر آن بود که در عهده نفس دیگری نشود.
بشر حافی را گفتند، «چرا نکاح نکنی؟» گفت، «از این آیت می ترسم که : لهن مثل الذی علیهن بالمعروف» و ابراهیم ادهم گفت، «نکاح چگونه کنم که مرا به زن حاجت نیست، زنی را به خویشتن چون غره کنم؟»
آفت سوم آن که دل به اندیشه و تدبیر کار عیال مستغرق شود و از ذکر خدای تعالی و ذکر آخرت و ساختن زاد آخرت و قیامت بماند و هرچه تو را از ذکر حق تعالی مشغول کند آن سبب هلاک توست، و برای این گفت حق تعالی، «یا ایها الذین آمنوا لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله»، پس هر کسی که وی را قوت آن نبود که شغل عیال وی را از خدای تعالی مشغول نکند، چنان که رسول (ص) بود و داند که اگر نکاح نکند همیشه بر سر ذکر و عبادت خواهد بود و از حرام ایمن باشد، نکاح ناکردن وی را فاضلتر. و اگر زنان بترسد نکاح وی را فاضلتر و هرکه نترسد نکاح ناکردن وی را فاضلتر، خاصه کسی که بر حلال قادر بود و بر خلق و شفقت خویش ایمن بود و داند که نکاح او را از ذکر حق تعالی مشغول نخواهد کرد و نیز بر دوام مشغول بخواهد بود.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۹ - صفات زنان در نکاح
اما صفاتی که سنت است نگاهداشت آن در زنان، هشت است:
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۱ - فصل (حق شوی بر زن)
اینکه گفته آمد حق زن است بر شوی، اما حق مرد عظیم تر است بر زن که وی به حقیقت بنده مرد است. و در خبر است که اگر سجود جز خدای را روا بودی، زنان را سجود فرمودندی برای مردان.
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۲ - اصل سیم
چون دنیا منزلگاه راه آخرت است و آدمی را به قوت و پوشش حاجت است و آن بی کسب آدمی ممکن نیست، باید که آداب کسب بشناسد که هرکه همگی خود به کسب دنیا مشغول کند بدبخت است و هرکه همگی خود به آخرت دهد نیکبخت است، ولیکن معتدل ترین آن است که هم به معاش مشغول شود و هم به معاد، لیکن باید که مقصود معاد بود و معاش برای فراغت معاد دارد. و ما آنچه دانستنی است از احکام و آداب کسب در پنج باب بیان کنیم انشاء الله تعالی.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۳ - باب اول
بدان که خود و عیال خود را از روی خلق بی نیاز داشتن و کفایت ایشان را حلال کسب کردن از جمله جهاد است در راه دین و از بسیاری عبادات فاضلتر است که روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود، برنایی با قوت، بامداد پگاه بر ایشان بگذشت و به دکان می شد، صحابه گفتند، «دریغا اگر این پگاه خاستن در راه دین بودی»، رسول (ص) گفت، «چنین مگویید که اگر از برای آن می رود تا خود را از روی خلق بی نیاز دارد، یا پدر و مادر خود را یا فرزند و اهل خود را، وی در راه تعالی است و اگر از برای تفاخر و لاف و توانگری می شود در راه شیطان است.» و رسول (ص) گفت، «هرکه دنیای حلال طلب کند تا از خلق بی نیاز شود و یا با همسایه و خویشاوندان نیکویی کند، روز قیامت می آید و روی وی چون ماه شب چهارده بود»و رسول (ص) گفت، «بازرگانان راستگوی روز قیامت با صدیقان و شهیدان برخیزند.» و گفت، «خدای تعالی مومن پیشه ور را دوست دارد»و گفت، «حلال ترین چیزی کسب پیشه ور است، چون نصیحت به جای آرد» و گفت، «تجارت کنید که روزی خلق از ده نه در تجارت است» و رسول (ص) گفت، «هرکه در سوال بر خود گشاده کند، خدای تعالی هفتاد در درویشی بر وی گشاده کند» و عیسی (ع) مردی را دید. گفت، «تو چه کار کنی؟» گفت، «عبادت کنم.» گفت، «قوت از کجا خوری؟» گفت، «مرا برادری است که وی قوت من راست دارد.» گفت، «پس برادرت از تو عابدتر است.»
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۴ - باب سیم
بدان که آنچه گفتیم شرط درستی معاملت بود در ظاهر شرع و بسیار معاملت بود که فتوی دهیم که درست است، ولیکن آن کس در لعنت بود و آن معاملتی بود که در آن رنج و زیان مسلمانان بود و آن دو قسم است: یکی عام و یکی خاص.
اما آنچه رنج عام بود و آن دو نوع است:
نوع اول احتکار است و محتکر ملعون است و محتکر آن بود که طعام بخرد و بنهد تا گران شود، آنگاه بفروشد. رسول (ص) گفت، «هرکه چهل روز طعام نگاه دارد تا گران شود، آنگاه همه به صدقه دهد، کفارت این نبود». و رسول (ص) گفت، «هرکه طعام نگاه دارد، خدای تعالی از وی بیزار است و وی از خدای بیزار است». و رسول (ص) گفت، «هرکه طعامی خرد و به شهری برد و به نرخ روز بفروشد، همچنان بود که به صدقه داده باشد». و در یکی روایت همچنان بود که بنده ای آزاد کرده بود. و علی (ع) می گوید، «هرکه چهل روز طعامی بنهد، دل وی سیاه گردد». و وی را خبر دادند از طعام محتکری، بفرمود تا آتش اندر زدند اندر آن طعام.
و بعضی از سلف به دست وکیل خویش، طعامی از اواسط به بصره فرستاد تا بفروشد. چون در رسید سخت ارزان بود، یک هفته صبر کرد تا به اضعاف بفروشد و بفروخت و نبشت که چنین کردم. جواب نبشت که قناعت کرده بودیم به سود اندک با سلامت دین، نبایستی که تو دین ما در عوض سود بسیار دادی، این که کردی جنایتی عظیم است. باید که جمله آن مال به صدقه دهی کفارت این را و نه همانا که هنوز از شومی این سر به سر برهیم.
و بدان که سبب این ترحیم به ضرر خلق است که قوت قوام آدمی است. چون می فروشد، مباح است همه خلق را خریدن و چون یکی بخرد ودر بند کند، دست همه از آن کوتاه باشد، چنان باشد که آب مباح در بند کند تا خلق تشنه شوند و به زیادت بخرند. و این معصیت در خریدن طعام است بدین نیت. اما دهقان که وی را طعام باشد، آن خود خاص وی است، هرگاه که خواهد بفروشد و بر وی واجب نبود که زود بفروشد، لیکن اگر تاخیر نکند اولیتر و اگر در باطن رغبتی بود بدانکه گران شود، این رغبت مذموم باشد.
و بدان که احتکار در داروها و چیزها که نه قوت باشد و نه حاجت بدان عام بود حرام نیست، اما در قوت حرام است. اما آنچه به وی نزدیک بود، چون گوشت و روغن و امثال این، خلاف است و درست آن است که از کراهت خالی نبود، اما به درجه قوت نرسد و نگاهداشتن قوت نیز آن وقت حرام بود که طعام تنگ بود، اما وقتی که هر وقت که خواهد خرید آسان بیاید، تا فروختن حرام نباشد که در آن ضرری نباشد. و گروهی گفته اند که در این وقت نیز حرام بود و درست آن است که مکروه بود که در جمله انتظار گرانی می کند و رنج مردمان را منتظر بودن مذموم و مکروه بود.
و سلف مکروه داشته اند دو نوع تجارت را: یکی طعام فروختن، دیگر کفن فروختن که در انتظار مرگ و رنج مردمان بودن مذموم است. دو نوع پیشه مذموم داشته اند: قصابی را که دل را سخت کند و زرگری که آرایش دنیا کند.
نوع دوم از رنج عام نبهره دادن است در معاملت، چه اگر بداند آن کس که می ستاند خود ظلم کرده باش بر وی و اگر داند، که وی بر دیگری تلبیس کند و آن دیگر بر دیگری. و همچنین تا روزگار دراز در دستها بماند و مظلمت آن به وی بازگردد و برای این گفته است یکی از بزرگان که یک درم نبهره دادن بتر از آن که صد درم دزدیدن، برای آن که آن معصیت دزدی برسد در وقت و این باشد که پس از مرگ می رود. و بدبخت آن باشد که وی بمیرد و معصیت وی نمیرد و میرود و باشد که صد سال و دویست سال بماند، و وی را در گور بدان عذاب می کنند که اصل آن از دست وی رفته باشد.
اکنون در زر و سیم نبهره پنج چیز بباید دانست:
اولآن که چون نبهره به دست وی افتاد، باید که در چاه افکند و نشاید که به کسی دهد و گوید که زیف است که باشد که آن کس به دیگری تلبیس کند.
دوم آن که واجب بود بر بازاری که علم نقد بیاموزد که بشناسد که بد کدام است، نه برای آن که به کسی ندهد به غلط و حق مسلمانی به زیان نیارد هرکه بیاموزد. اگر به غلط بر دست وی رود، حق مسلمانی به زیان نیارد. و هرکه نیاموزد، اگر به غلط آن بر دست وی برود عاصی باشد که طلب علم نصیحت در همه معاملت که بنده بدان مبتلا باشد واجب است.
سیم آن که اگر زیف بستاند، بدان نیت که رسول (ص)گفت، «رحم الله امرا سهل القضا و سهل الاقتضاء» نیکو بود، لیکن بدان عزم که در چاه افکند، اما اگر اندیشه دارد که خرج کند نشاید، اگرچه بگوید که زیف است.
چهارم زیف آن بود که در وی سیم و زر نبود. اما آنچه در وی زر و نقره بود ولیکن ناقص بود، واجب نباشد در چاه افکندن، بلکه اگر خرج کند دو چیز واجب بود: یکی آن که بگوید و پوشیده ندارد، دیگر آن که به کسی دهد که بر امانت او اعتماد بود که وی نیز تلبیس نکند بر دیگری. پس اگر داند که به حلال دارد که خرج کند همچنان بود که انگور فروشد به کسی که داند که خمر خواهد کردن و سلاح به کسی فروشد که راه خواهد زد. این حرام بود و به سبب دشواری امانت در معاملت، سلف چنین گفته اند که بازرگان با امانت از عابد فاضلتر است.
قسم دوم ظلم خالص است که جز بدان کس نرسد که معاملت با وی است و هر معاملتی که بدان ضرری حاصل آید ظلم بود و حرام بود.
و فذلک این آن است که باید هرچه روا ندارد که با وی کنند، با هیچ مسلمانی نکند که هرکه مسلمانی را چیزی پسندد که خود را نپسندد، ایمان وی تمام نبود اما تفصیل این چهار چیز است:
یکی آن که بر کالا ثنا نگوید زیادن از این که باشد که آن هم دروغ بود و هم تلبیس و ظلم، بلکه ثنای راست نیز نگوید، چون خریدار می داند بی گفت وی که این بیهوده باشد. «ما یلفظ من قول الالدیه رقیب عتیتد». از هر سخنی که بگویند بخواهند پرسید که چرا گفت و آنگاه چون بیهوده گفته باشد هیچ عذرش نبود.
اما سوگند خوردن، اگر دروغ بود از کبایر بود و اگر راست بود برای کاری خسیس نام خدای تعالی برده بود و این بی حرمتی بود که در خبر است، «وای بر بازرگانان از لاوالله و بلی والله، و وای بر پیشه وران از فردا و پس فردا». و در خبر است که اگر کسی کالای خویش به سوگند ترویج کند، خدای تعالی روز قیامت به وی ننگرد. و حکایت است از یونس بن عبید که وی خز فروختی و صفت نمی کرد. یک روز سقط فراز کرد بر خریدار و شاگرد وی گفت، «یا رب مرا از جامه های بهشت کرامت کن». او سفط بیفکند و آن خز نفروخت. ترسید که این ثنا باشد و بز کالا.
شرط دوم در بیع آن است که هیچ چیز از عیب کالا از خریدار پنهان ندارد و همه به تمامی و راستی با وی بگوید. اگر پنهان دارد خیانت کرده باشد ونصیحت نکرده باشد و ظالم و عاصی بود. و هرگاه که روی نیکوترین از جامه عرض کند یا در جای تاریک عرضه کند تا نیکوتر نماید یا پای نیکوتر از کفش و موزه عرضه کند، ظالم و خاین بود.
رسول (ص)به مردی بگذشت که گندم می فروخت. دست در گندم کرد. درون وی تر بود. گفت این چیست؟ گفت آب رسیده است. گفت پس چرا آی بیرون نگردی؟ من غشنا فلیس من هرکه غش کند از ما نیست.
و مرد اشتر به صد درم بفروخت، و پای وی عیب داشت. و وائله بن الاسقع از صحابه آنجا بود ایستاده، غافل ماند. چون بدانست در پی خریدار شد و گفت پای وی عیبی داشت. مرد باز آمد و از بایع صد درم باز ستد. بایع گفت این بیع من چرا تباه کردی؟ گفت از بهر آنکه از رسول (ص) شنیدم که گفت حلال نیست که کسی چیزی فروشد و عیب آن پنهان دارد و حلال نیست مر دیگری را که بداند و نگوید. و گفت رسول (ص) ما را بیعت ستده است بر نصیحت مسلمانان و شفقت نگاه داشتن و پنهان داشتن از نصیحت نبود.
و بدان که چنین معاملت کردن دشوار بود و از مجاهدات بزرگ بود و به دو چیز آسان شود، یکی آن که کالا با عیب نخرد و آنچه خرد در دل کند که بگوید و اگر بر وی تلبیس کرده اند، بداند که آن زیان وی را افتاد، بر دیگری نه افکند. و اصل آن است که بداند که روزی از تلبیس زیادت نشود، بلکه برکت از مال بشود و برخورداری از مال نباشد. و هر چه از طراری پراکنده به دست آید، به یک راه واقعه ای افتد که همه به زیان آید و مظلمت بماند و چون آن مرد باشد که آب در شیر می کرد. گله در کوه شد. به یک راه سیل آمد و گله ببرد. آن کودک گفت که آن آب پراکنده که در شیر کردی، بیکبار جمع شد، گاوان را ببرد.
و رسول (ص) می گوید، «چون خیانت به معاملت راه یافت برکت بشد». و معنی برکت آن باشد که کس باشد که مال اندک دارد، وی را برخورداری بود و بسیار کس را از آن راحت بود وبسیار خیر از وی پدید آید و کس بود که بسیار دارد و آن مال بسیار سبب هلاک وی گردد در دنیا و در آخرت و هیچ برخورداری نبود. پس باید که برکت طلب کند نه زیادتی و برکت در امانت بود که هرکه به امانت معروف شد همه از وی خرند و به معاملت وی رغبت کنند و سود وی بسیار شود و چون به خیانت معروف شد همه از وی حذر کنند.
دیگر آن که بداند که مدت عمر وی صد سال بیش نخواهد بود وآخرت را نهایت نیست. چگونه روا بود که عمر ابدی خود به زیان آرد برای زیادت سیم و زر در این روزی چند مختصر؟ همیشه می باید که این معانی را بر دل خویش تازه می دارد تا طراری و خیانت در دل وی شیرین نشود. رسول (ص) می گوید، «خلق در حمایت لااله الالله اند از سخط خدای تعالی تا آنگاه که دنیا را از دین فرا پیش بدارند، آنگاه چون این کلمه بگویند، خدای تعالی گوید در این کلمه دروغ می گویید و راست نه اید».
و همچنان که در بیع فریضه است غش نا کردن، در همه پیشه ها فریضه است. و کار قلب کردن حرام است، مگر که پوشیده ندارد. احمد بن حنبل را پرسیدند در رفو کردن، گفت، «نشاید مگر کسی که برای پوشیدن دارد نه برای بیع و هرکه رفو کند برای تلبیس، عاصی شود و مزد وی حرام بود».
واجب سیم آن که در مقدار وزن هیچ تلبیس نکند و راست سنجد. خدای تعالی می گوید، «ویل للمطففین الذین.... الایه. وای بر کسانی که چون بدهند کم سنجند و چون بستانند زیادت ستانند و سلف را عادت این بوده است که هرچه ستندندی به نیم حبه کمتر ستندی و چون بدادندی به نیم حبه زیادت دادندی و گفتندی که این نیم حبه حجاب است میان ما و دوزخ. که ترسیدند که راست نتوانند سخت و گفتندی که ابله کسی بود که بهشتی که پهنای وی چند هفت آسمان و زمین باشد بفروشد به نیم حبه و ابله کسی بود که به نیم حبه طوبی را به ویل بدل کند.
و هرگه رسول (ص) چیزی خریدی گفتی، «بها بسنج و چرب بسنج.»
و فضیل عیاض پسر خویش را دید که دیناری می سنجید تا به کسی دهد و شوخی که در نقش وی بود پاک می کرد، گفت، «ای پسر این تو را از دو حج و دو عمره فاضلتر».
و سلف گفته اند که خداوند دو ترازو که به یکی بدهد و به یکی بستاند از همه فساق بتر است. و هر بزازی که کرباس پیماید تا بخرد سست پیماید و چون بفروشد کشیده پیماید، از این جمله باشد. و هر قصابی که استخوان با گوشت سنجد که عادت نبود، از این جمله بود. و چون کسی غله فروشد و بر وی خاک بود زیادت از عادت، از این جمله بود. و این همه حرام است، بلکه این انصاف در همه کارها و معاملتها با خلق واجب است که هرکه سخنی بگوید که مثل آن اگر بشنود به کراهیت شنود، فرق کرد میان ستدن و دادن، و از این بدان برهد که به هیچ چیز خود را از برابر فرا بیش ندارد اندر معاملت و این صعب و دشوار بود و عظیم است و برای این است که حق تعالی می گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا. هیچ کس نیست الا که وی را در دوزخ گذراست». آن کس که به راه تقوی نزدیکتر بود زودتر خلاص یابد.
واجب چهارم آن است که در نرخ کالا هیچ تلبیس نکند و پوشیده ندارد. نهی کرده است رسول (ص) از آن که پیش کاروان باز شود و نرخ شهر پنهان دارد و کالا ارزان خرد و هرکه چنین کند، خداوند کالا را رسد که بیع فسخ کند. و نهی کرده است از آن که غریبی کالا آرد و به شهر ارزان بود. کسی گوید به نزدیک من بمان تا من پس از این بفروشم. و نهی کرده است از آن که خریداری کند کالا به بهای گران تا دیگری پندارد که راست می گوید و به زیادت بخرد. و هرکه این با خداوند کالا راست کرده بود تا کسی فریفته شود، چون بداند وی را باشد که فسخ کند و این عادت است که در بازار کالا در من یزید بنهند و کسانی که اندیشه خریداری نکنند می افزایند و این حرام است. و همچنین روا نباشد کالا از سلیم دلی خریدن که بهای کالا نداند پس ارزان بفروشد، یا به سلیم دلی فروختن که گران خرد و نداند که بها چند است، هرچند که فتوی کنیم که ظاهر درست است، ولیکن چون حقیقت کار از وی پنهان دارد، بزهکار باشد.
یکی از تابعین در بصره بود، غلام وی از شهر سوس نامه ای نوشته که امسال شکر را آفت افتاد، پیش از آن که مردمان بدانند شکر بسیار بخر. وی در بسیاری شکر بخرید و به وقت خویش بفروخت. سی هزار درم سود کرد. پس با خویش گفت، «الهی با مسلمانان غدر کردم و آفت شکر از ایشان پوشیده داشتم، این چنین کی روا بود؟». آن سی هزار درم برگرفت و به نزذیک بایع شکر برد و گفت این مال توست، گفت چرا؟ قصه با وی بگفت. گفت اکنون من تو را به حل کردم. چون به خانه آمد شب در اندیشید. گفت باشد که این مرد از شرم گفته باشد و من با وی غدر کردم. دیگر روز باز آورد و با وی می آویخت تا آنگه جمله سی هزار درم از وی بستد.
و بدان که هرکه خریده گوید باید که راست گوید و هیچ تلبیس نکند و اگر عیبی پدید آمده باشد کالا را بگوید و اگر گران خریده باشد، لیکن مسامحت کرده باشد به سبب دوستی بایع که با وی بود یا خویش وی بود، بگوید و اگر عرض داده باشد به ده دینار که به نه ارزد، نشاید که خریده گوید. و اگر در آن وقت ارزان خریده باشد ولیکن پس از آن نرخ کالا بگردید و اکنون نه ارزد، بباید گفت، و تفصیل این دراز است و در این باب بسیاری خیانت کنند بازاریان و ندانند که این خیانت است. و اصل آن است که آن بوالعجبی اگر کسی با وی کند روا ندارد نشاید وی را که با دیگری نیز آن کند، باید که این معیار خود سازد، چه هر که به اعتماد خریده گفتن خرد، از آن خرد که گمان برد که وی استقصا تمام کرده بود وچنان خریده که ارزد. چون بوالعجبی در زیر آن باشد بدان راضی نباشد، و این طراری بود و خیانت کردن باشد.
اما آنچه رنج عام بود و آن دو نوع است:
نوع اول احتکار است و محتکر ملعون است و محتکر آن بود که طعام بخرد و بنهد تا گران شود، آنگاه بفروشد. رسول (ص) گفت، «هرکه چهل روز طعام نگاه دارد تا گران شود، آنگاه همه به صدقه دهد، کفارت این نبود». و رسول (ص) گفت، «هرکه طعام نگاه دارد، خدای تعالی از وی بیزار است و وی از خدای بیزار است». و رسول (ص) گفت، «هرکه طعامی خرد و به شهری برد و به نرخ روز بفروشد، همچنان بود که به صدقه داده باشد». و در یکی روایت همچنان بود که بنده ای آزاد کرده بود. و علی (ع) می گوید، «هرکه چهل روز طعامی بنهد، دل وی سیاه گردد». و وی را خبر دادند از طعام محتکری، بفرمود تا آتش اندر زدند اندر آن طعام.
و بعضی از سلف به دست وکیل خویش، طعامی از اواسط به بصره فرستاد تا بفروشد. چون در رسید سخت ارزان بود، یک هفته صبر کرد تا به اضعاف بفروشد و بفروخت و نبشت که چنین کردم. جواب نبشت که قناعت کرده بودیم به سود اندک با سلامت دین، نبایستی که تو دین ما در عوض سود بسیار دادی، این که کردی جنایتی عظیم است. باید که جمله آن مال به صدقه دهی کفارت این را و نه همانا که هنوز از شومی این سر به سر برهیم.
و بدان که سبب این ترحیم به ضرر خلق است که قوت قوام آدمی است. چون می فروشد، مباح است همه خلق را خریدن و چون یکی بخرد ودر بند کند، دست همه از آن کوتاه باشد، چنان باشد که آب مباح در بند کند تا خلق تشنه شوند و به زیادت بخرند. و این معصیت در خریدن طعام است بدین نیت. اما دهقان که وی را طعام باشد، آن خود خاص وی است، هرگاه که خواهد بفروشد و بر وی واجب نبود که زود بفروشد، لیکن اگر تاخیر نکند اولیتر و اگر در باطن رغبتی بود بدانکه گران شود، این رغبت مذموم باشد.
و بدان که احتکار در داروها و چیزها که نه قوت باشد و نه حاجت بدان عام بود حرام نیست، اما در قوت حرام است. اما آنچه به وی نزدیک بود، چون گوشت و روغن و امثال این، خلاف است و درست آن است که از کراهت خالی نبود، اما به درجه قوت نرسد و نگاهداشتن قوت نیز آن وقت حرام بود که طعام تنگ بود، اما وقتی که هر وقت که خواهد خرید آسان بیاید، تا فروختن حرام نباشد که در آن ضرری نباشد. و گروهی گفته اند که در این وقت نیز حرام بود و درست آن است که مکروه بود که در جمله انتظار گرانی می کند و رنج مردمان را منتظر بودن مذموم و مکروه بود.
و سلف مکروه داشته اند دو نوع تجارت را: یکی طعام فروختن، دیگر کفن فروختن که در انتظار مرگ و رنج مردمان بودن مذموم است. دو نوع پیشه مذموم داشته اند: قصابی را که دل را سخت کند و زرگری که آرایش دنیا کند.
نوع دوم از رنج عام نبهره دادن است در معاملت، چه اگر بداند آن کس که می ستاند خود ظلم کرده باش بر وی و اگر داند، که وی بر دیگری تلبیس کند و آن دیگر بر دیگری. و همچنین تا روزگار دراز در دستها بماند و مظلمت آن به وی بازگردد و برای این گفته است یکی از بزرگان که یک درم نبهره دادن بتر از آن که صد درم دزدیدن، برای آن که آن معصیت دزدی برسد در وقت و این باشد که پس از مرگ می رود. و بدبخت آن باشد که وی بمیرد و معصیت وی نمیرد و میرود و باشد که صد سال و دویست سال بماند، و وی را در گور بدان عذاب می کنند که اصل آن از دست وی رفته باشد.
اکنون در زر و سیم نبهره پنج چیز بباید دانست:
اولآن که چون نبهره به دست وی افتاد، باید که در چاه افکند و نشاید که به کسی دهد و گوید که زیف است که باشد که آن کس به دیگری تلبیس کند.
دوم آن که واجب بود بر بازاری که علم نقد بیاموزد که بشناسد که بد کدام است، نه برای آن که به کسی ندهد به غلط و حق مسلمانی به زیان نیارد هرکه بیاموزد. اگر به غلط بر دست وی رود، حق مسلمانی به زیان نیارد. و هرکه نیاموزد، اگر به غلط آن بر دست وی برود عاصی باشد که طلب علم نصیحت در همه معاملت که بنده بدان مبتلا باشد واجب است.
سیم آن که اگر زیف بستاند، بدان نیت که رسول (ص)گفت، «رحم الله امرا سهل القضا و سهل الاقتضاء» نیکو بود، لیکن بدان عزم که در چاه افکند، اما اگر اندیشه دارد که خرج کند نشاید، اگرچه بگوید که زیف است.
چهارم زیف آن بود که در وی سیم و زر نبود. اما آنچه در وی زر و نقره بود ولیکن ناقص بود، واجب نباشد در چاه افکندن، بلکه اگر خرج کند دو چیز واجب بود: یکی آن که بگوید و پوشیده ندارد، دیگر آن که به کسی دهد که بر امانت او اعتماد بود که وی نیز تلبیس نکند بر دیگری. پس اگر داند که به حلال دارد که خرج کند همچنان بود که انگور فروشد به کسی که داند که خمر خواهد کردن و سلاح به کسی فروشد که راه خواهد زد. این حرام بود و به سبب دشواری امانت در معاملت، سلف چنین گفته اند که بازرگان با امانت از عابد فاضلتر است.
قسم دوم ظلم خالص است که جز بدان کس نرسد که معاملت با وی است و هر معاملتی که بدان ضرری حاصل آید ظلم بود و حرام بود.
و فذلک این آن است که باید هرچه روا ندارد که با وی کنند، با هیچ مسلمانی نکند که هرکه مسلمانی را چیزی پسندد که خود را نپسندد، ایمان وی تمام نبود اما تفصیل این چهار چیز است:
یکی آن که بر کالا ثنا نگوید زیادن از این که باشد که آن هم دروغ بود و هم تلبیس و ظلم، بلکه ثنای راست نیز نگوید، چون خریدار می داند بی گفت وی که این بیهوده باشد. «ما یلفظ من قول الالدیه رقیب عتیتد». از هر سخنی که بگویند بخواهند پرسید که چرا گفت و آنگاه چون بیهوده گفته باشد هیچ عذرش نبود.
اما سوگند خوردن، اگر دروغ بود از کبایر بود و اگر راست بود برای کاری خسیس نام خدای تعالی برده بود و این بی حرمتی بود که در خبر است، «وای بر بازرگانان از لاوالله و بلی والله، و وای بر پیشه وران از فردا و پس فردا». و در خبر است که اگر کسی کالای خویش به سوگند ترویج کند، خدای تعالی روز قیامت به وی ننگرد. و حکایت است از یونس بن عبید که وی خز فروختی و صفت نمی کرد. یک روز سقط فراز کرد بر خریدار و شاگرد وی گفت، «یا رب مرا از جامه های بهشت کرامت کن». او سفط بیفکند و آن خز نفروخت. ترسید که این ثنا باشد و بز کالا.
شرط دوم در بیع آن است که هیچ چیز از عیب کالا از خریدار پنهان ندارد و همه به تمامی و راستی با وی بگوید. اگر پنهان دارد خیانت کرده باشد ونصیحت نکرده باشد و ظالم و عاصی بود. و هرگاه که روی نیکوترین از جامه عرض کند یا در جای تاریک عرضه کند تا نیکوتر نماید یا پای نیکوتر از کفش و موزه عرضه کند، ظالم و خاین بود.
رسول (ص)به مردی بگذشت که گندم می فروخت. دست در گندم کرد. درون وی تر بود. گفت این چیست؟ گفت آب رسیده است. گفت پس چرا آی بیرون نگردی؟ من غشنا فلیس من هرکه غش کند از ما نیست.
و مرد اشتر به صد درم بفروخت، و پای وی عیب داشت. و وائله بن الاسقع از صحابه آنجا بود ایستاده، غافل ماند. چون بدانست در پی خریدار شد و گفت پای وی عیبی داشت. مرد باز آمد و از بایع صد درم باز ستد. بایع گفت این بیع من چرا تباه کردی؟ گفت از بهر آنکه از رسول (ص) شنیدم که گفت حلال نیست که کسی چیزی فروشد و عیب آن پنهان دارد و حلال نیست مر دیگری را که بداند و نگوید. و گفت رسول (ص) ما را بیعت ستده است بر نصیحت مسلمانان و شفقت نگاه داشتن و پنهان داشتن از نصیحت نبود.
و بدان که چنین معاملت کردن دشوار بود و از مجاهدات بزرگ بود و به دو چیز آسان شود، یکی آن که کالا با عیب نخرد و آنچه خرد در دل کند که بگوید و اگر بر وی تلبیس کرده اند، بداند که آن زیان وی را افتاد، بر دیگری نه افکند. و اصل آن است که بداند که روزی از تلبیس زیادت نشود، بلکه برکت از مال بشود و برخورداری از مال نباشد. و هر چه از طراری پراکنده به دست آید، به یک راه واقعه ای افتد که همه به زیان آید و مظلمت بماند و چون آن مرد باشد که آب در شیر می کرد. گله در کوه شد. به یک راه سیل آمد و گله ببرد. آن کودک گفت که آن آب پراکنده که در شیر کردی، بیکبار جمع شد، گاوان را ببرد.
و رسول (ص) می گوید، «چون خیانت به معاملت راه یافت برکت بشد». و معنی برکت آن باشد که کس باشد که مال اندک دارد، وی را برخورداری بود و بسیار کس را از آن راحت بود وبسیار خیر از وی پدید آید و کس بود که بسیار دارد و آن مال بسیار سبب هلاک وی گردد در دنیا و در آخرت و هیچ برخورداری نبود. پس باید که برکت طلب کند نه زیادتی و برکت در امانت بود که هرکه به امانت معروف شد همه از وی خرند و به معاملت وی رغبت کنند و سود وی بسیار شود و چون به خیانت معروف شد همه از وی حذر کنند.
دیگر آن که بداند که مدت عمر وی صد سال بیش نخواهد بود وآخرت را نهایت نیست. چگونه روا بود که عمر ابدی خود به زیان آرد برای زیادت سیم و زر در این روزی چند مختصر؟ همیشه می باید که این معانی را بر دل خویش تازه می دارد تا طراری و خیانت در دل وی شیرین نشود. رسول (ص) می گوید، «خلق در حمایت لااله الالله اند از سخط خدای تعالی تا آنگاه که دنیا را از دین فرا پیش بدارند، آنگاه چون این کلمه بگویند، خدای تعالی گوید در این کلمه دروغ می گویید و راست نه اید».
و همچنان که در بیع فریضه است غش نا کردن، در همه پیشه ها فریضه است. و کار قلب کردن حرام است، مگر که پوشیده ندارد. احمد بن حنبل را پرسیدند در رفو کردن، گفت، «نشاید مگر کسی که برای پوشیدن دارد نه برای بیع و هرکه رفو کند برای تلبیس، عاصی شود و مزد وی حرام بود».
واجب سیم آن که در مقدار وزن هیچ تلبیس نکند و راست سنجد. خدای تعالی می گوید، «ویل للمطففین الذین.... الایه. وای بر کسانی که چون بدهند کم سنجند و چون بستانند زیادت ستانند و سلف را عادت این بوده است که هرچه ستندندی به نیم حبه کمتر ستندی و چون بدادندی به نیم حبه زیادت دادندی و گفتندی که این نیم حبه حجاب است میان ما و دوزخ. که ترسیدند که راست نتوانند سخت و گفتندی که ابله کسی بود که بهشتی که پهنای وی چند هفت آسمان و زمین باشد بفروشد به نیم حبه و ابله کسی بود که به نیم حبه طوبی را به ویل بدل کند.
و هرگه رسول (ص) چیزی خریدی گفتی، «بها بسنج و چرب بسنج.»
و فضیل عیاض پسر خویش را دید که دیناری می سنجید تا به کسی دهد و شوخی که در نقش وی بود پاک می کرد، گفت، «ای پسر این تو را از دو حج و دو عمره فاضلتر».
و سلف گفته اند که خداوند دو ترازو که به یکی بدهد و به یکی بستاند از همه فساق بتر است. و هر بزازی که کرباس پیماید تا بخرد سست پیماید و چون بفروشد کشیده پیماید، از این جمله باشد. و هر قصابی که استخوان با گوشت سنجد که عادت نبود، از این جمله بود. و چون کسی غله فروشد و بر وی خاک بود زیادت از عادت، از این جمله بود. و این همه حرام است، بلکه این انصاف در همه کارها و معاملتها با خلق واجب است که هرکه سخنی بگوید که مثل آن اگر بشنود به کراهیت شنود، فرق کرد میان ستدن و دادن، و از این بدان برهد که به هیچ چیز خود را از برابر فرا بیش ندارد اندر معاملت و این صعب و دشوار بود و عظیم است و برای این است که حق تعالی می گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا. هیچ کس نیست الا که وی را در دوزخ گذراست». آن کس که به راه تقوی نزدیکتر بود زودتر خلاص یابد.
واجب چهارم آن است که در نرخ کالا هیچ تلبیس نکند و پوشیده ندارد. نهی کرده است رسول (ص) از آن که پیش کاروان باز شود و نرخ شهر پنهان دارد و کالا ارزان خرد و هرکه چنین کند، خداوند کالا را رسد که بیع فسخ کند. و نهی کرده است از آن که غریبی کالا آرد و به شهر ارزان بود. کسی گوید به نزدیک من بمان تا من پس از این بفروشم. و نهی کرده است از آن که خریداری کند کالا به بهای گران تا دیگری پندارد که راست می گوید و به زیادت بخرد. و هرکه این با خداوند کالا راست کرده بود تا کسی فریفته شود، چون بداند وی را باشد که فسخ کند و این عادت است که در بازار کالا در من یزید بنهند و کسانی که اندیشه خریداری نکنند می افزایند و این حرام است. و همچنین روا نباشد کالا از سلیم دلی خریدن که بهای کالا نداند پس ارزان بفروشد، یا به سلیم دلی فروختن که گران خرد و نداند که بها چند است، هرچند که فتوی کنیم که ظاهر درست است، ولیکن چون حقیقت کار از وی پنهان دارد، بزهکار باشد.
یکی از تابعین در بصره بود، غلام وی از شهر سوس نامه ای نوشته که امسال شکر را آفت افتاد، پیش از آن که مردمان بدانند شکر بسیار بخر. وی در بسیاری شکر بخرید و به وقت خویش بفروخت. سی هزار درم سود کرد. پس با خویش گفت، «الهی با مسلمانان غدر کردم و آفت شکر از ایشان پوشیده داشتم، این چنین کی روا بود؟». آن سی هزار درم برگرفت و به نزذیک بایع شکر برد و گفت این مال توست، گفت چرا؟ قصه با وی بگفت. گفت اکنون من تو را به حل کردم. چون به خانه آمد شب در اندیشید. گفت باشد که این مرد از شرم گفته باشد و من با وی غدر کردم. دیگر روز باز آورد و با وی می آویخت تا آنگه جمله سی هزار درم از وی بستد.
و بدان که هرکه خریده گوید باید که راست گوید و هیچ تلبیس نکند و اگر عیبی پدید آمده باشد کالا را بگوید و اگر گران خریده باشد، لیکن مسامحت کرده باشد به سبب دوستی بایع که با وی بود یا خویش وی بود، بگوید و اگر عرض داده باشد به ده دینار که به نه ارزد، نشاید که خریده گوید. و اگر در آن وقت ارزان خریده باشد ولیکن پس از آن نرخ کالا بگردید و اکنون نه ارزد، بباید گفت، و تفصیل این دراز است و در این باب بسیاری خیانت کنند بازاریان و ندانند که این خیانت است. و اصل آن است که آن بوالعجبی اگر کسی با وی کند روا ندارد نشاید وی را که با دیگری نیز آن کند، باید که این معیار خود سازد، چه هر که به اعتماد خریده گفتن خرد، از آن خرد که گمان برد که وی استقصا تمام کرده بود وچنان خریده که ارزد. چون بوالعجبی در زیر آن باشد بدان راضی نباشد، و این طراری بود و خیانت کردن باشد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۵ - باب چهارم
بدان که خدای تعالی به احسان فرموده است، چنان که به عدل فرموده است که، «ان الله یامر بالعدل و الاحسان». و آن باب گذشته همه در بیان عدل بود تا از ظلم بگریزد و این باب در احسان است. خدای تعالی می گوید، «ان رحمه الله قریب من المحسنین». و هرکه بر عدل اقتصار کند، سرمایه نگاه داشته باشد در دین، اما سود در احسان بود و عاقل آن بود که سود آخرت فرو نگذارد در هیچ معاملت.
و احسان نیکوکاری باشد که معامل را در آن منفعتی باشد و بر تو واجب نبود و درجه احسان به شش وجه حاصل آید:
وجه اول
آنکه سود بسیار کردن روا ندارد، اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود. سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی. یک بار به شصت دینار بادام خرید، بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار. گفت بهای آن امروز نود دینار است. گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم، روا ندارم آن عزم نقض کردن. گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن. نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد. درجه احسان چنین بود.
و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده. جام ها داشت، بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار، شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت. چون بازآمد بدانست. در طلب اعرابی همه روز بگردید، وی را بازیافت. گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد. گفت شاید که من رضا دادم. محمد بن المنکدر گفت آری، ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم. یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر. اعرابی پنج دینار بازستد. پس از کسی پرسید که این مرد کیست؟ گفت محمد بن المنکدر. وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم، در ساعت باران آید.
و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار.
و علی (ع) در بازار کوفه می گردید و می گفت: « ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید ». و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست؟ گفت، سود اندک را رد نکنم. و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم. در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه، و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم، هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد. دو هزار درم سود بود. »
وجه دوم
آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند، چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر. و هر که این کند دعای رسول (ص) به وی رسد. رسول (ص) گفته است، « رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا. »
اما از توانگر کالا به غبن خریدن، یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر.
حسن و حسین (ع) جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی، « در روزی چندین هزار درم بدهید، در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید؟ »، گفتند، « آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود ».
وجه سوم
در بها ستدن از سه گونه احسان بود: یکی بعضی کم کردن، و دیگر شکسته و نقدی که بدتر بود ستدن، و سه دیگر مهلت دادن. و رسول (ص) می گوید، « رحمت خدای بر کسی باد که ستد و داد آسان کند ». و می گوید، « هر که آسان گیرد، خدای تعالی کارهای وی آسان گیرد ». و هیچ احسان بیش از مهلت دادن درویش نیست، اما اگر ندارد، مهلت دادن خود واجب بود و آن از جمله عدل بود، اما اگر کسی دارد، ولیکن تا چیزی به زیان نفروشد یا چیزی که بدان حاجتمند است نفروشد نتواند داد، مهلت دادن وی از احسان بود و از صدقه های بزرگ.
رسول (ص) گفت، « در قیامت مردی را بیارند که بر خویشتن ظلم کرده باشد در دین و در دیوان وی هیچ حسنه نباشد. وی را گویند که هرگز هیچ حسنه نکردی؟ گوید: نکرده ام، مگر آن که شاگردان خویش را گفتمی که هر که مرا بر وی وامی است معسر است مهلت دهید و مسامحه کنید. خدای تعالی گوید، « پس تو امروز معسر و درمانده ای و اولیتر که با تو مسامحت کنیم. و وی را بیامرزد. »
و در خبر است که هر که مر کسی را وامی دهد تا مدتی، هر روزی که می گذرد وی را صدقه ای باشد. و چون مدت بگذرد؛ به هر روزی که پس از آن مهلت دهد، همچنان بود که گویی آن همه مال به صدقه داده باشد. و از سلف کسان بودندی که نخواستندی وام این باز دهند، برای آن که صدقه ای می نویسد هر روزی ایشان را به جمله آن مال.
و رسول (ص) گفت، « بر در بهشت نوشته دیدم که هر درمی به صدقه ده درم است و هر درمی به وام به هجده درم »، و این به سبب آن است که وام نکند مگر حاجتمند اما صدقه باشد که به دست محتاج نیفتد.
وجه چهارم
گزاردن وام و احسان در این آن بود که به تقاضا حاجت نیاورد و شتاب کند و نقد نیکوتر گزارد و به دست برساند و به خانه خداوند حق برد، چنان که وی را کسی نباید فرستاد. و در خبر است که بهترین شما آن است که وام نیکوتر گزارد و در خبر است که هر که وام کند و در دل کند که به نیکویی بگزارد، خدای تعالی چند فرشته فرستد تا او را نگاه می دارند و دعا می کنند او را تا آن وام گزارده شود. اما اگر تواند که بگزارد و تاخیر کند یک ساعت بی رضای خداوند وام، ظالم و عاصی شود. اگر به نماز مشغول شود و اگر به روز و اگر در خواب بود، در میان همه در لعنت خدای بود و این معصیتی باشد که وی خفته با وی به هم رود. و شرط توانایی به آن است که نقد دارد، بلکه چون چیزی بتواند فروخت و نفروشد عاصی شود. و اگر نقدی نبهره دهد یا عرضی دهد و خداوند حق به کراهت گیرد، عاصی شود و تا خشنودی وی طلب نکند از مظلمت نرهد و این از گناهان بزرگ است، خلق آسان گرفته باشند.
وجه پنجم
آن که با هر کسی که معاملتی کرد و آن کس پشیمان شود، اقالت کند. رسول (ص) گفت، « هر که بیعی را فسخ کند و نابرآورده و ناکرده انگارد، خدای تعالی ناکرده انگارد » و این واجب نیست ولیکن مزد وی عظیم است و از جمله احسان است.
وجه ششم
آن که درویشان را به نسیه چیزی می دهد و می فروشد اگر همه اندک باشد بر عزم آن که بازنخواهد و اگر معسر بمیرند در کار ایشان کند. و در سلف کسانی بودند که ایشان دو یادگار داشتندی، یکی نامهای مجهول بودندی که همه درویشان بودندی و نام ننوشتندی تا اگر وی بمیرد کسی از ایشان چیزی باز نخواهد و این قوم از جمله بهترینان نداشتندی، بلکه بهترین آن را داشتندی که خود یادگار نداشتی نام دوریشان را، که اگر بازدادندی بازاستندندی، و اگر نه، طمع از آن گسسته داشتندی. اهل دین در معاملت چنین بودند و درجه مردان دین در معاملت دنیا پدید آید. هر که پای بر یک درم شبهت نهد برای دین را، از جمله مردان دین است.
و احسان نیکوکاری باشد که معامل را در آن منفعتی باشد و بر تو واجب نبود و درجه احسان به شش وجه حاصل آید:
وجه اول
آنکه سود بسیار کردن روا ندارد، اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود. سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی. یک بار به شصت دینار بادام خرید، بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار. گفت بهای آن امروز نود دینار است. گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم، روا ندارم آن عزم نقض کردن. گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن. نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد. درجه احسان چنین بود.
و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده. جام ها داشت، بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار، شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت. چون بازآمد بدانست. در طلب اعرابی همه روز بگردید، وی را بازیافت. گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد. گفت شاید که من رضا دادم. محمد بن المنکدر گفت آری، ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم. یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر. اعرابی پنج دینار بازستد. پس از کسی پرسید که این مرد کیست؟ گفت محمد بن المنکدر. وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم، در ساعت باران آید.
و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار.
و علی (ع) در بازار کوفه می گردید و می گفت: « ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید ». و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست؟ گفت، سود اندک را رد نکنم. و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم. در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه، و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم، هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد. دو هزار درم سود بود. »
وجه دوم
آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند، چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر. و هر که این کند دعای رسول (ص) به وی رسد. رسول (ص) گفته است، « رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا. »
اما از توانگر کالا به غبن خریدن، یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر.
حسن و حسین (ع) جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی، « در روزی چندین هزار درم بدهید، در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید؟ »، گفتند، « آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود ».
وجه سوم
در بها ستدن از سه گونه احسان بود: یکی بعضی کم کردن، و دیگر شکسته و نقدی که بدتر بود ستدن، و سه دیگر مهلت دادن. و رسول (ص) می گوید، « رحمت خدای بر کسی باد که ستد و داد آسان کند ». و می گوید، « هر که آسان گیرد، خدای تعالی کارهای وی آسان گیرد ». و هیچ احسان بیش از مهلت دادن درویش نیست، اما اگر ندارد، مهلت دادن خود واجب بود و آن از جمله عدل بود، اما اگر کسی دارد، ولیکن تا چیزی به زیان نفروشد یا چیزی که بدان حاجتمند است نفروشد نتواند داد، مهلت دادن وی از احسان بود و از صدقه های بزرگ.
رسول (ص) گفت، « در قیامت مردی را بیارند که بر خویشتن ظلم کرده باشد در دین و در دیوان وی هیچ حسنه نباشد. وی را گویند که هرگز هیچ حسنه نکردی؟ گوید: نکرده ام، مگر آن که شاگردان خویش را گفتمی که هر که مرا بر وی وامی است معسر است مهلت دهید و مسامحه کنید. خدای تعالی گوید، « پس تو امروز معسر و درمانده ای و اولیتر که با تو مسامحت کنیم. و وی را بیامرزد. »
و در خبر است که هر که مر کسی را وامی دهد تا مدتی، هر روزی که می گذرد وی را صدقه ای باشد. و چون مدت بگذرد؛ به هر روزی که پس از آن مهلت دهد، همچنان بود که گویی آن همه مال به صدقه داده باشد. و از سلف کسان بودندی که نخواستندی وام این باز دهند، برای آن که صدقه ای می نویسد هر روزی ایشان را به جمله آن مال.
و رسول (ص) گفت، « بر در بهشت نوشته دیدم که هر درمی به صدقه ده درم است و هر درمی به وام به هجده درم »، و این به سبب آن است که وام نکند مگر حاجتمند اما صدقه باشد که به دست محتاج نیفتد.
وجه چهارم
گزاردن وام و احسان در این آن بود که به تقاضا حاجت نیاورد و شتاب کند و نقد نیکوتر گزارد و به دست برساند و به خانه خداوند حق برد، چنان که وی را کسی نباید فرستاد. و در خبر است که بهترین شما آن است که وام نیکوتر گزارد و در خبر است که هر که وام کند و در دل کند که به نیکویی بگزارد، خدای تعالی چند فرشته فرستد تا او را نگاه می دارند و دعا می کنند او را تا آن وام گزارده شود. اما اگر تواند که بگزارد و تاخیر کند یک ساعت بی رضای خداوند وام، ظالم و عاصی شود. اگر به نماز مشغول شود و اگر به روز و اگر در خواب بود، در میان همه در لعنت خدای بود و این معصیتی باشد که وی خفته با وی به هم رود. و شرط توانایی به آن است که نقد دارد، بلکه چون چیزی بتواند فروخت و نفروشد عاصی شود. و اگر نقدی نبهره دهد یا عرضی دهد و خداوند حق به کراهت گیرد، عاصی شود و تا خشنودی وی طلب نکند از مظلمت نرهد و این از گناهان بزرگ است، خلق آسان گرفته باشند.
وجه پنجم
آن که با هر کسی که معاملتی کرد و آن کس پشیمان شود، اقالت کند. رسول (ص) گفت، « هر که بیعی را فسخ کند و نابرآورده و ناکرده انگارد، خدای تعالی ناکرده انگارد » و این واجب نیست ولیکن مزد وی عظیم است و از جمله احسان است.
وجه ششم
آن که درویشان را به نسیه چیزی می دهد و می فروشد اگر همه اندک باشد بر عزم آن که بازنخواهد و اگر معسر بمیرند در کار ایشان کند. و در سلف کسانی بودند که ایشان دو یادگار داشتندی، یکی نامهای مجهول بودندی که همه درویشان بودندی و نام ننوشتندی تا اگر وی بمیرد کسی از ایشان چیزی باز نخواهد و این قوم از جمله بهترینان نداشتندی، بلکه بهترین آن را داشتندی که خود یادگار نداشتی نام دوریشان را، که اگر بازدادندی بازاستندندی، و اگر نه، طمع از آن گسسته داشتندی. اهل دین در معاملت چنین بودند و درجه مردان دین در معاملت دنیا پدید آید. هر که پای بر یک درم شبهت نهد برای دین را، از جمله مردان دین است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۶ - باب پنجم
بدان که هر که وی را تجارت دنیا از تجارت آخرت مشغول کند وی بدبخت است. و چگونه بود حال کسی که کوزه زرین یه سیمین بدل کند؟ و مثل دنیا چون کوزه سفالین است که زشت است و زود بشکند و مثل آخرت چون کوزه زرین است که هم نیکوست و خم بسیار بماند و پاینده بود و بلکه هرگز بترسد؟. و تجارت دنیا زاد آخرت را نشاید، بلکه جهد بسیار باید تا راه دوزخ بگردد. و سرمایه آدمی دین و آخرت وی است، نباید که از آن غافل ماند بر دین خویش شفقت نبرد و همگی وی مشغله تجارت و دهقانی گیرد و این شفقت بر دین خویش آن وقت برده باشد که هفت احتیاط کند:
احتیاط اول
آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد. و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود. و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد. چون این نیتها بکند، این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود. اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود.
احتیاط دوم
آن که بداند که وی یک روز زندگانی نتواند کردن تا کمترین هزار کس از آدمیان، هر یکی به شغلی مشغول نباشد، چون نانبا و زرگر و جولاهه و آهنگر و حلاج و دیگر پیشه ها و همه کار وی می کنند که وی را به همه حاجت می باشد. و نشاید که دیگران در کار وی باشند و او را از همه منفعت باشد و هیچ کس را از وی منفعت نبود که همه عالم در این جهان در سفراند و مسافران باید که دست یکی دارند که یکدیگر را یار باشند. وی نیز نیت کند که من با بازار شوم و شغلی کنم تا مسلمانی را راحتی باشد، چنان که مسلمانان دیگر شغل من می کنند که جمله شغلها از فروض کفایات است. وی نیز نیت کند که به یکی از این فروض قیام نماید و نشان درستی این نیت آن بود که به کاری مشغول بود که خلق بدان حاجتمند بود که اگر آن نبود کار مردمان به خلل شود، نه چون زرگری و نقاشی و گچ و کنده گری که این همه آرایش دنیاست و به این حاجت نیست و ناکردن این بهتر است، اگر چه مباح است، اما جامه دیبا دوختن و ساخت زرکردن برای مردان، این خود حرام بود. و از پیشه ها که سلف کراهیت داشته اند فروختن طعام است و کفن و قصابی و صرافی که از دقایق ربوا خود را دشوار نگاه توان داشت و حجامی که در او جراحت کردن است آدمی را برگمان آن که سود دارد و باشد که ندارد و دباغی و کناسی که جامه پاک داشتن از آن دشوار بود و نیز دلیل خسیس همتی است و ستوربانی همچنین و دلالی که از بسیار گفتن و زیادت گفتن حذر نتوان کردن.
و در خبر است که بهترین کارها و تجارتها بزازی است و بهترین پیشه ها خرازی. آن که مشک و مطهره و امثال این دوزد. و در خبر است که اگر در بهشت بازرگانی بودی بزازی بودی و اگر در دوزخ بودی صرافی بودی. و چهار پیشه را رکیک داشته اند: جولاهکی و پنبه فروشی و دوک گری و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با کودکان و زنان است و هر که را مخالطت با ضعیف عقلان بود ضعیف عقل شود.
احتیاط سوم
آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید، « لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله » می گوید، « بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد »، آنگاه زیان کنید.
عمر گفت: « بازرگان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را ». و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند، یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم. و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی. و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد، آنچه در میانه باشد به وی بخشند. و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز، بامداد و شبانگاه به هم رسند. حق تعالی گوید، « چون گذاشتید بندگان مرا؟ » ملایکه گویند، « چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند ». حق تعالی گوید، « گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم ». و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود. و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی، چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی، چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی.
احتیاط چهارم
آن که در بازار از ذکر و تسبیح و یادکرد خدای تعالی غافل نباشد و چندانکه تواند زبان و دل بی کار ندارد و بداند که این سود که بدین فوت شد همه جهان در مقابله آن نیاید. و ذکر در میان غافلان ثواب آن بیش بود. و رسول (ص) گفت، «ذکر خدای تعالی در میان غافلان، چون درخت سبز باشد در میان درختان خشک و چون زنده باشد در میان مردگان و چون مبارز بود در میان گریختگان». و گفت رسول (ص)، «هرکه به بازار رسد و بگوید لااله الاالله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شییء قدیر» وی را دو بار هزار هزار ثواب نویسند». و جنید روزی می گفت که بسیار کس است در بازار که اگر صوفی را گوش گیرد و بر جای او بایستد اهل آن باشد. و گفت، «کس دانیم که ورد وی هر روزی در بازار سیصد رکعت نماز است و سی هزار تسبیح» و چنین گفته اند که بدین خود را می خواست.
و در جمله هرکه در بازار برای قوت شود تا فراغت دین یابد، چنین بود و اصل مقصود فرو نگذارد و هرکه برای زیادت دنیا شود این از وی نیاید، بلکه اگر در مسجد شود و نماز کند، پس بشولیده دل و پراکنده بود و با حساب دکان بود.
احتیاط پنجم
آن که بر بازار حریص نباشد، چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی. این همه دلیل غایت حرص باشد.
و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور، نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله. وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش. پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود. و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است. حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی. چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی. و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود. ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت، «امروز به کار گل می روم»، گفت، «یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند. آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق؟» گفت، «در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم». گفت، «داری و آنگاه به کار می شوی؟»
و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار. گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر. هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی.
احتیاط ششم
آن که از شبهت دور باشد، اما حرام اگر گرد آن گردد، خود فاسق و عاصی بود و هرچه در آن درشک باشد، از دل خویش فتوی پرسد نه از مفتیان. اگر وی از اهل دل است و این عزیز بود. هرچه در دل خویش از آن کراهتی یابد نخرد و با ظالمان و پیوستگان ایشان معاملت نکند و هیچ ظالم را نسیه کالا نفروشد که آنگاه به مرگ وی اندوهگین شود و نشاید به مرگ ظالم اندوهگین شدن و به توانگری وی شاد نشود و هرچه به ایشان فروشد که داند ایشان بدان استعانت خواهند کردن بر ظلم، وی را در آن شریک باشد. مثلا اگر کاغذ به مستوفیان ظالمان فروشد، بدان مواخذ بود. و در جمله باید که با همه کس معاملت نکند، بلکه اهل معاملت طلب کند.
و چنین گفته اند که روزگاری بودی که هرکه در بازار شدی گفتی، «معاملت با کی کنم؟»گفتند، «با هرکه خواهی که همه اهل احتیاط اند». پس از آن روزگاری برآمد که گفتند، «با هیچ کس معاملت مکن مگر با فلان و فلان»، و بیم است که روزگاری آید با هیچ کس معاملت نتوان کرد. و این پیش از روزگار ما گفته اند. و همانا در روزگار ما چنین شده است که فرق برگرفته اند در معاملت و دلیر شده اند بدانکه از دشمنان ناقص علم و ناقص دین شنیده اند که مال دنیا همه به یک رنگ شده است و همه حرام شده است. و این خطایی بزرگ است و نه چنین است و شرط این در کتاب حلال و حرام که پس از این است یاد کرده آید، انشاءالله تعالی وحده.
احتیاط هفتم
آن که با هرکسی معاملت کند حساب خویش با وی راست می دارد در گفت و کرد و داد و ستد، و بداند که قیامت با هر یکی بخواهند داشت و انصاف هر یکی از وی طلب خواهند کرد.
یکی از بزرگان بازرگانی را به خواب دید گفت، «خدای تعالی با تو چه کرد؟»، گفت، «پنجاه هزار صحیفه در پیش من نهاد، گفتم: بار خدایا این همه صحیفه گناه است، گفت: با پنجاه هزار کس معاملت کرده ای، هر یکی صحیفه یکی است، گفت: در هر یکی صحیفه خویش دیدم با وی از اول تا آخر». و در جمله اگر دانگی در گردن وی بود که به تلبیس وی را زیان کرده باشد گرفتار شود. و هیچ چیز وی را سود ندارد تا از عهده آن بیرون نیارد.
این است طریق سلف و راه شریعت که گفته آمد در معاملت. و این سنت برخاسته است. و معاملت و علم این در این روزگارها فراموش کرده اند. هرکه از این یک سنت به جای آرد ثواب وی عظیم بود که در خبر است که رسول (ص) گفت، «روزگاری آید هرکه ده یک این احتیاط که شما می کنید بکند وی را کفایت بود». گفتند، «چرا؟» گفت، «برای آن که شما یار دارید بر خیرات. بدین سبب بر شما آسان بود و ایشان یار ندارند و غریب باشند در میان غافلان» و این بدان گفته آید تا کسی این بشنود نومید نشود و نگوید که این همه کی به جای می توان آوردن که همان قدر که به جای تواند آورد بسیار بود. بلکه هرکه ایمان دارد بدان که آخرت از دنیا بهتر، این همه به جای تواند آورد که از این احتیاط جز درویشی چیزی تولد نکند و هر درویشی که سبب پادشاهی ابد بود بتوان کشید که مردمان بر بی برگی و رنج سفر و مذلت بسیار صبر می کنند تا به مالی رسند یا به ولایتی که اگر مرگ درآید همه ضایع شود. چندین کار نباشد اگر کسی برای پادشاهی ابد را معاملتی کند. آنچه درست ندارد با وی نیز با مردمان نکند.
احتیاط اول
آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد. و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود. و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد. چون این نیتها بکند، این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود. اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود.
احتیاط دوم
آن که بداند که وی یک روز زندگانی نتواند کردن تا کمترین هزار کس از آدمیان، هر یکی به شغلی مشغول نباشد، چون نانبا و زرگر و جولاهه و آهنگر و حلاج و دیگر پیشه ها و همه کار وی می کنند که وی را به همه حاجت می باشد. و نشاید که دیگران در کار وی باشند و او را از همه منفعت باشد و هیچ کس را از وی منفعت نبود که همه عالم در این جهان در سفراند و مسافران باید که دست یکی دارند که یکدیگر را یار باشند. وی نیز نیت کند که من با بازار شوم و شغلی کنم تا مسلمانی را راحتی باشد، چنان که مسلمانان دیگر شغل من می کنند که جمله شغلها از فروض کفایات است. وی نیز نیت کند که به یکی از این فروض قیام نماید و نشان درستی این نیت آن بود که به کاری مشغول بود که خلق بدان حاجتمند بود که اگر آن نبود کار مردمان به خلل شود، نه چون زرگری و نقاشی و گچ و کنده گری که این همه آرایش دنیاست و به این حاجت نیست و ناکردن این بهتر است، اگر چه مباح است، اما جامه دیبا دوختن و ساخت زرکردن برای مردان، این خود حرام بود. و از پیشه ها که سلف کراهیت داشته اند فروختن طعام است و کفن و قصابی و صرافی که از دقایق ربوا خود را دشوار نگاه توان داشت و حجامی که در او جراحت کردن است آدمی را برگمان آن که سود دارد و باشد که ندارد و دباغی و کناسی که جامه پاک داشتن از آن دشوار بود و نیز دلیل خسیس همتی است و ستوربانی همچنین و دلالی که از بسیار گفتن و زیادت گفتن حذر نتوان کردن.
و در خبر است که بهترین کارها و تجارتها بزازی است و بهترین پیشه ها خرازی. آن که مشک و مطهره و امثال این دوزد. و در خبر است که اگر در بهشت بازرگانی بودی بزازی بودی و اگر در دوزخ بودی صرافی بودی. و چهار پیشه را رکیک داشته اند: جولاهکی و پنبه فروشی و دوک گری و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با کودکان و زنان است و هر که را مخالطت با ضعیف عقلان بود ضعیف عقل شود.
احتیاط سوم
آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید، « لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله » می گوید، « بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد »، آنگاه زیان کنید.
عمر گفت: « بازرگان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را ». و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند، یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم. و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی. و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد، آنچه در میانه باشد به وی بخشند. و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز، بامداد و شبانگاه به هم رسند. حق تعالی گوید، « چون گذاشتید بندگان مرا؟ » ملایکه گویند، « چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند ». حق تعالی گوید، « گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم ». و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود. و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی، چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی، چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی.
احتیاط چهارم
آن که در بازار از ذکر و تسبیح و یادکرد خدای تعالی غافل نباشد و چندانکه تواند زبان و دل بی کار ندارد و بداند که این سود که بدین فوت شد همه جهان در مقابله آن نیاید. و ذکر در میان غافلان ثواب آن بیش بود. و رسول (ص) گفت، «ذکر خدای تعالی در میان غافلان، چون درخت سبز باشد در میان درختان خشک و چون زنده باشد در میان مردگان و چون مبارز بود در میان گریختگان». و گفت رسول (ص)، «هرکه به بازار رسد و بگوید لااله الاالله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شییء قدیر» وی را دو بار هزار هزار ثواب نویسند». و جنید روزی می گفت که بسیار کس است در بازار که اگر صوفی را گوش گیرد و بر جای او بایستد اهل آن باشد. و گفت، «کس دانیم که ورد وی هر روزی در بازار سیصد رکعت نماز است و سی هزار تسبیح» و چنین گفته اند که بدین خود را می خواست.
و در جمله هرکه در بازار برای قوت شود تا فراغت دین یابد، چنین بود و اصل مقصود فرو نگذارد و هرکه برای زیادت دنیا شود این از وی نیاید، بلکه اگر در مسجد شود و نماز کند، پس بشولیده دل و پراکنده بود و با حساب دکان بود.
احتیاط پنجم
آن که بر بازار حریص نباشد، چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی. این همه دلیل غایت حرص باشد.
و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور، نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله. وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش. پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود. و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است. حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی. چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی. و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود. ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت، «امروز به کار گل می روم»، گفت، «یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند. آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق؟» گفت، «در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم». گفت، «داری و آنگاه به کار می شوی؟»
و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار. گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر. هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی.
احتیاط ششم
آن که از شبهت دور باشد، اما حرام اگر گرد آن گردد، خود فاسق و عاصی بود و هرچه در آن درشک باشد، از دل خویش فتوی پرسد نه از مفتیان. اگر وی از اهل دل است و این عزیز بود. هرچه در دل خویش از آن کراهتی یابد نخرد و با ظالمان و پیوستگان ایشان معاملت نکند و هیچ ظالم را نسیه کالا نفروشد که آنگاه به مرگ وی اندوهگین شود و نشاید به مرگ ظالم اندوهگین شدن و به توانگری وی شاد نشود و هرچه به ایشان فروشد که داند ایشان بدان استعانت خواهند کردن بر ظلم، وی را در آن شریک باشد. مثلا اگر کاغذ به مستوفیان ظالمان فروشد، بدان مواخذ بود. و در جمله باید که با همه کس معاملت نکند، بلکه اهل معاملت طلب کند.
و چنین گفته اند که روزگاری بودی که هرکه در بازار شدی گفتی، «معاملت با کی کنم؟»گفتند، «با هرکه خواهی که همه اهل احتیاط اند». پس از آن روزگاری برآمد که گفتند، «با هیچ کس معاملت مکن مگر با فلان و فلان»، و بیم است که روزگاری آید با هیچ کس معاملت نتوان کرد. و این پیش از روزگار ما گفته اند. و همانا در روزگار ما چنین شده است که فرق برگرفته اند در معاملت و دلیر شده اند بدانکه از دشمنان ناقص علم و ناقص دین شنیده اند که مال دنیا همه به یک رنگ شده است و همه حرام شده است. و این خطایی بزرگ است و نه چنین است و شرط این در کتاب حلال و حرام که پس از این است یاد کرده آید، انشاءالله تعالی وحده.
احتیاط هفتم
آن که با هرکسی معاملت کند حساب خویش با وی راست می دارد در گفت و کرد و داد و ستد، و بداند که قیامت با هر یکی بخواهند داشت و انصاف هر یکی از وی طلب خواهند کرد.
یکی از بزرگان بازرگانی را به خواب دید گفت، «خدای تعالی با تو چه کرد؟»، گفت، «پنجاه هزار صحیفه در پیش من نهاد، گفتم: بار خدایا این همه صحیفه گناه است، گفت: با پنجاه هزار کس معاملت کرده ای، هر یکی صحیفه یکی است، گفت: در هر یکی صحیفه خویش دیدم با وی از اول تا آخر». و در جمله اگر دانگی در گردن وی بود که به تلبیس وی را زیان کرده باشد گرفتار شود. و هیچ چیز وی را سود ندارد تا از عهده آن بیرون نیارد.
این است طریق سلف و راه شریعت که گفته آمد در معاملت. و این سنت برخاسته است. و معاملت و علم این در این روزگارها فراموش کرده اند. هرکه از این یک سنت به جای آرد ثواب وی عظیم بود که در خبر است که رسول (ص) گفت، «روزگاری آید هرکه ده یک این احتیاط که شما می کنید بکند وی را کفایت بود». گفتند، «چرا؟» گفت، «برای آن که شما یار دارید بر خیرات. بدین سبب بر شما آسان بود و ایشان یار ندارند و غریب باشند در میان غافلان» و این بدان گفته آید تا کسی این بشنود نومید نشود و نگوید که این همه کی به جای می توان آوردن که همان قدر که به جای تواند آورد بسیار بود. بلکه هرکه ایمان دارد بدان که آخرت از دنیا بهتر، این همه به جای تواند آورد که از این احتیاط جز درویشی چیزی تولد نکند و هر درویشی که سبب پادشاهی ابد بود بتوان کشید که مردمان بر بی برگی و رنج سفر و مذلت بسیار صبر می کنند تا به مالی رسند یا به ولایتی که اگر مرگ درآید همه ضایع شود. چندین کار نباشد اگر کسی برای پادشاهی ابد را معاملتی کند. آنچه درست ندارد با وی نیز با مردمان نکند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۷ - اصل چهارم
رسول (ص) گفته است، «طلب حلال فریضه است بر هر مرد و زن مسلمان» و طلب حلال نتوانی کرد تا ندانی که حلال چیست. و گفته است (ص)، «حلال روشن است و حرام روشن و در میان هردو شبهتهای مشکل و پوشیده است و هرکه گرد آن گردد، بیم ان بود که در حرام افتد.»
و بدان که این علمی دراز است و ما شرح این در کتاب احیا گفته ایم به تفصیل که در هیچ کتابی دیگر نیامد و در این کتاب آن مقدار بگوییم که فهم عوام طاقت آن بدارد و این مقدار در چهار باب شرح کنیم:
باب اول: در ثواب و فضیلت طلب حلال
باب دوم: در درجات ورع در حلال و حرام
باب سوم: در پژوهیدن از حلال و سوال کردن از آن
باب چهارم: در ادرار سلطان و حکم مخالطت با ایشان
و بدان که این علمی دراز است و ما شرح این در کتاب احیا گفته ایم به تفصیل که در هیچ کتابی دیگر نیامد و در این کتاب آن مقدار بگوییم که فهم عوام طاقت آن بدارد و این مقدار در چهار باب شرح کنیم:
باب اول: در ثواب و فضیلت طلب حلال
باب دوم: در درجات ورع در حلال و حرام
باب سوم: در پژوهیدن از حلال و سوال کردن از آن
باب چهارم: در ادرار سلطان و حکم مخالطت با ایشان
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۸ - باب اول
بدان که خدای تعالی می گوید، «یا ایها الرسل کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا یارسولان، آنچه خورید حلال و پاک خورید و آنچه کنید از طاعت، شایسته کنید»، و رسول (ص) برای این گفت که طلب حلال بر همه مسلمانان فریضه است و گفت، «هرکه چهل روز حلال خورد که به هیچ حرام نیامیزد، خدای تعالی دل وی را پرنور کند و چشمهای حکمت از دل وی بگشاید و در یک روایت دوستی دنیا از دل وی ببرد». و سعد از بزرگان صحابه بود. گفت، «یا رسول الله دعا کن تا دعا مرا اجابت بود به هر دعا که کنم». گفت، «حلال خور تا دعا مستجاب شود». و رسول (ص) گفت، «بسیار کس طعام و جامه و غذای وی حرام است، آنگاه دست برداشته دعا می کند، چنین دعا کی اجابت کنند؟» گفت، «خدای تعالی را فرشته ای است بر بیت المقدس. هر شبی منادی می کند که هرکه حرام خورد خدای تعالی از وی خشنود نباشد و از وی نه فریضه پذیرد و نه سنت». و گفت، «هرکه جامه ای خرد به ده درم که یک درم از وی حرام بود، تا آن جامه بر تن وی بود نماز وی نپذیرند». و گفت، «هر گوشتی که از حرام رسته باشد آتش به وی اولیتر». و گفت، «هرکه باک ندارد که مال از کجا به دست آرد، خدای تعالی باک ندارد که وی را از کجا خواهد به دوزخ افکند». و گفت، «عبادت ده جزو است، نه جزو از وی طلب حلال است». و گفت، «هرکه شب به خانه شود مانده از طلب حلال، آمرزیده خسبد و بامداد که برخیزد خدای تعالی از وی خشنود بود». و گفت، «خدای تعالی می گوید کسانی که از حرام پرهیز کنند، شرم دارم که با ایشان حساب کنم». و گفت، «یک دروم از ربوا صعب تر است از سی بار زنا که در مسلمانی بکنند». و گفت، «هرکه مالی از حرام کسب کند، اگر به صدقه دهد نپذیرند و اگر بنهد زاد بود به دوزخ».
و ابوبکر صدیق از دست غلامی شربتی شیر بخورد و آنگاه بدانست که نه از وجه است. انگشت به حلق فرو برد تا قی کرد و بیم آن بود که از رنج و سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت، «بار خدایا به تو پناهم از آن قدر که در رگها بماند که بیرون نیامد». و عمر همچنین کرد که به غلط از شیر صدقه به وی دادند. و عبدالله بن عمر می گوید، «اگر چندان نماز کنید که پشتها کوژ شود و چندان روزه دارید که چون موی شوید به باریکی، سود ندارد و نپذیرند الا به پرهیز از حرام». و سفیان ثوری می گوید، «هرکه از حرام صدقه دهد یا خیری کند، چون کسی باشد که جامه ای پلید به بول بشوی تا پلیدتر شود». و یحی بن معاذ رازی گوید، «طاعت خزانه خدای تعالی است و کلید وی دعاست و دندانهای وی لقمه حلال است». و سهل بن عبدالله تستری گوید که، «هیچ کس به حقیقت ایمان نرسد الا به چهار چیز. همه فرایض بگذارد به شرط سنت و حلال خورد به شرع و ورع و از همه ناشایستها دست بدارد به ظاهر و باطن و هم بر این صبر کند تا مرگ».
و گفته اند که هرکه چهل روز شبهت خورد، دل وی تاریک شود و زنگار گیرد. و ابن المبارک گوید، «یک درم از شبهت به خداوند دهم دوست تر دارم از آن که صد هزار درم به صدقه دهم». و سهل تستری گوید، «هرکه حرام خورد، هفت اندام وی در معصیت افتد ناچار، اگر وی خواهد و اگر نخواهد و هرکه حلال خورد، همه اندام وی به طاعت بود و توفیق خیرات به وی پیوسته باشد.»
و اخبار و آثار در این باب بسیار است. و به سبب این بود که اهل ورع احتیاط عظیم کرده اند و یکی از ایشان وهب بن الورد بوده است که هیچ چیز نخوردی که ندانستی از کجاست. یک روز مادرش قدحی شیر به وی داد. پرسید که از کجاست و بها از کجا آورده اند و از کی خریده اند. چون همه بدانست گفت گوسفند چرا از کجا کرده است و از جایی چرا کرده بود که مسلمانان را در آن حقی بود، نخورد. مادرش گفت، «بخور که خدای تعالی بر تو رحمت کند.» گفت، «نخواهم اگرچه رحمت کند که آنگاه به رحمت وی رسیده باشم به معصیت و این نخواهم.» و بشر حافی را پرسیدند که از کجا می خوردی و وی احتیاط کردی. گفت از آنجا که دیگران می خورند، ولیکن فرق بود میان آن که می خورد و می گوید و میان آن که می خورد و می خندد و گفت، «بهتر از آن نبود که دست کوتاه تر و لقمه کمتر».
و ابوبکر صدیق از دست غلامی شربتی شیر بخورد و آنگاه بدانست که نه از وجه است. انگشت به حلق فرو برد تا قی کرد و بیم آن بود که از رنج و سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت، «بار خدایا به تو پناهم از آن قدر که در رگها بماند که بیرون نیامد». و عمر همچنین کرد که به غلط از شیر صدقه به وی دادند. و عبدالله بن عمر می گوید، «اگر چندان نماز کنید که پشتها کوژ شود و چندان روزه دارید که چون موی شوید به باریکی، سود ندارد و نپذیرند الا به پرهیز از حرام». و سفیان ثوری می گوید، «هرکه از حرام صدقه دهد یا خیری کند، چون کسی باشد که جامه ای پلید به بول بشوی تا پلیدتر شود». و یحی بن معاذ رازی گوید، «طاعت خزانه خدای تعالی است و کلید وی دعاست و دندانهای وی لقمه حلال است». و سهل بن عبدالله تستری گوید که، «هیچ کس به حقیقت ایمان نرسد الا به چهار چیز. همه فرایض بگذارد به شرط سنت و حلال خورد به شرع و ورع و از همه ناشایستها دست بدارد به ظاهر و باطن و هم بر این صبر کند تا مرگ».
و گفته اند که هرکه چهل روز شبهت خورد، دل وی تاریک شود و زنگار گیرد. و ابن المبارک گوید، «یک درم از شبهت به خداوند دهم دوست تر دارم از آن که صد هزار درم به صدقه دهم». و سهل تستری گوید، «هرکه حرام خورد، هفت اندام وی در معصیت افتد ناچار، اگر وی خواهد و اگر نخواهد و هرکه حلال خورد، همه اندام وی به طاعت بود و توفیق خیرات به وی پیوسته باشد.»
و اخبار و آثار در این باب بسیار است. و به سبب این بود که اهل ورع احتیاط عظیم کرده اند و یکی از ایشان وهب بن الورد بوده است که هیچ چیز نخوردی که ندانستی از کجاست. یک روز مادرش قدحی شیر به وی داد. پرسید که از کجاست و بها از کجا آورده اند و از کی خریده اند. چون همه بدانست گفت گوسفند چرا از کجا کرده است و از جایی چرا کرده بود که مسلمانان را در آن حقی بود، نخورد. مادرش گفت، «بخور که خدای تعالی بر تو رحمت کند.» گفت، «نخواهم اگرچه رحمت کند که آنگاه به رحمت وی رسیده باشم به معصیت و این نخواهم.» و بشر حافی را پرسیدند که از کجا می خوردی و وی احتیاط کردی. گفت از آنجا که دیگران می خورند، ولیکن فرق بود میان آن که می خورد و می گوید و میان آن که می خورد و می خندد و گفت، «بهتر از آن نبود که دست کوتاه تر و لقمه کمتر».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۹ - باب دوم
بدان که حلال و حرام را درجات است و همه از یک گونه نیست. بعضی حلال است و بعضی حلال پاک است و بعضی پاک تر و همچنین از حرام بعضی صعب تر است و پلید تر و بعضی کمتر، چنان که بیماری که حرارت وی را زیان دارد، آنچه گرمتر باشد زیان بیشتر دارد. و گرمی بر درجات که انگبین نه چون شکر بود، حرام نیز همچنین است.
و طبقات مسلمانی در ورع از حرام و شبهت بر پنج درجه است:
درج اول ورع عدول است و آن ورع عموم مسلمانان است. هرچه فتوای ظاهر آن را حرام دارد از آن دور باشد و این کمترین درجات است. و هرکه این ورع در دست دارد عدالت وی باطل باشد و او را فاسق و عاصی گویند. و این جای نیز درجات است که کسی که مال دیگری به عقدی فاسد به رضای وی بستاند حرام است، ولیکن آن که به غضب ستاند حرام تر و اگر از یتیم و درویشی ستاند عظیم تر و عقد فاسد چون سبب ربوا بود حرامی آن عظیم تر، اگرچه حرامی بر همه افتد. و هرچه حرام تر عاقبت بیشتر و امید عفو ضعیفتر، چنان که بیماری را که انگبین خورد، خطر وی بیشتر از آن که فانیذ و شکر خورد و چون بیشتر خورد خطر وی بیش از آن که اندک خورد.
و تفصیل آن که حرام کدام است و حلال کدام، کسی داند که همه فقه برخواند و بر کسی واجب نیست همه فقه برخواندن که آنکس که قوت وی نه از مال غنیمت و نه از گزید اهل ذمت است، او را چه حاجت بود به کتاب غنایم و جزیه خواندن ولیکن بر هر کسی آن واجب باشد که بدان محتاج است، چون دخل وی از بیع و شراست، علم بیع و شرا بر وی واجب بود و اگر مزدوری است، علم آن پیشه بر وی واجب بود آموختن.
درجه دوم ورع نیک مردان است که ایشان را صالحان گویند و این آن بود که هرچه مفتی گوید حرام نیست ولیکن از شبهتی خالی نیست. از آن نیز دست بازدارد.
و شبهت بر سه قسم است: بعضی آن است که واجب بود از وی حذر کردن و بعضی است که واجب نبود ولیکن مستحب بود. از واجب حذر کردن درجه اول است و از مستحب درجه دوم. و سیم آن است که حذر کردن از وی وسوسه باشد و به کار نیاید، چنان که کسی گوشت صید نخورد و گوید که باشد که این ملک دیگری بوده باشد و از وی بجسته باشد یا سرای به عاریت دارد، بیرون شود که باشد که خداوند بمیرد و ملک به وارث افتد. این چنین بی آبی که نشان بر وی دلیل کند، وسواس بود و به کار نیاید.
درجه سوم ورع پرهیزگاران است که ایشان را متقیان گویند و این آن بود که آنچه نه حرام بود و نه شبهت، بلکه حلال مطلق باشد، ولیکن بیم آن بود که از آن در شبهتی دیگر افتد یا در حرامی، از آن نیز دست بدارد.
رسول (ص) گفت، «بنده به درجه متقیان نرسد تا آن که چیزی که بدان هیچ باک نبود دست بندازد از بیم چیزی که بدان باک بود». و عمر گفت، «ما از حلال از ده نه دست بداشتیم از بیم آن که در حرام افتیم». و به سبب این بود که صد درم بر کسی داشتی نود و نه پیش نستاندی که نباید که اگر تمام ستاند چربتر ستاند.
علی بن معبد می گوید، «سرایی به کرا داشتم. نامه ای نوشتم و خواستم که آن را به خاک دیوار خشک کنم، پس گفتم دیوار ملک من نیست، نکنم. پس گفتم اینرا قدری نباشد. اندکی بر وی نوشته کردم. به خواب دیدم شخصی را که با من گفتی کسانی که گویند خاک دیواری را چه در باشد فردا از قیامت بدانند». و کسانی که در این درجه باشند، از هرچه اندک بود و در محل مسامحت بود حذر کنند که باشد که چون راه گشاد شود به زیادت آن بکنند، دیگر آن که از درجه متقیان نیز بیفتد در آخرت.
و برای این بود که چون حسین بن علی از مال صدقه خرمایی در دهان نهاد و کودک بود، رسول (ص) گفت، «کخ کخ القها» یعنی بینداز. و از غنیمت مشک آورده بودند پیش عمر بن عبدالعزیز، بینی بگرفت و گفت، «منفعت بوی وی باشد و این همه حق مسلمانان است». و یکی از بزرگان پیشین بر بالین بیماری بود، چون فرمان یافت چراغ بکشت و گفت، «وارث را در روغن حق افتاد». و عمر مشک غنیمت در خانه بگذاشته بود تا زن وی برای مسلمانان می فروشد. یک روز درآمد از مقنع وی بوی مشک آمد. گفت، «این چیست؟» گفت، «مشک می سختم دستم بوی گرفت در مقنع مالیدم»، عمر مقنع از وی بستند و می شست و در خاک می مالید و می بویید تا هیچ بوی نماند و آنگاه به وی داد. و این مقدار در محل مسامحت باشد، ولیکن عمر خواست که در این بسته دارد تا به چیزی دیگر نیفتد و تا از بیم حرامی حلال گذاشته باشد و ثواب متقیان بیابد.
و از احمد بن حنبل پرسیدند که کسی در مسجد باشد بخور می سوزند از مال سلطان؟ گفت، «بیرون باید آمد تا بوی نشنوند و این خود به حرام نزدیک بود که آن مقدار بوی که به وی رسد و در جامه گیرد به مقصود بود که در محل مسامحت نیاید» و ورا پرسیدند که کسی ورقی یابد از احادیث، روا باشد که بنویسد بی دستوری؟، گفت، «نی».
و عمر را زنی بود که وی را دوست داشتی. چون خلافت به وی رسید زن را طلاق داد از بیم آن که نباید که در کاری شفاعت کند و از خویش آن قوت نیاید که آن را خلاف کند. و بدان که هر مباحی که بر نیت دنیا بازگردد از این بود که چون بدان مشغول شود وی را به کارهای دیگر افکند. بلکه هرکه از حلال سیر بخورد از درجه متقیان محروم ماند، برای آن که حلال که سیر بخورد شهوت را بجنباند و آنگاه در طلب افکند، بیم آن بود که به اندیشه ناشایست درآید و بیم آن بود که نظر پدید آید و نگریستن در مال اهل دنیا و باغ و کوشک ایشان. از این بود که آن حرص دنیا را بجنباند و آنگاه در طلب افکند و به حرام ادا کند.
و برای این گفت رسول (ص)، «حب الدنیا رأس کل خطیئه دوستی دنیا سر همه خطاهاست»،و بدان دنیای مباح خواست که دوست داشتن دنیای مباح است که همگی دل تو را بستاند تا در طلب دنیای بسیار افکند و بی معصیت راست نیاید تا ذکر خدای تعالی را از دل زحمت کند و سر همه شقاوتها این بود که غفلت از خدای تعالی بر دل غلبه گیرد و برای این بود که سفیان ثوری به در سرای بلند از آن محتشمی بگذشت. یکی با وی بود و درآنجا نگریست. وی را نهی کرد و گفت، «اگر شما این نظر نکنید، ایشان این اسراف نکنندی. شما شریک باشید در مظلمت آن اسراف». احمد بن نحیل را پرسیدند از دیوار مسجد و سرای به گچ کردن، گفت، «اما زمین روا باشد تا خاک نخیزد، اما گچ کردن دیوار را کاره ام که آن آرایش بود» و چنین گفته اند بزرگان سلف که هرکه را جامه تنگ و باریک، دین وی تنگ و باریک بود، و جمله این باب آن است که از حلال پاک دست بدارد، از بیم آن که در حرام کشد.
درجه چهارم ورع صدیقان است که حذر ار چیزی که حلال بود و به حرامی ادا نکند نیز، ولیکن در سببی از اسباب حاصل شدن آن معصیتی رفته باشد. مثال این آن بود که بشر حافی آب نخوردی از جویی که سلطان کنده بودی و گروهی در راه حج آب نخوردندی، از آن حوضها که سلطانیان کنده بودند و گروهی انگور نخوردندی که در جویی رفته بودی که سلطان کنده بودی. و احمد بن حنبل کراهیت داشتی که در مسجددرزیی کنند و کسب وی دوست نداشتی و پرسیدند از دوک گر که در گنبد گورخانه بنشیند، کراهیت داشت و گفت، «گورخانه برای آخرت است».
لامی چراغی افروخت از خانه سلطان. خداوند آن خانه چراغ را بکشت و دوال نعلین یکی بگسست، مشعله سلطان می بردند. از آن روشنایی حذر کرد که آن دوال نیکو کند. و زنی دوک می رشت. مشعله سلطانی گذر کرد. آن زن از آن دوک رشتن بازایستاد تا در آن روشنایی دوک نرشته باشد. و ذون النون مصری را باز داشتند در زندان. چند روز گرسنه بود. زنی پارسا که مرید وی بود از ریسمان حلال خویش طعامی فرستاد، نخورد. پس آن زن با وی عتاب کرد و گفت، «دانسته ای که آنچه من فرستم حلال باشد و تو گرسنه بودی، چرا نخوردی؟» گفت، «از آن که بر طبق ظالمی به من رسید و از دست زندانبان بود»، و این از آن حذر کرد که سبب رسیدن به وی قوت دست ظالمی بود و آن قوت از حرام حاصل آمده باشد. و این عظیمترین درجه ورع است اندر این باب و کسی که تحقیق این نشناسد، باشد که این به وسوسه کشد تا از دست هیچ فاسق طعام نخورد و این نه چنین است که این به ظالم مخصوص بود که وی حرام خورد و قوت وی از حرام بود، اما آن که زنا کند مثلا، قوت وی از زنا نبود، پس سبب رسیدن قوتی نباشد که از حرام بود.
و سری السقطی می گوید، «روزی در دشت به آبی رسیدم و گیاهی دیدم. گفتم این بخورم که اگر هرگز حلال خواهم خورد این خواهد بود. هاتفی آواز داد که آن قوت که تو را اینجا رسانید از کجا آمد؟ گفت پشیمان شدم و استغفار کردم». این است درجه صدیقان و ایشان اندیشه باریک در چنین احتیاطها کردندی و اکنون این بدل افتاده است با احتیاط در جامه شستن و آب پاک به یقین طلب کردن و ایشان آن آسان گرفتندی و پای برهنه رفتندی و از هر آبی که یافتندی طهارت کردندی، ولیکن طهارت آرایش بیرون است و نظاره گاه خلق است، اندر آن نفس را شرفی عظیم است. به تلبیس مسلمانی را بدان مشغول می دارد و این آرایش باطن است و نظرگاه حق است، از آن دشوار باشد.
درجه پنجم ورع مقربان است و موحدان که هرچه جز برای خدای تعالی بود، از خوردن و خفتن و گفتن، همه بر خود حرام دانند و این قومی باشند که ایشان یک همت و یک صفت شده باشند و موحد به کمال ایشان باشند.
از یحیی بن یحیی حکایت کنند که دارو خورده بود. زن وی گفت گامی چند برو در میان سرای. گفت این رفتن را وجهی ندانم و سی سال سال است تا من حساب خویش نگاه می دارم تا جز برای دین حرکتی نکنم. چون این قوم را نیتی دینی فراز نیاید هیچ حرکت نکنند و اگر بخورند آن مقدار خورند که عقل و حیات ایشان بر جای بماند برای قوت عبادت و اگر بگویند آن گویند که راه دین ایشان بود و هرچه جز این بود، همه بر خود حرام دانند.
این است درجات ورع کمتر از آن نبود باری که بشنوی و بدانی خویشتن را و ناکسی خویش بدانی و اگر خواهی در درجه اول که آن ورع عدول مسلمان است. باشی تا نام فاسقی بر تو نیفتد، از آن عاجز آیی و چون کار به حدیث رساند، دهان فراخ بازکنی و سخن همه از ملکوت گویی و از سخن ظاهر که در علم شرع است ننگ داری، بلکه همه خواهی که طامات و سخنهای بلند گویی. و در خبر است که رسول (ص) گفت، «بدترین خلق قومی اند که تن ایشان بر نعمت راست ایستاده باشدو. طعام های گوناگون می خورند و جامه های گوناگون می پوشند و آنگاه دهان فراخ باز کنند و حدیثهای نیکو می گویند» ایزد سبحانه و تعالی، ما را از این فتنه نگاه دارد بمنه و توفیقه.
و طبقات مسلمانی در ورع از حرام و شبهت بر پنج درجه است:
درج اول ورع عدول است و آن ورع عموم مسلمانان است. هرچه فتوای ظاهر آن را حرام دارد از آن دور باشد و این کمترین درجات است. و هرکه این ورع در دست دارد عدالت وی باطل باشد و او را فاسق و عاصی گویند. و این جای نیز درجات است که کسی که مال دیگری به عقدی فاسد به رضای وی بستاند حرام است، ولیکن آن که به غضب ستاند حرام تر و اگر از یتیم و درویشی ستاند عظیم تر و عقد فاسد چون سبب ربوا بود حرامی آن عظیم تر، اگرچه حرامی بر همه افتد. و هرچه حرام تر عاقبت بیشتر و امید عفو ضعیفتر، چنان که بیماری را که انگبین خورد، خطر وی بیشتر از آن که فانیذ و شکر خورد و چون بیشتر خورد خطر وی بیش از آن که اندک خورد.
و تفصیل آن که حرام کدام است و حلال کدام، کسی داند که همه فقه برخواند و بر کسی واجب نیست همه فقه برخواندن که آنکس که قوت وی نه از مال غنیمت و نه از گزید اهل ذمت است، او را چه حاجت بود به کتاب غنایم و جزیه خواندن ولیکن بر هر کسی آن واجب باشد که بدان محتاج است، چون دخل وی از بیع و شراست، علم بیع و شرا بر وی واجب بود و اگر مزدوری است، علم آن پیشه بر وی واجب بود آموختن.
درجه دوم ورع نیک مردان است که ایشان را صالحان گویند و این آن بود که هرچه مفتی گوید حرام نیست ولیکن از شبهتی خالی نیست. از آن نیز دست بازدارد.
و شبهت بر سه قسم است: بعضی آن است که واجب بود از وی حذر کردن و بعضی است که واجب نبود ولیکن مستحب بود. از واجب حذر کردن درجه اول است و از مستحب درجه دوم. و سیم آن است که حذر کردن از وی وسوسه باشد و به کار نیاید، چنان که کسی گوشت صید نخورد و گوید که باشد که این ملک دیگری بوده باشد و از وی بجسته باشد یا سرای به عاریت دارد، بیرون شود که باشد که خداوند بمیرد و ملک به وارث افتد. این چنین بی آبی که نشان بر وی دلیل کند، وسواس بود و به کار نیاید.
درجه سوم ورع پرهیزگاران است که ایشان را متقیان گویند و این آن بود که آنچه نه حرام بود و نه شبهت، بلکه حلال مطلق باشد، ولیکن بیم آن بود که از آن در شبهتی دیگر افتد یا در حرامی، از آن نیز دست بدارد.
رسول (ص) گفت، «بنده به درجه متقیان نرسد تا آن که چیزی که بدان هیچ باک نبود دست بندازد از بیم چیزی که بدان باک بود». و عمر گفت، «ما از حلال از ده نه دست بداشتیم از بیم آن که در حرام افتیم». و به سبب این بود که صد درم بر کسی داشتی نود و نه پیش نستاندی که نباید که اگر تمام ستاند چربتر ستاند.
علی بن معبد می گوید، «سرایی به کرا داشتم. نامه ای نوشتم و خواستم که آن را به خاک دیوار خشک کنم، پس گفتم دیوار ملک من نیست، نکنم. پس گفتم اینرا قدری نباشد. اندکی بر وی نوشته کردم. به خواب دیدم شخصی را که با من گفتی کسانی که گویند خاک دیواری را چه در باشد فردا از قیامت بدانند». و کسانی که در این درجه باشند، از هرچه اندک بود و در محل مسامحت بود حذر کنند که باشد که چون راه گشاد شود به زیادت آن بکنند، دیگر آن که از درجه متقیان نیز بیفتد در آخرت.
و برای این بود که چون حسین بن علی از مال صدقه خرمایی در دهان نهاد و کودک بود، رسول (ص) گفت، «کخ کخ القها» یعنی بینداز. و از غنیمت مشک آورده بودند پیش عمر بن عبدالعزیز، بینی بگرفت و گفت، «منفعت بوی وی باشد و این همه حق مسلمانان است». و یکی از بزرگان پیشین بر بالین بیماری بود، چون فرمان یافت چراغ بکشت و گفت، «وارث را در روغن حق افتاد». و عمر مشک غنیمت در خانه بگذاشته بود تا زن وی برای مسلمانان می فروشد. یک روز درآمد از مقنع وی بوی مشک آمد. گفت، «این چیست؟» گفت، «مشک می سختم دستم بوی گرفت در مقنع مالیدم»، عمر مقنع از وی بستند و می شست و در خاک می مالید و می بویید تا هیچ بوی نماند و آنگاه به وی داد. و این مقدار در محل مسامحت باشد، ولیکن عمر خواست که در این بسته دارد تا به چیزی دیگر نیفتد و تا از بیم حرامی حلال گذاشته باشد و ثواب متقیان بیابد.
و از احمد بن حنبل پرسیدند که کسی در مسجد باشد بخور می سوزند از مال سلطان؟ گفت، «بیرون باید آمد تا بوی نشنوند و این خود به حرام نزدیک بود که آن مقدار بوی که به وی رسد و در جامه گیرد به مقصود بود که در محل مسامحت نیاید» و ورا پرسیدند که کسی ورقی یابد از احادیث، روا باشد که بنویسد بی دستوری؟، گفت، «نی».
و عمر را زنی بود که وی را دوست داشتی. چون خلافت به وی رسید زن را طلاق داد از بیم آن که نباید که در کاری شفاعت کند و از خویش آن قوت نیاید که آن را خلاف کند. و بدان که هر مباحی که بر نیت دنیا بازگردد از این بود که چون بدان مشغول شود وی را به کارهای دیگر افکند. بلکه هرکه از حلال سیر بخورد از درجه متقیان محروم ماند، برای آن که حلال که سیر بخورد شهوت را بجنباند و آنگاه در طلب افکند، بیم آن بود که به اندیشه ناشایست درآید و بیم آن بود که نظر پدید آید و نگریستن در مال اهل دنیا و باغ و کوشک ایشان. از این بود که آن حرص دنیا را بجنباند و آنگاه در طلب افکند و به حرام ادا کند.
و برای این گفت رسول (ص)، «حب الدنیا رأس کل خطیئه دوستی دنیا سر همه خطاهاست»،و بدان دنیای مباح خواست که دوست داشتن دنیای مباح است که همگی دل تو را بستاند تا در طلب دنیای بسیار افکند و بی معصیت راست نیاید تا ذکر خدای تعالی را از دل زحمت کند و سر همه شقاوتها این بود که غفلت از خدای تعالی بر دل غلبه گیرد و برای این بود که سفیان ثوری به در سرای بلند از آن محتشمی بگذشت. یکی با وی بود و درآنجا نگریست. وی را نهی کرد و گفت، «اگر شما این نظر نکنید، ایشان این اسراف نکنندی. شما شریک باشید در مظلمت آن اسراف». احمد بن نحیل را پرسیدند از دیوار مسجد و سرای به گچ کردن، گفت، «اما زمین روا باشد تا خاک نخیزد، اما گچ کردن دیوار را کاره ام که آن آرایش بود» و چنین گفته اند بزرگان سلف که هرکه را جامه تنگ و باریک، دین وی تنگ و باریک بود، و جمله این باب آن است که از حلال پاک دست بدارد، از بیم آن که در حرام کشد.
درجه چهارم ورع صدیقان است که حذر ار چیزی که حلال بود و به حرامی ادا نکند نیز، ولیکن در سببی از اسباب حاصل شدن آن معصیتی رفته باشد. مثال این آن بود که بشر حافی آب نخوردی از جویی که سلطان کنده بودی و گروهی در راه حج آب نخوردندی، از آن حوضها که سلطانیان کنده بودند و گروهی انگور نخوردندی که در جویی رفته بودی که سلطان کنده بودی. و احمد بن حنبل کراهیت داشتی که در مسجددرزیی کنند و کسب وی دوست نداشتی و پرسیدند از دوک گر که در گنبد گورخانه بنشیند، کراهیت داشت و گفت، «گورخانه برای آخرت است».
لامی چراغی افروخت از خانه سلطان. خداوند آن خانه چراغ را بکشت و دوال نعلین یکی بگسست، مشعله سلطان می بردند. از آن روشنایی حذر کرد که آن دوال نیکو کند. و زنی دوک می رشت. مشعله سلطانی گذر کرد. آن زن از آن دوک رشتن بازایستاد تا در آن روشنایی دوک نرشته باشد. و ذون النون مصری را باز داشتند در زندان. چند روز گرسنه بود. زنی پارسا که مرید وی بود از ریسمان حلال خویش طعامی فرستاد، نخورد. پس آن زن با وی عتاب کرد و گفت، «دانسته ای که آنچه من فرستم حلال باشد و تو گرسنه بودی، چرا نخوردی؟» گفت، «از آن که بر طبق ظالمی به من رسید و از دست زندانبان بود»، و این از آن حذر کرد که سبب رسیدن به وی قوت دست ظالمی بود و آن قوت از حرام حاصل آمده باشد. و این عظیمترین درجه ورع است اندر این باب و کسی که تحقیق این نشناسد، باشد که این به وسوسه کشد تا از دست هیچ فاسق طعام نخورد و این نه چنین است که این به ظالم مخصوص بود که وی حرام خورد و قوت وی از حرام بود، اما آن که زنا کند مثلا، قوت وی از زنا نبود، پس سبب رسیدن قوتی نباشد که از حرام بود.
و سری السقطی می گوید، «روزی در دشت به آبی رسیدم و گیاهی دیدم. گفتم این بخورم که اگر هرگز حلال خواهم خورد این خواهد بود. هاتفی آواز داد که آن قوت که تو را اینجا رسانید از کجا آمد؟ گفت پشیمان شدم و استغفار کردم». این است درجه صدیقان و ایشان اندیشه باریک در چنین احتیاطها کردندی و اکنون این بدل افتاده است با احتیاط در جامه شستن و آب پاک به یقین طلب کردن و ایشان آن آسان گرفتندی و پای برهنه رفتندی و از هر آبی که یافتندی طهارت کردندی، ولیکن طهارت آرایش بیرون است و نظاره گاه خلق است، اندر آن نفس را شرفی عظیم است. به تلبیس مسلمانی را بدان مشغول می دارد و این آرایش باطن است و نظرگاه حق است، از آن دشوار باشد.
درجه پنجم ورع مقربان است و موحدان که هرچه جز برای خدای تعالی بود، از خوردن و خفتن و گفتن، همه بر خود حرام دانند و این قومی باشند که ایشان یک همت و یک صفت شده باشند و موحد به کمال ایشان باشند.
از یحیی بن یحیی حکایت کنند که دارو خورده بود. زن وی گفت گامی چند برو در میان سرای. گفت این رفتن را وجهی ندانم و سی سال سال است تا من حساب خویش نگاه می دارم تا جز برای دین حرکتی نکنم. چون این قوم را نیتی دینی فراز نیاید هیچ حرکت نکنند و اگر بخورند آن مقدار خورند که عقل و حیات ایشان بر جای بماند برای قوت عبادت و اگر بگویند آن گویند که راه دین ایشان بود و هرچه جز این بود، همه بر خود حرام دانند.
این است درجات ورع کمتر از آن نبود باری که بشنوی و بدانی خویشتن را و ناکسی خویش بدانی و اگر خواهی در درجه اول که آن ورع عدول مسلمان است. باشی تا نام فاسقی بر تو نیفتد، از آن عاجز آیی و چون کار به حدیث رساند، دهان فراخ بازکنی و سخن همه از ملکوت گویی و از سخن ظاهر که در علم شرع است ننگ داری، بلکه همه خواهی که طامات و سخنهای بلند گویی. و در خبر است که رسول (ص) گفت، «بدترین خلق قومی اند که تن ایشان بر نعمت راست ایستاده باشدو. طعام های گوناگون می خورند و جامه های گوناگون می پوشند و آنگاه دهان فراخ باز کنند و حدیثهای نیکو می گویند» ایزد سبحانه و تعالی، ما را از این فتنه نگاه دارد بمنه و توفیقه.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۰ - باب سوم
گروهی گمان کرده اند که مال دنیا همه حرام است یا بیشتر حرام و سه قسم شده اند: آن قوم که احتیاط و ورع بر ایشان غالب بوده است. گفته اند هیچ چیز نخورید، مگر گیاه که در دشت باشد و گوشت ماهی و صید و مثل این. و گروهی که بطالت و شهوت بر ایشان غالب بوده است. گفته اند فرق نباید کرد آن همه می بباید خورد. و گروهی که به اعتدال نزدیکتر بودند، گفتند آن همه نباید خورد الا به مقدار ضرورت و این هر سه خطاست قطعا، بلکه درست آن است که حلالی روشن و حرامی روشن و شبهتی در میانه می باشد تا به قیامت، چنان که رسول (ص) گفته است، «آن کس که می پندارد که از مال دنیا حرام بیشتر است غلط می کند که حرام بسیار است لیکن بیشتر نیست». و فرق است میان بسیار و بیشتر، چنان که بیمار و مسافر لشکری بسیارند، ولیکن بیشتر ایشان نه اند. و ظالمان بسیارند، ولیکن مظلومان بیشترند و وجه این غلط در کتاب احیا به شرح و برهان گفته ایم.
و اصل آن است که بدانی که خلق را نفرموده اند که چیزی خورند که در علم خدای تعالی حلال باشد که در طاقت کس نیاید، بلکه فرموده اند که آن خورند که پندارند حلال است و حرامی آن پیدا نبود و این همیشه آسان به دست آید. و دلیل بر این آن است که رسول (ص) از مطهره مشرکی طهارت کرده است و عمر از سبوی زنی ترسا طهارت کرده است و اگر به شبهه بودندی نخوردندی و پلید خوردن حلال نبود. و غالب آن بود که دست ایشان پلید بود که خمر خورده باشند و مردار خورده ولیکن چون پلیدی ندانستی به پاکی گرفتند.
و صحابه در هر شهری که رسیدندی، طعام خریدندی و معاملت کردندی، با آن که در روزگار ایشان دزد و ربوا دهنده و خمر فروش همه بودند و دست از مال دنیا بنداشتند و همه را نیز برابر ندانستند و به قدر ضرورت قناعت نکردند، پس باید که بدانی که مردمان در حق تو شش قسم اند:
قسم اول
کسی که مجهول بود که از وی نه صلاح دانی و نه فساد، چنان که در شهر غریب شوی، روا بود که از هرکه خواهی نان خری و معاملت کنی که هرچه در دست وی است ظاهر آن است که ملک وی است و این دلیل کفایت است. جز به معاملتی که دلیل حرامی کند باطل نشود، اما اگر کسی در این توقف کند و طلب کسی کند که صلاح وی داند، آن از جمله ورع باشد، ولیکن واجب نبود.
قسم دوم
آن که وی را به صلاح دانی و از مال وی خوردن روا بود و توقف کردن از ورع نبود، بلکه از وسوسه بود. و اگر آن کس به سبب توقف کردن تو رنجور شود، آن رنجانیدن معصیت بود و گمان بد بردن به اهل صلاح خود معصیتی باشد.
قسم سوم
آن که او را ظالم دانی، چون عمال سلطانیان و یا دانی که جمله مال وی یا بیشتر، حرام است. از مال وی حذر واجب بود، مگر آن که دانی که از جایی حلال است کهاینجا از حال وی علامتی ظاهر پدید آید بر آن که دست غصب است.
قسم چهارم
آن که دانی که بیشتر مال وی حرام است، ولیکن از حرام خالی نیست قطعا. بدانکه مردی دهقان بود، ولیکن عملی از آن سلطان دارد نیز و یا بازرگانی بود و با سلطان معاملت کند نیز. مال وی حلال بود و روا بود که بر بیشتر فراگیرد، ولیکن حذر کردن از ورع مهم است.
وکیل عبدالله ابن المبارک از بصره به وی نبشت که با کسانی معاملت کرده می آید که ایشان با سلطانیان معاملت می کنند. گفت، «اگر جز با سلطانیان معاملت ندارند با ایشان معاملت مکنید و اگر با دیگران نیز معاملت می کنند روا باشد با ایشان معاملت کردن.»
قسم پنجم
آن که ظالم وی نشناسی و از مال وی خبر نداری. اما اگر با وی علامت ظلم بینی، چون کلاه و قبا و صورت لشکریان، این نیز علامتی ظاهر است از معاملت ایشان باید حذر کردن تا آنگه که بدانی که آن مال که به تو می دهد از کجا می آرد.
قسم ششم
کسی که با وی علامت ظلم نبینی، ولیکن علامت فسق بینی، چنان که جامه دیبا پوشد یا ساخت زر دارد. و دانی که شراب خورد و در زنان نامحرم نگرد، درست آن است که از مال وی حذر کردن واجب نیاید که این، مال را حرام نگرداند. بیش از این نباشد که گوید که چون این حلال دارد، باشد نیز که از حرام حذر نکند، و بدین حکم نتوان کرد به حرامی مال وی که هیچ کس از معصیت معصوم نیست و بسیار کس بود که از مظالم حذر کند هر چند از معصیت حذر نکند.
این قاعده در فرق میان حلال و حرام نگاه باید داشت چون این نگاه داشت، اگر حرامی خورده آید که وی نداند، بدان ماخوذ نبود، همچنان که نماز به آنجا که نجاست است روا نبود، ولیکن اگر نجاستی باشد که وی نداند بدان ماخوذ نبود تا اگر پس آن بداند، بر یک قول قضای نماز واجب نشود که رسول (ص) در میان نماز نعلین بیرون کرد و نماز از سرآغاز نکرد و گفت، «جبرئیل مرا خبر داد که آلوده است.»
بدان که هرکجا که گفتیم که ورع از آن مهم است اگرچه واجب نیست شاید که سوال کند از کجاست، به شرط آن که از آن رنجی حاصل نیاید. اگر آن کس از سوا وی بخواهد رنجید، سوال حرام بود که ورع احتیاط است و رنجانیدن حرام، بلکه باید که تلطف کند و بهانه آرد و نخورد و اگر نتواند بخورد تا آن کس رنجور نشود. و اگر از کسی دیگر بپرسی که ممکن باشد که بشنود، حرام بود که این تجسس بود و غیبت و گمان بد و این همه حرام است. برای احتیاط مباح حلال نشود. رسول (ص) مهمان شدی و نپرسیدی، الا جایی که سبب شبهت ظاهر بودی. و در ابتدا که در مدینه شد، آنچه ببردندی بپرسیدی که هدیه است یا صدقه، برای آن که جای شک بود و از آن هیچ کس رنجور نشدی. و بدان که اگر در بازاری مال سلطانی طرح کنند یا گوسپند غارتی افتد و بداند که بیشتر مال در آن بازار حرام است، باید که نخرد تا آنگاه که سوال کند و بپرسد که از کجاست و اگر بیشتر حرام نباشد روا بود، ولیکن سوال از ورع مهم باشد.
و اصل آن است که بدانی که خلق را نفرموده اند که چیزی خورند که در علم خدای تعالی حلال باشد که در طاقت کس نیاید، بلکه فرموده اند که آن خورند که پندارند حلال است و حرامی آن پیدا نبود و این همیشه آسان به دست آید. و دلیل بر این آن است که رسول (ص) از مطهره مشرکی طهارت کرده است و عمر از سبوی زنی ترسا طهارت کرده است و اگر به شبهه بودندی نخوردندی و پلید خوردن حلال نبود. و غالب آن بود که دست ایشان پلید بود که خمر خورده باشند و مردار خورده ولیکن چون پلیدی ندانستی به پاکی گرفتند.
و صحابه در هر شهری که رسیدندی، طعام خریدندی و معاملت کردندی، با آن که در روزگار ایشان دزد و ربوا دهنده و خمر فروش همه بودند و دست از مال دنیا بنداشتند و همه را نیز برابر ندانستند و به قدر ضرورت قناعت نکردند، پس باید که بدانی که مردمان در حق تو شش قسم اند:
قسم اول
کسی که مجهول بود که از وی نه صلاح دانی و نه فساد، چنان که در شهر غریب شوی، روا بود که از هرکه خواهی نان خری و معاملت کنی که هرچه در دست وی است ظاهر آن است که ملک وی است و این دلیل کفایت است. جز به معاملتی که دلیل حرامی کند باطل نشود، اما اگر کسی در این توقف کند و طلب کسی کند که صلاح وی داند، آن از جمله ورع باشد، ولیکن واجب نبود.
قسم دوم
آن که وی را به صلاح دانی و از مال وی خوردن روا بود و توقف کردن از ورع نبود، بلکه از وسوسه بود. و اگر آن کس به سبب توقف کردن تو رنجور شود، آن رنجانیدن معصیت بود و گمان بد بردن به اهل صلاح خود معصیتی باشد.
قسم سوم
آن که او را ظالم دانی، چون عمال سلطانیان و یا دانی که جمله مال وی یا بیشتر، حرام است. از مال وی حذر واجب بود، مگر آن که دانی که از جایی حلال است کهاینجا از حال وی علامتی ظاهر پدید آید بر آن که دست غصب است.
قسم چهارم
آن که دانی که بیشتر مال وی حرام است، ولیکن از حرام خالی نیست قطعا. بدانکه مردی دهقان بود، ولیکن عملی از آن سلطان دارد نیز و یا بازرگانی بود و با سلطان معاملت کند نیز. مال وی حلال بود و روا بود که بر بیشتر فراگیرد، ولیکن حذر کردن از ورع مهم است.
وکیل عبدالله ابن المبارک از بصره به وی نبشت که با کسانی معاملت کرده می آید که ایشان با سلطانیان معاملت می کنند. گفت، «اگر جز با سلطانیان معاملت ندارند با ایشان معاملت مکنید و اگر با دیگران نیز معاملت می کنند روا باشد با ایشان معاملت کردن.»
قسم پنجم
آن که ظالم وی نشناسی و از مال وی خبر نداری. اما اگر با وی علامت ظلم بینی، چون کلاه و قبا و صورت لشکریان، این نیز علامتی ظاهر است از معاملت ایشان باید حذر کردن تا آنگه که بدانی که آن مال که به تو می دهد از کجا می آرد.
قسم ششم
کسی که با وی علامت ظلم نبینی، ولیکن علامت فسق بینی، چنان که جامه دیبا پوشد یا ساخت زر دارد. و دانی که شراب خورد و در زنان نامحرم نگرد، درست آن است که از مال وی حذر کردن واجب نیاید که این، مال را حرام نگرداند. بیش از این نباشد که گوید که چون این حلال دارد، باشد نیز که از حرام حذر نکند، و بدین حکم نتوان کرد به حرامی مال وی که هیچ کس از معصیت معصوم نیست و بسیار کس بود که از مظالم حذر کند هر چند از معصیت حذر نکند.
این قاعده در فرق میان حلال و حرام نگاه باید داشت چون این نگاه داشت، اگر حرامی خورده آید که وی نداند، بدان ماخوذ نبود، همچنان که نماز به آنجا که نجاست است روا نبود، ولیکن اگر نجاستی باشد که وی نداند بدان ماخوذ نبود تا اگر پس آن بداند، بر یک قول قضای نماز واجب نشود که رسول (ص) در میان نماز نعلین بیرون کرد و نماز از سرآغاز نکرد و گفت، «جبرئیل مرا خبر داد که آلوده است.»
بدان که هرکجا که گفتیم که ورع از آن مهم است اگرچه واجب نیست شاید که سوال کند از کجاست، به شرط آن که از آن رنجی حاصل نیاید. اگر آن کس از سوا وی بخواهد رنجید، سوال حرام بود که ورع احتیاط است و رنجانیدن حرام، بلکه باید که تلطف کند و بهانه آرد و نخورد و اگر نتواند بخورد تا آن کس رنجور نشود. و اگر از کسی دیگر بپرسی که ممکن باشد که بشنود، حرام بود که این تجسس بود و غیبت و گمان بد و این همه حرام است. برای احتیاط مباح حلال نشود. رسول (ص) مهمان شدی و نپرسیدی، الا جایی که سبب شبهت ظاهر بودی. و در ابتدا که در مدینه شد، آنچه ببردندی بپرسیدی که هدیه است یا صدقه، برای آن که جای شک بود و از آن هیچ کس رنجور نشدی. و بدان که اگر در بازاری مال سلطانی طرح کنند یا گوسپند غارتی افتد و بداند که بیشتر مال در آن بازار حرام است، باید که نخرد تا آنگاه که سوال کند و بپرسد که از کجاست و اگر بیشتر حرام نباشد روا بود، ولیکن سوال از ورع مهم باشد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۱ - باب چهارم
حلال باشد بستدن
بدان که هرچه در دست سلطانیان روزگار است که از خراج مسلمانان ستده اند یا از مصادره و رشوت، همه حرام است و حلال در دست ایشان سه مال است: مالی که به غنیمت از کافران بستانند و یا بگزید از اهل ذمت چون به شرط شرع ستانند یا میراثی که اندر دست ایشان افتد از کسی که بمیرد و وی را وارثی نباشد که آن مال مصالح را باشد. و چون روزگار چنان است که مال حلال نادر است و بیشتر از خراج و مصادره است، نشاید از ایشان هیچ چیز ستدن تا ندانی که از وجه حلال است، اما از غنیمت یا از گزید یا از ترکات و روا باشد که سلطانی نیز ملکی احیا کند و آن وی را حلال باشد ولیکن اگر مزدور به بیگار داشته باشد، شبهت بدان راه یابد، اگرچه حرام نگردد و اگر ضیاعی خرد در ذمت هم ملک وی باشد، ولیکن چون بها از حرام گزارد شبهتی بدان راه یابد، پس هرکه از سلطان ادراری دارد، اگر بر خاص ملک وی دارد، چندانکه دارد روا بود و اگر بر ترکات و مال مصالح بود، حلال نباشد تا آنگاه که این کس چنان بود که مصلحتی از آن مسلمانان در وی بسته بود، چون مفتی و قاضی و متولی وقف و طیب. و در جمله کسی که به کاری مشغول بود که خیر آن عام بود و طلبه علم در این شریک باشند و کسی نیز که درویش بود و از کسب عاجز بود، وی را نیز حق باشد در این، ولیکن اهل علم را و دیگران را، این بدان شرط روا بود که با عامل و یا سلطان در دین هیچ مداهنت نکنند و با ایشان در کارهای باطل هیچ موافقت نکنند و ایشان را بر ظلم تزکیه نکنند، بلکه نزدیک ایشان نشوند و اگر روند چنان روند که شرط شرع است، چنان که شرح کرده آید.
بدان که هرچه در دست سلطانیان روزگار است که از خراج مسلمانان ستده اند یا از مصادره و رشوت، همه حرام است و حلال در دست ایشان سه مال است: مالی که به غنیمت از کافران بستانند و یا بگزید از اهل ذمت چون به شرط شرع ستانند یا میراثی که اندر دست ایشان افتد از کسی که بمیرد و وی را وارثی نباشد که آن مال مصالح را باشد. و چون روزگار چنان است که مال حلال نادر است و بیشتر از خراج و مصادره است، نشاید از ایشان هیچ چیز ستدن تا ندانی که از وجه حلال است، اما از غنیمت یا از گزید یا از ترکات و روا باشد که سلطانی نیز ملکی احیا کند و آن وی را حلال باشد ولیکن اگر مزدور به بیگار داشته باشد، شبهت بدان راه یابد، اگرچه حرام نگردد و اگر ضیاعی خرد در ذمت هم ملک وی باشد، ولیکن چون بها از حرام گزارد شبهتی بدان راه یابد، پس هرکه از سلطان ادراری دارد، اگر بر خاص ملک وی دارد، چندانکه دارد روا بود و اگر بر ترکات و مال مصالح بود، حلال نباشد تا آنگاه که این کس چنان بود که مصلحتی از آن مسلمانان در وی بسته بود، چون مفتی و قاضی و متولی وقف و طیب. و در جمله کسی که به کاری مشغول بود که خیر آن عام بود و طلبه علم در این شریک باشند و کسی نیز که درویش بود و از کسب عاجز بود، وی را نیز حق باشد در این، ولیکن اهل علم را و دیگران را، این بدان شرط روا بود که با عامل و یا سلطان در دین هیچ مداهنت نکنند و با ایشان در کارهای باطل هیچ موافقت نکنند و ایشان را بر ظلم تزکیه نکنند، بلکه نزدیک ایشان نشوند و اگر روند چنان روند که شرط شرع است، چنان که شرح کرده آید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۲ - فصل (در حالهای مردمان با سلاطین و عمال سلاطین)
بدان که علما را و غیر علما را با سلاطین و عمال سه حال است:
حالت اول آن که نه نزدیک ایشان شوند و نه ایشان به وی نزدیک وی شوند و سلامت دین در این باشد.
حالت دوم آن که به نزدیک سلطان شوند و بر ایشان سلام کنند و این در شریعت مذموم است عظیم، مگر به ضرورتی که بود که رسول(ص) صفت امرای ظالم می گفت، پس گفت، «هرکه از ایشان دوری جوید رم است و هرکه با ایشان به هم در دنیا افتد، وی هم از ایشان است». و گفت، «از پس من سلطانان ظالم باشند، هرکه بر دروغ و ظلم ایشان اغضا کند و راضی باشد از من نیست، وی را به حوض من در قیامت راه نیست». و گفت، «دشمن ترین علما نزد خدای تعالی علمایی اند که به نزدیک امرا شوند». و گفت، «بهترین امرا آنانند که به نزدیک علما شوند و بدترین علما آنانند که به نزدیک امیران شدند». و گفت، «علما امانت داران پیغمبران اند تا با امرا مخالطت نکنند، چون کردند خیانت کردند و در امانت، از ایشان حذر کنید و دور باشید».
و ابوذر گفت مر سلمه را که دور باش از درگاه سلطان که از دنیاوی وی به تو هیچ نرسد الا زیادت از آن که از دین تو بشود. و گفت، «در دوزخ وادی است که هیچ کس در آنجا نشود مگر علمایی که به زیارت سلطانان شوند».
و عباده بن الصامت می گوید، «به دوستی علما و پارسایان امرا را دلیل نفاق بود و دوستی ایشان با توانگران دلیل ریا بود. و ابن مسعود رحمه االله می گوید که مرد باشدکه با دین درست بر سلطان رود و بی دین بیرون آید. گفتند، «چگونه؟» گفت، «رضای ایشان جوید به چیزی که سخط خدای تعالی در آن باشد». فضیل می گوید که به خدای که همچند آن که عالم به سلطان نزدیک می شود، از خدای تعالی دور می شود. و وهب بن منبه می گوید که این علما که به نزدیک سلطان می شوند، ضرر ایشان بر مسلمانان بیش است از ضرر مقامران و محمد بن سلمه می گوید که مگس بر نجاست آدمی نکوتر از آن که عالم بر درگاه سلطان.
حالت اول آن که نه نزدیک ایشان شوند و نه ایشان به وی نزدیک وی شوند و سلامت دین در این باشد.
حالت دوم آن که به نزدیک سلطان شوند و بر ایشان سلام کنند و این در شریعت مذموم است عظیم، مگر به ضرورتی که بود که رسول(ص) صفت امرای ظالم می گفت، پس گفت، «هرکه از ایشان دوری جوید رم است و هرکه با ایشان به هم در دنیا افتد، وی هم از ایشان است». و گفت، «از پس من سلطانان ظالم باشند، هرکه بر دروغ و ظلم ایشان اغضا کند و راضی باشد از من نیست، وی را به حوض من در قیامت راه نیست». و گفت، «دشمن ترین علما نزد خدای تعالی علمایی اند که به نزدیک امرا شوند». و گفت، «بهترین امرا آنانند که به نزدیک علما شوند و بدترین علما آنانند که به نزدیک امیران شدند». و گفت، «علما امانت داران پیغمبران اند تا با امرا مخالطت نکنند، چون کردند خیانت کردند و در امانت، از ایشان حذر کنید و دور باشید».
و ابوذر گفت مر سلمه را که دور باش از درگاه سلطان که از دنیاوی وی به تو هیچ نرسد الا زیادت از آن که از دین تو بشود. و گفت، «در دوزخ وادی است که هیچ کس در آنجا نشود مگر علمایی که به زیارت سلطانان شوند».
و عباده بن الصامت می گوید، «به دوستی علما و پارسایان امرا را دلیل نفاق بود و دوستی ایشان با توانگران دلیل ریا بود. و ابن مسعود رحمه االله می گوید که مرد باشدکه با دین درست بر سلطان رود و بی دین بیرون آید. گفتند، «چگونه؟» گفت، «رضای ایشان جوید به چیزی که سخط خدای تعالی در آن باشد». فضیل می گوید که به خدای که همچند آن که عالم به سلطان نزدیک می شود، از خدای تعالی دور می شود. و وهب بن منبه می گوید که این علما که به نزدیک سلطان می شوند، ضرر ایشان بر مسلمانان بیش است از ضرر مقامران و محمد بن سلمه می گوید که مگس بر نجاست آدمی نکوتر از آن که عالم بر درگاه سلطان.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۳ - فصل (معصیتهای نزدیک شدن به ظالمان)
بدان که سبب این تشدیدها آن است که هرکه به نزدیک سلطان شد، در خطر معصیت افتاد اما در کردار و اما در گفتار و اما در خاموشی و اما در اعتقاد:
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۴ - فصل (در شرایط ستدن مال از سلطان)
اگر سلطانی مالی به نزدیک عالمی فرستد تا تفرقه کند بر خیرات، اگر داند که آن را مالکی است معین، نشاید که تفرقه کند البته، بلکه باید گفت تا به خداوند دهد و اگر مالک پدیدار نباشد، گروهی از علما امتناع کرده اند از ستدن و تفرقه کردن و نزدیک ما اولیتر آن بود که از ایشان بستاند و تفرقه کند بر خیرات تا از دست ایشان بیرون شود و آلت ظلم ایشان نگردد و تا درویشان را راحتی بود که حکم این مال آن است که به درویشان باید داد، ولیکن به سه شرط بود:
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۵ - اصل پنجم
در گزاردن حق صحبت با خلق و نگاهداشتن حق خویشاوند و همسایه و بنده و حق درویشان و برادران خدایی
بدان که دنیا منزلی است از منازل راه خدای تعالی و همگنان در این منزل مسافرند. و قافله مسافران چون مقصد سفر ایشان یکی باشد، جمله چون یکی باشد. باید که میان ایشان الفت و اتحاد و معاونت باشد و حق یکدیگر نگاه دارند. و ما شرح صحبت با خلق در سه باب یاد کنیم:
باب اول در حقوق دوستان و برادران خدایی
باب دوم در حقوق دوستان
باب سوم در حقوق مسلمانان و خویشان و بندگان و غیر آن.
بدان که دنیا منزلی است از منازل راه خدای تعالی و همگنان در این منزل مسافرند. و قافله مسافران چون مقصد سفر ایشان یکی باشد، جمله چون یکی باشد. باید که میان ایشان الفت و اتحاد و معاونت باشد و حق یکدیگر نگاه دارند. و ما شرح صحبت با خلق در سه باب یاد کنیم:
باب اول در حقوق دوستان و برادران خدایی
باب دوم در حقوق دوستان
باب سوم در حقوق مسلمانان و خویشان و بندگان و غیر آن.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۶ - باب اول
بدان که با کسی برادری و دوستی داشتن از بهر خدای تعالی از عبادتهای فاضل است و از معاملات بزرگ در دین. رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی به وی خبری خواسته باشد، وی را دوستی شایسته روزی کند تا اگر خدای تعالی را فراموش کند یادش دهد و اگر یاد کند یار وی باشد». و گفت (ص)، «هیچ دو مومن به یکدیگر نرسند که نه یکی را از آن فایده ای باشد در دین»، و گفت، «هرکه کسی را در راه خدای تعالی به برادری گیرد وی را در بهشت درجه رفیع بدهند که به هیچ عمل دیگر بدان درجه نرسد.» و ابو ادریس خولانی، معاذ را گفت، «من تو را دوست دارم برای خدای تعالی»، گفت، «بشارت تو را که از رسول (ص) شنیدم که روز قیامت کرسیها بنهند گرداگرد عرش. گروهی را که رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بود، همه خلق در هول قیامت باشند و ایشان ایمن و همه در بیم باشند و ایشان ساکن و ایشان اولیای خدای تعالی باشند که ایشان را نه بیم بود و نه اندوه گفتند، «یا رسول الله این قوم کیانند؟» گفت، «المتحابون فی الله، ایشان کسانی اند که یکدیگر را برای خدای تعالی دوست دارند». و رسول (ص) گفت، «هیچ دو کس برای خدای تعالی دوستی نگرفتند، که نه دوست ترین ایشان نزد خدای تعالی آن بود که آن دیگر را دوست تر داشت»، و گفت، «خدای می گوید حق است دوستی من کسانی را که زیارت یکدیگر کنند برای من و با یکدیگر دوستی کنند برای من و با یکدیگر دوستی کنند برای من و با یکدیگر در مال مسامحت کنند برای من و یکدیگر را نصرت کنند برای من»، و گفت، «خدای تعالی گوید در روز قیامت کجایند آن کسانی که برای من با یکدیگر دوستی گرفتند تا امروز که هیچ سایه ای نیست که پناه خلق باشد ایشان را در سایه خویش بدارم؟» و گفت، «هفت تن، روز قیامت که هیچ کس را سایه ای نباشد، در ظل خدای تعالی باشند: یکی امیر عادل، دوم جوانی که در ابتدای جوانی در عبادت برآمده باشد، سیم مردی که از مسجد بیرون آید دل او به مسجد آویخته بود تا به مسجد برسد، چهارم دو تن که برای خدای تعالی با یکدیگر دوستی دارند، بر آن گرد آیند و بر آن جدا شوند، پنجم کسی که در خلوت خدای تعالی را یاد کند و چشم وی پرآب شود، ششم مردی که زنی با حشمت و جمال وی را به خویشتن خواند وی از ترس خدای تعالی اجابت نکند، هفتم مردی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی از آن آگاه نباشد». و گفت، «هیچ کس زیارت برادری نکند از برای خدای تعالی، الا فرشته ای منادی می کند از پس وی که فرخ و مبارک باد تو را بهشت خدای تعالی». و گفت، «مردی به زیارت می شد به نزدیک دوستی، خدای تعالی فرشته ای را بر راه او فرستاد تا گفت کجا می روی؟» گفت، «به زیارت فلان برادر». گفت، «حاجتی داری به نزدیک وی؟» گفت، «نه». گفت، «پس چرا می روی؟» گفت، «برای خدای تعالی وی را دوست دارم»، پس گفت، «خدای تعالی مرا به نزدیک تو فرستاد تا تو را بشارت دهم که خدای تعالی تو را دوست می دارد به سبب دوستی تو وی را. و بهشت تو را واجب کرد بر خود». و رسول (ص) گفت، «استوارترین دستاویزی در ایمان، دوستی و دشمنی است برای خدای تعالی».
و خدای تعالی وحی فرستاد به بعضی از انبیاء که این زهد که پیش گرفته ای، بدین راحت خویش تعجیل کردی که از دنیا و رنج وی برستی و اما آن که به عبادت من مشغول شود، بدین عز خویش حاصل کردی، لیک بنگر تا هرگز برای من دوستان مرا دوست داشتی و با دشمنان من دشمن گردی؟ و به عیسی(ع) وحی فرستاد که اگر همه عبادتهای اهل آسمان و زمین به جای آری و در میان دوستی و دشمنی برای من نباشد، آن همه صورت ندارد. و عیسی (ع) گفت، «خویشتن دوست گردانید نزدیک خدای تعالی به دشمن داشتن عاصیان و نزدیک گردانید خود را به خدای تعالی به دور بودن از ایشان و رضای خدای تعالی طلب کنید به خشم گرفتن با ایشان»، گفتند، «یا روح الله، با که نشینیم؟» گفت، «با کسی که دیدار ایشان خدای را با یاد شما دهد و سخن ایشان در علم شما زیادت کند و کردار ایشان شما را در آخرت راغب تر کند». و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود که یا داوودچرا از مردمان رمیده ای و تنها نشسته ای؟ گفت، «بارخدایا دوستی تو یاد خلق از دل من ببرد و از همه نفور شدم». گفت، «یا داوود بیدار باش و خود را برادران به دست آر و هرکه یار تو نباشد در راه دین، از وی دور باش که دلت سیاه کند و از من ات دور کند».
و رسول (ص) ما گفت، «خدای تعالی را فرشته ای است یک نیمه وی از آتش و یک نیمه وی از برف. می گوید: بارخدایا چنان که میان آتش و برف الفت افکندی، میان دل بندگان شایسته خویش الفت افکن». و گفت، «کسانی که دوستی دارند برای خدای تعالی، برای ایشان عمودی بزنند از یاقوت سرخ، بر سر آن هفتاد هزار کوشک. از آنجا به اهل بهشت فرو نگرند، نور روی ایشان بر اهل بهشت افتد، چنان که نور آفتاب در دنیا. اهل بهشت گویند بیایید تا به نظاره ایشان رویم، ایشان را بینند جامه های سندس سبز پوشیده و بر پیشانی ایشان نوشته، «المتحابون فی الله. اینها دوستان خدای تعالی اند عزوجل» و ابن السماک در وقت مرگ می گفت، «بارخدایا! دانی که در آن وقت که معصیت می کردم اهل طاعت تو را دوست می داشتم؟ این را کفارت آن کن» و مجاهد گوید که دوستان خدای تعالی چون در روی یکدیگر خندند، همچنان که برگ از درخت فرو ریزد، گناه ایشان فرو ریزد.
و خدای تعالی وحی فرستاد به بعضی از انبیاء که این زهد که پیش گرفته ای، بدین راحت خویش تعجیل کردی که از دنیا و رنج وی برستی و اما آن که به عبادت من مشغول شود، بدین عز خویش حاصل کردی، لیک بنگر تا هرگز برای من دوستان مرا دوست داشتی و با دشمنان من دشمن گردی؟ و به عیسی(ع) وحی فرستاد که اگر همه عبادتهای اهل آسمان و زمین به جای آری و در میان دوستی و دشمنی برای من نباشد، آن همه صورت ندارد. و عیسی (ع) گفت، «خویشتن دوست گردانید نزدیک خدای تعالی به دشمن داشتن عاصیان و نزدیک گردانید خود را به خدای تعالی به دور بودن از ایشان و رضای خدای تعالی طلب کنید به خشم گرفتن با ایشان»، گفتند، «یا روح الله، با که نشینیم؟» گفت، «با کسی که دیدار ایشان خدای را با یاد شما دهد و سخن ایشان در علم شما زیادت کند و کردار ایشان شما را در آخرت راغب تر کند». و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود که یا داوودچرا از مردمان رمیده ای و تنها نشسته ای؟ گفت، «بارخدایا دوستی تو یاد خلق از دل من ببرد و از همه نفور شدم». گفت، «یا داوود بیدار باش و خود را برادران به دست آر و هرکه یار تو نباشد در راه دین، از وی دور باش که دلت سیاه کند و از من ات دور کند».
و رسول (ص) ما گفت، «خدای تعالی را فرشته ای است یک نیمه وی از آتش و یک نیمه وی از برف. می گوید: بارخدایا چنان که میان آتش و برف الفت افکندی، میان دل بندگان شایسته خویش الفت افکن». و گفت، «کسانی که دوستی دارند برای خدای تعالی، برای ایشان عمودی بزنند از یاقوت سرخ، بر سر آن هفتاد هزار کوشک. از آنجا به اهل بهشت فرو نگرند، نور روی ایشان بر اهل بهشت افتد، چنان که نور آفتاب در دنیا. اهل بهشت گویند بیایید تا به نظاره ایشان رویم، ایشان را بینند جامه های سندس سبز پوشیده و بر پیشانی ایشان نوشته، «المتحابون فی الله. اینها دوستان خدای تعالی اند عزوجل» و ابن السماک در وقت مرگ می گفت، «بارخدایا! دانی که در آن وقت که معصیت می کردم اهل طاعت تو را دوست می داشتم؟ این را کفارت آن کن» و مجاهد گوید که دوستان خدای تعالی چون در روی یکدیگر خندند، همچنان که برگ از درخت فرو ریزد، گناه ایشان فرو ریزد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۷ - پیدا کردن حقیقت دوستی خدای تعالی که کدام باشد
بدان که دوستی که اتفاق افتد با کسی که با وی در دبیرستان یا در سفر یا در مدرسه یا در محلت بوده باشد و بدان سبب الفتی افتاده باشد، از این جمله نبود. و هرکه را برای آن دوست داری که صورتی نیکو دارد یا در سخن گفتن شیرین بود و بر دل سبک بود، هم از این نبود. و هرکه را برای آن دوست داری که تو را از او جاهی و حشمتی بود یا مالی غرضی دنیاوی، از این جمله نبود که این همه صورت بندد از کسی که به خدای تعالی و به آخرت ایمان ندارد. و دوستی خدای آن بود که بی ایمانی صورت نبندد و این بر دو درجت بود:
درجه اول
آن بود که کس را دوست داری برای غرضی که در وی بسته بود، ولیکن آن غرض دینی بود و برای خدای تعالی بود، چنان که استاد را دوست داری که تو را علم آموزد این دوستی خدای بود، چون مقصود تو از علم آخرت بود نه جاه و مال اگر مقصود دنیا بود، این دوستی از این جمله نبود و اگر شاگرد را دوست داری تا از تو علم آموزد و تو را خشنودی خدای تعالی به تعلم حاصل آید، این برای خدای تعالی بود و اگر برای حشمت دوست داری از این جمله نبود و اگر کسی صدقه دهد و کسی را دوست دارد که آن به شرط به درویشان برساند یا درویشان را مهمان کند و کسی را دوست دارد که طبخهای نیکو پزد، این دوستی خدایی بود، بلکه اگر کسی را دوست دارد که وی را نان و جامه دهد و فارغ می دارد تا وی به عبادت پردازد، این دوستی خدایی بود، چون مقصود وی فراغ عبادت است و بسیاری علما و عباد با توانگران دوستی داشته اند برای این غرض و هردو از دوستان خدای تعالی بوده اند، بلکه اگر کسی زن خویش را دوست دارد برای آن که وی را از فساد نگاه دارد و به سبب آمدن فرزندی که ورا دعای نیکو کند، این دوستی برای خدای تعالی بود و هر نفقه که بر وی کند چون صدقه بود بلکه اگر شاگرد را دوست دارد به دو سبب، یکی این که خدمت او می کند و دیگر آن که وی را فراغ می دارد تا به عبادت پردازد، این قدر که برای عبادت است از جمله دوستی خدای تعالی بود، و بر این ثواب بود.
درجه دوم
و این بزرگتر است، آن بود که کسی را دوست دارد لله بی آن که ورا هیچ غرض از وی حاصل آید. نه از وی تعلیم کند و نه تعلم و نه فایده فراغت دینی از وی حاصل آید، ولیکن بدان سبب که وی مطیع خدای است و محب خدای است عزوجل ورا دوست دارد، بلکه به سبب آن که بنده خدای است و آفریده خدای است عزوجل، این دوستی خدایی بود. و این عظیمتر بود که این از محبت خدای تعالی خیزد که به افراط بود، چنان که به حد عشق رسد چنان که اگر کسی بر کسی عاشق شود کوی و محلت وی دوست دارد و دیوار سرای وی را دوست دارد، بلکه سگی که در کوی وی بود آن را از سگان دیگر دوست تر دارد، ناچاره خود محب معشوق خویش و محبوب معشوق خویش را و کسی را که فرمانبردار معشوق بود یا چاکر و بنده وی بوده یا خویشاوند وی بود، این همه را به ضرورت دوست دارد، که هرچه با وی نسبتی گرفت دوستی بدان سرایت کند و هرچند عشق عظیمتر بود سرایت آن بود به دیگران که تبع معشوق بود و به وی تعلق دارد بیشتر بود.
پس هرکه دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود تا به حد عشق رسد همه بندگان وی دوست دارد، خاصه دوستان وی را و همه آفریده ها را دوست دارد که هرچه در وجود است، همه اثر قدرت و صنع محبوب وی است و عاشق خط معشوق را و وصف وی را دوست دارد. و رسول (ص) چون نوباوه ای به وی بردندی، وی را گرامی داشتی و به چشم فرومالیدی و گفتی، «قریب عهد است به خداوند تعالی».
و دوستی خداوند تعالی نیز بر دو قسم است. بعضی برای نعمت دنیا و آخرت بود و بعضی برای خدای تعالی بود و بس که هیچ چیز در میان نبود. این تمامتر بود. و شرح این در اصل محبت بگوییم در رکن چهارم از کتاب.
و در جمله قوت محبت خدای تعالی بر قدر قوت ایمان بود و هرچند ایمان قویتر بود، محبت قوی تر بود و آنگاه به دوستان خدای و پسندیدگان وی سرایت کند. و اگر دوستی جز به فایده خالی نبودی، دوستی مردگان از انبیاء و اولیا و علما صورت نبستی. و دوستی همه در دل مومن حاصل است، پس هرکه دانشمندان را و صوفیان را و پارسایان را و خدمتکاران را و دوستان ایشان را دوست دارد، برای خدای تعالی داشته باشد. ولیکن مقدار دوستی به فدا کردن جاه و مال پدید آید. کس بود که ایمان و دوستی وی چنان قوی بود که همه مال به یکبار بدهد، چون ابوبکر صدیق و کس بود که چنان بود که یک نیمه بدهد، چون عمر و کس بود که اندکی بیش نتواند داد و دل هیچ مومن از اصل این دوستی خالی نباشد، اگرچه ضعیف بود.
درجه اول
آن بود که کس را دوست داری برای غرضی که در وی بسته بود، ولیکن آن غرض دینی بود و برای خدای تعالی بود، چنان که استاد را دوست داری که تو را علم آموزد این دوستی خدای بود، چون مقصود تو از علم آخرت بود نه جاه و مال اگر مقصود دنیا بود، این دوستی از این جمله نبود و اگر شاگرد را دوست داری تا از تو علم آموزد و تو را خشنودی خدای تعالی به تعلم حاصل آید، این برای خدای تعالی بود و اگر برای حشمت دوست داری از این جمله نبود و اگر کسی صدقه دهد و کسی را دوست دارد که آن به شرط به درویشان برساند یا درویشان را مهمان کند و کسی را دوست دارد که طبخهای نیکو پزد، این دوستی خدایی بود، بلکه اگر کسی را دوست دارد که وی را نان و جامه دهد و فارغ می دارد تا وی به عبادت پردازد، این دوستی خدایی بود، چون مقصود وی فراغ عبادت است و بسیاری علما و عباد با توانگران دوستی داشته اند برای این غرض و هردو از دوستان خدای تعالی بوده اند، بلکه اگر کسی زن خویش را دوست دارد برای آن که وی را از فساد نگاه دارد و به سبب آمدن فرزندی که ورا دعای نیکو کند، این دوستی برای خدای تعالی بود و هر نفقه که بر وی کند چون صدقه بود بلکه اگر شاگرد را دوست دارد به دو سبب، یکی این که خدمت او می کند و دیگر آن که وی را فراغ می دارد تا به عبادت پردازد، این قدر که برای عبادت است از جمله دوستی خدای تعالی بود، و بر این ثواب بود.
درجه دوم
و این بزرگتر است، آن بود که کسی را دوست دارد لله بی آن که ورا هیچ غرض از وی حاصل آید. نه از وی تعلیم کند و نه تعلم و نه فایده فراغت دینی از وی حاصل آید، ولیکن بدان سبب که وی مطیع خدای است و محب خدای است عزوجل ورا دوست دارد، بلکه به سبب آن که بنده خدای است و آفریده خدای است عزوجل، این دوستی خدایی بود. و این عظیمتر بود که این از محبت خدای تعالی خیزد که به افراط بود، چنان که به حد عشق رسد چنان که اگر کسی بر کسی عاشق شود کوی و محلت وی دوست دارد و دیوار سرای وی را دوست دارد، بلکه سگی که در کوی وی بود آن را از سگان دیگر دوست تر دارد، ناچاره خود محب معشوق خویش و محبوب معشوق خویش را و کسی را که فرمانبردار معشوق بود یا چاکر و بنده وی بوده یا خویشاوند وی بود، این همه را به ضرورت دوست دارد، که هرچه با وی نسبتی گرفت دوستی بدان سرایت کند و هرچند عشق عظیمتر بود سرایت آن بود به دیگران که تبع معشوق بود و به وی تعلق دارد بیشتر بود.
پس هرکه دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود تا به حد عشق رسد همه بندگان وی دوست دارد، خاصه دوستان وی را و همه آفریده ها را دوست دارد که هرچه در وجود است، همه اثر قدرت و صنع محبوب وی است و عاشق خط معشوق را و وصف وی را دوست دارد. و رسول (ص) چون نوباوه ای به وی بردندی، وی را گرامی داشتی و به چشم فرومالیدی و گفتی، «قریب عهد است به خداوند تعالی».
و دوستی خداوند تعالی نیز بر دو قسم است. بعضی برای نعمت دنیا و آخرت بود و بعضی برای خدای تعالی بود و بس که هیچ چیز در میان نبود. این تمامتر بود. و شرح این در اصل محبت بگوییم در رکن چهارم از کتاب.
و در جمله قوت محبت خدای تعالی بر قدر قوت ایمان بود و هرچند ایمان قویتر بود، محبت قوی تر بود و آنگاه به دوستان خدای و پسندیدگان وی سرایت کند. و اگر دوستی جز به فایده خالی نبودی، دوستی مردگان از انبیاء و اولیا و علما صورت نبستی. و دوستی همه در دل مومن حاصل است، پس هرکه دانشمندان را و صوفیان را و پارسایان را و خدمتکاران را و دوستان ایشان را دوست دارد، برای خدای تعالی داشته باشد. ولیکن مقدار دوستی به فدا کردن جاه و مال پدید آید. کس بود که ایمان و دوستی وی چنان قوی بود که همه مال به یکبار بدهد، چون ابوبکر صدیق و کس بود که چنان بود که یک نیمه بدهد، چون عمر و کس بود که اندکی بیش نتواند داد و دل هیچ مومن از اصل این دوستی خالی نباشد، اگرچه ضعیف بود.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۸ - پیدا کردن دشمنی برای خدای تعالی که کدام بود
بدان که هرکه مطیعان را دوست دارد برای خدای تعالی، به ضرورت کافران را و فاسقان را و ظالمان را دشمن دارد که هرکه کسی را دوست دارد، دوست وی را دوست دارد و دشمن وی را دشمن دارد. و خدای تعالی این قوم را دشمن دارد، پس اگر مسلمانی باشد فاسق، باید که برای مسلمانی وی را دوست دارد و برای فسق وی را دشمن دارد و میان دوستی و دشمنی جمع کند، چنان که اگر کسی یک فرزند وی را خلعتی دهد و یک فرزند را جفا کند و بزند، از وجهی وی را دوست دارد و از وجهی دشمن دارد و این محال نبود. چه اگر کسی سه فرزند دارد، یکی زیرک و فرمانبردار و یکی ابله و نافرمانبردار و یکی ابله فرمانبردار، یکی را دوست دارد و یکی را دشمن. و این سوم را از وجهی دوست دارد از وجهی دشمن و اثر آن به معاملت پدید آید تا یکی را اکرام می کند و یکی را اهانت و آن دیگر را میان اکرام و اهانت می دارد.
و در جمله هرکه با خدای تعالی خلاف کند به معصیت، باید که همچنان بود که با تو کند. به مقدار مخالفت وی را دشمن داری و به مقدار موافقت دوست می داری. باید که اثر آن در سخن و مخالطت و معاملت پیدا آید تا با عاصی گرفته روی باشی و سخن درشت گویی و با کسی که فسقش بیش بود گرفته تر باشی.
و چون از حد بیرون شود زبان بازگیری و اعراض کنی و در حق ظالم مبالغت بیشتر کنی از آن که در حق فاسق، مگر کسی که ظلم بر خاص تو کند، آنگاه عفو کردن و احتمال نیکوتر بود. و سیرت سلف در این مختلف بوده است و گروهی مبالغت کرده اند در درشتی برای صلابت و سیاست شرع را.
و احمد بن حنبل از این بود که با حارث محاسبی خشم گرفت که تصنیف کرد در کلام و بر معتزله رد کردو گفت، «در کتاب بیشتر شبهت ایشان را بیان کنی، آنگاه جواب دهی باشد که کسی آن شبهت برخواند و دل وی افتد»و یحیی بن معین گفت، «من از کسی چیزی نخواهم، اما اگر سلطان چیزی به من دهد بستانم» با وی خشم گرفت و زبان بازگرفت تا از وی عذر خواست و گفت، «طیبت و مزاح می کردم». گفت، «خوردن آن از دین است و با دین بازی نکنند.» و گروهی بوده اند که همه را به چشم مرحمت نگردیده اند و این به نیت و اندیشه بگردد که کسی که نظر وی از توحید بود، همه را در قبضه قهر ربوست مضطر بیند، به چشم رحمت نگرد، و این نیز بزرگ است، ولیکن جای غره شدن احمقان است که کسی باشد که مداهنت باشد در باطن وی و پندارد که توحید است. و نشان توحید آن بود که اگر وی را بزند و مال وی ببرد و استخفاف کند و زبان به وی دراز کند، خشم نگیرد و هم به چشم شفقت نگرد چون از توحید و ضرورت خلق می نگرد چنان که رسول (ص) را دندان بشکستند و خون به روی وی فرو می دوید و وی می گفت، «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون»، چون در حق خویش خاموش نگرد و در حق خدای تعالی خاموش گردد این مداهنت و نفاق و حماقت باشد نه توحید پس هرکه توحید، چنین بر وی غالب نباشدو فسق فاسق وی را در دل وی دشمن نگرداند دلیل ضعیف ایمان و دوستی وی باشد، چنان که اگر کسی دوست تو را بد گوید و تو خشم نگیری، دلیل آن بود که اصلی ندارد.
و در جمله هرکه با خدای تعالی خلاف کند به معصیت، باید که همچنان بود که با تو کند. به مقدار مخالفت وی را دشمن داری و به مقدار موافقت دوست می داری. باید که اثر آن در سخن و مخالطت و معاملت پیدا آید تا با عاصی گرفته روی باشی و سخن درشت گویی و با کسی که فسقش بیش بود گرفته تر باشی.
و چون از حد بیرون شود زبان بازگیری و اعراض کنی و در حق ظالم مبالغت بیشتر کنی از آن که در حق فاسق، مگر کسی که ظلم بر خاص تو کند، آنگاه عفو کردن و احتمال نیکوتر بود. و سیرت سلف در این مختلف بوده است و گروهی مبالغت کرده اند در درشتی برای صلابت و سیاست شرع را.
و احمد بن حنبل از این بود که با حارث محاسبی خشم گرفت که تصنیف کرد در کلام و بر معتزله رد کردو گفت، «در کتاب بیشتر شبهت ایشان را بیان کنی، آنگاه جواب دهی باشد که کسی آن شبهت برخواند و دل وی افتد»و یحیی بن معین گفت، «من از کسی چیزی نخواهم، اما اگر سلطان چیزی به من دهد بستانم» با وی خشم گرفت و زبان بازگرفت تا از وی عذر خواست و گفت، «طیبت و مزاح می کردم». گفت، «خوردن آن از دین است و با دین بازی نکنند.» و گروهی بوده اند که همه را به چشم مرحمت نگردیده اند و این به نیت و اندیشه بگردد که کسی که نظر وی از توحید بود، همه را در قبضه قهر ربوست مضطر بیند، به چشم رحمت نگرد، و این نیز بزرگ است، ولیکن جای غره شدن احمقان است که کسی باشد که مداهنت باشد در باطن وی و پندارد که توحید است. و نشان توحید آن بود که اگر وی را بزند و مال وی ببرد و استخفاف کند و زبان به وی دراز کند، خشم نگیرد و هم به چشم شفقت نگرد چون از توحید و ضرورت خلق می نگرد چنان که رسول (ص) را دندان بشکستند و خون به روی وی فرو می دوید و وی می گفت، «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون»، چون در حق خویش خاموش نگرد و در حق خدای تعالی خاموش گردد این مداهنت و نفاق و حماقت باشد نه توحید پس هرکه توحید، چنین بر وی غالب نباشدو فسق فاسق وی را در دل وی دشمن نگرداند دلیل ضعیف ایمان و دوستی وی باشد، چنان که اگر کسی دوست تو را بد گوید و تو خشم نگیری، دلیل آن بود که اصلی ندارد.