عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پانجدهم - در خشوع و تواضع
قال اللّهُ تَعالی قَدْافلَحَ الْمَْؤمِنُونَ اَلَّذینَ هُمْ فی صَلَوٰتِهِمْ خاشِعونَ.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او
قالَ اللّهُ تَعالی وَاَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه وَنَهیَ النَّفْسَ عَنِ الهَوی فَاِنَّ الجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
جابربن عبداللّه گوید که پیغامبر صَلی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بیشترین چیزی که بر امّت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل امّا متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند.
و بدانک مخالفت نفس سَرِ همه عبادتهاست. از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنائی انس فرو شود.
ذوالنّون مصری گوید فکرت کلید عبادتست و علامت صواب، مخالفت نفس و هواست و مخالفت نفس، دست بداشتن شهوتهاست.
ابن عطا گوید سرشت نفس بر بی ادبی است و بنده مأمورست بر ملازمت ادب پس نفس بدانچه او را سرشته اند می رود اندر میدان مخالفت و بنده او را بجهد می باز دارد از مطالبت بد، هر که عنان باز گذارد شریک او بود اندر معاملت بد و فساد وی.
جنید گوید نفس ببدی فرماینده است، بهلاک خواند و یاری دشمنان کند، متابع هوی بود، بهمه بدی متّهم بود.
ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متّهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد، در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدّیق گوید وَ ما اُبَرَّیءُ نَفْسِی اِنَّ النَفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسوءِ.
جُنَیْد گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم، آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم، خواستم که بخسبم توانائی نداشتم، بنشستم، طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده، چون بدانست سر برداشت، گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیّدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از مُحَرِّکُ القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من. جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماریِ بیمار داروِ بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد، فراخویشتن گفت یا تن بشنو، هفت بار جواب دادم، فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمت بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزَّوجَلَّ.
و گفته اند مخالفت نفس شیرین تر از آن بود که نفس بدو مائل بود.
سهل گوید خدایرا هیچ عبادت نکنند مانند مخالفت هوا و نفس.
ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود.
خوّاص گوید اندر کوه لکام می رفتم نارُبنی دیدم، مرا آرزو آمد، فرا شدم و یکی باز کردم، بشکستم، ترش بود، بیو کندم فراتر شدم، مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده، گفتم سلامٌ عَلَیْکُمْ گفت وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اِبراهیمُ گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند، هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای، اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای، اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزوِ انار از تو باز دارد که گزیدن انار، الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم.
از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب، و بهیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدّتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبداللّه مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب، گفت از آن جستی.
سرّی سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گَزَری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم.
کسی دیگر گوید آفت بنده اندر آن بود که از خویشتن رضا دهد اندر حالی که بود.
عِصام بن یوسف امیر بلخ چیزی فرستاد نزدیک حاتم اصمّ، فرا پذیرفت، او را گفتند چونست که بستدی گفت اندر گرفتن آن ذلّ خویش دیدم و عزّ او و اندر باز فرستادن عزّ خویش دیدم و ذلّ او، ذلّ خود بر عزّ خویش اختیار کردم.
کسی را گفتند که من میخواهم که حج کنم بتجرید گفت نخست دلت را مجرّد کن از نفس و نفست را از لهو و زبانت را از لغو، پس هر جا که خواهی رو.
ابوسلیمان دارانی گوید که هر که بشب نیکوئی کند به روزش مکافات کنند و هر که به روز نیکوئی کند بشبش مکافات کنند، و هر که بصدق، شهوتی دست بدارد مؤنت آن او را کفایت کنند و خدای کریم تر از آنست که عذاب کند دلی را که برای حق از شهوتی دست بداشت.
و خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی بداود علیه السّلام وحی کرد که قوم خویش را بترسان و بیم کن از خوردن شهوات دنیا که دلها که در شهوت دنیا بسته بود، عقل آن دل، از من محجوب بود.
مردی را دیدند اندر هوا نشسته گفتند این بچه یافتی گفت هوا داشتم هوا مرا مسخّر کردند.
و گفته اند اگر هزار شهوت بر مؤمنی عرضه کنند خویشتن را بخوف از آن باز دارد و اگر یک شهوت بر فاجر عرضه کنند او را از خوف بیرون آرد.
و گفته اند لگام خویش اندر دست هوا منه که ترا بتاریکی کشد.
جعفر نصیر گوید جنید درمی فرا من داد که انجیر وزیری بخر بخریدم و بیاوردم چون روزه بگشاد یکی برگرفت و اندر دهان نهاد و پس بیو کند و بگریست و گفت برگیر، از وی پرسیدم سبب آن، گفت هاتفی اندر دلم گوید شرم نداری که از بهر ما دست بداشته بودی ازان و باز سر آن شدی. و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
نُونُ الْهَوانِ مِنَ الهوی مَسْروقَةٌ
وَصَریعٌ کُلِّ هَویً صَریعٌ هَوانِ
و بدان که نفس را خویهای زشتست، یکی از آن خوی حسد است. نَعوذُ باللّهِ مِنْهُ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هفدهم - در حَسَد
قالَ اللّهُ تَعالی قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ پس گفت وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ اِذا حَسَدَ. این سورة را که پناهی کرد از شرّها، مهر کرد بذکر حسد.
ابن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ سه چیز است که اصل همه گناهانست از آن حذر کنید و بترسید و دور باشید از کبر که ابلیس را کبر بر آن داشت که آدم را سجود نکرد و دور باشید از حرص که آدم را حرص بر آن داشت تا گندم بخورد و دور باشید از حسد که پسران آدم از حسد دیگری را بکشت.
گفته اند که حاسد با خدای تَعالی ستیزه کند از آنک بقضای خدای رضا ندهد و گفته اند حاسد هرگز مهتر نشود.
واندرین معنی قول خدای تَعالی گفته اند قَلْ اِنَّما حَرَم رَبِّیَ الفَواحِشَ ماظَهَرَ مِنْها و مابَطَنَ خدای فواحش را حرام کرد ظاهر و باطن، فاحشۀ باطن حسد است.
واندر بعضی از کتابهاست که حاسد دشمن نعمت من است.
و گفته اند اثر حسد اندر تو پیدا آید بیش از آنک اندر دشمنت.
اصمعی گوید اعرابیی را دیدم صد و بیست سال عمر او بود، گفتم چه درازست عمر تو گفت حسد دست بداشتم چندین سال بزیستم.
ابن المبارک گوید اَلْحَمْدُلِلّهِ که خدای اندر دل امیر من آن ننهادست که اندر دل حاسد من.
واندر اثر همی آید که اندر آسمان پنجم فریشتۀ هست که عمل بندۀ بروی بگذرانند، نور او همچون نور آفتاب، گوید بباش که من فریشتۀ حسدم، این عمل ببرید و بروی خداوندش باز زنید که او حاسدست معاویه گوید همه کس را خشنود توانم کرد مگر حاسد را که جز زوال نعمت، او را خشنود نکند.
و گفته اند حسد ظالمی بود سخن بیدادگر که نه دست بدارد و نه هیچ بگذارد.
عمر عبدالعزیز گوید حاسد ستمگاری بود چون ستم رسیدۀ دائم اندوهگن بود، نعمت مردم بیند و باد سرد می کشد، و از نشان حاسد آنست که چون حاضر آید چرب و نرم بود و چون غائب بود غیبت کند و چون مصیبتی افتد، شادکامی کند.
خداوند تعالی وحی فرستاد بسلیمان علیه السّلام که وصیّت کنم ترا بهفت چیز بندگان نیک را غیبت مکن و هیچکس را از بندگان من حسد مکن. سلیمان علیه السّلام گفت یارب مرا ازین بس.
و گفته اند از خویهای پنهانی، هیچ خوی نیست راستگارتر از حسد. نخست حاسد را بکشد بغم پیش از محسود.
گویند موسی علیه السّلام مردی را دید نزدیک عرش، خواست که بجای او بود گفت صفت این مرد چیست گفتند حسد نکردی مردم را بدانچه خدای ایشانرا دادی.
و گفته اند حاسد چون نعمتی بیند منقطع شود و چون عثرتی بیند شادکامی کند. و گفته اند اگر خواهی که رسته باشی کار خویش از حاسد پوشیده دار.
و گفته اند که حاسد بخشم بود بر مردمان بی آنک گناهی کرده باشند و بخیل بود بر آنچه بر دست او نبود.
وگفته اند اندر کار حاسد رنج نبری بدوستی کردن که نیکوئی ترا نزدیک او قبول نباشد.
و گفته اند چون خدای تعالی خواهد که مسلّط کند بر بندۀ دشمنی که برو رحمت نکند حسد برو مسلّط کند. و اندرین معنی گفته اند.
شعر:
کُلُّ العَداوَةِ قد تُرْجی اِزالَتُها
اِلّا عَداوةَ مَنْعاداکَ مِنَ حَسَدٍ
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هیجدهم - در غیبت
در غیبت
قالَ اللّهُ تَعالی اَیُحِبُ اَحَدُکُم اَنْ یْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً. ابوهُرَیْره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که مردی با رسول علیه السّلام نشسته بود برخاست و برفت بعضی از قوم گفتند چه عاجز کسی است رسول گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوشت برادر خویش بخوردید و او را غیبت کردید.
خداوند تعالی وحی کرد بموسی علیه السّلام که هر که بمیرد و توبه کرده باشد از غیبت، آخر کسی بود که اندر بهشت شود و هرکه بمیرد ومُصِرّ بود بر آن، اوّل کسی بود که در دوزخ شود.
کسی گوید اندر نزدیک ابن سیرین شدم. حجّاج را غیبت کردم، ابن سیرین گفت خدای تعالی حاکمی عادلست چنانک از حجّاج انصاف ستاند حجّاج را نیز انصاف دهد و تو فردا چون خدایرا بینی کمترین گناهی که کرده باشی سختر بود بر تو از بزرگترین گناهی که حجّاج کرده باشد.
ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند آنجا شد، مردی را یاد کردند که نیامده بود و گفتند او گرانیست ابراهیم گفت این معنی با من نفس کردست که حاضر آمده ام جائی که مردمان راغیبت کنند برخاست و بیرون شد و هیچ چیز نخورد تا بسه روز. و گفته اند مثل آنک مردمانرا غیبت کند چنان بود که کسی منجنیقی بر پای کند و حسنات خویش شرق و غرب می اندازد.
یکی خراسانی را تفرقه می کند و یکی عراقی را و یکی حجازی را و یکی ترک را، حسنات خویش است که تفرفه می کند و چون از آن فارغ شود هیچ از حسنات او باو نماند.
و گویند بندۀ باشد روز قیامت که نامۀ وی بیارند و در آنجا هیچ نیکوئی نبود، گوید نماز و روزه و طاعت من کو گویند همه عملهای تو باطل شد، بغیبت کردن مسلمانان.
و گفته اند هر که او را غیبت کنند ایزد تعالی نیمی از گناهش بیامرزد.
سفیان بن الحسین گوید نزدیک ایاس بن معاویه بودم، کسی را غیبت کردم مرا گفت امسال غزاء روم و ترکستان کردی گفتم نه، گفت روم و ترک از تو آسوده اند و برادر مسلمان از تو آسوده نیست.
و گفته اند در قیامت نامۀ بندۀ فرا وی دهند نیکوئیها و حسنات بیند که نکرده باشد گویند این بدانست که ترا غیبت کرده اند و تو ندانستۀ.
سفیان ثوری را پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ اَهْلَ الْبَیْتِ اللَّحِمینَ. معنی خبر آنست که خدای دشمن دارد اهل خانۀ را که اندرو گوشت بسیار بود گفت آنرا خواست که مردمانرا غیبت کنند که غیبت کردن، گوشت مسلمان خوردن باشد.
بنزدیک عبداللّه مبارک حدیث غیبت همی رفت گفت اگر کسی را غیبت کردمی پدر و مادر را کردمی که ایشان اولیتراند بحسنات من.
یحیی بن معاذ گوید حظّ مؤمن از تو سه چیز باید که بود که یکی آنک اگر منفعتی نتوانی کرد او را مضرّتی نرسانی و اگر شادش نکنی اندهگنش نکنی و اگر مدح او نکنی او را مذمّت نگوئی.
حسن بصری را گفتند فلان ترا غیبت کرد، طبقی حلوا فرستاد آن مرد را گفت شنیدم که همه حسنات خویش بمن فرستادی بهدیه، خواستم که ترا مکافات کنم بدان.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که چادر شرم بینداخت او را غیبت نباشد.
جنید گوید اندر مسجد شونیزیه نشسته بودم منتظر جنازۀ و اهل بغداد جمله منتظر این جنازه، تا نماز کنیم. درویشی دیدم اثر عبادت بر وی، چیزی میخواست از مردمان، با خویشتن گفتم اگر این درویش کار کی بکردی تا خویشتن را صیانت کردی بهتر بودی، چون بازگشتم، ورد شب بر من مانده بود از نماز و گریستن و چیزهای دیگر، آن همه وردها بر من گران آمد و بیدار می بودم نشسته، خوابم گرفت آن درویش را بخواب دیدم که او را بیاوردند برخوانی نهاده، پیش من و گفتند بخور از گوشت او که تو او را غیبت کردی و حال مرا پیدا کردند گفتم من او را غیبت نکردم، با خویشتن چیزی گفتم، گفتند تو از آن جمله نباشی که مثل آن از تو رضا دهند، از وی حلالی خواه. چون بامداد بود او را طلب بسیار کردم، باز نیافتم، بعد از گردیدن بسیار، او را دیدم بر کنارۀ جوئی که تره شسته بودند آن برگ ترها می چید که از آن بیفتاده بود، سلام کردم بر وی گفت باز سر آن خاطر شوی یا نه یا اباالقاسم گفتم نه گفت غَفَراللّهُ لَنا وَلَکَ.
از ابوجعفر بلخی می آید که وی گوید بنزدیک ما جوانی بود از اهل بلخ، مجاهده و عبادت بسیار کردی ولیکن غیبت کردی از هر گونۀ، روزی دیدم او را بنزدیک مخنّثان گفتم او را که یا فلان این چه حالست گفت آن وَقیعت من در مردمان مرا اینجا فکندست، بمخنّثی ازینان مبتلا شده ام اکنون خدمت ایشان میکنم و آن حالها که تو دیدی همه شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نوزدهم - اندر قَنَاعَتْ
اندر قَنَاعَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ عَمِلَ صالِحاً مَنْ ذَکَرٍ اَو اُنْثی وَهُوَ مُْؤمِنٌ فَلَنُحِیْیَنَّهُ حَیوةً طَیِّبةً الآیه.
بسیاری از مفسّران گفته اند که حیوة طیّبه قناعت است اندر دنیا.
جابِر عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت قناعت گنجی است که بنرسد.
و ابوهَریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت پرهیزگار باش تا عابدترین مردمان باشی و خرسند باش تا شاکرترین مردمان باشی و هرچه خویشتن راخواهی مردمانرا خواه تا مؤمن باشی و با همسایگان همسایگی نیکوکن تا مسلمان باشی و بسیار مخند که خندۀ بسیار دلرا بمیراند.
و گفته اند درویشان مرده اند اِلّا آنک خدای تعالی او را بعزّ قناعت زنده کند.
بشر حافی گوید قناعت پادشاهی است آرام نگیرد مگر اندر دل مؤمن.
احمدبن ابی الحواری گوید ابوسلیمان دارانی گفت قناعت از رضا، بجای ورع از زهد است این اوّلِ رضا بود و آن اوّلِ زهد.
گفته اند قناعت آرام دل بود بوقت نایافتن آنچه دوست داری.
ابوبکر مراغی گوید عاقل آنست که کار دنیا تدبیر بقناعت کند.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید قناعت طلب ناکردنست آنرا که در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست و در معنی آنکه خدای عزّوجلّ می گوید رِزْقاً حسناً گفته اند قناعت است.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید قناعت رضا دادنست بآنچه قسمت کرده اند از روزی.
و دیگر گفته اند قناعت بسنده کردنست بآنچه بود و بیشتر را طلب ناکردن.
وهب بن مُنبّه گوید عزّ و توانگری بجولان بیرون شدند قناعت را دیدند بنزدیک او بایستادند.
و گفته اند هرکس که قناعتش فربه بود همه خوردنیهاش خوش بود.
ابوحازم بقصّابی بگذشت گوشت فربه میفروخت، قصّاب گفت یا با حازم ازین گوشت بخر که فربه است گفت سیم ندارم گفت زمانت دهم، گفت من خود را زمان دهم نیکوتر از آنک تو زمان دهی.
و گفته اند قانع ترین مردمان کیست گفت آنک مردمانرا معاونت بیش کند و مؤنت کم افکند. و اندر زبور است که قانع توانگرست اگرچه گرسنه باشد.
و گفته اند خداوند تعالی پنج چیز بپنج جای بنهاد عزّ اندر طاعت، و ذلّ اندر معصیت، و هیبت اندر قیام شب، و حکمت اندر شکم خالی، و توانگری اندر قناعت.
ابراهیم مارستانی گوید کینه بکش از حرص خویش بقناعت چنانک از دشمن کشی بقصاص.
ذوالنّون مصری گوید هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و بر همگنان مهتر گردد.
کتّانی گوید هر که حرص بقناعت بفروشد ظفر یابد بعزّ و مروت.
و گفته اند هر که چشم بر چیز مردمان دارد اندوه وی دائم بود.
گویند مردی حکیم را دیدند که تره از سر آب فرا می گرفت و میخورد، این مرد گفت ای حکیم اگر تو خدمت سلطان کنی ترا این نبایستی خورد حکیم گفت اگر تو بدین قناعت کردی خدمت سلطانت نمی بایستی کرد.
و گفته اند عُقاب عزیز است در پریدن و چشم کس اندر وی نرسد و صیّاد اندر وی طمع نکند از بلندی که پرد، چون طمع مُردار کند فرود آید و بدام گرفتار شود.
و گویند چون موسی علیه السّلام حدیث طمع کرد بخضر علیه السَّلام گفت، لوشئتَ لَتِّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْرَاً. گفت اگر مرادت بودی مزدی فراستدی. خضر گفت علیه السّلام هذَا فِراقٌ بَیْنی وَبَینَک.
و گویند چون موسی این بگفت میان موسی و خضر علیهماالسَّلام آهوئی بایستاد، هر دو گرسنه بودند آن نیمه که از جانب موسی بود خام بود و آنک از جانب خضر بود پخته بود.
و اندر معنی این آیة که اِنَّ الْاَبْرارَ لَفی نَعیمٍ. گفته اند این قناعت باشد اندر دنیا. و اِنَّ الفُجَّارَ لَفی جَحیمِ حرص بود اندر دنیا.
قُولُه تَعالی فَکُّ رَقَبَةٍ رهائی بود از ذلّ حرص.
و معنی این آیة اِنَّما یُریدُاللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهلَ الْبَیْتِ.
خدای عَزَّوَجَلَّ گوید من خواهم که شما را از رجس پاک کنم که رجس بخل و طمع بود و یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً و شما را پاکیزه گردانم یعنی بسخاوت و ایثار.
و اندر دیگر آیة قصّۀ سلیمان علیه السّلام گفت رَبِّ هَبْ لی مُلْکاً لایَنْبَغِی لِاَحَدٍ مِنْ بَعدِی.
مرا ملکی ده که از پس من کس را نباشد آن ملک یعنی مقامی اندر قناعت که از اشکال خویش بدان یگانه باشم و راضی بقضای تو.
و معنی آیة دیگر لَاُعَذَّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً یعنی قناعتش بازستانم و ویرا بطمع مبتلا کنم یعنی دعا کنم تا خدای او را بدین مبتلا کند.
بویزید را گفتند بچه یافتی این چه یافتی گفت اسباب دنیا جمع کردم و بر سن قناعت ببستم و اندر منجنیق صدق نهادم، و بدریای نومیدی انداختم و براحت افتادم.
عبدالوهّاب گوید بنزدیک جنید بودم بوقت موسم، بسیاری عجم و مولَّدان گرد وی نشسته بودند، مردی پانصد دینار بیاورد و پیش او نهاد و گفت برین قوم تفرقه کن. جنید گفت جزین مال دیگر داری گفت دارم و بسیار دارم گفت دیگرت مال همی باید گفت باید، گفت بردار که تو اولی تری باین زر و قبول نکرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیستم - اندر تَوَکُّل
قالَ اللّهُ تَعالی. وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.
و دیگر جای گفت وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا اِنْ کُنْتُم مُْؤمِنینَ.
عبداللّه بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همه امّتانرا بمن نمودند بموسم، امّت خویش را دیدم کوه و بیابان همه پر آمده از ایشان، عجب بماندم اندر بسیاری ایشان و هیئت ایشان، مرا گفت خشنود شدی گفتم شدم، گفتند بازین همه هفتاد هزار دیگر اند که اندر بهشت شوند بی شمار، و ایشان آنها باشند که داغ نکنند و فال نگیرند و افسون نکنند، و بر خدای تعالی توکّل کنند.
عُکّاشه برخاست و گفت یا رَسولَ اللّه دعا کن تا خدای مرا از جملۀ ایشان کند، گفت یارب او را ازیشان کن، یکی دیگر برخاست و گفت مرا نیز دعا کن همچنین، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت عکاشه بر تو سبقت کرد.
ابوعلی رودباری گوید عمروبن سِنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبداللّه گفت سهل گفت نشان توکّل سه چیزست، آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند.
ابوموسی دَیْبُلی گوید ابویزید را از توکّل پرسیدند مرا گفت تو چگوئی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سرّ تو هیچ حرکت نباشد. بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکّلان نباشی.
سهل بن عبداللّه گوید اوّل مقام اندر توکّل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند، مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد.
حَمْدون قصّار گوید توکّل دست بخدای تعالی زدن است.
احمد خضرویه گوید حاتم اصمّ کسی را گفت از کجا خوری گفت وَلِلّهِ خَزَائِنُ السَمَواتِ وَالْاَرْضِ ولکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَفْقَهونَ و بدانک محل توکّل دلست و حرکت ظاهر توکّل را مُنافی نیست پس از آنک بنده متحقّق باشد بدانک تقدیر از قِبَل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتّفاق افتد، بآسان بکردن او بود.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ مردی آمد بر اشتری و گفت یا رَسولَ اللّه اشتر بگذارم و توکّل بر خدای کنم گفت نه، اشتر ببند و توکّل بر خدای کن.
ابراهیم خوّاص گوید هرکه را توکّل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید.
و چون کسی گفتی تَوَکَّلْتُ عَلَی اللّهِ بشر حافی گفتی بر خدای عزّوجلّ دروغ میگوئی اگر بر خدای توکّل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکّل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم، اعرابیی را دیدم، میرفت، مرا گفت یا ابراهیم توکّل با ماست نزدیک ما بباش تا توکّل تو درست آید، ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوّت بود و بدان بتوانی رفت، طمع از شهرها ببر و توکّل کن.
ابن عطا را پرسیدند از توکّل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه، و از حقیقت سکون بنیفتی با حقِّ ایستادن بر آن.
و ابونصر سرّاج گوید شرط توکل آن بود که بوتراب نخشبی کردست و آن آنست که خویشتن را اندر دریای عبودیّت افکنی و دل با خدای بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکر کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ذوالنّون مصری گوید توکّل دست بداشتن است از تدبیر نفس و از حیلت و قوّت خویش بیرون آمدن و توانائی بنده بر توکّل آنگاه بود که داند که حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی آنچه بر وی میرود میداند و می بیند.
کتّانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیّاران، ویرا تازیانه همی زدند، گفتم ویرا، کدام وقت آسانتر بود اَلَم زخم بر شما، گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد.
حسینِ منصور گفت ابراهیم خوّاص را، چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکّل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجائی از فنا در توحید.
ابونصر سرّاج گوید توکّل آنست که ابوبکر دقّاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن، و چنانک سهل بن عبداللّه گوید توکّل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد.
بویعقوب نهرجوری گوید توکّل بحقیقت ابراهیم را علیه السّلام بود که جبرئیل گفت علیه السّلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه، زیرا که از نفس خود غائب بود بخدای عزّوجلّ، با خدای هیچ چیز دیگر ندید.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توکّل، گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگی وام بود ایمن نباشی که بمیری و آن بر تو بماند و اگر ده هزاردرم ترا وام بود و هیچ چیز نداری، نومید نباشی از خدای عزّوجلّ بگزاردن آن.
ابوعبداللّه قرشی را پرسیدند از توکّل گفت دست بخدای زدن بهمه حالها، سائل گفت زیادت کن گفت هر سببی که ترا سببی رساند دست بداشتن تا حق تعالی متولّی آن بود.
سهل بن عبداللّه گوید توکّل حال پیغمبر علیه الصلوة والسّلام بود و کسب سنّت اوست هرکه از حال او بازماند باید که از سنّت او باز نماند.
ابوسعید خرّاز گوید توکّل اضطرابی بود بی سکون و سکون بود بی اضطراب.
و گفته اند توکل آن بود که نزدیک تو اندک و بسیار هر دو یکی باشد.
ابن مسروق گوید توکّل گردن نهادنست بنزدیک مجاری حکم و قضا.
ابوعثمان گوید توکّل بسنده کردن است بخدای عزّوجلّ و اعتماد کردن بر وی.
حسینِ منصور گوید توکّل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن، نخورد.
عمربن سنان گوید ابراهیم خوّاص بما بگذشت گفتیم از عجائبها که دیدی ما را خبر ده، گفت مرا خضر دید صحبت خواست، ترسیدم که توکّل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم.
سهل را پرسیدند از توکّل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل سه درجه است توکّل است و تسلیم و تفویض، متوکّل بوعده آرام گیرد و صاحب تسلیم بعلم وی بسنده کند و صاحب تفویض بحکم وی رضا دهد.
و از وی شنیدم که توکّل بدایت باشد و تسلیم واسطه و تفویض نهایت.
دقّاق را پرسیدند از توکّل گفت خوردنی بی طمع.
یحیی بن معاذ گوید صوف پوشیدن زهد نیست دکانی است و سخن گفتن اندر زهد پیشه است و صحبت قافله کردن طمع داشتن است و این همه بند است.
کسی نزدیک شبلی آمد، گله کرد از بسیاری عیال گفت با خانه رو و هرکه را روزی بر خدای نیست از خانه بیرون کن.
سهل بن عبداللّه گوید هر که طعن زند اندر کسب، اندر سنّت طعن زده باشد و هر که طعن در توکّل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه مکّه شخصی دیدم مُنْکَر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکّل رود چنانک از شما گفتم توکّل چیست گفت از خدا فراستدن.
ابوالعبّاس فَرْغانی گوید ابراهیم خوّاص اندر توکّل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غائب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی، گفت این چیزها توکّل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست، درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متّهم دار.
و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحّدان.
و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و تسلیم صفت ابراهیم علیه السّلام.
ابوجعفر حدّاد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقادِ توکّل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم.
حسن برادر سنان گوید چهارده حجّ کردم تهی پای بر توکّل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکّل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی.
خیرالنسّاج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکّل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز، چگونه سخن گوید در توکّل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکّل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر، متوکّل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی.
واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عُکّازۀ اندر دست، آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت، بنگرستم، دست وی پر دینار بود، گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم.
ابوسلیمان دارانی گوید بمکّه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الّا آب زمزم روزی چند بگذشت، گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جَزَاکَ اللّهُ خَیْراً، مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه شام برنائی را دیدم، نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی، گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکّل بدست تو هیچ چیز نیست، پس گفت کمترین توکّل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجوئی الّا از آنکس که کفایت بدوست.
و گفته اند توکّل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن.
گروهی اندر نزدیک جُنَیْد شدند گفتند روزی همی جوئیم گفت اگر دانید که کجاست بجوئید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکّل بنشینیم گفت تجربه شک بود، گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله.
ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحَواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان. مگر این توکّل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم.
و گفته اند توکّل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عَزَّوَجَلَّ و نومیدی از آنچه در دست مردمانست.
و گفته اند توکّل آسودگی سرّ است از تفکّر در تقاضاء طلب روزی.
حارث محاسبی را پرسیدند که متوکّل را طمع بود گفت بود. از آنجا که طمع است خاطرها گذرد ولیکن زیان ندارد و قوّت کند ویرا بافکندن طمع، بنومید شدن از آنچه در دست مردمان است.
نوری را وقتی اندر بادیه گرسنگی غلبه کرد، هاتفی آواز داد که دو کدام دوستر داری سببی یا کفایتی گفت کفایت، وراء آن غایت نباشد، بهفده روز هیچ چیز نخورده بود.
ابوعلی رودباری گوید چون درویش بعد از پنج روز گوید گرسنه ام او را ببازار فرستید تا کسب کند.
ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلّم نیست با بازار شو.
ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکّه بده روز هیچ چیز نیافتم، ضعفی یافتم اندر خویشتن، نفس مرا بکشید بوادی شدم، تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود، شلغمی را دیدم آنجا افتاده، برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم، اندر مسجد شدم و بنشستم، مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست، گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم، من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد، از مجاوران، نخست چشمم بر تو افتاد، گفتم سرش بگشای، وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشّر و شکر و کعب الغزال بود، از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جوئی.
بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما، زیادت وام کن و مترس، بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصّاب و بقّال شمار نکردم.
بنان حمّال گوید اندر راه مکّه بودم، از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمّالی، زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم، و بسه روز هیچ چیز نخوردم، خلخالی یافتم اندر راه، نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید، باشد که چیزی بتو دهد، با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگوئی تا خداوند وی بیاید، با وی دهم تا مرا چیزی دهد، پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن، تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم.
بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتّفاق افتاد گفتند این شایسته است، خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهائی نیست، الحاح کردند گفت این کنیزک از آنِ بنان حمّال است، زنی فرستاده است او را از سمرقند، کنیزک نزدیک بنان حمّال بردند و قصّه بگفتند.
حسن خیّاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم، بسلام تو آمده ایم، بحجّ خواهیم شد، گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد امّا آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکّل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند، درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مائدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت، کفّارت او صدق بود.
حبیب عجمی را گفتند بازرگانی دست بداشتی گفت پایندانی، ثقه است.
گویند اندر روزگار پیشین مردی بسفر شد قرصی داشت گفت اگر این بخورم بمیرم خدای فریشتۀ بر وی موکّل کرد گفت اگر بخورد ویرا روزی ده و اگر نخورد ویرا هیچ چیز مده، قرص بنخورد تا از گرسنگی بمرد و قرص از وی باز ماند.
و گفته اند هر که در میدان تفویض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس بخانۀ داماد. و فرق میان تفویض و تضییع آنست که تضییع اندر حق خدای بود و آن نکوهیده است و تفویض اندر حظّ تو بود و آن ستوده است.
عبداللّه مبارک گوید هر که پشیزی از حرام بستاند متوکّل نباشد.
ابوسعید خرّاز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد، فاقه رسید، مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم، پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکّل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیّی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ، او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند.
ابوحمزۀ خراسانی گوید سالی بحجّ شدم، اندر راه می رفتم، اندر چاهی افتادم نفس من اندر پیکار افتاد که فریاد خوان گفتم نه بخدای که فریاد نخوانم. این خاطر هنوز تمام نکرده بودم که دو مرد آنجا فرا رسیدند یکی گفت بیا تا سر این چاه سخت کنیم تا کسی در این چاه نیفتد، نی و چوب و آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند، خواستم که بانگ کنم گفتم بانگ بدان کس کن که نزدیکترست بتو ازیشان، خاموش شدم چون ساعتی برآمد چیزی بیامد و سر چاه باز کرد. پای بچاه فرو کرد و بانگ همی کرد چنان دانستم که همی گوید دست اندر پای من زن، دست اندر پای وی زدم، مرا برکشید و ددی بود و بشد، هاتفی آواز داد که یا با حمزه نه این نیکوتر بود که بهلاکی از هلاک برهانیدم ترا من برخاستم و می گفتم.
نَهانی حَیائِی مِنْکَ اَنْاَکْتُمَ الْهَوی
وَاَغْنَیْتَنَی بِالفَهْمِ مِنْکَ عَن الْکَشْفِ
تَلَطَفْتَ فی اَمْری فَاَبْدَیْتَ شاهِدی
الی غائِبی وَ اُللَطْفُ یُدْرَکُ بِاللُّطْفِ
تَراءَیْتَ لی بِالْغَیْبِ حَتّی کَاَنَّما
تُبَشِّرُنی بِالْغَیْبِ اَنَّکَ فی اَلْکَف
وَتُحْیی مُحِبّا اَنْتَ فی الْحُبِّ حَتْفُهُ
وَذا عَجَبٌ کَوْنُ الْحَیاةِ مَعَ الْحَتْفِ
حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکّه بماندیم، بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم، پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران، ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو، کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار، ببردم، بنوشت بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَنْتَ اَلْمَقْصودُ اِلَیْهِ بِکُلِّ حالٍ وَالْمُشارُ اِلَیْهِ بِکُلِّ مَعْنیً.
شعر:
اَنَا حامِدٌ اَنَا شاکرٌ اَنَا ذاکرٌ
اَنَا جائِعٌ اَنَا نائِعٌ اَنَا عاری
هِیَ سِتَّةُ وَاَنَا الضَّمینُ لِنِصْفِها
فَکُنِ الضَّمینَ لِنِصْفِها یا جاری
مَدْحی لِغِیرِکَ لهْبُ نارٍ خِفْتُها
فَاَجِرْفَدَیْتُکَ مِنْدُخولِ النّارِ
پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عَزَّوَجَلَّ و هر که پیش تو آید نخست، به وی ده گفت بشدم، نخستین کسی که دیدم مردی بود، همی آمد براستری نشسته، به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست. گفتم اندر فلان مسجد است صُرّۀ بمن داد، شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر، پرسیدم که آن مرد، که بود برین استر گفت این ترسائی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصّه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد. وبِاللّهِ التَّوْفیقٌ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست ویکم - در شُکر
قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمُ لَازِیدَنَّکُمْ.
عطا گوید نزدیک عائِشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها شدم و گفتم خبر گو ما را از شگفت ترین چیزی که دیدی از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ. عایشه بگریست و گفت کدام کار بود آنِ وی که عجب نبود، شبی نزدیک من آمد و اندر بستر من آمد، پس گفت یا دختر بوبکر دست بدار تا عبادت کنم خدایرا عَزَّوَجَلَّ گفتم یا رسول اللّه من نزدیکی تو دوستر دارم، دستوری دادم ویرا، برخاست و مشکی آب آنجا بود از آنجا طهارت کرد و آب بسیار بریخت و برخاست و نماز همی کرد پس بگریست چنانک اشک بر سینۀ او می رفت، پس در رکوع شد و بگریست پس سجود کرد و بگریست پس سر برآورد و بگریست و همچنین میکرد تا بلال بیامد، ویرا آگاهی داد بنماز گفتم یا رسول اللّه چرا چندین گریستی و خدای تعالی گناهان تو گذشته و آینده بیامرزیده است گفت چرا بندۀ نباشم شاکر و چرا چنین نکنم و این آیت بر من خوانده اند فرو فرستاده اند، اِنَّ فی خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت شکر نزدیک اهل تحقیق مقرّ آمدن باشد بنعمت منعم بر وجه فروتنی و برین وجه خدای تعالی را وصف کنند که او شکور است بر طریق توسّع و معنی این بود که بنده را جزا دهد و مکافات کند بر شکر و جزاء شکر را، شکر نام کرد چنانک گفت: وجَزَاءٌ سَیّئَةٍ سیّئةٌ مِثلُها.
و گفته اند شکر از آنست که بر عمل اندک ثواب بسیار دهد، و از اینجا گویند چهار پایرا دابّۀ شکور یعنی فربهی زیادت از آن پدیدار آرد که علف خورد و محتمل بود که گویند حقیقت شکر ثنا بود بر محسن بذکر احسان او پس شکر بنده خدایرا عزَّوَجَلَّ ثناء او باشد بر وی بیاد کرد احسان او بر وی و شکر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بندۀ را ثناء او باشد برو بیاد کرد احسان او را پس احسان بنده طاعت او باشد خدایرا و احسان حقّ عَزَّاسْمُهُ انعام او باشد بر بنده.
وحقیقت شکر سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سُبْحانَهُ وتَعالی و شکر بر سه قسم است. شکر زبان و تن و دل امّا شکر زبان اعتراف بود بنعمت حق سُبْحانُهُ وَتَعالی بنعت خشوع و تواضع و شکر تن و ارکان مشغول کردن تن بود بموافقت فرمان و خدمت و شکر دل ملازمت بود بر بساط شهود بنگاه داشتن حرمت.
و گویند شکری بود و آن شکر علما بود بزفان و شکری بود که شکر عابدان باشد بافعال و شکری بود و آن شکر عارفان است باستقامت ایشان در جمله احوال.
ابوبکر ورّاق گوید شکر نعمت، دیدن منّت بود و نگاه داشت حرمت.
حمدونِ قصّار گوید شکر نعمت آن بود که نفس خویش اندر وی طفیلی بینی.
جنید گوید شکر را علّتی است و آن آنست که شاکر نفس خویش را زیادتی میطلبد پس او بر حفظ نفس خویش ایستاده باشد.
ابوعثمان گوید شکر دانستن عجز است از شکر.
و گفته اند شکر بر شکر تمامتر بود از شکر، و آن چنان بود که شکر خویش توفیق وی بینی و آن توفیق از جملۀ نعمت خدای بود بر تو و او را بر آن، شکر گوئی پس بر شکر، شکر کنی و این متناهی باشد.
و گفته اند شکر اضافت نعمت بود با نعمت کننده بفروتنی کردن ویرا.
جنید گوید شکر آن بود که خویشتن را اهل آن نعمت نبینی.
رویم گوید شکر آن بود که آنچ در وسع تو بود اندر آن بجای آری.
و گفته اند که شاکر آن بود که بر موجود شکر کند و شکور، آنک بر مفقود شکر کند.
و گفته اند آنکه بر عطا شکر کند شاکر بود و آنک بر بلا شکر کند شکور بود.
جنید گوید هفت ساله بودم و پیش سری ایستاده بودم و جماعتی پیش او بودند و اندر شکر سخن همی گفتند، مرا گفت یا غلام شکر چیست گفتم آنک در خدای تعالی عاصی نباشی بنعمت او، مرا گفت یا غلام زود بود که حظّ تو از خدای زبان تو بود من برین همی گریستم که سری گفت.
شبلی گوید شکر دیدن منعم بود نه دیدن نعمت.
و گفته اند شکر موجود را بدارد و مفقود را صید کند.
ابوعثمان گوید شکر عام بر طعام و لباس بود و شکر خواص برآنچه بر دل ایشان درآید از معانی.
داود علیه السّلام گفت یارب ترا شکر چون کنم و شکر من ترا نعمتی است از نزدیک تو، خداوند تعالی وحی فرستاد که اکنون مرا شکر کردی.
موسی علیه السّلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی، ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان، شکرِ او بود مرا.
گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت، کسی فرستاد بدو، دوستی او این دوست را گفت شکر کن، این مرد را بزدند، به وی نبشت که حال چه رفت، دوست گفت شکر کن، محبوسی آوردند، گبری که ویرا علّت شکم بود بند بر نهادند، یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجتِ خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سرِ وی بایستاد تا وی فارغ شود، این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است، دوست گفت شکر کن، گفت چه بلائی بود بیشتر ازین که هست؟ دوست گفت اگر این زنّار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد.
و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی.
مردی بنزدیک سهل بن عبداللّه شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد، گفت شکر کن، اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه دانستی کرد.
و گفته اند شکر مزه یافتن است بثناء او آنچه برو مستوجب آن نیستی از عطاء وی.
جنید گوید هرگاه که سری خواستی که مرا فائده دهد، سؤالی کردی، مرا روزی گفت یااباالقاسم شکر چیست گفتم آنک یاری نخواهی بچیزی اندر نعمتهای خدای بر معصیت او گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو.
گویند علیّ مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ گفت الهی مرا نعمت دادی شکر تو نکردم و بلا بر من نهادی صبر نکردم، بلا دائم نکردی، الهی از کریم چه آید مگر کرم.
و گفته اند اگر دست بمکافات نرسد باید که زبان تو از شکر باز نماند.
و نیز گفته اند چهار گروه اند که اعمال ایشانرا فایدتی نبود یکی آنکه باکر راز گوید و دیگر آنک نعمت دهد کسی را شکر نکند و دیگر که تخم در شورستانی بپراکند و دیگر آنک چراغ در آفتاب نهد.
و چنین گویند که چون ادریس را علیه السّلام مژده دادند بآمرزش، زندگانی خواست از خدای، با وی گفتند اندرین معنی گفت زندگانی خواستم تا ویرا شکر کنم که پیش ازین عملی که میکردم از بهر آمرزش میکردم فریشته پر باز کرد و ویرا برگرفت و بآسمان برد.
یکی از پیغامبران بر سنگی خرد بگذشت آب بسیار دید که از وی همی رفت، ویرا عجب آمد، خدای تعالی آن سنگ را با وی بسخن آورد گفت نشنیدی که خدای گفت وَقودُها النّاسُ وَالحِجَارَةُ. هیزم دوزخ مردم خواهند بود و سنگ، اکنون از بیم آن همی گریم، آن پیغامبر دعا کرد تا خداوند سُبْحانَهُ او را ایمن گرداند، خدای وحی فرستاد که او را ایمن کردم و پیغمبر برفت چون باز آمد همچنان آب دید که میرفت و زیادت، گفت نه خدای ترا ایمن کرد از دوزخ، همچنان گریستن میکنی، گفت آن گریستن اندوه و بیم بود و اکنون گریستن شکر و شادیست.
گفته اند شاکر همیشه بازیادت باشد زیرا که بر خویشتن دائم نعمت او می بیند قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ و صابر همیشه با خدای باشد، زیرا که دائم اندر مشاهده آن بود که آن بلا ازوست قالَ اللّهُ تَعالی اِنّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرینَ.
و گفته اند وفدی بنزدیک عمر عبدالعزیز آمدند جوانی در میان بود، آن جوان در سخن آمد عمر گفت که سخن پیران گویند نیکوتر جوان گفت یا امیرالمؤمنین اگر کار به پیری بودی پیر تر از تو هست اندر میان مسلمانان عمر گفت سخن گو، جوان گفت ما وَفد رغبت نه ایم که فضل تو بما میرسد که از تو چیزی خواهیم و نه نیز وفد آنک از تو همی ترسیم که ما را عدل تو ایمن کرده است گفت پس شما کدام وفد خوانند گفت ما وفد شکریم، آمده ایم که ترا شکر کنیم و بازگردیم و اندرین معنی آورده اند:
شعر:
وَمِنَ الرَّزِیَّةِ اَنَّ شُکْری صامِتٌ
عَمّا فَعَلْتَ وَ اَنَّ بِرَّکَناطِقٌ
وَأرَیَ الصَّنِیعَةَ مِنْکَ ثُمَّ اُسِرُّها
انّی اِذًا لِیَدِ الْکَریمِ لَسَارِقٌ
خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السَّلام که رحمت کنم بر بندگان خویش بر اهل عافیت و اهل بلا گفت مبتلا مستوجب رحمت بود از آنِ اهل عافیت چیست گفت آنک بر عافیت من شکر اندکی کنند و گویند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی نِعَمِ الْأَنْفاسِ وَالشُّکْرُ عَلی عَافِیَةِ الْحَوّاسِ.
دیگر گفته اند الحمدللّهِ بر ابتداء نعمت ازو باشد و شکر بند کردن نعمت را. اندر خبر درست آمده است که نخست کسانی که اندر بهشت شوند آن باشند که بهرحال که باشند خدایرا عَزَّوَجَلَّ شکر کنند.
و گفته اند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی ما دَفَعَ والشُّکْرُ عَلی ماصَنَعَ.
از کسی حکایت همی آید که گفت اندر سفری بودم، پیری را دیدم دیرینه او را پرسیدم از حال او گفت اندر ابتداء کار، دل من مبتلا شد بدختر عمّی از آنِ من و آن زن نیز مرا دوست داشت باتّفاق چنان افتاد که ویرا بزنی بمن دادند آن شب که ویرا بخانۀ من آوردند ویرا، گفتم بیا تا خدایرا شکر کنیم بر آنک میان ما جمع کرد، آن شب نماز کردیم، باز یکدیگر نپرداختیم چون دیگر شب بود همچنان کردیم و هفتاد سال برین حال بودیم گفت ای زن چنین بود آن زن گفت چنانست که آن پیر می گوید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و دوم - در یقین
قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و سیم - در صَبْر
قالَ اللّهُ تَعالی وَاصْبِرْ وَما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیه وَسَلَّمَ اَلصَّبْرُ عِنْدَ الصَّدْمَةِ الْاُوْلی.
صبر اندر اوّل کار باید چون خشم گیرد یا مصیبتی رسد یا مکروهی، بصبر استقبال آن باز شود.
استاد امام گوید مصنف این کتاب رَحِمَهُ اللّهُ صبر را اقسام است، صبری بود بکسب بنده و صبری بود نه بکسب بنده، صبر کسبی بر دو قسم است، صبری بود بدانچه خدای عَزَّوَجَلَّ فرموده است و صبری بود بدانچه نهی کرده است امّا آن صبر که کسبی نیست بنده را صبر او بود بر مُقاسات آنچه بدو رسد از حکم حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی که او را در آن رنجی رسد و غیظی نبود.
جنید گوید از دنیا بآخرت راهیست آسان بر مؤمن و هجران خلق در جنب یافتن حق دشوار است. و از نفس بخدای شدن صعب است وصبر کردن با خدای تعالی صعبتر.
و پرسیدند از وی از صبر گفت فرو خوردن تلخیها و روی ترش ناکردن.
علیّ بن ابی طالب گفت عَلَیْهِ السَّلامُ صبر از ایمان بجای سرست از تن.
ابوالقاسم حکیم گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ واَصْبِرْ امر است بعبادت و قوله و ما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ بندگی است هر که از درجۀ که او را بود بدرجۀ شود که بدو بود، از درجۀ عبادت بدرجۀ عبودیّت شده باشد.
و پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت بِکَ اَحیا وَ بِکَ اَموتُ زندگانی من بتو است و مرگ من بتو است.
کسی ابوسلیمان را پرسید از صبر گفت واللّه که ما بر آنک دوست داریم صبر نمی کنیم برآنک کراهیت داریم صبر چگونه کنیم.
ذوالنّون گوید صبر دور بودن است از مخالفات و آرمیدن با خوردن تلخیها و پیدا کردن توانگری بوقت درویشی.
ابن عطا گوید صبر ایستادن بود با بلا بحسن ادب و هم او گوید فانی گشتن بود اندر بلوی و اظهار ناکردن شکوی.
ابوعثمان گوید صبّار آن بود که خوی کرده باشد بمکاره کشیدن.
و گفته اند صبر ایستادن بود با بلا بنیکوئی صحبت همچنانک با عافیت.
ابوعثمان گوید نیکوترین جزاها که بندگانرا دهند جزا بود بر صبر کردن و برتر ازان جزا نبود زیرا که خبر داد اندر کتاب وَلَنَجْزِیَّن الَّذینَ صَبَرُوا اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما کانوا یَعمَلونَ.
عمروبن عثمان گوید صبر ایستادن بود با خدای و فرا گرفتن بلا ءوی بخوشی و آسانی.
خوّاص گوید صبر ایستادن بود بر کتاب و سنّت.
یحیی بن معاذ گوید صبر مُحِبّان سختر از صبر زاهدان واعجباً چگونه صبر میکنند وانشد.
الصَبْرُ یَجْمُلُ فی الْمَواطِنِ کُلِّها
اِلَّا عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا یَجْمُلُ
ذوالنّون گوید صبر استقامت کردنست بخدای تعالی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم صبر همچون نامست اگر از صبر گویند و وی تلخ بود، معنی این خوش است.
این بیت ابن عطا راست.
شعر:
سَاَصْبِرُ کَیْتَرضی واَتْلَفُ حَسْرَةً
وَحَسْبِیَ اَنْ ترضی وَیُتْلِفُنی صَبْری
رویم گوید صبر ترک شکوی بود.
ذوالنّون مصری گوید صبر فریاد خواستن بود بخدای تعالی.
ابوعبداللّه خفیف گوید صبر سه است متصبّرست و صابر و صبّار.
علیّ بن ابی طالب گوید کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ صبر مرکبی است که هرگز بسر اندر نیاید.
علیّ عبداللّه البصری گوید مردی نزدیک شبلی آمد گفت کدام صبر سختر بود بر صابران گفت صبر اندر خدای گفت نه گفت صبر خدای را گفت نه گفت صبر با خدای گفت نه، گفت پس چیست گفت صبر از خدای شبلی بانگی بزد خواست که جان تسلیم کند.
جُرَیری گوید صبر آنست که فرق نکنی میان حال نعمت و محنت بآرام خاطر اندر هر دو حال و تَصَبُّر آرام بود با بلا، بیافتن گرانی محنت.
واندرین معنی گوید.
صَبَرْتُ وَلم اُطْلِعْهَواکَ عَلی صَبْری
وَاَخْفَیْتُ مابی مِنْکَ عَنْمَوْضِعِ الصَّبْرِ
مَخافَةَ اَنْیَشْکو ضَمیری صَبابَتی
اِلی دَمْعَتی سِرّاً فَتَجْری وَلا اَدْری
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت صابران فیروزی یافتند بعزّ هر دو سرای زیرا که از خدای معیّت یافتند چنانک گوید اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرینَ.
و اندر معنی این آیت گویند اِصْبِروا وَ صابِروا وَرَابِطُوا صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد.
و گفته اند در معنی این آیت صبر کنید به تن، در طاعت خدای تعالی تا صابر باشید و به دل بر بلوی صبر کنید تا مصابر باشید بسرّ، خویشتن بسته دارید بر شوق بخدای تا مرابط باشید.
خداوند تعالی و تقدّس وحی فرستاد بداود علیه السلام که یا داود خُلقهای من فراگیر و از خُلقهای من یکی آنست که من صبورم.
و گفته اند صبر بیاشام که اگر او ترا بکشد شهید باشی و اگر زنده مانی عزیز باشی.
و گفته اند صبر کردن خدایرا توانگری بود و صبر کردن بخدای بقا بود و صبر کردن اندر خدای، بلا بود و صبر کردن با خدای، وفا بود و صبر کردن از خدای جفا، واندرین معنی گفته اند
شعر:
وَکَیْفَ الصَّبْرُ عَمَّنْحَلَّ مِنّی
بِمَنْزِلَةِ الْیَمینِ مِنَ الشِّمال
اِذا لَعِبَ الرَّجالُ بِکُلِّ شَیْءٍ
وَجَدْتُ الحُبَّ یَلْعَبُ بِالرَّجالِ
و گفته اند:
اَلصَّبْرُ عَنْکَ فَمَذْمَومٌ عَواقِبُهُ
وَالصَّبْرُ فی سَائِرِ الْاَشیَاءِ مَحْمُودٌ
و گفته اند صبر بر طلب، عنوان ظفر باشد و صبر اندر محنت عنوان فرج باشد.
منصوربن الخلف المغربی رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی را بتازیانه میزندند چون او را باز زندان آوردند کسی را فرا خواند و سیم چند پاره از دهان خویش بیرون کرد او را پرسیدند که این چیست گفت سیم داشتم در دهان و بر کنارۀ حلقۀ که بنظاره ایستاده بودند کسی بود که نخواستم که بانگ کنم بدیدار وی و دندان برین سیم همی فشاردم تا اندر دهان من همی پاره پاره شد.
و گفته اند مصابرت صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آید چنانکه گفته اند.
صَابَرَ الصَّبْرَ فَاَسْتَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ فَصاحَ الْمُحِبُّ بِالصَّبْرِ صَبْرا.
وقتی شبلی را اندر بیمارستان بازداشتند گروهی نزدیک وی شدند گفت شما کی اید گفتند دوستان توایم بزیارت تو آمده ایم سنگ برگرفت، اندر ایشان انداخت ایشان بگریختند شبلی گفت دروغ گفتید اگر دعوی دوستی کردید از بلای من چرا گریزید.
و اندر بعضی از اخبار می آید که بدیدار منست که بارها همی کشد از بهر ما چنانکه اندر کتاب یاد کرد وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
کسی حکایت کند که بمکّه بودم، درویشی را دیدم که بیرون آمد و طواف کرد و رقعۀ از جیب برآورد و در آنجا نگریست و برفت و چون روز دیگر بود همچنان کرد، چشم بر وی میداشتم بچند روز بیرون می آمد، بر آن حال، روزی طواف بکرد و بگریست و پارۀ فراتر شد و بیفتاد و جان تسلیم کرد من بنزدیک او شدم و آن رقعه را باز کردم، بر آنجا نبشته بود. وَاَصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
گویند جوانی دیدند که نعلین بروی پیری میزد، او را گفتند شرم نداری که بر روی آن پیر همی زنی گفت جرم او بزرگست گفتند چیست گفت این پیر دعوی دوستی من کرد و سه روز است تا مرا ندیده است.
و اندر حکایت همی آید که کسی از پیران گوید ببلاد هند رسیدم یکی را دیدم بیک چشم او را فلان صبور همی خواندند، ویرا از حال او پرسیدم گفتند اندر اوّل جوانی دوستی از آنِ وی بسفر شد و وی بوداع بیرون شده بود یک چشم وی بگریست و دیگر چشم نگریست، این چشم که بنگریست گفت دیدن دنیا بر تو حرام کردم که تو بر فراق یار من بنگریستی و این چشم بیست سالست تا باز نگشاد و اندرین معنی این آیت گفته اند فَاصْبِرْ صَبْراً جَمیلاً، صبر جمیل آنست که خداوند مصیبت را اندر میان قوم باز نشناسی که کدامست.
عمر خطّاب رضی اللّه عنه گوید اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی.
و اندر خبر همی آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ را پرسیدند از ایمان گفت صبرست و خوش خویی.
سری را از صبر پرسیدند، سخن در آن همی گفت کژدمی بر پای وی افتاد در وقت چند باره بزد، وی ساکن بود گفتند یا شیخ چرا بنراندی گفت از خدای شرم داشتم که اندر صبر سخن گویم و صبر نکنم.
اندر اخبار می آید که درویشانی صبر کننده هم نشینان خدای عَزَّوَجَلَّ باشند روز قیامت.
و خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که بلای خویش بر فلان بنده فرو فرستادیم، دعا کرد و در اجابت تأخیر کردم، بمن گله کرد گفتم یا بنده رحمت چون کنم بر تو از چیزی که بدان بر تو همی رحمت کنم.
ابن عُیَیْنه گوید اندر معنی این آیت که وَجَعَلنَاهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنَا لَمَّا صَبَروا معنی این آنست که چون ایشان دست در اصل کار زنند مهتر گردانیدیم ایشانرا.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت حدّ صبر آنست که اعتراض بر تقدیر نکنی امّا اظهار بلا نه بر روی شکایت، صبر را برنگذرد چنانکه خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی از ایّوب همه خبر دهد که گفت اِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً بازآنک خبر داد از وی که گفت مَسَّنِیَ الضُرَّ، تا ضعفاء این امّت را نیز اندوه گزاری بود اگر سخنی بگویند درین باب.
بعضی گفته اند که گفت اِنّا وَجَدْنَاهُ صابِراً نگفت صبوراً زیرا که جمله احوال او صبر نبود، اندر بعضی از احوال با بلا بودی اندر حال مزه یافتن از بلا صابر نبود از آنرا گفت صابراً نه گفت صبوراً.
استاد ابوعلی گفت رَحِمَهُ اللّهُ حقیقت صبر، بیرون آمدن بود از بلا برحسب شدن اندر وی چون ایّوب علیه السلام که اندر آخر آیت گفت مَسَّنِیَ الضُرُّ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ادب خطاب نگاه داشت چون معارضه کردند بدانک وَاَنتَ اَرحَمُ الراحمینَ صریح نگفت اِرْحَمْنی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید صبر بر دو گونه باشد صبر عابدان بود و صبر محبّان و صبر عابدان نیکوتر آن بود که محفوظ باشد، و صبر محبّان نیکوتر آن بود که برداشته بود و اندرین معنی از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت یعقوب علیه السّلام بامداد از خویشتن بصبر وعده کرد، گفت فَصَبْرٌ جَمیلٌ یعنی کار من صبر نیکو است هنوز شبانگاه نرسیده بود که زاری کرد یا اَسَفی عَلی یوسُفَ وَاَبْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ. همی گریست تا هر دو چشم وی سپید شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و چهارم - اندر مُراقَبَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی. وَکانَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیءٍ رَقیباً.
جریربن عبداللّه گوید جبرئیل علیه السّلام بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم آمد بر صورت مردی و گفت یا محمّد ایمان چیست گفت آنکه ایمان آری بخدای و فریشتگان و کتابها و رسولان وی و بدانستن که خیر و شر همه ازوست جبرئیل علیه السّلام گفت راست گفتی، عجب بماندم از تصدیق او پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ گفت خبر گوی مرا از اسلام گفت نماز بپای داشتن و زکوة بدادن و حجّ کردن و روزۀ ماه رمضان داشتن. گفت راست گفتی گفت خبر ده مرا از احسان گفت احسان آن بود که خدایرا بپرستی چنانک گوئی می بینی او را اگر چنان نباشی که او را می بینی دانی که او ترا می بیند گفت راست گفتی و حدیث تا آخر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ باین قول که گفت اگر تو او را نبینی دانی که او ترا می بیند اشارت بمراقبه کرد زیرا که مراقبت دانش بنده بود باطّلاع حق بر وی و استدامت این علم مراقبت خدای بود و این اصل همه چیزها بود و کس بدین درجه نرسد مگر پس از آنک از محاسبۀ خویش فارغ شده باشد و چون شمار گذشت خویش بکند و حال خویش اندر وقت باصلاح آرد و طریق حق را ملازمت کند و میان خویش و خدای نیکو کند بمراعات دل، و انفاس خویش با خدای نگاه دارد در همه احوال و داند که حق سبحانه وتعالی او را می بیند و بدل او نزدیکست، احول او میداند و افعال او می بیند و اقوال او می شنود، و هر که ازین جمله غافل بود او دور است از بدایات وصلت فکیف از حقایق قُربت.
جُرَیری گوید هر که حاکم نکند میان خویش و میان خدای تقوی را و مراقبت را، بکشف مشاهده نرسد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که امیری بود و ویرا وزیری بود و در پیش او بیکی از غلامان او نگریست که بر سر او ایستاده بود بی تهمتی که در دل او بود اتّفاق چنان بود که در آن حالت امیر به وی نگریست، وزیر بترسید که امیر تهمت بد نکند او را، ازین پس هرگز وزیر اندر نزدیک امیر نشد الّا همچنانک نگریست می نگریست تا امیر پندارد که آن حال بر وی آفریده است، مخلوقی مخلوقی را چنین مراقبت کند مراقبت بنده چگونه باید خداوند خویش را.
از یکی از درویشان شنیدم که امیری را غلامی بود و بر وی اقبال داشت، بیش از آنکه بر دیگران و این غلام از دیگران نیکوتر نبود و بقیمت بیشتر نبود با امیر گفتند حال او چونست امیر خواست که با ایشان نماید فضل غلام، اندر خدمت بر دیگران، روزی امیر بر نشسته بود با لشکر و کوهی بود دور ازیشان و بر آن کوه برف بود و امیر سوی آن نگریست و سر در پیش افکند غلام اسب گرم کرد و قوم ندانستند که او چرا می تازد و بعد از ساعتی غلام آمد و پارۀ برف همی آورد، امیر گفت تو چه دانستی که مرا برف همی باید گفت باز آن جانب نگریستی و نگریستن سلطان بی مرادی نبود امیر گفت من او را بدین نیکوتر همی دارم هرکسی از شما شغلی دارد و او مراقبت احوال من میکند و مراعات نگریستن من.
و گفته اند هر که بخواطر، خدایرا مراقبت کند خدای جوارح او نگاه دارد.
پرسیدند ابوالحسن هندو را که شبان کی باز دارد گوسفند را بعصاء رعایت از چراگاه هلاک گفت چون داند که برو نگاه بانیست.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که در سفری بود غلامی را دید که گوسفند می چرانید گفت ای غلام ازین گوسفند یکی بفروشی گفت آن من نیست، گفت خداوندش را بگوی که گرگ ببرد غلام گفت بخدای چگویم بروزگاری دراز عبداللّه عمر میگفتی که آن غلام گفت بخدای چگویم.
جُنَید گفت هر که اندر مراقبت بحقیقت رسیده باشد از آن ترسد که حظّ او از خدای فوت شود نه از چیزی دیگر.
ذوالنّون گوید نشان مراقبت ایثار کردنست آنچه خدای عَزّوَجِلّ اختیار کرده باشد و بزرگ داشتن آنچه خدای تعالی بزرگ داشتست و حقیر داشتن آنچه خدای حقیر داشتست.
نصر آبادی گوید رجا بطاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت فرا راه حق دارد.
جعفربن نصیر گوید مراقبت مراعات سِرّ بود بنگریستن با حق اندر هر خطرتی.
جُرَیری گوید کار ما بر دو چیز بنا کرده اند یکی آنک مراقبت خدای عَزَّوَجَلَّ را ملازمت کنیم و ظاهر علم نگاه داریم.
ابن عطا را پرسیدند که از طاعتها کدام فاضلترست گفت مراقبت حق بر دوام اوقات.
خوّاص گوید مراعات وقت مراقبت بار آرد و مراقبت، اخلاص سِرّ و علانیت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ.
ابوعثمان مغربی گوید فاضلترین چیزی که مرد آنرا ملازمت کند اندرین طریقت محاسبۀ خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم.
و هم ابوعثمان گوید که ابوحفص گفت مرا چون تو مجلس کنی مردمانرا، اوّل دل خویش پند ده و تن خویش را، نگر جمع آمدن ایشان بر تو مغرور نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و خدای باطن ترا.
ابوسعید خرّاز گوید یکی از پیرانِ من گفت بر تو بادا بمراعات سرّ ومراقبت، روزی من اندر بادیه همی رفتم آواز نعلین شنیدم از پس پشت خویش، مرا از آن هراس آورد خواستم که باز نگرم و ننگریستم، چیزی دیدم بر کتف من ایستاده و من بسرّ مراعات همی کردم پس باز نگریستم ددی دیدم عظیم.
واسطی گوید فاضلترین همه طاعتها نگاهداشتن وقتست و آن آنست که بنده از حد فرا نشود و جز با خدای نه ایستد و از وقت خویش بیرون نشود. و باللّهِ التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و پنجم - در رضا
قالَ اللّهُ تَعالی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ ورَضُوا عَنْهُ.
جابربن عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اهل بهشت اندر جایگاههای خویش باشند، از ناگاه نوری پدیدار آید ایشانرا بر در بهشت سربردارند، خداوند را سبحانه وتعالی بینند که گوید یا اهل بهشت حاجت خواهید از من گویند یارب خشنودی تو خواهیم از ما، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید خشنودی منست که شما را در بهشت فرود آورده است، و کرامت من شما را روزی بوده است، حاجت خواهید گویند یارب از تو زیادت ازین خواهیم نجیبها بیارند از یاقوت سرخ مهار ایشان زمرّد سبز برنشینند و هر گامی از آن او چندان بود که چشم او ببیند خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بفرماید که درختان که بر ایشان میوه بود و حوران بیایند گویند نَحْنُ الْخالِداتُ فَلانَموتُ و نَحْنُ النّاعِماتُ فَلا نَبْؤُسُ، اَزْواجُ قَوْمٍ مُْؤمِنینَ کِرامٍ. ما آنیم که هرگز نمیریم و جوانانیم که هرگز پیر نگردیم، ما جفت مؤمنانیم و کوهها بینند از مشک سپید باد می آید و آن مشک بر ایشان نثار همی کند و آنرا باد مُثیره خوانند، برین جملت همی آیند تا ببهشت عدن و آن قصبۀ بهشت است فریشتگان گویند یارب قوم آمدند، خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید مَرْحَبَاً بِالصّادِقینَ مَرْحَبَاً بِالطّائِعینَ حجابها از پیش چشمهای ایشان برگیرند بخداوند تَعالی نگرند، از نور خداوند تعالی چنان گردند که یکدیگر را نبینند پس ایشانرا گویند با کوشکها شوید یگدیگر را بینند، پیغامبر گوید صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اینست قول خدای تَعَالی، نُزُلاً مِنْ غَفورٍ رَحیمٍ.
و خلافست میان عراقیان و خراسانیان اندر رضا که رضا از احوالست یا از مقامات.
خراسانیان گویند رضا از جملۀ مقامات بود و این نهایت توکّل است و معنی این باز آن آید که بنده بکسب و حیلت بدو رسد.
و عراقیان گویند رضا از جملۀ احوالست و بنده را اندرین کسب نبود بلکه اندر دل فرود آید چون حالهای دیگر و ممکن بود میان هر دو زبان جمع کردن گویند بدایتِ رضا مکتسَبْ بود بنده را و آن از مقامات است و نهایت وی از جملۀ احوال بود و مکتسب نیست.
و سخن بسیار گفته اند اندر رضا و هرکس از حال خویش و شرب خویش خبر داده اند و چنانک در عبارت مختلف اند در شرب و نصیب متفاوت اند. امّا شرط علم که ازان چاره نیست راضی بخدای، آن بود که بر تقدیر خدای اعتراض نکند.
استاد ابوعلی گفتی رضا نه آنست که بلا نبیند و نداند، رضا آن بود که بر حکم و قضا اعتراض نکند.
و بدانک بر بنده واجبست رضا دادن بقضا که امر کرده اند برضا بدو، برای آنک نه هرچه بر بنده قضا کرده اند واجب است برو رضا دادن بدان چون معصیتها که قضاست و محنتهای مسلمانان از هرگونه.
پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقام رضاست یعنی هرکه را برضا گرامی کردند او را بترحیب تمامتری و تقریب برترین گرامی کردند.
عبدالواحدبن زید گوید، رضا بزرگترین مقامها است و بهشت دنیا است.
و بدانک بنده از خدای راضی نتواند بود مگر پس از آنکه خدای تعالی از وی راضی باشد زیرا که خدای گفت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُم ورَضُوا عَنْهُ.
از استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت شاگردی فرا استاد خویش گفت بنده داند که خدای از او راضی است گفت نه. شاگرد گفت داند استاد گفت چون داند گفت چون دل خویش را از خدای راضی یابم دانم که خدای از من راضی است گفت احسنت یا غلام.
گویند موسی علیه السّلام گفت راه نمای مرا بکاری که چون من آن بکنم، از من راضی گردی گفت یا موسی طاقت نداری موسی بسجود افتاد تضرّع کرد، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که ای پسر عمران رضای من از تو اندر آنست که تو رضا دهی بقضاء من.
ابوسلیمان دارانی گوید چون از شهوات بیرون آید او راضی باشد.
نصرآبادی گوید هر که خواهد که بمحلّ رضا برسد بگو آنچه رضای خدای درآنست بردست گیر.
محمّدبن خفیف گوید رضا بر دو قسمت بود رضا بود بدو و رضا بود ازو و رضا بدو آن بود که اندر تدبیر بود و رضا ازو اندر آنچه قضا کند.
استاد ابوعلی گفت رَحْمَةُ اللّهُ عَلَیْهِ راه سالکان درازتر بود و آن راه ریاضت است و راه خاصگان نزدیکترست ولیکن صعبتر بود و آن آنست که عمل تو برضا بود و رضا بقضا.
رویم گوید رضا آن بود که اگر دوزخ بر دست راست وی بداشته باشند نگوید که بجانب چپ می باید.
ابوبکر طاهر گوید، رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا اندر دل جز شادی نباشد.
واسطی گوید هرچند توانی رضا را کارفرمای، مباش تا رضا ترا کار فرماید که محجوب گردی از لذّات او و رؤیت او از حقیقت آنچه مطالعه کند و اندرین سخن که واسطی گفت خطری عظیم است و اندران تنبیهی است قوم را مگر از بهر آنک نزدیک ایشان آرام گرفتن باحوال حجاب بود از گردانندۀ احوال چون از رضا لذّت یافت و بدل راحت رضا یافت از شهود حق محجوب گشت.
هم واسطی گوید نگر بلذّت طاعت و حلاوت آن غرّه نشوی که آن زهر قاتلست.
پسر خفیف گوید رضا آرام دلست بحکمهای او، موافقت دل بآنچه او بپسندد و اختیار کند.
رابعه را پرسیدند که بنده راضی کی باشد گفت آنگاه که از محنت شاد شود همچنانک از نعمت.
گویند شبلی گفت پیش جنید لاحَوْلَ وَلاقَوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ. جَنَیْد گفت این گفتار تنگ دلی باشد و تنگ دلی از دست بداشتن رضا بود بقضا.
ابوسلیمان گوید رضا آنست که از خدای بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نجوئی.
ذوالنّون گوید سه چیز از علامت رضا بود، دست بداشتن اختیار پیش از قضا و نایافتن تلخی پس از قضا و یافتن محبّت اندر وقت بلا.
حسین بن علی علیهما السلام را گفتند ابوذر همی گوید که درویشی را دوستر دارم از توانگری و بیماری را دوستر دارم از تن درستی گفت خدای تعالی بر ابوذر رحمت کناد من همی گویم هر که توکّل بر نیکوئی اختیار خدای کند او را بر اختیار خدای اختیاری دیگر نبود.
فضیل عیاض گوید که بشر حافی گفت رضا فاضلتر از زهد اندر دنیا از آنک راضی را هیچ آرزو نکند بر منزلت خویش.
ابوعثمانرا پرسیدند از قول پیغامبر صلّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسألُکَ الْرّضا بَعْدَ القَضَا گفت زیرا که رضا پیش از قضا عزم بود بر رضا و رضا پس از قضا رضا آن بود.
ابوسلیمان گوید میخواهم که طرفی از رضا بدانم تا اگر مرا در آتش کند بدان راضی باشم یا نه.
ابوعمرو دمشقی گوید رضا برداشتن جزع بود اندر هر حالی که باشد.
جُنَید گوید رضا اختیار از میان برداشتن بود.
ابن عطا گوید رضا نگریستن بود بدل بآنچه اندر ازل خداوند تعالی بنده را اختیار کرده باشد و آن دست بداشتن خشم است.
رُویَم گوید رضا استقبال قضا بود بشادی.
جُرَیری گوید هر که بدون اندازۀ خویش رضا دهد خدای او را برکشد برتر از آنچه طمع دارد.
عبّاس بن عبدالمطّلب رَضِیَ اللّهُ عَنْه گوید پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که طعم ایمان بچشید بخدائی خدای رضا دهد.
عمر خطّاب نامه نوشت بابو موسی اشعری که همه چیزها اندر رضا است اگر توانی راضی باش والّا صبر کن.
عتبة الغلام گویند شبی تا روز همی گفت اگر مرا عذاب کنی ترا دوست دارم، و اگر بر من رحمت کنی ترا دوست دارم.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا در هر حال که مرا خدای بر آن بداشتست کراهیت نداشته ام و از آن حال مرا بدیگری نبرد که من آنرا کاره بوده ام.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت خداوندی بر بندۀ خشم گرفت و بنده شفیعان فرا کرد و پادشاه او را عفو کرد بنده بگریست شفیع گفت این گریستن چراست که ترا عفو کرد، این خداوند گفت او رضاء من همی طلبد و او را بدان راه نیست بدین سبب همی گرید که از وی راضی شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و ششم - در عُبودیّت
قالَ اللّهُ تَعالی وَاعْبُدْ رَبِّکَ حَتّی یَْأتِیَکَ الْیَقیِنُ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم گفت هفت گروه اندر سایۀ خدای تعالی باشند آن روز که هیچ سایۀ نباشد مگر سایۀ او، پادشاهی دادگر و جُوانی که اندر عبادت برآمده باشد و مردی که از مسجد بیرون آید دل وی باز آن بود تا که آنجا باز شود و دو مرد که دوستی کنند از بهر خدای، با یکدیگر بر آن گرد آیند و بر آن پراکنده شوند و مردی که خدایرا یاد کند اندر خلوت، اشک از چشم وی بیرون آید و مردی که زنی که صاحب جمال و حسب باشد او را بخود خواند، او گوید من از خدای ترسم و مردی که صدقه دهد چنانک دست چپ او نداند که دست راست چه داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت عبودیّت تمامتر از عبادت بود که اوّل عبادت بود پس عبودیّت، پس عبودت عبادت عوام مؤمنانرا بود و عبودیّت خواص را و عبودیت خاص خاص را.
و هم از وی شنیدم که گفت عبادت اصحاب مجاهدت را بود و عبودیّت ارباب مکابدت را وعبودت صفت اهل مشاهدات بود و هرکس که بنفس خود با حق سُبْحانه مضایقت نکند او صاحب عبادت بود و هرکس که به دل بخیلی نکند بازو، او صاحب عبودیّت بود و هرکس که روح ازو دریغ ندارد او صاحب عبودت بود.
و گویند عبودیّت قیام نمودنست بحق طاعات چندانک تواند و بخویشتن نگریستن بنظر تقصیر و آنچه ازو حاصل آید از عبادت بتوفیق و تقدیر حق داند.
گفته اند عبودیت ترک اختیار بود در آنچه پیدا شود از قدرت.
و گفته اند که عبودیّت بیزاری نمودن است از حول و قوّت و اقرار دادن که آنچه بدو میرسد همه از فضل و منّت و انعام حقّست جَلَّ جَلالُهُ.
و گفته اند که عبودیت بجای آوردنست آنچه ترا فرموده اند و دست بداشتن از آنچه ترا نهی کرده اند.
از ابوعبداللّه خفیف پرسیدند که عبودیّت کی درست شود گفت چون بنده همگی خود را بحق تسلیم کند و باز آن بر بلاء او صبر کند.
ابن مسروق گوید که از سهل عبداللّه شنیدم که تعبّد درست نشود کسی را، تا ا زچهار چیز جزع نکند، از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری.
و گفته اند عبودیّت آن بود که همگی خویش بدو تسلیم کنی و همگی کار خویش ازو بینی.
و گویند از علامات عبودیّت ترک تدبیر بود و دیدن تقدیر.
ذوالنّون گوید که عبودیّت آن بود که در همه حال بندۀ او باشی چنانک او خداوند تو است در همه احوال.
جُرَیری گوید بندگان نعمت بسیاراند و بندگان منعم اندکی اند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بندۀ آنی که در بند آنی اگر در بند نفسی بندۀ نفسی و اگر در بند دنیائی بندۀ دنیائی. قالَ رَسولُ اللّهِ صَلّی اللّه عَلَیْه وَسَلّم. تَعِسَ عَبْدُالدِرْهَمِ تَعِسَ عَبْدُ الدّینارِ و تَعِسَ عَبْدُ الخَمیصَةِ.
شیخ ابویزید مردی را پرسید که چه پیشه داری گفت خر بنده گفت خدای خر ترا مرگ دهاد تا بندۀ خدای باشی نه بندۀ خر.
از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت از جدّ خویش شنیدم ابوعمروبن نُجَیْد که گفت صافی نشود قدم هیچکس اندر عبودیّت تا آنگاه که همه کارهای خویش ریا بیند و حالهای خویش دعوی بیند.
عبداللّه بن مُنازِل گوید بنده بندۀ او بود تا خادم نجوید خویشتن را چون خویشتن را خادم جست از حدّ بندگی بیفتاد و ادب دست بداشت.
سهل بن عبداللّه گوید بنده را تعبّد درست نیاید، تا آنگاه که نه اندر عدم برو اثر درویشی بیند و نه اندر غنا اثر وجود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که قیمت زاهد بمعبود او بود همچنانک شرف عارف بمعروف او بود.
ابوحفص گوید عبودیّت زینت بنده باشد هر که دست بدارد از زینت، بیرون آمد از حدّ عبودیّت و از غیر او حاجت نخواهد.
ابن عطا گوید عبودیّت اندر چهار چیز است. وفا بجای آوردن است اندر عهد و حد ها نگاهداشتن و بآنچه بود رضا دادن و برآنچه نبود صبر کردن.
عمروبن عثمان المکّی گوید هیچکس را ندیدم از متعبّدان که من دیدم بمکّه و جایگاههای دیگر و از آنچه نزدیک ما آمدند، اندر موسمها، اجتهاد او بیشتر و دائم تر بر عبادت از مُزَیِّن رَحِمَهُ اللّهُ و هیچکس را ندیدم بتعظیم او کار خدایرا عَزَّوَجَلَّ و هیچکس ندیدم که آن سختی بر خویشتن نهاد که وی، و بر مردمان آسان فراگرفتی چون وی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هیچ نام نیست بزرگتر از عبودیّت و مؤمن را هیچ نام نیست تمامتر از عبودیّت و از بهر آن خداوند عَزَّاسْمُهُ اندر وصف پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شب معراج چنین گفت و شریفترین اوقات او آن شب بود اندر دنیا که گفت سُبْحَانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیلاً دیگر جای گفت فَاَوْحی اِلی عَبدِهِ ما اَوْحَی اگر نامی بودی بزرگتر از عبودیّت ویرا بدان نام خواندی.
و اندرین معنی گفته اند
شعر:
یا عَمْر و ثاری عِنْدَ زَهْرائی
یَعْرِفُهُ السّامِعُ والرّائی
لاتَدْعُنی اِلّا بِیا عَبْدَها
فَاِنَّهُ اَصْدَقُ اَسْمائی
و گفته اند دو چیزست که چون بترک او بگوئی بحقیقت عبودیّت رسی، بالذّت آرام گرفتن و اعتماد کردن بر حرکت چون این دو از تو بیفتاد عبودیّت بجای آوردی چنانک واسطی گوید حذر کنید از لذّت عطا که آن حجابی است اهل صفا را.
ابوعلی جوزجانی گوید رضا سرای عبودیّت است و صبر دَرِ اوست و تفویض خانۀ اوست آواز از در بود و فراغت اندر سرای است و راحت اندر خانه.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت چنانک ربوبیّت نعت حق است زایل نشود، عبودیّت صفت بنده است که ازو جدا نشود و اندرین معنی گفته اند،
شعر:
فإن سَأَلونی قُلْتُ ها اَنَا عَبْدُهُ
وَ اِنْسَأَلوه ُ قالَ ها ذاکَ مَوْلائی
نصرآبادی گوید عبادات بطلب عذر و عفو خواستن از تقصیر آن، اولیتر از آنک طلب عوض و جزا کنی بر آن.
هم او گوید عبودیّت بیفکندن رؤیت تعبّد است اندر مشاهدت معبود.
جُنَید گوید عبودیّت ترک شغلها است و مشغول بودن بکاری که آن کار اصل فراغتست.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و هفتم - در ارادت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَالْعَشِیّ یُریدونَ وَجهَهُ.
انس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت چون خدای عزّوجلّ بندۀ را نیکوئی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول اللّه چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّه ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزلِ قاصدانرا بخدای سُبْحانَهُ و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدّمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدّم نباشد نتواند کرد چون این اوّل کار بود آنرا که طریق خدای عَزَّوَجَلَّ ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدّمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتقّ است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود.
و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند.
پیران گفته اند ارادت ترک عادتست و عادت مردمان اندر غالب، استادن است اندر وطن غفلت و متابعت شهوت کردن و پشت بازگذاشتن بآنچه ویرا آرزو بدو خواند و مرید ازین عادت بیرون آمده باشد و بیرون آمدن ویرا نشانی، و دلیلی بود بر درستی ارادت و آن حالت را ارادت نام کردند و آن بیرون آمدنست از عادت امّا حقیقت او برخاستن دلست اندر طلب حق جَلَّ جَلالُهُ و از بهر این گفته اند که ارادت سوختنی بود که همه بیمها ببرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که حکایت کرد از ممشاد دینوری که او را گفت تا بدانستم که کارهاء درویشان همه جدّ بود با هیچ درویش مزاح نکردم از آنکه وقتی درویشی نزدیک من آمد و مرا گفت ایّهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدۀ کنی بر زبان من برفت که ارادت و عصیده درویش برگشت و من ندانستم که برفت گفتم تا عصیده بکردند و درویش را طلب کردم، بازنیافتم، خبر وی پرسیدم، گفتند اندر ساعت بازگشت و با خویشتن همی گفت ارادت و عصیده، ارادت و عصیده و روی در بادیه نهاد و این سخن همی گفت تا آنگاه که فرمان یافت.
یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها، دلم تنگ شد، گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید، هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی، یعنی بموانست انس و جنّ خدای را جویند.
استاد امام گوید قُدِّسَ روحُهُ مرید شب و روز نیاساید بظاهر اندر صفت مجاهده بود و بباطن بصفت مکابدات، از بستر و بالین دور بود سر در میان ببسته و رنجها بر خویشتن نهاده و خویشتن اندر بلاها و تعبها نهاده و هرچه ویرا پیش او آید، از بلا و رنج از هیچ روی نگرداند و زن و فرزند و دوستان و خویشان و خان و مان فروگذاشته چنانکه گویند.
شعر:
ثَمَّ قَطَعْتُ اللَّیْلَ فی مَهْمَهٍ
لا اَسَداً اَخْشی وَلا ذِئْباً
یَغْلِبُنی شَوقی فَاطْوی السُّریٰ
ولَمْیَزَلْذوالشَّوْق مَغْلوباً
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت ارادت سوزی بود اندر دل و تبشی بود اندر نقطۀ دل و شیفتگی اندر ضمیر، انزعاجی اندر باطن، آتشی بود زبانه زنان اندر دلها.
یوسف بن الحسین گوید میان ابوسلیمان دارانی و احمدبن ابی الحواری عهدی بود که بهیچ چیز او را مخالفت نکند که فرماید او را روزی احمد آمد و بوسلیمان اندر مجلس سخن همی گفت، گفت تنور بتافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب وی باز نداد، باری چند بگفت ابوسلیمان گفت برو اندر آنجا نشین چون تنگ دلی بود از وی ساعتی تغافل کرد پس ازان ویرا یاد آمد گفت احمد را طلب کنید که او اندر تنور است زیرا که با من عهدی دارد که خلاف نکند بهرچه من گویم، بنگریستند اندر تنور بود، یک موی بر وی نسوخته بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در ابتدای جوانی در ارادت بسوختم اکنون می گویم با خویشتن کاشکی معنی ارادت بدانستمی.
و گفته اند از صفات مرید یکی آنست که نوافل بر وی دوست گردانند و نصیحت کند خلق را باخلاص و با خلوت ویرا انس بود و بهرچه از احکام بر وی همی رود صبر کند و کار او را ایثار کند و از دیدار او شرم دارد و آنچه ویرا جهد بود بذل کند محبوب خویش را و هر سببی که داند او را به وی رساند بر دست گیرد و از همه چیزها بکمتر ین درجه قناعت کند، و باید که ویرا به دل قرار نباشد تا آنکه بخدای عَزَّوَجَلَّ رسد.
ابوبکر دقّاق گوید آفت مرید سه چیز است زن خواستن و حدیث نوشتن و سفر کردن.
و از وی پرسیدند که چرا دست بداشتی از حدیث نوشتن گفت مرا ارادت از آن بازداشت.
حاتم اصمّ گوید که چون مرید را بینی که بغیر مراد خویش مشغول شود بدانک او دون همّتی خویش ظاهر کرده باشد.
کتانی گوید از حکم مرید آنست که سه چیز در وی موجود بود خواب بروی از غلبه بود و خوردی وی از فاقه و سخن وی از ضرورت.
جُنَید گوید چون خدای تعالی بمریدی نیکوئی خواهد او را بصوفیان افکند و از قرّایانش باز دارد.
دقّاق گوید نهایت ارادت آن بود که اشارت کند بخدای تا باشارت او را یابد گفتم چیست که ارادت فرا گیرد گفت آنک خدایرا یابی بی اشارت دقّاق گوید مرید، مرید نباشد تا آنگه که فریشتۀ دست چپ بیست سال بر وی هیچ چیز ننویسد.
ابوعثمان حیری گوید هرکه را اندر بدایت، ارادت درست نیاید بروزگار نفزاید ویرا مگر ادبار.
هم ابوعثمان گوید چون مرید چیزی شنود از علم قوم و کار کند بدان، نور آن تا آخر عمرش اندر دل وی بود و نفع آن بدو رسد و اگر از آن سخن گوید هر که شنود ویرا سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بر آن کار نکند حکایتی بود که یاد گیرد، روزی چند برآید فراموش کند.
یحیی بن معاذ گوید سخترین چیزی بر مرید معاشرت اضداد بود.
یوسف بن الحسین گوید هرگاه که مرید برُخصت و کسب مشغول بود از وی هیچ چیز نیاید.
جنید را ازین پرسیدند که مرید را چه فایده بود اندر شنیدن حکایت گفت حکایت لشکری بود از لشکرهای خدای عَزَّوَجَلَّ که دل مرید بدان قوی کند گفتند این را هیچ گواه باشد گفت باشد قول خدای تعالی. وکُلاً نَقُصٌّ عَلَیْکَ مَنْ اَنْباءِ الرُسُلِ ما نُثَبَّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
جنید گوید مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمان.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ فرق میان مرید و مراد آنست که همه مریدی برحقیقت مراد بود که اگر مراد حق سُبْحَانَه نبودی که او را خواستی مرید نبودی، زیرا که هیچکس بی خواست او نبود و هر مراد مرید بود زیرا که چون حق عَزَّاسْمُهُ او را خواهد بخصوصیّت توفیق ارادتش دهد، ولیکن قوم فرق کرده اند میام مراد و مرید مرید نزدیک ایشان مبتدی بود و مراد منتهی بود و مرید آن بود که رنج بر خویشتن نهد و خود اندر سختیها افکنده باشد و مراد آن بود که بر کار باشد بی رنج و مرید رنجور باشد و مراد آسوده و سنّت خدای تعالی مختلف است با قاصدان بیشترین را اندر مجاهدت افکند پس برسد بعد از آنکه رنج بسیار بکشد از هر بابی بمعنیهای بزرگوار.
و بسیار بود از ایشان که اندر ابتدا کشف کنند ایشانرا بمعنیهای جلیل و آنچه خداوندان ریاضت و مجاهدت نیافته باشند ایشان بیابند، پس از آن با مجاهدت آرند ایشانرا آنچه از ایشان فوت شده باشد پس برفق مجاهدتها از ایشان درخواهند که بر اهل ریاضت رفته باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرید متحمّل بود و مراد محمول.
و هم از وی شنیدم که موسی علیه السّلام مرید بود که گفت رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری. پیغمبر ما صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّم مراد بود خدای عَزَّوَجَلَّ گفت اَلَمْ نَشْرَحَ لَکَ صَدْرَک و همچنین موسی گفت اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ حَق تَعالی گفت لَنْ تَرانی. پیغمبر ما را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت اَلَمْ تَرَاِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ مراد اندرین که گفت مدّالظل پوشیدن قصّه بود و محکم کردن حال.
جُنَید را پرسیدند از مرید و مراد گفت مرید اندر زیر سیاست علم بود و مراد اندر رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده، دونده اندر پرنده کی رسد.
ذوالنّون مصری کس فرستاد ببویزید بسطامی گفت تا کی خواب و راحت طلبی قافله درگذشت بویزید گفت بگویید برادر مرا ذوالنّون را مرد آنست که شب بخسبد بامداد بمنزل گاه بود و پیش از قافله رسیده باشد ذوالنّون گفت طوبیٰ لَهُ نوشت باد این سخنی است که حال ما بدانجا نرسد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و نهم - در اخْلاص
قالَ اللّهُ تَعالی. اَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلّی اللّهِ عَلَیْهِ وَسلّم گفت سه چیز است که دل مسلمانانرا از خیانت پاک کند، اخلاص اندر عمل خدایرا و نصیحت کردن پادشاه و جماعت مسلمانانرا ملازمت کردن.
و اخلاص آن بود که طاعت از بهر خدای کند چنانک هیچ چیز دیگر باز آن آمیخته نباشد و بدان طاعت تقرّب خواهد بخدای عَزَّوَجَلَّ و با کسی دون خدای عزّوجلّ تصنّعی نجوید و محمدتی چشم ندارد از خلایق و جاهی امید ندارد یا معنیی که آنرا ازین حد بیرون برد بظاهر و باطن و اگر گویند صافی بکردن سرّ بود از دیدار مخلوق درست آید و اگر گویند اخلاص توقّی اخلاص بود از ملاحظت اشخاص درست آید.
و از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ می آید که گفت خداوند سُبْحانَه و تَعالی گفت اخلاص سرّی است از اسرار من، اندر دل بندۀ می نهم که او را دوست دارم.
حذیفه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پرسیدم از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ که اخلاص چیست گفت پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ که از جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ پرسیدم از اخلاص، جبرئیل گفت از ربّ العزّه جَلَّ جَلالُهُ پرسیدم که اخلاص چیست گفت سرّی است از سرّهای من اندر دل بندۀ نهم که او را دوست دارم.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت اخلاص خویشتن را نگاه داشتن است از دیدار خلقان و صدق، پرهیز کردنست از مطالعت نفس و مخلص را ریا نبود و صادق را اعجاب نبود.
ذوالنّون مصری گوید اخلاص تمام نبود الّا بصدق اندرو و بصبر برو و صدق تمام نبود مگر باخلاص اندرو و مداومت برو.
ابویعقوب سوسی گوید هرگاه که اندر اخلاص خویش اخلاص بیند آن اخلاص را باخلاصی دیگر حاجت آید.
ذوالنّون مصری گوید سه چیزست علامت اخلاص یکی آنک مدح و ذمِّ عام نزدیک او یکی باشد و دوم آنکه رؤیت اعمال فراموش کند سوم آنکه در آخرت هیچ نبیند عمل را عمل خویش.
ابوعثمان گوید اخلاص آن بود که نفس را اندر وی هیچ حظ نبود بهیچ حال و این اخلاص عام باشد و اخلاص خاص آن بود که آنچه برایشان رود نه بایشان بود، طاعتها همی آید ازیشان و ایشان از آن بیرون و ایشانرا طاعت، دیدار نیفتد و آن بچیزی نشمرند آن اخلاص خاص بود.
ابوبکر دقّاق گوید نقصان مخلص، اندر اخلاص، دیدن اخلاص بود چون خدای عَزَّوَجَلَّ خواهد که اخلاص او مُخْلَص بود رؤیت وی از اخلاص وی بیفکند تا مُخْلَص بود نه مُخْلِص.
سهل بن عبداللّه گوید ریا نشناسد مگر مخلص.
ابوسعید خرّاز گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان بود.
ذوالنّون گوید اخلاص آن بود که از دشمن نگاه دارند تا تباه نکند برو.
ابوعثمان گوید اخلاص، نسیان رؤیت خلق بود بدوام نظر بخالق.
حُذیفة المرعشی گوید اخلاص راست ایستادن افعال بنده بود اندر ظاهر و باطن.
و گفته اند اخلاص آن بود که برای حق کند و بدان صدق خواهند
سَری گوید هر که خویشتن را آراسته گرداند اندر چشم مردمان، بآنچه اندر وی نبود از رتبت خویش بیفتاد نزدیک خدای عَزَّوَجَلَّ.
فضیل گوید دست بازداشتن عمل برای مردمان ریا بود و کار کردن برای مردمان شرک بود و اخلاص آن بود که ترا خدای عَزَّوَجَلَّ ازین هر دو عافیت دهد.
جنید گوید اخلاص سرّی است میان بنده و خدای نه فریشته داند که بنویسد و نه شیطان داند که آنرا تباه کند و نه هوا داند که آنرا بگرداند.
رُوَیْم گوید اخلاص اندر اعمال آن بود که اندرو هر دو سرای عوض چشم ندارد و از هر دو فریشته هیچ حظّ نبیوسد.
سهل عبداللّه را پرسیدند که بر نفس مردم چه سختر گفت اخلاص، زیرا که نفس را اندرو نصیب نباشد.
و کسی دیگر را پرسیدند از اخلاص گفت آن بود که بر کار خویش جز خدایرا کس را گواه نکند.
کسی گوید در نزدیک سهل بن عبداللّه شدم، روز آدینه، پیش از نماز، ماری دیدم اندر خانۀ او، من پایی فرا پیش می نهادم و یکی باز پس، گفت اندر آی که کس بحقیقت ایمان نرسد و از هیچ چیز که بروی زمین بود بترسد پس مرا گفت اندر نماز آدینه چگویی گفتم میان ما و مسجد شما یک شبانروز راهست، دست من بگرفت بس چیزی برنیامد که مسجد دیدم و اندر مسجد شدیم و نماز آدینه بکردیم و بیرون آمدیم و اندر مردمان می نگرستیم و ایشان میرفتند گفت اهل لا اله الّا اللّه بسیارست و مخلصان از ایشان، اندکی اند.
مکحول گوید که هیچ بنده نبود که چهل روز اخلاص بجای آرد اندر عبادت الّا که چشمۀ حکمت از دل وی بر زبان وی گشاده گردد.
یوسف بن الحسین گوید عزیزترین چیزی اندر دنیا اخلاص است هرچند جهد کنم تا ریا از دل خود بیرون کنم بر گونۀ دیگر از دل من بر روید.
ابوسلیمان گوید چون بنده مخلص شود ریا و وسواس از وی بریده شود بیکبار. وباللّه التوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و یکم - در حَیَا
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللّهَ یَرَیٰ.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت شرم وحیا از ایمانست.
عبداللّه بن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روزی یارانرا گفت شرم دارید از خدای عَزَّوَجَلَّ چنانکه واجبست گفتند ما شرم می داریم از خدای عَزَّوَجَلَّ والحمداللّه، گفت نه آنست ولیکن هر که شرم دارد از خدای تعالی، بحقّ شرم، بگو سرّ نگاه دار و آنچه دروست، و شکم نگاه دارد وآنچه دروست، و یاد کن از مرگ و گور و هر که آخرت خواهد از زینت دنیا دست بدارد، و هر که این بکرد شرم داشت از خدای تعالی بحق شرم.
بعضی از حکما گفته اند شرم را زنده دارند بمجالست آنک از وی شرم دارند.
ابن عطا گوید علمِ بزرگترین، هیبت است و شرم، چون این هر دو از بنده بشد هیچ خیر نماند در وی.
ذوالنّون مصری گوید شرم، یافتن هیبت بود اندر دل با وحشت آنچه از تو رفته است از ناکردنیها.
و هم او گوید دوستی فرا سخن آرد و شرم خاموش کند و بیم بی آرام کند.
ابوعثمان گوید هر که اندر حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای عَزَّوَجَلَّ در آنچه گوید، مغرور بود.
ابوبکر اشکیب گوید حسن حدّاد اندر نزدیک عبداللّهِ مُنازل شد گفت از کجا می آئی گفت از مجلس ابوالقاسم مُذکِّر گفت اندر چه سخن می گفت، گفت اندر حیا عبداللّه گفت ای عجب از آن کس که اندر حیا سخن گوید و از خدای عَزَّوَجَلَّ شرم ندارد.
سری گوید حیا و انس، بدرِ دل آیند اگر در وی زهد و ورع یابند فرود آیند و اگر نیابند بازگردند.
جُرَیری گوید قرن پیشین معاملت میان ایشان بدین بود، و چون دین فرسوده شد، دیگر قرن را، معاملت بوفا بود تا وفا بشد قرن دیگر از پس ایشان معاملت بمروّت کردند مروّت نیز برخاست، قرن دیگر از پس ایشان، معاملت بحیا کردند تا حیا برخاست پس مردمان چنان شدند که معامله برغبت و رَهْبت کردند.
و گویند در قول خدای تعالی اندر قصّۀ یوسف عَلَیْهِ السَّلام وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَولا اَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ که برهان آن بود که زلیخا جامه بر روی آن بت افکند که در گوشۀ خانه بود، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت چه میکنی گفت شرم دارم از وی، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت من بشرم اولیترم از آفریدگار خویش.
و گویند درین آیت دیگر فَجاءَتْهُ اِحْدیهما تَمْشی عَلَی اسْتِحْیاءٍ گویند دختر شعیب پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ شرم داشت از موسی عَلَیْهِ السَّلامُ از آنکه ویرا مهمان همی خواند، شرم میداشت که نباید که موسی اجابت کند، صفت میزبان، شرم بود و آن شرمِ کرم بود.
ابوسلیمان دارانی گوید خداوند تعالی گوید بندۀ من از من شرم نداری عیبهای تو که بر مردمان بود فراموش کردم، و موضعها که اندر زمین گناه کردی آن بقعه را فراموش گردانیدم و زَلّتهای تو از اُمّ الکتاب محو کردم و روز قیامت اندر شمار، با تو استقصا نکنم.
گویند مردی از بیرون مسجد نماز میکرد او را گفتند چرا در مسجد نماز نکنی گفت شرم دارم که در خانۀ او شوم و در وی عاصی شده ام.
از علامتی شرمگنی آنست که ویرا جایی نبینند که از آن ویرا شرم باید داشت.
کسی دیگر می گوید شبی بیرون شدیم و میرفتیم مردی دیدیم خفته در بیشۀ و اسبی آنجا چرا میکرد ویرا فرا جنبانیدیم گفتم نترسی در چنین جای مخوف از ددگان، سربرداشت و گفت من شرم دارم که از غیر او ترسم، سر باز نهاد و بخفت.
خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که خویشتن را پند ده اگر پند پذیرفتی والّا شرم دار از من که مردمانرا پند دهی.
و گفته اند حیا بر وجوه است حیای جنایت است چون حیای آدم عَلَیْهِ السَّلامُ که او را گفتند ای آدم از ما می گریزی از ما گفت نه، یارب ولیکن شرم میدارم و حیای تقصیر است چون حیای فریشتگان که گویند یارب ترا نپرستیدیم بحقّ عبادت تو و حیای اجلال است چون حیای اسرافیل عَلَیْهِ السَّلامُ بپر، خویشتن را بپوشید از شرم خدای تعالی و حیای کرم آنست که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شرم داشت از امّتان، که گفتی بیرون شوید از خانۀ من تا خداوند تعالی گفت ولامُسْتَْأنِسینَ لِحَدیثٍ.
و حیای حشمت است چنانکه امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ را بود که مقداد را گفت تا حکم مَذْی از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بپرسید.
و حیای استحقارست چنانکه موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب شرم دارم که مرا حاجتی بود از دنیا از تو سؤال کنم، خداوند تَبارَکَ وَتَعالی گفت یاموسی تا نمک دیگ و علف گوسفندان از من خواه، و حیای ربّ است سُبْحانَهُ وَتَعالی نامۀ بمهر ببنده دهد پس از آن که بصراط گذشته باشد اندر وی نوشته ای گوید بندۀ من کردی آنچه کردی من شرم دارم که آن بر تو پدیدار کنم، برو که ترا بیامرزیدم.
از استاد ابوعلی شنیدم که یحیی بن معاذ اندر ین خبر گفت سبحان آن خدائی که بنده گناه کند و خدای تعالی شرم دارد از وی.
و شرم خداوند تعالی بر صفت شرم بندگان روا نبود، حیا از وی، بمعنی ترک بود.
فضیلِ عیاض گوید پنج چیز است از علامت بدبختی، سختی دل، و نابودن اشک در چشم و بی شرمی، و رغبت اندر دنیا، و در ازای امل.
و اندر بعضی از کتابها است که خدای عَزَّوَجَلَّ گوید بندۀ من انصاف من بندهد مرا بخواند من شرم دارم که ویرا باز زنم و وی گناه همی کند و از من شرم ندارد.
و بدانک حیا گدازش آرد گویند شرم گداختن دل بود از آنچه مولی جَلَّ جَلالُهُ داند از تو، و گفته اند حیا انقباض دل بود از تعظیم خدای عَزَّوَجَلَّ.
و گفته اند چون بنده خواهد کی مجلس کند تا خلق را پند دهد فریشتگانی که بر وی موکّل اند آواز دهند که خویشتن را پند ده بدانچه برادرانرا پند میدهی و الّا شرم دار از آفریدگار خویش که او ترا می بیند.
جُنید را از شرم پرسیدند گفت دیدن آلا باشد از خداوند خویش و رؤیت تقصیر از خویشتن ازین دو معنی حالی تولّد کند آنرا حیا خوانند.
واسطی گوید بشرمگن عرق می دود و آن زیادتی است که اندرو بود و مادام تا اندر نفس، چیزی بود از حیا مصروف بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حیا دست بداشتن دعوی بود پیش خدای عَزَّوَعَلا.
ابوبکر ورّاق را گویند که گفت بسیار وقت بود که دو رکعت نماز کنم و من از آن بازگردم چنان باشم که کسی از دزدی بازگردد، از شرم داشتن.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و دوم - در حُرِیَّتْ
قالَ اللّهُ تَعالیٰ وَیَْؤثِروُنَ عَلی اَنْفُسِهمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
گفته اند بر خویشتن ایثار کردند از آزادگی ایشان از آنچه بیرون آمدند از آن و ایثار کردن بدان.
ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت کفایت بود یکی از شما را، آن قدر که قناعت بود بدان نفس او را، و بازگشت شما با چهار رش و بدستی جای خواهد بودن، و بازگردد کار همه بآخرت.
و آزادگی آن بود که مرد از بندگی همه آفریدها بیرون آید و هرچه دون خدایست عَزَّوَجَلَّ آنرا در دل وی راه نبود و علامت درستی آن برخاستن تمیز بود از دل او میان چیزها و خطر شریف و وضیع از اعراض دنیا نزدیک او یکسان بود، چنانک حارثه گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تن خویش از دنیا بازداشتم، زر و خاک نزدیک من برابرست.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هر که اندر دنیا آید و ازان حُرّ بود از دنیا بیرون شود و ازو حُرّ بود.
دُقّی حکایت کند از زقّاق که گفت هر که اندر دنیا آزاد بود، از بندگی او آزاد بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت آزادی اندر کمال عبودیّت بود چون در عبودیّت صادق بود او را از بندگی اغیار آزادی دهند امّا اگر بنده پندارد که بنده را مسلّم بود که وقتی لگام بندگی از سر فرو کند و یک لحظه از حد فراتر شود از آنجا که امر و نهی است و وی مَمَیِّز است در دار تکلیف، آن از دین بیرون آمدنست، خداوندتعالی پیغامبر را گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَاَعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَْأتِیَکَ الیَقینُ. مرا پرست تا وقت مرگ، میان مفسّران اجماعست که بیقین، اجل خواست و آنچه قوم اشارت کنند بدان از حرّیّت، آنست که بنده بدل در تحت بندگی هیچ چیز نشود از مخلوقات، نه از آنچه اندر دنیا است و نه از آنچه در آخرتست، دنیا را و هوا و آرزوی و خواست و حاجت و حظ را اندرو هیچ نصیب نباشد.
شبلی را گفتند ندانی که او رحمٰن است گفت دانم ولیکن تا رحمت وی بدانسته ام هرگز نخواسته ام تا بر من رحمت کند.
و مقام حرّیّت عزیز است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که ابوالعبّاس سیّاری گفت اگر نماز روا بودی بی قرآن، بدین بیت روا بودی.
شعر:
اَتَمَنَّیٰعَلی الزَّمانِ مُحالاً
اَنْیَریٰمُقْلَتایَ طَلْعَةَ حُرٍّ
امّا اقاویل مشایخ اندر حرّیّت بسیار است.
حسین بن منصور گوید هر که آزادی خواهد بگو عبودیّت پیوسته گردان.
جُنَید را پرسیدند چگوئی اندر کسی که ویرا از دنیا هیچ نمانده بود مگر مقدار استخوانی خرما جنید گفت بندۀ مُکاتَب هنوز بنده بود مادام که درمی بر وی باقی بود.
ابوعمرو انماطی گوید از جنید شنیدم که گفت بحقیقت آزادی نرسید و از عبودیّت او بر تو چیزی باقی مانده بود.
بشر حافی گوید هر که خواهد که طعم آزادی بچشد بگو سرّ پاک گردان با خدای خویش.
حسین منصور گوید هر که مقامات بندگی برسد بتمامی، آزاد گردد از تعب عبودیّت، بندگی بجای می آرد بی رنج و مشقّت، و این مقام انبیا و صدّیقان بود، محمول بود هیچ رنج فرا دلش نرسد و اگرچه حکم شرع برو بود.
منصور فقیه مصری راست این بیت کی گفت.
شعر:
مابَقی فی النّاسِ حُرٌّ
لاٰوَلاٰفی الْجِنّ حُرٌّ
قَدْمَضیٰحُرُّ الْفَریَقیْنِ
فُحُلْو اُلْعَیْشِ مُرٌّ
و بدانک معظم حریّت اندر خدمت درویشان است.
از شیخ ابوعلی شنیدم که خداوندتعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که چون جویندۀ مرا بینی خادم او باش. و پیغامبر ما گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَیِّدُ الْقَوْمِ خادِمُهُمْ.
یحیی بن معاذ گوید ابناء دنیا را خدمت، درم خریدگان کنند، و ابناءِ آخرت را خدمت احرار و ابرار کنند.
ابراهیم ادهم گوید حرّ گویم از دنیا بیرون شود پیش از آن که او را بیرون برند. ابراهیم گوید که صحبت مکن مگر با حُرّی کریم که شنود و نگوید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی وچهارم - در فتوَّت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّهُم فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و پنجم - در فِراسَت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ.
گفته اند متوسّمان خداوندان فِراست باشند.
ابوسعید خدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مُضادّ او بود، همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود، اشتقاق این، از فریسة السّبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوّت ایمان باشد، هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود.
ابوسعید خرّاز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جَلَّ جَلالُهُ نگریسته باشد و مادّۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد، یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد.
واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار، او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید.
ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم، بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید، بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مُباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری، ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم، روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عَزَّوَجَلَّ خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظّی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب.
کتّانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است.
گویند شافعی و محمّدبن الحسن رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما در مسجد حرام بودند، مردی درآمد محمّدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم.
ابوسعید خرّاز گوید مُسْتَنْبِط آن بود که دائم بغیب می نگرد و از وی غائب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. و مُتَوَّسِم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود، بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلمُتَوَسِّمینَ ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرّس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد، معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظّ ایشان فراتر بود، ربّانیان باشند قالَ اللّهُ تَعالی کونوا رَبّانِیِّیْنَ یعنی عالمان باشند و حکیمان، اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خُلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن.
ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور، ابوالحسن بوشنجه و حسن حدّاد بعیادت او شدند و اندر راه، به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش، قصّۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد، او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم.
و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی.
حسین منصور گوید چون حق تعالی غلبه کرد بر سرّی، مالک اسرار گردد، آنرا بیند و از آن خبر دهد.
کسی را پرسیدند از فراست گفت ارواح اندر ملکوت همی گردد، او را اشراف بود بر معانی غیوب از اسرار خلق سخن گوید همچنانک از معاینه بیند که در او شک نبود.
و گویند میان زکریّاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکّر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ، مرا مجلس نهاد،اندر مسجد مطرِّز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راهِ مجلس، بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدّت غیبت من، باز من نگریست و گفت تا تو بازآئی من نوبت تو مجلس دارم، پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم، پارۀ دیگر بشدیم، خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح، خبر داد از آن، برقطع.
شاهِ کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنّت و حلال خوردن عادت گیرد، فراست او هیچ خطا نیفتد.
ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ هر که حظّ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ .
و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الّا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتّصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیّر اندرو آید و این نشان مُحْدَث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ که گفت. اَلْمُْؤمِنُ یَنْظُرُ بِنورِاللّهِ اَی بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود.
حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد.
و گفته اند فراست مریدان ظنّی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند.
احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید.
ابوجعفر حدّاد گوید فراست باوّل خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او، خاطر بود و حدیث نفس.
حکایت کنند از ابوعبداللّه رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد، شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنّا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست، من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش، برکشیدم، اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.
ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَ السَّلامُ گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید.
ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.
و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم، با جماعتی از درویشان، بچند روز هیچ فتوح نبود، بنزدیک خوّاص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی، خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات، بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت.
گویند سهل بن عبداللّه روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد، از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت، هم اکنون اِنْ شاءَ اللّهُ آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود.
ابوعبداللّه تُروغبدی بزرگ وقت بودست، بطوس همی شد کسی با وی بود، چون بِخَرْو رسید گفت نان خر، آن قدر که ایشانرا کفایت بود، بخرید گفت بیشتر بخر، آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عَقَبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم، دست و پای بسته، دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند، از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید در پیش استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او، در حال او سکون بدو، اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها، مجلّدی سرخ پشت چهارسوی نهادست، اشعار حسین منصورست در آنجا، آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو، وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلّد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرّحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند، مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی، پرسیدند او را، از حال او گفت مسئلۀ مشکل بود مرا، معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم، مرا گفت حال ایشان همچنان بُوَد چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد، بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرّحمن آن سخن رفت، متحیّر شدم گفتم چون کنم میان ایشان، آخر اندیشیدم، گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلّد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمائی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب، الصَّیْهور فی نقض الدّهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر، گفت او را بگوی، من این مجلّد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم.
حسن حدّاد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم، جماعتی از درویشان نزدیک او بودند، مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند، من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست، گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیّار رسیدم پیری دیدم، بشکوه وبَهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم، گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود، پیش ایشان بردم و قصّۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیّار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان.
ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم، با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود، یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکّل من تباه کند که این مرا چون معلومیست، هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده، گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم، پیش درویش شدم، او را یافتم.
ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جُنَیْد و از خاطر مردمان سخن گفتی جُنَیْد را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جُنَید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن، جُنَید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جُنَید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم. جنید گفت راست گفتی و اوّل و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیّر اندر دل آید یا نه.
عبداللّه رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی، طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند، پس از آن، که قِرْمِطی اندر مکّه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد.
ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را، گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکّه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طَلْحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طَلْحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکّه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکّه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد.
از انس بن مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمانِ عفّان شدم رضیُ اللّهُ عَنْهُ و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم عثمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست.
ابوسعید خرّاز گوید اندر مسجد حرام شدم، درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت، وَاعْلَموا اَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی انفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وَهُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.
از ابراهیم خوّاص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم، اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند. جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهِیّت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حِشمت کردند و با وی بنگفتند، الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست، آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد، او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدّیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدّیق است واجب کند که اندرین طایفه بود، خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید، دانستم که وی صدیّق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت.
محمّدِ داود گوید اندر نزدیک جُرَیری بودم، گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد، اندر مملکت خویش او را آگاه کند، پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد.
ابوموسی دَیْبُلی گفت از عبدالرّحمن بن یحیی پرسیدم از توکّل گفت توکّل آن بود که اگر دست تاوارَن اندر دهان اژدهائی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عَزَّوَجَلَّ، گفت از آنجا بیرون آمدم، بنزدیک ابویزید آمدم تا توکّل از وی بپرسم، در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرّحمن کفایت نیست ترا، گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی، جواب از پس در بیافتی، در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی، یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الّا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود، هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی.
ابرهیم خوّاص گفت اندر بادیه شدم، مرا رنج بسیار رسید، چون بمکّه رسیدم عُجْبی بمن اندر آمد، پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سرّ تو مشغول نگردد، این وسواس ار سِرِّ خویش بیرون گذار.
حکایت کنند که فَرْغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی، یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد، ابوعثمان گفت حجّ چنین کنند، مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده، گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد، و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت.
خیرالنسّاج گوید اندر خانه بودم، اندر دلم افتاد که جُنَیْد بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم. دیگر راه همان خاطر باز آمد، سه دیگر بار همچنان بود، بیرون شدم، جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اوّل بیرون نیامدی.
محمّدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم، با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم.
کسی از درویشان گوید ببغداد بودم، اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیّدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است.
کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزّوجلّ آنجا که گفت اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْنَاهُ. یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم، بنور فراست و او را نور تجلّی دادیم و مشاهده، چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود.
و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد.
ابوالعبّاس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت، نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر، گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگوئید، اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود، با جُرَیْری بگفتم، بر وی گران آمد، من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم، ویرا گفتم تو گفتی ما را، از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید، اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی، آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الّا اللّهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ اللّهِ. و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد، بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو.
حکایت کنند که سری جُنَیْد را گفت مجلس کن جُنَیْد گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهّم بودم، بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا، من بیدار شدم، آمدم تا بدر سرای سری، پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع، خبر بیرون شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد، غلامی ترسا بلباسی مُتَنَکِّر بیامد و گفت ایّهاالشیخ معنی قول رسول چیست عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ که گفت اِتَّقوا فِراسَةَ اَلْمَْؤمِنِ فَاِنَّه یَنْظُرُ بِنورِ اللّهِ.
جُنَیْد سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد، غلام اندر وقت مسلمان شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و ششم - در خُلْق
قالَ اللّهُ تَعالی و اِنَّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظیمٍ.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفتند از مؤمنان کدام فاضلتر گفت نیکوخوترین ایشان.
و خوی نیکو فاضلترین هنرهاء بنده بود که گوهر مردان پدیدار آرد و مردم به خَلْق پوشیده است و به خُلْق مشهور.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حق تعالی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خصائصهاء بسیار داد، بهیچ چیز بروی آن ثنا نکرد که بخُلْق نیکو گفت وَاِنَّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظیمٍ.
واسطی گوید بخلق عظیم او را وصف کرد از آنک کونین بگذاشت و بخدای تعالیٰ بسنده کرد.
هم او گوید که خُلق عظیم آنست که با هیچکس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از قوّت معرفت بخدای عَزَّوَجَلَّ.
حسین منصور گوید معنی آن بود که جفای خلق اندر تو اثر نکند پس از آنک حق بشناختی.
ابوسعید خرّاز گوید خلق آن بود که ویرا هیچ همّت نباشد جز خدای تعالی.
کتّانی گوید تصوّف خُلق است هر که برافزاید بخلق، اندر تصوّف، بر تو زیادت آورد.
از عبداللّهِ عمر روایت کنند که گفت هرگاه که از من شنوید که بندۀ را گویم اَخْزاهُ اللّهُ بدانید که آن بنده آزادست و شما بران گواهی دهید.
فضیل عیاض گوید اگر بنده همه نیکوئیها بکند و مرغی خانگی دارد و باوی نیکوئی نکند او از جمله محسنان نباشد.
و گویند عبداللّه عمر چون یکی را دیدی از بندگان خویش که نماز نیکوتر کردی ویرا آزاد کردی همه بندگان وی بدانستند این عادت برؤیت او نماز نیکو کردندی و وی ایشانرا آزاد همی کردی روزی فرا وی گفتند این نماز بدیدار تو همی کنند نیکوتر. گفت هر که ما را در کار خدای عَزَّوَجَلَّ بفریبد ما تن فرا فریب او دهیم.
جُنَیْد حکایت کند از حارث محاسبی که گفت سه چیز نیابند با سه چیز، روی نیکو با صیانت و سخن نیکو با امانت، و دوستی کردن با وفا.
عبداللّه بن محمّد الرازی گوید خلق آنست که آنچه تو کنی حقیر داری و آنچه با تو کنند بزرگ داری.
اَحْنَفِ قیس را گفتند خُلق از که آموختی گفت از قیس بن عاصم الْمِنْقَری گفتند چه دیدی تو از خلق وی گفت نشسته بود اندر سرای خویش و خادمۀ از آنِ وی می آمد و باب زنی گرم تافته می آورد و پارۀ بریان بر آن بود از دست خادمه بیفتاد پسرکی طفل، آنِ قیس حاضر بود، آن باب زن بر وی افتاد آن پسر حالی بمرد در وقت کنیزک از آن مدهوش شد، کنیزک را گفت مترس آزاد کردم ترا برای خدایرا عَزَّوَجَلَّ.
شاه کرمانی گوید علامت نیکو خوئی رنج بازداشتن است و بار مردمان کشیدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت شما مردمانرا بمال خشنود نتوانی کردن، بگشادگی روی و نیکو خوی خشنود کنید ایشانرا.
ذوالنّون را گفتند اندوه که را بیشتر از مردمان گفت بدخوی ترین را.
وهب بن منبّه گوید هیچ بنده نبود که خوئی بر دست گیرد چهل روز و عادت کند که نه طبیعت گردد وی را.
حسن بصری گوید معنی این آیه وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ اینست که خُلق نیکو کن و نیکو خوئی پیشه گیر.
گویند یکی را از عابدان گوسفندی بود روزی آن گوسفند را دید به سه دست و پای گفت این که کرد غلامی بود او را غلام گفت من کردم گفت چرا کردی گفت تا ترا اندوهگن کنم عابد گفت من اندوهگن کنم آنکس را که ترا فرمود یعنی شیطان برو که ترا آزاد کردم.
ابراهیم ادهم را گفتند اندر دنیا هرگز شاد شدی گفت دو بار، یکبار نشسته بودم کسی فراز آمد و بر من شاشید و دیگر بار جائی بودم یکی فراز آمد و سیلی بر گردن من زد.
اویس القرنی را گویند چون کودکانرا چشم فرا وی افتادی سنگ اندر وی انداختندی اویس گفت چون ازین چاره نیست باری سنگ خرد اندازید تا پای من بنشکند ازان سبب از نماز بازنمانم.
مردی اَحْنَفِ قیس را دشنام میداد و از پس وی می دوید، احنف چون با قبیلۀ خویش رسید بیستاد و گفت اگر چیزی دیگر اندر دلت مانده است بگو آنجا تا کسی ازین بی خردان از قبیلۀ ما نشنود که ترا جواب دهد.
حاتم اصمّ را گفتند مردم را از همه کس احتمال باید کرد گفت آری مگر از نفس خویش.
روایت کنند که امیرالمؤمنین علی کرّم اللّهُ وَجههُ غلامی را بخواند نیامد، دیگر بار خواند، هم نیامد سه دیگر را بخواند، نیامد علی بر پای خاست آمد او را دید، پشت بازگذاشته گفت ای غلام آواز من نشنیدی که چندین بار ترا خواندم گفت شنیدم گفت پس چرا نیامدی گفت کریمی تو دانستم، ایمن بودم از عقوبت تو، کاهلی کردم نیامدم گفت برو که ترا آزاد کردم از بهر خدای عَزَّوَجَلَّ.
گویند معروف کرخی بکنار دجله آمد تا طهارت کند مصحف و سجّادۀ بر کنار دجله بنهاد زنی فراز آمد و آن برگرفت معروف از پس او فراز شد و گفت من معروفم، هیچ باک مدار، هیچ پسرت هست که قرآن بر خواند گفت نه گفت شوهرت گفت نه گفت پس مصحف باز من ده، جامه ترا.
وقتی دزدان اندر سرای ابوعبدالرّحمن سُلَمی شدند بمکابره، آنچه یافتند ببردند کسی از اصحابنا حکایت کرد و گفت از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت اندر بازار همی آمدم جبّۀ خویش دیدم اندر مَنْ یَزید، بگذشتم و بازان ننگریستم.
وَجیهی گوید از جُریری شنیدم که گفت از مکّه باز آمدم، نخست بسلام جُنَید شدم تا وی رنجه نباشد، ویرا سلام کردم و برفتم، دیگر روز چون نماز بامداد بکردم اندر مسجد ما، جُنَید را اندر صف دیدم گفتم من دیک برای آن آمدم تا تو رنجه نباشی گفت از فضل تو بود و این حق تو است.
ابوحفص حدّاد را پرسیدند از خُلق گفت آنست که خدای عزّوجلّ اختیار کرد پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ گفت خُذِ العَفوَ وامُرْ بِالْعُرْفِ.
و گفته اند خُلق آنست که بمردمان نزدیک باشی و در میان ایشان غریب باشی.
و گفته اند خُلق آنست که هرچه فرا تو رسد از جفاء خلقان همه فرا پذیری و قضاء حق را گردن نهی، هیچ ناشکیبائی و بی آرامی نکنی.
گویند ابوذر در حوض شده بود و اشتر را آب می داد، گروهی مردمان بر وی شتاب کردند، حوض بشکست و ابوذر بنشست و آنگاه بخفت گفتند این چیست گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ ما را چنین فرموده است که چون یکی را از شما خشم برآید گو بنشین تا خشم وی بشود و اگر نشود گو بخسب.
و گویند در انجیل نبشته است که بندۀ من مرا یاد کن بوقت خشم تا ترا یاد کنم در وقت خشنودی.
گویند زنی بمالک دینار گفت ای مُرائی گفت ای زن باز یافتی آن نام که اهل بصره فراموش کرده بودند.
لقمان حکیم پسر را گفت سه چیز اندر سه جایگاه بتوان دانست حلیم را اندر وقت خشم و مرد را اندر جنگ و دوست و برادر را بوقت حاجت.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب زبان خلق از من بازدار. خدای عَزَّوَجَلَّ وحی فرستاد که زبان خلق از خویشتن باز ندارم از تو کی باز دارم.
یحیی بن زیاد الحارثی غلامی داشت بد، ویرا گفتند چرا داری این غلام گفت تا بر وی حلم فرا آموزم.
و در قول خدای عَزَّوَجَلَّ وَاَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعْمَهُ ظاهِرَةً و باطِنَةً گفته اند نعمت ظاهر آنست که صورت نیکو آفرید و نعمت باطن خوی نیکو.
فُضَیْل گوید اگر فاسقی نیکوخوی با من صحبت کند دوستر دارم از آنک عابدی بدخوی.
گفته اند نیکو خوئی احتمال کردن مکروههاست و مدارا کردن.
گویند ابراهیم ادهم بصحرا شد، مردی سپاهی پیش وی باز آمد گفت آبادانی کجاست ابراهیم بگورستان اشارت کرد مرد سپاهی یکی بر سر ابراهیم زد و سرش بشکست چون از وی بگذشت گفتند این ابراهیم ادهمست زاهد خراسان، مرد سپاهی بازگردید و عذر خواست، ابراهیم گفت چون مرا بزدی من ترا از خدای تعالی بهشت خواستم گفت چرا گفت بسوی آنک من دانستم که مرا از آن مزد باشد نخواستم که نصیب من از تو اجر نیکوئی بود و نصیب تو از من بدی بود.
ابوعثمان حیری را کسی بدعوت خواند چون بدان در سرای رسید مرد بیرون آمد و گفت یا استاد مرا وقت آمدن تو نیست و از آنچه گفتم پشیمان شدم باز گرد، ابوعثمان بازگشت چون باز سرای رسید مرد آمد که مرا پشیمانی آمد از آن سخن و عذر خواست، اکنون می باید که بازآئی، ابوعثمان برخاست و آمد، دیگر بار چون بدر سرای رسید مرد همان گفت که پیش گفته بود، ابوعثمان بازگشت و این مرد معاودت میکرد و او را آنجا می خواند و باز میگردانید چون باری چند چنین کرد و مرد اندر عذر خواستن ایستاد و گفت من ترا می آزمودم و ویرا بستود ابوعثمان گفت مرا ستایش مکن بر عادتی که سگ را همان عادت بود، سگ را بخوانی بیاید و چون برانی برود.
گویند وقتی ابوعثمان بکوئی می شد طشتی خاکستر از بامی بینداختند بر سر وی افتاد شاگردان زبان اندران کس گشادند و چیزها همی گفتند، ابوعثمان گفت هیچ چیز مگوئید او را، هر که مستحقّ آن بود که آتش به وی ریزند و بخاکستر صلح کنند جای خشم نباشد.
درویشی بنزدیک جعفربن حنظله آمد جعفر او را بجدّ خدمت میکرد و درویش می گفت نیک مردی تو اگر نه آنستی که جهودی جعفر گفت نیّت من بر آن نیست که اندر خدمت تو هیچ تقصیر کنم از خدای خویش شفا خواه و مرا مسلمانی.
عبداللّه خیّاط را گویند حریفی بود گبر، جامه دوختی او را و وی سیم بد به وی دادی عبداللّه از آن وی بستدی برغبت، روزی چنان اتّفاق افتاد که از دکان برخاسته بود بشغلی، گبر آمد و سیم نَبَهره آورد و بشاگرد داد شاگرد نستد، سیم سره بداد چون عبداللّه باز آمد گفت پیراهن گبر کجاست شاگرد قصّه بگفت گفت نیک نکردی، دیرگاه بود تا او آن معامله با من میکرد و من بران صبر میکردم و آن سیم او در چاهی می افکندم تا بدست کسی نیفتد و غرّه نکند کسی دیگر را بدان.
و گفته اند خوی بد، دلتنگ دارد خداوند ویرا، از بهر آنک هچ چیز را اندر آن جای نباشد مگر مراد او را چون جای تنگ که جز خداوند را اندرو جای نباشد.
و گفته اند خوی نیکو آن بود که ندانی که اندر صف کیست که برابر تو ایستاده.
و گفته اند از بدخوئی تو بود که چشم تو بر خوی بد دیگران افتد.
پرسیدند پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از شوم. گفت آنک خوی او بد بود.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ گفتند دعا کن مشرکانرا گفت مرا برحمت فرستاده اند نه بعذاب.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ یُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ ولَوْ کانَ بِهِم خَصَاصَةٌ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.