عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۲ - عین الحیات
حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۳ - تحفة الافکار
آتشین لعلی که تاج خسروانرا زیورست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۴ - قوت القلوب
جهان که مرحله تنگ شاهراه فناست
درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست
کجا محل اقامت که قاطعان طریق
بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست
چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن
ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست
عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر
غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست
درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند
ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست
چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان
همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست
هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی
که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست
چرا که وقت شدن بعد طول این مدت
اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست
درین مکان نه امید نشستن است بکس
که از تهتک او ناشسته باید خاست
عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست
چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست
عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او
ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست
ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی
که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست
بجام اخضر گردون اگر نکو نگری
ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست
بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم
که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست
ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش
که او هم اندر گردش زبون دست قضاست
چه اختیارش باشد که در هزاران قرن
که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست
بکام خویش نیارست یک دم آسودن
چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست
بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره
ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست
ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست
همه بامر خداوند قادر یکتاست
هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم
نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست
کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست
که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست
دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک
اگر چه کوه بقدر رفیع گردون ساست
نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده بکوی
ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست
به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر
که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست
همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه
به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست
بتلخکامی چینها بروش بین گر چه
که از تلاطم امواج بحر قله زداست
نهنگ اگر چه بود قهرمان کشور بحر
بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست
باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین
که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست
سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد
فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست
نگر با بر بهاری و اشک و فریادش
که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست
دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع
ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست
عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد
بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست
به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان
ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست
چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند
طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست
اگر چه آهوی چین راست نافه پر مشک
چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست
نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن
نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست
درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم
نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست
دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست
زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست
نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد
اسیر خاری آثارش از گل حمراست
بنعلهای مذهب مبین پر طاوس
که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست
فتاده بلبل بیدار درون خاکستر
درون باغ ملاهت ز آتش سوداست
عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ
بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست
اگر چه نیست ز سرگشتگی به پروانه
بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست
بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان
پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست
ز مور اگر چه همی شرزه شیر در رنجست
چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست
ز پشه گر چه به پیل دمان رسد آزار
ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست
اگر چه جوهر علویست آتش روشن
چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست
هوا ممد حیاتست خلق را لیکن
نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست
اگر چه هست من الماء کل شی حی
غریق او را موتست ازو کجا احیاست
مگو که خاک بود منبع سکون و قرار
ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست
بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات
اگر قوی و ضعیف و اگر چه شاه و گداست
بدهر کامی بی محنتی میسر نیست
بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست
هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد
زبونیش همه بر آفریدگار گواست
چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق
بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست
پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن
بباید از پی آن خویش را گرفتن راست
نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع
نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست
بیان معتقداتت که نام شد ایمان
که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست
نخست داشتن ذات پاک حق میدان
بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست
وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود
بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست
صفات او نبود منحصر بچون و بچند
حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست
دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست
وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست
دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر
که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست
دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست
همه حقست و کلام مهیمن داناست
دگر بود رسل این نوع کو فرستادست
بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست
محمد عربی پیشوای خیل رسل
اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است
دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور
عقیده کردن باشد که هست آن همه راست
دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست
بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست
ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان
ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست
بیان اشهد ان لا اله الا الله
محمد آنکه رسالت بذات او برپاست
صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست
معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست
ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان
که دادنش بودت فرض کان حق فقراست
دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است
که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست
دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق
ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست
ز بعد معتقدات این بود عباداتت
که بس شرایط بسیار هم درین اثناست
اگر چه ظاهر شان هست جسم هر یک را
نهفته روحی باشد که نام آن تقواست
بدانچه شرع نکردست امر و اهل الله
شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست
ز لا اله که مذکور گشت و الا الله
بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست
اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم
غریق را ز خس موج رو کجا پرواست
شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را
که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست
بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب
ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست
زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر
گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست
بصوم بین که چهل روز را بیک نیت
نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست
چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت
ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست
روندگان ره حق بدین سلوک و طریق
روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست
تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا
کنی توقع مزد و برین خدای گواست
وگر سری بسجود آوری بغیر وضو
بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست
وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم
خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست
ورت بخاطر صومست روزی از سی روز
غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست
ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت
امید ده سی و چل سود کردن سوداست
همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست
ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست
پیاله های پراپر خوری ز نامردی
وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست
چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز
میان خلق بد عوی مردییت غوغاست
عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو
همین معامله رفتست خود همینت سزاست
ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم
وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست
جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت
همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست
بفرق صد زکریا اگر چه اره کشند
به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست
باین لیمی و دل مردگی مه دعویت
ز عفت زکریا و عصمت یحیی است
دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست
وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست
ملایک ار گذرند از فراز آن کشور
که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست
ز متن باطن شومت همه هلاک شوند
چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست
بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی
چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست
عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف
که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست
بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح
منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست
حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد
بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست
بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع
کزان کنونم واحسرتا و واویلاست
نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع
بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست
هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم
بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟
بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم
که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست
که جوانیم این نوع بود کج رویشی
بگاه پیری خود کج روی نیاید راست
هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن
بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست
ولی هزارم چندین اگر گنه باشد
به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست
ز بحر رحمت تو قطره تواند شست
سیاه نامگی از دود معصیت که مراست
نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر
بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست
ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را
نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست
چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق
که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست
شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک
ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست
هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست
که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست
ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد
شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست
چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند
ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست
خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد
هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۵
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۷
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۹
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴
زهی خواجه صدر انجام غلامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد