عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۲
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۵
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۷
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۹
ایرج میرزا : قصیده ها
حسب الامر جناب جلالت مآبِ اجلِّ اکرم آقایِ قائم مقام مَدّظِلُّه العالی محضِ فرح خاطرِ مبارک حضرت اجلّ روحی فِداه عرض شد
دلا ز بختِ بدِ من علی قلی خان رفت
دریغ و درد که از دست بیست تومان رفت
روان شدست به رخسار اشکِ چون سیمم
از آن که سیمِ رهی با علی قلی خان رفت
شدم چو حضرتِ یعقوب مبتلایِ فِراق
از آن که یوسُفِ مصریِّ من به زندان رفت
به درد فاقۀ ما میر داد درمانی
خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت
برفت سیم دگر بار سویِ او آری
عجب نباشد اگر سیم جانبِ کان رفت
نیافت دولت جایی جز آستان امیر
از آن بُوَد که چنین سویِ او شتابان رفت
چو کُلُّ شَی ءٍ قَد یَرجِعُ إِلی اَصلِه
شنیده بود سویِ اصلِ خویشتن زان رفت
علی قلی خان خوش رفت و در رکاب و عِنانش
به بدرقه ز من بینوا دل و جان رفت
به بیست منزلیَم میر داد اِنعامی
دریغ آن که به کف مشکل آمد آسان رفت
چه باک رفت گر از دست بیست تومانم
امیر رفت که سالی دویست تومان رفت
امیر رفت اگر سیمِ من رود گورَو
چه جای سیم بُوَد آن گَهی که خودکان رفت
امیر رفت که گویی ز سر برفتم هوش
امیر رفت که گویی مرا ز تن جان رفت
امیر رفت که هم سیم رفت و هم زر رفت
امیر رفت که هم آب رفت و هم نان رفت
امیر رفت که دانش برفت و بینش رفت
امیر رفت که بخشش برفت و احسان رفت
گذاشت دیدۀ یک شهر اشکبار و گذشت
نمود خاطر صد جمع را پریشان رفت
بزرگوارا قائم مقام گقت به من
مگر ز بختِ بدِ من علی قلی خان رفت
نه من مدیح تو از بهر سیم و زر گویم
تو دیر پای اگر این برفت یا آن رفت
پس از تو طبعم اقبال بر سخن نکند
سخن سرایی حیفست چون سخندان رفت
امیر رفت و عجیب این که زنده ام بی او
چگونه زنده بود آن تنی کز او جان رفت
دریغ و درد که از دست بیست تومان رفت
روان شدست به رخسار اشکِ چون سیمم
از آن که سیمِ رهی با علی قلی خان رفت
شدم چو حضرتِ یعقوب مبتلایِ فِراق
از آن که یوسُفِ مصریِّ من به زندان رفت
به درد فاقۀ ما میر داد درمانی
خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت
برفت سیم دگر بار سویِ او آری
عجب نباشد اگر سیم جانبِ کان رفت
نیافت دولت جایی جز آستان امیر
از آن بُوَد که چنین سویِ او شتابان رفت
چو کُلُّ شَی ءٍ قَد یَرجِعُ إِلی اَصلِه
شنیده بود سویِ اصلِ خویشتن زان رفت
علی قلی خان خوش رفت و در رکاب و عِنانش
به بدرقه ز من بینوا دل و جان رفت
به بیست منزلیَم میر داد اِنعامی
دریغ آن که به کف مشکل آمد آسان رفت
چه باک رفت گر از دست بیست تومانم
امیر رفت که سالی دویست تومان رفت
امیر رفت اگر سیمِ من رود گورَو
چه جای سیم بُوَد آن گَهی که خودکان رفت
امیر رفت که گویی ز سر برفتم هوش
امیر رفت که گویی مرا ز تن جان رفت
امیر رفت که هم سیم رفت و هم زر رفت
امیر رفت که هم آب رفت و هم نان رفت
امیر رفت که دانش برفت و بینش رفت
امیر رفت که بخشش برفت و احسان رفت
گذاشت دیدۀ یک شهر اشکبار و گذشت
نمود خاطر صد جمع را پریشان رفت
بزرگوارا قائم مقام گقت به من
مگر ز بختِ بدِ من علی قلی خان رفت
نه من مدیح تو از بهر سیم و زر گویم
تو دیر پای اگر این برفت یا آن رفت
پس از تو طبعم اقبال بر سخن نکند
سخن سرایی حیفست چون سخندان رفت
امیر رفت و عجیب این که زنده ام بی او
چگونه زنده بود آن تنی کز او جان رفت
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوه از مرگ پدر و مدح قائم مقام
زان همه امّیدها که بودم در دل
نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل
گفتم هرگز فرامُشم ننماید
آن کو هرگز فرامُشش نکند دل
بود گُمانم که چون امیر ز تبریز
رفت به بختِ سعید و دولت مقبل
چامه چو بفرستمش به نامه یی از من
یاد کند آن امیر نیک خصایل
لیک دو سه بار زی امیر نمودم
چند قصاید گسیل و چند رسایل
تا حال از درگهِ امیر نگشته است
بهرِ مباهاتِ من جوابی واصل
صدرِ اجل زنده باد و باد هم او را
ز آهن و پولاد مر عروق و مفاصل
مرد همی صدرِ شاعران پدرِ من
یک دو سه مه پیش از این به ناخوشیِ سل
افسرد آن بوستانِ فضل و معانی
پژمرد آن گُلسِتانِ فهم و فضایل
معدنِ فضل و کمال بودی و لاشک
معدن در زیرِ خاک دارد منزل
بعدِ پدر از کرم مرا پدری کرد
حضرتِ قائم مقام سَیّدِ باذل
سبطِ پِیَمبَر بود به دورۀ خسرو
همچو پِیَمبَر به دورِ کِسریِ عادل
ایدون قائم مقام دارد با من
آنچه به من لطف داشتی تو اوایل
از پیِ صد هزار مَحمِل بندند
چون تو ز شهری همی ببندی مَحمِل
یاد چو از محملِ تو آرم ایدون
سر کنم افغان و ناله همچو جَلاجِل
وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک
غیرتِ کشمیر بود و حسرتِ بابِل
هر سو کایدر قدم گذاری در باغ
ناله کنند از جداییِ تو عَنادِل
چون گذرم اوفتد به باغِ تو ایدون
گیرم چون لاله داغ هَجرِ تو بر دل
نوحه سرایم بر او چنانچه بر اَطلال
نوحه سرایی نماید اَعشیِ باهِل
هر سو گردم اَیا مَنازِل سَلمی
گویم و گریم چنان که آرَم و ابِل
گرچه رود از دل آنچه رفت زدیده
رفتی از دیده و نرفتی از دل
جای تو اندر دل است و دل به برِ ما
گو که بود صد هزار عالی و سافل
«پرده نباشد میان عاشق و معشوق
سدّ سکنر نه حاجب است و نه حایل»
خودتو نمایی نظر به هر چه نماییم
دیده و دل بس که بر تو آمده مایل
نوفل گر بازداشت مجنون از عشق
مجنون گردد کنون ز عشق تو نوفل
یادِ تو اندر روان عارف و عامی
نام تو اندر زبانِ عالم و جاهل
تا نشود نامِ فضل زایل از دهر
نام تو از دهر می نگردد زایِل
باللّه صدق است اگر بگویم بر من
مرگ پدر سهل بود و هَجرِ تو مشکل
کاش که بارِ دگر نصیبِ من افتد
تا که ببینم مر آن خجسته شَمایل
نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل
گفتم هرگز فرامُشم ننماید
آن کو هرگز فرامُشش نکند دل
بود گُمانم که چون امیر ز تبریز
رفت به بختِ سعید و دولت مقبل
چامه چو بفرستمش به نامه یی از من
یاد کند آن امیر نیک خصایل
لیک دو سه بار زی امیر نمودم
چند قصاید گسیل و چند رسایل
تا حال از درگهِ امیر نگشته است
بهرِ مباهاتِ من جوابی واصل
صدرِ اجل زنده باد و باد هم او را
ز آهن و پولاد مر عروق و مفاصل
مرد همی صدرِ شاعران پدرِ من
یک دو سه مه پیش از این به ناخوشیِ سل
افسرد آن بوستانِ فضل و معانی
پژمرد آن گُلسِتانِ فهم و فضایل
معدنِ فضل و کمال بودی و لاشک
معدن در زیرِ خاک دارد منزل
بعدِ پدر از کرم مرا پدری کرد
حضرتِ قائم مقام سَیّدِ باذل
سبطِ پِیَمبَر بود به دورۀ خسرو
همچو پِیَمبَر به دورِ کِسریِ عادل
ایدون قائم مقام دارد با من
آنچه به من لطف داشتی تو اوایل
از پیِ صد هزار مَحمِل بندند
چون تو ز شهری همی ببندی مَحمِل
یاد چو از محملِ تو آرم ایدون
سر کنم افغان و ناله همچو جَلاجِل
وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک
غیرتِ کشمیر بود و حسرتِ بابِل
هر سو کایدر قدم گذاری در باغ
ناله کنند از جداییِ تو عَنادِل
چون گذرم اوفتد به باغِ تو ایدون
گیرم چون لاله داغ هَجرِ تو بر دل
نوحه سرایم بر او چنانچه بر اَطلال
نوحه سرایی نماید اَعشیِ باهِل
هر سو گردم اَیا مَنازِل سَلمی
گویم و گریم چنان که آرَم و ابِل
گرچه رود از دل آنچه رفت زدیده
رفتی از دیده و نرفتی از دل
جای تو اندر دل است و دل به برِ ما
گو که بود صد هزار عالی و سافل
«پرده نباشد میان عاشق و معشوق
سدّ سکنر نه حاجب است و نه حایل»
خودتو نمایی نظر به هر چه نماییم
دیده و دل بس که بر تو آمده مایل
نوفل گر بازداشت مجنون از عشق
مجنون گردد کنون ز عشق تو نوفل
یادِ تو اندر روان عارف و عامی
نام تو اندر زبانِ عالم و جاهل
تا نشود نامِ فضل زایل از دهر
نام تو از دهر می نگردد زایِل
باللّه صدق است اگر بگویم بر من
مرگ پدر سهل بود و هَجرِ تو مشکل
کاش که بارِ دگر نصیبِ من افتد
تا که ببینم مر آن خجسته شَمایل
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
چونان شدم ضعیف که گر نه سخن کنم
در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم
ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند
ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم
مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن
کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام
ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
ای ناتوانی ،آخر در من چه دیده یی
کاین سان گره نمودی دامن به دامنم
گر سنگ بود سُفتی و آهن ، گداختی
با آنکه من نه ساخته از سنگ و آهنم
چندین متاز اسب که بشکست مِغفرم
چندین میاز دست که بُگسَست جوشنم
من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر
نه رستمم نه طوس ، نه گیوَم نه بهمنم
سی روز بوسه برزده ام بر کفِ امام
سی روز هم به پایِ تبی بوسه برزنم
وقتست دلبرا که خمِ طُرّه بشکنی
تا من بدان نگاه کنم تؤبه بشکنم
یک چند ضعف بیخِ مرا کند زین سپس
با قوّتِ می آن را از بیخ برکَنم
نی نی نزار خوشترم از آن که هم صفت
با کلکِ میرِ شیر دلِ شیر اوژنم
میر نظام آن که پیِ نظامِ مُلک و دین
ایزد وجودِ او را بنمود مغتنم
چون روزِ عرضِ فضل ز حکمت کند سخن
بوزرجمهر گوید من طفلِ کودنم
سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک
در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم
نَک از زبانِ میر کنم مدحِ او که من
در مدحِ آن خدیوِ هنرمند الکَنَم
در زیرِ ظِلِّ ناصرِدین شاه این منم
تا یک جهان جلال بود زیرِ دامنم
صد قارنم به کوشش در روزِ گیرودار
لیکن به گاهِ حلم دو صد کوهِ قارنم
با رویِ پر ز خنده اگر ابر بهمنی
بخشش همی نماید من ابرِ بهمنم
فرّخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم
نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم
با دستِ قهر ریشۀ هر ظلم بگسلم
با سنگِ عدل شیشۀ هر جور بشکنم
در گاهِ مهر نوشم و در جامِ دوستم
در وقتِ قهر نیشم و در کامِ دشمنم
روزِ معاندان را تاریک تر شبم
شامِ موافقان را چون روز روشنم
در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم
ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند
ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم
مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن
کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام
ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
ای ناتوانی ،آخر در من چه دیده یی
کاین سان گره نمودی دامن به دامنم
گر سنگ بود سُفتی و آهن ، گداختی
با آنکه من نه ساخته از سنگ و آهنم
چندین متاز اسب که بشکست مِغفرم
چندین میاز دست که بُگسَست جوشنم
من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر
نه رستمم نه طوس ، نه گیوَم نه بهمنم
سی روز بوسه برزده ام بر کفِ امام
سی روز هم به پایِ تبی بوسه برزنم
وقتست دلبرا که خمِ طُرّه بشکنی
تا من بدان نگاه کنم تؤبه بشکنم
یک چند ضعف بیخِ مرا کند زین سپس
با قوّتِ می آن را از بیخ برکَنم
نی نی نزار خوشترم از آن که هم صفت
با کلکِ میرِ شیر دلِ شیر اوژنم
میر نظام آن که پیِ نظامِ مُلک و دین
ایزد وجودِ او را بنمود مغتنم
چون روزِ عرضِ فضل ز حکمت کند سخن
بوزرجمهر گوید من طفلِ کودنم
سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک
در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم
نَک از زبانِ میر کنم مدحِ او که من
در مدحِ آن خدیوِ هنرمند الکَنَم
در زیرِ ظِلِّ ناصرِدین شاه این منم
تا یک جهان جلال بود زیرِ دامنم
صد قارنم به کوشش در روزِ گیرودار
لیکن به گاهِ حلم دو صد کوهِ قارنم
با رویِ پر ز خنده اگر ابر بهمنی
بخشش همی نماید من ابرِ بهمنم
فرّخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم
نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم
با دستِ قهر ریشۀ هر ظلم بگسلم
با سنگِ عدل شیشۀ هر جور بشکنم
در گاهِ مهر نوشم و در جامِ دوستم
در وقتِ قهر نیشم و در کامِ دشمنم
روزِ معاندان را تاریک تر شبم
شامِ موافقان را چون روز روشنم
ایرج میرزا : قصیده ها
سیه چشمِ نامهربان
ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی
همه را چشم فُتَد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم منست
چشم های دگران را نَبُود هیچ گناه
تو به نظمّیه و مُستَخدَمِ تأمیناتی
گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر در گهِ خود کن پیِ استنطاقم
بهرِ تحقیق نگهدار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بندِ کمر شمشیرت
سخت بر بند که از غیرِ تو گردد کوتاه
ساز تحتِ نظرِ خود دو سه مَه توفیقم
حبسِ تاریک کن اندر خَمِ آن زلفِ دوتاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند
به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
درردیفِ همه دزدان دو به دو چار به چار
پیِ تسطیحِ خیابان برو روبیدنِ راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالایِ سرم
تا به سر نگذرد امّیدِ فرارم ناگاه
شرط باشد که ز آزادیِ خود دم نزنم
گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست
تا مفتّش شِنَوَد قصۀ عشقم ز گواه
داغِ مهرِ تو بود شاهد بر جبهۀ من
وین چنین داغ نباشد دگران را به جِباه
من گرفتم که ترا در دلِ خود دارم دوست
آن که بودت که ز رازِ دلِ من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیینِ منست
این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه
بی جهت اخم مکن ، تندمرو ، زشت مگو
که چو من بهرِ تو پیدا نشود خاطرخواه
بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید
وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟
که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین
خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحتِ خویش آموخت
به خدا می برم از دستِ رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم
کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود
او همان شخص تو را خواهد الاللّه
کیست اُستادتر از من که کَماهی داند
که چه اُستادی در خِلقتِ تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مهِ آزاد قلم
و آورد پیشِ تو شهریّۀ خود آخِرِ ماه
دورِ پیری را با محنت و سختی سپرد
که تو ایّامِ جوانی گذرانی به رِفاه
فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت
کُلَه و کفش خَرَد بهرِ تو با کفش و کلاه
من همان صورتِ زیبایِ تو را دارم دوست
مطمئن باش که در من نبُوَد قوۀ باه
به هوایِ تو کنم گردشِ باغِ ملّی
به سراغ تو روم مقبرۀ نادر شاه
کوه سنگی را در راهِ تو بر سینه زنم
سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه
عاقبت رام و دلارامِ منی خواه نخواه
حاضرم دکّۀ بالوده فروش دمِ ارگ
با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه بَرَمَت تا گُلِ خَطمی هر روز
چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدرِ دانش و صَدر التُجّار
با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه
باش بینی که تو خود سویِ من آیی با میل
گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وِفاقِ من و تو زایل کرد
مثل «وافَقَ شَنّ طَبَقَه» از اَفواه
شکرِ امروز بکن قدرِ محبّان بشناس
من نگویم که در آخِر چه شود وا اَسَفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله
خط برآورده یی از گِردِ بُناگوشِ چو ماه
لاجَرَم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر
بوسد بشماریم از لطف ز یک تا پنجاه
کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن
چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوالِ مرا نیز بپرس از دمِ در
گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سرِ راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی
هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری
یا روی در شکم زیپلَن بر قلۀ ماه
ور روی در حرمِ قُدس تحصُّن جویی
عاقبت مالِ منی مالِ من اِن شاءَاللّه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی
همه را چشم فُتَد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم منست
چشم های دگران را نَبُود هیچ گناه
تو به نظمّیه و مُستَخدَمِ تأمیناتی
گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر در گهِ خود کن پیِ استنطاقم
بهرِ تحقیق نگهدار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بندِ کمر شمشیرت
سخت بر بند که از غیرِ تو گردد کوتاه
ساز تحتِ نظرِ خود دو سه مَه توفیقم
حبسِ تاریک کن اندر خَمِ آن زلفِ دوتاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند
به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
درردیفِ همه دزدان دو به دو چار به چار
پیِ تسطیحِ خیابان برو روبیدنِ راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالایِ سرم
تا به سر نگذرد امّیدِ فرارم ناگاه
شرط باشد که ز آزادیِ خود دم نزنم
گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست
تا مفتّش شِنَوَد قصۀ عشقم ز گواه
داغِ مهرِ تو بود شاهد بر جبهۀ من
وین چنین داغ نباشد دگران را به جِباه
من گرفتم که ترا در دلِ خود دارم دوست
آن که بودت که ز رازِ دلِ من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیینِ منست
این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه
بی جهت اخم مکن ، تندمرو ، زشت مگو
که چو من بهرِ تو پیدا نشود خاطرخواه
بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید
وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟
که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین
خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحتِ خویش آموخت
به خدا می برم از دستِ رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم
کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود
او همان شخص تو را خواهد الاللّه
کیست اُستادتر از من که کَماهی داند
که چه اُستادی در خِلقتِ تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مهِ آزاد قلم
و آورد پیشِ تو شهریّۀ خود آخِرِ ماه
دورِ پیری را با محنت و سختی سپرد
که تو ایّامِ جوانی گذرانی به رِفاه
فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت
کُلَه و کفش خَرَد بهرِ تو با کفش و کلاه
من همان صورتِ زیبایِ تو را دارم دوست
مطمئن باش که در من نبُوَد قوۀ باه
به هوایِ تو کنم گردشِ باغِ ملّی
به سراغ تو روم مقبرۀ نادر شاه
کوه سنگی را در راهِ تو بر سینه زنم
سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه
عاقبت رام و دلارامِ منی خواه نخواه
حاضرم دکّۀ بالوده فروش دمِ ارگ
با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه بَرَمَت تا گُلِ خَطمی هر روز
چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدرِ دانش و صَدر التُجّار
با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه
باش بینی که تو خود سویِ من آیی با میل
گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وِفاقِ من و تو زایل کرد
مثل «وافَقَ شَنّ طَبَقَه» از اَفواه
شکرِ امروز بکن قدرِ محبّان بشناس
من نگویم که در آخِر چه شود وا اَسَفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله
خط برآورده یی از گِردِ بُناگوشِ چو ماه
لاجَرَم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر
بوسد بشماریم از لطف ز یک تا پنجاه
کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن
چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوالِ مرا نیز بپرس از دمِ در
گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سرِ راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی
هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری
یا روی در شکم زیپلَن بر قلۀ ماه
ور روی در حرمِ قُدس تحصُّن جویی
عاقبت مالِ منی مالِ من اِن شاءَاللّه
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۴
خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۱
تا بر سر است سایۀ شه زاده ایرجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای...
...رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای...
...رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم
ایرج میرزا : قطعه ها
حکایت خلعت
ایرج میرزا : قطعه ها
سفر اصفهان
ای مهین خواجه در وزارت تو
خلق یک سر خوشند و من غمگین
دومه افزون بود که ننهادم
سر بی فکر و غصه بر بالین
بیت الاحزان شدست خانه من
بس درین خانه مردمند غمین
من غنی بودم و نمود مرا
سفر اصفهان چنین مسکین
خسرو و اصفهان نکو دیدم
خسرو ار آن اگر صفاهان این
آفرین بر روان شیرویه
باد بر دخمه شکر نفرین
در شگفتم که چون برفت از دست
آن همه زیب و زیور و آذین
چون بر این روزگار خود نگرم
دودم از دل رود به چرخ برین
پیش از اینم زمانه فرخ بود
ای خوشا آن زمانه پیشین
همه اسباب عیشم آماده
خانه عالی و صحن خانه گزین
خاطرم خرم از کتاب و قلم
منظرم تازه از گل و نسرین
فرش ها داشتم همه زر تار
مبل ها داشتم همه زرین
نرد و شطرنجم از صنایع هند
قلم و کاغذ از بدایع چین
میزها خوب و پرده ها مرغوب
حوضم از سنگ و آینه سنگین
دف و نی بی حساب در تالار
خم می بی عدد به شیب زمین
ارگ و بربط گذشته از آحاد
تار و دنبک رسیده تا عشرین
جامه های دیم خز و سنجاب
جام های میم همه سیمین
اسب ها در طویله ام بسته
همه را پای بند و رشمه و زین
در قشنگی کتاب خانه من
شده همچون نگارخانه چین
هر کجا اهل دانش و ادراک
شده در بزم بنده صدر نشین
طبخ مازندرانی و رشتی
سفره ام را نموده عطر آگین
نان و انگور سفره ام به صفا
قرص خورشید و خوشه پروین
چشم از خواب ناز نگشودم
جز به روی بتی چو حورالعین
الغرض داشتم بساطی خوش
شسته و رفته در خور تحسین
سفر اصفهان چو پیش آمد
به خزان شد حواله فروردین
همه بر باد رفت و من ماندم
با گلیمی به زیر سقف گلین
هر سحر وام خواه بر در من
به تقاضای وام کرده کمین
از در خانه پا برون ننهم
تا نکو ننگرم یسار و یمین
خادم مه وشی که پیشم بود
پیش با صد تجمل و تمکین
مهربان، دل نواز، آقا دوست
خوش زبان، خنده رو، گشاده جبین
به تقاضا نکرده لب را باز
کردی از بوسه کام من شیرین
حالیا هر سحر به جای دو زلف
پیشم افکنده بر ادو ابرو چین
من ز وصلش ز بی زری بیزار
می کند فقر مرد را عنین
هر سحر زر طلب کند از من
من ز خجلت فکنده سر به زمین
گویم ای شوخ غم مخور چندان
لابم ای ماه بد مکن چندین
خواجه چون شرح حال من شنود
زود تکلیف من کند تعیین
حال ای خواجه مبارک فال
مهرخو، پاک دل، مبارک دین
ای ترا روی و خوی هر دو نکو
ای ترا قول و عهد هر دو متین
من بسی دیده ام بزرگان را
کرده ام خدمت کهین و مهین
تو چنانی که بعد سیصد قرن
بتو ناید در این زمانه قرین
همتی کن که باز برگردد
مر مرا آن تعیش دیرین
وان چنان کن که بعد از این دیگر
نشوم جز به منت تو رهین
هم مخواه آن که بهر یک خدمت
ببرم صد تعنت و تهجین
گه دهم زحمت فلان الملک
گه کشم منت فلان الدین
چند گویم ادیب را که بیا
شرح حالم به خواجه کن تبیین
چند گویم عماد کاری کن
چند خوانم به گوش خر یاسین
خواستی قطعه تقاضایی
گفتم این قطعه همچو در ثمین
بر نگردم به خانه تا ندهی
دست خط حکومت قزوین
تو هم ای خواجه از خر شیطان
مهربانی کن و بیا به زمین
تا گذشته است و بگذرد ناچار
بس شهور و سنین به خلق زمین
روزگار بقای عمر تو باد
آنچه باقی است از شهور و سنین
خلق یک سر خوشند و من غمگین
دومه افزون بود که ننهادم
سر بی فکر و غصه بر بالین
بیت الاحزان شدست خانه من
بس درین خانه مردمند غمین
من غنی بودم و نمود مرا
سفر اصفهان چنین مسکین
خسرو و اصفهان نکو دیدم
خسرو ار آن اگر صفاهان این
آفرین بر روان شیرویه
باد بر دخمه شکر نفرین
در شگفتم که چون برفت از دست
آن همه زیب و زیور و آذین
چون بر این روزگار خود نگرم
دودم از دل رود به چرخ برین
پیش از اینم زمانه فرخ بود
ای خوشا آن زمانه پیشین
همه اسباب عیشم آماده
خانه عالی و صحن خانه گزین
خاطرم خرم از کتاب و قلم
منظرم تازه از گل و نسرین
فرش ها داشتم همه زر تار
مبل ها داشتم همه زرین
نرد و شطرنجم از صنایع هند
قلم و کاغذ از بدایع چین
میزها خوب و پرده ها مرغوب
حوضم از سنگ و آینه سنگین
دف و نی بی حساب در تالار
خم می بی عدد به شیب زمین
ارگ و بربط گذشته از آحاد
تار و دنبک رسیده تا عشرین
جامه های دیم خز و سنجاب
جام های میم همه سیمین
اسب ها در طویله ام بسته
همه را پای بند و رشمه و زین
در قشنگی کتاب خانه من
شده همچون نگارخانه چین
هر کجا اهل دانش و ادراک
شده در بزم بنده صدر نشین
طبخ مازندرانی و رشتی
سفره ام را نموده عطر آگین
نان و انگور سفره ام به صفا
قرص خورشید و خوشه پروین
چشم از خواب ناز نگشودم
جز به روی بتی چو حورالعین
الغرض داشتم بساطی خوش
شسته و رفته در خور تحسین
سفر اصفهان چو پیش آمد
به خزان شد حواله فروردین
همه بر باد رفت و من ماندم
با گلیمی به زیر سقف گلین
هر سحر وام خواه بر در من
به تقاضای وام کرده کمین
از در خانه پا برون ننهم
تا نکو ننگرم یسار و یمین
خادم مه وشی که پیشم بود
پیش با صد تجمل و تمکین
مهربان، دل نواز، آقا دوست
خوش زبان، خنده رو، گشاده جبین
به تقاضا نکرده لب را باز
کردی از بوسه کام من شیرین
حالیا هر سحر به جای دو زلف
پیشم افکنده بر ادو ابرو چین
من ز وصلش ز بی زری بیزار
می کند فقر مرد را عنین
هر سحر زر طلب کند از من
من ز خجلت فکنده سر به زمین
گویم ای شوخ غم مخور چندان
لابم ای ماه بد مکن چندین
خواجه چون شرح حال من شنود
زود تکلیف من کند تعیین
حال ای خواجه مبارک فال
مهرخو، پاک دل، مبارک دین
ای ترا روی و خوی هر دو نکو
ای ترا قول و عهد هر دو متین
من بسی دیده ام بزرگان را
کرده ام خدمت کهین و مهین
تو چنانی که بعد سیصد قرن
بتو ناید در این زمانه قرین
همتی کن که باز برگردد
مر مرا آن تعیش دیرین
وان چنان کن که بعد از این دیگر
نشوم جز به منت تو رهین
هم مخواه آن که بهر یک خدمت
ببرم صد تعنت و تهجین
گه دهم زحمت فلان الملک
گه کشم منت فلان الدین
چند گویم ادیب را که بیا
شرح حالم به خواجه کن تبیین
چند گویم عماد کاری کن
چند خوانم به گوش خر یاسین
خواستی قطعه تقاضایی
گفتم این قطعه همچو در ثمین
بر نگردم به خانه تا ندهی
دست خط حکومت قزوین
تو هم ای خواجه از خر شیطان
مهربانی کن و بیا به زمین
تا گذشته است و بگذرد ناچار
بس شهور و سنین به خلق زمین
روزگار بقای عمر تو باد
آنچه باقی است از شهور و سنین
ایرج میرزا : قطعه ها
غمزه های خانم
با غمزاتی که تو خانم کنی
رخنه به دین و دل مردم کنی
جان به لب عاشق بی دل رسد
با غمزاتی که تو خانم کنی
دریا دریا به تو حسن اندر است
پرده برافکن که تلاطم کنی
غنچه به گلزار خموشی کند
تا تو گل اندام تکلم کنی
سرو ستادست مؤدب به جای
تا تو به رفتار تقدم کنی
من به تو اظهار تعشق کنم
تو ز من ابراز تألم کنی
از دگران بیشترم دار دوست
کز دگران پیش ترم گم کنی
رخنه به دین و دل مردم کنی
جان به لب عاشق بی دل رسد
با غمزاتی که تو خانم کنی
دریا دریا به تو حسن اندر است
پرده برافکن که تلاطم کنی
غنچه به گلزار خموشی کند
تا تو گل اندام تکلم کنی
سرو ستادست مؤدب به جای
تا تو به رفتار تقدم کنی
من به تو اظهار تعشق کنم
تو ز من ابراز تألم کنی
از دگران بیشترم دار دوست
کز دگران پیش ترم گم کنی