عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - این ترکیب نیز در سوک مفخرالشعرا خواجه حسین ثنایی گفته شده
دانش از روزگار بیرون شد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - این ترکیب بند حین وداع و معاودت از مکه معظمه به هندوستان به طرز عرفای موحد در نعت حضرت سید المرسلین مذیل به اسم ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
شب گلابی بر رخم خوابم ز چشم تر زدند
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده
دوش آن زمان که تیر شهاب از کمان فتاد
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۳