عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده‌ای بگیری، مردی
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
ای قبهٔ گردندهٔ بی‌روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما؟
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
تن خانهٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانهٔ این گوهر والا
چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
این بند نبینی که خداوند نهاده‌است
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟
در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
به شکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
هشیار و خردمند نجسته است همانا
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل میفروز بیاموز که قندیل
بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما
در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خط معما
گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا
آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازی است رباینده زمانه که نیابند
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را
بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار،
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نه‌ای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو می‌بخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد ره‌گذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا
پیش‌روم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیره‌سری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟
تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟
نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را
سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختن‌سر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بی‌بر
سزا خود همین است مر بی‌بری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه‌ها ییست نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را
دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را
به هارون ما داد موسی قرآن را
نبوده‌است دستی بران سامری را
تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زبان جری را
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را
کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را
کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را
نه ریبی به جز حکمتش مردمی را
نه عیبی به جز همتش برتری را
چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را
بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را
ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را
نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را
اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را
ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را
مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
شادی بدین بهار چو می‌بینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
گر گشته‌ای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کرده‌است
این گنبد مدور خضرا را
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شده‌است و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است
پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگی‌ها
نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
در عقل واجب است یکی کلی
این نفس‌های خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
او را اگر شناخته‌ای بی‌شک
دانسته‌ای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
رازی است این که راه ندانسته‌اند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیده‌ام فقیه بخارا را»
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه می‌داند
آن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمی‌یابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمی‌بینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بی‌سخن است و این سیم گویا
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامده‌است فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بی‌کران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بی‌صفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نه‌ای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دوران‌ها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان‌ها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیران‌ها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابان‌ها
درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان‌ها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحان‌ها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستان‌ها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهان‌ها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویران‌ها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان‌ها
نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهان‌هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان‌ها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندان‌ها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسان‌ها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندان‌ها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان‌ها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان‌ها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشن‌ها نه خفتان‌ها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوان‌ها
اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگان‌ها
ز میدان‌های عمر خویش بگذشتی و می‌دانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدان‌ها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگس‌ها و زراندود پیکان‌ها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دوران‌ها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران‌ها
زمین کو مایهٔ‌تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جان‌ها را که سوی او شود جان‌ها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسان‌ها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبان‌ها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان‌ها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان‌ها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان‌ها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوان‌ها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادت‌ها و نقصان‌ها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوان‌ها و هم مال است در کان‌ها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمان‌ها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزان‌ها
به نعمت‌ها رسند آنها که ورزیدند نیکی‌ها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمان‌ها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شده‌است اندر جهان بسیار برهان‌ها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلان‌ها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقان‌ها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبان‌ها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامه‌های زشت زیر خوب عنوان‌ها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتان‌ها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژده‌ور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریان‌ها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوان‌ها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان‌ها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان‌ها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوان‌ها
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
ای گشته جهان و دیده ی دامش را
صد بار خریده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبان روزی
بسیار شنوده‌ای کلامش را
گفته‌است تو را که «بی مقامم من»
تا چند کنی طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
جز کشتن یار خویش و فرزندان
کاری مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
تو ساخته باش کار شامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام دیده‌ای حالی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
وز باب و ز مام خویش نربودش
یا زو نر بود باب و مامش را
پرهیز کن از جهان بی‌حاصل
ای خورده جهان و دیده دامش را
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را
آن را که همی ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
گر بر فلک است بام کاشانه‌ش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
وین دل که حلال او نمی‌جوید
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب ای جهان که جویایست
این بی‌مزه ناز و عز و رامش را
واشفته بدو سپاری و برکه
شاهنشه ری کنی غلامش را
وز مشتری و قمر بیارائی
مرقبقب زین و اوستامش را
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنی نشان و نامش را
واشفته کنی به دست بیدادی
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
آن پند که داد نوح سامش را
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیی و نعیم بی‌قوامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوی و جز به خاموشی
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
بگذارش تا به دین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخسارهٔ خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را
بر راه امام خود همی نازد
او را مپذیر و مه امامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش
بشناس به هوش دیو و کامش را
چون صورت و راه دیو او دیدی
بگذار طریقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکری بگزار علم و دینش را
زان به که شراب یا طعامش را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
پادشا بر کام‌های دل که باشد پارسا؟
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی‌باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا
آز دیو توست چندین چون رها جویی ز دیو؟
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها
دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش
دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد؟
چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟
چون که گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟
چون نیندیشی که می‌بر خویشتن لعنت کنی؟
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟
جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت
جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا
گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا
ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا
ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟
چون چرا جویی از انک از تو چرا جوید همی؟
این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟
مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی
باز بی‌دانش گیا را خاک و آب آمد غذا
چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا
نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی
مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟
این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا
ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد
این همه بوی و مزهٔ بسیار با خاک آشنا
کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ
داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بی‌گمان
هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟
کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا
مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا
بر مراد خویشتن گویی همی در دین سخن
خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا
دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا
حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا
مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟
یا شهادت را چرا بنیاد کرده‌ستند لا؟
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی چون دو زن کرده‌است مردی را بها؟
ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس
هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟
وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟
وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است،
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا!
بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش،
کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا
نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک
عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»
کهربای دین شده ستی، دانه را رد کرده‌ای
کاه بربائی همی از دین به سان کهربا
مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا
راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن
کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا
گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ
مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا
پاره کرده‌ستند جامهٔ دین بر تو بر، لاجرم
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا
آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه
روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا
آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان
تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو
تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا
گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را
گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز
تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را
گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟
مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را
مردم که سخن گوید زان است که دارد
عقلی که پدید آرد برهان و بیان را
پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزیبد
که بچهٔ عقل تو زیان دارد جان را
جان و خرد از امر خدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را
تن جفت نهان است و به فرمانت روان است
تاثیر چنین باشد فرمان روان را
فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد
تا پروریش ای بخرد جان و روان را
گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی
کردی به جهنم بدل از جهل جنان را
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
معذور ندارند بدین خرد و کلان را
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست پساوش که بدانی
نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم ازان بر تو گشادند
تا باز شناسی هنر و عیب جهان را
اجسام ز اجرام و لطافت ز کئافت
تدویر زمین را و تداویر زمان را
ارکان و موالید بدو هستی دارند
تا نیر درو مشمر در وی حدثان را
این را که همی بینی از گرمی و سردی
از تری و خشکی و ضعیفی و توان را
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر ابر بهاری را مر باد خزان را
وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع
وین نیست عرض طالع علم سرطان را
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاری گر او دان به حقیقت دبران را
ترتیب عناصر نشناسی نشناسی
اندازهٔ هرچیز مکین را و مکان را
مر آتش سوزان را مر باد سبک را
مر آب روان را و مر این خاک گران را
وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد
شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
ای پیر، نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما
پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا
فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا
انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا
امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟
ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا
جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا
سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها
یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا
یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها
تنها نه‌ای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا
که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا
بی‌کار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا
تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما
تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا
برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا
در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی‌هنری ماند بید رسوا
با آهو و نخچیر کوه مردم
از بی‌هنریشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا
میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا
که‌ت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشته‌اند همه
اندر این خیمهٔ چهار طناب
گر ندیدی طناب هاش، ببین
جملگی خاک و باد و آتش و آب
بر مثال یکی پلیته شدی
چند گردی به سایه و مهتاب؟
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سرسبز و تازه همچو سداب
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب
وان نقاب عقیق رنگ تو را
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب
چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب
بس کن از قصهٔ رباب کنونک
زرد و نالان شدی چو رود رباب
چون بینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب
پس خویشت کشید پنجه سال
بر امید شراب و آب سراب
گر نه‌ای مست وقت آن آمد
که بدانی سراب را ز شراب
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب
وین ستمگر جهان به شیر بشست
بر بناگوش‌هات پر غراب
ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب
چشمت از خواب بیهشی بگشای
خویشتن را بجوی و اندریاب
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده‌است عقاب
هر زمان برکشد به بام بلند
زین سیه چاه ژرفت این دولاب
آنگهیت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و عتاب
همه آن کن که گر بپرسندت
زان توانی درست داد جواب
گر بترسی ز تافته دوزخ
از ره طاعت خدای متاب
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب
گنه ناب را ز نامهٔ خویش
پاک بستر به دین خالص ناب
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگه‌دار و چون تنور متاب
ز آتش آز برفروختهٔ خویش
کرد بایدت روی خویش کباب
نیک بنگر به روزنامهٔ خویش
در مپیمای خاک و خس به خراب
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب
مرغ درویش بی‌گناه مگیر
که بگیرد تو را عقاب عقاب
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب
بر خطاها مگر خدای نکرد
با تو اندر کتاب خویش خطاب؟
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب
کارهای چپ به بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب
خود نبینی مگر عذاب و عنا
چون نمائی مرا عنا و عذاب
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود درو انساب؟
واندرو بر گناه‌کار، به عدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب
چونکه از خیل دیو نگریزی
در حصار مسبب الاسباب؟
بر پی اسپ جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب
بس نمانده‌است کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند زحجاب
تو زغوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب، تراب
بر ره دین حق پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب
اندر این ره ز شعر حجت جوی
چو شوی تشنه با جلاب گلاب
نو عروسی است این که از رویش
خاطر او فرو کشید نقاب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،
مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب
بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس
تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب
بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن
رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب
کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟
خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان
گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب
خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد
کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب
پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را باز ندانی ز لباسات و فریب
نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ
نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب
سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ
چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب
ای برادر، سخن نادان خاری است درشت
درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای
بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر مانده‌است منتسب
چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است
وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
این جهان خواب است، خواب، ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب
تاب و نور از روی من می‌برد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی‌نور و تاب
آفتابم شد به مغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب
جز شکار مردم، ای هشیار پور،
نیست چیزی کار این پران عقاب
این عقاب از کوه چون سر برزند
از جهان یکسر برون پرد غراب
گرد رنج و غم چو بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب
هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ
هم زگردش زود گردد زشت و خاب
دل بدین آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد زو بتاب
زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته است این سراب
روی تازه‌ت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب
گرش بنکوهی ندارد باک و شرم
ورش بنوازی نیابی زو ثواب
گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را
زو شود حاصل به دانش خیر ناب
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سداب
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب
این جهان الفنج گاه علم توست
سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب
کشت ورزت کرد باید بر زمین
جنگ ناید با زمینت نه عتاب
مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند
وین دبیرستان علم است از حساب
شغل کودک در دبیرستانش نیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب
چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟
چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟
زین هزاران شمع کان آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب
روی خاک و موی گردان چرخ را
این سیه پرده نقاب است و خضاب
نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود
چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب
گر ز بهر مردم است این، پس چرا
خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟
ور همی آباد خواهد خاک را
چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟
جز براسپ علم و بغل جست و جوی
خلق نتواند گذشتن زین عقاب
این همی گوید «بباید جست ازین
تا پدید آید صواب از ناصواب»
وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها
دور دار از من، هلا پرکن شراب،
کار دنیا را همان داند که کرد،
رطل پر کن، رود برکش بر رباب،
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب»
ای پسر، مشغول این دنیاست خلق
چون به مردار است مشغولی‌ی کلاب
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
گوسپندت را مران سوی ذئاب
دیو جهلت را به پند من ببند
پند شاید دیو جهلت را طناب
بر فلک باید شدن از راه پند
ای برادر، چون دعای مستجاب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌است به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب