عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۵ - نامه شاه کیخسرو به فرامرز
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
نخستین که بنوشت بر نیکخواه
به نام خداوند فیروزگر
خداوند نیروی و فر وهنر
خداوند کیوان و بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
ازویست فیروزی و برتری
کمی و فزونی و نیک اختری
ازو بر فرامرز باد آفرین
سپهدار شیر اوژن پاک دین
سر افراز و پور جهان پهلوان
خداوند شمشیر و گرز گران
گرانمایه و گرد وباهوش و فر
جوانمرد نیک اختر و شیرنر
به بزم اندرون،ابر گوهر نثار
به رزم اندرون،ابر شمشیر بار
تویی شوکت و فر وبرزکیان
به مردی و گردی کمر بر میان
رسید آنچه گفتی به نزدیک ما
وزآن تازه شد رای باریک ما
به دل شاد گشتم زگفتار تو
وزآن پرهنر جان بیدار تو
فراوان سپاس از جهان آفرین
پذیرفتم ای مهتر پاک دین
که چون تو سواری هژبر افکنی
سرافرازگردی و شیر اوژنی
به من داد تا من به کوپال تو
به بازوی گردافکن و یال تو
ببرم پی دشمنان از زمین
بسوزم تن بددلان روز کین
تویی یادگار از نریمان و سام
بمانی به گیتی همی شادکام
کنون ای سرافراز کشور گشای
نوشتیم یک عهد پاکیزه رای
همه مرز خرگاه و کشمیر هند
سراسر چنان تا به دریای سند
سپردیم یکسر به شاهی تو را
پرستش کند مرغ و ماهی تو را
به شادی بباش و به خوبی بمان
به فرخندگی بر خور و کامران
زمین یکسر از داد آباد کن
خرد را به هر کار بنیاد کن
میازار هرگز دل رادمرد
به گرد درآز و انده مگرد
زرنج کم آزار،پرهیز جوی
سخن ها به نیکی وآزرم گوی
به دهقان و بازارگان رنج و کین
نسازی که آید شکستت بدین
بدین گونه بنوشت منشور شاه
همی پند و اندرز پیش سپاه
فرستاده را داد چندی درم
نوازش بسی کرد از بیش و کم
فرستاده با خرمی بازگشت
کبوتر بد از فر شه بازگشت
چوآمد بر پهلوان شادکام
یکایک بدادش درود و پیام
همان نامه و تاج و منشور شاه
نهاد از بر تخت آن رزمخواه
چنان گشت خوشنود شیرژیان
که گویی برافشاند خواهد روان
زدادار بر شاه خواند آفرین
که او شاد بادا به ایران زمین
بدو تا جهانست آباد باد
دل وبخت او خرم و شاد باد
زرنج و زتیمار،پرداخته
همه کارگیتی بدو ساخته
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۶ - رفتن فرامرز به جزیره های هند
چنین گفت گوینده کاردان
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۷ - رفتن فرامرز به جزیره فراسنگ و جنگ کردن با شاه جزیره
از آن پس جزیری به پیش آمدش
که فرسنگ از صد به پیش آمدش
فراسنگ میخواندندش به نام
درو خسروی بود با رای وکام
اباپیل و با کوس و گنج و سپاه
همش نام شاهی،همش تاج و گاه
چو آگه شد از لشکر پهلوان
که آمد بدان مرز،روشن روان
سپاهی برآراست آن نامدار
همه گرد و شایسته کارزار
بیاورد نزدیک دریا کنار
بدان تا برآرد ز دشمن دمار
گوانی به تن همچو کوه سیاه
همه جنگجوی و همه کینه خواه
زدندان ماهی و پیل استخوان
به دست اندرون تیغ و گرز گران
گروهی فلاخن گرفته به دست
که از زخم ایشان شدی کوه،پست
به بالا چو کوه و به تن،همچو باد
زدیو است گفتی مگرشان نژاد
به تن،سهمگین زورمندان بدند
به جنگ اندرون،پیل دندان بدند
به تک در ربودندی از پشت اسب
پیاده به کردار آذرگشسب
چو در دستشان اوفتادی کسی
از آن پس زمانشان نماندی بسی
به دندان بکندند آن را چوچرم
بخوردندی اندر زمان گرم گرم
فرامرز رستم چو آمد زآب
برآن جنگ و کینه گرفته شتاب
زکشتی برآمد سراسر سپاه
برآمد به خورشید گرد سپاه
برآراستند از پی نام و ننگ
گرفتند کوپال و خنجر به چنگ
بغرید کوس و بنالید نای
سپهبد برانگیخت لشکر زجای
برآن نره دیوان ببارید تیغ
چو باران نوروز از تیره میغ
سپاه جزیره برآورد جوش
به مغز سپهر اندرآمد خروش
زسنگ فلاخن به ایرانیان
زدندان ماهی واز استخوان
زمین تنگ شد آسمان تیره گشت
سر سرفرازان از آن خیره گشت
فلاخن ببارید همچون تگرگ
به ایرانیان،سنگ وباران مرگ
چواز سنگ ازهوا آمدی بر سپر
شدی همچو ناوک ز اسپر گذر
سپردار از آسیب سنگ سیاه
به چرخ آمدی اندرآوردگاه
بخستند از ایرانیان بی شمار
به سنگ فلاخن در آن کارزار
به سختی رسید آن سپاه بزرگ
از آن نره دیوان گرد سترگ
سپهبد چو آن دید برداشت گرز
برانگیخت آن تند بالای برز
به ایشان همی کوفت گرز گران
چو خایسک و سندان آهنگران
فراوان از آن دیو چهران بکشت
به گرز گران و به زخم درشت
یکی نره دیوی بیامد برش
تو گفتی که بر چرخ ساید سرش
ازین هولناکی روان خواره ای
دژآگاه دیوی و پتیاره ای
یکی استخوانی به دست اندرون
که بودی درازیش چل رش فزون
برآویخت با پهلوان جهان
بینداخت بر پهلوان،استخوان
سپر بر سرآورد گرد دلیر
فرو برد چنگال چون نره شیر
گرفتش کمر بند واز زین بکند
برآوردش از جا چو کوه بلند
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
زدو رویه بر وی نظاره گروه
بفرمود کز تن بریدن سرش
فکندند بر نامور لشکرش
دگر نیزه بگرفت مانند باد
درآن بدمنش نره دیوان فتاد
نگه کرد تا جای خسرو کجاست
به پیش سپه دیدش از دست راست
بتازید تا پیش خسرو رسید
جهان شد به گرد اندرون ناپدید
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
بیامد دمان نزد ایران سپاه
بیفکند آن شاه و کردش تباه
چوافکنده شد خسرو بی همال
رمه بی شبان گشت و شد پایمال
به تاراج دادان بر وبوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
بسی بدره و برده تخت عاج
زکرسی زرین و زرینه تاج
به دست آمد ایرانیان را زشهر
از آن رزم هرکس بسی یافت بهر
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
فرامرز یکسر ببخشیدشان
ز راه محبت نوازید شان
دو ماهی در آنجا به شادی بماند
زماه سیم لشکری برنشاند
یکی را برآن شهر،سالارکرد
زکشتی ودریا برآورد گرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۸ - رفتن فرامرز به جزیره کهیلا و پذیره شدن شاه کهیلا،فرامرز را
به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۹ - داستان سیه دیو با دختر شاه کهیلا
چنان بودآیین آن شهریار
که نوروز و در موسوم نوبهار
پر از سبزه ولاله گشتی جهان
زباد بهاری شدی نوجوان
بزرگان لشکر چه مرد و چه زن
به هامون شدندی همه انجمن
میان گل و سنبل و لاله زار
بدین سان گذشتی به ایشان بهار
یکی دختری داشت آن شهریار
به خوبی به سان بت قندهار
به بالا چو سرو و به رخسار ماه
زبالاش مشکین کمند سیاه
مسلسل فروبسته همچون زره
زمشک و زعنبر گره تا گره
دو چشمانش چون نرگس نیم مست
زغمزه دل جادوان کرد پست
زلعلش دو عقد گهر در نهفت
شده طاق ابروش با ماه جفت
سرشتش زبس نیکویی از خرد
تو گفتی که جان را همی پرورد
بدان نیکویی دختر پرهنر
به دانش بیاراسته سر به سر
خردمند و با ناز وبا زیب وشرم
زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم
به دل،مهربان بود بر وی پدر
که فرزند جز او نبودش دگر
به آیین سوی جشنگه رفته بود
میان گل و یاسمن خفته بود
یکی دیو بود اندر آن مرز وبوم
که در جنگ او خاره گشتی چو موم
از این دیو چهری به بالا چو ساج
دو دندان به ماننده دار و عاج
دو دیده به مانند دو چشمه خون
دو بینی چو دو کشتی سرنگون
دهانش چو غاری بد از سنگ،پر
درآویخته لب چو لنج شتر
به چنگال ماننده نره گرگ
سرانگشت چون شاخ داری بزرگ
زانگشت او ناخنان دراز
برسته فزون تر زنیش گراز
از آن زشت پتیاره تیره روی
جزیره همه ساله در گفتگوی
به هر روز در گرد آن شهر ودشت
کسی را که بودی برو ره گذشت
گرفتی و خوردی هم آن جایگاه
بدین سان همی رستی از سال وماه
در آن روز،آن دیو ناسازگار
همی گشت در دشت بهر شکار
گذر شد مر او را در آن جشنگاه
کجا خفته بود اندر آن دخت شاه
پری چهره را همچنان خفته دید
دوان گشت نزدیکی او رسید
مرآن خوب رخ را به بر درگرفت
ز ره بازگشت و ره از سر گرفت
کنیزان گلرخ فرستندگان
همه خوب رخ دل ربا یندگان
بگفتند باشاه یکسرسخن
که آن دیووارون چه افکندبن
چوپیل دژآگاه مست ودژم
بیامد همی سوخت گیتی به دم
زناگه پری چهره رادرربود
ببرد وز دل ها برآورد دود
چو بشنیدشاه این سخن شد غمین
زسرتاج برداشت زدبرزمین
خروشی برآمد ز ایوان شاه
جهان گشت برنیکخواهان سیاه
غلام وکنیزان خورشید روی
برفتند بامویه وهای هوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۰ - کشتن فرامرز،دیو سیاه
سوی پهلوان آمد این آگهی
که شدتخت ازآن ماه گلرخ تهی
سراسرچوگفتند باپهلوان
بنالیدهرکس به دردروان
ازآن دیو دژخیم وکرداراوی
وزآن سهمگین روی ودیدار اوی
فرامرزبشنید هم درزمان
زجای اندرآمد چوشیر ژیان
سمندش بفرمودتازین کنند
وزآن دیو، دل ها پرازکین کنند
بپوشید برتن سلاح نبرد
به رزم سیه دیو آهنگ کرد
کمندی به فتراک وگرزی به دست
به برگستوان رفت چون پیل مست
نشست ازبرتند بالای برز
پرازکین به گردن برآورد گرز
سپردر بروترکشش پرخدنگ
دل آکنده ازسینه وسرزجنگ
بگفتند لشکربدو سربه سر
که همراه باشیم با نامور
نپذرفت ازآن نامداران خویش
مراگفت این کارآمدبه پیش
یکی رابه پیش اندرافکندورفت
به جنگ سیه دیو،پوینده تفت
چو تنگ اندرآمد سوی بیشه،شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
زبیشه برون تاخت دیو سیاه
چو آمد به گوشش غوی رزمخواه
یکی سنگ، مانند یک لخت کوه
کز آسیب او کوه گشتی ستوده
گرفت و خروشان بیامد چنان
کزو پیل جنگی ندیدی امان
چوآمد به نزد فرامرز گرد
گران سنگ،بالای سر را ببرد
بینداخت بر پهلوان گزین
بلرزه درآمد سراسر زمین
سپر بر سر آورد شیرژیان
بزد بر سپر،دیو،سنگ گران
ززخمش سپر گشت یکباره خرد
دگرباره آمد ابا دستبرد
بغرید مانند شیر ژیان
به تنگ اندر آمد بر پهلوان
همی خواست کو را به چنگ آورد
سرش را مگر زیر سنگ آورد
سپهبد کمان کیانی به چنگ
زترکش برآورد تیر خدنگ
کمان را چو ابر بهاران گرفت
برآن دیو دد تیرباران گرفت
فغانی ز دیو و خروشی ز شیر
شده شیردل بر سیه دیو،چیر
همی تاخت بر گرد آن تیره جان
روان کرده زنبود مرگ از کمان
تنش را زپیکان چو بردوختی
زسوفار برخون او سوختی
درو چاک ها شد به پیکان تیر
زخونش شده دشت،چون آبگیر
مرآن دیو بدگوهر تیره جان
به چنگال می کند سنگ گران
بینداختی بر تن نامدار
بپرهیخت از سنگ آن نابکار
چو از تیروپیکان به سیری رسید
پرند آور از کینه بیرون کشید
برانگیخت آن تندبالا زجای
به دست اندرون خنجر سرگرای
برآورد شمشیر و زد بر سرش
به دو نیمه شد آبگون خنجرش
چو بشکست خنجر درآن جای جنگ
سوی نیزه جان ستان برد چنگ
سنان از بر یال چون راست کرد
سمندش به گردون برآورده گرد
بزد برتن دیو،زخمی درشت
برون کرد یکسر سنانش زپشت
به خواری فکندش به دشت نبرد
جهان را از آن دیو،بی بیم کرد
ز زین کوهه گرز گران برکشید
نهیبش همه کوه خارا درید
بزد بر سر دیو و بشکست پست
فرودآمد و هردو چنگش ببست
به شاه جزیره رسید آگهی
کزآن دیو شد روی گیتی تهی
فرامرز آن گرد پرخاشخر
به خاک اندرآورد آن دیو نر
به شادی برآمد زخسرو خروش
چو دریا همه لشکر آمد به جوش
یکی خرمی کرد غمدیده مرد
که گفتی ندیدست تیمار ودرد
بفرمود تا مهد و پیروزه تخت
زبهر جهان جو یل نیک بخت
نهادند برپیل،گردان شهر
مهان و بزرگان جوینده بهر
تبیره زدند ودمیدند نای
جهان شد پرآواز هندی درای
به شادی بر پهلوان آمدند
گشاده دل وشادمان آمدند
چو خسرو رخ پهلوان زاده دید
دل از خرمی در برش بردمید
پیاده شد از اسب وسر بر زمین
نهاد و برو برگرفت آفرین
همان مادر دختر خوب رو
بمالید رخسار در پای او
برو بر بسی آفرین خواندند
به فرق و برش گوهر افشاندند
برفتند زی بیشه،مام وپدر
به دیدار آن دختر خوب بر
گمانشان چنان بد که دیو سیاه
مرآن خوب رخ کرده باشد تباه
برفتند و دیدند زیر درخت
نشسته بد آن مه رخ نیکبخت
میان گل و سبزه و نسترن
همه گرد بر گرد او یاسمن
زبس خرمی خواندند آفرین
برآن شیر دل پهلوان گزین
ازآن پس ببردند دختر به شهر
نیالوده زان دیوآلوده زهر
چنین گفت پس پهلوان بزرگ
بدان پرخرد مهتران سترگ
که از شهر،گردون و گاو آورند
مرآن دیو را سوی پیلان برند
نخستین دو دندانش از بن بکند
چو بردند از آنجا به میدان فکند
شود هیزم آرد به میدان زکوه
برفت و برفتند با او گروه
به میدان کشیدند هیزم بسی
به فرمان شیر ژیان هرکسی
نهادند هیزم چو کوهی بلند
پس آن بدکنش را به آتش فکند
چوآتش بدان تیره جان در زدند
برآورد شعله به چرخ بلند
چوآتش زباد هوا برفروخت
زمین و سیه دیو وهیزم بسوخت
زشمشیر و گرز جهان پهلوان
زتیر و سنان دلاور سران
جزیره برآسود از دیو شوم
بخفتند ایمن به آباد بوم
که ومه به هر جا شده انجمن
چه کودک چه دختر چه مرد و چه زن
تن آسا وایمن به هر گوشه ای
فراز آوریده به هم توشه ای
نشستند با رامش و فرهی
نیامد بدیشان ز رنج آگهی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۳ - دیدن فرامرز،دختر شاه کهیلا
چو از کار،او گشت پرداخته
چنان چون ببایست شد ساخته
همان دایه آمد بر پهلوان
بدو گفت ای پهلوان جهان
خرامان بیا تا بر دل نواز
به دل خرمی ای گو سرفراز
روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
چو آمد برآن بارگاه بزرگ
سوار فرامرزگرد سترگ
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
چوآمد برش مهتر تیز چنگ
پری رخ گرفتش در آغوش تنگ
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
همه باد پایان برانگیختند
ابا گور و آهو برآویختند
کمان بر زه آورد شیر ژیان
برانگیخت آن بادپای دمان
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
دگر آمدش پیش،گوری بزرگ
سپهدار جنگی چو شیر سترگ
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
دو گور دگر آمدندش به پیش
خدنگی سپهدار پاکیزه کیش
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
خدنگی هم اندر زمان نامور
بزد بر میان همان شیر نر
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
چهل گور و آهو پی یکدگر
بینداخت آن پهلو نامور
دگر باره دید آن گو پرهنر
که آمد برش هفت گور دگر
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
سپهدار و شاه جزیره به هم
برفتند آسوده بی درد و غم
نشستند زیر درخت بلند
بفرمود تا پیشکاران روند
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
بیارند خسرو همه بنگرد
هنرهای شیر اوژن پرخرد
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
بخوردند چیزی و برخاستند
سوی کاخ شه رفتن آراستند
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
همیشه بر شیر دل پهلوان
بدی آن سرافراز روشن روان
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببینی یکی چهره شاه را
بخواهی زبهر من آن ماه را
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
نشاندش بر تخت خود شهریار
بپرسیدش از مهتر نامدار
بدو گفت شاد است از بخت تو
وزآن نامور نازش تخت تو
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
مراگفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه فرزانه نیکخوی
بسی رنج بردی بدین روزگار
زنیکودلی با من ای شهریار
از آن نیکویی شرمسارم زتو
سپاس فراوان گذارم به تو
کنون ای شهنشاه گردن فراز
به پیوند تو آمدستم نیاز
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
بگو با سرافراز دشمن فکن
که ای نازش لشکر و انجمن
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
بر پهلوان رفت فرزانه مرد
سخن های خسرو بدو یاد کرد
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۴ - دادن شاه کهیلا،دختر را به فرامرز
وز آن سو بشد خسرو نامور
بر مادر دختر خوب فر
بدو داد مژده به پیوند شیر
به دامادی پهلوان دلیر
رخ خوب چهره چو گل برشکفت
همان مادر دختر اندر نهفت
زیزدان بسی آفرین یاد کرد
که آن دختر از رنج آزاد کرد
از آن پس بشد کارسازی گرفت
از آن کارخرم دلش برگرفت
دو صد جامه دیبا و خز و حریر
درو گوهر وعود و مشک و عبیر
یکی تخت فیروزه چون آسمان
زگوهر،درخشنده چون اختران
صدو چل کنیزک ابا طوق زر
دو صد کودک خوب و زرین کمر
زمشک و زعنبر صدو بیست جام
صدو بیست خروار از زر خام
زاسب وزاشتر فزون از شمار
بیاورد گنجور و فرمود بار
فرستاد یکسر بر پهلوان
به دست یکی مرد روشن روان
بیاراست ماه پری روی را
بت سرو بالای دلجوی را
به خوبی به کردار روی بهشت
تو گفتی که از حور دارد سرشت
یکی دست جامه همه زرنگار
سپردند با یاره و گوشوار
سراسر مرصع به در وگهر
بپوشید نسرین تن سیم بر
شبانگه بیامد بر پهلوان
چنان خوب رخ ماه روشن روان
یکی موبد پیر یزدان پرست
بشد دست مه رخ گرفته به دست
ببستند عهدی به آیین دین
زبان بزرگان پر از آفرین
بیاورد مر پهلوان را سپرد
سوی حجره بردش سپهدار گرد
به آغوش بگرفت آن نیک جفت
پس آنگاه نا سفته درش بسفت
چو بد مهرجوی ودلارام خواه
گرفت آن زمان کام دل را زماه
چنان تازه شد جان هردو زمهر
تو گفتی که بارید مهر از سپهر
به بوس و کنار و به شادی و ناز
بدآن ماه،آن شب ابا سرفراز
چو خورشید بر چرخ زرین کمند
فکند و برآمد به تخت بلند
جهان چادر عنبرین کرد چاک
چویاقوت زر بر سر تیره خاک
سپهبد بفرمود تا مرد وزن
زکوی وزبرزن شدندانجمن
سراسر به رامش به هامون شدند
وز آن شهر پرمایه بیرون شدند
زآواز رامشگر ونای ونوش
جهان بود یکبارگی پرخروش
دو هفته بدین گونه رامش گزید
چنان رامشی در جهان کس ندید
چو چندی در این شهر آرام یافت
از آن ماه خورشید رخ کام یافت
از آن جایگه ساز رفتن گرفت
بدان تا ببیند زدنیا شگفت
سپهبد بفرمود کز عود خام
زبهر پری چهره ماه تمام
یکی خوب زیبا عماری کنند
عماری زعود قماری کنند
چنان کاندرو خوابگاه و نشست
بسازند مردان پاکیزه دست
فراوان در آن شهر کشتی بساخت
کسی کو ره آب دریا شناخت
به پیش اندر افکند در روی آب
روان کرد کشتی هم اندر شتاب
پری روی را در عماری نشاند
بسیچید و لشکر از آنجا براند
به خشکی همی رفت شیر ژیان
به هنجار او گشته کشتی روان
بزرگان شهر کهیلا و شاه
برفتند با او سه منزل به راه
چو پدرود کردند گشتند باز
سپهدار گردنکش سرفراز
ره دور پیش اندر آورد خوار
بیامد دوان تا به دریا کنار
به کشتی درآمد خود و سرکشان
برافراخت ملاح را بادبان
جهاندار جان آفرین یار بود
سپهدار هشیار و بیدار بود
زدریای ژرف و دم باد تیز
زمانی نیامد به رویش ستیز
همی رفت با دلبر زیب وشاد
نه اندیشه از راه و نه رنج باد
شگفتی همی بود هر سو بسی
به هم می فزودند زان هرکسی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۵ - رفتن فرامرز به خاور زمین و رزم کردنش با مردمان جزیره
دو مه بر سر آب زین سان برفت
سوی راه خاور بسیچید تفت
سه ماهه رسیدند نزد زمین
نیازرده کس زان سپاه گزین
چنین گفت ملاح با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
جزیری بدین راه باشد همی
که شیر ژیان نگذرد زان زمی
پر از مردم گرد و شمشیر زن
نسازند هرگز به ما انجمن
نه کارند و ورزند و نه بدروند
نه نیکی شناسند و نه بدروند
در آن بیشه از میوه و خوردنی
که تن را بدانست پروردنی
فراوان زهر گونه آید به دست
مرآن دیو چهران زبالا و پست
کسانی که خوانندشان پادوال
درآنجاست ای پهلو بی همال
به گیتی مبیناد کسشان اثر
که بس کینه جویند و پرخاشخر
فرامرز بشنید و شد تنگ دل
وزآن مردم بدرگ سنگ دل
به ملاح گفتا بباید شدن
بدین راه و لشکر بدین ها زدن
به زور خداوند جان آفرین
از ایشان کنم پاک،روی زمین
بگفت این و ملاح،کشتی براند
چو تنگ اندر آمد یلان را بخواند
بفرمود تا جوشن کارزار
بپوشند گردان خنجر گذار
چوبرساحل آمد سپهبد برآب
از آن زشت چهران دلش پرشتاب
چو نزد جزیره رسید آن سپاه
برآراستند از پی رزمگاه
برآمد به ایران سپه یک خروش
کزان ژرف دریا برآورد جوش
همان دیو چهران برون تاختند
به ساحل یکی رزمگه ساختند
زدیوان فرون تر زپنجه هزار
به رزم اندر آمد سوی کارزار
از آن هریکی را به چنگ اندرون
یکی استخوان از درختی فزون
بجستند اندر هوا همچو گرد
رسیدند چون باد،نزدیک مرد
زدندی از آن استخوان بر سرش
بکردی همه خرد یال وبرش
فراوان زگردان ایران زمین
بکشتند و خستند بر دشت کین
سپهبد چنین گفت با سروران
که ای نامداران و جنگی سران
به نیزه درآیید زی کارزار
مگر اندرآرید از ایشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست
خروشان به کردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه،آوردگاه
زنیزه نه خورشید پیدا نه ماه
هرآنگه کزآن دیو چهران یکی
بجستی زباد هوا اندکی
زدی در هوا برسنان نیزه زن
به کردار مرغ از در باب زن
همه تن بدان نیزه ها در زدند
زنوک سنان جمله خسته شدند
بکشتند بسیار ازآن بدتنان
بسی خسته نالان و زاری کنان
بدانگه کزیشان فراوان نماند
فرامرز،لشکر سوی بیشه راند
کسی را که بد زنده ایرانیان
خروشان و جوشان ونعره زنان
زنیزه به شمشیر بردند دست
بکشتند و کردند یکباره پست
جزیره از آن بدتنان گشت پاک
بجستند بالا و جای مغاک
ندیدند از ایشان کسی را به جای
سپهبد سوی رفتن آورد پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۶ - رفتن فرامرز به جزیره فیل گوشان
دگر باره افکند کشتی درآب
روان کرد مانند باد از شتاب
سه روز و سه شب ماند کشتی روان
فرامرز گردنکش پهلوان
چهارم سوی فیل گوشان رسید
سپه را به سوی جزیره کشید
جزیره بد آن هم نکوتر به جای
بسی اندرو باغ و کشت و سرای
گروهی کجا فیل گوشان بدند
به مردانگی سخت کوشان بدند
یلانی به بالا به مانند ساج
به تن،آبنوس و به رخسار عاج
زسر تاقدم،گوش همچون سپر
بدن ها همه همچو پیلان نر
همه دیده هاشان به کردار نیل
ازیشان گریزان شده ژنده پیل
یکایک ابا آلت و ساز زرم
به نزدیکشان رزم، خوش تر ز بزم
سپهدارشان نامداری بزرگ
بداندیش و خودکام مردی سترگ
زنانشان به خوبی به کردارماه
فروهشته از سرو،جعد سیاه
به رخ،ارغوان و به نرگس،دژم
به ابرو،کمان و به بینی،قلم
بتان سهی قد خورشید روی
نگاران سیمین تن مشک بوی
جهان پهلوان گرد گیتی گشای
ابا لشکر و کوس و هندی درای
چو تنگ اندرآمد سوی آن زمین
بدو گفت ملاح کای پاک دین
از این مرز،مارا بباید گذشت
نباید غنودن بدین کوه ودشت
که این سهمگین جایگاهی بود
مگرمان به یزدان پناهی بود
کزین مرز،آسوده دل بگذریم
سزد گر بدین بوم وبر نگذریم
فرامرز گفتش که این غم ز چیست
بدین گونه بیم تو از ترس کیست
چنین گفت با او جهان دیده پیر
که ای گرد پیل افکن و شیر گیر
جزیریست این چارصد میل بیش
چو پهنا درازیش آید به پیش
سپاهی بدو اندرون بی شمار
همی رزم جویان ناپاک وار
به چهر و به دیدار مانند دیو
همه ساله با کوشش و با غریو
جهاندیده کانجا بگسترده کام
کجا فیل گوشانشان گفت نام
به بالا زکوه سیه برترند
زباد شمالی تکاورترند
همه نیزه هاشان بودآهنین
زکوپال ایشان بلرزد زمین
به تن،باد،پاشان بود همچو کوه
که از لعلشان کوه گردد ستوه
چنین مردمانی زمردم،بری
رمنده زمردم چو دیو و پری
نه مرغ هوا را بدین جا گذر
نه پیل و نه دیو ونه شیران نر
توبا این سپه نزد ایشان شوی
همان دم زکرده پشیمان شوی
به هریک از ین لشکر نامدار
همانا کزیشان بود ده هزار
تو در خون چندین سر سرفراز
شوی گر به بیشی نداری نیاز
زمن بشنواین پند را کار بند
نشاید که یابی در اینجا گزند
زکاری که رنج دل آید پدید
خردمند از آن کار دوری گزید
سپهبد چو بشنید از وی سخن
چنین داد پاسخ به مرد کهن
که ای پیر پاکیزه پاک دین
اگر یار باشد جهان آفرین
به فر جهاندار کیهان خدای
سرانشان چنان اندر آرم زپای
که شیر ژیان گور پی خسته را
ویا باز بر کبک پر بسته را
بدان تا به گیتی بسی روزگار
بماند زما این سخن یادگار
مرا ایزد از بهر رنج آفرید
نه از بهر بیشی و گنج آفرید
بدان تا که از رنج،نام آورم
هم از رنج وازداد،کام آورم
منم تا بوم زنده،جویای نام
به مردی برآورده ازنام،کام
خردمند گوید که انجام کار
برآید اگر کردن از روزگار
ببینم نکورو که تن، مرگ راست
نترسد زمرگ آن که او نام خواست
وزین نامداران گردان من
سرافراز شیران و مردان من
نمیرد کسی تا نیاید زمان
بدان کار خیره مگردان زبان
توای پیر ملاح پاکیزه هوش
به گیتی سوی من همی دار گوش
که بی کام وامر خداوند بخت
نیفتند یکی برگ سبز ازدرخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۷ - رزم کردن فرامرز با فیل گوشان
برآمد زدریا گو نره شیر
پی او گوان ویلان دلیر
سراسر در و دشت و دریا کنار
سراپرده و خیمه زد نامدار
شه فیل گوشان چوآگاه شد
که هامون پر از اسب و خرگاه شد
سپه برنشاند وبزد بوق و کوس
زمانه شد از گرد چون آبنوس
سپاهی کز آسیب ایشان زمین
بلرزید مانند دریای چین
جزیره بشد جنب جنبان زتاب
تو گفتی همی غرقه گردد زآب
یلانشان به کردار دیو سفید
دمان همچو بر چرخ گردنده شید
به آورد ایران سپاه آمدند
بسیچیده و رزمخواه آمدند
سپهبد چو گرد سپه دید گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
مرا گر جهاندار یزدان پاک
بدین مرز و این بوم سازد هلاک
نمیرم همانا به جای دگر
نگردد مرا زندگی بیشتر
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
بفرمود کردن سپه را دو نیم
یکی نیمه در راه دریا بداشت
دگر نیمه بر روی دشمن گماشت
بدان تا که از دشمن بد گمان
سپاهی نیاید ز راه نهان
خود اندر برابر صفی برکشید
بدان سان که از مردی او سزید
به گردان لشکر چنین گفت شیر
که ای نامداران گرد و دلیر
سپه چون به تنگ اندرآید نخست
بباید به تیر وکمان دست جست
چو از تیر تان ترکش آید تهی
سوی نیزه آرید دست مهی
به نیزه چو از جایشان برکنید
سوی خنجر و گرز دست افکنید
دگر روز،شمشیر زهر آبدار
برآرید ازین فیل گوشان دمار
بگفت این و برخاست مانند گرد
سوی دشمن خیره آهنگ کرد
به دست اندرون آهنین نیزه ای
به پای ایستاده ابا فرهی
به تیزی برآمد به جای نشست
به کردار باد دمنده بجست
بن نیزه زد از هوا بر زمین
زبالا چو باد اندر آمد به زین
ابا جوشن و خود و ببر بیان
همان ترکش و خنجرش بر میان
گوان وبزرگان ایران زمین
گرفتند یکسر بروآفرین
نشستند بر باد پایان همه
چو بنشست براسب،شیر ورمه
همه تیر بر دست و بر زه،کمان
دل آکنده از کینه بدگمان
چوتنگ آمد از فیل گوشان سپاه
همی گرد پرخاش بر شد به ماه
فرامرز گردافکن شیر گیر
کمان بر زه و ترکشش پر زتیر
به چاچی کمان اندر آورد چنگ
زترکش برآهیخت تیره خدنگ
نهاد از بر چرخ و اندر کشید
زتیرش همی آتش آمد پدید
چو سوفار در زه آمیختی
به چرخ اندرافکندش آهیختی
چو پیکان درون قبضه آورد سنگ
ببرد از رخ ماه و خورشید رنگ
گره شست آویخت زه باز کرد
خدنگ از بر چرخ پرواز کرد
بزد بر کمربند گرد دلیر
گذر کرد از او تیز پیکان تیر
برآمد به پهلوی گردی دگر
وز آن پهلوی دیگر آمد به سر
همه نامداران چو ابر بهار
ببارید تیر اندر آن کارزار
به هر تیر کز شستشان جسته شد
تن نامداران از آن خسته شد
چه خسته چه کشته شدی در زمان
روانش برون رفتی اندر زمان
زدشمن به تیر اندر آن کارزار
فکندند از آن بیشه پنجه هزار
فکندند وکشتند در دشت کین
که دریای خون گشت روی زمین
چواز تیر بر دشمن آمد شکست
سوی نیزه بردند آنگاه دست
سپاه اندر آمد به نیزه چو کوه
از ایشان بشد فیل گوشان ستوه
زنیزه شد آوردگه نیستان
همان روی کشور زخون،می ستان
سپهدار بگرفت نیزه به دست
به جنگ اندرآمد چو یک پیل مست
هرآنگه که او نیزه بگذاردی
سپه را چنان تنگ بفشاردی
چونیزه بر سینه یک زدی
زپشت دگر کس همی سر زدی
همه باز از ایشان یکان و دوگان
به زین در ربودی به نوک سنان
چو مرغان فکندند بر باب زن
برافراختی اندرآن انجمن
یکی فیل گوشی چو باد دمان
بیامد به تندی بر پهلوان
سنان برتن پهلوان کرد راست
خروشان تو گفتی یکی اژدهاست
به دل گفت شیرژیان پهلوان
که آمد روانم همی را زمان
چوتنگ اندر آمد بر شیرمرد
یکی حمله آورد با دار و برد
بزد نیزه ای بر بر روشنش
بدرید در بر همه جوشنش
زره بود زیرش سنان بربتافت
تن روشنش زان گزندی نیافت
سپهبد برآورد یک تیغ سخت
بزد نیزه اش را که شد لخت لخت
برآورد گرز گران نره دیو
درافکند بر چرخ گردان غریو
برآورد و بنمود حمله به شیر
سپر برسرآورد گرد دلیر
سپر بر سر پهلوان گشت خرد
سپهبد به شمشیر کین دست برد
کشید از میانش یکی تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز
چنان زد که یک نیمه از اسب ودیو
بماند و دگر نیمه بد در غریو
چو او کشته شد جوشن زابلی
بپوشید با خنجر کابلی
بیامد گرازان به دشت نبرد
دگر باره آهنگ آورد کرد
در آن رزمگه داد مردی بداد
چوآتش در آن فیل گوشان فتاد
یکی را کمر بند بگرفت خوار
برآورد اندر صف کارزار
چنان بر زمین زد که اندام وی
فرو ریخت مهره چو بگسست پی
یکی را زپس یال بگرفت و گوش
برآورد و زد بر زمین با خروش
یکی رابه بال ویکی را به مشت
یکی را به گرز و به زخم درشت
بکشت و در آن رزمگه توده کرد
به مغز وبه خون،خاک آلوده کرد
زکردار او خیره مانده سپاه
همه آفرین خوان بدان رزمخواه
نگه کرد تا خسرو آن سپاه
کجا برفرازد درفش وکلاه
چو دیدش به جنگ اندر آمد به تنگ
که بد نیزه جان ستانش به چنگ
بزد تند برکوهه زینش به بر
کزآن کوشه دیگر آمد به در
دو زانوش برکوهه زین بدوخت
روانش به نوک سنان برفروخت
چو کشته شد آن شهریار رمه
سپه هر چه ماندند با دمدمه
گریزان به بیشه نهادند روی
روان تیره و با غم و گفتگوی
زشمشیر آن شیرمردان کین
تهی گشت از آن فیل گوشان زمین
به تاراج بستند از آن پس کمر
چه گردان و چه مهتر نامور
فراوان بت خوب رخ یافتند
به جستن چو رفتند و بشتافتند
بسی گوهر و زر وتاج وکمر
همان پیل واسبان با زین وبر
زهرگونه آلات گستردنی
ببردند چندان که بد بردنی
از آن پس به دریا نهادند روی
همه با دل شادمان بزم جوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۸ - رسیدن فرامرز به نخجیر برهمن و سئوال کردن
چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
زملاح پرسید آن پاک رای
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
خورش کم کنند آنچه آید به کار
زبیخ گیا باشد ومیوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
زنا آمده کار و نگذشته هم
زچیزی که خواهد بدن بیش و کم
زهرچه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز،یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
به ساحل چوآمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
ستایش نمودند و پوزش بسی
برآن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر زمهر
زیزدانت باد آفرین و درود
زنیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر برتو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
خنک این جزیره به فرتو شیر
برهمن نگردد زروی تو سیر
که خشنود گردد زما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
زدرویشی خویش یک سو شویم
زراه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
پذیرفت ازیشان سپهبد،سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کزآن پس که دیدم بسی رنج و درد
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد زما رنجه کس
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۳ - رفتن فرامرز به خاور زمین و کشتن مرغ را
چو چندی ببود اندر آن جایگاه
روان کرد بر راه دریا سپاه
به کشتی روان شد یل نامور
ابا نیک مردان زرین کمر
همی رفت چون باد بر روی آب
چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
شبانگه یکی کوه پیش آمدش
که بالا ز ده میل بیش آمدش
چو از تیره شب،روز،تاریک شد
سپهبد بدان کوه نزدیک شد
برافروخت سراز میان گروه
نگه کرد ناگاه بر روی کوه
یکی همچو خورشید چیزی بدید
که مانند آن چیز هرگز ندید
فروزنده ماننده آفتاب
بفرمود تا کشتی اندر شتاب
بدان جایگه راند ملاح پیر
بپرسید ازو مهتر شیرگیر
چه چیزست گفت اندرین تیره شب
به گفتار،ملاح بگشاد لب
بدو داد پاسخ که مرغیست این
نباشد به گیتی شگفتی چنین
درازی و پهناش باشد دو میل
گریزان ز چنگال او شیر و پیل
چو پرواز گیرد سوی آسمان
شود آسمان از دو پرش نهان
بلرزد ازآسیب پرشت سپهر
همان چشم او هست تابان چومهر
زبیمش بدین کشور و بوم ودشت
کس از مرغ و آهو نیاورد گذشت
نه مردم نه ببرونه پیل دلیر
نه نراژدها و نه غرنده شیر
نه پرنده مرغ و نه دیو و پری
سزدگر بزودی از او بگذری
از این هر چه آید برش بی گمان
به بالا در آید چو کوهی دمان
زروی زمین تیز بربایدش
به چنگال،کوهی چو کاه آیدش
زپستی سوی تیره ابرش برد
هم اندر هوایش به هم بردرد
سپهبد ببودآن شب آن جایگاه
چو بنمود خورشید رخشان کلاه
به پرواز بر رفت مرغ گران
زپهنای پرش سیه شد جهان
زبالا سوی کشتی آهنگ کرد
که برباید از روی دریا چو گرد
فرامرز چون مرغ زان گونه دید
برآشفت و یک نعره ای برکشید
کمان را به زه کرد گرد دلیر
چومرغ از هوا اندر آمد به زیر
خدنگ سیه پر جوشن گذار
کجا کوه ازو خواستی زینهار
نهاد ا زبر چرخ و بر زد گره
دهان خدنگش برآمد به زه
چو چپ راست شد راست آورد خم
شد ابروی چرخ ا زنهیبش دژم
چو با دوش،تنگ اندرآورد شست
چو ماهی خدنگش ز شستش بجست
بزد بر پر مرغ،تیر خدنگ
جهان کرد برمرغ پرنده تنگ
از او نیز بگذشت و پرواز کرد
تن مرغ،بی توش و بد ساز کرد
زبالا نگون گشت و آمد به زیر
بلرزید دریا و کوه از نفیر
بیفتاد مانند کوه سیاه
زدیدار او خیره گشته سپاه
زکشتی بیامد یل چیره دست
به دست اندرش تیغ،چون پیل مست
زدش تیغ بر بال تا پاره شد
چنان سهمگین مرغ،بیچاره شد
زمنقار و پرواز و چنگال او
هم از استخوان و بر و بال او
فراوان گزین کرد و با خود ببرد
به گنجور بسپرد چون برشمرد
هم از استخوان ها یکی تخت ساخت
زگردون گردان سرش برفراخت
مر آن تخت را پایه ها از بلور
برو بر نگاریده شیر و ستور
همان پیکر مرغ و ماهی برآن
زبیرون نگاریده اندر میان
زبالا نگارید شکل سپهر
همان پیکر ماه و ناهید و مهر
چو بهرام و مریخ و کیوان پیر
پدید آورید اندرو ناگزیر
نگارید مرتاج شاه زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
همان بزم و رزم و همان تاج و تخت
نشسته برو خسرو نیک بخت
بر تخت او رستم زال وسام
ابا پهلوانان ایران تمام
بدان سان نگارید آن پیش بین
کزو خیره گشتی بت آرای چین
همه میخ و چوبش بد از سیم ناب
نشانده درو در ولعل خوشاب
زیاقوت و فیروزه و سیم وزر
صدوبیست خروار بر باربر
زاسبان و پیلان و برگستوان
همان نیزه و تیغ از هندوان
ابا باج هندوستان سر به سر
فرستاد نزد شه نامور
چو بردند نزدیکی شهریار
چنان گنج با تخت گوهر نگار
بدان تخت پرمایه شاه زمین
بسی خرمی کرد و خواند آفرین
فراوان ستودش گو پیلتن
فرامرز یل نیز در انجمن
بیاراست آن تخت را شهریار
همان گنج و دیبای گوهرنگار
زهر گونه زربفت شاهنشهی
بیفزود با داد و با فرهی
درو چار منظر پدیدار کرد
به تدبیر واز رای هشیار کرد
که دروی دی وتیر ومهر وبهار
چو بنشستی آن خسرو نامدار
به دی مه بدی همچو فصل ربیع
پراز شکل خوب و ز رنگ بدیع
بدی مهر و ماه از خوشی چون بهشت
که فصل ربیع اندرو لاله کشت
بهاران،خود از خرمی بد چنان
که بردی ازو رشک،خرم جنان
همان گردش اختران اندرو
پدید آورید آن شه نیک خو
به هرکار،شه را که رای آمدی
به نیک وبد از وی به جای آمدی
شه پرمنش خسرو نیکنام
مرآن تخت را طاق دس کرد نام
شهان دلاور که بر تخت زر
به ایران زمین از پی یکدگر
نشستند به فر شاهنشهی
برآن تخت زیبای با فرهی
به اندازه خویشتن هرکسی
فزودی برآن نیکویی ها بسی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۴ - کشتن فرامرز،اژدها را
از آن پس فرامرز روشن روان
چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
شب وروز کشتی همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند
چو یک ماه راندند در روز وشب
جزیری بدیدند زیبا عجب
پرازآب و پر سبزه و پردرخت
نشستنگه مردم نیک بخت
درو بیکران مرغ و نخجیر و دد
فرامرز گردنکش پرخرد
زدریا برآمد سوی بیشه رفت
ابا مهتران روی بنهاد تفت
بفرمود تا از لب جویبار
بباشند با رامش و میگسار
ابا بربط و باده خوشگوار
نشستند خرم در آن مرغزار
به ناگه خروشی برآمد زدشت
بدان سان که از چرخ اخضر گذشت
دد ودام یکسر گریزان شدند
سپه جمله از بیم لرزان شدند
سپهبد بفرمود تا چند مرد
بسازند واز ره برآرند گرد
ببینند کان سهمگین نعره چیست
درآن بیشه آواز زان گونه چیست
برفتند ودیدند و بازآمدند
به نزد سپهبد فرازآمدند
بگفتند کای مهتر شیردل
دل از رامش و خرمی برگسل
که آمد یکی خیره سراژدها
کزو شیر جنگی نیابد رها
همی سوی بیشه گراید زکوه
شدست این جزیره زبانگش ستوه
گریزان شدستند از او دیو ودد
ازو بی گمان بر سپه بد رسد
فرامرز مست از می زابلی
نهاده برش دشنه کابلی
برش ریدکی ایستاده به پای
سرش پر نواهای تنبور ونای
کمانی به دست اندرش باسه تیر
سرافراز گردنکش و گردگیر
همانگه برآمد به جای نشست
برآن تیغ برنده بنهاد دست
کمان بستد و تیرهای خدنگ
که آید به نزد دد تیزچنگ
بدو نامداران درآویختند
همه شور و زاری برانگیختند
نه مرغست گفتند نراژدهاست
نه شیر است و نه پیل،کوه بلاست
که بر زخمشان اندر آری به زیر
تواین را مپندار چون مرغ و شیر
گر از دور بر تو دمد تیزدم
سهی قامتت را درآرد به خم
از این بوم بیرون بباید شدن
نشاید بر این بوم و بر دم زدن
به تندی به ایشان چنین گفت شیر
که ای مهربان مهتران دلیر
مرا گر به چنگال نر اژدها
جهان کرد خواهد تنم را رها
به پرهیز کی بازگردد زمن
چو یزدان چنین راند اختر به من
بگفت این و زان جا خروشان برفت
دل لشکر از بیم در بر بتفت
چو تنگ اندر آمد سوی اژدها
سیه مار تند اندر آمد زجای
یکی کوه غلطان زکوه سیاه
دمش بر سرکوه و سر سوی راه
درازی او بود یک قد میل
شکم زرد و تن تیره مانند نیل
ز دود دمش دشت و که تیره شد
جهان از تف وتاب او خیره شد
همی سوخت روی زمین را زتف
زدودش همه مرغزاران چو کف
زیک میل پیل ژیان را به دم
همی درکشیدی شکستی زهم
فرامرز یک نعره زد با خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بیامد پس پشت نر اژدها
نهاد از بر چرخ،دام بلا
کشید و بینداخت تیر خدنگ
بزد بر قفای دد تیز چنگ
برون شد زسوی دگر تیر اوی
زجا اندر آمد دد تندخوی
رمید از سپهدار خنگ نبرد
بپیچید ازو جنگی شیرمرد
از آن پس برآورد تیر دگر
بزد بر ظفرگاه وشد کارگر
بغلطید در خاک،نعره زنان
به چنگال می کند کوه گران
دگر باره پور گو پیل تن
یکی تیر انداخت بر شوم تن
بزد بر میان دو چشمش چنان
که تیرش گذرکرد زو شد روان
بیفتاد بر جا و زو رفت هوش
تو گفتی نماندش به تن هیچ تو ش
یکی رود خون گشت از وی روان
وزآن پس فرامرز روشن روان
سوی اژدها رفت با تیغ تیز
به خنجر برآورد ازو رستخیز
به نیروی تیغ،آن یل نیک بخت
تن اژدها کرد پس لخت لخت
از آن جا جهان پهلوان سوی آب
روان شد به روشن روان با شتاب
سر و تن بشست و رخش بر زمین
نهاد و ثنا بر جهان آفرین
همی خواند آن گرد روشن روان
که ای خالق وداور مهربان
سپاس از تو دارم که داور تویی
به رنج و به سختیم یاور تویی
ایا برتر از جایگاه و نشان
تودادی مرا زور بر بدنشان
تو کردی از این اژدهای دمان
در فتح بر روی این ناتوان
از آن پس بیامد سوی بزمگاه
خود و پهلوانان ایران سپاه
ببود اندر آن بوم خرم سه ماه
شب وروز با رود و نخجیر وگاه
شگفتی در آنجا فراوان بدید
سپه را از آنجا فراتر کشید
همه کوه ویاقوت دید و بلور
از آن در دل هرکس افتاد شور
فراوان زیاقوت و لعل و گهر
ببردند گردان زرین کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۵ - رزم فرامرز با شاه خاور زمین
بدان خرمی بازگشتند شاد
به کشتی نشستند مانند باد
سوی مرز خاور کشیدند رخت
خبر شد از ایشان بر شاه تخت
بیاراست لشکر سوی کارزار
سپه بد ز زنگی فزون از شمار
سپاهان کوشنده کوه کوه
که دیده ز دیدارشان بد ستوه
به بالا چو کوه وبه چهره چو دیو
زبون بود در جنگشان نره دیو
نبد آلت رزمشان دستگیر
نه اسب ونه جوشن نه گرز و نه تیر
به چنگ اندرون استخوان داشتند
که در رزم بر کوه بگذاشتند
ز شمشیر واز نیزه و گرز و تیغ
نبدشان به هنگام مردی گریغ
دمنده بدان رزمگاه آمدند
دلاور به جنگ سپاه آمدند
فرامرز چون دید از آن گونه کار
برآراست لشکر یل نامدار
برآن زنگیان رزم و پیکار کرد
برآورد از جان بدخواه،گرد
یکی گرد برخاست از دشت جنگ
که بگرفت از روی خورشید رنگ
سپهبد چنین گفت با سروران
که نه تیغ باید نه گرز گران
به تیر و کمان رزم جویید وبس
که یزدان بود یار و فریاد رس
برآمد غریو و خروش از سپاه
یکی ابر بر خاست در رزمگاه
بباریداز آن ابر،باران مرگ
نبد زخم جز بر تن وتار وترگ
نگون شد ز زنگی بسی سروران
نگشتند از جنگ ایران سران
به نزدیک ایران سپاه آمدند
پر از کینه و رزمخواه آمدند
سپهبد بفرمود تا تیغ تیز
کشند و برآرند از کین ستیز
کشیدند شمشیر و گرز گران
بیامیخت با هم سپاه گران
زدیدار زنگی و گرد سپاه
چنان بود تیغ اندرآوردگاه
که بر ابر تیره درخشنده برق
همی آمدی بر سر ویال و فرق
بسی نامداران ایران و زنگ
بدادند سر از پی نام وننگ
سه روز و سه شب جنگ بد زین نشان
شده خنجر واستخوان سرفشان
چهارم یکی باد برخاست سخت
به هامون برآورد گردی زبخت
بزد بر تن لشکر زنگیان
یکی حمله کردند ایرانیان
سپهبد سوی خنجر آهنگ کرد
برآورد واز لشکر زنگ کرد
سپاهش بدین سان همه هم گروی
سوی لشکر دشمنان کرد روی
به شمشیر از آن لشکر نامدار
بکشتند بسیار در کارزار
چو دریای الماس شد کان لعل
سرکشته فرسود در زیر نعل
سپهبد فرامرز روشن روان
به چنگ اندرون تیغ همچون کیان
به هر زخم،ده سر فکندی به دوش
ز بانگش سراسر جهان پرخروش
به سیری رسید آن سپاه دلیر
گریزان برفتند بالا و زیر
چو نوگوسفندان زچنگال گرگ
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
به تاراج داد آن همه بوم زنگ
جهان بر دل زنگیان کرد تنگ
همه دشت از ایشان سرو پا و دست
به زیر پی پیل نر کشته پست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۶ - رفتن فرامرز به قیروان و پذیره شدن شاه قیروان،او را
چو تاراج کردند آن بوم رست
از آنجا ره ملک دیگر بجست
بپرداخت ازملک خاور زمین
ابا نامداران ایران زمین
سوی قیروان رفت از آن جایگاه
بپیمود بر خشک شش ماه راه
چوآمد بدان مرز و کشور فرود
فرستاد بر شاه کشور درود
زکارش یکایک بداد آگهی
نمودش همه روزگار بهی
که گر ایدر آیی زروی خرد
نیارد زمانه تو راپیش،بد
پذیری همه باج ایران زمین
چو از مان نداری همی تاب کین
چوآگاه شد خسرو قیروان
که آمد سوی مرز او پهلوان
زشادی برافروخت رخسار اوی
هم اندر زمان شد زایوان به کوی
بفرمود تا سرفرازان شهر
بزرگان که بودند با جاه و بهر
پذیره شدند و کمر بر میان
ببستند بر رسم و راه کیان
برفتند تا زان دو هفته به راه
بر پهلوان گرد لشکر پناه
ببسته ابرپیل،روییینه خم
زمین گشت پوشیده از نعل و سم
چو با پهلوان گشت دیدار شاه
فرودآمد و پیش بسپرد راه
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان سرفرازان به یکبارگی
گرفتش به بر پهلوان شادکام
ز رستم بپرسید واز زال سام
زنزل و علف هرچه بودش به کار
زبهر سپهبد گو نام دار
بیاورد چندان شه قیروان
کزآن خیره شد چشم ایرانیان
زگستردنی ها واز خوردنی
زپوشیدنی و از بردنی
جهان شد سراسر چو بازار چین
زبان یلان شد پر آفرین
دو ماهش همی داشت بیرون شهر
همه شادی و خرمی بود بهر
گهی گوی و چوگان و گاهی شکار
گهی رود و بزم و می خوشگوار
از آن پس یکی روز اختر بجست
که در شهر رفتن کی آید درست
به شهرش درآورد از آن جایگاه
سوی نامور تاج ودیهیم و گاه
چوآمد به ایوان،شه نامدار
نشاندش بر تخت و کردش نثار
ازآن پس کمر بست چون بندگان
همان نامدار و پرستندگان
پرستش نمودی شب وروز بیش
ابا هر که بیگانه بودندو خویش
زبس نیکویی ها که آن شاه کرد
رخ پهلوان شد از آزرم،زرد
کزو هر زمان شرمساری ربود
ستایش مر او را بسی برفزود
بدین گونه یک سال بگذاشتند
همه شهر را باغ پنداشتند
همانگه از این گونه آن مردمی
نیاورده در کار،مویی کمی
چه نیکوتر از دوستی با کسی
که او بهره دارد زدانش بسی
سپهدار با خسرو نامدار
سخن کرد و پرسید یک روزگار
که ای شاه نیکو دل خوب خوی
مرا شرمساری درآمد به روی
زبس نیکویی ها واز مردمی
که آن خیزد از گوهر آدمی
که با من نمودی در این روزگار
سپاست گذارم بر شهریار
کنون چشم دارم که تو کام خویش
بگویی به من هر چه داری به پیش
بدان تا ببینم که در کار شاه
مرا دسترس هست با این سپاه
به جان اندرین کار کوشش کنم
مگر کام خسرو پژوهش کنم
شه قیروان زود بر پای خاست
ستودش فراوان چنان چون سزاست
بدو گفت کای شیر با فر ونام
به بخت تو هستم همی شادکام
همم پادشاهیست هم کام وبخت
همم کشور و مرز و هم تاج و تخت
ولی آرزویی مرا در دلست
اگر چه به نزدیک ما مشکلست
چو از من کند پهلوان خواستار
بگویم هم اکنون بر نامدار
یکی خوب دفتر چنین یافتم
چو بر خواندمش تیز بشتافتم
که از دانش آن دفتر باستان
درو یاد کرده بسی داستان
مر این گرد گرشاسب آن را نوشت
که بودش زفرهنگ و دانش سرشت
که آن دم که ضحاک بیدادگر
فرستاد ما را بدین بوم و بر
به شمشیر،این مرز را بستدیم
جهانی زخنجر به هم بر زدیم
که چون پانصد و یک هزاری زمن
گذر یابد ازتخم خویشان من
بدان دم که این دفتر پهلوی
نوشتم سزد گر زمن بشنوی
چنین دیدم از گردش هور وماه
چو در اختر خویش کردم نگاه
جوانی بیاید خردمند و گرد
سرافراز وبا نام و با دستبرد
نیندیشد از شیر و نراژدها
نترسد زسختی و روز بلا
به مردی جهان زیر پای آورد
بسی نیکویی ها به جای آورد
نژاد وی ازماست پنجم پدر
چوآید بدین کشور و بوم وبر
برآید ز دستش سه کار بزرگ
کزآن خیره گردد دلیر سترگ
به کشور،هویدا شود پنج دد
کز ایشان جهانی درافتد به بد
دو شیر ودو گرگست ویک اژدها
که گیتی از ایشان شود پربلا
از این پنج پتیاره تیز چنگ
جهان بر بزرگان شود کارتنگ
شود مرز خاور سراسر خراب
همان قیروان گردد از وی به تاب
چو ایدر رسد آن یل نامور
زگرزش شود ایمن آن بوم وبر
به دست وی آید ددان را هلاک
نباشد مر او را به دل ترس وباک
به یک نیمه کوه از دست راست
نشانیست از ما به یک میل راست
من از بهر پارنج پوران جوان
یکی گنج بنهاده ام زیرآن
چو این کار آید به دستش تمام
برآید زگردی و مردیش نام
ورا باشد این گنج را پای مزد
که رخشنده بادا وی از اورمزد
همیدون در این دفتر پهلوان
یکی پیکر خوب و چهر جوان
نگارید کرده که این چهر اوست
که از اژدر و شیر درنده پوست
چو اندیشه اندر دلم شد دراز
از آن نیکویی و سران سرفراز
به چهر و به یال تو چون بنگرم
به روشن روان این گمان می برم
که آن گرد فرخنده اختر تویی
خداوند کوپال و پیکر تویی
بدو داد پاسخ گو نامدار
که آن خوب دفتر به نزد من آر
بیاورد هرکس که دفتر بدید
بدان صورت خوب مهرش گزید
تو گفتی فرامرز شیر اوژنست
که از بهر پیکار در جوشنست
از آن شاد شد گرد پهلونژاد
نیا را بسی آفرین کرد یاد
پس از شاه پرسید راز بدان
کجا است آن جایگاه ددان
نشان مرا داد باید کنون
که گر پیل باشد بسازم زبون
چنین گفت از ایشان یکی نامور
که گر نامور گرد پرخاشخر
از ایدر بتازد سه روزه به راه
یکی کوه بیند بلند وسیاه
چو خورشید بر چرخ گردان شود
نخست از سرکوه،رخشان شود
جهان دیده گوید که این برزکوه
که هست از بلندیش گردون ستوه
محیط است گرد جهان سر به سر
جزآب از برون نیست چیزی دگی
چو رفتی بدان دامن کوهسار
یکی خشک رود آیدت پیش کار
که پهناش باشد سه فرسنگ بیش
درازیش از اندازه ناید به پیش
مقام بداندیش نراژدهاست
که گیتی سراسر ازو در بلاست
یکی کوه بینی مر او را به تن
کشان موی سر بر زمین چون رسن
درازیش باشد فزون از دو میل
به دم درکشد شیر ودرنده پیل
چو غاری دهانش پر از دود وتاب
هراسان ازو بر سپهر،آفتاب
سروهاش چون آبنوسی درخت
شود کوه خارا ازو لخت لخت
دو چشمش به کردار دو چشمه خون
زکامش تف و دوزخ آید برون
تن تیره او همی چون سپر
زفولاد وآهن بسی سخت تر
گر از جای جنبد چو کوهی به تن
زبانش برون آمده از دهن
نه اندر هوا مرغ یارد گذر
نه اندر زمین،شیر یا پیل نر
چو خورشید بر چرخ، رخشان شود
زدود تف او هراسان شود
زمین از گرانیش لرزان شود
زتفش دل کوه، بریان شو
براو چه دریا و چه کوه ودشت
به هرجای،آسان تواند گذشت
چو از جنبش او را دهد آگهی
جهان از دد و دام گردد تهی
نماندست در دشت ما جانور
نه دام ودد و مرغ و نه گاو و خر
مر این ها که بینی به شهر اندرون
نیاریم از شهر رفتن برون
به ما بر از این گونه رنج وبلاست
هرآن کس که بخشایش آرد رواست
وزآن روی دیگر به سه روزه راه
یکی بیشه همچون یکی جشنگاه
به پیش آیدت شصت فرسنگ پیش
گروهی در او پاک و پاکیزه کیش
تو گویی بهشتیست با رنگ وبوی
زهرگونه نخجیر ومرغ اندر اوی
پدید آمدست اندر آن بوم وبر
دو پتیاره زین اژدها سخت تر
ازین روی بیشه دو شیر ژیان
که هستند با همدگر همزبان
دو کوهند هر دو خروشان چوابر
کزیشان بدرد دل پیل و ببر
وز آن روی دیگر دو گرگ سترگ
فزون هریکی از هیون بزرگ
سراسر همان مرز ایشان خراب
چو هامون و کوه و چو دریای آب
از این جای،خود جای گفتار نیست
چه گویم که گفتن چو دیدار نیست
زمینی بدان گونه با رنگ وبوی
از ایشان به ویرانی آورده روی
براین بوم و بر جای بخشایش است
که از نام مردی و بخشایش است
همانا که فرمان یزدان پاک
برین است کان مرز با ترس وباک
به تیغ وبه گرز تو ایمن شود
به فر تو این تیره روشن شود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۷ - نصیحت کردن ایرانیان،فرامرز را
چو بشنید گردنکش دیو بند
سخن های پردرد از آن مستمند
همان گه برآمد به جای نشست
به بر زد بدین سهمگین کار،دست
چنین گفت کاین کار،کار من است
همان این ددان هم شکار من است
به زور جهان آفرین دادگر
به فرشهنشاه فیروزگر
چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را
بشویم به خون ددان چنگ را
چو این گفت، گردان پرخاشجوی
بپیچید هرکس زگفتار اوی
نهانی بگفتند با یکدگر
کزین شیردل گرد پرخاشخر
بدآید سپه را به سرهر زمان
که هر دم رود در دم بدگمان
نیندیشد از شیر و نراژدها
نه پیل دمان یابد از وی رها
زتیغش دل گرگ،پیچان شود
زگرزش تن ببر،بی جان شود
بدین گونه سه رزم بر خود گرفت
سزد گر بمانیم ازو در شگفت
از این پیش با شیر و دیو وپلنگ
بسی رزم جست آن یل تیز چنگ
که فیروزگر بود و مشهور گشت
زدیدار او چشم بد دور گشت
ولیکن سه جنگ چنین هولناک
که برکوه و صحرا ودر آب و خاک
ندید و نبیند جهان دیده مرد
خردمند،خود را هزیمت نکرد
جوانی و گردی و فر وهنر
نژاد و بزرگی ونام وگهر
نماند ورا تا تن آسان شود
که از روز سختی هراسان شود
به هر رزم بر خیزدش دل زجای
سوی جنگ دارد همه روزه رای
ولیکن همه روزه نبود چنان
که خود جوید اندر جهان پهلوان
چه سازیم و تدبیر این کار چیست
ابا این جوان راه گفتار چیست
مبادا کزین جنگ،بی جان شود
دل ودیده ما غریوان شود
اگر چه هنرمند باشدجوان
نباید بدو بودن ایمن به جان
که هر بار فیروزه باشد به جنگ
بود روزکاید سرش زیرسنگ
به جنگ اندر اندیشه باید نخست
که ناید سبو یکسر از جو درست
کسی کوکند رای آوردگاه
نباید سوی بازگشتن به راه
سرانجام،ایرانیان،هم زبان
ستایش گرفتند بر پهلوان
گشادند یکسر زبان ها به پند
به خواهش بر مهتر دیو بند
که از فر تو چشم بد دور باد
شب و روز وسال ومهت سور باد
ازآن گه از پیش فرخ پدر
همان از بر شاه فیروزگر
برون آمدی تا کنون روزگار
بود سال بگذشته دو پنج وچار
که یک دم به آرام ننشسته ای
همه ساله پرخاش و کین جسته ای
همه جنگ جستی به نام بلند
گهی با کمان و گهی با کمند
جهاندار بخشیده فیروزیت
به هرکار بادا دل افروزیت
سپهر ستیزنده رام تو گشت
نبرد دلیران به کام تو گشت
بدان رزم ها سخت دیدیمشان
شب وروز دیدیم در جنگشان
بگفتیم کامد به سر،درد وغم
نبینیم دیگر بلا و ستم
به هنگام شادی و جان پروری
غم اندر دل دوستان آوری
ببندی کمر،این سه رزم گران
پذیرفتی از خسرو قیروان
چه شیر و چه گرگ و چه نراژدها
کز ایشان زمین و زمان در بلا
چوخورشید در هفت چرخ برین
به پرهیز باشد در این رزم و کین
مکن پهلوانا از این درگذر
که کاری بدست این وازبد،بتر
اگر جنگ با او همی بایدت
که از نیکنامی بیفزایدت
مکن تیره بر دوستان،روزگار
تن هود بدین رزم،رنجه مدار
جوانی و گردی و نیروی و فر
چرا خوار داری ایا نامور
که ما رزم گرشسب وسام دلیر
نبرد تهمتن گو نره شیر
چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ
چه با اژدها و یلان سترگ
شنیدیم و بسیار هم دیده ایم
به نام نکوشان پسندیده ایم
سه رزم چنین در جهان کس ندید
نه از گرزداران گیتی شنید
خردمند نام آور و تیز ویر
به پای خود اندر دم نره شیر
نرفتست و هرگز نیارد روا
همیدون شدن در دم اژدها
نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی
چه با این ددان کرد خواهی بگوی
نباشیم یک تن بدین داستان
تواین گفته بپذیر از این راستان
گرت دور از ایدر گزندی رسد
به یک موی بر تنت بندی رسد
به نزدیک رستم چه پوزش بریم
چگونه رخ زال زر بنگریم
چه گوییم نزدیک شاه جهان
نکوهش بود از کهان ومهان
نماند یکی زنده از ما به جای
نبینیم این رزم را هیچ پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۸ - پاسخ فرامرز با ایرانیان
دلاور چو گفتار ایشان شنید
چوآتش زباد دمان بردمید
دلش گشت از ایشان پر از رزم و کین
بر ابرو زخشم اندر آورد چین
به روی دژم گفت با مهتران
که با من چه دارید سرها گران
بدین مهربانی و اندرز و پند
مدارید بازم زنام بلند
که هر چند تند است گرد سوار
جوان زآزمایش بود نامدار
مرا گر به تن،مهربانی کنید
دلم را بدین رزم و کین مشکنید
چو این رزم از ما کنند آرزوی
نپیچم به اندرز زین رزم روی
ندارم تن خود ز سختی دریغ
نه از رزم شیر ونه از گرز و تیغ
به تنها تن خویش جنگ آورم
س این ددان زیر سنگ آورم
به یاری نخواهم سپاه بزرگ
من واسب شبرنگ با شیرو گرگ
شما سر به آسایش اندر دهید
همه دل به نخجیر از بیشه وکوه،گرد
به زور جهاندار یزدان پاک
سرگرگ و شیر اندر آرم به خاک
به یاری،مرا پاک دادار وبس
نجویم جز او یاری از هیچ کس
بگردم یکی گرد نر اژدها
کجا یابد از تیغ تیزم رها
به مردی ببندم کمر بر میان
که زن در پس پرده گردد نهان
بگفت این و فرمود یک مرد کار
بیارد یکی مرد پولاد کار
چوآورد،فرمود شیرژیان
زسی رش فزون خنجر جان ستان
دگر نیم چرمی بیاورد شیر
که بر چرخ را زه کند آن دلیر
جوان سرافراز با توش و تاو
یکی زه بتابید از چرم گاو
بیاورد و بر گوشه ها زد گره
برآورد چرخ گران را به زه
همان تیر ده چوبه تیر خدنگ
بفرمود گردنکش تیز چنگ
که پیکان هریک بدی ده ستیر
نهادندنزدیک گرد دلیر
طلب کرد خفتان ببر بیان
همانگه بپوشید شیر ژیان
به شبرنگ بر گستوان بر فکند
به فتراک زین بر کیانی کمند
خدنگش ز ترکش برآورد پر
زبیمش دل کوه زیر وزبر
به دست اندرون خنجر چارشاخ
ازو تنگ گشته جهان فراخ
به زین اندرون گرزه گاوسار
خلیده ازو زهره روزگار
به بند کمر،تیغ زهر آبگون
چو از برزکوه،اژدهای نگون
نشست از بر اسب شبرنگ،شاد
سوی رزم نر اژدها همچو باد
چو دیدند گردان ایران زمین
بدان سان سلاح سوار گزین
همه دست بر آسمان داشتند
فغان از بر چرخ بگذاشتند
سپهبد سپه را چو بدرود کرد
سوی رزم اژدر روان شد چو گرد
سراسر سپاه شه قیروان
برفتند همراه آن پهلوان
چو با اژدها تنگ شد نره شیر
چنین گفت با مهتران دلیر
کز ایدر شما را بباید شدن
نباید از این پیشتر آمدن
به یزدان بنالید از بهر من
که از اژدها چاک سازم دهن
منم بی گمان دل نهاده به مرگ
گرم تیغ بارد به سر چون تگرگ
نه برگردم از رزم تا نام خویش
برآرم برانم از این کام خویش
دلاور که جویای نامست و ننگ
به مردی چو رو اندرآرد به جنگ
نترسد ز نراژدها بی گمان
بر او چه گرگ و چه شیر ژیان
نوشته نخواهد بدن کم وبیش
چوداری زمردن غم و درد وریش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۹ - کشتن فرامرز،اژدها را
بگفت و برانگیخت شبرنگ را
برافراخت یال وکئی چنگ را
چو تنگ اندرآمد سوی کارزاز
بغرید مانند شیر شکار
چون آن نعره در گوش اژدر رسید
چو شیر ژیان ویله ای برکشید
به خود بربجنبید نراژدها
پراکنده شد زهرش اندر هوا
بلرزید زآسیب او کوه و دشت
زدودش همه آسمان تیره گشت
چو شبرنگ سرکش مر او را بدید
چو خورشید جوشید واندر جهید
رمید و نشد پیش نراژدها
زگردش نهان گشت روی هوا
به تندی زدش پهلوان سوار
که تنگ اندرآید سوی کارزار
زنراژدها نیز برگاشت روی
چو رفتن نیارست نزدیک اوی
سپهبد شد از بارگی تنگدل
چو او سوی اژدر نیاورد دل
فرود آمد از خشم و کردش رها
پیاده بیامد بر اژدها
جهان دید یکسر پر از درد وتاب
سیه گشته از دود او آفتاب
به یزدان پناهید گرد دلیر
ازآن پس برآویخت چون نره شیر
به قربان برآورد چاچی کمان
یکی تیر پولاد پیکان گران
نهاده بدو اندر آورد شست
گرفت از بر قبضه چرخ،دست
به ابروی چرخ اندرآورد چین
زگوشه برآمد خروشی به کین
چوبا گوش،گوشه برآورد تنگ
رها کرد از شست تیر خدنگ
بزد بر میان و دهان و زفر
برآمد یکی جوی خون از جگر
خدنگی دگر بر میان و سرش
بزد رفت یکسر به مغز اندرش
چو تنگ اندرآمد بدو اژدها
همی جست شیر ژیان زو رها
زدش دیگری بر میان دو چشم
برافزود بر اژدها درد چشم
دگر خنجر چار شاخ از میان
کشید و بیامد برش تازیان
بزدبر سراو چو نزدیک شد
جهان از تف ودود،تاریک شد
دهن باز کرده چو غاری فراخ
شهید ازیل و خنجر چارشاخ
گرفت و به کام اندرش در بسوخت
چو دریا ازو خون روان برفروخت
زخنجر دهانش گشاده بماند
همی زهر در چرخ گردون فشاند
به کام اندرش تیغ چون گشت سخت
جوان سرافراز بیدار بخت
برآورد الماسگون تیغ تیز
سرش پر زکین و دلش پر ستیز
دو دستی همی کوفت بر سر ش تیغ
نشد بازویش خم از آن دد دریغ
چو از رزم خنجر به سیری رسید
عمود گران از میان برکشید
برآورد و زد بر سرش کرد خورد
ندیده بدان گونه کس دستبرد
چو او کشته شد جوشن از دود زهر
زبس کز تف وتاب او یافت بهر
فروریخت زاندام شیر ژیان
همان مغفر و درع و ببر بیان
از آنجا بیامد برهنه تنان
به نزدیک یک چشمه آب روان
بیفتاد لرزان برآن سردآب
زگرمی نمانده ورا توش و تاب
بدان گه که از خشم و کین،پهلوان
زاسب اندرآمد به روشن روان
دوان شد همی بارگی باز جای
بدیدند گردان ستاده به پای
برو بر نگونسار زین پلنگ
سراسر گسسته سلاح و کمند
برآمد خروشی از ایران به زار
سپاهش ببارید خون در کنار
گمان بودشان کان یل تیز چنگ
که با اژدها اندرآمد به تنگ
از او اژدها در گه کارزار
زناگه برآورده باشد دمار
فغان بزرگان چو پیوسته شد
ز دردش دل هرکسی خسته شد
یکی گفت از آن نامداران شهر
کش از مردی و زیرکی بود بهر
که ای نامداران و کندآوران
زمن بشنوید از کران تا کران
شما یک زمان مویه کمتر کنید
وزین پایه و کوچه سر برکنید
که من رفت خواهم بر پهلوان
ببینم من او را به روشن روان
گر از چنگ اژدر،جوان کشته شد
سر بخت ما جمله برگشته شد
بیایم شما را دهم آگهی
از آن نیزه کش گرد با فرهی
گر ایدون که یزدان فیروزگر
ببخشیده باشد بدین بوم بر
به تیغ اژدها آن گو نره شیر
زبالا درآورده باشد به زیر
بیایم دهم مژده از کار او
به پیکار و پرخاش و کردار او
بزرگان بدین گفته خشنو شدند
زرای وی ازمویه یکسو شدند
جوان دلاور،کمر سخت کرد
سواره شد از ره برآورده گرد
وزآن سو جهانجوی گردن فراز
به آب اندرون بد زمانی دراز
چو تن پاک گشتش برآمد زآب
به جای پرستش بیامد به تاب
به پیش جهاندار یزدان پاک
بغلطید بسیار در تیره خاک
همی گفت ای پاک پروردگار
تو دادی مرا بهره از روزگار
سپاس از تو دارم نه از خویشتن
نه از مردی و تیغ و نیروی تن
فراوان از این گونه زاری نمود
از آن پس ز جا اندرآمد چو دود
چو خورشید بر خاوران زرد گشت
شتابان سوی لشکر آمد زدشت
گرازان همی رفت بر سان مست
به کوپال کرده دل کوه،پست
سواری دلاور که با فرهی
همی آمد آنجا سوی آگهی
چو از دور،مر پهلوان را بدید
خروشی به ایران سپه برکشید
فغان کرد کای پر هنر بخردان
سواران گردنکش و موبدان
شمارا به شیر ژیان مژده باد
که از جنگ،برگشته فیروز و شاد
به دل در مگیرید تیمار و غم
روان را مدارید از غم،دژم
ستایش کنان برگرفتند راه
چو آمد به دیدار شاه و سپاه
همی خواندند آفرین خدای
ابر نامور پهلو نیک رای
برو هر کسی کرد گوهر نثار
چو لشکر چو دستور و چون شهریار
چواز آفرین،دل بپرداختند
دلیران همه سر بر افراختند
به رامش نشستند در قیروان
زن و کودک و پیر وجوان
زبانشان شب وروز پر آفرین
بدان پهلوان زاده پاک دین
بدیشان نبد یاد تیمار وغم
نماند اندر آن مرز،یک تن دژم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۰ - رزم فرامرز با شیران و کشته شدن شیران به دست فرامرز
چو چندی ببودند و خوردند شاد
گو نامور گرد فرخ نژاد
چنین گفت با نامداران کین
که ناید پسند جهان آفرین
که ما سر به آسایش اندرنهیم
دل و جان به یکباره رامش دهیم
وگر مردمان در غم و رنج ودرد
بمانند با انده و باد سرد
گرفتار و در پنجه گرگ و شیر
ندارد پسندیده مرد دلیر
بدان مرزباید شدن چندگاه
ببندیم بر شیر و بر گرگ راه
کنم آن بر وبوم از ایشان تهی
ازآن پس نشستیم ابا فرهی
مهانش همه پاسخ آراستند
به نوعی بروآفرین خواستند
که ای نامور گرد به روزگار
پناه تو دادار پروردگار
همه نیکویی باد فرجام تو
بگسترده گرد جهان نام تو
بدان ره که داری بروکت هواست
تو برگیر کوپال،فرمان تو راست
تویی در جهان،پهلوان سر به سر
زتو گشت پیدا به گیتی هنر
پناه کهانی و پشت مهان
فروزنده از توست تاج کیان
تو کردی تن اژدها زیرخاک
زگرز توگردد دل کوه،چاک
زتیغ تو هامون چو دریا شود
درازی گیتی چو پهنا شود
بر تیر تو شیر و گرگ ژیان
چه سنجد چو تو بر زه آری کمان
زبدها همه رستگان را تویی
که با مهر و بر زی و با فرهی
یکی نام کردی تو در قیروان
که تا هست گیتی نماند نهان
همه مرز و کشور تو را بنده شد
همان جان بس کس زتو زنده شد
جهاندار بادا نگهدار تو
خرد باد در نیک وبد،یار تو
زجان تو چشم بدان دور باد
همی دشمنت چشم ودل کور باد
ستایش چو کردند و شد اسپری
نشستند گردان به رامشگری
سپهبد چو برزد به ماهی سنان
درخشان شد از وی سراسر جهان
نشست او بر مسند لاجورد
بگسترد برخاک،یاقوت زرد
سپهبد فرامرز رزم آزمای
به زین کیانی برآورد پای
بفرمود تا لشکرش سربه سر
ببستند بر رزم شیران کمر
بیامد سوی بیشه با لشکرش
سپاه و سپهبد به پیش اندرش
همی راند لشکر،یل سرفراز
گرازان وتازان ابا یوز وباز
زگرد سپه آسمان شد کبود
همه کارشان بزم و نخجیر بود
بدین سان بپیمود سه روز راه
به بیشه چو تنگ اندرآمد سپاه
برآن مرغزار از بر جویبار
بفرمود شیر اوژن نامدار
سراپرده مهتر نیک بخت
کشیدند پیش گل افشان درخت
سوی بیشه آمد سپهدار شیر
تنی چند با او یلان دلیر
بدان مردمان آگهی رفت ازو
به بیشه سوی او نهادند روی
بزرگان و گردان آن بوم وبر
برفتند نزدیک آن نامور
چو دیدند روی جهان پهلوان
خروشی برآمد زدرد از مهان
بنالید هرکس زتیمار ودرد
همی هرکس از درد دل یاد کرد
از آن زشت پتیارگان شیر وگرگ
چنان پرزیان دشمنان سترگ
بگفتند با سرفرازان دلیر
که ای پیل وش مهتر نره شیر
ببخشای بر ما که بیچاره ایم
گرفتار در چنگ پتیاره ایم
درین کشور،ای مهتر رزم ساز
فراوان بزرگان گردن فراز
ببستند شمشیر کین بر کمر
بسی نامداران پرخاشخر
برفتند کردند پس آزمون
سرانجام گشتند از ایشان زبون
به بیچارگی رزم بگذاشتند
به ناکام از آن روی برگاشتند
همانا که دارنده دادگر
فکندست مهری بدین بوم وبر
که چون توگو شیر دل مهتری
دلاور سواری و کندآوری
بدین کشور و مرز کردی گذار
بدان تا برآید زدست توکار
درین مرز چندان بدی دشت وکشت
که بودی زمینش چو باغ بهشت
پر از آب وکاخ و پر از چارپای
همه باغ،پر سبزی و پرگیای
چه دشت و چه دریا چه هامون کنار
بهشتی بد این بیشه و مرغزار
سراسر به چنگ ددان شد خراب
نبینیم روشن رخ آفتاب
تهی شد جهان یکسر از جانور
چه در زیر کوه و چه در دشت ودر
کنون ای سرافراز دشمن فکن
سپهدار پورگو پیلتن
ببخشای بر جان بیچارگان
ببین بیگناهان و غمخوارگان
که دارنده یزدان فیروزگر
به پاداش این نیکویی،سربه سر
تو را جاودان زندگانی دهاد
درآن زندگی،کامرانی دهاد
کسی کش به نیکی بود دسترس
نباید که آن بازدارد زکس
به ویژه زتخم جهان پهلوان
سرافراز و با دستگاه وتوان
که داند که نیکی بهست از همه
چه کهتر چه مهتر،شبان و رمه
که هر کس که او تخم نیکی بکاشت
ازیدر نشد تا برش برنداشت
چنین گفت دانای نیکو سخن
که نیکی کن آنگه به دجله فکن
سپهبد بپیچید ازآن درد وغم
بدیشان که بودند ازغم،دژم
به دلش اندر آمداز آن کار،درد
هم اندر زمان کرد ساز نبرد
بفرمود تا بادپای دلیر
کجا گاه آورد بودی چو شیر
برو برنهادند زین پلنگ
همان برکشیدند از کینه تنگ
ببردند با جوشن و درع و خود
بپوشیدگرد نبردآموز
ببردند با جوشن ودرع و خود
بپوشید گرد نبردآزمود
برافکند برگستوان بر سیاه
برآمد زجا گرد لشکر پناه
ابا ترک و جوشن برآمد به زین
برآورد از خشم،چین برجبین
به دست اندرش گرزه گاوسر
میان بند کرده به زرین کمر
بیامد سوی بیشه گرد دلیر
چو تنگ اندرآمد به کردار شیر
بغرید غریدن سهمناک
کزآواز او شد دل کوه،چاک
چو شیران زبیشه گشادند گوش
از آن نعره دلشان برآمد به جوش
خروشان زبیشه برون آمدند
درو دشت و هامون به هم برزدند
چو دیدند پیل ژیان را بر اسب
دمنده به کردار آذر گشسب
به کینه سوی او نهادند روی
سپهدار گردافکن و رزمجوی
کمان بر زه آورد و تیر خدنگ
که چون آب بد پیش پیکانش سنگ
به چرخ اندرون راند برماده شیر
ازو شیر ماده شد از جنگ،سیر
زسینه گذر کرد بر روی پشت
بیفتاد بر چارزخم درشت
دد تیزدندان چو دیدش که جفت
بدان زخم بر خاک تیره بخفت
بیامد بر پهلوان سوار
یکی گرد برخاست از کارزار
کزآن گرد،روی زمین تیره شد
درو چشم شیر ژیان خیره شد
چوآمد سوی پهلوان،نره شیر
همی خواست آرد چو آن را به زیر
جوان خردمند بیدار دل
کشید از میان خنجر جان گسل
چو شیر اندرآمد بزد بر سرش
به یک زخم،دو نیمه شد پیکرش
چوافکنده شد آن دو شیرژیان
بیامد سوی چشمه مرد جوان
گشاد از میان،آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن زبر
زبهر نیایش سرو تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
بیامد بغلطید بر خاک،دیر
چنین گفت کای داور دستگیر
زهر بد تویی بندگان را پناه
تودادی مرا مردی و دستگاه
توانایی و گردی و فرو زور
بدان کام از گردش ماه وهور
تو بخشیدی ار نه به خود،خوارتر
نبینم به گیتی همه سر به سر
زداد تو یک ذره مهری شود
زفرت پشیزی سپهری شود
هم از خشم تو کوه،ریزان شود
زقهر تو ناهید،بی جان شود
کمی وفزونی و نیک اختری
بلندی و پستی و کندآوری
غم و انده و رنج و تیمار درد
بهی و بزرگی به زن هم به مرد
زداد تو هست از همه هر چه هست
بجز تو کسی را بدین نیست دست
بپوشید از آن پس سلاح نبرد
سوی لشکر خویشتن رای کرد
دو چشم همه نامداران به راه
که کی بازگردد یل رزمخواه
به فیروزی از رزم شیران نر
به خنجر زتنشان جدا کرده سر
چو دیدندش از دور کامد دمان
به شادی برآمد زگردان فغان
ستایش کنانش برفتند پیش
بدو آفرین بود از اندازه بیش
فرودآمد از اسب،گرد دلیر
دو تن را بفرمود تا همچو شیر
بتازید در دشت آوردگاه
وزآن کوه پیکر ددان سیاه
دو دندان که بد چون دو نیش گراز
کشید و ببارید زی شهر باز
برفتند و دیدند چون کوه کوه
دو پتیاره دیدند بس با شکوه
بکندند دندان ها چون ستون
دراز و فزون تر ز زان هیون
ببردند هرکس که آن را بدید
برآن پهلوان،آفرین گسترید
بزرگان مرزو سر قیروان
یکایک شگفتی نمودند از آن
همی گفت هرکس که این شیر مرد
سرکوه خارا درآرد به گرد
ازاین شیر وش،چشم بد دور باد
بماناد جاوید و فیروز باد
جهان از چنین یل مبادا تهی
کزو تازه شد روزگار بهی
پسر کز نژاد تهمتن بود
دلیر و یل و دشمن افکن بود
بدین داستان زد جوان دلیر
که از شیر ناید بجز نره شیر
چوآید زآتش بجز تف و تاب
جهانی بسوزد چو گیرد شتاب
به تیزی،فرامرز چون آتش است
جهان گیر وتند و یل سرکش است