عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - وله
باز این چه فروغست زگل صحن چمن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله
بدست خواجه که از فرا و جهان برپاست
عصای شاه بود یا ستون عرش خداست
ستون عرش خدادان عصای خسرو را
بدست خواجه که از فر او جهان برپاست
الا نهال جوان ای عصای پیری من
که نیک بخت بود هرکسش قد تو عصاست
بده شراب و مکن رم بخوان عصی آدم
که لغزش از پی دل درمن و تو مادر زاست
کنون گرم بعصا شیخ شهر سر شکند
بجز نبیذ ننوشم از این طرب که بپاست
الا که تکیه زند پیش چشم جادویت
زضعف دل بعصا هرچه نرگس شهلاست
مرا عصا کش دارالسرور میکده شو
که بی فروغ قدح چشم عقل نابیناست
عصا و سبحه زاهد ریاپذیر بود
ولی تجلی می برق دودمان ریاست
الا غزاله جمال ای غزلسرای غزال
که ماه بسته میان بر رخ توچون جوزاست
عصا مجره و میر آفتاب وکاخ سپهر
تو نیز آرمیی کز فروغ بدر آساست
دمی رسید که آویزمت بدان سرزلف
(نعوذبالله از این فتنها که در سرماست)
زخط سبز تو افزود حسن عارض تو
که خود نکوئی سال از بهار آن پیداست
میان تو نتوان گفت مو که چون بینی
«هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست»
الامهی که بچهر تو جعد غالیه گون
بسان کف کلیم است و شکل اژدرهاست
مگر عصای شه از خواجه گشت نخله طور
که یزد از او متجلی چو سینه سیناست
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
که هست عالم سادات و سیدالعلماست
ملک بطاعت خدام بزم او واله
فلک بخدمت بواب کاخ او شیداست
ستاره بر در حکمش بجان و دل باقی
زمانه در بر امرش بطوع طبع فناست
سلاله ز برازنده ذات او تقوی
نتیجه زمزکی صفاتش استغناست
کلام او که بود کنزی از در حکمت
برای قطع براهین موید الفضلاست
نشان حرص درو همچو صورت اکسیر
وجود بخل درو همچو معنی عنقاست
بحزم اگر نگرد در قراین امروز
بدون خلف خبیر از مجاری فرداست
عصای خویش فرستاده شه برش یعنی
عصا چه باید چون تکیه گاه ما بشماست
بلی چو طلعت خورشید عالم افروزد
دگر کرا نظر از بهر نور سوی سهاست
الا عصای شهنشاه ای که بر زبرت
زدست میر مکان گهر فشان دریاست
مگر چه تدبیر انگیختی که بوسه گهت
درون پنجه تقدیر بنده عقده گشاست
و یا کدام جهان کرده است تربیتت
که در تو قوه حمل جهان عزوعلاست
بگل زحسرت اندام دلکشت طوبی
خجل زشمسه نغز تو چهره حوراست
گر از عصای کلیم اوفتاده دل در خوف
زتو بهر طرفی رسته نخلهای رجاست
گر اوحراست اغنام رانمود از گرگ
زتو هراس بگاو زمین و شیر سماست
گر او زصخره صما نمود جاری آب
زنو بگاه غضب آب صخره صماست
همیشه تا که نهال قدبتان جوان
عصای پیری عشاق و رندبی سر و پاست
سپهر یابد کز لطف حق و سایه حق
عصای بخت به دستت به رغم خصم دغاست
عصای شاه بود یا ستون عرش خداست
ستون عرش خدادان عصای خسرو را
بدست خواجه که از فر او جهان برپاست
الا نهال جوان ای عصای پیری من
که نیک بخت بود هرکسش قد تو عصاست
بده شراب و مکن رم بخوان عصی آدم
که لغزش از پی دل درمن و تو مادر زاست
کنون گرم بعصا شیخ شهر سر شکند
بجز نبیذ ننوشم از این طرب که بپاست
الا که تکیه زند پیش چشم جادویت
زضعف دل بعصا هرچه نرگس شهلاست
مرا عصا کش دارالسرور میکده شو
که بی فروغ قدح چشم عقل نابیناست
عصا و سبحه زاهد ریاپذیر بود
ولی تجلی می برق دودمان ریاست
الا غزاله جمال ای غزلسرای غزال
که ماه بسته میان بر رخ توچون جوزاست
عصا مجره و میر آفتاب وکاخ سپهر
تو نیز آرمیی کز فروغ بدر آساست
دمی رسید که آویزمت بدان سرزلف
(نعوذبالله از این فتنها که در سرماست)
زخط سبز تو افزود حسن عارض تو
که خود نکوئی سال از بهار آن پیداست
میان تو نتوان گفت مو که چون بینی
«هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست»
الامهی که بچهر تو جعد غالیه گون
بسان کف کلیم است و شکل اژدرهاست
مگر عصای شه از خواجه گشت نخله طور
که یزد از او متجلی چو سینه سیناست
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
که هست عالم سادات و سیدالعلماست
ملک بطاعت خدام بزم او واله
فلک بخدمت بواب کاخ او شیداست
ستاره بر در حکمش بجان و دل باقی
زمانه در بر امرش بطوع طبع فناست
سلاله ز برازنده ذات او تقوی
نتیجه زمزکی صفاتش استغناست
کلام او که بود کنزی از در حکمت
برای قطع براهین موید الفضلاست
نشان حرص درو همچو صورت اکسیر
وجود بخل درو همچو معنی عنقاست
بحزم اگر نگرد در قراین امروز
بدون خلف خبیر از مجاری فرداست
عصای خویش فرستاده شه برش یعنی
عصا چه باید چون تکیه گاه ما بشماست
بلی چو طلعت خورشید عالم افروزد
دگر کرا نظر از بهر نور سوی سهاست
الا عصای شهنشاه ای که بر زبرت
زدست میر مکان گهر فشان دریاست
مگر چه تدبیر انگیختی که بوسه گهت
درون پنجه تقدیر بنده عقده گشاست
و یا کدام جهان کرده است تربیتت
که در تو قوه حمل جهان عزوعلاست
بگل زحسرت اندام دلکشت طوبی
خجل زشمسه نغز تو چهره حوراست
گر از عصای کلیم اوفتاده دل در خوف
زتو بهر طرفی رسته نخلهای رجاست
گر اوحراست اغنام رانمود از گرگ
زتو هراس بگاو زمین و شیر سماست
گر او زصخره صما نمود جاری آب
زنو بگاه غضب آب صخره صماست
همیشه تا که نهال قدبتان جوان
عصای پیری عشاق و رندبی سر و پاست
سپهر یابد کز لطف حق و سایه حق
عصای بخت به دستت به رغم خصم دغاست