عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۳
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۴
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۷
شیخ گفت: اوحی اللّه تعالی الی نبی من الانبیائه تزعم انک تحبنی فان کنت تحبنی فاخرج حب الدنیا من قلبک فان حبها و حبی لایجتمعان. پس شیخ گفت ماترک عبدفی اللّه شیئا الا عوضه اللّه خیرا منه و من لم یکن عیشه باللّه و لله فلا عده لموته. پس سایلی سؤال کرد یا شیخ ففیم الراحة؟ فقال الراحة فی تجرید الفؤاد عن کل المراد لان اللّه تعالی قال و فَضَّلنا هُم عَلی کَثیِرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْصِیْلاً ای فضلنا هم بان بصر ناهم بعیوب انفسهم و کذا قال رسول اللّه من زهد فی الدنیا اسکن اللّه الحکمة فی قلبه و نطق بها لسانه و بصره عیوب الدنیا و صاردآءها دوآءها و من قال لا اله الا اللّه فقد بایع اللّه و لایحل له اذا بایعه ان یعصیه و من لم یتنعم بذکره و امره فی الدنیا لم یتنعم برؤیته و جنته فی العقبی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۶
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۴
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۵
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۱
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۴
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۸
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۹
شیخ گفت ما همسایگان چپ و راست و پس و پیش را از خدای بخواستهایم و خداوند تعالی ایشان را در کار ما کرده است پس گفت همسایگان ما بلخ و مرو و نشابور و هریست و هم شیخ ما گفت کی در حقّ کسانی کی گرد ما درند هیچ چیز نمیباید گفت کی آنکس کی بر خری نشسته یکبار بدین کوی و بدین خانقاه ما گذشته است یا برگذرد و یا روشنایی شمع ما بر وی تابد خداوند تعالی بروی بکرامت رحمت کند.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۲
در آن وقت که شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود درویشی پیش شیخ آمد و گفت اندیشۀ میهنه دارم، شیخ دوات و کاغذ خواست و گفت ساعتی توقف باید کرد تا چیزی به بوطاهر بنویسم پس بنوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه اللطیف الخبیر علی الکبیر و الصغیر و هو علی جمعهم اذا یشاء قدیر و السلام، کاغذ به درویش داد تا ببرد.
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه اللطیف الخبیر علی الکبیر و الصغیر و هو علی جمعهم اذا یشاء قدیر و السلام، کاغذ به درویش داد تا ببرد.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۳
محمد بن منور : ابیات
بخش ۴
شیخ گفت امشب ابرهیم خوانده است:
من بودم و او واو و من اینت خوشی
این چنین سه چهار تن بود چنین باید گفت:
من بودم و او واو و او اینت خوشی.
شعر:
خواهی کی کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
بیت
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یکره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخاء نامۀ تو
اگر ببینم بر مُهرِ او نگین ترا
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
وگرچه خامُش مردم که شعر باید گفت
زبان من بروی گردد آفرین ترا
بیت
تا روی ترا بدیدم ای شمع طراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون باتو بوم مجاز من جمله نماز
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز
شعر
تقنع بالکفاف تعش رخاءً
ولاتبغ الفضول مع الکفاف
ففی خبز القفار بغیر أدم
و فی ماء القراح غنی و کاف
وکل تزین بالمرء زین
وازینه التجمل بالعفاف
بیت
واحببت اولاد الیهود باَسرِهِم
لاجلک حتی کدتُ ان اَتهوّدا
اصلی فأزوی قبلتی متعمدا
لقبلتکم فاشهد صلاتی لتشهدا
وانی لاهدی فی صلاتی بحبکم
بتوریة موسی ثم فرقان احمدا
ولولا مقال الکاشحین و بغضهم
لعبدت یوم السبت فیمن تعبدا
و کان دخول النار فی الحب هینا
اذاکان من نهواه فی الحب مسعدا
من بودم و او واو و من اینت خوشی
این چنین سه چهار تن بود چنین باید گفت:
من بودم و او واو و او اینت خوشی.
شعر:
خواهی کی کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
بیت
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یکره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخاء نامۀ تو
اگر ببینم بر مُهرِ او نگین ترا
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
وگرچه خامُش مردم که شعر باید گفت
زبان من بروی گردد آفرین ترا
بیت
تا روی ترا بدیدم ای شمع طراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون باتو بوم مجاز من جمله نماز
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز
شعر
تقنع بالکفاف تعش رخاءً
ولاتبغ الفضول مع الکفاف
ففی خبز القفار بغیر أدم
و فی ماء القراح غنی و کاف
وکل تزین بالمرء زین
وازینه التجمل بالعفاف
بیت
واحببت اولاد الیهود باَسرِهِم
لاجلک حتی کدتُ ان اَتهوّدا
اصلی فأزوی قبلتی متعمدا
لقبلتکم فاشهد صلاتی لتشهدا
وانی لاهدی فی صلاتی بحبکم
بتوریة موسی ثم فرقان احمدا
ولولا مقال الکاشحین و بغضهم
لعبدت یوم السبت فیمن تعبدا
و کان دخول النار فی الحب هینا
اذاکان من نهواه فی الحب مسعدا
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۳
جدم شیخ الاسلام خواجه بوسعید شیخ گفت کی شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز درآخر عهد مدت یکسال هر روز کی مجلس گفتی در میان مجلس بگفتی ای مسلمانان قحط خدای میآید، و در آخر مجلس کی مجلس وداع میگفت، و بعد از آن نیز مجلس نگفت، روی به جمع کرد و گفت اگر شما را فردا سؤال کنند کی شما کیاید چه خواهید گفت شما؟ گفتند تا شیخ چه فرماید. شیخ گفت مگویید ما مؤمنانیم، مگویید ما صوفیانیم، مگویید ما مسلمانانیم، کی هرچ گویید حجت آن از شما بخواهند و شما عاجز شوید. گویید ما کهترانیم، مهتران ما در پیشاند، ما را نزدیک مهتران ما برید کی جواب کهتر بر مهتر باشد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۸
در آن وقت کی سلطان سنجررا به سمرقند کفار خطا بشکست و آن حادثۀ بدان عظیمی بیفتاد، خوارزمشاه اتسیز به خراسان آمد، چون بباورد رسید و قصد خاوران کرد در دل داشت کی غارت کند چون بیک فرسنگی میهنه رسید بموضعی که آنرا رباط سر بالا گویند اسبی که برنشسته بود بر جای بیستاد، چندانکه تازیانه زد نمیرفت. جنیبت خواست و برنشست آن اسب نیز پیش نمیرفت. وزیر او در خدمت او بود، خواجه عراق الصابندی گفت ای پادشاه عادل این موضع را جای عزیز و متبرّک نشان میدهند، درین بقعه تربت شیخی کی یگانۀ عالم بوده است اندیشۀ کی در حقّ این بقعه داشتۀ بَدَل فرمای. گفت راست گفتی چنان کنم پس در حال اسب روان شد و او را اعتقادی عظیم در حقّ شیخ پدید آمد، و جاندار خاص را بمیهنه فرستاد بشحنگی و فرمود کی اهل این بقعه را بشارت ده کی ما اندیشۀ که داشتیم بَدَل فرمودیم و فرمود این جان دار را کی چنان میباید کی ایشان را هیچ زحمت نداری کی این ولایت خاص خزینۀ ماست و فرمود کی سه روز اینجا مقام خواهد بود. پس فرزندان شیخ و صوفیان بیرون شدند، بسیار اعزاز و اکرام فرمود و جمال الدین بوروح که پسر عم دعاگوی مؤلف این مجموع بود و در فنون علم متبحر، دعا و فصلی نیکو بگفت و از حالات شیخ و کرامات و ریاضات او فصولی مشبع تقریر کرد، او جمع را باز گردانید و جمال الدین را بازگرفت و بعد نماز خفتن حالی باز و بزیارت آمد جمال الدین را بازگردانید برآن قرار کی بامداد پیش او آید و درین سه روز پیوسته بخدمت باشد. چون به لشکر گاه باز شد و مردمان آرام گرفتند آتشی از پیش قبله پدید آمد و هر ساعت آن آتش زیادت میشد و شعاع آن بر آسمان میافتادو آسمان سرخ مینمود چنانک جملۀ کوه میهنه نهاده است و نزدیک رسیده. گفت و گوی در لشکرگاه افتاد، خوارزمشاه از خواب بیدار شد و آن حال مشاهده کرد و ترس لشکر بدید، از آنجا براند وگفت شیخ آتش و اهل میهنه چون بلشکرگاه شدند همه لشکر رفته بودند پس اهل میهنه پرسیدند تا آن آتش چه بوده است؟ معلوم شد که جمعی از برزگران در آن کوه کی نزدیک میهنه است غله کشته بودند و بدروده و خرمنها بسیار جمع کرده، درشب آتش کرده بودند قدری آتش در سوادی زار افتاده باد آنرا تهییج کرده و میسوخت و شعاع آن بر اسمان افتادو از جملۀ کرامات شیخ ما یکی این بود که آن فتنه و ظلم خوارزمشاه را رفع کرد و.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴ - فی منقبت الامام الکامل المکمل السید محمد النور بخش قدس سره العزیز
ملک دین را آنکه حالی مقتداست
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۹ - در تحریض متابعت قطب عالم که شیخ مرشد کامل زمانه است
گر وصال دوست می خواهی بیا
بنده شود این خواجۀ دل زنده را
خواجۀ دل زنده قطب عالم است
مرکز دوران چرخ اعظم است
مهدی و هادی ره آن کامل است
کز خودی وارسته با حق واصل است
ز آفرینش مقصد و مقصود اوست
اوست مغز و جمله عالم همچو پوست
رهنما آنست کو ره دیده است
گر منزلهای جان گر د ی ده است
منزل امن و خطر دانسته است
از بد و نیک جهان وارسته است
پیر می باید که داند علم دین
تا بود رهدان و رهبین از یقین
باشدش از هر مقامی صد نشان
نز شنیده بلکه از عین العیان
پیر آن باشدکه بینا شد به دوست
جملۀ عالم طفیل دید اوست
از دو عالم یار بیند او عیان
خودنبیند غیر او فاش و نهان
پیر آن باشد که از عین العیان
هر چه بیند حق در او بیند عیان
اینچنین رهبر چو بینی زینهار
دامنش را گیر و دست از او مدار
هر چه او گوید به صدق دل شنو
خاک او شو در ره غولان مرو
بنده شود این خواجۀ دل زنده را
خواجۀ دل زنده قطب عالم است
مرکز دوران چرخ اعظم است
مهدی و هادی ره آن کامل است
کز خودی وارسته با حق واصل است
ز آفرینش مقصد و مقصود اوست
اوست مغز و جمله عالم همچو پوست
رهنما آنست کو ره دیده است
گر منزلهای جان گر د ی ده است
منزل امن و خطر دانسته است
از بد و نیک جهان وارسته است
پیر می باید که داند علم دین
تا بود رهدان و رهبین از یقین
باشدش از هر مقامی صد نشان
نز شنیده بلکه از عین العیان
پیر آن باشدکه بینا شد به دوست
جملۀ عالم طفیل دید اوست
از دو عالم یار بیند او عیان
خودنبیند غیر او فاش و نهان
پیر آن باشد که از عین العیان
هر چه بیند حق در او بیند عیان
اینچنین رهبر چو بینی زینهار
دامنش را گیر و دست از او مدار
هر چه او گوید به صدق دل شنو
خاک او شو در ره غولان مرو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حقاند و ضال و مضلاند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد