عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید
ای آز و ناز کرده تو را سغبه جهان
آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان
زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست
دروازهای محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
ای بس طناب عمر ملوکان که برگسست
این خیمه کبود برین دشت باستان
از مرگ ریختند جوانان چون درخت
چون برگها ز شاخ درختان به مهرگان
با کار زشت و بار گناهی پس ای عجب
مزدور دیو باشی و حمال رایگان
کاندر کمین حشر ببینی کمندوار
خشم خدای حلقه حلق خدایگان
تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال
مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان
فردا ز رستخیز گر آئی سیاه روی
شاید؛که کم سپید بود روی پاسبان
دهقان دشت خرمن گندم توئی ولیک
چون که شوی گر اوفتدت نیم جو زیان
از صدق دل ز دیده نباری یکی سرشگ
گاه ریا ز یک مژه سازی تو ناودان
بر گریه تو خنده همی آید ای شگفت
کان نیست آب دیده تو هست دام نان
لیکن دلم خوش است که این زرق و مکر و فن
نه با کسی کنی که نداند همی نهان
با طیلسان ریا مده و ترسناک باش
زان قاضی قیامت و آن حبس جاودان
بی طیلسان به پایه رسی در سخا از آنک
حاجت نبود حاتم طی را به طیلسان
نیکان هوشیار به بالا رسیده اند
ما مست و پست مانده درین تیره دودمان
بر بام آن سرای کرا ساز رفتن است
بی پای مانده مردم و بی پایه نردبان
سخره کند به مردم درویش بی مراد
چون خواجه هست محتشم آئین و کامران
فرعون شور بخت کدامین سگی بود
با آن رمه که موسی عمران بود شبان
الوان نعمت است بخوان تو بر ولیک
زو مستحق غمین دل و غماز شادمان
از رشگ سیب و آلو و انگور تو یتیم
با چهره چو آبی و اشکی چو ناردان
وآن را که نان و کاسه کم از دیگری بود
سوگندها خورم که نخواند کسی بخوان
زرگر به مستحق دهی و نان به مستمند
این را در آستین نهی آن را بر آستان
دایم کنی زیارت عمال تندرست
نارفته در عیادت زهاد ناتوان
با یار دلستان ز طرب روی کرده ای
واندر قفای تو ملک الموت جان ستان
این راست قامت تو چو تیری است از یقین
وآن کژ دل تو همچو کمانی است بی گمان
باقد راست نادره آمد دل کژت
زیرا که کس ندید به تیر اندرون کمان
چون مردمی بمرد تو دیبا مپوش از آنک
در تعزیت پلاس به آید ز پرنیان
امروز امیر وقت به حاجب دهد پیام
که این را بران ز درگه و آن را به خانه خوان
فردا به جبرئیل ز حضرت ندا بود
کین رانده را بخوان و آن خوانده را بران
آمد خزان پیری و مویت چو برف کرد
بر رنگ ارغوان تو گسترد زعفران
موی سیاه تو ز چه معنی سفید گشت
زاغت چرا برفت چو برف آمد از خزان
ای بر خلاف عاده همه کار تو سزد
گر زیر کان دهر زنند از تو داستان
کان کشتی شکسته به دریا از نهنگ
بادش گسسته لنگر و دریده بادبان
تکلیف سخت بر تو هم از دست تو است از آنک
چون اسب سرکشد بهلندش فرو عنان
از آیت و عید مفسر بتکه
از دوزخت به لفظ تهدد کند بیان
از دوزخت چه باک کت از مرگ باک نیست
چون ترسی از خبر که نمی ترسی از عیان
زاز و نیاز واله و مدهوش مانده ای
کوئیت کرده اند به پیرانه سر جوان
در دنیی ار چو شاهین انصاف ده شوی
اندر قیامه کفه طاعت کنی گران
تو در جهان به حرص چنان سخت گشته ای
گر راه یافتی ز تو بگریختی جهان
فعل بد تو نیک نگردد به موعظت
فرزند زشت خوب نگردد به دایگان
گرچه گناهکاری ز ایزد مبر امید
کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان
جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف
چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان
عیبت بسی است لیک نباید که تر بود
بی شکر کردگار زبان تو در دهان
تا آنگهی که جامه جان از تو برکشد
در جیب عیب مشک نهد فضل غیب دان
تا باشی ای قوامی جز راستی مورز
که این راستی نجات تو باشد به راستان
چیزی مگو که هست غرامت بران سخن
کانی مکن که نیست جواهر در آن مکان
توحید و زهد گوی که تا در جهان بود
آثار فضل و دولت شعر تو سالیان
زهد آر تا چو نار معانی کنی بلند
حق گوی تا چو آب عبارت کنی روان
آن جوهری توئی که به بازار در تو راست
از اختران جواهر وز آسمان دکان
چون دودوار خاطرت از دل بسر شود
آتش مثال شعله زند شعر در زمان
سیمین همای صبح چو زد بال بر پرد
خورشید چون کبوتر زرین ز آشیان
پاکیزه گوی زهد که جبار ناقد است
بر جبرئیل خواند همی بایدت قرآن
آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان
زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست
دروازهای محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
ای بس طناب عمر ملوکان که برگسست
این خیمه کبود برین دشت باستان
از مرگ ریختند جوانان چون درخت
چون برگها ز شاخ درختان به مهرگان
با کار زشت و بار گناهی پس ای عجب
مزدور دیو باشی و حمال رایگان
کاندر کمین حشر ببینی کمندوار
خشم خدای حلقه حلق خدایگان
تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال
مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان
فردا ز رستخیز گر آئی سیاه روی
شاید؛که کم سپید بود روی پاسبان
دهقان دشت خرمن گندم توئی ولیک
چون که شوی گر اوفتدت نیم جو زیان
از صدق دل ز دیده نباری یکی سرشگ
گاه ریا ز یک مژه سازی تو ناودان
بر گریه تو خنده همی آید ای شگفت
کان نیست آب دیده تو هست دام نان
لیکن دلم خوش است که این زرق و مکر و فن
نه با کسی کنی که نداند همی نهان
با طیلسان ریا مده و ترسناک باش
زان قاضی قیامت و آن حبس جاودان
بی طیلسان به پایه رسی در سخا از آنک
حاجت نبود حاتم طی را به طیلسان
نیکان هوشیار به بالا رسیده اند
ما مست و پست مانده درین تیره دودمان
بر بام آن سرای کرا ساز رفتن است
بی پای مانده مردم و بی پایه نردبان
سخره کند به مردم درویش بی مراد
چون خواجه هست محتشم آئین و کامران
فرعون شور بخت کدامین سگی بود
با آن رمه که موسی عمران بود شبان
الوان نعمت است بخوان تو بر ولیک
زو مستحق غمین دل و غماز شادمان
از رشگ سیب و آلو و انگور تو یتیم
با چهره چو آبی و اشکی چو ناردان
وآن را که نان و کاسه کم از دیگری بود
سوگندها خورم که نخواند کسی بخوان
زرگر به مستحق دهی و نان به مستمند
این را در آستین نهی آن را بر آستان
دایم کنی زیارت عمال تندرست
نارفته در عیادت زهاد ناتوان
با یار دلستان ز طرب روی کرده ای
واندر قفای تو ملک الموت جان ستان
این راست قامت تو چو تیری است از یقین
وآن کژ دل تو همچو کمانی است بی گمان
باقد راست نادره آمد دل کژت
زیرا که کس ندید به تیر اندرون کمان
چون مردمی بمرد تو دیبا مپوش از آنک
در تعزیت پلاس به آید ز پرنیان
امروز امیر وقت به حاجب دهد پیام
که این را بران ز درگه و آن را به خانه خوان
فردا به جبرئیل ز حضرت ندا بود
کین رانده را بخوان و آن خوانده را بران
آمد خزان پیری و مویت چو برف کرد
بر رنگ ارغوان تو گسترد زعفران
موی سیاه تو ز چه معنی سفید گشت
زاغت چرا برفت چو برف آمد از خزان
ای بر خلاف عاده همه کار تو سزد
گر زیر کان دهر زنند از تو داستان
کان کشتی شکسته به دریا از نهنگ
بادش گسسته لنگر و دریده بادبان
تکلیف سخت بر تو هم از دست تو است از آنک
چون اسب سرکشد بهلندش فرو عنان
از آیت و عید مفسر بتکه
از دوزخت به لفظ تهدد کند بیان
از دوزخت چه باک کت از مرگ باک نیست
چون ترسی از خبر که نمی ترسی از عیان
زاز و نیاز واله و مدهوش مانده ای
کوئیت کرده اند به پیرانه سر جوان
در دنیی ار چو شاهین انصاف ده شوی
اندر قیامه کفه طاعت کنی گران
تو در جهان به حرص چنان سخت گشته ای
گر راه یافتی ز تو بگریختی جهان
فعل بد تو نیک نگردد به موعظت
فرزند زشت خوب نگردد به دایگان
گرچه گناهکاری ز ایزد مبر امید
کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان
جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف
چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان
عیبت بسی است لیک نباید که تر بود
بی شکر کردگار زبان تو در دهان
تا آنگهی که جامه جان از تو برکشد
در جیب عیب مشک نهد فضل غیب دان
تا باشی ای قوامی جز راستی مورز
که این راستی نجات تو باشد به راستان
چیزی مگو که هست غرامت بران سخن
کانی مکن که نیست جواهر در آن مکان
توحید و زهد گوی که تا در جهان بود
آثار فضل و دولت شعر تو سالیان
زهد آر تا چو نار معانی کنی بلند
حق گوی تا چو آب عبارت کنی روان
آن جوهری توئی که به بازار در تو راست
از اختران جواهر وز آسمان دکان
چون دودوار خاطرت از دل بسر شود
آتش مثال شعله زند شعر در زمان
سیمین همای صبح چو زد بال بر پرد
خورشید چون کبوتر زرین ز آشیان
پاکیزه گوی زهد که جبار ناقد است
بر جبرئیل خواند همی بایدت قرآن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۰ - در تأسف بر ایام جوانی و شکایت از عوارض پیری و درنصیحت و مناجات
نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بوداز توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بوداز توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۱ - در اثبات صانع و توحید او و بیوفائی دنیا و یادآوری مرگ و موعظت و نصیحت گوید
روزی دهی که بر دو جهان است پادشا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۲ - در موعظت و نصیحت و دعوت به زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
ای شده عمر تو ضایع در تمنای محال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید
مکن دین در سر دنیا ز خودرائی و نادانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۴ - در توحید و زهد و موعظت گوید
پس از توحید جان افزای تا جانم به جا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید
مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۷ - در موعظت و نصیحت و تحذیر از دنیا و تذکیر مرگ و تصدیق حشر و نشر گوید
عزیزا چند رنگارنگ این دور جهان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۹ - در عدل خدای تعالی و امامت ائمه اثنی عشر علیهم السلام و موعظت و نصیحت و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی گوید
چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح خاتم الانبیاء «ص» و اهل بیت و اصحاب او و موعظت و نصیحت گوید
هرکه زین در نشانه ای یابد
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۲ - در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید
تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید
خداوندی است عالم را جهان آرای و گیتی بان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۴ - در توحید و پند و زهد گوید
ای از خدا عزوجل بر تو آفرین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۵ - در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید
چو صاحب شریعت پس از کردگار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش و توحید خدای تعالی و درموعظت و نصیحت و مدح قطب الدین ابومنصور مظفربن اردشیر واعظ مروزی معروف به امیر عبادی گوید
مدبری ملکی بر جهان جهانبان است
که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است
احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد
که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است
مقدری که خداوندی کرسی و عرش است
مهیمنی که نگهبان چرخ و ارکانست
یکی که از برگردون ز بیم «و» هیبت اوست
که آفتاب جهانتاب زرد و لرزان است
فلک ز صنع بدیعش به حله ای ماند
که مه ز دامن او چون سر از گریبان است
ز حکم اوست که مه در برابر خورشید
چو عاشقی نگران در جمال جانان است
ز امر اوست که در دست صبح دامن شب
چو شاخ گیسو«ی» حورا به دست رضوان است
ز باغ قدرت و باران رحمتش گوئی
که بحر چون زره و ابر همچو خفتان است
به باغ لعبت لطفش گل نگارین است
ز شاخ مطرب صنعش هزاردستان است
خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او
به دست باد که صاحب عیار بستان است
به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت
خطیب زاغ که بر منبر زمستان است
تفکری کن در صنع او موحدوار
که صنع در ره صانع دلیل برهان است
مکن تفکر در ذات او که در طلبش
ضمیر «و» دیده «و» دل کند و کور و حیران است
دلیل روشن بر هستی خدای جهان
برآسمان بلند آفتاب گردان است
رضای خالق هشده هزار عالم را
بخر به جان و دل ای بیخبر که ارزان است
به دنیی اندر آزاد کرد ابلیسی
ز بهر آنکه دلت خواجه تاش شیطان است
دل سیاه تو اندر تن سپید به شکل
چو زنگئی است که اندر قبای کتان است
اگر تو آدمئی با تو خوش بود عالم
که خوان عالم را آدمی نمکدان است
دریغ باشد باران رحمت ایزد
بر آن کسی که سزاوار تیرباران است
تو از گناه پشیمان نه ای و عالم پیر
ز پروریدن چون تو خلف پشیمان است
تو را سخن ز خدای و رسول باید گفت
دلت به هرزه و هزل فلان و بهمانست
خدای عزوجل را بدان کنی خدمت
که گفت جنت باقی سرای مهمان است
چه سود گریه تو در نماز زانکه تو را
دو چشم گریان از بهر مرغ بریان است
اگر مسلمانی راه و رسم سلمان گیر
که این تعصب ناخوش نه رسم سلمان است
مکن تعصب و کافر مخوان مسلمان را
که هر که اهل شهادت بود مسلمان است
بهر دو عالم از ایمان امان توانی یافت
طلاق دنیی و کابین حور ایمان است
بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است
به چشم کور سیاه و سپید یکسان است
کلاه ایمان بر فرق تو چه نور دهد
که برتن تو ز ظلمت قبای عصیان است
مباش غره به ایمان بی عمل زیرا
بسختن عمل اندر قیامه میزان است
عمارتی بکن آخر سرای عقبی را
که بی خلاف سرانجام جای تو آن است
بهشت خرم و آباد و خوش به از دنیا است
که این چو دو رخ تاریک و تنگ و ویران است
گر از یقین در حق کرده ای سفینه نوح
مترس اگر همه عالم عذاب و طوفان است
طمع مدار که در حشر حله ها پوشی
نکرده رحمت بر عورتی که عریان است
عروس دنیا هر چند سخت نیکوروی
درو مپیچ که بد عهد و سست پیمان است
مزن ز زلف زره وار او گره بر دل
که زخم غمزه او تیر زهر پیکان است
بدان خدای که توفیقها ز خدمت اوست
که شغل دنیا توفیق نیست خذلان است
دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست
که عقل مست تو با عشق در شبستان است
لبت به باده رنگین شهوت انگیز است
دلت به مطرب خوش لحن خوب دستان است
مکن فراخ روی بیش ازین به پیران سر
که اسب عمر تو امروز تنگ میدان است
اگرچه در دل و طبعت ز غفلت افزونی است
ز عمر در تن و جانت هزار نقصان است
مکن خضاب که پیدا است پیری از رویت
اگرچه برف تو در پر زاغ پنهان است
سپید موی تو از شیر مادر دنیا است
مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است
زبان مرگ درشت است هان هان بندیش
که بندهای حیات تو را چو سوهان است
اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی
که مرگ بینی عمر تو را سپندان است
جهان فتنه چو دریا و خلق عالم را
نهنگ وار همه تن دهان و دندان است
برون شدن به سلامت کس ز چنین دریا
به جز بکشتی علم امیر نتوانست
امیر عالم عالی نژاد قطب الدین
که شغل دولت و ملت ازو بسامان است
کدام امیر امیر امام عبادی
که در سخنوری از نادرات دوران است
سخنوری که عبارات روشن خوش او
چو ابر و بحر شکرپاش و گوهرافشان است
ز راه عقل و ادب با خلیفه هم سر است
ز روی فضل هنر بر ائمه سلطان است
ایا جهان بزرگی و جان خوشخوئی
نگاهبان تن و جان تو جهانبان است
زمانه چون ظلمات است و ما چو اسکندر
تو همچو خضری و علمت چو آب حیوان است
خرد چه گفت چو عاجز شد از فصاحت تو
نه قدرت بشر است این که فضل یزدان است
ز شرق شرع برآوردی آفتاب علوم
از آنکه مولد پاک تو از خراسان است
مسلم است که کس در زمانه مثل تو نیست
اگر چه مرد سخن در جهان فراوان است
ز نور علم تو نادان بد شود دانا
چو با علوم تو دانای نیک نادان است
عروس علم تو را آفتاب برگردون
چو تاج زر ز خم لاژورد ایوان است
بسیط خاک بپوشیدی از بساط سخن
که مرغ فهم تو چون هدهد سلیمان است
تو را است ملک سلیمان و فر خاتم دین
که از قبولت بر جن و انس فرمان است
زبان فائده اندر دهان عقل تو کرد
محمد قرشی کافتاب دو جهان است
ز فر صاحب معراج باشد این که تو را
براق علم به میدان دین خرامان است
زبان عقل توئی در دهان شرع رسول
ازین عبارت عالی همی توان دانست
مسیح وار کنی مرده را به لب زنده
که خلق را مدد جان از آن دو مرجان است
به باغ علم زبانت هزار دستان است
که هر دمش به سخن صدهزار دستان است
توئی ز علم لدنی چو خضر دردریا
ز جهل خصم تو چون غول در بیابان است
تو را از خرگه مهمانسرای فضل خدای
به حجره خرد از گلشن فلک خوان است
همه جهان سخن تست جاهلان کورند
چو دیده کور بود روز را چه تاوان است
اگر حسود نگوید که تو سبکروحی
خرد مشافهه گوید که او گران جان است
تو می روی و دل و جان ما تو را همراه
نگوئی آخر کاین درد را چه درمان است
مرو به فضل و مبر حله ای بهشت از ما
که آدم دل ما در غمت غریوان است
امید هست که هم با مراد زود آئی
بپر فر تو گیتی نوشتن آسان است
قوامئی که تو را از میان جان شد دوست
منم که مرغ درخت دلم خوش الحان است
اگر مرا به سخن قوتی است آن از تو است
از آن سبب که چنین گوهر از چنان کان است
ز قوت سخن تو قوی است خاطر من
که گرم رفتن گوی از نهیب چوگان است
منم که گندم نان لطیف شعر مرا
به دستگرد فلک بر؛ ستاره دهقان است
به آرد کردنم از کشت روزگار خرد
به آسیای تفکر در آسیابان است
ز بهر روزن دود و تنور اندیشه
ز دل دریچه چشمم به بام دکان است
تنم تنور و عالم هیزم است و جان آتش
خرد خمیر و زبان نان پز و سخن نان است
به دست هوش به اندر دهان گوش این نان
که این نه توشه انبان هر لت انبان است
که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است
احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد
که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است
مقدری که خداوندی کرسی و عرش است
مهیمنی که نگهبان چرخ و ارکانست
یکی که از برگردون ز بیم «و» هیبت اوست
که آفتاب جهانتاب زرد و لرزان است
فلک ز صنع بدیعش به حله ای ماند
که مه ز دامن او چون سر از گریبان است
ز حکم اوست که مه در برابر خورشید
چو عاشقی نگران در جمال جانان است
ز امر اوست که در دست صبح دامن شب
چو شاخ گیسو«ی» حورا به دست رضوان است
ز باغ قدرت و باران رحمتش گوئی
که بحر چون زره و ابر همچو خفتان است
به باغ لعبت لطفش گل نگارین است
ز شاخ مطرب صنعش هزاردستان است
خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او
به دست باد که صاحب عیار بستان است
به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت
خطیب زاغ که بر منبر زمستان است
تفکری کن در صنع او موحدوار
که صنع در ره صانع دلیل برهان است
مکن تفکر در ذات او که در طلبش
ضمیر «و» دیده «و» دل کند و کور و حیران است
دلیل روشن بر هستی خدای جهان
برآسمان بلند آفتاب گردان است
رضای خالق هشده هزار عالم را
بخر به جان و دل ای بیخبر که ارزان است
به دنیی اندر آزاد کرد ابلیسی
ز بهر آنکه دلت خواجه تاش شیطان است
دل سیاه تو اندر تن سپید به شکل
چو زنگئی است که اندر قبای کتان است
اگر تو آدمئی با تو خوش بود عالم
که خوان عالم را آدمی نمکدان است
دریغ باشد باران رحمت ایزد
بر آن کسی که سزاوار تیرباران است
تو از گناه پشیمان نه ای و عالم پیر
ز پروریدن چون تو خلف پشیمان است
تو را سخن ز خدای و رسول باید گفت
دلت به هرزه و هزل فلان و بهمانست
خدای عزوجل را بدان کنی خدمت
که گفت جنت باقی سرای مهمان است
چه سود گریه تو در نماز زانکه تو را
دو چشم گریان از بهر مرغ بریان است
اگر مسلمانی راه و رسم سلمان گیر
که این تعصب ناخوش نه رسم سلمان است
مکن تعصب و کافر مخوان مسلمان را
که هر که اهل شهادت بود مسلمان است
بهر دو عالم از ایمان امان توانی یافت
طلاق دنیی و کابین حور ایمان است
بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است
به چشم کور سیاه و سپید یکسان است
کلاه ایمان بر فرق تو چه نور دهد
که برتن تو ز ظلمت قبای عصیان است
مباش غره به ایمان بی عمل زیرا
بسختن عمل اندر قیامه میزان است
عمارتی بکن آخر سرای عقبی را
که بی خلاف سرانجام جای تو آن است
بهشت خرم و آباد و خوش به از دنیا است
که این چو دو رخ تاریک و تنگ و ویران است
گر از یقین در حق کرده ای سفینه نوح
مترس اگر همه عالم عذاب و طوفان است
طمع مدار که در حشر حله ها پوشی
نکرده رحمت بر عورتی که عریان است
عروس دنیا هر چند سخت نیکوروی
درو مپیچ که بد عهد و سست پیمان است
مزن ز زلف زره وار او گره بر دل
که زخم غمزه او تیر زهر پیکان است
بدان خدای که توفیقها ز خدمت اوست
که شغل دنیا توفیق نیست خذلان است
دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست
که عقل مست تو با عشق در شبستان است
لبت به باده رنگین شهوت انگیز است
دلت به مطرب خوش لحن خوب دستان است
مکن فراخ روی بیش ازین به پیران سر
که اسب عمر تو امروز تنگ میدان است
اگرچه در دل و طبعت ز غفلت افزونی است
ز عمر در تن و جانت هزار نقصان است
مکن خضاب که پیدا است پیری از رویت
اگرچه برف تو در پر زاغ پنهان است
سپید موی تو از شیر مادر دنیا است
مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است
زبان مرگ درشت است هان هان بندیش
که بندهای حیات تو را چو سوهان است
اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی
که مرگ بینی عمر تو را سپندان است
جهان فتنه چو دریا و خلق عالم را
نهنگ وار همه تن دهان و دندان است
برون شدن به سلامت کس ز چنین دریا
به جز بکشتی علم امیر نتوانست
امیر عالم عالی نژاد قطب الدین
که شغل دولت و ملت ازو بسامان است
کدام امیر امیر امام عبادی
که در سخنوری از نادرات دوران است
سخنوری که عبارات روشن خوش او
چو ابر و بحر شکرپاش و گوهرافشان است
ز راه عقل و ادب با خلیفه هم سر است
ز روی فضل هنر بر ائمه سلطان است
ایا جهان بزرگی و جان خوشخوئی
نگاهبان تن و جان تو جهانبان است
زمانه چون ظلمات است و ما چو اسکندر
تو همچو خضری و علمت چو آب حیوان است
خرد چه گفت چو عاجز شد از فصاحت تو
نه قدرت بشر است این که فضل یزدان است
ز شرق شرع برآوردی آفتاب علوم
از آنکه مولد پاک تو از خراسان است
مسلم است که کس در زمانه مثل تو نیست
اگر چه مرد سخن در جهان فراوان است
ز نور علم تو نادان بد شود دانا
چو با علوم تو دانای نیک نادان است
عروس علم تو را آفتاب برگردون
چو تاج زر ز خم لاژورد ایوان است
بسیط خاک بپوشیدی از بساط سخن
که مرغ فهم تو چون هدهد سلیمان است
تو را است ملک سلیمان و فر خاتم دین
که از قبولت بر جن و انس فرمان است
زبان فائده اندر دهان عقل تو کرد
محمد قرشی کافتاب دو جهان است
ز فر صاحب معراج باشد این که تو را
براق علم به میدان دین خرامان است
زبان عقل توئی در دهان شرع رسول
ازین عبارت عالی همی توان دانست
مسیح وار کنی مرده را به لب زنده
که خلق را مدد جان از آن دو مرجان است
به باغ علم زبانت هزار دستان است
که هر دمش به سخن صدهزار دستان است
توئی ز علم لدنی چو خضر دردریا
ز جهل خصم تو چون غول در بیابان است
تو را از خرگه مهمانسرای فضل خدای
به حجره خرد از گلشن فلک خوان است
همه جهان سخن تست جاهلان کورند
چو دیده کور بود روز را چه تاوان است
اگر حسود نگوید که تو سبکروحی
خرد مشافهه گوید که او گران جان است
تو می روی و دل و جان ما تو را همراه
نگوئی آخر کاین درد را چه درمان است
مرو به فضل و مبر حله ای بهشت از ما
که آدم دل ما در غمت غریوان است
امید هست که هم با مراد زود آئی
بپر فر تو گیتی نوشتن آسان است
قوامئی که تو را از میان جان شد دوست
منم که مرغ درخت دلم خوش الحان است
اگر مرا به سخن قوتی است آن از تو است
از آن سبب که چنین گوهر از چنان کان است
ز قوت سخن تو قوی است خاطر من
که گرم رفتن گوی از نهیب چوگان است
منم که گندم نان لطیف شعر مرا
به دستگرد فلک بر؛ ستاره دهقان است
به آرد کردنم از کشت روزگار خرد
به آسیای تفکر در آسیابان است
ز بهر روزن دود و تنور اندیشه
ز دل دریچه چشمم به بام دکان است
تنم تنور و عالم هیزم است و جان آتش
خرد خمیر و زبان نان پز و سخن نان است
به دست هوش به اندر دهان گوش این نان
که این نه توشه انبان هر لت انبان است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
بدان خدای که جان آفرید و روزی داد
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۸ - ترکیب بندی است که در توحید و زهد و پند و منقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و شیعیانش گفته
جز آفریدگار جهان آفریده نیست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست