عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۰
* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب
آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،
گر بر سر خاک من رسد مَخموری،
از بوی شراب من شود مست و خراب.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۴
* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۵
* ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،
با این‌همه مستی، از تو هشیارتریم؛
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان،
انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۷
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۸
گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود،
و آن‌جا می ناب و اَنْگَبین خواهد‌بود؛
گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟
آخِر نه به عاقبت همین خواهد‌بود؟
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۹
* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،
جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛
پر کن قدح باده و بر دستم نه،
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۱
کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل،
گویی که از آن جهان رسیده‌است ای دل؟
امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،
جز نام نشانی نه پدید است ای دل!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۲
* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت،
از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۳
چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۴
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۶
* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،
جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛
بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو،
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۷
* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۹
* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با این‌همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبه‌ای وَرایِ مستی دانم.
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۱
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۲
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۳
دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۴
* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،
اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۵
این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،
فانوس خیال از او مثالی دانیم:
خورشیدْ چراغ دان و عالَم فانوس،
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم.
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۶
چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۰۸
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.