عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضاً در مدح سلطان فرماید
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامۀ گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار
چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد
شود پذیرۀ دشمن بجستن پیکار
نه رهنمای بکار آیدش نه اختر گر
نه فال گوی بکار آیدش نه خواب گزار
رود چنانکه خداوند شرق رفت برزم
زمانه گشته مر او را دلیل و ایزد یار
بپیش آن سپه کوه صفت و سیل صفت
سپهر تاختن و مار زخم و مور شمار
مبارزانش بنیروی پیل و زهرۀ شیر
به پای آهو و کبر پلنگ و قد چنار
همه سپر تن و شمشیر دست و تیر انگشت
همه سپه شکن و دیو بند و شیر شکار
بوقت آنکه زمین تفته بد ز باد سموم
هوا چو آتش و گرد اندرو بجای شرار
ز تف بروز بجوش آید در جیحون
بشب ز پشه در و بد توان گرفت قرار
بدولت ملک مشرق و سعادت او
نه پشه بود و نه گرما ، نه زین دو هیچ آثار
فرو گذشت بآموی شهریار جهان
بفال اختر نیک و بنصرت دادار
فروغ دولت او همچو روز وقت زوال
مصاف لشکر او همچو کوه وقت بهار
همه زمین شده از بندگان او کشمیر
همه هوا شده از عکس جامه شان فرخار
زمین آمو شد در زمان فراز و نشیب
ز توده توده سر و کوه کوه زین افزار
پرند چهرۀ الماس رنگ شمشیرش
در آن دیار نماند از مخالفان دیار
نهنگ مرد اوبارش بخورد در جیحون
هر آنکسی که برست از نهنگ جان او بار
بر آب در همه غرقه شدند چون فرعون
چو بر گذشت از آن آب شاه موسی وار
فراخ جیحون چون کوه شد ز بسکه درو
کلاه و ترکش وزین و دراعه بود انبار
ازین سپس بدل بانگ و نعره از جیحون
نخواهد آمد جز های های و نالۀ زار
عقیق زار شدست آن زمین ز بسکه ز خون
بروی دشت و بیابان فرو شدست آغار
همی شدند ببیچارگی هزیمیتان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار
کسی که زنده بماندست از آن هزیمتیان
اگر چه تنش درستست هست جان بیمار
بمغزش اندر تیغست اگر بود خفته
بچشمش اندر تیرست اگر بود بیدار
اگر بجنبد بند قبای او از باد
گمان برد که همی خورد بر جگر مسمار
اگر نماز کند آه باشدش تکبیر
وگر گنه کند آوخ بودش استغفار
اگر سؤال کند ، گوید : ای سوار ! مزن
وگر جواب دهد ، گوید : ای ملک ! زنهار
ور از اسیران گویی گرفت چندانی
که تنگ بود ز انبوهشان بلاد و قفار
گروه ایشان بگرفت طول و عرض جهان
بهر رهی و بهر برزنی قطار قطار
وگر زخواسته کوبر گرفت از گر گنج
سخن نمایم عاجز شود درو گفتار
بدرجها گهرست و بتختها دیبا
بگنجها در مست و بتنگها دینار
قیاس گیر نداند قیاس سیم سپید
شمار گیر نداند شمار زرّ عیار
ز عکس جامۀ رنگین هوا چو باغ ارم
زمین ز تودۀ یاقوت سرخ چون گلنار
ز توده نافۀ مشک و شمامۀ کافور
شده نسیم صبا همچو طلبۀ عطار
عمود زرین با گوهر کمر شمشیر
سلاح نغز و پریچهرگان گلرخسار
بکشت دشمن و برداشت گنج و مال ببرد
ز بهر نصرت دین محمد مختار
از آنکه تربت گرگانج و شهر و برزن او
مقام قرمطیان بود و معدن کفار
همیشه تا صفت تیرگی نصیب شبست
چنان کجا صفت روشنی نصیب نهار
نصیب شاه جهان غز و باد و نصرت و فتح
نصیب دشمن او مرگ و محنت و تیمار
هزار فتح چنین و هزار غزو چنین
برو برآمده و گفته عنصری اشعار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به از عید نشناسم از روزگار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان محمود و انتقاد از قصیدهٔ غضائری
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد برو ذوالجلال عزّو جلال
یمین دولت و دولت بدو نموده هنر
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال
همی خدای ز بهر بقای دولت او
از آفرینش بیرون کند فنا و زوال
یکی درخت بر آمد ز جود او بفلک
که برگ او همه جاه است و بار او همه مال
بهار خندان از رنگ آن درخت اثر
درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال
از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا
وزین به هفت زمین نعمتی است گاه نوال
گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود
ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال
چو عقل خاطر او را هزار مرتبتست
چو چرخ همت او را دو صد هزار خیال
نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است
نه سنگ کوه بوزن عطای او مثقال
چو نام او شنوی شادمانه گردد دل
چو روی او نگری فر خجسته گردد فال
اگر بهمت او بودی اصل و غایت ملک
فلکش دیوان بودی ، ستارگان عمال
اگرش پیش نیاید بجود بحر و جبل
بپیشش آید جبر و قدر بروز قتال
اگر بترک بکاوند مشهد ایلک
وگر به هند بجویند دخمۀ چیپال
ز خاک تیره خروش هزیمتی شنوند
چنانکه زو بزمین اندر اوفتد زلزال
ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ
ز گام آن فرس مهر سمّ ماه نعال
بترک جایگهی نیست ناشده رنگین
به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال
ایا ستارۀ تأیید و عالم تو قیر
قوام و قاعدۀ ملک و قبلۀ اقبال
ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ
بتو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال
بهر کجا خردست و بهر کجا هنرست
همی ز دانش و کردار تو زنند مثال
خرد هنر نکند تا نخواهد از تو نظر
هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال
هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان
اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال
درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین
شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال
ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر
بنور دین تو روشن بود دل ابدال
سیاست تو بگیتی علامت مهدیست
کجا سیاست تو نیست ، فتنۀ دجال
«بس ای ملک » ز عطای تو خیره چون گویند
که «بس» نشان ملالت بود ز کبر دلال
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
بجای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال
همینکه گفت همه فخر شاعران بمن است
ز شعر گویان پرسید بایدش احوال
اگر بدعوی او شاعران مقر آیند
درست گشت و نماند اندرین حدیث جدال
فغان کنند ز جودت ، فغان نباید کرد
فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال
همینکه گوید : از شاعری مرا بس بود
اگر بداندش از شاعری بسست مقال
نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا
بهر دو گیتی در روزنامۀ اعمال
نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت
اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال ؟
ترا نصیحت کردست کز کفایت و جود
کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال
نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز
نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال
کدام سال بود کاندرو تو نستانی
ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال
همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم
که در مسیح ز جهال و جملۀ عذال
اگر خدای بخواهد نگفت و آن بترست
که گفت وصف ترا در روایت جهال
چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح
عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال
اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای
خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال
نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی
گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال
ملک فریب نهادست خویشتن را نام
کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال
غلط کند که کس اندر جهان ترا نفریفت
نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال
اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز
فریفته است بروزی مهیمن متعال
مگر نداند اندازۀ عطات همی
که صرّه هاش همی بدره گشت و بدره جوال
زمین بسیم تو سیمین همی کند چهره
هوا بزرّ تو زرّین همی کند اشکال
دویست خدمت تو بار نیست بر یکدل
یکی عطای تو بارست بر دو صد حمال
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال
نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم
بکرد باز تقاضای بدره و خرطال
محال باشد سیری نمودن از نعمت
دگر بریدن از خدمت تو نیز محال
چه عرضه باید کردن بفخر خدمت خویش
بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال
بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس
بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال
اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم
حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال
ز عمر مرد چه جوید فزون ز خدمت تو
بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال
جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان
که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال
نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز
نه با عدوت برزم تو ماند اصل جدال
کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم
چنانکه کشور هند از برهمن و چیپال
قضا نشان علامت کنی بجای حریر
قدر عنان جنیبت کنی بجای دوال
نهی بپای عدو بر اجل بشکل شکیل
که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال
اگر بنور کسی خاک را صفت گوید
از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال
اگر ببزم تو دریا بود خزینۀ تو
بیک عطای تو بیشک سراب گردد و نال
همیشه تا فلک است و جهان و جانورست
همی بخندد آجال بر سر آمال
دوام دولت را با تو باد مهر و وفا
قوام ملت را با تو باد قرب و وصال
هنر بطبع بپرور سخن بفضل بگوی
جهان بعدل بگیر و عدو به تیغ بمال
ایا غضایری ای شاعری که در دل تو
بجز تو هر که بود جمله ناقص اند ونکال
نگاهدار تو در خدمت ملوک زبان
بجد بکوش و مده عقل را بهزل و هزال
بیک دو بیت حدیث شریف گفته بدی
چنانکه از غرضت نقش بر نبد تمثال
دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی
مجانست نبود در میان زرّ و سفال
اگر بگفتن مفضال فاضلست بد قصد
نخست باری بشناس فاضل از مفضال
در آنکه قسمت کردی نکو تأمل کن
اگر بگرد دولت عقل را ره است و مجال
هنر بدست بیانست از اختیار سخن
چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال
زیادتی چکنی کان بنقص باز شود
کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال
از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند
اگر بحرف بگردد زبان مردم لال
سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر
بجای تاج نهی بیهده همی خلخال
چنان مخاطبه از شاعران نکو نبود
که این مخاطبه باشد همال را بهمال
ازو رسید بتو نقد سه هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
امید نیکی و تاج ملوک و صدر کرام
بزرگ خسرو آزادگان و فخر انام
بمین دولت و دولت بدو همیشه عزیز
امین ملت و ملت بدو گرفته نظام
سپهر کلی و جزوی بدو نموده هنر
جهان علوی و سفلی بدو گرفته قوام
اگر نبودی از بهر ملک او نبدی
نه چرخ را حرکات و نه خاکرا آرام
ز پای مرکب توقیر برگرفت شکال
بملک تو سن بی بند بر نهاد لگام
ز لفظ مدحت او طعم نوش گیرد نظم
ز ذکر دشمن او طعم زهر گیرد کام
بجاه بی اثر او کسی نیابد راه
ز بخت جز بدر او کسی نیابد کام
کسی که کینۀ او را بدل بیندیشد
ز موی خویش نهد دام مرگ بر اندام
نگاه کردن شادی بمن برحمت او
کنون برحم ز من سوی او شود پیغام
همیشه سعیش مشکور باد و فالش نیک
که کار من بنوا کرد و عیش من پدرام
بنام خدمت میمون او گرفتم فال
بیمن دولت منصور او گرفتن نام
چو شکر او بدل اندیشه کردم از بس فخر
ز طبع خاطر من شکر داد نظم کلام
همی نوشتم اشعار شکر او روزی
صریر منظوم آمد بشکر او ز اقلام
کجا خزینۀ زرّ و سفینۀ گهرست
بدست شاه جهانست هر دو را انجام
خدایگان خراسان همی بپردازد
خزینه را بسخا و سفینه را بحسام
کلام و تیغ شه است آنکه جبرئیل امین
ز آسمان سخن آورد وانگهی صمصام
بدین ضمیر بخسته است در دل حساد
بدان روان بفزوده است در تن خدّام
کدام زایر با فضل دید و نعمت او
که بر نیامدش آواز شکر او ز مسام
بنعمتش بفزوده ست در زمین رتبت
بهمتش بفزوده ست بر سپهر اجرام
ز رای اوست خیالی خرد بجان اندر
ز خشم اوست مثالی بر آسمان بهرام
اگر چه مایۀ تاریخ عالم ایام است
فتوح اوست تواریخ گردش ایام
دلیل لشکر او هر کجا رود ظفرست
خجسته مرکب او را ز نصرتست اعلام
کنون عجبتر از آن فتح فتح غرجستان
که شد بدولت او مر سپاه او را رام
یکی حصارش کش سر همی ستارۀ گرای
بناش کیوان بالا و سنگ آینه فام
شمیده مرغ بر آن بام برفشاند پر
رمیده رنگ بر آن سنگ بر گذارد گام
زمینش آهن و پولاد و برج گونۀ کوه
بسان بیشه سر برج او پر از ضرغام
چنان فکندی از منجنیق سنگ عدوی
که پر شدی دل نور از نهیب او بظلام
سپاه خسرو مشرق بفر دولت او
چنان گرفتند آن حصن را چو باز حمام
بدولت ملک آن ناحیت بدست آمد
نه قلعه ماند و نه شاه و نه چاکر و نه غلام
خجسته بادش آغاز هر چه خواهد کرد
وزان خجسته ترش نیز حاصل فرجام
بکامکاری و اقبال و روز و روز بهی
نگاهدارش یا ذوالجلال و الاکرام
چنین که هست عزیز و چنین که هست بزرگ
چنین که هست قوی و چنین که هست تمام
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان محمود
توانگری و بزرگی و کام دل بجهان
نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان
یمین دولت کایام ازو شود میمون
امین ملت کایمان ازو شود تابان
همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست
چه بهره باشد بیش از عنایت یزدان
اگر بقول فقیهان و اهل علم روی
گزیدش ایزد و با او بفضل کرد احسان
بخواست ایزد کو خسرو جهان باشد
از آنچه ایزد خواهد گریختن نتوان
قضای حتم است این ملک و پادشاهی او
روا نباشد کاندر قضا بود نقصان
بدان کسی که بود نیکخواه او ، ایزد
اگر کسی بد خواهد زند در خذلان
بدانکه هر چه خدای جهان پسندیده است
اگر کسی نپسندد ازو بود کفران
وگر حدیث بقول منجمان رانی
بحکم اختر و ایام و طالع و دوران
بصد دلیل چنانست حکم طالع او
که کدخدای جهانست و پادشاه قران
بسرّ علم نجوم اندرست قوّت او
ور استوار نداری همی نگر بعیان
نجوم را چه خطر کاین کمال و قدر او را
خدای داد ، مر او را چنین بود امکان
ستاره و فلک و روزگار مخلوقند
چنان روند کز ایزد چنان بود فرمان
خدای هر چه کسی را دهد غلط نکند
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان
چو بخت و دولت و دور و فلک بحکم خدای
همه موافق باشند و با کسی یکسان
گر آهن است مخالف کزو بد اندیشد
خدای فکرت او را بر او کند سوهان
خلاف شاه جهان است آتش موقد
به هر کجا بود آتش نماند او پنهان
کسی که آتش را جای سازد اندر دل
هر آینه بدل او رسد نخست زیان
عداوت ملک مشرق و خیانت او
همی ز صاعقه و زلزله دهند نشان
چو پیش صاعقه و زلزله رود مردم
بسوزد و بشود خان و مان او ویران
ایا مخالف شاه عجم بترس آخر
خلاف او را چو نان خلاف ایزد دان
خدای راست بزرگی و پادشاهی و عز
بدان دهد که سزاوار بیند از کیهان
اگر تو آن نپسندی توئی مخالف او
خلاف ایزد کفرست و مایۀ طغیان
مخالفان خداوند را دو چیز سزاست
بدین جهان شمشیر و بدان جهان نیران
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان
مکن خلافش و خدمت کنش که خدمت شاه
مثل سفینۀ نوح است و تیغ او طوفان
نه هر که قصد بزرگی کند چنو باشد
نه هر که کان کند او را بگوهر آید کان
تو چون تنی و ملک جان ، برابری جوئی ؟
نه تو برابر اوئی ، نه تن برابر جان
خدای حق است ، او کار جز به حق نکند
بحق گرای گر آورده ای بحق ایمان
خلاف کردن او سخت نا خجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان
اگر مخالف شهریار عالم را
بکوه بر بنویسی فرو خوردش مکان
وگر بچرخ فلک بر نهی مخالفتش
سیاه گردد اجرام چرخ چون قطران
عدوش را بهمه حال روزگار عدوست
که از خدای چنین کرد روزگار ضمان
چو از مخافت او کسی حدیث کند
بر او دراز شود دست شحنۀ حدثان
چه مایه ساخته کار و بزرگوار تبار
خزینه های پراکنده و سپاه گران
که نیست شد به خلاف خدایگان عجم
نه خرد ماند از ایشان بعالم و نه کلان
بروزنامۀ ایام در همه پیداست
اگر بخواهی دانست روزنامه بخوان
نخست باری سامانیان که گفتندی
که رسم و سیرت من داده ملکرا سامان
همی فراختر آمد بساطشان ز زمین
همی ز کیوان بگذشتشان سر ایوان
بدان بزرگی و آن عزّ و آن کفایت و جاه
بدان ولایت و نعمت که داشتند ایشان
به میر عادلشان حاجت آورید خدای
اگر چه بودند آن قوم خسروان زمان
امیر عادل بگشاد دل بنصرت حق
میان ببست بپیکار صد هزار غیان
بدان کسی که همی ذل آل سامان جست
نهاد روی و رسانیدشان بذلّ و هوان
چو کوه بودند آن لشکر و بحملۀ شاه
همه شدند پراکنده چون غبار و دخان
همه خراسان بگشاد و ملک صافی کرد
بزور ایزد و شمشیر تیز و بخت جوان
وز آنچه بستد لختی بنام خویش بداشت
دگر بدو بسپرد و وفا نمود بدان
چو باز میر رضی زین سخن پشیمان شد
ز عهد خویش بگشت و تباه کرد گمان
رسول کرد سوی میر ری و زو درخواست
که تو بیا و بکش لشکر ری و گرگان
که بر خراسان این ترک چیره دست شدست
مر ازو برهان و سپه باو برسان
خدای عزّوجل شغل او کفایت کرد
که بود بر ما دشوار و بر خدا آسان
چو قصد کرد شد او خود بخویشتن مشغول
بآخر از نیت او بدو رسید احزان
به نیست کردن اعدا خلاف خسرو را
بسنده باشد گر نیست جز همین برهان
دلیل دیگر و برهان دیگر از خلف است
که سیستان را او بود رستم دستان
بشاه مشرق تا دوستی همی پیوست
درخت بختش را سبز و تازه بود اغصان
چو شد مخالف شاه جهان رسید بدو
زوال نعمت و بیچاره روزی و حرمان
کسی که بیند صنع خدای و نشناسد
بدان که هست برو نام مردمی بهتان
حدیث ایلک ماضی که تا موافق بود
نبود نامۀ او را بجز ظفر عنوان
چو شد مخالف و در دوستی خلاف آورد
نشاط او همه غم گشت و جاه او خذلان
خجسته رایت منصور چون ز دارالمک
بکرد جنبش و شد سوی کشور ایران
وز آن سپس چو بیامد برزم شاه ، برفت
قفا دریده هزیمت بسوی ترکستان
عحب تر از همه خوارزمشاه بود که تا
بمهر خسرو ما بسته بود جان و روان
زمان زمانش غزون بود جاه و کارش به
دلش گشاده بپیشش سپاه بسته میان
خلاف شاه چو اندر دلش پدید آمد
نکرده بود مر آن راز را همی کتمان
درم خریدۀ او را بر او گماشت خدای
بدست بندۀ خود کشته گشت چون نسوان
کنون بدست یکی بندۀ خداوندست
همه ولایت او از بحیره تا فرغان
وگر چه هست دگر ، من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان
خلاف شاه و امام زمانه عدوانست
کسیکه عدوان جوید بدو رسد عدوان
خدایگان هنر از حکم آسمان بیند
کس دگر ز دل و دست خویش و تیغ و زبان
هر آینه هنری کان ز آسمان آید
فراختر بود اندر مجال او میدان
بدانکه خصم ، بداندیش شاه [و] یزدانست
همی کند شان بی سعی شرط او فرمان
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان
بیازمایش ، ورش آزمون کنی بینی
هلاک خویش همان ساعت از بن دندان
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهانرا طبایع و ارکان
به سرد سیر نبینند لاله در مه دی
بگرمسیر نیابند یخ بتابستان
بقای شاه جهان باد و دور دولت وی
ولی برامش و دشمن ز خویشتن بفغان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
قویست دین محمد بآیت فرقان
چنانکه حجت سلطان به رایت سلطان
یمین دولت و پیراسته بتیغش ملک
امین ملت و آراسته بدو ایمان
ز خیر هرچه رسول خدای را خبرست
همی نماید از سایۀ خدای عیان
رسول گفت که بیغوله های روی زمین
مرا همه بنمودند از کران بکران
وزین سپس برسد دست و تیغ محمودی
بهر کجا بنمودند ازو مرا یکسان
همی درست شود آنکه مصطفی فرمود
کنون بحکم خدای از خدایگان جهان
عجب مدار تو زو این صفت که دولت او
خدای را غرضست و رسول را برهان
همیشه از قبل آفرین و خدمت او
خرد گشاده زبانست و کلک بسته میان
بیک سفر ملکانرا نبود جز یک فتح
وگر ببود ازو سود بود و بود زیان
سفر یکیست خداوند را و پنجه فتح
کزو نکرد یکی اردشیر و نوشروان
دزی گشاده که وهم اندر و بود عاجز
رهی بریده که دیو اندر و شود حیران
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج وی خجل ثهلان
یکی بیابان بود اندر آن نواحی صعب
که بود پهناش از رود سند تا هند آن
بطول و عرض همی کرد با سپهر مری
زبس نشیب همی بست با سقر پیمان
بروز از بر سر آفتاب چون آتش
بزیر پای بشب سنگریزه چون پیکان
بچاره بودی گر بودی اندر و نخچیر
به بیم رفتی گر رفتی اندرو شیطان
رهی شکسته تر از عهد مردم بیدین
درازتر زغم یار در شب هجران
بساطهاش همه سنگهای همچو خسک
نباتهاش همه خارهای چون سوهان
به خار غیبه ربودی درختش از حوشن
بلمس جامه دریدی گیاهش از خفتان
چنان قعیر که هنگام برگذشتن ازو
کسی ندید ز پیل بلند ، جز پالان
چنان گذشتی زو شاه خسروان گفتی
که باد مرکب او را گرفته بود عنان
ز موج آب چو بگذشت رایت منصور
فکند دولت او مر فتوح را بنیان
هم از نخست به شر ساوه برکشیده سپاه
یکی حصاری کش سر برابر سرطان
بپشت ماهی قعرش ، بماه کنگره ها
ز سنگ خاره مر او را قواعد و ارکان
بگرد خندق او بر دمیده بیشه ز رمح
چنان که غرم در آن بیشه نگذرد آسان
بساعتی بگرفت آن حصار و غارت کرد
خدایگان زمین خسرو حصار ستان
درونه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد بزیر خاک نهان
حصار دیگر بکواره شد که شاه عجم
بکندش از بن و یک ساعتش نداد امان
مرادش آنکه زیادت کند مر ایمانرا
بکفر و لشکر کفر اندر آورد نقصان
حصار دیگر برنه ، امیر او هردت
سپاه او قوی و گنج خانه آبادان
گرفت حصنش و پیلان و گنج او برداشت
حصاریانش مسلمان شدند پیر و جوان
دگر حصار مهاون که برجش از بالا
همی ببستی با چرخ آسمان پیمان
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز بار بارۀ آن سنگپاره شارستان
بگرد خندق او بیشه ای که هرگز وهم
بدو درون نتواند شد از کران بکران
در او سپاهی محکم چو کوه و جمله چو ابر
ز تیزی آتش و از مره قطرۀ باران
ز جان خویش بپرخاش دست شسته همه
برزمگه بکف دست بر نهاده روان
فروغ تیغ یمانی بدیتشان به نبرد
شعاع داده چو بهرام در کف کیوان
بدان حصار درون لشکری قوی گر چند
فریفته شده و ایمن نشسته از حدثان
همی بگفت که : با من که بس بود به سپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان
چو دید رایت منصور شاه بر در حصن
فرو گرفت گریبانش ناگهان خذلان
به مغز ، قصد سر تیغ های آینه رنگ
به دیده قصد سر نیزه های خون افشان
نخست رزمی پیوست کز نهیب و شعاع
سپهر اخضر را باز داشت از دوران
همی زدندی شمشیر آهوان سرای
دو زلفشان به سمن بر همی زدی چوگان
حصار و نعمت از آن لشکر قوی بستد
بیک چهار یک از روز خسرو ایران
چو دید نصرت شاه زمانه و دانست
بدست او اجل خویش را بدید عیان
گریخت ، خویشتن اندر میان آب افکند
بکشت خویشتن و دیگران در آب روان
همی در آب فکندند خویشتن قومش
دو صد هزار فزون از رجال و از نسوان
وگرچه هست دگر من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل
غل بر یبغو نهاد و پل بر جیحون
جیحون به پل دارد و یبغوی به غل
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
آمد به سمرقند شه از رغم عدو
اینک ملک مشرق بدخواهش کو
گریبغو و جیحونش نظر دید افزون
پل بر جیحون نهاد و غل بر یبغو
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از آبکند و از فاراب
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۰
شه گیتی ز غزنین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویر ها برج دو پیکر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۶
چورای کوره و داود و نامور چیپال
چو دلهرا بخرو و دو صد هزار دگر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۱
چگونه گیرد پنجاه قلعۀ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۲
بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۶
بلبل همی سرآید چون بارید
قالوس و قفل رومی و جالینوس
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۱
هیون چو جنگ بر آورد و یون فکند بر او
بگوش جنگ نماید همی خیال دوال
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۳
شاها هزار سال بعزّ اندرون بزی
وانگه هزار سال بملک اندون ببال
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
چون بایشان باز خورد آسیب شاه کامیاب
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادزم