عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۳
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۹
مسلّم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
دربیان و شرح عقل فرماید
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مرد دین و شرح پیر فرماید
چو دولت همنشین مرد باشد
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است میباید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است میباید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نیستی و «موتواقبل ان تموتوا»
چو در بند خودی افتاد بنده
شود گوش مرادش نشنونده
مقید گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولی زین ره ندارد هیچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسی هست
تمامت راهها را او فرو بست
مبادا هیچکس بر خویش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بسا عاما که گوید خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ایزد خبر دارد نه از خویش
ز دین باشد بروز حشر درویش
ز دعوی هیچ ناید اندرین باب
که باشد مدعی پیوسته کذّاب
تمامت معنی اندر نیستی جوی
کزین میدان بمسکینی بری گوی
توقف برنتابد راه درویش
نباید بود هر جائی دمی بیش
بدان مقدار کانجا را بدانی
حقیقت گردد اندر وی معانی
چو دانستی از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بی بر
در این ره هر که او جائی بماند
بدان کو خاک بر سر میفشاند
هر آن کو یک دم اندر خود بماند
یقین کز وی عبودیت نیاید
بغیر حق هر آنچه آید فراپیش
تلی دان ای برادر در ره خویش
بهر چیزی که از حق باز مانی
حقیقت دان که تو در بند آنی
طبیعت را ز خود دوری ده ای یار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردی ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی
چو خواهی بر مراد او تو ندّی
یقین دانند مردان رونده
که از ضد نیست سود هیچ بنده
گهی کز بندخواه خویش برخاست
قبای بندگی آمد برو راست
تو هرجائی که یابی احتیاجی
یقین باید که میخواهد خراجی
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگی بر فرق او تاج
چه جای اختیار و احتیاج است
چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد این معنی نپویم
قضیه منعکس گردد بگویم
بگویم ناید اندر دین فسادی
مریدی را ز اول شد مرادی
محبی بود پس محبوب گردید
بدان که طالب و مطلوب گردید
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بیخویش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از یادش تمامت نیک و بد شد
ندارد آگهی ز اقوال و افعال
بود چون مردهٔ در دست غسال
در آن حالت بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آید دیر یا زود
بود از جان و دل راضی و خوشنود
نیاز وناز باشد گاه و بیگاه
عبارت را نباشد اندرو راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وی جمله اسرار
ممّکن گردد اندر حالت خویش
که صاحب حال گردد مرد درویش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نیک و نیک از بد
بود این مرد مجموع المعانی
حقیقت خورده آب زندگانی
بدو کن اقتدا در جمله کاری
که تا ضایع نگردد روزگارت
شناسد هر که او بیخویش نبود
کمال بندگی زین بیش نبود
شود گوش مرادش نشنونده
مقید گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولی زین ره ندارد هیچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسی هست
تمامت راهها را او فرو بست
مبادا هیچکس بر خویش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بسا عاما که گوید خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ایزد خبر دارد نه از خویش
ز دین باشد بروز حشر درویش
ز دعوی هیچ ناید اندرین باب
که باشد مدعی پیوسته کذّاب
تمامت معنی اندر نیستی جوی
کزین میدان بمسکینی بری گوی
توقف برنتابد راه درویش
نباید بود هر جائی دمی بیش
بدان مقدار کانجا را بدانی
حقیقت گردد اندر وی معانی
چو دانستی از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بی بر
در این ره هر که او جائی بماند
بدان کو خاک بر سر میفشاند
هر آن کو یک دم اندر خود بماند
یقین کز وی عبودیت نیاید
بغیر حق هر آنچه آید فراپیش
تلی دان ای برادر در ره خویش
بهر چیزی که از حق باز مانی
حقیقت دان که تو در بند آنی
طبیعت را ز خود دوری ده ای یار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردی ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی
چو خواهی بر مراد او تو ندّی
یقین دانند مردان رونده
که از ضد نیست سود هیچ بنده
گهی کز بندخواه خویش برخاست
قبای بندگی آمد برو راست
تو هرجائی که یابی احتیاجی
یقین باید که میخواهد خراجی
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگی بر فرق او تاج
چه جای اختیار و احتیاج است
چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد این معنی نپویم
قضیه منعکس گردد بگویم
بگویم ناید اندر دین فسادی
مریدی را ز اول شد مرادی
محبی بود پس محبوب گردید
بدان که طالب و مطلوب گردید
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بیخویش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از یادش تمامت نیک و بد شد
ندارد آگهی ز اقوال و افعال
بود چون مردهٔ در دست غسال
در آن حالت بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آید دیر یا زود
بود از جان و دل راضی و خوشنود
نیاز وناز باشد گاه و بیگاه
عبارت را نباشد اندرو راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وی جمله اسرار
ممّکن گردد اندر حالت خویش
که صاحب حال گردد مرد درویش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نیک و نیک از بد
بود این مرد مجموع المعانی
حقیقت خورده آب زندگانی
بدو کن اقتدا در جمله کاری
که تا ضایع نگردد روزگارت
شناسد هر که او بیخویش نبود
کمال بندگی زین بیش نبود
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مواظبت بریاضت و چهار اربعین و کیفیت آن
مربّی باید ای جان اندر این راه
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمیگویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود میکند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمیگویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود میکند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اولیائی که تحصیل علم کرده باشند و اولیائی که امی باشند
گروهی علم ظاهر را بخوانند
فروع و اصل او یکسر بدانند
بکار آرند علم ظاهر خویش
شوند بینای اصل ظاهر خویش
کم افتد سهو اندر راه این جمع
که نور علم ایشان هست چون شمع
شوند غواص در بحر شریعت
بیابند اندرو درّ حقیقت
روش بس تیز دارند اندرین راه
ز سرّ کار گردند زود آگاه
بیابند آنگهی علم عطائی
کز آن روشن شود سر خدائی
شود علم لدنی یار ایشان
برآید در دو عالم کار ایشان
چو آن علم لدنی را بدانند
ز جمله علمها دامن فشانند
بود امّی گروهی چند دیگر
ندانسته نخوانده هیچ دفتر
ولی اعمال ایشان جمله با شرع
موافق باشد اندر اصل با فرع
بتعلیم خدا علمی بدانند
کزان دانش همیشه زنده مانند
ز قول و فعلشان هر چیز کاید
بود مستحسن اندر شرع و شاید
همه اقوال ایشان گر بجویند
حقیقت شرع باشد آنچه گویند
اصول شرع و قانون طریقت
بدانند جملگی اندر حقیقت
از ایشان گر کسی پرسد سئوالی
جواب او بگویند بی خیالی
بوند از جمله قومی با سلامت
برایشان نگذرد هرگز ملامت
براه شرع و تقوی در بکوشند
بظاهر حال خود از کس نپوشد
همه کس نیک ظن باشد بر ایشان
مگر آنکو بود در دین پریشان
ملامت ورز باشند جمع دیگر
شده منکر بر ایشان قوم یکسر
همیشه در ملامت عشقبازند
که یک دم با سلامت درنسازند
نگردد صادر از ایشان گناهی
بجز تقوی نپویند هیچ راهی
بمردم در نمایند ظاهر خویش
که تا گویند هستند جمله بد کیش
ولیکن ترک یک سنّت نگویند
به عمر خود ره بدعت نپویند
بترک جاه کان سدیست محکم
بگویند و شوند فارغ ز هر غم
ز نام وننگ خود آزاد گردند
چوانکاری کنی دلشاد گردند
فروع و اصل او یکسر بدانند
بکار آرند علم ظاهر خویش
شوند بینای اصل ظاهر خویش
کم افتد سهو اندر راه این جمع
که نور علم ایشان هست چون شمع
شوند غواص در بحر شریعت
بیابند اندرو درّ حقیقت
روش بس تیز دارند اندرین راه
ز سرّ کار گردند زود آگاه
بیابند آنگهی علم عطائی
کز آن روشن شود سر خدائی
شود علم لدنی یار ایشان
برآید در دو عالم کار ایشان
چو آن علم لدنی را بدانند
ز جمله علمها دامن فشانند
بود امّی گروهی چند دیگر
ندانسته نخوانده هیچ دفتر
ولی اعمال ایشان جمله با شرع
موافق باشد اندر اصل با فرع
بتعلیم خدا علمی بدانند
کزان دانش همیشه زنده مانند
ز قول و فعلشان هر چیز کاید
بود مستحسن اندر شرع و شاید
همه اقوال ایشان گر بجویند
حقیقت شرع باشد آنچه گویند
اصول شرع و قانون طریقت
بدانند جملگی اندر حقیقت
از ایشان گر کسی پرسد سئوالی
جواب او بگویند بی خیالی
بوند از جمله قومی با سلامت
برایشان نگذرد هرگز ملامت
براه شرع و تقوی در بکوشند
بظاهر حال خود از کس نپوشد
همه کس نیک ظن باشد بر ایشان
مگر آنکو بود در دین پریشان
ملامت ورز باشند جمع دیگر
شده منکر بر ایشان قوم یکسر
همیشه در ملامت عشقبازند
که یک دم با سلامت درنسازند
نگردد صادر از ایشان گناهی
بجز تقوی نپویند هیچ راهی
بمردم در نمایند ظاهر خویش
که تا گویند هستند جمله بد کیش
ولیکن ترک یک سنّت نگویند
به عمر خود ره بدعت نپویند
بترک جاه کان سدیست محکم
بگویند و شوند فارغ ز هر غم
ز نام وننگ خود آزاد گردند
چوانکاری کنی دلشاد گردند
عطار نیشابوری : دفتر اول
در یاد کردن آدم و ذرّیّۀ وی و بلا و مشقّت کشیدن از شیطان و شرف انسان فرماید
توئی آدم از ذات حق نموده
بسی گفته اناالحق هم شنوده
درون جنّت جان بودی ای دل
کرا بر گویمش اینزار مشکل
که تا چون بود احوالت در آنجا
دگر چون آمدی بیخویش اینجا
ز ابلیست بسی زحمت کشیدی
اگرچه جنّت و رضوان بدیدی
چو مردان راز با جان باز دیدند
بکلّی خود طمع ازنان بریدند
طمع از خوردن اینجا بُر که جانی
چرا چندین تو اندر بند نانی
طمع بُر تا شوی پاکیزه جوهر
ز حسن لذّت و شهوت تو بگذر
ز لذّات بهیمی کن حذر تو
مخور جز اندکی هم مختصر تو
ز لذّات بهیمی دور گردی
ز خورد و خواب چندین گر تو مردی
مشو قانع که تو دُرّ لطیفی
نکو بنگر که بس ذات شریفی
چرا در صورت خردی تو ای دوست
ببر در مغز تا کی بردری پوست
تو خورد و خواب میدانی دگرنه
بخواهی مُرد اگر خواهی اگر نه
ترا درگوش باید کرد این قول
که تا فارغ شوی از گند آن بول
که دنیا سر بسر بولست دریاب
همه گفتش ابی قولست دریاب
در این بولی تو اندر گلخن تن
تو در این تنگنا بگرفته مسکن
مقام نور جوی و نور شو پاک
که در ظلمت کجا یابی تو افلاک
شبی گر ابر باشد در سیاهی
در آن شب بین تو مر سّر الهی
نه مه باشد نه خورشید منوّر
نباشد نور مه رخشنده اختر
بجز تاریک شب چیزی نبینی
سزد گر خود تو آنشب بازبینی
نباشد هیچ پیدا جز که ظلمت
بود ریزان دمادم عین رحمت
تو باشی نور بسته پرده آنجا
که ظلمت نیز هم پیوسته اینجا
تو آن دم دان که احوالت چه بودست
نمودت از همه حاصل ببود است
دگر چون رفت ظلمت نور بینی
همه ظملت ز صورت دوربینی
در آن دم خود بخود گر مرد رازی
که نور ظلمتی و پرده رازی
شبی کز لطف او عالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
عدم بود و صفاتش محو ظلمت
در آن تاریکهای عین قربت
ز برق عشق پیدا شد حقیقت
طلبکاری ز اسرار شریعت
ترا این سرّ بباید دیده اینجا
بکاری نایدت بشنیده اینجا
در اینجا گر بُری ره کاردانی
چو دانستی عجب حیران بمانی
تمامت انبیا اینجا بماندند
کتب بر هم نهادند و بخواندند
که دانستند کین اسرار چونست
که این سر از خیال دل برونست
در اینجاگاه خاموشی گزیدند
که جز خاموشی اینجاگه ندیدند
همه محو است در تو گر بیابی
زمانی در بشو تا سرّ بیابی
توئی اصل این ندانسته چه بودت
تو ره گم کردهٔ آخر چه بودت
چو ره گم کردهٔ خود بازیابی
سزد گر خود در این معنی شتابی
در این دنیا سر اینجا در میاور
برو وز هشت جنّت زود بگذر
خلیفه زادهٔ آخر چه بودت
مجو اینجایگه میبود بودت
خلیفه زاده و شاه جهانی
بمعنی برتر از هر دو جهانی
تو هستی آدم اندر عین جنّت
کنون دریافتی اسرار قربت
کمالت برتر آمد از ملایک
ز اوّل چیز کُل شئی هالک
همه فانیست اینجا گر بدانی
نهادت قائمست اینجا تو دانی
تو آن ذاتی که کردندت سجده
توئی از آفرینش عین زبده
تو مغروری نمیدانی کئی تو
که اینجاگاه کلّی در چهٔ تو
تو قدر خود نمیدانی که جانی
درون جان عیان اندر عیانی
بهشت نیک خُلق اوست صورت
تو این معنی حقیقت دان ضرورت
جهنّم مردم آزاریّ خود دان
در اینجا دائم آزاریّ خود دان
برو نیکی کن از بدها بپرهیز
ز دام نفس اگر مردی تو بگریز
ز جان بگذر در اینجاگاه از خود
که دیدی اندر اینجانیک یا بد
بسی محنت کشیدستی ز صورت
که ابلیسست او اندر نفورت
زهی ابلیس اینجا کاردانی
که در اینجا تو سّر کاردانی
زهی آنکس که اینجا طوق لعنت
بگردن درفکند از دور قربت
شده در عین قربت لعنتی شد
اگرچه عین لعنش لعنتی بُد
بسی اسرار داند نیز ابلیس
دل پر مکر دارد ذات تلبیس
ز اصل او که واصل بود اینجا
نمودش جمله حاصل بود اینجا
در آن قربت زوصل یار جان داشت
نمود عشق سّر جان جان داشت
بسی گفته اناالحق هم شنوده
درون جنّت جان بودی ای دل
کرا بر گویمش اینزار مشکل
که تا چون بود احوالت در آنجا
دگر چون آمدی بیخویش اینجا
ز ابلیست بسی زحمت کشیدی
اگرچه جنّت و رضوان بدیدی
چو مردان راز با جان باز دیدند
بکلّی خود طمع ازنان بریدند
طمع از خوردن اینجا بُر که جانی
چرا چندین تو اندر بند نانی
طمع بُر تا شوی پاکیزه جوهر
ز حسن لذّت و شهوت تو بگذر
ز لذّات بهیمی کن حذر تو
مخور جز اندکی هم مختصر تو
ز لذّات بهیمی دور گردی
ز خورد و خواب چندین گر تو مردی
مشو قانع که تو دُرّ لطیفی
نکو بنگر که بس ذات شریفی
چرا در صورت خردی تو ای دوست
ببر در مغز تا کی بردری پوست
تو خورد و خواب میدانی دگرنه
بخواهی مُرد اگر خواهی اگر نه
ترا درگوش باید کرد این قول
که تا فارغ شوی از گند آن بول
که دنیا سر بسر بولست دریاب
همه گفتش ابی قولست دریاب
در این بولی تو اندر گلخن تن
تو در این تنگنا بگرفته مسکن
مقام نور جوی و نور شو پاک
که در ظلمت کجا یابی تو افلاک
شبی گر ابر باشد در سیاهی
در آن شب بین تو مر سّر الهی
نه مه باشد نه خورشید منوّر
نباشد نور مه رخشنده اختر
بجز تاریک شب چیزی نبینی
سزد گر خود تو آنشب بازبینی
نباشد هیچ پیدا جز که ظلمت
بود ریزان دمادم عین رحمت
تو باشی نور بسته پرده آنجا
که ظلمت نیز هم پیوسته اینجا
تو آن دم دان که احوالت چه بودست
نمودت از همه حاصل ببود است
دگر چون رفت ظلمت نور بینی
همه ظملت ز صورت دوربینی
در آن دم خود بخود گر مرد رازی
که نور ظلمتی و پرده رازی
شبی کز لطف او عالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
عدم بود و صفاتش محو ظلمت
در آن تاریکهای عین قربت
ز برق عشق پیدا شد حقیقت
طلبکاری ز اسرار شریعت
ترا این سرّ بباید دیده اینجا
بکاری نایدت بشنیده اینجا
در اینجا گر بُری ره کاردانی
چو دانستی عجب حیران بمانی
تمامت انبیا اینجا بماندند
کتب بر هم نهادند و بخواندند
که دانستند کین اسرار چونست
که این سر از خیال دل برونست
در اینجاگاه خاموشی گزیدند
که جز خاموشی اینجاگه ندیدند
همه محو است در تو گر بیابی
زمانی در بشو تا سرّ بیابی
توئی اصل این ندانسته چه بودت
تو ره گم کردهٔ آخر چه بودت
چو ره گم کردهٔ خود بازیابی
سزد گر خود در این معنی شتابی
در این دنیا سر اینجا در میاور
برو وز هشت جنّت زود بگذر
خلیفه زادهٔ آخر چه بودت
مجو اینجایگه میبود بودت
خلیفه زاده و شاه جهانی
بمعنی برتر از هر دو جهانی
تو هستی آدم اندر عین جنّت
کنون دریافتی اسرار قربت
کمالت برتر آمد از ملایک
ز اوّل چیز کُل شئی هالک
همه فانیست اینجا گر بدانی
نهادت قائمست اینجا تو دانی
تو آن ذاتی که کردندت سجده
توئی از آفرینش عین زبده
تو مغروری نمیدانی کئی تو
که اینجاگاه کلّی در چهٔ تو
تو قدر خود نمیدانی که جانی
درون جان عیان اندر عیانی
بهشت نیک خُلق اوست صورت
تو این معنی حقیقت دان ضرورت
جهنّم مردم آزاریّ خود دان
در اینجا دائم آزاریّ خود دان
برو نیکی کن از بدها بپرهیز
ز دام نفس اگر مردی تو بگریز
ز جان بگذر در اینجاگاه از خود
که دیدی اندر اینجانیک یا بد
بسی محنت کشیدستی ز صورت
که ابلیسست او اندر نفورت
زهی ابلیس اینجا کاردانی
که در اینجا تو سّر کاردانی
زهی آنکس که اینجا طوق لعنت
بگردن درفکند از دور قربت
شده در عین قربت لعنتی شد
اگرچه عین لعنش لعنتی بُد
بسی اسرار داند نیز ابلیس
دل پر مکر دارد ذات تلبیس
ز اصل او که واصل بود اینجا
نمودش جمله حاصل بود اینجا
در آن قربت زوصل یار جان داشت
نمود عشق سّر جان جان داشت
عطار نیشابوری : دفتر اول
رفتن ابلیس به تلبیس در بهشت در دهان مار از جهت مکر کردن با آدم علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات
چو شد شیطان سوی جنّت ابا مار
درون آن دهن او ماند بیمار
تفرّج کرد همچون اوّلین او
ز بهر جان آدم در کمین او
بُد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
ز خاموشی نظر میکرد آدم
دگر با خویش میآمد دمادم
چنان میخواست آن ملعون غدّار
که آدم را کند ز آنجاه آوار
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهرههائی باخت آنجا
که تا فرصت بآدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
چنان گردان شده باوی عجب یار
که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر میکرد مر ابلیس خسته
که آدم عزّ و قرب لامکان داشت
سراز رفعت باوج آسمان داشت
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنّات اندرو کلّی نهان بود
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
چنان از بود او جنّت پرانوار
بد اینجا از نمود فعل جبّار
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجاگاه پردرد
زبان بگشاد آنجاگه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن
نمودی هست اینجا دیدهٔ تو
که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت ازدیده ببارید
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا در این دم
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
تو دانی و کسی اینجا نداند
که همچون تو نمود توبداند
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
شب و روزم ز دردت دور مانده
میان لعنتم مهجور مانده
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزّت و شاهی نداری
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ای جان تو دانی
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستاربنگر
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزّت و جاه
رها کن تا ز راهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
رها کن تا برون آرم ز جنّات
ببیند نیستی جمله ذرّات
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم
درون آن دهن او ماند بیمار
تفرّج کرد همچون اوّلین او
ز بهر جان آدم در کمین او
بُد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
ز خاموشی نظر میکرد آدم
دگر با خویش میآمد دمادم
چنان میخواست آن ملعون غدّار
که آدم را کند ز آنجاه آوار
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهرههائی باخت آنجا
که تا فرصت بآدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
چنان گردان شده باوی عجب یار
که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر میکرد مر ابلیس خسته
که آدم عزّ و قرب لامکان داشت
سراز رفعت باوج آسمان داشت
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنّات اندرو کلّی نهان بود
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
چنان از بود او جنّت پرانوار
بد اینجا از نمود فعل جبّار
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجاگاه پردرد
زبان بگشاد آنجاگه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن
نمودی هست اینجا دیدهٔ تو
که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت ازدیده ببارید
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا در این دم
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
تو دانی و کسی اینجا نداند
که همچون تو نمود توبداند
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
شب و روزم ز دردت دور مانده
میان لعنتم مهجور مانده
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزّت و شاهی نداری
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ای جان تو دانی
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستاربنگر
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزّت و جاه
رها کن تا ز راهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
رها کن تا برون آرم ز جنّات
ببیند نیستی جمله ذرّات
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سئوال کردن کسی ازمنصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید
یکی پرسید ازمنصور حلّاج
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی