عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سوغات یاد
این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد
فریدون مشیری : ریشه در خاک
رساتر از فریاد
مگر رِسَم به کلامی:
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تأثیر،
که چون به کوه بخوانی، ز هفت پرده سنگ،
گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی، نپرسی از پولاد،
نترسی از شمشیر
کتابهای جهان را ورق ورق گشتم!
به برگ برگِ درختان، به سطر سطر چمن،
نشانهها گفتم.
ز مهر پرسیدم.
به ماه نالیدم.
ستارهها را شبها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه افق رفتم.
به بال نور، درآیینه شفق گشتم.
شبی، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد!
صدای خونینش،
ز هفت پرده شب،
گذرکنان چون تیر!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم واز مرغ حق گشتم!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تأثیر،
که چون به کوه بخوانی، ز هفت پرده سنگ،
گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی، نپرسی از پولاد،
نترسی از شمشیر
کتابهای جهان را ورق ورق گشتم!
به برگ برگِ درختان، به سطر سطر چمن،
نشانهها گفتم.
ز مهر پرسیدم.
به ماه نالیدم.
ستارهها را شبها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه افق رفتم.
به بال نور، درآیینه شفق گشتم.
شبی، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد!
صدای خونینش،
ز هفت پرده شب،
گذرکنان چون تیر!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم واز مرغ حق گشتم!
امام خمینی : غزلیات
وادی ایمن
من در این بادیه صاحبنظری میجویم
راه گم کردهام و راهبری میجویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری میجویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری میجویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری میجویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری میجویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری میجویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری میجویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری میجویم
راه گم کردهام و راهبری میجویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری میجویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری میجویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری میجویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری میجویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری میجویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری میجویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری میجویم
امام خمینی : غزلیات
خلوت مستان
در حلقه درویش، ندیدیم صفایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی