عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۹
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ بیحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۴۶
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۳۵
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۶۰
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۵
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل و دریافتن اسرار معانی فرماید
دلا معراج داری هست معراج
چرا تیری نیندازی بآماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لا احبّ الآفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دلِ خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درونِ جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجابت صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان وصورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هر چه بینی
درونِ خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مر تو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زَهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را در نوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرّات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدّار
براندازی حجابِ جوهرِ کل
به بینی در صفاتت کشورِ کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندای حجاب و حق تو باشی
جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمودِ عینِ دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر میباش
حقیقت در عیان دلدار میباش
در اینجا بازجوی و امنِ ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا بازبین و می مشو گم
مثالِ قطرهٔ در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هرچه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا مینماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الّدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
در اینجا نیست جسم و جان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمیگنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلّی مینماید
ولی هر لحظه جانی میرباید
در اینجا بودِ بود ار میتوانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بر بستست بر هم جمله ذرّات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرّات را روح
در اینجا هم قلم هم عین کرسی
همی گویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها بازمین هم
نمودار مکانندو مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذرّهها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کردهٔ خود
درون دل نظر کن پردهٔ خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
چو قدر خود نمیدانی دمی تو
که بر ریشت نهی یک مرهمی تو
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمیدانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمیدانی ز خود باز
که تا پرده براندازی ز رخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمیدانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمیدانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دیدخود در آوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تُست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمیدانی بدان این
که میگویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیاء
درون تست پنهانی و پیدا
چرا تیری نیندازی بآماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لا احبّ الآفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دلِ خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درونِ جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجابت صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان وصورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هر چه بینی
درونِ خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مر تو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زَهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را در نوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرّات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدّار
براندازی حجابِ جوهرِ کل
به بینی در صفاتت کشورِ کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندای حجاب و حق تو باشی
جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمودِ عینِ دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر میباش
حقیقت در عیان دلدار میباش
در اینجا بازجوی و امنِ ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا بازبین و می مشو گم
مثالِ قطرهٔ در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هرچه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا مینماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الّدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
در اینجا نیست جسم و جان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمیگنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلّی مینماید
ولی هر لحظه جانی میرباید
در اینجا بودِ بود ار میتوانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بر بستست بر هم جمله ذرّات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرّات را روح
در اینجا هم قلم هم عین کرسی
همی گویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها بازمین هم
نمودار مکانندو مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذرّهها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کردهٔ خود
درون دل نظر کن پردهٔ خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
چو قدر خود نمیدانی دمی تو
که بر ریشت نهی یک مرهمی تو
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمیدانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمیدانی ز خود باز
که تا پرده براندازی ز رخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمیدانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمیدانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دیدخود در آوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تُست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمیدانی بدان این
که میگویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیاء
درون تست پنهانی و پیدا
عطار نیشابوری : دفتر اول
در طلب دوست و اعیان کل و گنج حققی یافتن و اسرار امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه در جاة گفتن فرماید
طلب کن گر بدیدی تو در اینجا
عیان دوست ای پیوسته شیدا
ز شیدائی نیابی عقل کل تو
بمانی دائما در عین ذل تو
ز شیدائی نیابی راز جانان
بمانی تا اَبَد در خویش پنهان
ز شیدائی نمیدانی سر از پای
روی چون سایهٔ از جای برجای
ز شیدائی بماندی در تف و سوز
از آن اندر گدازی در شب و روز
ز شیدائی دلت ناچیز داری
از آن مسکن تو در دهلیز داری
ز شیدائی شدی دیوانه و مست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ز شیدائی بمانی خوار و رسوا
نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا
ز شیدائی بلای جان کشیدی
از ایرا درد بیدرمان کشیدی
ز شیدائی کجا یابی دل و جان
دل و جان خواهی ای اسرار پنهان
ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا
بر دستی در ده دمی باش رسوا
دل و جانت بلای خویش دیدند
کسانی کان عیان از پیش دیدند
چنان آهسته بودند اندر این راه
همیشه با ادب در حضرت شاه
کنون از خود برون کردند یکبار
که تا آمد عیان کل پدیدار
نمیگنجد در اینجا دامن تر
کسی باید که باشد پیش دلبر
نهاده عاشق آسا جان و دل او
بکف تا مینگردد هم خجل او
کسی کو بر دل و بر جان بلرزد
بنزد عاشقان کاهی نیرزد
کسی کو وصل خواهد اصل جوید
درون را با برون کلّی بشوید
ز نقش بی نشانی در فنا باش
که تاگردد ترا اسرارها فاش
مگیر ای دوست بر جان تو زنهار
که جانت نیست جز بر دست دلدار
چرا خود دوست داری دائماً تو
که گنجی داری اینجا بی بها تو
نه از تست گنج تو از وی حذر کن
زمار و گنج اینجاگه حذر کن
نه آنِ تست گنج آخر چگوئی
ز بهر او تو اندر جستجوئی
یکی گنجی عجب داری درونت
ولی ماریست اندر بند خونت
یکی گنجی درون جان تو داری
نمود گنج را پنهان تو داری
یکی گنجی است ماری بر سر آن
فتاده دائما تو غمخور آن
یکی گنجی است مخفی زانِ یارست
ترا با گنج او اینجا چکار است
یکی گنجی است نزد آن طلسم است
مر آن را دائما مخفیش اسم است
در این گنجست جای اژدهائی
حذر کن تا نبینی زو بلائی
در این گنجست گوهرهای اسرار
نمیآید بهر کس آن پدیدار
تو گر این گنج میخواهی که بینی
چرا در بند خود دائم چنینی
تو گر این گنج میخواهی که یابی
چنین اینجایگه آسان نیابی
بآسان کی بدست آید چنین گنج
اگر این گنج میخواهی ببر رنج
اگر این گنج میخواهی بزودی
که یابی گنج حق اینجا تو بودی
در این گنج تو اسرار عیانست
کنون این گنج از دیده نهانست
در این گنجست گنج اریار جوئی
نهادتست و تو دیدار اوئی
ولی زن گنج دائم در حجیبی
که از مار طبیعت در نهیبی
ز مار نفس اگر یابی رهائی
بیابی گنج اینجا پادشاهی
تو داری گنج و اندر گنج خویشی
چرا پیوسته اندر رنج خویشی
طلسم آزاد کن اندر سوی گنج
نظر کن تا بیابی گنج بیرنج
زهی گنجی که اندر جمله پیداست
دل عشّاق اندر گنج شیداست
بسا کس از برای گنج مردند
بسوی گنج کل بوئی نبردند
کسی این گنج یابد از نهانی
هموفاش آورد اندر معانی
از این گنجست اینجا شور و غوغا
از این گنجست پنهانی و پیدا
از این گنجست اینجا پرده بسته
وجود پرده اندر پرده جسته
اگر خواهی که گنج آسان دهد دست
ترا باید طلسم اینجای بشکست
طلسم بود خود بشکن تو اینجا
مکن چون دیگران تو شور و غوغا
طلسم صورتِّ خود زود بشکن
مگو هرگز تو دیگر ما و یا من
طلسم چرخ اینجا صورت آمد
نمیدانی از آن معذورت آمد
همه مردان در اینجا گنج دیدند
ولی کلّی بلا و رنج دیدند
طلسم و گنج پیوستست با هم
ولی پیدا شد اینجاگه بآدم
از آن دم گنج حق آمد پدیدار
که آدم بود اینجا دید دیدار
از آدم گنج کل پیدا نمود است
از او این فتنه و غوغا نموداست
از آدم گنج اینجاگه شده فاش
ولی اینجا نمییابند نقّاش
طلسم آدم شکست و گنج دریافت
ولی او خویشتن زیر و زبر یافت
طلسم آدم شکست و گنج بنمود
وگرنه گنج دراوّل نهان بود
طلسم آدم شکست و راز دریافت
به پنهان و به پیدا راز دریافت
طلسم آدم شکست و راز پیداست
کنون آن گنج بر اصل هویداست
طلسم آدم شکست و بود آدم
حقیقت گشت گنج او در این دم
عیان شد آدم از گنج نمودار
ز گنج ذات او آمد پدیدار
ز گنج ذات بُد آدم حقیقت
سپرده راه کل اندر طریقت
ز گنج ذات بود آدم نهانی
وزو پیدا شد اینجا هرمعانی
ز گنج ذات بود آدم هویدا
از او افتاده اینجا شور و غوغا
ز گنج ذات بود و راز او دید
درون جنّت اینجاناز او دید
ز گنج ذات او سرّ نهان داشت
درون خودزمین و اسمان داشت
ز گنج ذات بود اندر صُوَر او
ولی از مار و شیطان بیخبر او
ز گنج ذات گر بوئی بری باز
در این میدان کل گوئی مر این راز
ز گنج ذات اسراری ز آدم
نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم
ز گنج ذات داری زندگانی
نشاید گر چنین حیران بمانی
ز گنج ذات اعیانی در آفاق
بمعنی اوفتادی در جهان طاق
ز گنج ذات اینجا بهره برگیر
گهرها را از اینجا ناخبر گیر
بوقتی گنج یابی کز نمودار
تو بشناسی یقین شیطان ابا مار
بوقتی گنج یابی رایگانی
که هم شیطان و تو هم مار دانی
بوقتی گنج یابی در صفا تو
که باشی در عیان مصطفی تو
همه گنج او زدید مصطفایست
درون گنج اویت رهنمایست
سوی آن گنج او راهت نماید
بنور شرع ناگاهت نماید
سوی آن گنج رو از وی بدانحال
که آسانت نماید گنج فی الحال
از او گنج حقیقت شد پدیدار
کسی کز شرع او باشد خبردار
نماید گنج اندر نور شرعش
نماید سرّ گنج از اصل و فرعش
نماید گنج او اندر دل و جان
که او آمد یقین اعیان دوجْهان
حقیقت گنج او بشناس مطلق
کزو دریافت منصور این اناالحق
حقیقت گنج ازو شد آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
حقیقت گنج بنمود و فنا شد
ز راز خویشتن کلّی خدا شد
حقیقت گنج بنمود از نمودار
ز عشق خویشتن بر رفت بردار
حقیقت گنج بنمود او بعالم
که او را بود کل اعیان آدم
اناالحق حق عیان گفت و نمودش
درون جان او کلّی نمودش
یقین اسرار اینجا مصطفی گفت
همه سرّ عیان با مرتضی گفت
یقین اسرار او گفت از معانی
بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی
بحیدر گفت گوید صاحبِ راز
علی نور خدا بُد بیشکی باز
بچاه صورت اینجاگه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
از آنجا چون برآمد نی کمر بست
در اسرار معانی راز پیوست
همه نالش از آن دارد درون او
که حیدر بودش اینجا رهنمون او
خروش و نالهٔ در تست بسیار
که میگوید عیان در عین گفتار
که میگوید چه میگوید نهان نی
که او در چاه تن خورده است از آن می
ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است
گهی نالان شده گاهی خموش است
از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی
همی گوید عیان در گفتگوئی
از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه
شدش ز اسرار حق اینجای آگاه
از آن میخورد نِیْ نالان و زارست
که اسرار خدائی بیشمار است
از آن میخورد نِیْ اسرار گوید
همه سرّ نهان یار گوید
از آن میخورد نِیْ تا مست آمد
درونش نیست شد تاهست آمد
از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست
درونش نیستی اندر نمود است
از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست
در اینعالم بسی فریاد کردست
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنفتست اسرار نهانی
از آن فریاد میآید ز جانش
که بشنود از علی راز نهانش
از آن فریاد می دارد که خویشش
ز سوراخش نموده زخم ریشش
از آن فریاد می دارد که یارش
ز دَست اینجای ضرب بیشمارش
از آن فریاد می دارد که از خویش
نمود خویشتن برداشت از پیش
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنودست سرّ کل معانی
از آن فریاد می دارد نمودار
که اندر وی بُدی بیشک دم یار
دم یارست کآن فریاد دارد
کس کاین سرّ جانان یاد دارد
دم یارست یاری و خروشش
از آن اینجا نشاید شد خموشش
دم یارست اینجا شور و مستی
از این سرّ با خبر شو گر توهستی
دم یارست چون مردان دمادم
زند فریادها در عین عالم
بیان راز میگوید از آن دم
که اینجا چون فشاند اسرار آدم
همه دردست زیرا درد دارد
جراحت در درون مرد دارد
همه دردست او را عین درمان
بود پیوسته از اسرار جانان
همه دردش نهان اندر نهانست
همه گفتن زبان بیزبانست
همه درد وی از اسرار یارست
که زخم او عجائب بیشمارست
درون جان اودردست دائم
نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم
دم رحمانست نالان نی دم نی
که هر دم میزند نفخات در وی
نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش
کسی این راز او داند شنفتنش
که آدم باید اینجا اندر این دم
بداند تا چه بد مردرد آدم
نی از درد وی اینجا یافت دردی
که آدم همچو نی فریاد کردی
ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت
ازآن در رازها در عشق بشتافت
ز درد آدم اینجا اوست نالان
از آن در چرخ بین صاحب وصالان
کسی کو درد دارد در دم نی
نهانی بشنود اسرار از وی
همی گوید بزاری زار زاری
که گر مرد رهی پائی بداری
چوآدم باش تو کار اوفتاده
خر اندر گل شده بار اوفتاده
چو آدم باش با درد و ملامت
که صاحب درد را اندر قیامت
همی دیدار باشد اندر آن درد
میان انبیاء باشد بکل فرد
اگردردی درون جان تو داری
چو مردان اندر اینجا پایداری
چو نی باش اندر اینجا مرهم جان
بزن دمها تو در اسرار اعیان
چو نی باش اندر این عالم خروشان
که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان
چو نی باش و کمر بر بند محکم
که تا یابی نهان اسرار آدم
چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو
بگو با جملگی راز نهان تو
چو نی باش و درون جان همی نال
که بگشاید در او جان تو فی الحال
چو نی اندر سر خود معرفت باش
میان جزو و کل تو نی صفت باش
چو نی در سرّ خود می نال و می سوز
که ناگاهی ترا اینجا یکی روز
از آن دم این دم تو برگشاید
عیان دلدار خود رویت نماید
چو نی در شورش و در شوق آید
دل عشّاق اندر ذوق آید
یکی باید کز آن دم دم ببیند
نمود عالم و آدم ببیند
از آن دم دمدمه اندر وی افتد
همه ازنالش و راز نی افتد
از آن دم نی دمادم راز گفتست
همه با واصلان او باز گفتست
عیان دوست ای پیوسته شیدا
ز شیدائی نیابی عقل کل تو
بمانی دائما در عین ذل تو
ز شیدائی نیابی راز جانان
بمانی تا اَبَد در خویش پنهان
ز شیدائی نمیدانی سر از پای
روی چون سایهٔ از جای برجای
ز شیدائی بماندی در تف و سوز
از آن اندر گدازی در شب و روز
ز شیدائی دلت ناچیز داری
از آن مسکن تو در دهلیز داری
ز شیدائی شدی دیوانه و مست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ز شیدائی بمانی خوار و رسوا
نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا
ز شیدائی بلای جان کشیدی
از ایرا درد بیدرمان کشیدی
ز شیدائی کجا یابی دل و جان
دل و جان خواهی ای اسرار پنهان
ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا
بر دستی در ده دمی باش رسوا
دل و جانت بلای خویش دیدند
کسانی کان عیان از پیش دیدند
چنان آهسته بودند اندر این راه
همیشه با ادب در حضرت شاه
کنون از خود برون کردند یکبار
که تا آمد عیان کل پدیدار
نمیگنجد در اینجا دامن تر
کسی باید که باشد پیش دلبر
نهاده عاشق آسا جان و دل او
بکف تا مینگردد هم خجل او
کسی کو بر دل و بر جان بلرزد
بنزد عاشقان کاهی نیرزد
کسی کو وصل خواهد اصل جوید
درون را با برون کلّی بشوید
ز نقش بی نشانی در فنا باش
که تاگردد ترا اسرارها فاش
مگیر ای دوست بر جان تو زنهار
که جانت نیست جز بر دست دلدار
چرا خود دوست داری دائماً تو
که گنجی داری اینجا بی بها تو
نه از تست گنج تو از وی حذر کن
زمار و گنج اینجاگه حذر کن
نه آنِ تست گنج آخر چگوئی
ز بهر او تو اندر جستجوئی
یکی گنجی عجب داری درونت
ولی ماریست اندر بند خونت
یکی گنجی درون جان تو داری
نمود گنج را پنهان تو داری
یکی گنجی است ماری بر سر آن
فتاده دائما تو غمخور آن
یکی گنجی است مخفی زانِ یارست
ترا با گنج او اینجا چکار است
یکی گنجی است نزد آن طلسم است
مر آن را دائما مخفیش اسم است
در این گنجست جای اژدهائی
حذر کن تا نبینی زو بلائی
در این گنجست گوهرهای اسرار
نمیآید بهر کس آن پدیدار
تو گر این گنج میخواهی که بینی
چرا در بند خود دائم چنینی
تو گر این گنج میخواهی که یابی
چنین اینجایگه آسان نیابی
بآسان کی بدست آید چنین گنج
اگر این گنج میخواهی ببر رنج
اگر این گنج میخواهی بزودی
که یابی گنج حق اینجا تو بودی
در این گنج تو اسرار عیانست
کنون این گنج از دیده نهانست
در این گنجست گنج اریار جوئی
نهادتست و تو دیدار اوئی
ولی زن گنج دائم در حجیبی
که از مار طبیعت در نهیبی
ز مار نفس اگر یابی رهائی
بیابی گنج اینجا پادشاهی
تو داری گنج و اندر گنج خویشی
چرا پیوسته اندر رنج خویشی
طلسم آزاد کن اندر سوی گنج
نظر کن تا بیابی گنج بیرنج
زهی گنجی که اندر جمله پیداست
دل عشّاق اندر گنج شیداست
بسا کس از برای گنج مردند
بسوی گنج کل بوئی نبردند
کسی این گنج یابد از نهانی
هموفاش آورد اندر معانی
از این گنجست اینجا شور و غوغا
از این گنجست پنهانی و پیدا
از این گنجست اینجا پرده بسته
وجود پرده اندر پرده جسته
اگر خواهی که گنج آسان دهد دست
ترا باید طلسم اینجای بشکست
طلسم بود خود بشکن تو اینجا
مکن چون دیگران تو شور و غوغا
طلسم صورتِّ خود زود بشکن
مگو هرگز تو دیگر ما و یا من
طلسم چرخ اینجا صورت آمد
نمیدانی از آن معذورت آمد
همه مردان در اینجا گنج دیدند
ولی کلّی بلا و رنج دیدند
طلسم و گنج پیوستست با هم
ولی پیدا شد اینجاگه بآدم
از آن دم گنج حق آمد پدیدار
که آدم بود اینجا دید دیدار
از آدم گنج کل پیدا نمود است
از او این فتنه و غوغا نموداست
از آدم گنج اینجاگه شده فاش
ولی اینجا نمییابند نقّاش
طلسم آدم شکست و گنج دریافت
ولی او خویشتن زیر و زبر یافت
طلسم آدم شکست و گنج بنمود
وگرنه گنج دراوّل نهان بود
طلسم آدم شکست و راز دریافت
به پنهان و به پیدا راز دریافت
طلسم آدم شکست و راز پیداست
کنون آن گنج بر اصل هویداست
طلسم آدم شکست و بود آدم
حقیقت گشت گنج او در این دم
عیان شد آدم از گنج نمودار
ز گنج ذات او آمد پدیدار
ز گنج ذات بُد آدم حقیقت
سپرده راه کل اندر طریقت
ز گنج ذات بود آدم نهانی
وزو پیدا شد اینجا هرمعانی
ز گنج ذات بود آدم هویدا
از او افتاده اینجا شور و غوغا
ز گنج ذات بود و راز او دید
درون جنّت اینجاناز او دید
ز گنج ذات او سرّ نهان داشت
درون خودزمین و اسمان داشت
ز گنج ذات بود اندر صُوَر او
ولی از مار و شیطان بیخبر او
ز گنج ذات گر بوئی بری باز
در این میدان کل گوئی مر این راز
ز گنج ذات اسراری ز آدم
نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم
ز گنج ذات داری زندگانی
نشاید گر چنین حیران بمانی
ز گنج ذات اعیانی در آفاق
بمعنی اوفتادی در جهان طاق
ز گنج ذات اینجا بهره برگیر
گهرها را از اینجا ناخبر گیر
بوقتی گنج یابی کز نمودار
تو بشناسی یقین شیطان ابا مار
بوقتی گنج یابی رایگانی
که هم شیطان و تو هم مار دانی
بوقتی گنج یابی در صفا تو
که باشی در عیان مصطفی تو
همه گنج او زدید مصطفایست
درون گنج اویت رهنمایست
سوی آن گنج او راهت نماید
بنور شرع ناگاهت نماید
سوی آن گنج رو از وی بدانحال
که آسانت نماید گنج فی الحال
از او گنج حقیقت شد پدیدار
کسی کز شرع او باشد خبردار
نماید گنج اندر نور شرعش
نماید سرّ گنج از اصل و فرعش
نماید گنج او اندر دل و جان
که او آمد یقین اعیان دوجْهان
حقیقت گنج او بشناس مطلق
کزو دریافت منصور این اناالحق
حقیقت گنج ازو شد آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
حقیقت گنج بنمود و فنا شد
ز راز خویشتن کلّی خدا شد
حقیقت گنج بنمود از نمودار
ز عشق خویشتن بر رفت بردار
حقیقت گنج بنمود او بعالم
که او را بود کل اعیان آدم
اناالحق حق عیان گفت و نمودش
درون جان او کلّی نمودش
یقین اسرار اینجا مصطفی گفت
همه سرّ عیان با مرتضی گفت
یقین اسرار او گفت از معانی
بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی
بحیدر گفت گوید صاحبِ راز
علی نور خدا بُد بیشکی باز
بچاه صورت اینجاگه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
از آنجا چون برآمد نی کمر بست
در اسرار معانی راز پیوست
همه نالش از آن دارد درون او
که حیدر بودش اینجا رهنمون او
خروش و نالهٔ در تست بسیار
که میگوید عیان در عین گفتار
که میگوید چه میگوید نهان نی
که او در چاه تن خورده است از آن می
ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است
گهی نالان شده گاهی خموش است
از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی
همی گوید عیان در گفتگوئی
از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه
شدش ز اسرار حق اینجای آگاه
از آن میخورد نِیْ نالان و زارست
که اسرار خدائی بیشمار است
از آن میخورد نِیْ اسرار گوید
همه سرّ نهان یار گوید
از آن میخورد نِیْ تا مست آمد
درونش نیست شد تاهست آمد
از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست
درونش نیستی اندر نمود است
از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست
در اینعالم بسی فریاد کردست
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنفتست اسرار نهانی
از آن فریاد میآید ز جانش
که بشنود از علی راز نهانش
از آن فریاد می دارد که خویشش
ز سوراخش نموده زخم ریشش
از آن فریاد می دارد که یارش
ز دَست اینجای ضرب بیشمارش
از آن فریاد می دارد که از خویش
نمود خویشتن برداشت از پیش
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنودست سرّ کل معانی
از آن فریاد می دارد نمودار
که اندر وی بُدی بیشک دم یار
دم یارست کآن فریاد دارد
کس کاین سرّ جانان یاد دارد
دم یارست یاری و خروشش
از آن اینجا نشاید شد خموشش
دم یارست اینجا شور و مستی
از این سرّ با خبر شو گر توهستی
دم یارست چون مردان دمادم
زند فریادها در عین عالم
بیان راز میگوید از آن دم
که اینجا چون فشاند اسرار آدم
همه دردست زیرا درد دارد
جراحت در درون مرد دارد
همه دردست او را عین درمان
بود پیوسته از اسرار جانان
همه دردش نهان اندر نهانست
همه گفتن زبان بیزبانست
همه درد وی از اسرار یارست
که زخم او عجائب بیشمارست
درون جان اودردست دائم
نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم
دم رحمانست نالان نی دم نی
که هر دم میزند نفخات در وی
نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش
کسی این راز او داند شنفتنش
که آدم باید اینجا اندر این دم
بداند تا چه بد مردرد آدم
نی از درد وی اینجا یافت دردی
که آدم همچو نی فریاد کردی
ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت
ازآن در رازها در عشق بشتافت
ز درد آدم اینجا اوست نالان
از آن در چرخ بین صاحب وصالان
کسی کو درد دارد در دم نی
نهانی بشنود اسرار از وی
همی گوید بزاری زار زاری
که گر مرد رهی پائی بداری
چوآدم باش تو کار اوفتاده
خر اندر گل شده بار اوفتاده
چو آدم باش با درد و ملامت
که صاحب درد را اندر قیامت
همی دیدار باشد اندر آن درد
میان انبیاء باشد بکل فرد
اگردردی درون جان تو داری
چو مردان اندر اینجا پایداری
چو نی باش اندر اینجا مرهم جان
بزن دمها تو در اسرار اعیان
چو نی باش اندر این عالم خروشان
که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان
چو نی باش و کمر بر بند محکم
که تا یابی نهان اسرار آدم
چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو
بگو با جملگی راز نهان تو
چو نی باش و درون جان همی نال
که بگشاید در او جان تو فی الحال
چو نی اندر سر خود معرفت باش
میان جزو و کل تو نی صفت باش
چو نی در سرّ خود می نال و می سوز
که ناگاهی ترا اینجا یکی روز
از آن دم این دم تو برگشاید
عیان دلدار خود رویت نماید
چو نی در شورش و در شوق آید
دل عشّاق اندر ذوق آید
یکی باید کز آن دم دم ببیند
نمود عالم و آدم ببیند
از آن دم دمدمه اندر وی افتد
همه ازنالش و راز نی افتد
از آن دم نی دمادم راز گفتست
همه با واصلان او باز گفتست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
اگر سجده کنی مانند عطّار
ببینی بت پرست خویش دیدار
ببینی بُت پرستی خویش اینجا
تو برداری حجاب از پیش اینجا
ببینی بُت پرست خویش در خویش
حجاب این جات او بردارد از پیش
ببینی بت پرست مر وجودی
کنی او را دمادم تو سجودی
سجود بت پرست خویشتن کن
نمی گویم تو سجده جان و تن کن
سجود بت پرست لامکانی
بکن اینجا که تو او را بدانی
سجود بت پرست اینجاست دریاب
حقیقت دید او پیداست دریاب
سجود او کن و دریاب اصلش
در اینجاگاه کل دریاب وصلش
سجود او کن و دیدار او بین
وجود خویشتن اسرار او بین
توئی بت او حقیقت بُت پرستست
چو امروز اودرون خویش مستست
توئی بت سجده کن او را دمادم
که بنمودست رخ در عین عالم
سجود او کن از راه شریعت
که بنمودست اینجاگاه دیدت
سجود او کن اویت ره نماید
جمال خویش کل ناگه نماید
سجود او کن اندر زندگانی
که اندر زندگی او را بدانی
چه به باشد ترا دیدن از این راز
که بنماید دراو اینجا نظر باز
اگر بنمایدت ناگه جمالش
تو خود یابی حقیقت اتصالش
تو و او هر دو یکی در یک آمد
حقیقت در یکی کل بیشک آمد
تو و او در جلال لایزالی
حقیقت تو از او اندر جلالی
مرا او را سجده کن در شرع تحقیق
که از وی بازیابی عزّ و توفیق
مر او را سجده کن در شرع بیشک
که او اصلست و تو خود فرع بیشک
تو این دم صورتی او جان جان است
که در تو راز پیدا و نهانست
چنان کن سجده اندر پیش رویش
که یکی بینی اینجا جمله سویش
چنان کن سجده در دیدار جانان
که او را بیشکی یابی تو اعیان
چنان کن سجده پیش روی دلدار
که در یکی شوی با او نمودار
چنان کن سجده پیش روی آن ماه
که بینی در یکی مر جملگی شاه
چنان کن سجده پیش روی خورشید
که دریکی توئی تا عین جاوید
ببازی نیست اینجا دیدن یار
کسی کاینجا بود از وی خبردار
نبیند غیر او در هیچ بابی
حقیقت نشنود جزوی خطابی
نبیند غیر او در هیچ دیدار
ببازی نیست اینجا دیدن یار
نبیند غیر او در هیچ دیدار
که جمله اوست بیشک در نمودار
نبیند غیر او در کلّ دنیا
یکی بیند همه دیدارمولی
همه دیدار جانانست دریاب
درون خویش خورشید جهانتاب
جهان از نور رویش پر ضیایست
حقیقت نور با نور آشنایست
جهان از نور رویش روشن آمد
حقیقت سرّ او در گلشن آمد
در این صورت نمودارست جانان
حقیقت چون مه و خورشید تابان
در این صورت نمودارست دریافت
که خود در خود حقیقت خود خبر یافت
در این صورت همه مردان آفاق
از او در وی یقین گشتند مشتاق
در این صورت همه رویش بدیدند
اگرچه جمله در وی ناپدیدند
در این صورت چو بنماید جمالت
حقیقت در جهان نور جلالست
در این صورت تو دیدارش بیابی
مگو ور نه تو بردارش بیابی
نمود صورتِ او بیشکی راز
کند از خویشتن در خویش پرواز
نمیشاید بگفتن راز جانان
بجز با صاحب دردی به پنهان
اگر تو صاحب درد و بقائی
در اینجاگاه باید آشنائی
در اینجاگاه سرّ کار بنگر
نظر کن دیدِ دیدِ یار بنگر
مگو با هیچکس تو راز پنهان
وگرنه بر سرت چون گوی و چوگان
کند گردان در این میدان افلاک
بزاری آنگهی در زیر اینخاک
کند پنهان چون عطّار خدا بین
مگو ورنه سرت از تن جدا بین
حقیقت من در اینجا صاحب اسرار
شدم اینجا ز دید او خبردار
چو دانستم که اینجا آشنائی است
مرا این روشنی دید خدائی است
دم سرّ اناالحق را زدم من
از او مر کام جانم بستدم من
مرا گفتست رازم فاش کردی
تو نقشی دید خود نقاش کردی
تو از دیدارمائی صورتی فاش
کجا هرگز توانی گشت نقّاش
مرا از عقل اینجا کرد افگار
که تاگشتم ابر او عاشق زار
بسی در عقل اوّل راز دیدم
که با او عاقبت را باز دیدم
چو عشق آمد بشد عقل از تنم باز
بدیدم راز کلّی روشنم باز
حقیقت راز جانان فاش دیدم
یقین نقش خود نقّاش دیدم
حقیقت نقش خود دیدم عیان فاش
درون خویشتن مر دید نقاش
حقیقت فاش کردم روی جانان
همه ذرّات را در کوی جانان
حقیقت سرّ بیچون هر که گفتت
چو من او بیشک از جانان شنفتت
دمی کآندم بگوید با همه راز
چو من گردد یقین در دوست سرباز
حقیقت فاش کردم دید دیدار
همه ذرّات را کردم خبردار
حقیقت فاش کردم تا بدانند
نوشتم تا همه عالم بخوانند
چنین نیکو بود امّا بتقلید
حقیقت از حقیقت کی توان دید
کسی بیند که این سرّ فاش گفتست
حقیقت خویشتن نقّاش گفتست
کسانی کاندر این راهند زحمت
کنندش از نمود خویش لعنت
کنندش لعنت اینجاگاه از یار
چو منصورش در اینجاگاه بردار
کنندش لعنت اندر زندگانی
دهندش زحمت اندر زندگانی
کنندش لعنت اینجاگه دمادم
یکی بیند نه بنید هیچ محرم
چو بشناسد حقیقت سرّ این راه
که لعنت میکند او را عیان شاه
حقیقت لعنت دلدار نیکوست
اگر باشد در این پندار نیکوست
حقیقت چون کند دلدار لعنت
حقیقت به بود بیشک ز زحمت
اگر مر لعنت جانان کنی نوش
کنی رحمت بیکباره فراموش
ببینی بت پرست خویش دیدار
ببینی بُت پرستی خویش اینجا
تو برداری حجاب از پیش اینجا
ببینی بُت پرست خویش در خویش
حجاب این جات او بردارد از پیش
ببینی بت پرست مر وجودی
کنی او را دمادم تو سجودی
سجود بت پرست خویشتن کن
نمی گویم تو سجده جان و تن کن
سجود بت پرست لامکانی
بکن اینجا که تو او را بدانی
سجود بت پرست اینجاست دریاب
حقیقت دید او پیداست دریاب
سجود او کن و دریاب اصلش
در اینجاگاه کل دریاب وصلش
سجود او کن و دیدار او بین
وجود خویشتن اسرار او بین
توئی بت او حقیقت بُت پرستست
چو امروز اودرون خویش مستست
توئی بت سجده کن او را دمادم
که بنمودست رخ در عین عالم
سجود او کن از راه شریعت
که بنمودست اینجاگاه دیدت
سجود او کن اویت ره نماید
جمال خویش کل ناگه نماید
سجود او کن اندر زندگانی
که اندر زندگی او را بدانی
چه به باشد ترا دیدن از این راز
که بنماید دراو اینجا نظر باز
اگر بنمایدت ناگه جمالش
تو خود یابی حقیقت اتصالش
تو و او هر دو یکی در یک آمد
حقیقت در یکی کل بیشک آمد
تو و او در جلال لایزالی
حقیقت تو از او اندر جلالی
مرا او را سجده کن در شرع تحقیق
که از وی بازیابی عزّ و توفیق
مر او را سجده کن در شرع بیشک
که او اصلست و تو خود فرع بیشک
تو این دم صورتی او جان جان است
که در تو راز پیدا و نهانست
چنان کن سجده اندر پیش رویش
که یکی بینی اینجا جمله سویش
چنان کن سجده در دیدار جانان
که او را بیشکی یابی تو اعیان
چنان کن سجده پیش روی دلدار
که در یکی شوی با او نمودار
چنان کن سجده پیش روی آن ماه
که بینی در یکی مر جملگی شاه
چنان کن سجده پیش روی خورشید
که دریکی توئی تا عین جاوید
ببازی نیست اینجا دیدن یار
کسی کاینجا بود از وی خبردار
نبیند غیر او در هیچ بابی
حقیقت نشنود جزوی خطابی
نبیند غیر او در هیچ دیدار
ببازی نیست اینجا دیدن یار
نبیند غیر او در هیچ دیدار
که جمله اوست بیشک در نمودار
نبیند غیر او در کلّ دنیا
یکی بیند همه دیدارمولی
همه دیدار جانانست دریاب
درون خویش خورشید جهانتاب
جهان از نور رویش پر ضیایست
حقیقت نور با نور آشنایست
جهان از نور رویش روشن آمد
حقیقت سرّ او در گلشن آمد
در این صورت نمودارست جانان
حقیقت چون مه و خورشید تابان
در این صورت نمودارست دریافت
که خود در خود حقیقت خود خبر یافت
در این صورت همه مردان آفاق
از او در وی یقین گشتند مشتاق
در این صورت همه رویش بدیدند
اگرچه جمله در وی ناپدیدند
در این صورت چو بنماید جمالت
حقیقت در جهان نور جلالست
در این صورت تو دیدارش بیابی
مگو ور نه تو بردارش بیابی
نمود صورتِ او بیشکی راز
کند از خویشتن در خویش پرواز
نمیشاید بگفتن راز جانان
بجز با صاحب دردی به پنهان
اگر تو صاحب درد و بقائی
در اینجاگاه باید آشنائی
در اینجاگاه سرّ کار بنگر
نظر کن دیدِ دیدِ یار بنگر
مگو با هیچکس تو راز پنهان
وگرنه بر سرت چون گوی و چوگان
کند گردان در این میدان افلاک
بزاری آنگهی در زیر اینخاک
کند پنهان چون عطّار خدا بین
مگو ورنه سرت از تن جدا بین
حقیقت من در اینجا صاحب اسرار
شدم اینجا ز دید او خبردار
چو دانستم که اینجا آشنائی است
مرا این روشنی دید خدائی است
دم سرّ اناالحق را زدم من
از او مر کام جانم بستدم من
مرا گفتست رازم فاش کردی
تو نقشی دید خود نقاش کردی
تو از دیدارمائی صورتی فاش
کجا هرگز توانی گشت نقّاش
مرا از عقل اینجا کرد افگار
که تاگشتم ابر او عاشق زار
بسی در عقل اوّل راز دیدم
که با او عاقبت را باز دیدم
چو عشق آمد بشد عقل از تنم باز
بدیدم راز کلّی روشنم باز
حقیقت راز جانان فاش دیدم
یقین نقش خود نقّاش دیدم
حقیقت نقش خود دیدم عیان فاش
درون خویشتن مر دید نقاش
حقیقت فاش کردم روی جانان
همه ذرّات را در کوی جانان
حقیقت سرّ بیچون هر که گفتت
چو من او بیشک از جانان شنفتت
دمی کآندم بگوید با همه راز
چو من گردد یقین در دوست سرباز
حقیقت فاش کردم دید دیدار
همه ذرّات را کردم خبردار
حقیقت فاش کردم تا بدانند
نوشتم تا همه عالم بخوانند
چنین نیکو بود امّا بتقلید
حقیقت از حقیقت کی توان دید
کسی بیند که این سرّ فاش گفتست
حقیقت خویشتن نقّاش گفتست
کسانی کاندر این راهند زحمت
کنندش از نمود خویش لعنت
کنندش لعنت اینجاگاه از یار
چو منصورش در اینجاگاه بردار
کنندش لعنت اندر زندگانی
دهندش زحمت اندر زندگانی
کنندش لعنت اینجاگه دمادم
یکی بیند نه بنید هیچ محرم
چو بشناسد حقیقت سرّ این راه
که لعنت میکند او را عیان شاه
حقیقت لعنت دلدار نیکوست
اگر باشد در این پندار نیکوست
حقیقت چون کند دلدار لعنت
حقیقت به بود بیشک ز زحمت
اگر مر لعنت جانان کنی نوش
کنی رحمت بیکباره فراموش
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
المقالة الخامسة الثلثون
سالک آمد موج زن جان از وفا
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
با پسر میگفت یک روزی عمر
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیدهام
زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بودهام
در حقیقت طالب خود بودهام
از طلب یک دم فرو ننشستهام
روز تا شب خویش را میجستهام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بودهام
نور بخش هفت گلشن بودهام
پس چرا بیرون سفر میکردهام
سوی این و آن نظر میکردهام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیدهام
زانکه طعم کفر هم بچشیدهام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بودهام
در حقیقت طالب خود بودهام
از طلب یک دم فرو ننشستهام
روز تا شب خویش را میجستهام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بودهام
نور بخش هفت گلشن بودهام
پس چرا بیرون سفر میکردهام
سوی این و آن نظر میکردهام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست