عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۰
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
طعم همه چیزها به تنهایی خورد
پس نقل به منکران رها کرد و برفت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۲
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
وز تهمت پذرفت چه میباید دید
بسیار بگفتم و نمیداند کس
تا خود پس ازین گفت چه میباید دید
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۶
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
کردند به سوی عالم پاکم روی
ای بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲
مر او را در جهان بس عاشقانند
که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفته‌اند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو
همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند
نمی‌خواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان
تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را
به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی
ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور
ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی
زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی
ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی
اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری
نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار
تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم
تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم
بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم
دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۸
بگویم با تو سری ای سخندان
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است
در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم می‌رود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل
کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او
اگر ظاهر نمی‌شد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم
اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش می‌ناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۷
حقیقت بحر کل دریای نور است
همه جائی که آن مأوای نور است
توی یک قطرهٔ از بحر توحید
بیکتائی نگر بگذار تفرید
تفکر کن که آخر از کجائی؟
جداگشته ز بحر او کجائی؟
شناسی گر بمعنی خویش را باز
بدانی کز کجا داری تو آغاز
تو پنداری توی ای مرد نادان
حجاب خود توی فتنه همین دان
خودی خویشتن بردار از راه
که تا واقف شوی از سر الله
یکی نور است حقیقت کل اشیا
بیاید گوهر باران ز دریا
حقیقت بین شو و در خود نظر کن
چو قطره سوی بحر او گذر کن
هر آنکس کو نشد از بحر آگاه
نیابد در حقیقت سوی او راه
وگر خود را ندانی از کجائی
نیابی اندر این بحر آشنائی
حقیقت تا ابد در جهل مانی
بمانی در جحیم جاودانی
نگردد بر رخت در معرفت باز
اگر خود را ندانی تو ز آغاز
بشو غواص دریای معانی
کزین معنی در اسرار دانی
برون آورد رو بشکن صدف را
که تا دانی نشان من عرف را
شوی دریاچه در دریا نشینی
بجز دریا دگر چیزی نبینی
اگر آگه ازین معنی شوی تو
شوی واصل به بحر معنوی تو
بمعنی پی بری سر حقیقت
روی چون قطره اندر بحر وحدت
حقیقت را بمعنی شاه دارد
بسوی جمله دلها راه دارد
مجو آزار دلها تا توانی
که آن تیر است در دلها نهانی
چه دانی تو که در دل یار باشد
دل تو خالی از اغیار باشد
چه قطره و اصل دریای اویم
سخن کوتاه شد والله یعلم
دگر پرسی ز سرّ کشتی نوح
که بر من ساز این ابواب مفتوح
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۸
ز حال نوح و کشتی بازگویم
به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۱
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۲
حقیقت اولیا خورشید راهند
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایب‌ها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۵
ز مظهر گوئیم آگاه گردان
مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه می‌گویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا می‌خواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا می‌خواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان می‌نازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمی‌دانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
آغاز سخن
تمامت طول و عرض آفرینش
ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
ببازی در میاور کار خود را
شناسا شو تو از خود نیک و بد را
بجان ودل شنو ا زمن سخن را
بجو از اصل اصل خویشتن را
نگر تادر چه شغل و در چه کاری
مکن با جان خود زنهار خواری
ببین تا خود چه چیزی وز کجائی
بجو از خویش اصل آشنائی
بچشم باطن خود خویش را بین
به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
نه چشمی نه سری نه دست ونه پا
بمعنی زین همه هستی مبرا
بصورت آنی از چه غیر اینی
تو معنی بین اگر مرد یقینی
توئی تو گر تو خود را بازیابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نه چشم و صورتی ای مرد ره رو
تو صورت بین مشو زنهار بشنو
توئی اعجوبهٔ صنع الهی
توئی مقصود صنع پادشاهی
توئی و تونهٔ جانا تو بشنو
نداند این سخن جز مرد رهرو
طلسم بند وزندانست صورت
از آن زندان برون شو بی ضرورت
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستی شدی فی الحال پران
اگر هستی کبوتر ور خودی باز
قفس بشکن بجای خویش شو باز
چو این آلات را از بهر صورت
بتو دادند ترا شد این ضرورت
که تا تخم سعادت را نشانی
که چون آنجا رسی بی پر نمانی
نباید در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نباید درج کردن
کمال خویش اینجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
مزین کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوی هر نیک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
بچشم باطن خود گوش میدار
که تا کج بین نگردی آخر کار
حقیقت راه خود را باز بینی
مبادا باطل از حق برگزینی
تو راه شرع را ره دان حقیقت
که تا باشی تو از اهل طریقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بی‌حاصلیها حاصل آمد
اگر خواهی که یابی نزد حق بار
سرکوی شریعت را نگهدار
سر موئی مگر دان از شریعت
که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار
بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
که تا صافی شوی خود را بدانی
کزان دانش فزائی زندگانی
بچشم خود جمال خویش بنگر
که هستی تو در این ویرانه درخور
غریبی اندرین ویرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
بخود بازآی و عزم آن سفر کن
بمحسوسات بر یکسر گذر کن
وطنگاه نخستین تو آنست
که ازچشم سرت دایم نهانست
اگر تو دوست داری آن وطنگاه
شوی از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلی روی زود
خدا گردد در این حال از تو خوشنود
مشو زنهار گرد آلود این خاک
که تا راهت بود بالای افلاک
ز لذات بهیمی روی برتاب
که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
ملک را خدمت دیوان مفرمای
ملک را کار در دیوان مفرمای
که تا مستوجب هر بدنگردی
سزای جای دیو و دد نگردی
رفیقان بد و نیکند با تو
همه چون دانه و ریگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
ز نیکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهیزکاری
پس آنگه پیشه کن در بردباری
مبدل کن تو آنها را باینها
که تا سودت شود جمله زیانها
چو شد تبدیل اخلافت میسر
شوی صافی و روحانی و انور
بفکرت چشم معنی را کنی باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چیزی که در کون و مکانست
نشان هر یک اندر تو عیانست
درونت جوهری بر جمله افزون
بود اصلش ورای هفت گردون
تو تادانای آن جوهر نگردی
ز توظاهر نگردد هیچ مردی
شناسش چون یکی را حاصل آمد
حقیقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوی
چو دانستی بری از این مکان روی
همه سختی اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بریدن
شب وروز اندر آن وادی دویدن
مراد آنست کان جوهر بدانی
خوری زان دانش آب زندگانی
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
مدد بخشد خدایت از هدایت
شوی صاحب قدم اندر هدایت
ز هستیهای خود درویش گردی
شناسای وجود خویش گردی
چو زان دانش کنی حاصل ضیا را
بقدر خویش بشناسی خدا را
اگرچه هست آن جوهر گزیده
حقیقت دان که هست آن آفریده
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولی بعضی توان گفت از صفاتش
ورا بخشید معبود یگانه
ز لطف خود صفات بیگانه
بود یک رویش اندر حضرت پاک
شود زان روی دیگر او طربناک
ز روی دیگر او کار تو سازد
بنور خویش جسمت را نوازد
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند این سخن جز مرد کامل
شناسائی گهر کار عزیز است
نداند هر کسی کان خود چه چیز است
بتازی آن گهر را روح خوانند
ازو مردم به جز نامی ندانند
ورای روح سرّی هست دائم
که روح از سرّ آن نور است قائم
نظام سرّ و روح از سرّ سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان
ز هر کس این حکایت مختفی دان
تمامت انبیا زنده بدانند
که آن سر خفی را می‌بدانند
مزین اولیا زان نور باشند
از آن پیوسته زان مسرور باشند
نداده هیچکس را دیگر آن نور
تمامت گشته‌اند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامی
شود پیدا چو دارد نیکنامی
بدان هر کس که شد زنده نمیرد
فنا دیگر گریبانش نگیرد
سخن چون منغلق خواهید ای یار
نباید گفت منکر گردد اغیار
بلی سرّ خفی را جز که ابرار
نداند دیگری از جمع احرار
نیابد هیچکس زان جمله بنیاد
سرای آن گهر جز آدمی زاد
سزای روح قدسی آدم آمد
که فخر ملّک و تاج عالم آمد
بصورت قبلهٔ روحانیان شد
بمعنی پیشوای انس و جان شد
مزیّن چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشیدن شاید آن یار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
چون دارد نسبتی با حضرت پاک
بدان نسبت کشید آن یار چالاک
چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین
امانت داشتن را شد مبیّن
یقین گشتش که در باب فتّوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکّرم
از آن گنج مروّت گشت خرّم
بجان میداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش ناید بدو رنج
امین آن امانت آدم آمد
که ثابت در دیانت آدم آمد
امانت داشتن کاری عظیمست
دل سنگین کوه از وی دو نیم است
زمین و آسمان را نیست یارا
پذیرفتن نهان و آشکارا
بجان و دل کند آدم قبولش
گهی خواند ظلوم و گه جهولش
گهی عاصی و گه عادیش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
چو بیند کو شکسته شد ز عصیان
بخواهد عذر او کش عذر نسیان
عتابی ظاهرا بر وی براند
براه باطنش با خویش خواند
خراب آباد گردد او بصورت
باشگ چشم شوید آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشیده میدارد ز اغیار
خرابی جای گنج پادشاه است
چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشید جانست
بسا صلحی که اندر وی نهانست
بنای دوستی خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلی خویش را از خود بدر کرد
قبول منصب علم اسامی
همان حور و قصور شاد کامی
خوشیهای بهشت هشتگانه
همان عیش و حیات جاودانه
نعیم هشت خلد از کارسازی
بیک گندم بداد از پاکبازی
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
یقین بودش که با آن برگ و آن ساز
نشاید عشقبازی کردن آغاز
فداکردی همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
مجرد شد از آن جمله علایق
برو مکشوف شد جمله حقایق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
زبان حال خواجه گفتش ای باب
بدست من شود مفتوح این باب
بمعنی زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم این گوهر از کان
چوخاص ماست این گوهر توئی باب
بیاری زن قدم این نکته دریاب
تمامت انبیا جویای آنند
در این ره جمله از ما باز مانند
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببویش هر یکی گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوی فقر قانع باش و خرسند
نیارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غریبی
ازین گوهر بود او را نصیبی
بهین امتان از بهر اینند
که اندر حفظ این گوهر امینند
بسمع دل چو بشنید این ندا را
گزید از بهر خود راه مدارا
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نیامد این فتوت
طریق عشقبازی کرد آغاز
گهی با راز می‌بد گاه با ناز
امانت را بجان میداشت پاسی
ز حوطی قرب می‌نوشید کاسی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بی‌شک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری می‌فزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح می‌یابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
دربیان و شرح عقل فرماید
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا می‌نگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مرد دین و شرح پیر فرماید
چو دولت همنشین مرد باشد
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است می‌باید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق مقامات اهل سلوک
مراد رهروان در فعل و طاعات
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنه‌ها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمی‌گویم سخن‌های مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اقسام اهل ایمان
نخستین عام وانگه خاص باشد
مهین جمله خاص الخاص باشد
بلوغ عام چون او گشت رهرو
باول حالت خاص است بشنو
بلوغ خاص خاص اندر فتوت
بود با اول طور نبوت
مکن خود را تو اندر دین پریشان
کزین بر تو نباشد سیر ایشان
اگر گیرد نبی دست گدائی
که تا با خود برد او را بجائی
نماندش قوتی در آخر کار
بباید بست بر فتراک ناچار
چو او بگذشت اورا بگذراند
کسی باید که این معنی بداند
قدم چون منقطع گردد ولی را
درین رتبت بود رتبت نبی را
بود سیر نبی چون سیر درویش
برفت او بلکه او را برد با خویش
یقین داند هر آنکو هست عاقل
شرف اینجا نبی را گشت حاصل
مرا و شاهست و اینها لشگر او
بباید بودشان بیشک بر او
بلوغ خاص و خاص الخاش از دین
بتلوین باشد و وقتی بتمکین
چو در تلوین بود آن دولتی مرد
بافعالش نشاید اقتدا کرد
که دارد حالتش هر لحظه رنگی
نسازد یک نفس جائی درنگی
گهی دعوی کند چون من کسی نیست
به از من اندرین عالم بسی نیست
گهی سبحان و گه گاهی اناالحق
از او بی او شود زاینده مطلق
در این حالت مکن تو اقتدایش
ولیکن سرمه کن از خاکپایش
نباید دستش از دامن جدا کرد
در این سر وقت نتوان اقتدا کرد
چو تمکین در نهادش گشت پیدا
نباشد واله و حیران و شیدا
بغیر از ظاهر قول شریعت
نگوید نکتهٔ اندر حقیقت
بقول و فعل او کن کارها را
که بردارد ز جانت بارها را
بجان و دل شنو زو هر نفس بند
که بردارد ز تو هر لحظه صد بند
بسی فرق است در تلوین و تمکین
میان خاص و خاص الخاص مسکین
اگر مشروح گویم بس دراز است
که راهش در نیازو راز نازاست
نیابد سر هر کس هم بدو راه
ازین معنی سخن کردیم کوتاه
چو کردی اقتدا اندر ره دین
بشیخی کو بود قایم بتمکین
متابع بایدت بود از دل و جان
بقدر جهد و جهد و سعی و امکان
یقین باید بدن هم مذهب پیر
هر آن مذهب که او دارد همان گیر
ملایم باش پیش او تو دائم
بخدمت روز و شب میباش قائم
بکلی اختیار خویش بگذار
تمامت کرد و کار خویش بگذار
فدای خاکپایش را تو جان کن
هر آن چیزی که او فرماید آن کن
مکن کاری که او را او نگوید
که جز گرد صلاح تو نپوید
ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار
مکن برگفت و کرد پیر زنهار
تو بیماری طبیبت مرد ره رو
بجان و دل ز من این راز بشنو
ز گفت و کرد او یابی تو بهبود
علاجی که کند دارد ترا سود
نباید دستش از دامن جدا کرد
بعهد او بجان باید وفا کرد
بنادر گر ترا دادند این خیر
که گشتی همقدم با شیخ درسیر
چو بینا باشد آن شیخ یگانه
ترا در حال گرداند روانه
بود دانا و فرق از تست تا او
کند درد ترا درمان و دارو
اگر شیخ تو زین عالم برون شد
ترا ناگفته احوالت که چون شد
بباید پیش دیگر شیخ رفتن
همه حالات او با خود بگفتن
که تا او مر ترا با خود نوازد
تمامت کارهای تو بسازد
ازین صورت اگر خواهی جدائی
بیابی از خودی خود رهائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق و بیان ارواح خاص الخاص
در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت می‌شنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنه‌ها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان قوتهای معنی
کند تقریر اهل این معانی
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه می‌باشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشه‌ها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در دستور اربعین اول فرماید
چو کردی اربعین اول آغاز
ز هر کس تا توانی پوش آن راز
در آن مدت که آن خواهی برآورد
بکم خوردن ترا باید سرآورد
بباید احتیاط طعمه کردن
پس آنگه لقمه‌ها بر خود شمردن
کنی هر شب بتدریج اندکی کم
که تا از نفس ناید بر دلت غم
شب اول دو صد درهم خورش کن
بدان خوردن تنت را پرورش کن
بدین ترتیب هر شب میفکن پنج
که تا قوتت شود پنجاه بیرنج
همان پنجه مقرر تا بآخر
که تا ضعفی نگردد در تو ظاهر
اگر میلت بشیرین باشد و چرب
مشو با نفس خود پیوسته در حرب
بهر هفته بخور شیرین و چربی
درین معنی مکن با نفس حربی
ولی باید که یک گوشه گزینی
نداند کس که تو گوشه گزینی
اگر جفت حلالت هم نداند
ترا بهتر که آن پوشیده ماند
بپوشی از خلایق حال خود را
که کس واقف نگردد نیک و بد را
اگر معروف خواهی شد برین کار
برون جمع باید شد بناچار
یکی گوشه گزین از بهر خلوت
که تا یابد دلت آرام و سلوت
چنان جائی که باشد تنگ و تاریک
در او اندیشه‌ها میکن تو باریک
ولی پوشیده باید آن ز هر کس
چنانکه آن جای را تو دانی و بس
اگر پیرت نشاند باک نبود
دم او بر تو جز تریاک نبود
بهرجائی که او گوید تو بنشین
صلاح کار خود یکسر در آن بین
مکن ترک جماعت وان جمعه
بری شو از ریا و ذوق سمعه
برون میرو ولی از خلق مگریز
بصورت با کسی اندر میامیز
همیشه با وضو و ذکر میباش
بجان آنگه بدل با فکر میباش
بنصف آخر شب پاس میدار
تطوع میگذار و اشک میبار
شب هر جمعهٔ میدار زنده
بجان بشنو تو ای مرد رونده
اگر نوری به‌بینی یا خیالی
نظر با آن مکن در هیچ حالی
اگر پیرت بود از پیر می‌پرس
بهر مشکل ازو تعبیر می‌پرس
بصورت گر بود پیرت ز تو دور
مدار احوال خود از پیر مستور
اگر ممکن بود اعلام کردن
به پیر خویشتن پیغام کردن
مدار احوال خود پوشیده از پیر
که پیرت خود بسازد جمله تدبیر
چو پیر آنجا نباشد ذکر میکن
درین معنی همیشه فکر میکن
همان احوال را پوشیده میدار
که خود مکشوف گردد بر تو اسرار
به عشر اولین تسبیح کن ذکر
بگو عشر دوم تمجید با فکر
در تهلیل باید بعد از آن سفت
که تهلیلست ازتو بهترین گفت
بدین شیوه که شد گفته نگهدار
ز خواب و خورد و وز گفت وز کردار
اگر دولت بود یار و قرینت
بآخر آید اول اربعینت