عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۸ - کله پز
آن بت سیرابه پز آید ز دیگش بوی مشک
از غم او پاچه ها باریک و سرها گشته خشک
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۸ - بقال
دلبر بقال با من کرد سودا دلگشاد
چشم پوشید و به زیر سر سبدها را نهاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۶ - کاسه گر
آن نگار کاسه گر کارش بود دایم به مشت
عاشقان را کرده بار خدمت او کاسه پشت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۱ - رمال
با مه رمال گفتم نیستم بی علتی
گفت میزانت نمی یابم مگر بدطینتی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۲ - اسپند سوز
دلبر اسپند سوزم آتشم را کرد تیز
تا کنم در خدمت او پیش مردم جست و خیز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۱ - خراسبان
دلبر خراسبان دوکان خود نو ساخته
عاشقان را چشم بسته در خراس انداخته
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۶ - دوکتراش
با نگار دوکتراش خویش سودا ساختم
رفتم و دوک برزه را در چرمکش جا ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۶ - پیکچی
پیکچی امرد که خوی شمع و خوی او یکیست
پیش چشم عشقبازان پشت و روی او یکیست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۸ - چرم گر
چرم گر امرد که او را هست دستی بر گشاد
عاشقان را پوست تخته گرم کرد و آش داد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۳ - مهر کن
آن نگار مهرکن دارد سری با اهل درد
خط برآورد و دهان عاشقان را مهر کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۴ - چیت گر
آن نگار چیت گر آمد شبی بر سر مرا
نیست دیگر آرزوی بالش و بستر مرا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۶ - صحاف
یا مه صحاف امشب قصد یاری ساختم
در دکانش رفتم و اسکنجه کاری ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۱ - شمع ریز
شمع ریز امرد که جان بخشد تن افسرده را
زنده سازد قالب او شمع های مرده را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۸ - کیمخت گر
دلبر کیمخت گر باشد جفا آئین او
خانه من آمد و کیمخت شد قرقین او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۹ - کیمخت گر
دلبر کیمخت گر ماه فسونگر می شود
هر که پا در کوچه او می نهد خر می شود
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۷ - خس کش
شوخ خس کش را سخن چندان که گفتم کس نشد
در جوابش هر چه بود انداختم پی خس نشد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن
گفت خود را روز محشر کنده دوزخ مکن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۸ - میرشکار
شوخ میرشکار دارد چوبی و شهباز را
از میان عاشقان خویش کرده چوبی باز را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۲ - نقاش
دلبر نقاش من دارد رخ چون آفتاب
عاشقان را بیند از دور و زند نقشی بر آب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۳ - جلودار
با جلودار امردی گفتم مرا شو میهمان
دامن خود بر زد و شد پیش پیش من دوان