عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۷ - حکایت
شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
گفت: آورده اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۲
اَمر دولتْ به تنه خنهْ تفاقْ بوییه
ته دْشمنُونْ ره کارْ به نفاقْ بوییه
آصْف صفتْ ته دَرْ اِرَم باغْ بوییه
عُطاردْ تنه خنه بُراقْ بوییه
تنه دشمنِ کارْ به فراقْ بوییه
حاتمْ سفرهْ دارِته اُتاقْ بوییه
وزْ به دَنی ته کرمْ طاقْ بَوییهْ
سَرْآمدِ مَردمْ عراقْ بوییهْ
ایرج میرزا : مثنوی ها
دو قوچِ جنگی
چه خواهند از جان هم این دو قوچ
که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند
نه میراث بَر ، نه پدر کُشته اند
نه این خورده آن دیگری را عَلَف
نه آن کرده آبِشخورِ این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بِسر
نبود ار دو بر هم زنِ بَد سِیَر
ایرج میرزا : قطعه ها
انتقاد از قمه زنی
بشنو که لطیفۀ قشنگی است
این است حقیقت اصلِ معنیش
در دستۀ شاحسین بنگر
کان تُرک کفن فکنده در پیش
خواهد که کُشد سِنان و خُولی
کوبد قمه را به کلۀ خویش
آن ترک دگر ز سینه زن ها
فریاد کند ز سینۀ ریش!
کوبیدن اشقیا از این بِه؟!
دانایی و معرفت از این بیش؟