عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در
خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر
خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر
او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته
نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر
شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته
کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر
گیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاک
آینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر
صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید
خواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگر
ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهر
کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر
من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار
مردمان شهر من در شیر مردی نامور
تا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفت
در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر
برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن
باز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و در
هر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبود
همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر
کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند
زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر
برشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند
سالها بودند مسکین از غم و درخون جگر
چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد
بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر
عالمانرا بازخواند و مردمانرا بار داد
شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر
خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد
با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر
روزگار سیستانرا بانکویی عدل او
باز نشناسم همی از روزگار زال زر
از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست
نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور
شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم
تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر
ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد
تا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفر
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد
وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین
همی ستاند سنبل ولایت نسرین
بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین
میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست
مگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکین
سپاه روم وسپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازین
چه شور خواهی ازین بیش کان دوروی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین
تو کودکی وندانی جواب مردم داد
مرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقین
جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک
سیه نبودی چتر خدایگان زمین
امیر عالم عادل محمد محمود
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
بهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین
دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار
بدو فتاد امیدجهانیان همگین
همه سعادت و اقبال روی کرد بدو
ز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برین
خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک
یقین خلق گمان شد، گمان خلق یقین
ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید
ز کرد گارش توفیق و ز ملک تمکین
شه عجم پدر او بدان همی کوشد
که بر کشد سر ایوان اوبه علیین
بنام او کنداز روم تا بدان سوی زنگ
بدست اودهد از زنگ تابدان سوی چین
خدای نیز همی حکم کرد ودولت او
همین دلیل نماید بر آنکه هست چنین
بهر شمار چنینست ور جز اینستی
بهر دل اندر چونین نباشدی شیرین
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین
اگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دید
چوگل بخندد، شادان شودهم اندر حین
ببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدی
من آزمودم، تو شو بیازماو ببین
ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشویان بخشند هر زمان کابین
سزا بودکه بر اقران خویش فخر کند
خطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرین
که دیدی از ملکان یک چنو و صد یک او
به خوی خوب وبه عزم درست و رای رزین
چنو نبیند ملک و چنو نبیند گاه
چنو نبیند تخت و چنونبیند زین
بود ز بخشش، بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش، برزین، چو آذر برزین
به دل دلیرو ببازو قوی ، به رای بلند
پس آنگه اورا با این بود خدای معین
مخالفی که سکالش کند بکینه او
جهان فسوس کند روز وشب بر آن مسکین
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین
چنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین
بقای شاه جهان باد کاین ملک به بقا
ز گنج شاهان آراسته همه غزنین
ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصین
خدا امید پدر را وفا کناد ازو
همه بگویید، ای دوستان من آمین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در توصیف شکار سلطان گوید
اندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آن
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید
کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است
وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است
جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است
به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است
سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است
به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است
نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است
ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است
روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در ستایش یمین الدوله بهرامشاه
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست
دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت
کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست
آورد نوبهار بتان را و هیچ بت
مانند تو به خوبی در نوبهار نیست
سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک
با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست
ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو
والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست
منت خدای را که زمانه به کام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست
سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست
شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست
آن شهریار شهر گشای ملوک بند
کامروز مثل او به جهان شهریار نیست
هست او یمین دولت و اندر حصار ملک
چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست
ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست
تو رستمی و باره تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست
یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست
بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت
بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست
از بهر ملک توست جهان پایدار و بس
زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست
چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار
چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست
تا استوار دید تو را در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست
هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو
خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست
تابنده آفتاب کند روی در حجاب
روزی که بندگان تو گویند بار نیست
ملک افتخار کردی و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست
پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار
دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست
دل در شکار شیر مبند از برای آنک
یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست
گر گه گهی به چوگان بازی روا بود
گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست
مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست
جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک
می جز نشاط را به جهان خواستار نیست
مجلس فروخته شود از می به روز و شب
می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست
مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ
گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست
بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک
جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست
ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست
می خورد باید وز لب میگسار نقل
زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست
این داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست
پیراروپار بنده ز جان ناامید بود
وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست
کس را چنان که امروز این بنده توراست
جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست
هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است
هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست
از داده تو اکنون چندان که بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست
عمر تو باد باقی چندان که چرخ را
چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست
بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست
وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک
اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی
هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست
موکب طاهری آواز برآورد بلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست
بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
در جهان چون ثقة الملک که دیده ست و کجاست
قدر او چرخی عالی است کزو چرخ زمیست
رای او مهری روشن که ازو مهر سهاست
ای جهانی که دو حال تو ز مهرست وز کین
ای سپهری که دو قطب تو زحزم وز دهاست
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گر چه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو جزم
این توانایی در مملکت امروز توراست
حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز توست
هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست
شاه مسعود براهیم که در ملک جهان
خسرو نافذ حکم و ملک کام رواست
بر تن حشمت باقیش لباس از شرف است
بر سر دولت پاینده او تاج علاست
زندگانی تو پاینده کناد ایزد از آنک
زندگانی تو آنجاست که از شاه رضاست
عنف و لطف تو به هر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو به هر حال سموم است و صباست
آسمانی و ز دور تو ولی تو مهست
آفتابی و ز نور تو عدوی تو هباست
از شرف ذات تو بیخیست کزو شاخ علوست
در کرم طبع تو شاخیست کزو بار سخاست
مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت
مثل مرگ و بداندیش تو ناراست و گیاست
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ تو را قصه فرعون و عصاست
هر چه در گیتی رادی است کم و بیش ز توست
وآنچه از دولت شادیست شب و روز توراست
همه دعوی که سخا کرد و کند هست به حق
زآنکه دعوی سخا را دو کف تو دو گواست
وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست
من بدو ماندم باقی به جهان تا جاوید
گر بماند به جهان باقی والله که سزاست
من که مسعودم هر چند ثنا گوی توام
این سخن گفته من نیست چه گفتار سخاست
این که می رانم والله که به عدل است و به حق
وانچه می گویم والله که نه از روی ریاست
چرخی و ابری و خورشیدی و دریایی و کوه
وین صفات این همه را غایت مدح است و ثناست
سرفرازا فلکم زیر قضا زخم گرفت
همه فریاد و فغان من ازین زخم قضاست
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست
محنت و بیم مرا جاه تو ایمن کندم
پس از این گونه مرا جای درین خوف و رجاست
از همه دانش حظیست مرا از چه سبب
همه حظ من ازین گیتی رنجست و عناست
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بی چون و چراست
شرزه شیری را مانم که بگیرند به دست
وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست
مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک
اندرین سمج ز خواب و خور و آرام جداست
این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را در ثمین و گهر پیش بهاست
ای خداوند من از غفلت بیدار شدم
چون بدانستم کاندیشه بیهوده خطاست
جان همی بازم با چرخ و همی کژزندم
هیچ کس داند کاین چرخ حریفی چه دغاست
چرخ رانیست گناهی به خرد یار شدم
زآنکه این چرخ به هر وقتی مأمور قضاست
عرض کردیم همه کرده بی حاصل خویش
هر چه بر ماست بدانستیم اکنون کز ماست
گر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است
پس چرا از ما بر گیتی چندین عللاست
دگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست
طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست
ساکن و شاکر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنچه خداوند جهاندار بخواست
نکند تندی گردون و وفادار شود
گر چه طبعش به همه چیز که من خواهم راست
چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول
بنهد رگ به همه چیز که من خواهم راست
چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا
پس از آن هر چه کند گردون از فعل رواست
هست امروز به اطلاق دل من نگران
که درین جنس ز احسان تو صد برگ و نواست
هستم از بیم تو چون قمری با طوق و ز مدح
همچو قمری نفس من همه لحنست و نواست
هیچ کس را هست انصاف ده ای حاکم حق
این زبان قلم و فکرت خاطر که مراست
از بزرگان هنر در همه انواع منم
گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست
قافیت هایی طنان که مرا حاصل شد
همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست
رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست
تا جهان است بقا بادت مانند جهان
که بقای تو جهان را چو جهان اصل بقاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او
رأی مجلس کرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح ابونصر منصور
مملکت را به نصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور
عارض ملک پادشا که ازوست
رایت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهان را نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور
ای به ترجیح فخر نامعجب
وی به عز کمال نامغرور
ملک را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور
این بدان بی غم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور
با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور
بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور
غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشی به یک سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور
ور برآری به کینه زآب آتش
نشمری بدسگال را مقهور
ملک عدل تا به تخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور
باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بی مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طیور
نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور
تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور
خفتگان فریب کین تو را
بر نیانگیزد از زمین دم صور
جز کف راد تو امید که کرد
غرقه موج آز را به عبور
جز دم داد تو نوید که داد
کشته تیغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور
نیستش ترس کایمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرخ کی شود عصفور
باره تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور
نیک آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیک باشدش بس دور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور
و آتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور
وان بریده پی شکافته سر
در کفت ساحریست چون مسحور
سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور
نکته ها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور
گل کفاند بخار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور
دیده بی دیدگان برای العین
شکل مقسوم و صورت مقدور
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور
حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج سای مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور
خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور
جمع کرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتانی که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور
همگان را به ناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور
نقش کرده به حسن برغیشان
تاج کسری و یاره فغفور
لیکن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نقثت المصدور
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور
چون شکایت کنم که فایده نیست
من ضمان علی الکریم یجور
دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین ثقاب و ثغور
کوههایی ست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور
هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور
گل سختش به سختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور
آرزو باشدم که هر سالی
باشم اندر دو بقعه طنبور
بدو فضل اندرین دو فضل جلیل
غیبت من بدل شود به حضور
که مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاک لوهاور
نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور
کعبه جاه تو ملی و وفیست
به قضای حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور
خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور
خیره خلق الوف تو بی جرم
به چه معنی ز من شدست نفور
که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور
آخر ای آفتاب روز افزون
کی دمد صبح این شب دیجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت و حور
زلف شاه اسپرغم و روی سمن
چشم بادام و دیده انگور
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به فرخی مذکور
روزگارت رهی و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور
از ازل دولت تو را توقیع
به ابد نعمت تو را منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوی و خرم روان تو چو سحور
ناله صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - ستایش شاهزاده خسرو ملک
سپهریست ایوان خسرو ملک
ز دیدار تابان خسرو ملک
ببالد کمال و بنازد شرف
ز دعوی و برهان خسرو ملک
نهاده جهان و فلک چشم و گوش
به ایما و فرمان خسرو ملک
گشاده زبانست و بسته میان
جلالت به پیمان خسرو ملک
نبشته ملک نام های شرف
برو کرده عنوان خسرو ملک
ز شاهان کدامست کامروز نیست
به فرمان و دربان خسرو ملک
بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمکین و امکان خسرو ملک
سپهرست و ماهست و مهرست و شاه
به یکجا در ایوان خسرو ملک
جدایی نبینی چو به بنگری
میان شرف و آن خسرو ملک
نیاساید از وزن زر و درم
شب و روز وزان خسرو ملک
برفت از جهان تشنگی نیاز
به جود چو باران خسرو ملک
برانداخت آز و نیاز جهان
عطای فراوان خسرو ملک
به یکبار هستند چون بنگریم
همه خلق مهمان خسرو ملک
زمانه به رغبت ثناخوان شود
به پیش ثناخوان خسرو ملک
نکوشد که خلق جهان غرقه شد
در انعام و احسان خسرو ملک
سزا باشد ار وقت ناوردگاه
بود چرخ میدان خسرو ملک
نیارد فلک هیچ جولان نمود
همی پیش جولان خسرو ملک
نباشد اگر بنگری کوه تند
چو یک ران یکران خسرو ملک
بس آسان آسان گذاره شود
ز پولاد پیکان خسرو ملک
همی تا جهانست بر جای باد
جهانبان نگهبان خسرو ملک
هزار آفرین از جهان آفرین
شب و روز بر جان خسرو ملک
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم
به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم
بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم
منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم
به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم
که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم
مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم
خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم
کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم
به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود
شاهان پیش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم
هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم
شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۳ - ستایش ثقة الملک طاهر بن علی
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قارو گیتی
در چشم معادی چو قار کرده
گوید همه روزه بلند گردون
کوهست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهر علی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیده بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام تو را کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر تو را شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر باز کار کرده
زیور زده دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال تو را روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
ای روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک تو را ذوالفقار کرده
ای عالم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار انده
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
وامروز مرا حبس خوار کرده
بی رنگم و چو رنگ روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زینسان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کارزار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانه نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیده پر خون زمین زندان
در فصل خزان لاله زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
برکنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم ز رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کار زاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالف پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بنده از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهره گردون بود و به شب ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال تو را پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بد خواه تو را تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق تو را یادگار کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸ - مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال