عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶
ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو
خمیده همچو سر زلف توست قامت ما
شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
همی حسد برد از صورت تو حور بهشت
همی خِجِل شود از طلعت تو ماه سَما
ز مُشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز شیر دایره داری کشیده بر دیبا
به ارغوان تو بَر هست سنبل خوشبوی
به پرنیان تو بر هست عنبر سارا
گرفته‌ای تو به یاقوت لُؤلُؤ مَکنون
نهفته‌ای تو به هاروت زُهرهٔ زهرا
تویی به حسن چو لیلی منم تو را مجنون
منم به عشق چو وامق تویی مرا عَذ‌را
سر مرا همه ساله ز عشق توست خمار
دل مرا همه روزه به روی توست هوا
خمار تو به سر اندر بود به جای خرد
هوای تو به دل اندر بود به جای وفا
سخن به وصف تو گردد همی بزرگ خطر
غزل به ‌نَعت تو گردد همی تمام بها
هر آن غزل‌که تو را گویم ای غزال لطیف
بود مقدمهٔ مدح سَیّد الرّوءسا
مُعین مُلکِ مَلک‌بوالمحاسن مُحسن
کریم خوب سیر مهتر خجسته لقا
بزرگواری‌، آزاده‌ای‌، خداوندی
که از کفایت او چشم عقل شد بینا
از آن قِبل‌ که صبا را ز دست او اثرست
جهان گشاده و خرم شود ز دست صبا
رجا و خوف خلایق بود ز همّت او
بود به همّت او بازگشت خوف و رجا
به رأی پاک هنر را همی‌کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزدست و جو ایزد نبنمش همتا
ایا مُتابعِ فرمان تو همیشه قَدَر
و یا موافق تدبیر تو همیشه قضا
به مهر توست یمین خلیفه خورده یمین
به وصل توست رضی الامام داده رضا
بزرگی و کرم از تو گرفت رونق و فر
چو تو کریم کدام و چو تو بزرگ کجا
خدا به شخص تو از کبریا نهاد سرشت
که در نهاد و سرشت تو نیست کبر ‌و ریا
بود ز ملک تو طَغرای شاه را زینت
بود زمهر تو اجرام چرخ را بالا
به‌ خامهٔ تو شود حُجّت فتوح‌، روان
به نامهٔ تو شود حاجت ملوک‌، روا
قمر ز قبضهٔ شمشیر توست ناایمن
زُحَل ز پیکر پیکان توست ناپروا
سزد خدنگ تو را پَر زبانهٔ مرّیخ
سزد کمان تو را ز‌ه قلادهٔ جوزا
ز نوکِ نیزهٔ تو کافران همی ترسند
از آن قِبَل لقبِ کافران بود تَرسا
بدان زمانه که موسی نمود معجز خویش
شکست جادویی جادوان به‌ دست عصا
به تیغ و کِلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه یدِ بیضا
ایا چو دست تو دریا بزرگ و بابخشش
و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا
ز نور روی تو اختر بتابد از گردون
ز مهر دست تو گوهر برآید از دریا
چو شاعر از تو نعم بشنود رسد به نعم
چو زایر از تو بلی بشنود رهد ز بلا
شریف حضرت تو کعبهٔ بزرگان است
دل تو چشمهٔ زمزم ‌کف تو رکن و صفا
اگر ز حاتم طی شاعران سخن رانند
دهند جمله ‌گواهی بر او به جود و سخا
تو را به دست ‌گهربار بر ده انگشت است
که بر سخاوت ‌وجود تو گشته‌اند گوا
بلند بختا در مدح تو قصاید من
مرصع است به یاقوت و لولو لالا
ستوده دارم عقل و گزیده دارم بخت
که عقل من‌ نه عِقاب است و خط من نه خطا
هر آن گهی که ثنای تو پرورد طبعم
کند ثنای تو بر طبع من به ‌طبع‌ ثنا
امارت شعرا با هزار خلعت خوب
به اهتمام تو دادست شهریار مرا
که یافته است مگر من به ‌فر دولت تو
هزار خلعت شاه و اَمارت شعرا
همیشه تا که بود دهر را صلاح و فساد
همیشه تا که بود خلق را بقا و فنا
صلا‌ح کار معادیت باد جمله فساد
فنای عمر موا‌لیت‌ باد جمله بقا
سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان
تن درست و دل شاد و دولت برنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸
باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما
آری چو فلَک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما
گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت
گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا
گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
گویی فلک پیر گشاید به تَعَمُّد
سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا
چون کرد هوا غالیه‌گون پیرهن خویش
گردد سلب کوه به کافور مطرّا
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا
از هجر سَمَن باز چنان سرو شود تار
کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما
تُرکی‌ که چنو کس نه نگارید و نه پرورد
پروردهٔ رضوان و نگاریدهٔ حورا
در پرده حنا بسته همه ساده رخ او
وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا
در صورت زیباش همه خلق نبینند
در پردهٔ دیبا سزد آن صورت زیبا
دیدم ‌گه عشرت خط آن شَمسهٔ خَلُّخ
دیدم ‌گه خلوت بر آن دلبر یغما
آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا
بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد
بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا
بر دامن فَرقَد شب تاریک مُعَقّد
پیرامَنِ جَوزا گل صدبرگ مجزّا
بندد کمر و سَجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت‌ کند شکل چلیبا
زلفش به صفت چون دل ترسا سیه آمد
در پیش چلیبا نه عجب سجدهٔ ترسا
در دل طرب است آن بت و در دیده بهار است
یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا
هر طبع که پژمرده و پیر است ز هجر‌ش
از دوستی خواجه شود تازه و برنا
کافی شَرَفُ‌المُلک که هست او ز کفایت
تا روز قیامت شرف آدم و حوا
بوسعد محمّد، فلک سعد و مَحامِد
تاج همه احرار به آلاء و به نعما
شد حجت عقل از دل صافیش مبیّن
شد صورت جود از کف کافیش مُهیّا
در عقد حساب است یکی امت مفرد
در نقد علوم است یکی عالم تنها
گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند
از دولت عالی بود و همت والا
نقش علم دولت او هست دو پیکر
خاک قدم همت او هست ثریا
ای دین پیمبر ز کمال تو مهنّا
وی ملک شهنشه ز خصال تو مهنا
شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت
رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا
تو جان لطیفی و جهان جسم ‌کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا
هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با توکند عقل‌، مدارا
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا
از هستی بدخواه تو الّا خبری نیست
خود نیست وگر هست بگو هست چو عنقا
گر مرد به نزدیک تو خواهنده بیاید
جود تو کند خواستن از مرد تقاضا
تا محضر از امروز و از آن روز که آید
حقا که دهد عمر تو را مژدهٔ فردا
کلک تو کلید در هر روزهٔ روزی است
از چرخ فرستاده به تو زُهرهٔ زَهرا
سازندهٔ ملک است و طرازندهٔ دولت
نازنده دین است و نگارندهٔ دنیا
هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند
حقاکه شگفت است و عجیب است ز بینا
آرد گه انعام و برد گاهِ عَداوت
جان در تن آحباب و روان از تن آعدا
کلکی به جهان در که شنیده است که آن ‌کلک
گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا
ای آنکه به مدح تو مرا هست تقرب
وی آنکه به شکر تو مرا هست تولّا
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا
ور کار به دعوی نشود راست درین شعر
هر بیت دلیل است مرا روشن و پیدا
تا راحت ِ ر‌َیحان بود از قطرهٔ باران
تا غارت غوغا بود ازگنبد خضرا
خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان
بد باد بداندیش تو از غارت غوغا
همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام
با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا
بزم تو چو گردون و چمن کرده‌ نگاری
چون ماه به رخساره و چون سرو به بالا
گشته خجل از رنگ لبش بادهٔ سوری
برده حسد از بوی خَطَش عَنبر سارا
رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر
گوشت سوی خُنیاگر و دستت سوی صَهبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین
سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
چون شاخ‌شاخ سنبل و چون جوی‌جوی سیم
زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا
مانند زنگی‌ای که بر آتش همی تپد
زلفش در آب دیده همی‌ کرد آشنا
بنشست نرم‌نرم و همی‌گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هرگز آشنا
ای از خَطِ وفا شده بی‌حُجّتی برون
بیگانه‌وار صف زده در مَحْضر جفا
بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر
به زین بود به مذهب آزادگان وفا
از من بری مشو که من از دل شوم بری
وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا
از جان و دل به طبع توان بودنت رهی
لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها
فرمان‌ بر و مرو که کند رنجه روزگار
دست تو از عنان و دل و دست از عنا
در بر مراد دل ز بر دل همی روی
بودنْت‌ْ تا چه مدّت و رفتنْت‌ْ تاکجا
گفتم‌که ای مرا ز دل و جان عزیزتر
جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا
از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکن‌که هست
رخسار و حُجرهٔ تو مرا کعبه و صفا
تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش
از دیده‌ گشته خالی و از خون دل مَلا
لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم
در شرع‌ْ کارها به ضرورت بود روا
بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من
گیرم ره صواب و گذارم ره خطا
اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم‌ که حشمت و نعمت بود مرا
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر به‌ کان خویش ندارد بسی بها
گر جان ما به ما بگذارند مدتی
خرّم شود به وصل دگرباره جان ما
گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش
باریم گوهری که همی بارد از سما
مه بود دلبر من و چون کردمش وداع
ره پیش روی‌ کردم و مه در پس قَفا
دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر
دود آمده به زیر و شرر رفته بر عَلا
بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم‌
بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا
روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر
روی فلک گرفته ز روحانیان صفا
اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود
در پیکر شیاطین‌ْ ارواحِ انبیا
گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس
گفتی که مرغزار همی بدرود گیا
گرد آمده ثریّا بر چرخ زودگرد
چون دانه‌های سیمین بر چرخ آسیا
سیل مَجّره همچو رهی کاشکاره کرد
موسی میان بحر چون بر آب زد عصا
اندر شبی چنین که فلک بود مُسْتَوی
دیدم رهی روان شده از خطّ اِستِوا
در غارهاش یافته طاغوت مُستقرّ
بر پشته‌هاش یافته عِفریت مُتّکا
گرماش چون حرارت مَحْرور در تموز
سرماش چون رطوبت مرطوب در شَتا
پُر شیر و اژدها همهٔ بیشه‌های او
چون ناب شیر شَرزه و دندان اژدها
شورابه‌های بی‌مزهٔ ناخوش اندرو
همچون دهان صاحب عِلّت به ناشتا
گفتی سرابهاش چو صَرْحِ مُمَرّدست
از زیر پای آب در آن همچو آسیا
ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود
مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا
دیدم سماک را ز بلندیش چون سَمَک
دیدم سهیل را ز معالیش جون سها
گاهی ز بیم ذُوبعه خواندم همی فسون
گاهی ز ترس وسوسه‌کردم همی دعا
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا
از بس‌ که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هدر شد و سوگند من هَبا
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری بر او نهاد ز اندیشه و عَنا
گم شد دلم ز دست و به‌ خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا
تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
من‌کی‌کنم ز دست سر زلف تو رها
دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها
بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک
آواز داد دولت و گفتا که مَرحَبا
ای از پی مراد به‌ حضرت نهاده روی
رایت سوی امید و امیدت سوی قضا
شعرت همه معانی و لفظت همه نُکَت
طبعت همه مدایح و دَرجَت همه ثنا
زودا که پادشا کُنَدَت بر مراد دل
دیدار و خدمت شرف‌الملک پادشا
بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد
کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا
صدری که در شمایل و اخلاق لطف او
از کِبریاست محض نه‌ کِبرست و نه ریا
معلوم شد که نام فتوت به ذات او
مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا
ملک زمین به‌ کلک و بنانش قرار یافت
چون دین به ضربت و شرفِ تیغِ مرتضا
بینم همی معاینه از مُکرَمات او
هرچ آن شنیده‌ام زکرامات اولیا
دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گُل
انعام او مَطَر شد و احسان او صبا
بی‌آرزوی مدحش و بی‌شوق دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا
ای شغل مهتران ز کمال تو با نَسَق
وی‌ کار کِهتران ز نَوال تو با نوا
خاک سُم ستور تو سادات ملک را
در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا
مدح تو خاک در کف مادِح چو زر کند
گویی‌ که هست مدح تو جزوی زکیمیا
از تو سوال کرد ندانند سائلان
کز وهم سائلانت زیادت بود عطا
فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب
آن را که همت تو به دنیا دهد جزا
دست مبارک تو سخای مصورست
هرگز ندید‌ام که مصور بود سخا
گر طعنه‌ای زنند تو را دشمنان به‌قصد
چون‌ گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا
بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب
از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را
وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود
در مرغزار دین و دیانت کند چرا
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان
چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا
نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو
کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا
پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد
آلوده کی شود به سخنهای ناسزا
در ملک شاه خدمت تو بی‌خیانتی است
چون ‌در سَحر عبادتِ پیرانِ پارسا
این یک دو مه‌ که بر سر ما بندگان گذشت
بودیم سر به سر همه با ناله و بُکا
پر گشت‌ گوش ما همه زاری ز خلق دون
گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا
فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر
بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما
منت خدای راکه همی بینمت به‌ کام
در خانه سعادت و بر مسند سنا
با من دل است و دیده و جان‌ گر رضا دهی
از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا
فخر آورم به حضرت درگاه تو همی
چونانک رومیان به صلیب و کَلیْسیَا
در خدمت و ثنای تو پاک است سر من
بر سر من بسنده بود شعر من‌ گوا
تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد
تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا
بادا فساد آن‌ که نخواهد تو را صلاح
بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا
یار تو باد صحت و یار عدو مَرَض
جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا
احوال تو چو رسم تو بی‌نقص و غایت است
اقبال تو چو عقل تو بی‌حد و منتها
خندان همیشه بخت تو از شرفه ی شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا
گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا
گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی حایر
گه ‌کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا
ازو هر ساعتی جیحون شود پر تختهٔ نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لُؤلُؤ لالا
چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا
گهی با خاک در بیعت‌ گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت، گهی با آتش ا‌َنْدَروا
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماندکه اهریمن همی پوشد ید بیضا
چو نور چشمهٔ خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیل است زیر جامهٔ ترسا
نماید تیره و‌ گریان ز بیم باد نوروزی
چو چشمِ دشمنِ دولت ز بیم خواجه والا
عمید دولت عالیّ و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا
سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظِ او عاشق چو بر وامق بود عَذرا
نه‌گردون ‌است ‌و در رفعت چو گردون ‌است بی‌آفت
نه یزدان است و در قدرت چو یزدان است بی همتا
چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتارِ او شیرین چنو کردارِ او زیبا
نهد تدبیر او ‌دایم قدم بر تارک ‌کیوان
نهد فرمانِ او دایم عَلَم بر عالمِ بالا
به ‌جنب دست او دریا نماید خاک بی‌بخشش
به جنبِ رای او گردون نماید تنگ بی پهنا
ز اعیان برگزید او را به جود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزّالدّین و الدّنیا
صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فرّ فروردین
کنون خرمای بی‌خارست و باشد خار با خرما
نه هر والی چو او باشد، به ‌کف کافی، به دل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا
جوانمردا جوانبختا به تدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذُوالقَرنَین با دارا
تویی شایستهٔ دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایستهٔ ملت چو دل را نقطه سودا
مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود عِلوی و سِفلی تویی در صورت و سیما
بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران به بیغوله درون رسوا
به چشم اندر همه سوزن، به‌حلق اندر همه نشتر
به مغز اندر همه ‌گرمی، به قلب اندر همه سرما
الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به ‌استیفا
حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا
چو ‌دیدار تو را بیند معزی پور برهانی
ز بهر دیدنت خواهد همیشه دیده بینا
مدیح و آفرین تو همی تابد ز دیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهرهٔ زهرا
همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تاکه ‌کاهر‌با بود در صخرهٔ صمّا
سر مداح تو بادا به سبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا به زردی همچو کاهر‌با
ز یزدان عمر تو باقی ز سلطان بخت تو عالی
ز دی امروز تو خوشتر ز امروز توبه فردا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ایا سرو قد ترک سیمین قفا
ندیدم به هجران تو جز جفا
ببستی دلم را به بند دو زلف
نخواهی نمودن مرا زان رها
چگونه گذارم بر این روزگار
تو از من جدا و من از دل جدا
رخ لعل تو کرده رویم زریر
قد سرو توکرده پشتم دو تا
چنان گریم اندر فراق تو من
که بر آس گردون کنم آسیا
بلای من از عشق تو خاسته است
منم روز و شب بر بلا مبتلا
بود رنج بی‌گنج بس بی‌نَسَق
بود هجر بی‌وصل بس بی‌بها
چو بیماری از هجر پیدا شود
نباشد بجز وصل آن را شفا
بود از بس محنت اندر فرح
بود از پس شدّت اندر رَخا
هر آن درد کان نکبتی را ندید
ندانم جز از جود خواجه دوا
جمال دول، ناصر دین و داد
سپهر وفا شمس دین بوالوفا
به آزادمردی دری برگشاد
که بازار آزادگان شد روا
سعادت همی زو ستاند مدد
کفایت همی زو فزاید بها
بود زیر حکمش همیشه قدر
بود پیش امرش همیشه قضا
نه در رسم او راه ‌گیرد نفاق
نه در راه او راه یابد ریا
بود ملک را دولتش قهرمان
بود جاه را خدمتش کیمیا
بود تنگ با نعمت او زمین
بود پست با همت او سما
مر ابرار را حضرتش مستقر
مر اَحْرار را درگهش مُلْتَجا
تو گویی سرشت وی آمد کرم
توگویی حیات وی آمد حیا
تویی صاحب سود را مقتدی
تویی نایب فضل را مقتدا
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا
سخاوت تو داری پدر بر پدر
مروت تو داری نیا بر نیا
تویی مفضل‌ ملت ایزدی
تویی مُنعِم دولت پادشا
ز رحمت فرستی به سائل درم
به صد خیل بخشی به زائر عطا
بجز فضل تو هر چه‌گویم هدر
بجز مدح تو هر چه گویم هَبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
همیشه باد بقا و سلامت بُت ما
که از وصالش ما را سلامت است و بقا
بتی که عارض او هست چون‌ گل سوری
کشیده بر گل سوری‌اش عنبر سارا
ز بهر لعل شکربار او همی بارند
ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا
شکرفروش به شهر اندرون چنین باید
که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها
شوند آهن و دیبا به‌ گفتگوی اندر
چو او به رزم زره پوشد و به بزم قبا
به روز رزمش دیبا بِه‌ آید از آهن
به روز بزمش آهن بِهْ آید از دیبا
گهی ز چشم زند تیر بر دل عُشّاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا
جو بنگریم همه ساله عالمی باشند
ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا
مکن به سرو و مه آن دلفریب را تشبیه
که او جداست به خوبی و سرو و ماه جدا
زره نپوشد و جوشن به رزم سرو بلند
قدح نگیرد و ساغر به بزم بَدْر سما
نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو
جو بزم و رزم‌ کند پیش میر بی‌همتا
معین دولت عالی نصیر ملت حقّ
که پهلوان ملوک است و سَیِّدُالاُمرا
امیر زاده امیری که لشکری باشد
به روز رزم سواری ز لشکرش تنها
قضا چو نادرهٔ نو پدید خواهد کرد
ضمیر او به فِراست سَبَق برد ز قضا
به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند
مُبَشّری ز ظفر یا مُفَسّری ز سَخا
سپهر تا به ابد ننگرد به عین سَخَط
ز بهر او نگرد ساعتی به عین رضا
ز فر مجلس او آسمان شدست زمین
ز نقش رایت او بوستان شدست هوا
دلی نماند به مازندران ز هیبت او
که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا
ز هیبت او شیران همی‌گذر نکنند
به مرغزاری کاسبان او کنند چَرا
وگرکنند گذر چون به داغ او نگرند
ز چشم چشمه‌ کنند و ز موی جسم‌ گیا
گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر
بر او نکردی ابلیس کَید خویش روا
وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی
نگین ملک نکردی به دست دیو رها
وگر سعادت او تافتی بر اسکندر
به ظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا
ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل
ایا شمایل تو بر فضایل تو گَوا
ز رسم توست همه رسم مردمی ظاهر
ز اصل توست همه اصل مهتری پیدا
ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک
چه مردمی تو که داری صِناعت دریا
بُوَد وِفاق تو دروازهٔ حیات ابد
بود نِفاق تو دندانهٔ کلید فنا
که دید بر هنر تو گذشته باد محال‌؟
که دید بر سخن تو نشسته‌گرد خطا؟
نمایش هنر توست جهل را مقطع
گشایش سخن توست ‌عقل را مبدا
هزار بار فزون گفت خسرو ماضی
کِه داد دادِ هنر، یک به یک به مجلس ما
چنان محل که تورا بود پیس آن خسرو
نبود هیچ کسی را ز جملهٔ نُدَما
اگر به‌دست فنا بند عمر او بگسست
ز بند عمر تو کوتاه باد دست عَنا
جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنْکْ
چگونه بود جهان دی و چون بود فردا
چه باک از آنکه‌ گشاید ره جفا دشمن
چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا
اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی
خورد به عاقبت از دست روزگار قفا
به نعمت توکه از یکدگر شریفترند
عطای تو ز قبول و قبول تو ز عطا
معزی آنکه به مدح و ثنا معزالدین
عزیز کردش و دادش اَمارت شُعرا
به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش
به بارگاه تو آورد حلهٔ دیبا
جه حله باسد ازین به‌که تا زمانه بود
نگار او نکند گردش زمانه هَبا
همیشه تاکه امامان خبر دهند همی
هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا
ز تو عصا و قلم جاودانه معجز باد
چو ازکلیم عصا و چو از مسیح دعا
طرب سریر تورا سجده کرده در مجلس
ظفر رکاب تو را بوسه داده در هَیجا
بهارخانهٔ چین کرده در بهار و خزان
خجسته بزم تو خُوبان خَلُّخُ و یغما
تو ناقد سخن و برکف تو ناقد عقل
جه ناقدی که خرد خوانَدَش همی صهبا
ز تو فتوت و از مهتران درود و سلام
ز تو مروّت و ازکِهتران دعا و ثنا
سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان
تنِ درست و دلِ شاد و دولتِ برنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
باغ شد از ابر پر ز لؤلؤ لالا
راغ شد از باد پر ز عنبر سارا
شد به هوا درگسسته رشتهٔ گوهر
شد به زمین برگشاده اَزهَر دیبا
کوه ز لاله‌گرفت سرخی بُسََّد
دشت ز سبزه گرفت سبزی مینا
طَرف چمن هست پرهلال و دو پیکر
شاخ ‌سَمَن‌ هست پر سُهیل و ثُریّا
در شده با شنبلید لاله به عشرت
درشده با خیری ارغوان به تماشا
چون رخ مجنون نهاده بر رخ لیلی
چون لب وامق نهاده بر لب عَذْرا
گلبن تا تازه شد چو لعبت دلبر
بلبل بیچاره شد چو عاشق شیدا
سیل ز بالا نهاد روی به پستی
مهر ز پستی نهاد روی به بالا
برق درخشان چو تیغ خسرو عالم
ابر درا‌فشان چو دست مهتر والا
عارض دنیا جمال دین ثقه‌الملک
بار خدای نژاد آدم و حوا
خواجه ابوجعفر آن که از هنر او
دهر مزین شده است و ملک مُهنّا
از صفت مهتری هر آنجه بباید
دارد و در مهتری ندارد همتا
پست بود پیش او بلندی گردون
خُرد بود پیش او بزرگی دنیا
با نظرش بر دمد بنفشه ز آهن
با کرمش بشکفد شکوفه ز خارا
زیر رکابش ز روم تا به سمرقند
زیر حُسامش ز شام تا به بخارا
بحرْ بَرِ جود او چو قطره به جیحون
کوه بَرِ حلم او چو صخره به صحرا
پیش مثالش کند ستاره تواضع
پیش مرادش کند زمانه مدارا
هست مقدس عطای او ز توقف
هست منزّه سَخای او ز تقاضا
ای همه ناراستی ز کِلکِ تو پنهان
وی همه آزادگی ز طبع تو پیدا
تاجوران را به مهر توست تَقرب
ناموران را به شُکر توست تولّا
چاکری توست آز را شده مَقطَع
بندگی توست ناز را شده مَبد‌ا
از دلِ تو نور یافت چشمه خورشید
وز سر تو سبز گشت گنبد خَضر‌ا
هست دو چشم هنر به رسم تو روشن
هست زبان خرد به مدح تو گویا
مُعتَکِف درگهت چه بخت و چه دولت
مُعتَرفِ دا‌نشت چه پیر و چه برنا
همت تو هست همچو رای تو عالی
دولت تو هست همچو بخت تو والا
کِلک تو در مَر‌تَبِت‌ چو مهر سلیمان
دست تو در معجزه چو باد مسیحا
خاک قدمهای توست عَنبر اَ‌شهَب‌
نقش‌ قلم‌های توست لؤلؤ لالا
قاهر اعداست دولت تو وزین روی
فکرت و سودا رسید قسمت اعدا
قهر بر آن گمرهان قضای خدایی‌است
باز نگردد قضا به فکرت و سودا
ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زانکه به مهرت بود تقرّب مؤمن
زانکه به کینت بود تفاخر ترسا
بار خدا ز فرّ جود تو شعرم
هست‌ ‌کشیده عَلَم به عالم اعلا
لفظ من از اِهتمام توست مُهَذّب
طبع من از اهتزاز توست مُصّفا
قامت من پیش تو دوتاست ولیکن
هست دلم در وفا و مهر تو یکتا
خاطر من جَنّت است و مهر تو رضوان
شکر تو طوبی و آفرین تو حورا
تا که همی بُرج زهره باشد میزان
تا که همی برج مهر باشد جَوزا
چاکر بخت تو باد مهر مُنَوّر
بندهٔ رای تو باد زُهرهٔ زهرا
بزم تو افروخته به شمسهٔ خَلُّخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما
بر سر تو تاج بخت و افسر دولت
درکف تو زلف یار و ساغر صهبا
رسم تو زیبا و روزگار تو خرم
بر تو خجسته بهار خرم و زیبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
بودم میان خلق یکی مرد پارسا
قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا
از غمزهٔ تو در دلم افتاد وسوسه
با وسوسه جگونه توان بود بارسا
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم فتنهٔ بلا
از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هَدَر شد و سوگند من هَبا
ای چون هوا لطیف چه داری همی عجب
گر هست سوی تو دل و شخص مرا هوی
شخص و دلم ز عشق تو ذره است و آتش است
باشد هوای ذره و آتش سوی هوا
پشتم دو تا نه از پی‌ آن شد که عشق تو
باری برو نهاد زاندیشه و عنا
گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا
گر آشناست با سر زلف تو دست من
شایدکه هست عشق تو با جانم آشنا
تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
من‌کی‌کنم ز دست‌ سر زلف تو رها
دادم هر آنچه داشتم اندر بهای تو
تا بهره‌ور شدم ز تو از مزد و از بها
دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها
تو مُفرَدی ز خلق جهان و نه ممکن است
کاندر جهان‌ نگاری‌ همتا بود تورا
گر داشتم رخ از غم هجر تو بر زمین
دارم سر از خیال و نشاط تو بر سَما
ور بر مراد خویش دلم پادشا نبود
شد پادشا به دولت دستور پادشا
صدری که او امیر مجیر و مؤیدست
در ملک و دولت ملک و دین مصطفا
پروردگار شاه عجم صاحبی که هست
هم‌کنیتِ ملکشَه و هم نام‌ِ مرتضا
بی‌آنکه داد مهر نبوت بدو خدای
دارد یقین و عصمت و تأیید انبیا
فرخ‌لقاست بر همه خلق و خجسته‌پی
چون پی خجسته باشد فرّخ بود لقا
اندر ذُکاء و فِطنَت او خیره شد خرد
گویی‌که هست فطرتش از فِطنَت و ذُکا
اندر کف مبارک او نی صدف شدست
ز انسان که چوب درکف موسی شد اژدها
بی‌آرزوی مدحش و بی‌حرص دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا
آرد به دست نعمت و نعمت دهد ز دست
منت بود ذخیره و نعمت بود جدا
خورشید اگر ز همت او داشتی فلک
بودی به شکل خُردتر از کوکب سُها
خالق ز نور خو‌یش سرشته است جوهرش
تا عقل او ز روضهٔ حکمت‌ کند چرا
چون و چرا بدو نرسد خلق را از آنک
هست او ز نور خالق بی‌چون و بی‌چرا
گر در نَوال حاتم طی بود پیشرو
ور در علوم‌ صاحب ری بود مُقتدا
اکنون هزار حاتم و صاحب زیادت است
از جان و دل به خدمت او کرده التجا
کار ملک چو معجز پیغمبران شدست
تا هست کار او چو کرامات اولیا
او هست یار شرع و ملک شهریار شرق
در شرع و شرق هست سزا درخور سزا
ای صاحبی‌ که اهل سخن را به مدح تو
بازارها روان شد و گفتارها روا
روی و ریاست هرچه به‌ گیتی مروّت است
وندر مروّت تو نه روی است و نه ریا
تو بر هنر سواری و در چشم روزگار
خاک سُم سمند تو سرمه است و توتیا
رکن شریعتی و صفای هُدی ز توست
زین روی ‌درگه تو چو رکن است و چون صفا
هر روز کافتاب سر از کوه بر زند
چون طلعت تو بیند گوید که مَرحبا
افزون از آنکه نور بود ماه را ازو
او را بود ز طلعت میمون تو ضیا
گویند کوه و چشمه بود در میان بحر
آنان که کرده‌اند به بحر اندرون شنا
این ممکن است زانکه تو در بحر طبع خویش
هم‌کوه حِلم داری و هم چشمهٔ سخا
گر عرش و فرش بلقیس آورد سوی جَمْ
فرزند بَر‌خیا به یکی لحظه از سَبا
اکنون همی نثار فرستد روان خویش
از عرش پیش فرش تو فرزند برخیا
نام تو و پدرت حسین بود و هم علی
خفته یکی به‌کوفه و دیگر به‌کربلا
آراسته است نامه و دفتر بدین دو نام
تا اشتقاق هر دو ز حُسن است و از علا
هر صورتی‌ کز آتش و بادست و آب و خاک
او را پس از بقا به ضرورت بود فنا
تو صورتی ز نوری و دهر از تو روشن است
اَرجُو که بی‌فنا بُوَدَت در جهان بقا
تا آسمان به‌گردش و تا اختران به سیر
دارند با تو بیعت و با بخت تو وفا
هر کس‌ که با تو قصد جفا و ستم‌کند
از آسمان ستم کشد از اختران جفا
وانکس که بر خلاف تو آرد به رزم روی
او را بود نُحُوست و اِد‌بار در قَفا
ور بایدت گواهی از یار تاکنون
طغرل تکین بس است و قَدَرخان بر این‌ گوا
هر دو بساختند و به رزم تو تاختند
گردن فراختند و ز کِبر و ز کِبریا
آن را گمان نبود که گرید بر او اجل
وین را خبر نبود که خندد بر او قضا
قومی برآمدند به بی‌دادی از چِگِل
اندر عدد جو مورچه بی‌حد و انتها
گفتند تا زمان غنیمت غنی شوم
گر کار کار ما بُوَد و دست‌ دستِ ما
نابرده یک‌ گروه غنیمت سوی خُتَن
بردند صدگروه هزیمت سوی ختا
آن قوم را دِماغ ز بیداد بود پر
دلشان و دیده‌شان تهی از شرم و از حیا
چون کوه بود داد تو در رزم لاجرم
بیداد بازگشت بدان کوه چون صدا
شد بر زمین دل همه‌شان سُفتهٔ سِنان
چون آمد از سپهر به تو سفتهٔ سنا
چون مرغ بر هوا شده بودند کامکار
گشتند عاجز از قفس و دام و گردنا
سرهای خانیان شده گَردان به آب چشم
گفتی به آب چشم همی‌ گردد آسیا
آلوده گشت گَردن گردان به خون دل
گفتی فرو ز دست به شنگرف توتیا
فرمان شاه شرق سر خصم را ز تن
چون گندنا زدود به تیغ چو گندنا
هر یک فکنده از سر و تن مغفر و زره
وز بیم جان‌گرفته به‌کف رکوه و عصا
از اُ‌وزگند تا به هری‌ گر نظرکنی
درکوهسار و قلعه و در شهر و روستا
با بخت شاه دولت تو مرد افکنده است
افکنده باد آنکه بود دشمن شما
این حال روشن است چو خورشید درجهان
خورشید راکه‌گفت‌که چون است یاکجا
باران همت تو گسست از زمانه قحط
باد سعادت تو بِبُرد از جهان غلا
شد تازه روی عالم و از تازگی‌که هست
گویی که کرده اند به تصویرش ابتدا
برداشته است کوه ز سر سیمگون ‌کلاه
واندر شدست باغ به زنگارگون قبا
چون تیره گشت آب به جوی اندر ازکَدَر
چون آب گشت تیره به خم اندر ازصفا
گلهای زرد گویی رُ‌هبان فروخته است
قندیلهای زرین اندر کلیسیا
بر یاسمین و نسترن و ارغوان و گل
هر شب هزار دستان سازد همی غنا
برگل زند ترانه و بر ارغوان غزل
بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا
از سبزه و بنفشه نگر دشت را سَلَب
وز شَنبَلیده و لاله نگر کوه را رَدا
مینا مُرّصع است تو گویی به لاجورد
مرجان مُوشّحَ است تو گویى به کهربا
این خرّمی اگر ز صبا حاصل آمدست
لطف نسیم طبع تو دارد مگر صبا
ای ملک را ز حشمت و فرمان تو شرف
ای خلق را به همت و احسان تو ربا
هرکاو به لفظ جزل تو را افرین‌ کند
از جود تو عطای جَزیلش بود جزا
هرگه‌ که من به نظم ثنای تو گفته‌ام
توگفته‌ای به نثر مرا بیشتر ثنا
تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چون‌کنم ستایش تو بر سر مَلا
گر رفت در ثنای تو تاخیر مدتی
هرگز نرفت روزی تقصیر در دعا
صحرای دولت تو خوش و سبز و خرم است
نتوان گرفت بیهده در خانه انزوا
از جود تو به‌ شُکرم اگرچه مرا نبود
ترویج در معیشت و تسلیم در عطا
تا بیدرنگ مشکل وصعب است بر طبیب
بردن ز مرد پیر تب رَ‌بع در شِتا
اندیشهٔ تو باد طبیبی که بی‌درنگ
درد نیاز پیر و جوان را کند دوا
خندان همیشه بخت تو از شَر‌فهٔ شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا
آراسته به عمر تو چندانکه در جهان
عمران شدست و آباد تا خطّ اِ‌ستِوا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
هزار شکر کنم دولت مؤیّد را
که داد باز به من دلبر سَهی قد را
از آتش دل مشتاق و از بلای فراق
فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را
چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله
به نور وصل بَدَل ‌کرده نار مُوقَد را
بتی که چنبر خورشید کرد عنبر و ند
که ‌کرد چنبر خورشید عنبر و نَدْ را
وگر به عُقْده رأس اندرون گرفت قمر
مر ا‌َهْرمن به حمایت گرفت فَرْ‌قَد را
وگر به ناصیت روز شب مُعَقّد شد
اسیر گشت دل من شب مُعَقّد را
وگر به ساحت‌ گلزار یافت مورچه راه
گرفت مورچه دامن گل مُورّد را
وگر ز مشک سرشته نوشت دست جمال
به‌گرد تختهٔ سیمین حروف ابجد را
وگر طراز مدیح من است بر دفتر
محلّ مَجْد و عُلوّ مِهتَر مؤیّد را
کمال دولت عالی سَرِ فضایل و جود
ابوالرضا فضل‌اللهِ محمد را
مُقَدَّمی که جهانی است فرد از حکمت
مطیع‌ گشته جهان این جهان مفرد را
مدام خدمت او سنت مؤکد شد
قضا فریفته شد سُنّت مؤکّد را
ز بُورضاست جهان را همیشه نور و نوا
چنانکه زینت و زیب از رضاست مَشْهد را
که را خبر بود از سد جاه و حشمت او
هبا و هَزْل شِمارَد سِکندری سد را
ایا ستارهٔ احسان و آفتاب سَخا
که آسمان تو بینم سریر و مسند را
تو آن‌کسی که چو مهد ملوک مهدی‌وار
همی نظام دهی عالم مُمَهّد را
به‌ دین پاک تو جایی بلند یافته‌ای
به جِدّ و جهد أب و جَدّ نیافتی جد را
حروف ابجد اگر تا ابد کنی تضعیف
فزون از آن به تو فخرست مر أب و جَدّ را
تو آن کسی که ز نام تو یافت استحقاق
کمال دولت عالی بقای سرمد را
به روزگار تو گر نصرِ احمد آید باز
خجل ‌کنند عبید تو نصرِ احمد را
چو از عدم به وجود آمدی، عدم کردی
به جود خویش وجود نهایت و حد را
به زیر پای تو خاک زمین شود عَسْجُد
از آنکه دست تو چون خاک‌ کرد عَسجَد را
کجا بود شَبَه خامهٔ تو چون شب قدر
چه قدر باشد مر لؤلؤ و زَبَرجَد را
چو مَدّ کلک به روز و به شب مسلسل کرد
زمانه لعبت دو دیده کرد آن مد را
به مد کلک تو بر شرق و غرب محتاج است
هر آن‌ که هست سزاوار کوس و مِطرَد را
خدای خواست به اقبال و سروری مدام
که بر تو وقف‌ کند سروری و سَؤدد را
مجرّدست دل تو ز رنج مخلوقات
مجرّبست سخا آن دل مجرّد را
ز خدمت تو شناسد سداد و سؤدَد خویش
هر ان‌کسی‌که شناسد ز ابیض‌، اَ‌سوَد را
هر آن یدی‌ که نویسد به مدح تو یک حرف
دهان دهر ببوسد بنان آن ید را
همشه غاشیه ی بخت آن‌ کشد فرقد
که از زیارت بخت تو برکشد قد را
من آن معزّی برهانیم که نشر کنم
به فرّ دولت تو شعرهای بی‌رد را
به اهتمام تو سال دگر تمام کنم
نگاشته به مدیح تو صد مُجَلّد را
ز خدمت تو به حدّی رسم‌ که‌ گویی تو
ایا غلام بیار آن امیر اوحَد را
به حق آن‌که تو را تربیت خدای‌کند
که تربیت‌ کنی این بنده ی مؤیّد را
همیشه تا که بود منبع بُخار بِحار
چو مرکزست اثیر آتش مُصَعَّد را
مباد سور و سرور از سرای تو زایل
نشانه باد سریر تو بُرو مورد را
مساعد تو سعادت‌، موافق تو فلک
ضمیر و رای تو مطلوب فال اسعد را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنا‌نک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمد‌ا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمس‌الشّرف دارد لقب
وز شرف‌کردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همی‌گوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بی‌پیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفت‌گیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزنده‌ام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهره‌ای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آب‌گفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاک‌گفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همی‌گوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همی‌گوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دین‌گوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کو‌ه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همی‌گویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس می‌بهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی‌ گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت‌ گوید گر به ‌نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن‌ گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمت‌که نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بوده‌ایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بی‌معروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آورده‌ام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من ‌نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن‌ آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را
من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
به شَکّر برورش دادند گویی دُرّ و مرجان را
به دندان و لب شیرین مسلم نیست دل بردن
جز آن یاقوت لب، معشوقِ مروارید دندان را
ازو بستان‌شود موکب‌که او سروی‌است موکب را
وز او گردون شود ایوان که او ماهی است ایوان را
چه ماه است او که رشک‌ست از رخ او ماه گردون را
چه ‌سرو است‌ او که ‌شرم ‌است ازقد او سرو بستان را
بسی‌گلهای رنگین است بر رخسار سیمینش
که رنگ ‌و بوی آن ‌گلها خجل دارد گلستان را
به‌کار آیدگل افشان را چنان گلهای نشکفته
که از خوبی و زیبایی بیاراید گل افشان را
به غارت برد دلها را بتی چون یوسف چاهی
که از عَنْبَر رَسَن سازد همی چاه زَنَخْدان را
چَهَش زندان دلهاگشت ‌و فرد‌وس‌ است رخسارش
شگفت است این‌ که شد فردوس ‌مسکن چاه و زندان را
غنوده چشم فتانش همی پیکان زند در دل
نشان بررخ پدید آید همی آن زخم پیکان را
سپاه فتنه‌انگیزان اگر بینند چشم او
به ‌گاه فتنه شاگردی کنند آن چشم فتان را
دل چون‌گوی من زلفین چون چوگان آن بت را
همی جوید همه ساله چو جوگان ‌گوی ‌گردان را
ندارم بس عجب‌ گر خم چوگان‌ گوی را جوید
من از گویی عجب دارم ‌که جوید خَمّ چوگان را
ز هجرانش مرا دردست و از وصلش مرا درمان
مگر هجران و وصل او سبب شد درد و درمان را
کجا باشد مرا آرام بی روی دلارامی
که چندینی اثر باشد ز عشقش وصل و هجران را
اگر شد بر دلم سلطان ازین‌کارم عجب ناید
که در عشق و هوای او دلم سُخرَه است شیطان را
غزل بر نام او گویم‌که هست او بر دلم سلطان
ثنا بر نام او ا‌خوانم‌ا‌ که دستور است سلطان را
نظام د‌ولت عالی نظام‌الملک یبغو بیک
که تا محشر نظام است او به حشمت دین یزدان را
محمد بن سلیمان آن هنرمندی‌که نایب شد
به دین اندر محمد را به ملک اندر سلیمان را
جهان آرای دستوری که هرگز تا جهان باشد
چون او صاحب نخواهد بود ایران را و توران را
ظهور اوست در توران حضور اوست در ایران
بدو تا جاودان فخرست توران را و ایران را
چو شد گسترده بر اهل خراسان سایهٔ عدلش
فزود آرامش و رامش به عدل او خراسان را
گرفته است از همه اجرام‌، کیوان برترین جایی
بدان ماند که قدر او بلندی داد کیوان را
به لفظ او ز پاکی آب حَیوان نسبتی دارد
که عمر جاودان دادن، صفت شد آب حَیوان را
کف رادش همی ماند ‌دم عیسیّ مریم را
دل پاکش همی ماند کف موسی عمران را
نبات خاک سرتاسر همه زرّ و دِرَم بودی
اگر دستش مدد دادی ز جود خویش باران را
زند در مَعن و در نُعمان نوالش هر زمان طعنه
اگر باشد در این ایّام رِجعَت مَعن و نُعمان را
کجا غالب بود عفوش شمارد آب آتش را
کجا محکم شود عزمش سناسد موم سندان را
ز عزم او نباشد فَسخ هرگز عهد و بیعت را
ز رای او نباشد نقض هرگز شرط و پیمان را
نهیب خشم او ترسان‌ کند در روم قیصر را
خیال چهر او شادان کند ‌در ترک خاقان را
عدولی نیست ‌در حکمش هنرمندان دولت را
گریزی نیست از رایش خداوندان فرمان را
وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاری
وگر بودند بسیاری مشیران آل سامان را
نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر زو
مشیری آل سامان را وزیری آل ساسان را
ایا شایسته و در خور سرای ملک و دولت را
چو هرمز قُوس و ماهی را چو زُهْره ثَور و میزان‌را
نه هر صدری به صدر اندر چنو نزدیک‌، سلطان را
بود بایستهٔ تمکین را بود شایسته امکان را
سواری کاردان باید صف پیکار وکوشش را
ستوری کوه سان باید تک ناوَرد و جولان را
گر از دانش بود پایه بزرگان مُمَیّز را
ور از حکمت بود مایه حکیمان سخندان را
تو داری پایهٔ اکبر تو داری مایهٔ اکثر
نبود این پایه آصِف را نبود این مایه لُقمان را
اگر زنده شدی رستم که رکنی بود مردی را
وگر باز آمدی دستان که اصلی بود دستان را
غلامان تو کردندی به مردی طیره رستم را
دلیران تو دادندی ز دَستان توبه دَستان را
یکی تیغ است گوهر دار طبع پاکت از تیزی
که با او آشنایی نیست هرگزسنگ وسوهان را
چو کلک تو به توقیعات در دیوان روان گردد
صریرش در سجود آرد همی اصحاب دیوان را
مداد‌ش قیر و قطران است و دارد قیمت‌گوهر
وگرچه قیمت‌ گوهر نباشد قیر و قَطران را
وعید و وعد یزدان است حل و عقد او گویی
که خوف و امن ازو باشد سپاه کفر و ایمان را
جو مدّ و نقش او با نامه و منشور شد پیدا
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خِذلان را
ایا پیرایهٔ فاخر زگفتار تو تحسین را
و یا سرمایه وافر ز کردار تو احسان را
بخنداند همی فر تو روی روز روشن را
بگریاند همی جود تو چشم ابر نیسان را
سواران معالی را یکی میدان کشیدستی
که در خاطر نهایت نیست طول و عرض میدان را
اگر مَدحَت نگوید دل طراوت کی بود دل را
وگر مهرت نجوید جان حلاوت کی بود جان را
کنم منظوم مدح تو به‌لفظی‌کان بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را
چو بهر من ز تو اعزاز و اکرام است هر روزی
تو را هرگز نگویم آنچه قطران‌ گفت مَملان را
که از تو در نکوکاری مرا شُکرست بسیاری
ز مملان ابن وهسودان شکایت بود قطران را
به حضرت نیست‌گسترده بساط رامش و عشرت
زمستان چون توانم کرد مسکن مَرو شهجان را
چو از باد زمستانی شود بی‌برگ هر شاخی
چنان بایدکه در خانه کنم برگی زمستان را
ز مرو شاهجان یابم بسوی خانه ‌دستوری
گر از حالم کنی آگه شهنشاه جهانبان را
همی تا حال سیارات و ارکان هست دیگرگون
همی تا طبع یکسان نیست فروردین و آبان را
وفاق و سازگاری باد با طبع و مزاج تو
چه فرور‌دین و آبان را چه سیارات و ارکان را
به نور طلعت تو چشم روشن باد خسرو را
ز حسن همت تو طبع خرّم باد اعیان را
جمالت باد بی‌آفت کمالت باد بی‌نقصان
بدین هر ‌دو مبادا راه‌، آفت را و نقصان را
همیشه پنج تن را باد مسکن در سرای تو
ندیم و زائر و مداح و دانشمند و مهمان را
تو اندر دست و بر پای ایستاده پیش تو سروی
کزو رشک آید اندر خُلد حُورالعین و رضوان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجا‌ده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به‌ یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَن‌ْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب است‌گه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال‌ گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه‌ فتاد چرخ گردان را
حق ‌داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایه‌ای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن‌ و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعی‌ات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با ‌فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
تا رای بود نصرت دین ناصر دین را
در نصرت او رای بود روح امین را
تا پادشه روی زمین باشد سنجر
بر هفت فلک فخر بود روی زمین را
شاهی که به ماهی به سپاهی بگشاید
صد شهرگرانمایه و صدحص‌ه حصین را
با خصم برابر زند اندر صف پیکار
بی‌ آنکه کند چاره شبیخون و کمین را
چون نیزه زند نرم‌کند پیل دمان را
چون تیغ زند رام‌ کند شیر عَرین را
هرگز ظفر از عزم متینش نبود دور
گویی‌که ظفر بنده شد آن عزم متین را
هرگز خرد از رای رزینش نکشد سر
گویی‌که خرد سخره شد آن رآی رزین را
ای شاه فلک خاتم و خورشید نگینت
پیروزی و اقبال تو مُهرست نگین را
در دایرهٔ ملک تویی نقطهٔ مفرد
ره نیست در این دایره همتا و قرین را
از طین چو تویی آمد و چون احمد مُرسَل
بر مرکز نورست شرف جوهر طین را
هنگام سواری ز سواران مبارز
شایسته‌ تر از تو نبود مرکب و زین را
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهری‌که ز لا حول بود دیو لعین را
سهم‌ است ز پیکان تو در بتکدهٔ هند
بیم است ز تُرکان تو بتخانهٔ چین را
گرد سپه وگوهر شمشیر تو در رزم
گویی که دخان شر رست آتش کین را
در خاک بسی‌گنج دفین است نهاده
شاهان هنرمند و امیران گزین را
تو گنج همی از قبل بخشش خواهی
در خاک چه تاثیر بود گنج دفین را
هرگز نبود چون تو ملک تا به قیامت
افروختن دولت و پروردن دین را
دیندار و جوانمرد و جهانگیر و دلیری
وین است علامت ملک باز پسین را
امروز در این بزم که چون خلد برین است
ماند می صافی ز خوشی ماء معین را
دیدار همایو‌نت‌ فزایندهٔ جان است
هم خواجهٔ نیکودل و هم خواجهٔ مُعین را
وز فر تو امروز فزون زانکه همه روز
شادی و نشاط است هم آن را و هم این را
هرگه ‌که نهد بنده جبین پیش تو بر خاک
تفضیل نهد بر همه اندام جبین را
همواره دلش مدح تو را هست مهیا
چونانکه مهیاست صدف دُرّ ثمین را
تا در دل مخلوق‌گمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را
چون چرخ برین از تو زمین باد مُزَیّن
تا دور بود گرد زمین‌،چرخ برین را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
ستاره سجده برد طلعت منیر تو را
زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را
موافق است قضا بخت کامکار تو را
مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را
خدایگان جهان بی‌نظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر تو را
بشیر تو دل توست و تویی بشیر بشر
بشارت است به نیک اختری بشیر تو را
نصیر توست خدا و تویی به‌ او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر تو را
اسیر توست به خاک اندرون مخالف تو
همی ز خاک به آتش برند اسیر تو را
رهی پذیرد رای تو و سعادت بخت
همی پذیرد رای رهی پذپر تو را
ضمیر و فکرت تو هست در مصالح خلق
به عقل وصف‌کنم فکرت و ضمیر تو را
ز عدل تو نگزیرد زمانه را هرگز
به روح وصف‌کنم عدل ناگزیر تو را
ز فرِّ طلعتِ تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر تو را
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزدکه سجده برد آسمان وزیر تو را
به روزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر تو را
ز مشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیرِ تو را وکفِ دبیرِ تو را
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر تو را
نشان شاهی و دولت تو باش تا محشر
نشانه گشت دل بد سگال تیر تو را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را
شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را
خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به ‌خلق
چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه ‌را
خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری
آسمانی نو به برج پادشاهی ماه را
زین طرب نشگفت اگر زینت فزاید در جهان
رایت و تیغ و نگین و تاج و تخت و گاه را
ای جهانداری که ایوان تو و میدان تو
قبله و محراب شد عز و جلال و جاه را
در هنر پیشی ز اسکندر که هنگام هنر
سجده باید کرد پیش تو چون او پنجاه را
عدل و انصاف تو اندر بیشهٔ ایران زمین
آشتی داده است با شیر ژیان روباه را
رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی
همچو یاقوتی که او قیمت دهد اشباه را
شیرمردان بینم اندر خدمت درگاه تو
طوق در گردن فکنده طوع بی‌اکراه را
دوستان و دشمنانت در جهان مستوجب اند
شادی پاداشن و تیمار بادافراه را
حلق و فرق بدسگالت جای آه و آهن است
درخور آمد فرقش آهن را و حلقش آه را
کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصر کاه را
هرکه جوید کین تو، کوتاه ‌گردد مد‌تش
کین تو گویی سبب شد مدت ‌کوتاه را
دشمن تو در نهان شش چیز دارد روز و شب
تیر و تیغ و نیزه و زندان و بند و چاه را
بر هر آن صحرا که لشکرگه زند شاه جهان
ابر سقائی کند هر روز لشکرگاه را
‌عنبرین بینم همی ا‌فواه خلق از مدح تو
بوی عنبر داد گویی مدح تو اَفواه را
بنده از راه حوادث با سلامت بگذرد
چون ز مدح و آفرینت توشه سازد راه را
سیرت و رسم تو را بر هر هنر تقدیم باد
تا بود بر هر سخن تقدیم بسم‌الله را
سال و ماه تو همیشه فرخ و فرخنده باد
تا که در تقویم تاریخ است سال و ماه را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب
زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب
درآمد از در من برگرفته دلبر من
ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب
خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم
فرو نهادم و برداشتم دل از اَحباب
عرق‌ گرفته جبینش ز داغ فُرقَتِ من
چو بر چکیده به گلبرگ قطره‌های گلاب
کشیده زلف گره‌ ‌گیر در میان دو لب
چو خوشه عِنَب‌ اندر میانهٔ عَنّاب
به سرو برشده دارد ز مشک تافته خم
به تیر آخته دارد ز شیر تافته تاب
فرو زده به دو بادام صدهزار الماس
برون شده سر الماسها به دُرّ خوشاب
ز های و هوی غریوش هزار دل چو دلم
بر آتش غم و تیمار بیش‌ گشته کباب
دراز کرد زبان عتاب وگفت مرا
که ای به لفظ خطا با فراق‌ کرده خطاب
تورا که گفت که اندر حضر به‌این زودی
ز وصل عزم بگردان‌، ز دوست روی بتاب
شباب و یار مساعد خوشست هر دو به هم
مبر ز یار مساعد به روزگار شباب
بباش و رنجه مکن دست را به‌بند عنان
بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب
به‌کوه و دشت چه تازی میان ژاله و برق
که وقت طارَم خرگاه و آتش است و شراب
همی نبینی کز باد بهمنی در و دشت
شدست معدن کافور و چشمهٔ سیماب
جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من
مکن دراز به خشم اندرون زبان عِتاب
نخست کس نه تویی‌ کز فراق دیدستم
نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب
سفر اگر همه دشت است باشدش پایان
فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب
زنم چرا نزنم دست در عِنان صلاح
کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب
ز باد و بهمن و سرما چه باک بود مرا
که هست در دل و طبع من از دو آتش آب
یکی ز عشق تو و دیگر از تفکر شعر
شعاع و شعله هر دو رسیده تا به سحاب
من از خدای به شکرم تو صبر کن که دهد
مرا به شکر جزای و تو را به صبر ثواب
بیا و دست در آگوش من حمایل کن
که دیرگشت و بپا ایستاده‌اند اصحاب
دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان
دلم ز بیم جدایی چو گوی در طَبطَاب
فرو سِتُرد ز رخسار خون دیده به‌دست
به‌ خون دیده ده انگشت خویش‌کرد خَضاب
وداع کردم و بر جان و دل نگاریدم
حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب
شبی که بود ز بس تیرگی زمین و هوا
چو ر‌وز بازپسین سر به سر سیاهی ناب
خمیده ماه به شکل‌ کمان زرّین نور
جهنده رَجم شیاطین چو بُسّدین نشاب
خیال نور کواکب میان ظلمت شب
چنانکه پَرّ حواصِل میان پرّ غُراب
بساط پروین‌ گفتی میان نَطع‌ کبود
پیاله‌های بلورست درکف لعّاب
بَناتِ نَعش پراکنده بر کران سپهر
چو بیضه‌های شترمرغ در میان سراب
نجوم جَوزا همچون حمایل زرّین
فرو گذاشته از روی جامهٔ حُجّاب
مَجرّه همچو رهی کاشکاره شد در بحر
چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب
ستور من به چنین شب همی نمود هنر
همی نوشت شَخ و سنگ بر نشیب و عقاب
به نیکویی چو تَذَرو و به فرّخی چو همای
به رهبری چو کلنگ و به‌ سرکشی چو عقاب
دونده‌تر گه رفتن ز باد برگردون
جهندهٔ ترگه جستن ز تیر در پرتاب
دو چشم او چو دو لؤلؤ برآمده ز صدف
دو گوش او چو دو خنجر برآخته ز قِراب
دلیروار به پیش اندرون گرفت رهی
همه نشیمن افعیّ و خوابگاه ذِئاب
گه اندرو زد مه بیم و گه ز باد بلا
گهی زشیر نهیب وگهی ز دزد نهاب
فتاده نالهٔ غولان گمره اندر دشت
چنانکه نعرهٔ شیران شَرزَه اندر غاب
به روی سنگ سیه بر نشسته برف سفید
چو موی قاقم بر روی جامهٔ سنجاب
نموده دیو به چشمم ز دور پیکر خویش
چو در جحیم دل کافران به‌روز عقاب
گذر نکرد به پیش دلم چو دید که هست
دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب
شهابِ دینِ خدا مُقْتَدیٰ مؤیّد ملک
ظهیر دولت و پیرایهٔ اولوالالباب
کریم بار خدایی‌ که اهل حکمت را
به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب
کتاب و کِلک همه کاتبان ستوده شود
چو کلک او بنگارد صحیفهٔ به‌کتاب
چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند
یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم‌ گردد و فلک ضراب
بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی
ز نیکویی لقبش در میانهٔ القاب
بود چو واسطه در عِقد اگر قیاس کنی
ز روشنی نسبش در میانهٔ انساب
ایا ز غایت احسانت‌ گرم‌ گشته قلوب
و یا ز قوّت فرمانت نرم‌ گشته رقاب
شعاع بخت تو تا آدم است بر اسلاف
لباس جاه تو تا محشرست بر أعقاب
به زیر هر هنرت جوهری است از حکمت
به زیر هر سخنت دفتری است از آداب
به طبع جغد شود هر که دشمن تو بود
که جغدوار نجوید مگر دیار خراب
بر ضمیر تو زیبد منجمان تو را
مَجرّه تخته و ماه دو هفته اُسطُرلاب
هزار دانهٔ گوهر بود به بیداری
ز ابر جود تو یک قطره دیدن اندر خواب
اگر سؤال کند سائلی ز رجعت روح
کفِ جواد تو او را کفایت است جواب
اگر تُراب ز دست تو یابدی باران
به جای سبزه زَبَرجَد برون دمد ز تراب
بر آن زمین‌ که تو را آرزوی صید بود
حسود را حسد آید در آن زمین ز کِلاب
ز خیمهٔ ظفرت نقش نسترد گردون
چگونه یارد از دشمنی گسست طناب
مجالسند به لفظ اندرون ولیّ وعدوت
که آن همیشه مُصیب است و این همیشه مُصاب
در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده‌های چو آب من از ملاحت و آب
چون من به مدح تو مشکین‌ کنم صحیفهٔ سیم
سبب کند به معانی مُسَبّب الاسباب
ز بهر روی تو فالی گرفتم از مُصحَف
برآمد آیت «طوبی لَهُم و حُسن مآب‌»
به‌ وقت آن‌ که به حج حاجیان شتاب کنند
چو حاجیان سوی درگاهت آمدم به‌ شتاب
اگر قبول‌ کنی خویشتن به موسم حج
کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب
اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز
وگرچه هست به نعمت‌ مرا ز تو اَنجاب
بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم
که لفظهاش بدیع است و وصفهاش عِجاب
به وزن وقافیت آن که عَسجُدی گوید:
«‌غلام‌وار میان بسته و گشاده نقاب‌»
همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند
ز حال عُروه و عَفرا و حال دَعد و رُباب
به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب
همیشه تا که به وصف اندرون مجرّه بود
چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب
سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد
دو جوی خون به‌ رخش پر ز درد و حسرت‌ و تاب
بنان تو گه بخشش مُقَسّمُ الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب
سرای مادح تو چون خزاین مَلِکان
ز بَدره‌های زر سرخ و رزمه‌های ثیاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
بر ماه لاله ‌داری و بر لاله مشک ناب
در مشک حلقه‌داری و در حلقه بند و تاب
میگون لب است و مغزم از آن می پر از خُمار
گلگون رخ است و چشمم از آن‌ گل پر از گلاب
خصم من است زلفش وگر نیست پس چرا
دارد حلال خونم و دارد حرام خواب
از آب روی اوست همه آتش دلم
کس دیده آتشی‌که بود قوتش به آب
او ساکن دل است و خراب است مسکنش
آسوده ساکنی است‌ که شد مسکنش خراب
جستم ز راه عشق و ببستم ره خطا
جستم مدیح میر وگشادم در صواب
میر بزرگوار عبیدالله آن که هست
در ملک شه موید و در دین حق شهاب
و‌حی است آفرینش و آن وحی را مدام
هفت اخترند کاتب و هفت آسمان کتاب
اندر حریم دولت او جای ساخته است
در چشم خویش بچهٔ ‌گنجشک را عقاب
گر بر غراب همت او سایه‌گسترد
طاوس‌وار جلوه دهد خویش را غُراب
ایمان و کفر گشت‌ گل مهر و کین او
کان اصل راحت آمد و این مایهٔ عذاب
زو مهر او طلب‌که به‌دنیا و آخرت
دولت دهد مرادت و ایزد دهد ثواب
انگشت او زبان شد و جود اندرو سخن
زر هست از او سوال و همه خلق را جواب
جامی ز سیم پاک فرستاد نزد من
پر عود خام و عنبر سارا و مشک ناب
یک شکل او مدور و یک شکل او دراز
چون پاره پاره ابر سیه پیش آفتاب
گفتی که هست عارض سیمین دلبرم
در زیر زلف بسته از او بر قصب نقاب
پیروزه روی موم بیاراسته به مهر
مهری شریف تر ز دعاهای مستجاب
کردم بدین کرامت بر جود او ثنا
خوردم بدین لطافت بر یاد او شراب
روشن شد از مدایح او طبع من چنانک
چرخ از ستاره و صدف از لؤلؤ خوشاب
توفیق خواستم ز خداوند تا کنم
در ‌شیب‌ شکر نعمت و احسا‌نش چون شباب
تا قبله سازم آنجا کاورا بود عنان
تا کعبه سازم آنجا کاو را بود رکاب
در حلم و جود باد درنگ و شتاب او
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
از همتش به اهل معالی رسیده باد
اِنعام بی‌نهایت و اِحسان بی‌حساب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند
میان او شده بی‌تاب و زلف او پُر تاب
به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
همی‌کشید و همی‌کند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به ‌فندق از عنّاب
به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب
اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آن‌کسی که نباشد به‌شهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب
مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اُ‌ولوالالباب
جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت‌، گوش‌دار جواب
تو تشنه‌ای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب
وداع کن که هم‌اکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب
مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش ‌گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صَر‌صَر ‌گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی‌ که بود ز قطرانش‌ مَعجَر و جُلباب
زمانه توسن هامون ‌گرفته در سنبل
هوا حواصِل‌ گردون نهفته در سنجاب
زمین چو غالیه‌ای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینه‌ای ریخته بر او سیماب
چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی‌ کوکبه ز نقرهٔ ناب
به‌جای خانه و آواز عود دشت و جبل
به‌جای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن‌ گردون چو دکّهٔ ضَرّاب
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش‌ خَضاب
سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب
مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُ‌صْطُرلاب
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب
بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت‌
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب
ستور من به‌چنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بی‌بلا و عِقاب
نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب
ز بس‌کَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
ز لاله گفتی شنگرف‌گون شده است جَبَل
ز سبزه‌گفتی زنگارگون شدست تراب
هزار نافه ز هر بقعه‌ای‌ گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی‌ گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته به‌ حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
به‌ گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف‌الملک هست حُسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نام‌آورست در هر باب
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب
حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب
ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب
اَیا کریمی ‌کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب
بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب
در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب
ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب
ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب
ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی به بسم‌الله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن ‌گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبه‌اش رونق است و نز القاب
که یار علت ‌کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به‌ شمشیر مرگ ضرب رقاب
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
به‌جان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب
رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سان‌کباب
همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب
شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به‌ غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ‌ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -‌اب
حساب ملک جهان‌ گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب‌ در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست‌ کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به‌ ناب
ایا گزیده چو طاعت به‌ روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به‌ روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو ‌در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَه‌ْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت‌ است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی‌ گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی‌ گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسبب‌الاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب‌ است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کرده‌ای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب
هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب
گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر
آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب
ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم
پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب
زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم
زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب
ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم
جور کردست آنکه اندر زلفش افکندست تاب
آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند
تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب
من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد ز آب
کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف
جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب
صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر
خواب من بگسست‌ آری بگسلد وسواس خواب
زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ
چشم ‌من ‌همچون ‌سحاب ‌و لعل‌ باران چون سحاب
گر به چشم اندر سرشکم لعل‌گون شد باک نیست
در دلم مدح خداوند است چون درّ خوشاب
نصر میر مومنین پروردگار ملک و دین
ملک سلطان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش
ره به دستوری همی یابد دعای مستجاب
مَرْکَب اقبال او را در چراگاه بقا
عِقد و خَلخال همه حوران عِنان است و رکاب
رای او را هست‌گویی از بلندی و ضیاء
هم به گردون اتصال و هم به‌خورشید انتساب
حلم‌ او ‌دادست گویی خاک هامون را درنگ
جود او دادست گویی دور گردون را شتاب
اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران
لشکر آزادگی را با کَفَش هست اِقتراب
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد اِنقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبید انقلاب
آفتاب از آسمان در بُرج پیروزی رسید
سجده برد ایوا‌نش را حتی توارَت بِا‌لحجاب
پیش کیکاووس اگر بودی چو تو یک محتشم
هرگز از توران به ایران نامدی افراسیاب
ای مؤثر در همه کس همچو اَ‌جرام سپهر
ای ‌گرامی بر همه‌ کس همچو ایّام شباب
حق‌گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد
سرفرازی همچو آتش بردباری چون تُراب
ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به‌زیر
هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتُراب
از توکافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن
وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب
مرد اگرچه فضل دارد عاجز آید با تو هم
باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عُقاب
درگناه و در نیاز از توست هرکس را سؤال
زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب
آهن دولت تو را نرم است و هستی زین سبب
همچو داود پیمبر صاحب فَصلُ‌ا‌لخِطاب
در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت
کان تفاریقش فذلک دارد از یوم‌الحساب
تا مرا مهر تو همچون خون به‌ رگ‌ها شد درون
از مشام من به ‌جای خوی همی آید گلاب
هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا
اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب
تا مصیب‌است آنکه بر فرقش همی پرد همای
تا مصاب است آن‌که بر مرگش همی غُرّد غُراب
نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب
بدسگالت باد در مِحنت مُعزّا و مصاب
در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب