عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محاسبه و مراقبه
ضد این فراموشی و غفلت، محاسبه و مراقبه است و محاسبه آن است که در هر شبانه روزی وقتی را معین نماید که در آن وقت به حساب نفس خود برسد، و طاعات و معاصی خود را موازنه نماید پس اگر آن را مقصر یافت در مقام عتاب و خطاب درآورد والا شکر پروردگار نماید.
و مراقبه آن است که همیشه متوجه خود و مراقب ظاهر و باطن خود باشد که معصیتی از او صادر نشود و واجبی را ترک ننماید.
و بدان که اجماع امت منعقد است و از کتاب الهی و اخبار ثابت است که در روز قیامت محاسبه بندگان به دقت خواهد شد و مطالبه حبه و مثقال از اعمال را خواهند کرد.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا» یعنی «می گذاریم ترازوهای عدل را در روز قیامت، پس هیچ نفسی ظلم کرده نمی شود به هیچ چیز» و می فرماید: «و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین» یعنی «و اگر به قدر خردلی از اعمال ایشان بوده باشد آن را به حساب خواهیم آورد» و دیگر فرموده است: «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای عمل خیر کند آن را خواه دید و به قدر ذره ای از هر که عمل شر سرزند به آن خواهد رسید» و دیگر می فرماید: «فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون» یعنی «قسم به پروردگار تو از همه ایشان سوال خواهیم کرد از آنچه می کنند» و در احادیث بسیار وارد شده است که «در روز قیامت از هر کسی سوال می کنند: عمری که به تو داده شد در چه آن را صرف نموده؟ و دیگر از بدنی که به او عطا شده است که آن را در چه کار کهنه کرده؟ و از مالی که داشته است از کجا تحصیل کرده؟ و به چه مصرف رسانیده؟».
و بالجمله آیات و اخبار در محاسبه اعمال از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر در روز شمار، بی شمار است و حساب در آن روز، با مستوفیان عرصه قیامت و محاسبان آن وادی پر هول و وحشت است و محاسبه دیگر نیز هست که در این دنیا امر به آن شده و آن را سبب نجات از وقت حساب در آخرت قرار داده اند و آن محاسبه هر کس است با خود، که آدمی پیش از حضور در دفترخانه محشر، به حساب خود برسد، و نفس خود را محاسبه نماید و از آن هر نفسی را مطالبه کند و اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را به میزان شرع بسنجد تا در روز قیامت، حساب او آسان، و جواب او حاضر باشد.
و اشاره به این محاسبه است آنچه خدای تعالی می فرماید: «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» یعنی «باید ببیند هر کسی آنچه را که پیش فرستاده است از برای فردای خود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محاسبه خود را برسید پیش از آنکه حساب شما را بکنند و اعمال خود را بسنجید پیش از آنکه به ترازوی عرصه محشر آنها را بسنجند» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنکه از شما مطالبه حساب آن را بکنند و به درستی که از برای قیامت، پنجاه موقف است که در هر موقفی هزار سال آدمی را نگاه می دارند و حساب از او می جویند» و مستفاد از این حدیث، آن است که محاسبه در دنیا کفایت حساب این موقفها را می کند و نیز از آن حضرت منقول است که «اگر در محاسبه روز قیامت هیچ هولی نمی بود مگر حیا و خجلت عرضه اعمال به ملک متعال، و بر افتادن پرده از روی کار، و رسوایی در حضور جمیع مخلوقات، سزاوار این بود که آدمی در سر کوهها مقام سازد و به آبادانی ها نیاید و نیاشامد و نخورد و نخوابد، مگر به قدری که او را از تلف شدن محافظت نماید و چنین رفتار می کند هر که را اعتقاد کامل است، و احوال قیامت را مطلع است و هر کسی را می بیند که قیامت او برپا شده و در دل مشاهده می کند که در آن هنگام در حضور پروردگار جبار ایستاده، پس چون اینها را تصور نمود مشغول محاسبه نفس خود می شود که گویا آن را به عرصات خوانده اند و در موقف سوال باز داشته اند» و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که «شیعه ما نیست هر که هر روز محاسبه خود را نکند پس اگر عمل نیک از او سر زده باشد از خدا طلب زیادتی کند و اگر عمل بدی سرزده باشد توبه و استغفار نماید».
و مراقبه آن است که همیشه متوجه خود و مراقب ظاهر و باطن خود باشد که معصیتی از او صادر نشود و واجبی را ترک ننماید.
و بدان که اجماع امت منعقد است و از کتاب الهی و اخبار ثابت است که در روز قیامت محاسبه بندگان به دقت خواهد شد و مطالبه حبه و مثقال از اعمال را خواهند کرد.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا» یعنی «می گذاریم ترازوهای عدل را در روز قیامت، پس هیچ نفسی ظلم کرده نمی شود به هیچ چیز» و می فرماید: «و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین» یعنی «و اگر به قدر خردلی از اعمال ایشان بوده باشد آن را به حساب خواهیم آورد» و دیگر فرموده است: «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای عمل خیر کند آن را خواه دید و به قدر ذره ای از هر که عمل شر سرزند به آن خواهد رسید» و دیگر می فرماید: «فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون» یعنی «قسم به پروردگار تو از همه ایشان سوال خواهیم کرد از آنچه می کنند» و در احادیث بسیار وارد شده است که «در روز قیامت از هر کسی سوال می کنند: عمری که به تو داده شد در چه آن را صرف نموده؟ و دیگر از بدنی که به او عطا شده است که آن را در چه کار کهنه کرده؟ و از مالی که داشته است از کجا تحصیل کرده؟ و به چه مصرف رسانیده؟».
و بالجمله آیات و اخبار در محاسبه اعمال از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر در روز شمار، بی شمار است و حساب در آن روز، با مستوفیان عرصه قیامت و محاسبان آن وادی پر هول و وحشت است و محاسبه دیگر نیز هست که در این دنیا امر به آن شده و آن را سبب نجات از وقت حساب در آخرت قرار داده اند و آن محاسبه هر کس است با خود، که آدمی پیش از حضور در دفترخانه محشر، به حساب خود برسد، و نفس خود را محاسبه نماید و از آن هر نفسی را مطالبه کند و اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را به میزان شرع بسنجد تا در روز قیامت، حساب او آسان، و جواب او حاضر باشد.
و اشاره به این محاسبه است آنچه خدای تعالی می فرماید: «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» یعنی «باید ببیند هر کسی آنچه را که پیش فرستاده است از برای فردای خود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محاسبه خود را برسید پیش از آنکه حساب شما را بکنند و اعمال خود را بسنجید پیش از آنکه به ترازوی عرصه محشر آنها را بسنجند» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنکه از شما مطالبه حساب آن را بکنند و به درستی که از برای قیامت، پنجاه موقف است که در هر موقفی هزار سال آدمی را نگاه می دارند و حساب از او می جویند» و مستفاد از این حدیث، آن است که محاسبه در دنیا کفایت حساب این موقفها را می کند و نیز از آن حضرت منقول است که «اگر در محاسبه روز قیامت هیچ هولی نمی بود مگر حیا و خجلت عرضه اعمال به ملک متعال، و بر افتادن پرده از روی کار، و رسوایی در حضور جمیع مخلوقات، سزاوار این بود که آدمی در سر کوهها مقام سازد و به آبادانی ها نیاید و نیاشامد و نخورد و نخوابد، مگر به قدری که او را از تلف شدن محافظت نماید و چنین رفتار می کند هر که را اعتقاد کامل است، و احوال قیامت را مطلع است و هر کسی را می بیند که قیامت او برپا شده و در دل مشاهده می کند که در آن هنگام در حضور پروردگار جبار ایستاده، پس چون اینها را تصور نمود مشغول محاسبه نفس خود می شود که گویا آن را به عرصات خوانده اند و در موقف سوال باز داشته اند» و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که «شیعه ما نیست هر که هر روز محاسبه خود را نکند پس اگر عمل نیک از او سر زده باشد از خدا طلب زیادتی کند و اگر عمل بدی سرزده باشد توبه و استغفار نماید».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عقل، تاجر راه آخرت
بدان که عقل در بدن آدمی به منزله تاجر راه آخرت است و سرمایه او عمر است و نفس، معین و یاور اوست در این تجارت، پس آن به جای شریک یا غلام او است که به سرمایه او تجارت می کند و نفع این تجارت، تحصیل اخلاق حسنه و صفات فاضله و اعمال صالحه است، که وسیله رسیدن به نعیم ابدی و سعادت سرمدی است و نقصان او کسب اوصاف رذیله و ارتکاب معاصی است که باعث وصول درکات جحیم و عذاب الیم است و موسم این تجارت، ایام زندگانی است و بازار آن، دنیا است.
همچنان که هر تاجری ابتدا با شریک یا غلام خود شرط و پیمان می کند که چه معامله بکند و چه نکند و به چه قیمت بخرد و به چه قیمت بفروشد و بعد از آن خود مراقب احوال او می گردد و از هر طرف مترصد و متوجه اوست که از شرط تجاوز نکند و پیمان را نشکند و مایه را تلف نکند و اگر جایی خطایی از او دید او را آگاه می سازد و منع او می کند و بعد از اینها حساب او را می رسد و نفع و نقصان او را ملاحظه می کند.
و بعد از اینها اگر در تجارت تقصیر کرده است و خیانتی از او سر زده است و سرمایه را تلف کرده است او را مواخذه می کند و غرامت از او می ستاند همچنین عقل انسانی باید در شرکت نفس و تجارت به آن، این اعمال را به جا آورد و مجموع این اعمال را «مرابطه» گویند، که مرکب است از چهار امر:
اول مشارطه است: و آن عبارت از این است که در هر شبانه روزی یک دفعه با نفس، شرط کند و از آن عهد و پیمان گیرد که پیرامون معاصی نگردد و چیزی که موجب سخط الهی باشد از او صادر نشود و در طاعات واجبه کوتاهی نکند و هر عمل خیری که از برای او میسر شود ترک نکند و بهتر آن است که این عمل را در ابتدای روز، بعد از فراغ از نماز صبح و تعقیبات آن کند به این نوع که نفس خود را در مقابل خود فرض کند و به آن خطاب کند و بگوید: ای نفس سرمایه و بضاعتی به غیر از این چند روز ندارم اگر این از دست من در رود سرمایه من بر باد رفته و امروز روز تازه ای است که خدا مرا در آن مهلت داده و اگر امروز مرده بودم آرزو می کردم که کاش یک روز دیگر خدا مرا به دنیا برگرداند که در آن توشه تحصیل کنم.
پس ای نفس چنان تصور کن که مرده بودی و آرزوی مراجعت به دنیا می کردی و تو را به دنیا بازگردانیدند پس زنهار، زنهار، که این روز را ضایع نکنی که هر نفسی از آن گوهری است گرانمایه که عوض ندارد و می توان به آن گنجی خرید که ابد الآباد راحت آن نماید.
قدر وقت ار نشناسی تو و کاری نکنی
بس خجالت که از این حاصل اوقات بری
ای نفس هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت است و همچنان که در احادیث معتبر رسیده: «به إزای هر شبانه روزی در آن عالم، بیست و چهار خزانه خلق شده، در عقب یکدیگر، هر خزانه در مقابل ساعتی و چون آدمی بمیرد آن خزانه ها بر او گشوده خواهد شد و داخل آنها خواهد گردید پس چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن طاعت خدا را نموده خواهد دید که از نور اعمال حسنه مملو گردیده و شعاع آن به اطراف و اکناف تتق کشیده و در آن وقت از فرح و شادی و نشاط و شکفتگی چندان از بریا او حاصل شود که اگر آن را بر همه اهل دوزخ قسمت نمایند چندان فرح به ایشان رسد که ادراک الم آتش را نکنند و چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن معصیت خدا را نموده، خواهد دید که از ظلمت معصیت، سیاه و تاریک و موحش گشته و تعفن، او را فرو گرفته، چنان خوف و بیم و الم در آن وقت از برای او می رسد که اگر آن را بر اهل بهشت تقسیم کنند نعمتهای بهشت بر ایشان ناگوار گردد و چون داخل خزانه ای شود که به إزای ساعتی باشد که از اطاعت و معصیت خالی باشد و مشغول امر مباحی از خواب و خور و غفلت بوده حسرت از برای او هم خواهد رسید که چرا آن را خالی گذارده و چنین غبنی او را دریافته» پس ای نفس جهد کن تا خزانه های ساعات امروزه را معمور کنی و آن را خالی نگذاری از گنجهای بی پایان و کسالت نوروزی و به بطالت به سر نبری تا از درجات عالیه محروم گردی و گرفتار حسرت و تأسف شوی.
و بعد از آن در خصوص هفت عضو خود که چشم و زبان و گوش و دست و پا و شکم و فرج است به نفس خود سفارش کند و وصیت نماید و آنها را به او سپارد، زیرا آنها رعایا و خدمتکاران نفسند در تجارت، و بدون آنها تجارت نفس صورت نمی گیرد پس سفارش کند آن را به محافظت آنها از معاصی که به آنها تعلق دارد و به کار بردن آنها در آنچه از برای آن خلق شده اند و سفارش بلیغ نماید به نفس خود در خصوص به جا آوردن طاعاتی که هر شبانه روزی باید کرد و اینها همه سفارش و عهدی است که هر روز با نفس باید کرد و لیکن بعد از آنکه به کثرت شرط و مراقبه، عملی عادت آن شد یا به ترک معصیتی عادت کرد که دیگر مظنه ترک آن عادت یا ارتکاب آن معصیت در حق آن نمی رود احتیاج به سفارش و شرط در آن عمل نیست.
و باید در آنچه احتمال خلاف از نفس می رود عهد و پیمان از او گرفت و هر شغلی از مشاغل دنیویه یا دینیه در دست او باشد که باید آن را به جا آورد، از ریاستی و تجارتی یا حکمی یا تدریسی یا امثال اینها که هر روز مهم تازه و کار جدیدی از برای او در آن شغل هم می رسد باید در حین شرط با نفس آن شغل را به نظر درآورد و نفس را وصیت ایستادن به جاده حق در همه جزئیات آن شغل نماید پس سفارش بسیار به نفس کند در خصوص اینکه هر امری که در آن شبانه روز می خواهد بکند، عاقبت آن را نیک ملاحظه کند و این، عمده سفارشها و بالاترین همه است.
مردی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم طلب وصیتی و نصیحتی نمود حضرت تا سه مرتبه به او فرمود: «اگر من تو را نصیحتی کنم به جا خواهی آورد؟ و هر دفعه آن شخص عرض کرد: بلی پس حضرت فرمود که هر وقت اراده امری می کنی در عاقبت آن تأمل کن اگر نیک باشد بکن و الا ترک کن و پیرامون آن نگرد» پس در این خصوص عهد و میثاقی موکد از نفس بگیرد و چون این خطاب به انجام رسید از اول اجزای مرابطه فراغ است .
دوم مراقبه است: و آن عبارت از این است که در تمام شبانه روز متوجه نفس خود باشد و در هر کاری که می خواهد بکند مراقب احوال آن باشد، زیرا اگر آن را به خود واگذاری، همه آن سفارشهای گذشته را فراموش می کند و عهد و پیمان را می شکند.
پس باید در هیچ حالی از آن غافل نشده و در لحظه ای آن را به خود وانگذاشت و حالات آن از سه قسم بیرون نیست: یا مشغول طاعتی است، یا معصیتی، یا به امر مباحی، چون اکل و شرب و امثال اینها پرداخته.
پس در حال طاعت باید مراقب آن بود که نیت آن فاسد نشود و میل به ریا و اغراض دیگر نکند و حضور قلب را دست برندارد و ادب پروردگار را نگاهدارد آن طاعت را ناقص نسازد و در حال معصیت باید متوجه آن بود که مرتکب نگردد و آن را ترک کند و اگر از آن سرزده باشد دفعه او را به توبه و إنابه بدارد و او را امر کند که کفاره آن را به جا آورد و در حال اشتغال به امر مباحی متوجه آن باشد که آداب شرعیه آن را به جا آورد مثل اینکه چیزی اگر بخورد دستها را بشوید و بسم الله بگوید.
و همچنین سایر آدابی که از برای اکل رسیده و اگر بنشیند، مراقب آن باشد که رو به قبله باشد و اگر بلایی و مصیبتی حادث شود، متوجه باشد که صبر کند و جزع و فرع ننماید و اگر نعمتی به او رسد امر کند او را کند او را که شکر آن نعمت را به جا آورد و او را از غضب و کج خلقی و سخنان ناشایست محافظت نماید و بسیار متوجه نفس باشد که دل را در میدان هوا و هوس نتازد و آن را به فکرهای بیهوده و آرزوهای بی حاصل مشغول نسازد و وساوس شیطانیه و افکار باطله را در آن راه ندهد بلکه فکرهای آن در چیزی باشد که به کار دنیا یا آخرت آن آید و در امری باشد که ثمره بر آن مترتب شود و اگر تواند به نوعی متوجه و مراقب آن باشد که بجز یاد خدا و فکر در عجایب و صنایع او را در آنجا داخل نشود و به غیر از ذکر او در آن خانه راه نیابد چنانکه گفته اند:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
و به هر شغلی که می پردازم دل را در آن مشغول فکر حکمتهای خدا و صنع و عجایب صنعت او در ادوات و آلات آن کند مثلا در حالات اکل، به نظر بصیرت و عبرت بنگرد که چگونه خدا قوام بدن حیوانات را در آن قرار داده و اسباب آن را مهیا نموده و انواع مأکولات را آفریده در حیوانات قوای چند خلق کرده که به آنها امر خوردن منتظم می گردد و غیر اینها از عجایب حکمت و غرائب صنعت.
و از جمله اموری که در مراقبه لازم است آن است که در هر حالی از احوال، از حرکت و سکون ملتفت به جانب خدا باشد و او را مراقب خود داند و بداند که خدای تعالی بر ضمیر همه کس آگاه، و به جمیع اعمال و افعالشان بیناست و اسرار دل در نزد او مکشوف و ظاهر است بیشتر از آنچه ظاهر بدن بر مردمان بیدار واضح است.
و خدای می فرماید: «الم یعلم بان الله یری» یعنی «آیا انسان عالم نیست به اینکه خدا همه چیز را می بیند» و در حدیث قدسی رسیده است که «این است و جز این نیست که در بهشت عدن ساکن می شوند کسانی که چون قصد معصیتی کردند عظمت مرا یاد آورند و متوجه من باشند و به این جهت آن را ترک کنند و کسانی که قدمهای ایشان از خوف من خم شد».
منقول است که «چون زلیخا یوسف علیه السلام را به خلوت طلبید بتی در آنجا بود برخاست و پرده بر آن افکند یوسف گفت: زلیخا تو را چه رسیده است آیا تو از حضور جمادی حیا می کنی و من از حضور پادشاه جبار حیا نکنم؟» و از برای مراقبه حق مراتب بسیار است.
اول درجه آن این است که در همه حال او را مطلع بداند و از ترس او از معاصی او احتراز نماید و می رسد به جایی که نور ظلمت و جلال الهی چنان بر دل بنده تابیده شود که در همه اوقات او را از یاد دنیا و مافیها، بلکه از وجود خود غافل ساخته باشد و پیوسته مستغرق ملاحظه جمال و جلال و عظمت بوده باشد.
سوم محاسبه است بعد از عمل، همچنان که بنده باید در اول هر روز وقتی را معین سازد از برای شرط عهد با نفس، همچنین باید در آخر هر روز وقتی را معین کند از برای محاسبه، تا در آن وقت از نفس حساب وصیتهای را که در اول روز کرده بود و عهدهایی را که گرفته بود بکشد و حساب جمیع حرکات و سکنات را از آن بجوید.
همچنان که تاجر در آخر هر سالی با شرکای خود حساب می کند و این امری است که بر هر که متعقد روز حساب، و سالک راه آخرت باشد لازم است.
و در اخبار وارد شده است که «از برای عاقل باید در شبانه روزی چهار وقت باشد: یک وقت که با پروردگار خود خلوت کند و راز گوید، و یک وقت که در آن حساب نفس خود را کند، و یک وقت که تفکر در عجائب صنع پروردگار نماید، و یک وقت که مشغول تربیت بدن و اکل و شرب باشد» و از این جهت بزرگان دین، و سلف صالحین، در محاسبه نفس خود نهایت سعی و اهتمام را داشته اند، به نحوی که این را از جمله أمور واجبه خود می شمرده اند و در محاسبه با نفس خود از پادشاه خشمناک شدیدتر، و از شریک لئیم بخیل تر و دقیق تر بوده اند و چنین می دانستند که کسی که محاسبه نفس خود را دقیق تر از محاسبه شریک و عامل خود نکند از اهل تقوی و ورع نیست، بلکه یا اعتقاد به روز حساب ندارد و یا احمق است، زیرا که عاقلی که اعتقاد به شداید عذاب آن روز و رسوایی و فضیحت و حیا و خجلت آن داشته باشد و بداند که محاسبه نفس در دنیا آن را ساقط می کند یا سبکتر می سازد و چگونه آن را ترک می نماید؟!
همچنان که هر تاجری ابتدا با شریک یا غلام خود شرط و پیمان می کند که چه معامله بکند و چه نکند و به چه قیمت بخرد و به چه قیمت بفروشد و بعد از آن خود مراقب احوال او می گردد و از هر طرف مترصد و متوجه اوست که از شرط تجاوز نکند و پیمان را نشکند و مایه را تلف نکند و اگر جایی خطایی از او دید او را آگاه می سازد و منع او می کند و بعد از اینها حساب او را می رسد و نفع و نقصان او را ملاحظه می کند.
و بعد از اینها اگر در تجارت تقصیر کرده است و خیانتی از او سر زده است و سرمایه را تلف کرده است او را مواخذه می کند و غرامت از او می ستاند همچنین عقل انسانی باید در شرکت نفس و تجارت به آن، این اعمال را به جا آورد و مجموع این اعمال را «مرابطه» گویند، که مرکب است از چهار امر:
اول مشارطه است: و آن عبارت از این است که در هر شبانه روزی یک دفعه با نفس، شرط کند و از آن عهد و پیمان گیرد که پیرامون معاصی نگردد و چیزی که موجب سخط الهی باشد از او صادر نشود و در طاعات واجبه کوتاهی نکند و هر عمل خیری که از برای او میسر شود ترک نکند و بهتر آن است که این عمل را در ابتدای روز، بعد از فراغ از نماز صبح و تعقیبات آن کند به این نوع که نفس خود را در مقابل خود فرض کند و به آن خطاب کند و بگوید: ای نفس سرمایه و بضاعتی به غیر از این چند روز ندارم اگر این از دست من در رود سرمایه من بر باد رفته و امروز روز تازه ای است که خدا مرا در آن مهلت داده و اگر امروز مرده بودم آرزو می کردم که کاش یک روز دیگر خدا مرا به دنیا برگرداند که در آن توشه تحصیل کنم.
پس ای نفس چنان تصور کن که مرده بودی و آرزوی مراجعت به دنیا می کردی و تو را به دنیا بازگردانیدند پس زنهار، زنهار، که این روز را ضایع نکنی که هر نفسی از آن گوهری است گرانمایه که عوض ندارد و می توان به آن گنجی خرید که ابد الآباد راحت آن نماید.
قدر وقت ار نشناسی تو و کاری نکنی
بس خجالت که از این حاصل اوقات بری
ای نفس هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت است و همچنان که در احادیث معتبر رسیده: «به إزای هر شبانه روزی در آن عالم، بیست و چهار خزانه خلق شده، در عقب یکدیگر، هر خزانه در مقابل ساعتی و چون آدمی بمیرد آن خزانه ها بر او گشوده خواهد شد و داخل آنها خواهد گردید پس چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن طاعت خدا را نموده خواهد دید که از نور اعمال حسنه مملو گردیده و شعاع آن به اطراف و اکناف تتق کشیده و در آن وقت از فرح و شادی و نشاط و شکفتگی چندان از بریا او حاصل شود که اگر آن را بر همه اهل دوزخ قسمت نمایند چندان فرح به ایشان رسد که ادراک الم آتش را نکنند و چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن معصیت خدا را نموده، خواهد دید که از ظلمت معصیت، سیاه و تاریک و موحش گشته و تعفن، او را فرو گرفته، چنان خوف و بیم و الم در آن وقت از برای او می رسد که اگر آن را بر اهل بهشت تقسیم کنند نعمتهای بهشت بر ایشان ناگوار گردد و چون داخل خزانه ای شود که به إزای ساعتی باشد که از اطاعت و معصیت خالی باشد و مشغول امر مباحی از خواب و خور و غفلت بوده حسرت از برای او هم خواهد رسید که چرا آن را خالی گذارده و چنین غبنی او را دریافته» پس ای نفس جهد کن تا خزانه های ساعات امروزه را معمور کنی و آن را خالی نگذاری از گنجهای بی پایان و کسالت نوروزی و به بطالت به سر نبری تا از درجات عالیه محروم گردی و گرفتار حسرت و تأسف شوی.
و بعد از آن در خصوص هفت عضو خود که چشم و زبان و گوش و دست و پا و شکم و فرج است به نفس خود سفارش کند و وصیت نماید و آنها را به او سپارد، زیرا آنها رعایا و خدمتکاران نفسند در تجارت، و بدون آنها تجارت نفس صورت نمی گیرد پس سفارش کند آن را به محافظت آنها از معاصی که به آنها تعلق دارد و به کار بردن آنها در آنچه از برای آن خلق شده اند و سفارش بلیغ نماید به نفس خود در خصوص به جا آوردن طاعاتی که هر شبانه روزی باید کرد و اینها همه سفارش و عهدی است که هر روز با نفس باید کرد و لیکن بعد از آنکه به کثرت شرط و مراقبه، عملی عادت آن شد یا به ترک معصیتی عادت کرد که دیگر مظنه ترک آن عادت یا ارتکاب آن معصیت در حق آن نمی رود احتیاج به سفارش و شرط در آن عمل نیست.
و باید در آنچه احتمال خلاف از نفس می رود عهد و پیمان از او گرفت و هر شغلی از مشاغل دنیویه یا دینیه در دست او باشد که باید آن را به جا آورد، از ریاستی و تجارتی یا حکمی یا تدریسی یا امثال اینها که هر روز مهم تازه و کار جدیدی از برای او در آن شغل هم می رسد باید در حین شرط با نفس آن شغل را به نظر درآورد و نفس را وصیت ایستادن به جاده حق در همه جزئیات آن شغل نماید پس سفارش بسیار به نفس کند در خصوص اینکه هر امری که در آن شبانه روز می خواهد بکند، عاقبت آن را نیک ملاحظه کند و این، عمده سفارشها و بالاترین همه است.
مردی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم طلب وصیتی و نصیحتی نمود حضرت تا سه مرتبه به او فرمود: «اگر من تو را نصیحتی کنم به جا خواهی آورد؟ و هر دفعه آن شخص عرض کرد: بلی پس حضرت فرمود که هر وقت اراده امری می کنی در عاقبت آن تأمل کن اگر نیک باشد بکن و الا ترک کن و پیرامون آن نگرد» پس در این خصوص عهد و میثاقی موکد از نفس بگیرد و چون این خطاب به انجام رسید از اول اجزای مرابطه فراغ است .
دوم مراقبه است: و آن عبارت از این است که در تمام شبانه روز متوجه نفس خود باشد و در هر کاری که می خواهد بکند مراقب احوال آن باشد، زیرا اگر آن را به خود واگذاری، همه آن سفارشهای گذشته را فراموش می کند و عهد و پیمان را می شکند.
پس باید در هیچ حالی از آن غافل نشده و در لحظه ای آن را به خود وانگذاشت و حالات آن از سه قسم بیرون نیست: یا مشغول طاعتی است، یا معصیتی، یا به امر مباحی، چون اکل و شرب و امثال اینها پرداخته.
پس در حال طاعت باید مراقب آن بود که نیت آن فاسد نشود و میل به ریا و اغراض دیگر نکند و حضور قلب را دست برندارد و ادب پروردگار را نگاهدارد آن طاعت را ناقص نسازد و در حال معصیت باید متوجه آن بود که مرتکب نگردد و آن را ترک کند و اگر از آن سرزده باشد دفعه او را به توبه و إنابه بدارد و او را امر کند که کفاره آن را به جا آورد و در حال اشتغال به امر مباحی متوجه آن باشد که آداب شرعیه آن را به جا آورد مثل اینکه چیزی اگر بخورد دستها را بشوید و بسم الله بگوید.
و همچنین سایر آدابی که از برای اکل رسیده و اگر بنشیند، مراقب آن باشد که رو به قبله باشد و اگر بلایی و مصیبتی حادث شود، متوجه باشد که صبر کند و جزع و فرع ننماید و اگر نعمتی به او رسد امر کند او را کند او را که شکر آن نعمت را به جا آورد و او را از غضب و کج خلقی و سخنان ناشایست محافظت نماید و بسیار متوجه نفس باشد که دل را در میدان هوا و هوس نتازد و آن را به فکرهای بیهوده و آرزوهای بی حاصل مشغول نسازد و وساوس شیطانیه و افکار باطله را در آن راه ندهد بلکه فکرهای آن در چیزی باشد که به کار دنیا یا آخرت آن آید و در امری باشد که ثمره بر آن مترتب شود و اگر تواند به نوعی متوجه و مراقب آن باشد که بجز یاد خدا و فکر در عجایب و صنایع او را در آنجا داخل نشود و به غیر از ذکر او در آن خانه راه نیابد چنانکه گفته اند:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
و به هر شغلی که می پردازم دل را در آن مشغول فکر حکمتهای خدا و صنع و عجایب صنعت او در ادوات و آلات آن کند مثلا در حالات اکل، به نظر بصیرت و عبرت بنگرد که چگونه خدا قوام بدن حیوانات را در آن قرار داده و اسباب آن را مهیا نموده و انواع مأکولات را آفریده در حیوانات قوای چند خلق کرده که به آنها امر خوردن منتظم می گردد و غیر اینها از عجایب حکمت و غرائب صنعت.
و از جمله اموری که در مراقبه لازم است آن است که در هر حالی از احوال، از حرکت و سکون ملتفت به جانب خدا باشد و او را مراقب خود داند و بداند که خدای تعالی بر ضمیر همه کس آگاه، و به جمیع اعمال و افعالشان بیناست و اسرار دل در نزد او مکشوف و ظاهر است بیشتر از آنچه ظاهر بدن بر مردمان بیدار واضح است.
و خدای می فرماید: «الم یعلم بان الله یری» یعنی «آیا انسان عالم نیست به اینکه خدا همه چیز را می بیند» و در حدیث قدسی رسیده است که «این است و جز این نیست که در بهشت عدن ساکن می شوند کسانی که چون قصد معصیتی کردند عظمت مرا یاد آورند و متوجه من باشند و به این جهت آن را ترک کنند و کسانی که قدمهای ایشان از خوف من خم شد».
منقول است که «چون زلیخا یوسف علیه السلام را به خلوت طلبید بتی در آنجا بود برخاست و پرده بر آن افکند یوسف گفت: زلیخا تو را چه رسیده است آیا تو از حضور جمادی حیا می کنی و من از حضور پادشاه جبار حیا نکنم؟» و از برای مراقبه حق مراتب بسیار است.
اول درجه آن این است که در همه حال او را مطلع بداند و از ترس او از معاصی او احتراز نماید و می رسد به جایی که نور ظلمت و جلال الهی چنان بر دل بنده تابیده شود که در همه اوقات او را از یاد دنیا و مافیها، بلکه از وجود خود غافل ساخته باشد و پیوسته مستغرق ملاحظه جمال و جلال و عظمت بوده باشد.
سوم محاسبه است بعد از عمل، همچنان که بنده باید در اول هر روز وقتی را معین سازد از برای شرط عهد با نفس، همچنین باید در آخر هر روز وقتی را معین کند از برای محاسبه، تا در آن وقت از نفس حساب وصیتهای را که در اول روز کرده بود و عهدهایی را که گرفته بود بکشد و حساب جمیع حرکات و سکنات را از آن بجوید.
همچنان که تاجر در آخر هر سالی با شرکای خود حساب می کند و این امری است که بر هر که متعقد روز حساب، و سالک راه آخرت باشد لازم است.
و در اخبار وارد شده است که «از برای عاقل باید در شبانه روزی چهار وقت باشد: یک وقت که با پروردگار خود خلوت کند و راز گوید، و یک وقت که در آن حساب نفس خود را کند، و یک وقت که تفکر در عجائب صنع پروردگار نماید، و یک وقت که مشغول تربیت بدن و اکل و شرب باشد» و از این جهت بزرگان دین، و سلف صالحین، در محاسبه نفس خود نهایت سعی و اهتمام را داشته اند، به نحوی که این را از جمله أمور واجبه خود می شمرده اند و در محاسبه با نفس خود از پادشاه خشمناک شدیدتر، و از شریک لئیم بخیل تر و دقیق تر بوده اند و چنین می دانستند که کسی که محاسبه نفس خود را دقیق تر از محاسبه شریک و عامل خود نکند از اهل تقوی و ورع نیست، بلکه یا اعتقاد به روز حساب ندارد و یا احمق است، زیرا که عاقلی که اعتقاد به شداید عذاب آن روز و رسوایی و فضیحت و حیا و خجلت آن داشته باشد و بداند که محاسبه نفس در دنیا آن را ساقط می کند یا سبکتر می سازد و چگونه آن را ترک می نماید؟!
ملا احمد نراقی : باب چهارم
کیفیت محاسبه نفس
مخفی نماند که کیفیت محاسبه نفس، آن است که در وقتی که آخر روز معین کرده بنشیند و نفس خود را مصور سازد و ابتدا محاسبه واجبات را از آن بجوید پس اگر همه آنها را درست بجا آورده باشد او را دعا کند و شکر خدا به جا آورد و او را ترغیب بر مثل آن نماید و اگر چیزی از آنها را ترک نموده باشد از او قضای آن را مطالبه کند و به وعده او فریب نخورد که بسیار بد حساب است و باید دفعه او را بر قضا بدارد و اگر نقصانی در آداب و شرایط آنها باشد تدارک آن را به نافله و امثال آن بکند و بعد از آن، حساب معاصی آن را برسد که اگر معصیتی مرتکب نشده باشد شکر خدا را کند و اگر مرتکب شده باشد در مقام نکوهش و عتاب نفس برآید و آن را به عذاب افکند و زجر کند و تلافی آن را از آن مطالبه کند و همچنان که در حساب دنیا دقت می کند و از حبه و دینار و قیراط و نقیر و قطمیر، تفتیش می نماید و باریک می شود که مغبون نگردد همچنین باید دقت و تفتیش کند از افعال نفس، و بر آن تنگ بگیرد و از حیله و مکر آن احتیاط کند، زیرا که آن مکاره ای است که خدعه می کند و مشتبه می نماید پس باید جواب صحیح از جمیع کردار و گفتار آن مطالبه کند و خود به حساب خود برسد پیش از آنکه در صحرای قیامت دیگری به حساب او برسد و باید هیچ چیز را مهمل نگذارد و حساب جمیع آنچه گفته و کرده و دیده و شنیده از نگاه کردن و نشستن و برخاستن و خوردن و خوابیدن و آشامیدن، حتی از سکوت آن سوال کند، که چرا ساکت شد، و از افکار و خواطر قلبیه و صفات و اخلاق پس اگر از عهده جواب جمیع برآمد به نحوی که از حق تجاوز نکرده باشد و چیزی از واجبات را ترک نکرده باشد و مرتکب معصیتی نشده باشد، از حساب آن روز فارغ است و هیچ چیز باقی ندارد و اگر در چیزی کوتاهی کرده و از جواب صحیح آن عاجز ماند، آن را در دل خود ثبت نماید همچنان که تاجر باقی شریک را در دفتر حساب خود ثبت می کند و بعد از ثبت آن، در مقام معاتبه و مطالبه غرامت آن برآید.
چهارم معاتبه و استیفاست: و آن آخر اعمال مرابطه است و عبارت از آن است که بعد از آنکه در آخر روز، حساب نفس خود را رسید و آن را خیانتکار و مقصر یافت، سزاوار نیست که مسامحه کند و آن را مهمل گذارد، زیرا این باعث جرأت نفس می شود و معتاد به خیانت و تقصیر می گردد و بعد از آن بازداشتن آن در نهایت صعوبت می شود پس باید ابتدا در مقام عتاب نفس برآید و بگوید: أف بر تو ای نفس خبیث.
به غفلت تا به کی عمری چنین تنگ
به منزل کی رسی پائی چنین لنگ
آخر ای دشمن خود و من، مرا هلاک ساختی و به ورطه شقاوت انداختی، عن قریب است که در درکات جحیم با شیطان رجیم معذب به عذاب الیم خواهی بود ای نفس اماره خبیثه بی شرمی تا کی؟ و بی حیایی تا چند؟ جهل و غفلت تا کجا؟ حمق و سفاهت تا چه حد؟ پیش روی تو بهشت و دوزخ آماده است و ناچار یکی از اینها منزل تو خواهد بود و نمی دانی کدام است تو را با خنده و شادی چکار، و با لهو و بازی چه افتاده است؟
نمی بینی که ناگاه مرگ، بی خبر می رسد و تا می نگری فرصت از دست رفته است؟ وای بر تو ای نفس خبیث، پس وای بر تو، می دانی که خداوند علیم بر امور تو مطلع و آگاه است و با وجود این، در حضور او جرأت بر عصیان او می کنی؟ و اگر چنین می دانی که او تو را نمی بیند تو از زمره کفار، و دین اسلام را از تو ننگ و عار است ای نفس منافق تو دعوی اسلام می کنی و دم از اسلام می زنی و خدا را حاضر و ناظر می دانی، گرفتم که از عذاب او اندیشه نداری و به رحم او امیدواری، آخر حیا و شرم تو چه شد؟ کسی را که امیدگاه توست هر روز در حضور او عصیان می کنی و به خلاف فرموده او رفتار می نمایی، ای نفس خبیث و ای بی شرم و منافق اگر طعام لذیذی حاضر باشد که تو بسیار راغب به آن باشی و یک یهودی تو را خبر دهد که زهر در آن طعام است ترک آن می کنی؟ یا طبیب فاسقی گوید که فلان غذا کشنده است دست از آن می کشی و نمی گویی که گاه است این شخص دروغ بگوید یا خطا کرده باشد! یا قوت مزاج من دفع آن کند، یا خدا به قدرت کامله خود دفع اذیت او نماید و همچنین اگر طفلی گوید عقربی به جامه تو داخل شد سپند آسا از جا می جهی و جامه را می کنی و حال آنکه گاه است آن طفل دروغ گفته باشد، یا عقرب تو را نگزد پس چگونه شد که قول خدا و پیغمبران مرسل او و گفته اولیا و حکما و علما در نزد تو از قول یهودی یا فاسقی یا طفلی کمتر است؟ و اگر به احتمال عفو و کرم در معاصی نظر می کنی، چرا به احتمالاتی که مذکور شد در گفته ایشان التفات نمی نمایی؟ پس مکرر امثال این معاتبات را با نفس خود کند و بعد از آن، در مقام زجر و تنبیه آن برآید و آن را به عبادات شاقه، و تصدق أموال مرغوبه خود، و تلافی تقصیرات خود بدارد چنانکه اگر لقمه مشتبه یا حرام خورده باشد آن را گرسنگی دهد و اگر زبان به غیبت مسلمانی گشوده باشد مدح او را کند یا زبان را به سکوت تنبیه کند یا به ذکر بسیار، غرامت از او بکشد و اگر در نمازی سهل انگاری کرده باشد نماز بسیار به جا آورد و اگر به فقیری استخفاف نموده باشد مال بسیاری به او بدهد و همچنین در سایر معاصی و تقصیرات.
مخفی نماند که نفس سرکشی را به زیر بار این عقوبتها و زحمتها کشیدن به دو چیز آسان می شود:
اول: ملاحظه اخباری که وارد شده است در فضیلت ریاضت نفس و مجاهده با آن و ثواب طاعات و خیرات همچنان که از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «خوشا به حال بنده ای که با نفس و هوا و هوس خود جهاد کند و هر که لشکر هوای خود را بشکند به رضای پروردگار ظفر می یابد و هر که عقل او بر نفس اماره اش غالب شود به جهد و طاعت، پس به تحقیق که به فوز عظیم فایز گشته است و پرده ای تیره تر و موحش تر از نفس و هوا، میان بنده و خدا نیست و هیچ حربه ای از برای قتل و قطع این دو، مثل خشوع و گرسنگی و تشنگی روز و بیداری شب نیست پس اگر کسی چنین کند و بمیرد در زمره شهدا است و اگر زنده ماند و بر این جاده مستقیم باشد عاقبت او به رضوان اکبر می رسد» و سید انبیا صلی الله علیه و آله و سلم که باعث ایجاد ارض و سماء است این قدر نفس مطهر و مقدس خود را زحمت می داد که از بسیاری ایستادن به نماز، قدمهای مبارک او ورم می کرد و می فرمود: «أفلا أکون عبدا شکورا؟» یعنی «آیا من بنده شاکر خدا نباشم» و مقصود آن سرور، این بود که امت او به او اقتدا نمایند.
پس هان، هان، که در هیچ حالی از ریاضت و مجاهده نفس و سعی در طاعات و عبادات، غافل نشوید ای جان برادر اگر لذت عبادت پروردگار را بیابی، و حلاوت مناجات به آفریدگار را بچشی، و برکات و انوار آن را ببینی اگر اعضای تو را پاره سازند یک دقیقه از آن غافل نگردی».
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
دوم: همنشینی اهل عبادت و ریاضت، و هم صحبتی کسانی که ساعتی از زحمت طاعت، خود را فارغ نمی گذارند و نفس خود را نه انواع زحمات مشقت می دهند، زیرا ملاحظه احوال و اعمال ایشان باعث شوق و رغبت می گردد و سبب اقتدا و پیروی ایشان می شود.
یکی از نیکان می گوید که «هر وقت در عبادت، سستی از برای من حاصل می شد می رفتم به دیدن بعضی از عبادت کنندگان و چون او را می دیدم، تا یک هفته با شوق تمام به عبادت و طاعت اقدام می نمودم».
و لیکن در امثال این زمان، این امر دست نمی دهد، زیرا در این عصر یافت نمی شود کسی که چون پیشینیان دامن همت بر کمر زده وقت خود را وقف عبادت الهی نموده باشد بلکه اگر در همه عالم تفحص کنی کسی را نمی یابی که به ادنی مرتبه عبادت کنندگان گذشته برسد و به شخصی برنمی خوری که در مقام جهاد نفس بوده آن را در بوته ریاضات شرعیه بگدازد.
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
سایه کس، فر «همائی» نداشت
صحبت کس، بوی وفائی نداشت
با نفس هر که برآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
چهارم معاتبه و استیفاست: و آن آخر اعمال مرابطه است و عبارت از آن است که بعد از آنکه در آخر روز، حساب نفس خود را رسید و آن را خیانتکار و مقصر یافت، سزاوار نیست که مسامحه کند و آن را مهمل گذارد، زیرا این باعث جرأت نفس می شود و معتاد به خیانت و تقصیر می گردد و بعد از آن بازداشتن آن در نهایت صعوبت می شود پس باید ابتدا در مقام عتاب نفس برآید و بگوید: أف بر تو ای نفس خبیث.
به غفلت تا به کی عمری چنین تنگ
به منزل کی رسی پائی چنین لنگ
آخر ای دشمن خود و من، مرا هلاک ساختی و به ورطه شقاوت انداختی، عن قریب است که در درکات جحیم با شیطان رجیم معذب به عذاب الیم خواهی بود ای نفس اماره خبیثه بی شرمی تا کی؟ و بی حیایی تا چند؟ جهل و غفلت تا کجا؟ حمق و سفاهت تا چه حد؟ پیش روی تو بهشت و دوزخ آماده است و ناچار یکی از اینها منزل تو خواهد بود و نمی دانی کدام است تو را با خنده و شادی چکار، و با لهو و بازی چه افتاده است؟
نمی بینی که ناگاه مرگ، بی خبر می رسد و تا می نگری فرصت از دست رفته است؟ وای بر تو ای نفس خبیث، پس وای بر تو، می دانی که خداوند علیم بر امور تو مطلع و آگاه است و با وجود این، در حضور او جرأت بر عصیان او می کنی؟ و اگر چنین می دانی که او تو را نمی بیند تو از زمره کفار، و دین اسلام را از تو ننگ و عار است ای نفس منافق تو دعوی اسلام می کنی و دم از اسلام می زنی و خدا را حاضر و ناظر می دانی، گرفتم که از عذاب او اندیشه نداری و به رحم او امیدواری، آخر حیا و شرم تو چه شد؟ کسی را که امیدگاه توست هر روز در حضور او عصیان می کنی و به خلاف فرموده او رفتار می نمایی، ای نفس خبیث و ای بی شرم و منافق اگر طعام لذیذی حاضر باشد که تو بسیار راغب به آن باشی و یک یهودی تو را خبر دهد که زهر در آن طعام است ترک آن می کنی؟ یا طبیب فاسقی گوید که فلان غذا کشنده است دست از آن می کشی و نمی گویی که گاه است این شخص دروغ بگوید یا خطا کرده باشد! یا قوت مزاج من دفع آن کند، یا خدا به قدرت کامله خود دفع اذیت او نماید و همچنین اگر طفلی گوید عقربی به جامه تو داخل شد سپند آسا از جا می جهی و جامه را می کنی و حال آنکه گاه است آن طفل دروغ گفته باشد، یا عقرب تو را نگزد پس چگونه شد که قول خدا و پیغمبران مرسل او و گفته اولیا و حکما و علما در نزد تو از قول یهودی یا فاسقی یا طفلی کمتر است؟ و اگر به احتمال عفو و کرم در معاصی نظر می کنی، چرا به احتمالاتی که مذکور شد در گفته ایشان التفات نمی نمایی؟ پس مکرر امثال این معاتبات را با نفس خود کند و بعد از آن، در مقام زجر و تنبیه آن برآید و آن را به عبادات شاقه، و تصدق أموال مرغوبه خود، و تلافی تقصیرات خود بدارد چنانکه اگر لقمه مشتبه یا حرام خورده باشد آن را گرسنگی دهد و اگر زبان به غیبت مسلمانی گشوده باشد مدح او را کند یا زبان را به سکوت تنبیه کند یا به ذکر بسیار، غرامت از او بکشد و اگر در نمازی سهل انگاری کرده باشد نماز بسیار به جا آورد و اگر به فقیری استخفاف نموده باشد مال بسیاری به او بدهد و همچنین در سایر معاصی و تقصیرات.
مخفی نماند که نفس سرکشی را به زیر بار این عقوبتها و زحمتها کشیدن به دو چیز آسان می شود:
اول: ملاحظه اخباری که وارد شده است در فضیلت ریاضت نفس و مجاهده با آن و ثواب طاعات و خیرات همچنان که از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «خوشا به حال بنده ای که با نفس و هوا و هوس خود جهاد کند و هر که لشکر هوای خود را بشکند به رضای پروردگار ظفر می یابد و هر که عقل او بر نفس اماره اش غالب شود به جهد و طاعت، پس به تحقیق که به فوز عظیم فایز گشته است و پرده ای تیره تر و موحش تر از نفس و هوا، میان بنده و خدا نیست و هیچ حربه ای از برای قتل و قطع این دو، مثل خشوع و گرسنگی و تشنگی روز و بیداری شب نیست پس اگر کسی چنین کند و بمیرد در زمره شهدا است و اگر زنده ماند و بر این جاده مستقیم باشد عاقبت او به رضوان اکبر می رسد» و سید انبیا صلی الله علیه و آله و سلم که باعث ایجاد ارض و سماء است این قدر نفس مطهر و مقدس خود را زحمت می داد که از بسیاری ایستادن به نماز، قدمهای مبارک او ورم می کرد و می فرمود: «أفلا أکون عبدا شکورا؟» یعنی «آیا من بنده شاکر خدا نباشم» و مقصود آن سرور، این بود که امت او به او اقتدا نمایند.
پس هان، هان، که در هیچ حالی از ریاضت و مجاهده نفس و سعی در طاعات و عبادات، غافل نشوید ای جان برادر اگر لذت عبادت پروردگار را بیابی، و حلاوت مناجات به آفریدگار را بچشی، و برکات و انوار آن را ببینی اگر اعضای تو را پاره سازند یک دقیقه از آن غافل نگردی».
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
دوم: همنشینی اهل عبادت و ریاضت، و هم صحبتی کسانی که ساعتی از زحمت طاعت، خود را فارغ نمی گذارند و نفس خود را نه انواع زحمات مشقت می دهند، زیرا ملاحظه احوال و اعمال ایشان باعث شوق و رغبت می گردد و سبب اقتدا و پیروی ایشان می شود.
یکی از نیکان می گوید که «هر وقت در عبادت، سستی از برای من حاصل می شد می رفتم به دیدن بعضی از عبادت کنندگان و چون او را می دیدم، تا یک هفته با شوق تمام به عبادت و طاعت اقدام می نمودم».
و لیکن در امثال این زمان، این امر دست نمی دهد، زیرا در این عصر یافت نمی شود کسی که چون پیشینیان دامن همت بر کمر زده وقت خود را وقف عبادت الهی نموده باشد بلکه اگر در همه عالم تفحص کنی کسی را نمی یابی که به ادنی مرتبه عبادت کنندگان گذشته برسد و به شخصی برنمی خوری که در مقام جهاد نفس بوده آن را در بوته ریاضات شرعیه بگدازد.
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
سایه کس، فر «همائی» نداشت
صحبت کس، بوی وفائی نداشت
با نفس هر که برآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محبت خدا بالاترین محبت ها
مذکور شد که این محبتی که از جمله صفات حسنه و اوصاف پسندیده است چیزی است که محبت به آن شرعا ممدوح و مستحسن باشد و آن محبتی است که ما در این مقام گفتگو از آن می کنیم و آن محبت به خداست و آنچه به او منسوب است.
و بالاترین همه محبتها آن است که محبت به خدا باشد بلکه بجز او کسی سزاوار محبت نیست و کسی که شایسته محبوبیت باشد بجز او نه و اگر چیزی دیگر هم دوستی را شاید به واسطه انتسابش به او است و اگر کسی چیزی را نه از این جهت دوست داشته باشد ازجهل و قصورش است در معرفت خداست پس سزاوار آن است که آدمی با تمامی ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه که جملگی آنها از آثار قدرت حق و پرتوی از انوار وجود مطلق است و محبت خالص او نسبت به بعضی به جهت خصوصیت نسبتی که با او دارند باشد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و بیان این مطلب آن است که دانستی که از برای محبت، اسبابی چند است و هر جا که محبتی است البته به جهت یکی از آن سببهاست و همه آن اسباب در حق پروردگار عالم مجتمعند.
اما سبب اول: که محبت آدمی به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است که وجود هر موجودی بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودی خود وجودی، و فی حد ذاته بودی نیست، اگر وجود است از اوست و اگر بقای وجود است به اوست کمال هر وجودی به انتساب به او حاصل، و هر ناقصی به واسطه قرب به او کامل می شود پس در کارخانه هستی وجودی نیست که به خودی خود ثباتی داشته باشد مگر قیوم مطلق که قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه کاینات منوط به بود اوست.
اگر طرفه العینی چشم التفات از کاینات بپوشد در عرصه هستی کسی صاحب وجودی نبیند و اگر لحظه ای دامن بی نیازی از کون و مکان برچیند گرد نیستی بر فرق عالمیان نشیند و چگونه تصور می شود که کسی خود را دوست داشته باشد و آنکه قوام هستی و وجود او فرع هستی و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و اما سبب دوم و سوم: پس بسی واضح و پیداست که هیچ لذتی نیست که نه از ثمره شجره نعمت او باشد و هیچ احسانی نیست که نه از خوان احسان و عطیت او بود هر نعمتی از دریای بی انتهای نعمت او قطره ای است و هر راحتی از بحر بی کران آلاء او جرعه ای و اسباب عیش و شادی از او آماده، و خوان نشاط و خرمی او نهاده.
کدام مور، دانه کشید که نه از خرمن احسان او است و کدام مگس نوشی چشید که نه از شهد شکرستان او.
ادیم زمین سفره عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد
ز ابر برافکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم
از آن قطره لولوی، لالا کند
وز این صورتی سرو بالا کند
و اما سبب چهارم: که حسن و جمال و تمامیت و کمال باشد پس حاجت به بیان نیست که جمال خالص، و کمال مطلق منحصر در ذات پاک حق است و هر جمالی در پیش آئینه جمال ازلی زشت و زبون، و هر کمالی نسبت به کمال لم یزلی پست و دون است هر جمالی نگری به صد نقص گرفتار، و هر حسنی بینی عیب آن پیش از هزار، جمال جمیل مطلق است که از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست که از جمله عیوب و قصور معرا است نه بالاتر از جمالش جمالی تصور توان کرد، و نه بهتر از حسنش به حسنی توان پی برد پس اگر جمالی مشوب به چندین هزار نقص، سزاوار محبت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق که بالاتر از آن متصور نباشد.
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
با وجود اینکه هر جا جمال زیبایی است شاهدی است از دست مشاطه عنایت او آراسته و هر جا قامت رعنایی است سروی است که از چمن قدرتش برخاسته غمزه غماز ترکان ختائی را بجز او، که خون ریزی آموخت و عشوه دلفریب شوخان عراقی را به غیر از او، که شیوه دلبری یاد داد.
گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش شد، در ابروی او پیوست
صورت هر محبوبی رشحه ای از رشحات جمال بی عیب اوست و چهره هر مطلوبی نمونه ای از عکس حسن بی نقص او.
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان، سبوح جویان
شدند از بی خودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
و اما کمال، پس غایت کمال مخلوق که به آن سزاوار محبت و دوستی می شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنایع افعال اوست معراج کمال انسان قرب به درگاه سبحانی است و نهایت مرتبه تمامیت، راه یافتن به درگاه رب العزه است پس کسی که اندک معرفت او غایت مرتبه کمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است که کمال در خود او منحصر، و هر کمالی در جنب کمال او ناقص و قاصر است و اگر کمال، شایسته محبت است، شایستگی به او مخصوص خواهد بود.
و اما سبب پنجم: که مناسبت معنویه و مرابطه خفیه باشد پس شکی نیست که نفس ناطقه انسانی شعله ای از مشعل جلال حق، و پرتوی است از اشعه جمال مطلق، گلی است از گلزار عالم قدس، و سبزه ای است از جویبار چمن انس و از این جهت بود که چون از روح انسانی سوال شد خطاب رسید که «قل الروح من امر ربی» یعنی «بگو روح از عالم امر پروردگار من است» و در حق آدم علیه السلام فرمود: «انی جاعل فی الأرض خلیفه» یعنی «به درستی که من از برای خود در زمین خلیفه قرار می دهم» و ظاهر است که آدم، مستحق افسر خلافت نگردید مگر به واسطه این مناسبت و به سبب این مناسبت است که بندگان چون به مصیبتی گرفتار شدند بی اختیار منقطع و متوسل به پروردگار خود می شوند و او را می شناسند و میل به جانب او می نمایند.
و این مناسبت، ظهور تام به هم نمی رساند مگر اینکه بعد از ادای واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبات شود.
چنان که در حدیث قدسی وارد شده است که «بنده به تدریج به واسطه نوافل و مستحبات، تقرب به من می جوید تا به جایی می رسد که من او را دوست می دارم و چون به مرتبه دوستی من رسید شنیدن او به من می شود و دیدن و گفتن او به من».
و اما مناسبت ظاهریه که یکی از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتی که میان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است که نمونه بسیاری از اخلاق الهیه و صفات ربوبیت در بندگان موجود است، چون: علم و نیکی و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ایشان به حق و امثال اینها و اگر علیت و معلولیت و صانعیت و مصنوعیت باشد پس امر در آن ظاهر است و از بیان مستغنی است و باقی، اسباب ضعیفه نادره ای است که در حق سبحانه و تعالی نقص و قصور است و از آنچه مذکور شد معلوم شد که اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزه به عنوان حقیقت و اعلی مراتب، متحقق است و با وجود اینکه هر که مخلوقی را به سبب یکی از این اسباب دوست دارد می تواند که دیگران را دوست داشته باشد و هیچ یک از مخلوقات به وصف محبوبی متصف نمی گردد مگر اینکه از برای او از این جهت شریکی یافت می شود.
و شکی نیست که اشتراک، موجب نقصان محبت است، و اوصاف کمال و جمال ایزد متعال از مزاحمت شریک و انباز، ممتاز و به این جهت راه شرکت در نحو محبت او مسدود است پس مستحق محبتی بجز او نه بلکه به دیده تحقیق اگر نظر کنی غیر از او متعلق محبتی نیست و لیکن این مرتبه ای است که نمی رسد به آن مگر اهل معرفت از اولیا و دوستان خدا و اما نابینایان بیغوله جهالت که دیده بصیرت ایشان معیوب است، از ادراک این مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانیه و علفزار لذات حسیه مانند بهایم بچریدن مشغولند «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون» و «قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون».
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
و چگونه چنین نباشد و حال اینکه وصول به مرتبه محبت با کسی از نوع اتصالی به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت حقیقی محال است و پای بستگان قیود شهوات و فرورفتگان لجه کثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چکار.
دیگ لیسی کاسه لیسی را بجو
ای خداوند و ولی نعمت بگو
خانمان جغد، ویرانه است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
ای که اندر چشمه شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات
بلی: چون نفس انسانی از کدورات عالم طبیعت پاک و مصفا، و از خباثت جسمانیت طاهر و مبرا گردید، و از محبت شهوات و قید علایق فارغ شد، به حکم مناسبت به عالم قدس متصل می گردد و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پیدا می شود و به مرافقت ایشان شوق و میل او از آن عالم تجاوز می کند و محبت او پا بالاتر می گذارد و شوق به مبدأ کل و منبع جمیع خیرات به هم می رساند تا می رسد به جایی که مستغرق مشاهده جمال حقیقی، و محو مطالعه جلال خیر محض می شود و در این هنگام در انوار تجلیات قاهره، فانی می گردد، چنانکه در هنگام طلوع خورشید همه ستارگان معدوم می شوند و به مقام توحید، که نهایت مقامات است می رسد و از انوار وجود مطلق بر او افاضه می شود آنچه را که نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی شنیده و نه به خاطری خطور کرده و بهجت و لذتی از برای او حاصل می شود که همه بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل می گردند و چون نفس به این مقام رسید در حال تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنیا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتی نمی کند و سعاداتی که از برای دیگران در آن عالم حاصل می شود از برای او در این نشأه، حاصل شود.
امروز در آن کوش که بینا باشی
حیران جمال آن دل آرا باشی
شرمت بادا چو کودکان در شبها
تا چند در انتظار فردا باشی
بلی شهود تام و بهجت خالی از جمیع شوائب، موقوف بر تجرد کلی است از بدن، زیرا چنین نفسی اگر چه به نور بصیرت در نشأه دنیویه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نماید و لیکن باز ملاحظه او خالی از کدورت طبیعیه نیست و صفای تام بسته به حصول تجرد از بدن است و از این جهت پیوسته مشتاق مرگ است تا این حجاب از میان برداشته شود و می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین فقس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم
و این محبتی که از برای چنین نفسی حاصل می شود نهایت درجات عشق، و غایت کمالی است که از برای نوع انسان متصور است اوج روح مقامات واصلین و «ذروه مراتب کاملین است و هیچ مقامی بعد از آن نیست مگر اینکه ثمره این مقام است و هیچ مقامی پیش از آن نیست مگر آنکه مقدمه ای از مقدمات آن است و این عشقی است که عرفا افراط در مدح آن نموده اند و اهل ذوق، مبالغه در ستایش آن کرده اند و به نثر و نظم در ثنای آن کوشیده اند، و تصریح نموده اند که آن، مقصود از ایجاد کائنات، و مطلوب از آفرینش مخلوقات است کمال مطلق آن است و بجز آن، کمالی نیست و سعادت به واسطه آن است، و به غیر از آن، سعادتی نه همچنان که یکی گفته:
عشق است هر چه هست بگفتیم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست
و دیگری گفته:
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت
و بالاترین همه محبتها آن است که محبت به خدا باشد بلکه بجز او کسی سزاوار محبت نیست و کسی که شایسته محبوبیت باشد بجز او نه و اگر چیزی دیگر هم دوستی را شاید به واسطه انتسابش به او است و اگر کسی چیزی را نه از این جهت دوست داشته باشد ازجهل و قصورش است در معرفت خداست پس سزاوار آن است که آدمی با تمامی ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه که جملگی آنها از آثار قدرت حق و پرتوی از انوار وجود مطلق است و محبت خالص او نسبت به بعضی به جهت خصوصیت نسبتی که با او دارند باشد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و بیان این مطلب آن است که دانستی که از برای محبت، اسبابی چند است و هر جا که محبتی است البته به جهت یکی از آن سببهاست و همه آن اسباب در حق پروردگار عالم مجتمعند.
اما سبب اول: که محبت آدمی به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است که وجود هر موجودی بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودی خود وجودی، و فی حد ذاته بودی نیست، اگر وجود است از اوست و اگر بقای وجود است به اوست کمال هر وجودی به انتساب به او حاصل، و هر ناقصی به واسطه قرب به او کامل می شود پس در کارخانه هستی وجودی نیست که به خودی خود ثباتی داشته باشد مگر قیوم مطلق که قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه کاینات منوط به بود اوست.
اگر طرفه العینی چشم التفات از کاینات بپوشد در عرصه هستی کسی صاحب وجودی نبیند و اگر لحظه ای دامن بی نیازی از کون و مکان برچیند گرد نیستی بر فرق عالمیان نشیند و چگونه تصور می شود که کسی خود را دوست داشته باشد و آنکه قوام هستی و وجود او فرع هستی و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و اما سبب دوم و سوم: پس بسی واضح و پیداست که هیچ لذتی نیست که نه از ثمره شجره نعمت او باشد و هیچ احسانی نیست که نه از خوان احسان و عطیت او بود هر نعمتی از دریای بی انتهای نعمت او قطره ای است و هر راحتی از بحر بی کران آلاء او جرعه ای و اسباب عیش و شادی از او آماده، و خوان نشاط و خرمی او نهاده.
کدام مور، دانه کشید که نه از خرمن احسان او است و کدام مگس نوشی چشید که نه از شهد شکرستان او.
ادیم زمین سفره عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد
ز ابر برافکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم
از آن قطره لولوی، لالا کند
وز این صورتی سرو بالا کند
و اما سبب چهارم: که حسن و جمال و تمامیت و کمال باشد پس حاجت به بیان نیست که جمال خالص، و کمال مطلق منحصر در ذات پاک حق است و هر جمالی در پیش آئینه جمال ازلی زشت و زبون، و هر کمالی نسبت به کمال لم یزلی پست و دون است هر جمالی نگری به صد نقص گرفتار، و هر حسنی بینی عیب آن پیش از هزار، جمال جمیل مطلق است که از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست که از جمله عیوب و قصور معرا است نه بالاتر از جمالش جمالی تصور توان کرد، و نه بهتر از حسنش به حسنی توان پی برد پس اگر جمالی مشوب به چندین هزار نقص، سزاوار محبت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق که بالاتر از آن متصور نباشد.
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
با وجود اینکه هر جا جمال زیبایی است شاهدی است از دست مشاطه عنایت او آراسته و هر جا قامت رعنایی است سروی است که از چمن قدرتش برخاسته غمزه غماز ترکان ختائی را بجز او، که خون ریزی آموخت و عشوه دلفریب شوخان عراقی را به غیر از او، که شیوه دلبری یاد داد.
گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش شد، در ابروی او پیوست
صورت هر محبوبی رشحه ای از رشحات جمال بی عیب اوست و چهره هر مطلوبی نمونه ای از عکس حسن بی نقص او.
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان، سبوح جویان
شدند از بی خودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
و اما کمال، پس غایت کمال مخلوق که به آن سزاوار محبت و دوستی می شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنایع افعال اوست معراج کمال انسان قرب به درگاه سبحانی است و نهایت مرتبه تمامیت، راه یافتن به درگاه رب العزه است پس کسی که اندک معرفت او غایت مرتبه کمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است که کمال در خود او منحصر، و هر کمالی در جنب کمال او ناقص و قاصر است و اگر کمال، شایسته محبت است، شایستگی به او مخصوص خواهد بود.
و اما سبب پنجم: که مناسبت معنویه و مرابطه خفیه باشد پس شکی نیست که نفس ناطقه انسانی شعله ای از مشعل جلال حق، و پرتوی است از اشعه جمال مطلق، گلی است از گلزار عالم قدس، و سبزه ای است از جویبار چمن انس و از این جهت بود که چون از روح انسانی سوال شد خطاب رسید که «قل الروح من امر ربی» یعنی «بگو روح از عالم امر پروردگار من است» و در حق آدم علیه السلام فرمود: «انی جاعل فی الأرض خلیفه» یعنی «به درستی که من از برای خود در زمین خلیفه قرار می دهم» و ظاهر است که آدم، مستحق افسر خلافت نگردید مگر به واسطه این مناسبت و به سبب این مناسبت است که بندگان چون به مصیبتی گرفتار شدند بی اختیار منقطع و متوسل به پروردگار خود می شوند و او را می شناسند و میل به جانب او می نمایند.
و این مناسبت، ظهور تام به هم نمی رساند مگر اینکه بعد از ادای واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبات شود.
چنان که در حدیث قدسی وارد شده است که «بنده به تدریج به واسطه نوافل و مستحبات، تقرب به من می جوید تا به جایی می رسد که من او را دوست می دارم و چون به مرتبه دوستی من رسید شنیدن او به من می شود و دیدن و گفتن او به من».
و اما مناسبت ظاهریه که یکی از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتی که میان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است که نمونه بسیاری از اخلاق الهیه و صفات ربوبیت در بندگان موجود است، چون: علم و نیکی و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ایشان به حق و امثال اینها و اگر علیت و معلولیت و صانعیت و مصنوعیت باشد پس امر در آن ظاهر است و از بیان مستغنی است و باقی، اسباب ضعیفه نادره ای است که در حق سبحانه و تعالی نقص و قصور است و از آنچه مذکور شد معلوم شد که اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزه به عنوان حقیقت و اعلی مراتب، متحقق است و با وجود اینکه هر که مخلوقی را به سبب یکی از این اسباب دوست دارد می تواند که دیگران را دوست داشته باشد و هیچ یک از مخلوقات به وصف محبوبی متصف نمی گردد مگر اینکه از برای او از این جهت شریکی یافت می شود.
و شکی نیست که اشتراک، موجب نقصان محبت است، و اوصاف کمال و جمال ایزد متعال از مزاحمت شریک و انباز، ممتاز و به این جهت راه شرکت در نحو محبت او مسدود است پس مستحق محبتی بجز او نه بلکه به دیده تحقیق اگر نظر کنی غیر از او متعلق محبتی نیست و لیکن این مرتبه ای است که نمی رسد به آن مگر اهل معرفت از اولیا و دوستان خدا و اما نابینایان بیغوله جهالت که دیده بصیرت ایشان معیوب است، از ادراک این مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانیه و علفزار لذات حسیه مانند بهایم بچریدن مشغولند «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون» و «قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون».
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
و چگونه چنین نباشد و حال اینکه وصول به مرتبه محبت با کسی از نوع اتصالی به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت حقیقی محال است و پای بستگان قیود شهوات و فرورفتگان لجه کثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چکار.
دیگ لیسی کاسه لیسی را بجو
ای خداوند و ولی نعمت بگو
خانمان جغد، ویرانه است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
ای که اندر چشمه شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات
بلی: چون نفس انسانی از کدورات عالم طبیعت پاک و مصفا، و از خباثت جسمانیت طاهر و مبرا گردید، و از محبت شهوات و قید علایق فارغ شد، به حکم مناسبت به عالم قدس متصل می گردد و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پیدا می شود و به مرافقت ایشان شوق و میل او از آن عالم تجاوز می کند و محبت او پا بالاتر می گذارد و شوق به مبدأ کل و منبع جمیع خیرات به هم می رساند تا می رسد به جایی که مستغرق مشاهده جمال حقیقی، و محو مطالعه جلال خیر محض می شود و در این هنگام در انوار تجلیات قاهره، فانی می گردد، چنانکه در هنگام طلوع خورشید همه ستارگان معدوم می شوند و به مقام توحید، که نهایت مقامات است می رسد و از انوار وجود مطلق بر او افاضه می شود آنچه را که نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی شنیده و نه به خاطری خطور کرده و بهجت و لذتی از برای او حاصل می شود که همه بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل می گردند و چون نفس به این مقام رسید در حال تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنیا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتی نمی کند و سعاداتی که از برای دیگران در آن عالم حاصل می شود از برای او در این نشأه، حاصل شود.
امروز در آن کوش که بینا باشی
حیران جمال آن دل آرا باشی
شرمت بادا چو کودکان در شبها
تا چند در انتظار فردا باشی
بلی شهود تام و بهجت خالی از جمیع شوائب، موقوف بر تجرد کلی است از بدن، زیرا چنین نفسی اگر چه به نور بصیرت در نشأه دنیویه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نماید و لیکن باز ملاحظه او خالی از کدورت طبیعیه نیست و صفای تام بسته به حصول تجرد از بدن است و از این جهت پیوسته مشتاق مرگ است تا این حجاب از میان برداشته شود و می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین فقس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم
و این محبتی که از برای چنین نفسی حاصل می شود نهایت درجات عشق، و غایت کمالی است که از برای نوع انسان متصور است اوج روح مقامات واصلین و «ذروه مراتب کاملین است و هیچ مقامی بعد از آن نیست مگر اینکه ثمره این مقام است و هیچ مقامی پیش از آن نیست مگر آنکه مقدمه ای از مقدمات آن است و این عشقی است که عرفا افراط در مدح آن نموده اند و اهل ذوق، مبالغه در ستایش آن کرده اند و به نثر و نظم در ثنای آن کوشیده اند، و تصریح نموده اند که آن، مقصود از ایجاد کائنات، و مطلوب از آفرینش مخلوقات است کمال مطلق آن است و بجز آن، کمالی نیست و سعادت به واسطه آن است، و به غیر از آن، سعادتی نه همچنان که یکی گفته:
عشق است هر چه هست بگفتیم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست
و دیگری گفته:
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - در فساد قول کسی که محبت خدا را فقط مواظبت بر طاعات می داند
چون دانستی که سزاوار محبت، بجز ذات حق نیست، بلکه حقیقت محبت، منحصر در آن است فساد قول کسی ظاهر می شود که انکار محبت بنده از برای خدا نموده و گفته: معنی از برای آن نیست مگر مواظبت به طاعات خدا و اما حقیقت محبت، چون توقف بر جنسیت دارد، پس حال است و به این جهت انس و شوق و لذت مناجات پروردگار را نیز انکار نموده.
و فساد این قول، از شریعت مقدسه نیز معلوم می گردد، زیرا جماع امت منعقد است بر اینکه دوستی خدا و رسول او از جمله واجبات عینیه است و آنچه از آیات و اخبار در امر به دوستی پروردگار و مدح و ثنای آن وارد شده و آثار اهل محبت آفریدگار از أنبیا و أولیا رسیده است از حد و نهایت متجاوز است.
حق سبحانه در مدح جمعی می فرماید: «یحبهم و یحبونه» یعنی «خدا ایشان را دوست دارد و ایشان هم خدا را دوست دارند» و می فرماید: «الذین آمنوا اشد حبا لله» یعنی «آنچنان کسانی که ایمان آورده اند، محبت ایشان شدیدتر است از برای خدا» و نیز می فرماید: «قل ان کان آباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین» یعنی «بگو به مردمان که اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و زنان شما و خویشان شما و مالهای که کسب کرده اید و تجارتی که از کسادی آن بترسید و خانه هایی که به آن راضی شده اید در پیش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد کردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشید تا امر خدا بیاید» یعنی روز قیامت تا بر شما معلوم شود که دوست داشتن اشیای مذکوره بیشتر از خدا و رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابی خواهد شد یا منتظر باشید تا نزد مردن در وقتی که بر شما سکرات مرگ ظاهر شود، زیرا یکی از اسباب سوء خاتمه آن است که دوستی شهوات دنیویه بیش از دوستی خدا باشد، چنانچه قبل از این اشاره به آن شد.
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ کس از شما مومن نیست تا اینکه دوستی خدا و رسول در دل او غالب بر دوستی ما سوای آنها باشد» روزی آن سرور یکی از اصحاب را دید که می آید و پوست گوسفندی به عوض جامه بر خود پیچیده فرمود: «نگاه کنید به این مردی که می آید خدا دل او را متوجه ساخته، به تحقیق که او را دیدم در نزد پدر و مادر خود بهترین اطعمه به او می خورانید پس محبت خدا و رسول او را از آنها باز داشته و به این صورت کرده که می بینید».
«و در ادعیه بسیار، آن حضرت از بارگاه رب العزه مسئلت زیادتی محبت و طلب دوستی خدا را نموده» و مشهور است که «چون عزرائیل علیه السلام به نزد حضرت خلیل الرحمن علیه السلام از برای قبض روح او آمد، جناب خلت مأب فرمود: «هل رأیت خلیلا یمیت خلیله» یعنی «آیا هرگز دیده ای که دوست، دوست خود را بمیراند؟» خطاب رسید که «هل رأیت محبا یکره لقاء حبیبه؟» یعنی: «آیا دیده ای تو که هیچ دوست، کراهت داشته باشد ملاقات دوست را» إبراهیم فرمود: ای ملک الموت حال مرا قبض روح کن» منقول است که «پروردگار، به حضرت موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای پسر عمران: دروغ می گوید کسی که گمان کرده است مرا دوست دارد و با وجود این، چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد آیا دوست، خلوت دوست خود را طالب نیست؟ ای پسر عمران من از احوال دوستان خود مطلعم، چون شب بر ایستادن وارد شود دیده و دلهای ایشان به سوی من نگران، و عقاب مرا در پیش خود ممثل نموده با من از راه مشاهده و حضور، تکلم می کنند ای پسر عمران: به من فرست از دل خود خشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از چشم خود أشک در ظلمتهای شب، که مرا به خود نزدیک خواهی یافت» حضرت عیسی علیه السلام به سه نفر گذشت که رنگهای ایشان متغیر و بدنهای ایشان کاهیده بود، گفت: «چه چیز شما را به این حال انداخته؟ گفتند خوف از آتش جهنم عیسی علیه السلام گفت که بر خدا لازم است که هر خایفی را ایمن گرداند به سه نفر دیگر گذشت که ضعف و تغیر ایشان بیشتر بود، گفت: چه چیز شما را چنین کرده؟ عرض کردند: شوق بهشت فرمود: خدا را لازم است شما را به آنچه که شوق دارید برساند پس گذر او به سه نفر دیگر افتاد که ضعف و هزال بر ایشان غالب شده و نور از روی ایشان می درخشید، پرسید که چه چیز شما را به این حال کرده؟ گفتند: دوستی خدا حضرت فرمود: «انتم المقربون» یعنی شمایید مقربان درگاه احدیت» پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «شعیب از دوستی خدا آنقدر گریست که دو چشم او کور شد خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گریست تا کور شد خدا دیده او را بینا فرمود و همچنین تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحی الهی رسید که یا شعیب تا کی می گریی و تا چند چنین خواهی بود؟ اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض کرد که الهی و سیدی تو آگاهی که گریه من از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و لیکن دل من به محبت تو بسته شده است و بی ملاقات تو صبر نمی توانم کرد و گریه دوستی و محبت است که چشم مرا نابینا کرد پس وحی به او رسید که حال که گریه تو، از این راه است، به زودی کلیم خود موسی بن عمران را به خدمتکاری تو بفرستم، و چوب شبانی به دست او دهم تا شبانی تو کند» اعرابی به خدمت فخر کائنات آمد و عرض کرد که «یا رسول الله: متی الساعه؟ یعنی قیامت چه وقت می شود؟ حضرت فرمود: چه مهیا کرده ای از برای قیامت؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیاری نیاندوخته ام و لیکن خدا و رسول او را دوست دارم حضرت فرمود: «المرء مع من احب» یعنی هر کسی با دوست خود محشور خواهد شد» و در اخبار داود علیه السلام وارد شده است که «خدای تعالی خطاب کرد به داود که ای داود: بگو به دوستان من که اگر مردم از شما کناره کنند چه باک، چون پرده از میان من و شما برداشته شد تا اینکه به چشم دل مرا مشاهده نمودید چه ضرری می رساند به شما آنچه از دنیای شما را گرفتم بعد از آنکه دین خود را به شما دادم و چه باک از دشمنی خلق با شما، چون خوشنودی مرا می طلبید ای داود بگو که من دوست می دارم هرکه مرا دوست دارد و أنس دارم به کسی که با من أنس دارد و همنشین کسی هستم که او همنشین من است و هر که مرا از دیگران برگزید من نیز او را برگزینم و هر که اطاعت مرا کرد من نیز اطاعت او می کنم هیچ بنده ای مرا دوست نمی دارد مگر آنکه او را از برای خود قبول می کنم ای داود: هر که مرا طلب کند مرا نمی یابد به اهل زمین بگو که ترک کنند دوستی غیر مرا و بشتابند به سوی من، هر که مرا دوست داشته باشد طینت او خلق شده است از طینت إبراهیم خلیل من و موسی کلیم من» و حضرت امیرالمومنین در دعای کمیل می فرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک؟» یعنی ای آقا و مولای من: گرفتم که توانم صبر کرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر کنم بر فراق تو؟» و از آن سرور مروی است که «خدای تعالی را شرابی است که به دوستان خود می آشاماند، که چون آشامیدند مست می گردند و چون مست شدند به طرب و نشاط می آیند و چون به طرب و نشاط آمدند پاکیزه می شوند و چون پاکیزه شدند گداخته می گردند و چون گداخته شدند از هرغل و غشی خالص می شوند و چون خالص شدند در مقام طلب محبوب برمی آیند و چون او را طلبیدند می بینند و چون یافتند به او می رسند و چون رسیدند به او متصل می شوند و چون وجود خودشان را در نزد وجود محبوب مضمحل دیدند، بالمره از خود غافل می شوند و بجز از محبوب، چیزی نمی بینند» و حضرت سید الشهداء علیه السلام در دعای عرفه می فرماید: «خداوندا تویی که خانه دل دوستانت را ازغیر خود پرداختی و آن را از اغیار بیگانه خالی ساختی تا بجز دوستی تو در آنجا نباشد و رو به غیر تو نیاورند و بجز تو را نشناسند».
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
و حضرت سید الساجدین در مناجات انجیلیه می فرماید که «به عزت تو قسم که چنان ترا دوست می دارم که شیرینی محبت تو در دل من جای گرفته و نفس من به مژده های آن أنس یافته» و در مناجات هشتم از مناجات خمسه عشر عرض می کند: «و الحقنا بعبادک الذین هم بالبدار إلیک یسارعون و بابک علی الدوام یطرقون و ایاک فی اللیل و النهار یعبدون و هم من هیبتک مشفقون» یعنی «ای خدا: ما را برسان به آن بندگانی که در پیشی گرفتن بسوی تو شتابانند و علی الدوام در رحمت تو را می کوبند و شب و روز پرستش ترا می نمایند و از هیبت و سطوت تو ترسانند» «الذین صفیت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و ملأت لهم ضمائر هم من حبک و رویتهم من صافی شریک» «آنچنان بندگانی که مشربهای ایشان را صافی فرموده است، ایشان را به عطاهای بسیار سرافراز کرده و دلهای ایشان را از نور محبت خود مملو ساخته و از شراب صاف محبت خود ایشان را سیراب گردانیده» «فبک إلی لذیذ مناجاتک وصلوا و منک اقصی مقاصدهم حصلوا» «پس به لطف و مرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دریافتند و از عنایت تو به بالاترین مقصدهای خود رسیدند» « فقد انقطعت إلیک همتی و انصرفت نحوک رغبتی» «ای خدا نهایت مقصود من تویی و غایت رغبت من به سوی توست» «فانت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادی» «تویی مراد و مقصد من و بس و از برای توست بیداری و خواب من» «و لقاوک قره عینی و وصلک منی نفسی و الیک شوقی و فی محبتک و لهی و إلی هواک صبابتی و رضاک بغیتی و رویتک حاجتی و جوارک طلبی و قربک غایه سولی و فی مناجاتک روحی و راحتی و عندک دواء علتی و شفاء غلتی و برد لوعتی و کشف کربتی» «ای خدا دیدار تو روشنی دیده من و وصال تو آرزوی دل غمدیده من و بسوی تو اشتیاق جان من و دوستی تو مایه سرگشتگی و حیرانی من از آتش محبت تو سرزنش جگر من و خوشنودی و رضای تو مطلب و مقصد من».
خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو
«ای خدا راحتی بجز رضای تو ندارم و منزلی به غیر از کوی تو نمی طلبم و سئوالی سوای قرب آستان تو نمی کنم روح و راحت من در مناجات تو و دوای درد من در دست توست تویی سیرابی جگر تشنه من و تویی خنکی سوزش دل تفتیده من تویی آرام جان غمناکم و شفای درد دل دردناکم».
دنیا و دین و جان و دل
از من برفت اندر غمت
جایی که سلطان خیمه زد
غوغا نباشد عام را
«و لا تقطعنی عنک و لا تبعدنی منک یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی» یعنی «ای خدا امید مرا از خود منقطع نکن و مرا از درگاه خود مران ای نعیم من، بهشت من، دنیای من و آخرت من».
گر بی توام به دامن، نقد دو کون ریزند
دامان بی نیازی، بر این و آن فشانم
و در مناجات نهم عرض می کند: «الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا» یعنی «ای خدای من کیست که شیرینی محبت تو را چشیده پس غیر تو را دوست گرفت و کیست که به قرب تو أنس گرفت که روی به دیگری آورد».
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بعد از آن عرض می کند آنچه مضمون آن این است که «ای خدا بگردان مرا از کسانی که به جهت قرب خود برگزیده، و از برای مودت خود خالص ساخته، و به ملاقات خود او را مشتاق کرده، و به قضای خود او را خشنود و راضی گردانیده، و به دیدار خود بر او منت گذارده، و رضای خود را به او عطا فرموده، و از دوری و افتادن از نظر خود او را پناه داده ای و دل او را واله اراده خود ساخته ای و از جهت خود او را اختیار کرده ای و به جهت محبت خود دل او را فارغ نموده ای بار پروردگار را بگردان مرا از آن کسانی که شیوه ایشان نشاط و میل به راه تو است و عادتشان ناله و آه در درگاه تو رویهای ایشان در سجده بر خاک مذلت و خواری، و اشک چشمهایشان از خوف بر رخسارشان جاری است دلهایشان به قید محبت تو بسته، و خاطرهاشان ازهیبت تو شکسته.
از بندگی زمانه آزاد
غم، شاد به او و او به غم شاد
جز در غم تو قدم ندارند
غمخوار توآند و غم ندارند
زالایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
از باد صبا دم تو جویند
با خاک زمین، غم تو گویند
ای خدا: ای کسی که انوار ذات پاکش روشنی بخش دیده محبان بارگاه، و پرتو خورشید جمالش مشتاق دلهای بندگان آگاه است.
ای به یادت تازه جان عاشقان
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان
ای غایت مقصد دل مشتاقان و این نهایت آرزو و آمال دوستان از تو دوستی را می طلبم و دوستی دوستان تو را و دوستی هر عملی را که مرا به تو نزدیکتر سازد».
و در مناجات یازدهم عرض می کند که: «ای خدا سوزش دل مرا خنک نمی سازد مگر زلال وصال تو و شعله کانون سینه مرا فرو نمی نشاند مگر لقای تو آتش اشتیاق مرا خاموش نمی کند مگر دیدار تو اضطراب من سکون نمی یابد مگر در کوی تو و اندوده مرا زایل نمی کند مگر نسیم گلشن تو و بیماری مرا شفا نمی بخشد مگر دوای مرحمت تو و غم مرا تسلی نمی دهد بجز قرب آستانه تو و جراحت سینه مرا بهبود نیست مگر به مرهم لطف تو و زنگ آئینه دل مرا نمی زداید مگر صیقل عفو تو».
به امید تو من امیدها را
بر اوراق فراموشی نوشتم
و در مناجات دوازدهم عرض می کند که «بار الها مرا از جمله کسانی گردان که در جویبار سینه ایشان درخت اشتیاق تو محکم گشته و شعله محبت تو اطراف دلهای ایشان را فرو گرفته و از سرچشمه صدق و صفا قطره های وفا می نوشند.
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
ای خدای من چه شیرین است بر دلها، یاد تو و چه نیکوست طعم محبت تو و چه صاف و گواراست زلال قرب وصال تو چه هموار و روشن است راههای پنهانی به سوی تو» .
کوی جانان را که صد کوه و بیابان در ره است
رفتم از راه دل و دیدم که ره یک گام بود
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «دوستی خدا چون به خلوتخانه دل بنده پرتو افکن شد او را از هر فکری و ذکری خالی می سازد و از هر یاد، بجز از یاد خدا می پردازد نه به چیزی مشغول می گردد و نه بجز یاد خدا یادی دارد».
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه و ورد سحرگاه
و چون دوست خدا دست به مناجات بردارد، ملائکه ملکوت به او مباهات می کنند و به دیدن او افتخار می نمایند بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به کرامت او نزد خدا مکرمند اگر خدا را به او قسم دهند و سوال کنند عطا می کند و به واسطه او از ایشان دفع بلا می نماید اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاک قدم او نزد خدا تقرب می جویند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «دوستی خدا آتشی است که به هیچ چیز نمی گذرد مگر اینکه او را می سوزاند، یعنی اینکه همه هواها و شغلها را از دل می برد و نور خداوندی است که به هیچ برنمی خورد مگر اینکه نورانی و درخشان می کند آسمانی است خدایی که هیچ چیز از زیر او سر برنمی کشد مگر اینکه او را می پوشاند و نسیمی است الهی که به هیچ چیز نمی وزد مگر اینکه آن را از جای خود می کند آبی است از سرچشمه مکرمت پروردگار، که هر چیزی به آن زنده است و زمین خدایی است که هر چیزی از ملک و ملکوت از آن می روید».
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
آنچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن سر برهنه قومی را
بر سر از عرش سایبان بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق «فرقدان» بینی
و مخفی نماند که آنچه در خصوص محبت خدا از اخبار و ادعیه رسیده زیاده از آن است که در حیز تحریر برآید و حکایات عشاق و محبین نه به حدی است که انکار و تأویل را شاید.
مروی است که «حضرت داود علیه السلام از پروردگار سئوال نمود که بعضی از اهل محبت خود را به او نماید خطاب رسید که برو به کوه لبنان که در آنجا چهارده نفر از دوستان ما هستند، بعضی جوان و بعضی در سن کهولت و برخی پیران، چون به نزد ایشان رسی سلام مرا به ایشان رسان و بگو: پروردگار شما می گوید که چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ به درستی که شما دوستان من و برگزیدگان و اولیای من هستید، به شادی شما شاد می شوم و به دوستی شما مسارعت می کنم داود چون به نزد ایشان رسید، دید در لب چشمه ای نشسته اند و در عظمت خدا متفکرند چون داود علیه السلام را دیدند از جای جستند که متفرق بشوند داود گفت: من فرستاده خدایم، آمده ام که پیغام او را به شما برسانم پس رو به او آوردند و گوشهای خود را فرا داشتند و چشمهای خود را بر زمین دوختند، داود علیه السلام گفت: خدا شما را سلام می رساند و می گوید: چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ و چرا مرا نمی خوانید تا صدای شما را بشنوم که دوستان و برگزیدگان منید؟ به شادی شما شادم و به محبت شما شتابانم و هر ساعت به شما نظر می کنم چنانکه مادر مهربان به فرزند خود نظر می کند؟ چون ایشان این سخنان را از داود شنیدند اشکهای ایشان بر رخسارشان جاری شد و هر یک زبان به تسبیح و تمجید پروردگار گشودند و با پروردگار به کلماتی چند مناجات می کردند که آثار احتراق دلهای ایشان، از شوق و محبت او ظاهر می شد».
و فساد این قول، از شریعت مقدسه نیز معلوم می گردد، زیرا جماع امت منعقد است بر اینکه دوستی خدا و رسول او از جمله واجبات عینیه است و آنچه از آیات و اخبار در امر به دوستی پروردگار و مدح و ثنای آن وارد شده و آثار اهل محبت آفریدگار از أنبیا و أولیا رسیده است از حد و نهایت متجاوز است.
حق سبحانه در مدح جمعی می فرماید: «یحبهم و یحبونه» یعنی «خدا ایشان را دوست دارد و ایشان هم خدا را دوست دارند» و می فرماید: «الذین آمنوا اشد حبا لله» یعنی «آنچنان کسانی که ایمان آورده اند، محبت ایشان شدیدتر است از برای خدا» و نیز می فرماید: «قل ان کان آباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین» یعنی «بگو به مردمان که اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و زنان شما و خویشان شما و مالهای که کسب کرده اید و تجارتی که از کسادی آن بترسید و خانه هایی که به آن راضی شده اید در پیش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد کردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشید تا امر خدا بیاید» یعنی روز قیامت تا بر شما معلوم شود که دوست داشتن اشیای مذکوره بیشتر از خدا و رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابی خواهد شد یا منتظر باشید تا نزد مردن در وقتی که بر شما سکرات مرگ ظاهر شود، زیرا یکی از اسباب سوء خاتمه آن است که دوستی شهوات دنیویه بیش از دوستی خدا باشد، چنانچه قبل از این اشاره به آن شد.
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ کس از شما مومن نیست تا اینکه دوستی خدا و رسول در دل او غالب بر دوستی ما سوای آنها باشد» روزی آن سرور یکی از اصحاب را دید که می آید و پوست گوسفندی به عوض جامه بر خود پیچیده فرمود: «نگاه کنید به این مردی که می آید خدا دل او را متوجه ساخته، به تحقیق که او را دیدم در نزد پدر و مادر خود بهترین اطعمه به او می خورانید پس محبت خدا و رسول او را از آنها باز داشته و به این صورت کرده که می بینید».
«و در ادعیه بسیار، آن حضرت از بارگاه رب العزه مسئلت زیادتی محبت و طلب دوستی خدا را نموده» و مشهور است که «چون عزرائیل علیه السلام به نزد حضرت خلیل الرحمن علیه السلام از برای قبض روح او آمد، جناب خلت مأب فرمود: «هل رأیت خلیلا یمیت خلیله» یعنی «آیا هرگز دیده ای که دوست، دوست خود را بمیراند؟» خطاب رسید که «هل رأیت محبا یکره لقاء حبیبه؟» یعنی: «آیا دیده ای تو که هیچ دوست، کراهت داشته باشد ملاقات دوست را» إبراهیم فرمود: ای ملک الموت حال مرا قبض روح کن» منقول است که «پروردگار، به حضرت موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای پسر عمران: دروغ می گوید کسی که گمان کرده است مرا دوست دارد و با وجود این، چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد آیا دوست، خلوت دوست خود را طالب نیست؟ ای پسر عمران من از احوال دوستان خود مطلعم، چون شب بر ایستادن وارد شود دیده و دلهای ایشان به سوی من نگران، و عقاب مرا در پیش خود ممثل نموده با من از راه مشاهده و حضور، تکلم می کنند ای پسر عمران: به من فرست از دل خود خشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از چشم خود أشک در ظلمتهای شب، که مرا به خود نزدیک خواهی یافت» حضرت عیسی علیه السلام به سه نفر گذشت که رنگهای ایشان متغیر و بدنهای ایشان کاهیده بود، گفت: «چه چیز شما را به این حال انداخته؟ گفتند خوف از آتش جهنم عیسی علیه السلام گفت که بر خدا لازم است که هر خایفی را ایمن گرداند به سه نفر دیگر گذشت که ضعف و تغیر ایشان بیشتر بود، گفت: چه چیز شما را چنین کرده؟ عرض کردند: شوق بهشت فرمود: خدا را لازم است شما را به آنچه که شوق دارید برساند پس گذر او به سه نفر دیگر افتاد که ضعف و هزال بر ایشان غالب شده و نور از روی ایشان می درخشید، پرسید که چه چیز شما را به این حال کرده؟ گفتند: دوستی خدا حضرت فرمود: «انتم المقربون» یعنی شمایید مقربان درگاه احدیت» پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «شعیب از دوستی خدا آنقدر گریست که دو چشم او کور شد خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گریست تا کور شد خدا دیده او را بینا فرمود و همچنین تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحی الهی رسید که یا شعیب تا کی می گریی و تا چند چنین خواهی بود؟ اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض کرد که الهی و سیدی تو آگاهی که گریه من از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و لیکن دل من به محبت تو بسته شده است و بی ملاقات تو صبر نمی توانم کرد و گریه دوستی و محبت است که چشم مرا نابینا کرد پس وحی به او رسید که حال که گریه تو، از این راه است، به زودی کلیم خود موسی بن عمران را به خدمتکاری تو بفرستم، و چوب شبانی به دست او دهم تا شبانی تو کند» اعرابی به خدمت فخر کائنات آمد و عرض کرد که «یا رسول الله: متی الساعه؟ یعنی قیامت چه وقت می شود؟ حضرت فرمود: چه مهیا کرده ای از برای قیامت؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیاری نیاندوخته ام و لیکن خدا و رسول او را دوست دارم حضرت فرمود: «المرء مع من احب» یعنی هر کسی با دوست خود محشور خواهد شد» و در اخبار داود علیه السلام وارد شده است که «خدای تعالی خطاب کرد به داود که ای داود: بگو به دوستان من که اگر مردم از شما کناره کنند چه باک، چون پرده از میان من و شما برداشته شد تا اینکه به چشم دل مرا مشاهده نمودید چه ضرری می رساند به شما آنچه از دنیای شما را گرفتم بعد از آنکه دین خود را به شما دادم و چه باک از دشمنی خلق با شما، چون خوشنودی مرا می طلبید ای داود بگو که من دوست می دارم هرکه مرا دوست دارد و أنس دارم به کسی که با من أنس دارد و همنشین کسی هستم که او همنشین من است و هر که مرا از دیگران برگزید من نیز او را برگزینم و هر که اطاعت مرا کرد من نیز اطاعت او می کنم هیچ بنده ای مرا دوست نمی دارد مگر آنکه او را از برای خود قبول می کنم ای داود: هر که مرا طلب کند مرا نمی یابد به اهل زمین بگو که ترک کنند دوستی غیر مرا و بشتابند به سوی من، هر که مرا دوست داشته باشد طینت او خلق شده است از طینت إبراهیم خلیل من و موسی کلیم من» و حضرت امیرالمومنین در دعای کمیل می فرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک؟» یعنی ای آقا و مولای من: گرفتم که توانم صبر کرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر کنم بر فراق تو؟» و از آن سرور مروی است که «خدای تعالی را شرابی است که به دوستان خود می آشاماند، که چون آشامیدند مست می گردند و چون مست شدند به طرب و نشاط می آیند و چون به طرب و نشاط آمدند پاکیزه می شوند و چون پاکیزه شدند گداخته می گردند و چون گداخته شدند از هرغل و غشی خالص می شوند و چون خالص شدند در مقام طلب محبوب برمی آیند و چون او را طلبیدند می بینند و چون یافتند به او می رسند و چون رسیدند به او متصل می شوند و چون وجود خودشان را در نزد وجود محبوب مضمحل دیدند، بالمره از خود غافل می شوند و بجز از محبوب، چیزی نمی بینند» و حضرت سید الشهداء علیه السلام در دعای عرفه می فرماید: «خداوندا تویی که خانه دل دوستانت را ازغیر خود پرداختی و آن را از اغیار بیگانه خالی ساختی تا بجز دوستی تو در آنجا نباشد و رو به غیر تو نیاورند و بجز تو را نشناسند».
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
و حضرت سید الساجدین در مناجات انجیلیه می فرماید که «به عزت تو قسم که چنان ترا دوست می دارم که شیرینی محبت تو در دل من جای گرفته و نفس من به مژده های آن أنس یافته» و در مناجات هشتم از مناجات خمسه عشر عرض می کند: «و الحقنا بعبادک الذین هم بالبدار إلیک یسارعون و بابک علی الدوام یطرقون و ایاک فی اللیل و النهار یعبدون و هم من هیبتک مشفقون» یعنی «ای خدا: ما را برسان به آن بندگانی که در پیشی گرفتن بسوی تو شتابانند و علی الدوام در رحمت تو را می کوبند و شب و روز پرستش ترا می نمایند و از هیبت و سطوت تو ترسانند» «الذین صفیت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و ملأت لهم ضمائر هم من حبک و رویتهم من صافی شریک» «آنچنان بندگانی که مشربهای ایشان را صافی فرموده است، ایشان را به عطاهای بسیار سرافراز کرده و دلهای ایشان را از نور محبت خود مملو ساخته و از شراب صاف محبت خود ایشان را سیراب گردانیده» «فبک إلی لذیذ مناجاتک وصلوا و منک اقصی مقاصدهم حصلوا» «پس به لطف و مرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دریافتند و از عنایت تو به بالاترین مقصدهای خود رسیدند» « فقد انقطعت إلیک همتی و انصرفت نحوک رغبتی» «ای خدا نهایت مقصود من تویی و غایت رغبت من به سوی توست» «فانت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادی» «تویی مراد و مقصد من و بس و از برای توست بیداری و خواب من» «و لقاوک قره عینی و وصلک منی نفسی و الیک شوقی و فی محبتک و لهی و إلی هواک صبابتی و رضاک بغیتی و رویتک حاجتی و جوارک طلبی و قربک غایه سولی و فی مناجاتک روحی و راحتی و عندک دواء علتی و شفاء غلتی و برد لوعتی و کشف کربتی» «ای خدا دیدار تو روشنی دیده من و وصال تو آرزوی دل غمدیده من و بسوی تو اشتیاق جان من و دوستی تو مایه سرگشتگی و حیرانی من از آتش محبت تو سرزنش جگر من و خوشنودی و رضای تو مطلب و مقصد من».
خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو
«ای خدا راحتی بجز رضای تو ندارم و منزلی به غیر از کوی تو نمی طلبم و سئوالی سوای قرب آستان تو نمی کنم روح و راحت من در مناجات تو و دوای درد من در دست توست تویی سیرابی جگر تشنه من و تویی خنکی سوزش دل تفتیده من تویی آرام جان غمناکم و شفای درد دل دردناکم».
دنیا و دین و جان و دل
از من برفت اندر غمت
جایی که سلطان خیمه زد
غوغا نباشد عام را
«و لا تقطعنی عنک و لا تبعدنی منک یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی» یعنی «ای خدا امید مرا از خود منقطع نکن و مرا از درگاه خود مران ای نعیم من، بهشت من، دنیای من و آخرت من».
گر بی توام به دامن، نقد دو کون ریزند
دامان بی نیازی، بر این و آن فشانم
و در مناجات نهم عرض می کند: «الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا» یعنی «ای خدای من کیست که شیرینی محبت تو را چشیده پس غیر تو را دوست گرفت و کیست که به قرب تو أنس گرفت که روی به دیگری آورد».
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بعد از آن عرض می کند آنچه مضمون آن این است که «ای خدا بگردان مرا از کسانی که به جهت قرب خود برگزیده، و از برای مودت خود خالص ساخته، و به ملاقات خود او را مشتاق کرده، و به قضای خود او را خشنود و راضی گردانیده، و به دیدار خود بر او منت گذارده، و رضای خود را به او عطا فرموده، و از دوری و افتادن از نظر خود او را پناه داده ای و دل او را واله اراده خود ساخته ای و از جهت خود او را اختیار کرده ای و به جهت محبت خود دل او را فارغ نموده ای بار پروردگار را بگردان مرا از آن کسانی که شیوه ایشان نشاط و میل به راه تو است و عادتشان ناله و آه در درگاه تو رویهای ایشان در سجده بر خاک مذلت و خواری، و اشک چشمهایشان از خوف بر رخسارشان جاری است دلهایشان به قید محبت تو بسته، و خاطرهاشان ازهیبت تو شکسته.
از بندگی زمانه آزاد
غم، شاد به او و او به غم شاد
جز در غم تو قدم ندارند
غمخوار توآند و غم ندارند
زالایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
از باد صبا دم تو جویند
با خاک زمین، غم تو گویند
ای خدا: ای کسی که انوار ذات پاکش روشنی بخش دیده محبان بارگاه، و پرتو خورشید جمالش مشتاق دلهای بندگان آگاه است.
ای به یادت تازه جان عاشقان
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان
ای غایت مقصد دل مشتاقان و این نهایت آرزو و آمال دوستان از تو دوستی را می طلبم و دوستی دوستان تو را و دوستی هر عملی را که مرا به تو نزدیکتر سازد».
و در مناجات یازدهم عرض می کند که: «ای خدا سوزش دل مرا خنک نمی سازد مگر زلال وصال تو و شعله کانون سینه مرا فرو نمی نشاند مگر لقای تو آتش اشتیاق مرا خاموش نمی کند مگر دیدار تو اضطراب من سکون نمی یابد مگر در کوی تو و اندوده مرا زایل نمی کند مگر نسیم گلشن تو و بیماری مرا شفا نمی بخشد مگر دوای مرحمت تو و غم مرا تسلی نمی دهد بجز قرب آستانه تو و جراحت سینه مرا بهبود نیست مگر به مرهم لطف تو و زنگ آئینه دل مرا نمی زداید مگر صیقل عفو تو».
به امید تو من امیدها را
بر اوراق فراموشی نوشتم
و در مناجات دوازدهم عرض می کند که «بار الها مرا از جمله کسانی گردان که در جویبار سینه ایشان درخت اشتیاق تو محکم گشته و شعله محبت تو اطراف دلهای ایشان را فرو گرفته و از سرچشمه صدق و صفا قطره های وفا می نوشند.
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
ای خدای من چه شیرین است بر دلها، یاد تو و چه نیکوست طعم محبت تو و چه صاف و گواراست زلال قرب وصال تو چه هموار و روشن است راههای پنهانی به سوی تو» .
کوی جانان را که صد کوه و بیابان در ره است
رفتم از راه دل و دیدم که ره یک گام بود
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «دوستی خدا چون به خلوتخانه دل بنده پرتو افکن شد او را از هر فکری و ذکری خالی می سازد و از هر یاد، بجز از یاد خدا می پردازد نه به چیزی مشغول می گردد و نه بجز یاد خدا یادی دارد».
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه و ورد سحرگاه
و چون دوست خدا دست به مناجات بردارد، ملائکه ملکوت به او مباهات می کنند و به دیدن او افتخار می نمایند بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به کرامت او نزد خدا مکرمند اگر خدا را به او قسم دهند و سوال کنند عطا می کند و به واسطه او از ایشان دفع بلا می نماید اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاک قدم او نزد خدا تقرب می جویند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «دوستی خدا آتشی است که به هیچ چیز نمی گذرد مگر اینکه او را می سوزاند، یعنی اینکه همه هواها و شغلها را از دل می برد و نور خداوندی است که به هیچ برنمی خورد مگر اینکه نورانی و درخشان می کند آسمانی است خدایی که هیچ چیز از زیر او سر برنمی کشد مگر اینکه او را می پوشاند و نسیمی است الهی که به هیچ چیز نمی وزد مگر اینکه آن را از جای خود می کند آبی است از سرچشمه مکرمت پروردگار، که هر چیزی به آن زنده است و زمین خدایی است که هر چیزی از ملک و ملکوت از آن می روید».
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
آنچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن سر برهنه قومی را
بر سر از عرش سایبان بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق «فرقدان» بینی
و مخفی نماند که آنچه در خصوص محبت خدا از اخبار و ادعیه رسیده زیاده از آن است که در حیز تحریر برآید و حکایات عشاق و محبین نه به حدی است که انکار و تأویل را شاید.
مروی است که «حضرت داود علیه السلام از پروردگار سئوال نمود که بعضی از اهل محبت خود را به او نماید خطاب رسید که برو به کوه لبنان که در آنجا چهارده نفر از دوستان ما هستند، بعضی جوان و بعضی در سن کهولت و برخی پیران، چون به نزد ایشان رسی سلام مرا به ایشان رسان و بگو: پروردگار شما می گوید که چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ به درستی که شما دوستان من و برگزیدگان و اولیای من هستید، به شادی شما شاد می شوم و به دوستی شما مسارعت می کنم داود چون به نزد ایشان رسید، دید در لب چشمه ای نشسته اند و در عظمت خدا متفکرند چون داود علیه السلام را دیدند از جای جستند که متفرق بشوند داود گفت: من فرستاده خدایم، آمده ام که پیغام او را به شما برسانم پس رو به او آوردند و گوشهای خود را فرا داشتند و چشمهای خود را بر زمین دوختند، داود علیه السلام گفت: خدا شما را سلام می رساند و می گوید: چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ و چرا مرا نمی خوانید تا صدای شما را بشنوم که دوستان و برگزیدگان منید؟ به شادی شما شادم و به محبت شما شتابانم و هر ساعت به شما نظر می کنم چنانکه مادر مهربان به فرزند خود نظر می کند؟ چون ایشان این سخنان را از داود شنیدند اشکهای ایشان بر رخسارشان جاری شد و هر یک زبان به تسبیح و تمجید پروردگار گشودند و با پروردگار به کلماتی چند مناجات می کردند که آثار احتراق دلهای ایشان، از شوق و محبت او ظاهر می شد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محبت خدا کامل ترین لذتهاست
چون دانستی که محبت خدا در حق بندگان ممکن، و رأس همه فضایل و سرمایه جمله سعادات است بدان که الذ همه لذات، و بالاترین جمله ابتهاجات نیز هست و بیان این مطلب آن است که آنچه سابقا اشاره به آن شد معلوم شد که محبت، میل و رغبت طبع است به چیزی که ادراک آن ملایم طبع باشد یا بهجت و سرور به ادراک ملایم و لذت آن، خود ادراک ملائم و رسیدن به آن است پس لذات، تابع ادراکاتند، و انسان جامع قوای چند هست و از برای هر قوه، لذتی است که عبارت است از رسیدن و ادراک آن قوه به مقتضای طبع خود و چون مقتضای قوه غضبیه، انتقام و برتری است، پس لذت آن در تسلط و غلبه است و قوه شهویه که مقتضای آن تحصیل غذا و حصول مباشرت و امثال آن است پس لذت آن در رسیدن به آنها است و همچنین لذت قوه سامعه در شنیدن الحان و نغمه ها و لذت باصره در دیدن آب ها و سبزه ها و صور جمیله و شامه در بوییدن عطرهای طیبه و قوه عاقله که آن را بصیرت باطنه گویند، مقتضای آن معرفت حقایق اشیاء و احاطه علمی به موجودات است پس التذاذ آن در علم و معرفت است و نظر به اینکه منتهای کمال انسانی، بلکه اخص اوصاف الهیه و اشرف صفات ربوبیه، علم است، پس آن، اقوای لذات و اکمل ابتهاجات خواهد بود و از این جهت هرگاه کسی بشنود که او را به زیرکی و دانایی و کثرت علم ستایش می کنند، به نشاط می آید، زیرا از این ستایش کردن و ثنا نمودن، کمال ذات و جمال علم خود را استباط می نماید پس بر خود می بالد و لذت می یابد، بلکه اگر به نظر حقیقت و تحقیق بنگری، ادراکی که کمال است، نیست مگر علم و معرفت، و سایر ادراکات و رسیدن به مقتضیات سایر قوا، مثل حصول غلبه و تحصیل غذا و وصول به وقاع و سماع و امثال اینها، هیچ یک از جمله کمال شمرده نمی شود پس، کمال منحصر درعلم است و چون اقوای لذات، وصول به کمالات است، پس علم، لامحاله اقوای لذات است و شک نیست که لذت جمیع بر یک نسق نیست، چون لذت علم به خیاطی و جولائی، هرگز مانند لذت علم به سیاست مدن و تدبیر مملکت و نظم امور خلایق نیست و همچنین لذت علم نحو و صرف و شعر و تواریخ، چون لذت علم به خدا و اوصاف جلال و جمال او، و معرفت ملک و ملکوت و عجایب خلقت آسمان و زمینها نیست بلکه لذت هر علمی به قدر شرف آن علم است و شرف هر علمی به قدر شرافت معلوم است پس اگر در معلومات، چیزی باشد که اشرف و اجل و اعظم از همه باشد، علم به آن، الذ همه علوم، و اشرف و اکمل آنها خواهد بود.
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
راههای لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق
اول: جمال او، زیرا هر چه کمال جمال او بیشتر، لذت نظر به او بالاتر است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریق تحصیل محبت و معرفت خدا
چون فضیلت صفت محبت و شرافت آن را یافتی پس هان، هان، سعی کن تا این گوی از میدان بربایی و به این افسر کرامت مکرم گردی.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بدان که طریق تحصیل محبت خدا و تقویت آن دو چیز است:
اول: دوام فکر و ذکر، و مداومت بر یاد خدا، و تفکر در عجایب صنع و غرایب ملک او و در صفات کمالیه و نعوت جمالیه و جلالیه و در آنچه آماده و مهیا نموده است از نعمای غیر متناهیه در دنیا و آخرت و در آنچه عطا کرده است از وجود جمیع ضروریات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطی که اینها بعد از کم کردن علایق دنیویه و پاک ساختن خانه دل از مشاغل بوده باشد و سعی در پرداختن دل از محبت غیر او، زیر دل، حکم ظرفی دارد و زیاده از یک چیز در آن نمی گنجد «ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه» یعنی «خدا از برای هیچ کس در اندورن او دو دل قرار نداده است» «قل الله ثم ذرهم» یعنی «بگو خدا، و همه کس را ترک کن».
دوم: به تحصیل معرفت خدا و تقویت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل، و تحصیل معرفت نیز به مواظبت بر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال می شود.
«و اعبد ربک حتی یأتیک الیقین» یعنی «عبادت خدا را کن تا آن سبب شود که یقین از برای تو حاصل گردد» «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبنا» یعنی «هر گاه کسی در راه ما سعی و کوشش نماید ما راه را به او می نماییم».
و طریقه دیگر از برای حصول معرفت، پی بردن از مصنوعات است به او و این طریق در غایت وضوح و نهایت ظهور است، زیرا هیچ ذره نیست از ثریا تا ثری مگر اینکه مشتمل است بر بعضی عجایب آیات و غرایب بینات که دلالت می کند بر وجود واجب الوجود و کمال قدرت و غایت حکمت و نهایت جلال و عظمت او و این دریایی است بی پایان، زیرا که عجایب ملکوت سماوات و ارضین به قدری است که احاطه عقول و افهام به آن ممکن نیست و قدری که عقول قاصره ما به آن می رسد به حدی است که اگر عمرها در بیان آن صرف شود به انجام نمی رسد و حال اینکه آن نسبتی ندارد به آنچه علم علما و فهم حکما به آن رسیده و آن را نیز نسبتی نیست به آنچه علم انبیا به آن احاطه نموده و آنچه را علم جمیع مخلوقات محیط شده مطلقا نسبتی ندارد به آنچه از علوم که مخصوص پروردگار است بلکه علم تمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نیست «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا» یعنی بگو اگر دریاها برای «نوشتن» کلمات پروردگار مرکب شوند، دریاها پایان می گیرند پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان یابد هر چند همانند آن «دریاها» را به آن اضافه کنیم.
و تحصیل معرفت به این طریق از برای همه کس مقدور است و نرسیدن بعضی افهام به آن به جهت کوتاهی در تفکر و تدبر و اشتغال به شهوات دنیا و لذات نفسانیه است.
و عجب است از کسانی که دلهای ایشان از معرفت الهی کور گشته و حال آنکه او اظهر موجودات و واضح ترین آنهاست و حکم عقل به وجود موجودی که قایم به ذات که صرف وجود باشد بدیهی و ضروری است و اگر چنین موجودی نبودی هیچ صاحب وجودی یافت نشدی و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اینکه هر موجودی که غیر از او است هستی او دانسته نمی شود مگر به قلیلی از آثار، چنانچه حیات زید را به حرکت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او می فهمیم، و موجودی دیگر دلالت بر وجود او نمی کند و همچنین وجود آسمان را نمی دانیم مگر از حرکت او و جسم او.
و اما وجود واجب، پس هر چیزی دلیلی است واضح بر هستی او و هیچ موجودی نیست از محسوسات و معقولات و حاضر و غایب مگر اینکه شاهدی است صدق در وجود او پس شدت ظهور و جلای او سبب خفای از بعضی دیده های ضعیفه گشته.
چنان که دیده خفاش به جهت شدت ظهور آفتاب از درک آن عاجز است و بجز در شب چیزی نمی بیند، زیرا دیده عقول ما ضعیف و جمال حضرت الهیه در نهایت نورانیت و اشراق است بلکه از شدت ظهور، همه چیز را فرو گرفته، پس به این جهت از بعضی عقول پنهان شده.
جلوه گر بی پرده روی او ولی
دید کس را طاقت دیدار نیست
علاوه بر اینکه همچنان که ظاهر است شناختن اشیا به اضداد آنهاست و چیزی که ضدی از برای آن نیست، ادراک آن متعسر است پس اگر اشیای موجوده در دلالت بر وجود واجب مختلف بودی و بعضی بر وجود او دلالت کردی و بعضی نکردی شناختن وجود او آسان بودی همچنان که اگر آفتاب هرگز غروب نکردی و همیشه روز بودی ما چنان می دانستیم که هیئت زمین این چنین است و آفتاب را جداگانه نمی شناختیم و لیکن چون شمس غروب می کند و ظلمت عالم را فرو می گیرد دانستیم که روشنی روی زمین به چیزی دیگر است که در وقت غروب برمی خیزد و به این سبب وجود آفتاب را فهمیدیم و اگر عدم این نمی بود شناختن آن از برای همه کس مشکل بودی پس نور خورشید که اظهر اعراض کونیه است و از شدت ظهور باعث ظهور سایر محسوسات است بدون عدم آن شناخته نمی شود و همچنین واجب الوجود که اظهر همه اشیا، و سبب وضوح کل است اگر از برای او نیستی یا پنهان شدنی می بود هر آینه آسمان و زمین خراب و ویران گشتی و ملک و ملکوت یکسره از هم پاشیدی بر همه کس وجود واجبی، ظاهر و روشن بودی.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بدان که طریق تحصیل محبت خدا و تقویت آن دو چیز است:
اول: دوام فکر و ذکر، و مداومت بر یاد خدا، و تفکر در عجایب صنع و غرایب ملک او و در صفات کمالیه و نعوت جمالیه و جلالیه و در آنچه آماده و مهیا نموده است از نعمای غیر متناهیه در دنیا و آخرت و در آنچه عطا کرده است از وجود جمیع ضروریات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطی که اینها بعد از کم کردن علایق دنیویه و پاک ساختن خانه دل از مشاغل بوده باشد و سعی در پرداختن دل از محبت غیر او، زیر دل، حکم ظرفی دارد و زیاده از یک چیز در آن نمی گنجد «ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه» یعنی «خدا از برای هیچ کس در اندورن او دو دل قرار نداده است» «قل الله ثم ذرهم» یعنی «بگو خدا، و همه کس را ترک کن».
دوم: به تحصیل معرفت خدا و تقویت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل، و تحصیل معرفت نیز به مواظبت بر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال می شود.
«و اعبد ربک حتی یأتیک الیقین» یعنی «عبادت خدا را کن تا آن سبب شود که یقین از برای تو حاصل گردد» «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبنا» یعنی «هر گاه کسی در راه ما سعی و کوشش نماید ما راه را به او می نماییم».
و طریقه دیگر از برای حصول معرفت، پی بردن از مصنوعات است به او و این طریق در غایت وضوح و نهایت ظهور است، زیرا هیچ ذره نیست از ثریا تا ثری مگر اینکه مشتمل است بر بعضی عجایب آیات و غرایب بینات که دلالت می کند بر وجود واجب الوجود و کمال قدرت و غایت حکمت و نهایت جلال و عظمت او و این دریایی است بی پایان، زیرا که عجایب ملکوت سماوات و ارضین به قدری است که احاطه عقول و افهام به آن ممکن نیست و قدری که عقول قاصره ما به آن می رسد به حدی است که اگر عمرها در بیان آن صرف شود به انجام نمی رسد و حال اینکه آن نسبتی ندارد به آنچه علم علما و فهم حکما به آن رسیده و آن را نیز نسبتی نیست به آنچه علم انبیا به آن احاطه نموده و آنچه را علم جمیع مخلوقات محیط شده مطلقا نسبتی ندارد به آنچه از علوم که مخصوص پروردگار است بلکه علم تمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نیست «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا» یعنی بگو اگر دریاها برای «نوشتن» کلمات پروردگار مرکب شوند، دریاها پایان می گیرند پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان یابد هر چند همانند آن «دریاها» را به آن اضافه کنیم.
و تحصیل معرفت به این طریق از برای همه کس مقدور است و نرسیدن بعضی افهام به آن به جهت کوتاهی در تفکر و تدبر و اشتغال به شهوات دنیا و لذات نفسانیه است.
و عجب است از کسانی که دلهای ایشان از معرفت الهی کور گشته و حال آنکه او اظهر موجودات و واضح ترین آنهاست و حکم عقل به وجود موجودی که قایم به ذات که صرف وجود باشد بدیهی و ضروری است و اگر چنین موجودی نبودی هیچ صاحب وجودی یافت نشدی و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اینکه هر موجودی که غیر از او است هستی او دانسته نمی شود مگر به قلیلی از آثار، چنانچه حیات زید را به حرکت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او می فهمیم، و موجودی دیگر دلالت بر وجود او نمی کند و همچنین وجود آسمان را نمی دانیم مگر از حرکت او و جسم او.
و اما وجود واجب، پس هر چیزی دلیلی است واضح بر هستی او و هیچ موجودی نیست از محسوسات و معقولات و حاضر و غایب مگر اینکه شاهدی است صدق در وجود او پس شدت ظهور و جلای او سبب خفای از بعضی دیده های ضعیفه گشته.
چنان که دیده خفاش به جهت شدت ظهور آفتاب از درک آن عاجز است و بجز در شب چیزی نمی بیند، زیرا دیده عقول ما ضعیف و جمال حضرت الهیه در نهایت نورانیت و اشراق است بلکه از شدت ظهور، همه چیز را فرو گرفته، پس به این جهت از بعضی عقول پنهان شده.
جلوه گر بی پرده روی او ولی
دید کس را طاقت دیدار نیست
علاوه بر اینکه همچنان که ظاهر است شناختن اشیا به اضداد آنهاست و چیزی که ضدی از برای آن نیست، ادراک آن متعسر است پس اگر اشیای موجوده در دلالت بر وجود واجب مختلف بودی و بعضی بر وجود او دلالت کردی و بعضی نکردی شناختن وجود او آسان بودی همچنان که اگر آفتاب هرگز غروب نکردی و همیشه روز بودی ما چنان می دانستیم که هیئت زمین این چنین است و آفتاب را جداگانه نمی شناختیم و لیکن چون شمس غروب می کند و ظلمت عالم را فرو می گیرد دانستیم که روشنی روی زمین به چیزی دیگر است که در وقت غروب برمی خیزد و به این سبب وجود آفتاب را فهمیدیم و اگر عدم این نمی بود شناختن آن از برای همه کس مشکل بودی پس نور خورشید که اظهر اعراض کونیه است و از شدت ظهور باعث ظهور سایر محسوسات است بدون عدم آن شناخته نمی شود و همچنین واجب الوجود که اظهر همه اشیا، و سبب وضوح کل است اگر از برای او نیستی یا پنهان شدنی می بود هر آینه آسمان و زمین خراب و ویران گشتی و ملک و ملکوت یکسره از هم پاشیدی بر همه کس وجود واجبی، ظاهر و روشن بودی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علائم و آثار محبت خدا
بدان که هر کسی چنان پندارد که او خدا را دوست دارد، بلکه گاه است گمان کند که او را از همه چیز دوست تر دارد و این مجرد پندار و محض غرور است و فی الجمله دوستی هم اگر باشد سزاوار نام محبت نیست و محبت بنده از برای خداوند متعال علاماتی چند دارد:
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حقیقت شوق به لقای خدا
مذکور شد که از حضرت ثمرات محبت به خدا، شوق به لقای او و انس به اوست، اما شوق، پس بدان که اصل شوق، عبارت است از میل به چیزی و رغبت به آن در حال غیاب آن پس شوق به چیزی که حاصل و حاضر است معنی ندارد بلکه شوق به چیزی می باشد که از وجهی ادراک آن شده باشد و از وجهی دیگر ادراک آن نشده باشد پس شوق داشته باشد به ادراک وجهی و عدم ادراک وجهی دیگر، به خفا و وضوح باشد یا به اجمال و تفصیل.
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
حقیقت أنس با خدا
و اما أنس عبارت است از اشتغال دل به ملاحظه محبوب، و محو شدن آن در شادی قرب، و مشاهده حضور، و نظر به مطالعه جمال بدون التفات به دیگری و أنس، گاهی خالی از جمیع آلام است و گاهی مخلوط به اضطراب شوق می شود، زیرا دانستی که وصول به درک منتهای جمال الهی محال است پس اگر صاحب أنس، شوق اطلاع بر منتهای جمال از پس پرده های غیب بردل او غالب شود و به قصور خود ملتفت گردد و نفس او متزلزل شود و آتش شوق او به هیجان آید زمانی مقارن الم خوف می گردد، زیرا که چون نظر به صفات جلال و عزت افکند و استغنا و بی نیازی ذوالجلال را ملتفت گردد بیم راندن و زوال مشاهده از برای او حاصل می شود.
پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسیده غافل گردد تا از شوق به آن خالی ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در این وقت، لذت و بهجت او عظیم، و طالب عزلت و خلوت و تنهایی می گردد بلکه بدترین چیزها در نزد او چیزی است که او را از تنهایی باز دارد همچنان که موسی چون خدا با او سخن گفت و کلام خدا را شنید مدتی مدید کلام هر مخلوقی را که می شنید بیهوش می شد والد مرحوم حقیر در کتاب «جامع السعادات» از أبو حامد غزالی نقل کرده که «چون انس دوامی به هم رساند و مستحکم شود و «قلق شوق، و خوف بعد او را مشوش و مضطرب نگرداند باعث نوع نازی و انبساطی با خدا می شود و گاه باشد که در عالم انبساط و ناز، افعالی و اقوالی صادر شود که در ظاهر خوب نباشد و منکر باشد، و لیکن آن را از کسانی که به مقام انس رسیده باشد متحمل می شوند اما کسی که به آن مقام نرسیده باشد و خود را شبیه به صاحب آن مقام کند هلاک و مشرف به کفر می شود.
چون تحمل امثال آن از هر بی سر و پایی نمی شود بلکه باید کسی باشد که مستغرق مقام انس باشد» چنانچه از برخ اسود منقول است که «هفت سال در بنی اسرائیل قحط شد، موسی با هفتاد هزار نفر به طلب باران بیرون شد خداوند عالم وحی فرستاد که چگونه دعای ایشان را مستجاب کنم و حال آنکه ظلمت گناهان، ایشان را فروگرفته و باطنهای ایشان خبیث شده؟ و رجوع کن به یکی از بندگان من که او را «برخ» گویند بگو: سوال کند تا من اجابت کنم.
موسی علیه السلام از احوال او پرسید، کسی نشان نداد روزی در راهی بنده سیاهی را دید که می آید شمله پشمینه به خود پیچیده و پیشانی او از اثر سجود، خاک آلوده است، موسی علیه السلام به نور نبوت او را شناخت و بر او سلام کرد و نام وی را پرسید گفت: منم برخ موسی گفت مدتی است تو را می طلبم بیا از برای ما طلب باران کن پس برخ بیرون رفت و با خدا آغاز تکلم کرد که الهی این موافق کردار تو نیست و مقتضای حلم و حکمت تو نه نمی دانم چه روی داده است تو را آیا ابرها از فرمان تو سرپیچیده اند یا بادها از اطاعت تو بیرون رفته اند یا بارانهای تو تمام شده یا غضب تو گناهکاران را فرو گرفته آیا تو آمرزنده نیستی؟ پیش از خلق خطا کاران رحمت خود را خلق کردی و به عفو امر فرمودی آیا شتاب در عذاب می کنی می ترسی بعد قدرت نداشته باشی؟ هنوز دعای او تمام نشده بود که باران بر بنی اسرائیل فرو ریخت و در نصف روز، گیاهها چنان سبز شدند که سواره را می پوشانیدند پس برخ برگشت و به موسی برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه کردم موسی قصد او کرد خطاب الهی رسید که «ای موسی برخ روزی چندین بار ما را می خنداند» و از این قبیل بود آنچه موسی عرض کرد که «ان هی إلا فتنتک» و در وقتی که امر شد به جانب فرعون رود از راه شکفتگی و انبساط تعلل کرد و عذر آورد و گفت: «فأخاف ان یقتلون» و گفت «و یضیق صدری» دلتنگ می شوم» و این رفتار از غیر موسی خلاف ادب بود، زیرا آنچه از مثل او شایسته است از دیگری نیست.
ببین که از یونس پیغمبر علیه السلام کمتر از این را متحمل نشدند به اندک خلاف ادبی او را در شکم ماهی محبوس فرمودند و خطاب به سید المرسلین کردند که «فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت» یعنی «به حکم پروردگار، صابر باش و مانند یونس مباش» و این اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات است «و لقد فضلنا بعض النبیین علی بعض» یعنی «بعضی از پیغمبران را بر بعضی تفضیل فرمودیم» نمی بینی که عیسی بن مریم علیه السلام در مقام ناز و انبساط بر خود سلام می فرستد و می گوید: «و السلام علی یوم ولدت و یوم أموت و یوم أبعث حیا» یعنی «سلام خدا بر من باد روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده خواهم شد» و چون یحیی به این مقام نرسیده بود ساکت شد تا خدا بر او سلام فرستاد و فرمود: «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا».
پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسیده غافل گردد تا از شوق به آن خالی ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در این وقت، لذت و بهجت او عظیم، و طالب عزلت و خلوت و تنهایی می گردد بلکه بدترین چیزها در نزد او چیزی است که او را از تنهایی باز دارد همچنان که موسی چون خدا با او سخن گفت و کلام خدا را شنید مدتی مدید کلام هر مخلوقی را که می شنید بیهوش می شد والد مرحوم حقیر در کتاب «جامع السعادات» از أبو حامد غزالی نقل کرده که «چون انس دوامی به هم رساند و مستحکم شود و «قلق شوق، و خوف بعد او را مشوش و مضطرب نگرداند باعث نوع نازی و انبساطی با خدا می شود و گاه باشد که در عالم انبساط و ناز، افعالی و اقوالی صادر شود که در ظاهر خوب نباشد و منکر باشد، و لیکن آن را از کسانی که به مقام انس رسیده باشد متحمل می شوند اما کسی که به آن مقام نرسیده باشد و خود را شبیه به صاحب آن مقام کند هلاک و مشرف به کفر می شود.
چون تحمل امثال آن از هر بی سر و پایی نمی شود بلکه باید کسی باشد که مستغرق مقام انس باشد» چنانچه از برخ اسود منقول است که «هفت سال در بنی اسرائیل قحط شد، موسی با هفتاد هزار نفر به طلب باران بیرون شد خداوند عالم وحی فرستاد که چگونه دعای ایشان را مستجاب کنم و حال آنکه ظلمت گناهان، ایشان را فروگرفته و باطنهای ایشان خبیث شده؟ و رجوع کن به یکی از بندگان من که او را «برخ» گویند بگو: سوال کند تا من اجابت کنم.
موسی علیه السلام از احوال او پرسید، کسی نشان نداد روزی در راهی بنده سیاهی را دید که می آید شمله پشمینه به خود پیچیده و پیشانی او از اثر سجود، خاک آلوده است، موسی علیه السلام به نور نبوت او را شناخت و بر او سلام کرد و نام وی را پرسید گفت: منم برخ موسی گفت مدتی است تو را می طلبم بیا از برای ما طلب باران کن پس برخ بیرون رفت و با خدا آغاز تکلم کرد که الهی این موافق کردار تو نیست و مقتضای حلم و حکمت تو نه نمی دانم چه روی داده است تو را آیا ابرها از فرمان تو سرپیچیده اند یا بادها از اطاعت تو بیرون رفته اند یا بارانهای تو تمام شده یا غضب تو گناهکاران را فرو گرفته آیا تو آمرزنده نیستی؟ پیش از خلق خطا کاران رحمت خود را خلق کردی و به عفو امر فرمودی آیا شتاب در عذاب می کنی می ترسی بعد قدرت نداشته باشی؟ هنوز دعای او تمام نشده بود که باران بر بنی اسرائیل فرو ریخت و در نصف روز، گیاهها چنان سبز شدند که سواره را می پوشانیدند پس برخ برگشت و به موسی برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه کردم موسی قصد او کرد خطاب الهی رسید که «ای موسی برخ روزی چندین بار ما را می خنداند» و از این قبیل بود آنچه موسی عرض کرد که «ان هی إلا فتنتک» و در وقتی که امر شد به جانب فرعون رود از راه شکفتگی و انبساط تعلل کرد و عذر آورد و گفت: «فأخاف ان یقتلون» و گفت «و یضیق صدری» دلتنگ می شوم» و این رفتار از غیر موسی خلاف ادب بود، زیرا آنچه از مثل او شایسته است از دیگری نیست.
ببین که از یونس پیغمبر علیه السلام کمتر از این را متحمل نشدند به اندک خلاف ادبی او را در شکم ماهی محبوس فرمودند و خطاب به سید المرسلین کردند که «فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت» یعنی «به حکم پروردگار، صابر باش و مانند یونس مباش» و این اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات است «و لقد فضلنا بعض النبیین علی بعض» یعنی «بعضی از پیغمبران را بر بعضی تفضیل فرمودیم» نمی بینی که عیسی بن مریم علیه السلام در مقام ناز و انبساط بر خود سلام می فرستد و می گوید: «و السلام علی یوم ولدت و یوم أموت و یوم أبعث حیا» یعنی «سلام خدا بر من باد روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده خواهم شد» و چون یحیی به این مقام نرسیده بود ساکت شد تا خدا بر او سلام فرستاد و فرمود: «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - خلوت و عزلت و فواید آن
اشاره شد به اینکه کسی که به مقام انس رسید طالب خلوت و عزلت می گردد و دوری از مردم را می خواهد، زیرا مصاحبت مردمان، دل او را از توجه تام به خدا مشغول می سازد و گاه باشد که بعضی از علما، مخالطه با مردمان را بر گوشه گیری و خلوت ترجیح دهند به سبب اخباری که در مدح الفت با مردمان و آمد و شد با ایشان رسیده و تفصیل این مقام آن است که ظاهر جمعی از علما آن است که عزلت و گوشه گیری افضل است از مصاحبت و الفت با مردم، به جهت اخباری که در مدح عزلت رسیده و به سبب فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است که «خدا دوست دارد بنده پرهیزگار پنهان را» و فرمود: «بهترین مردمان مومنی است که با مال و جان خود در راه خدا جهاد نماید و بعد از او مردی است که در بیشه ای از بیشه ها گوشه نشینی اختیار کند» از راه نجات از آن حضرت پرسیدند، فرمود: «در خانه خود بنشینید و دین خود را نگاهدارید و بر گناه خود گریه کنید» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «روزگار فاسد شد و احوال برادران دگرگون شد و تنهایی دل و اطمینان خاطر بهتر شد» «و فرمود که کم کن آشنایان و شناسندگان خود را و بیگانه شو از آنهای که می شناسی» و نیز از آن حضرت منقول است که فرمود: «گوشه نشین در حصن خدا متحصن است و در حفظ و حمایت او محفوظ است پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن از همه کس جدا و بیگانه باشد» عیسی بن مریم علیه السلام فرمود: «زبان خود را نگاهدار از برای تعمیر دل خود و در خانه خود بنشین و بگریز از ریاکاری و فضول معاش و گریه کن بر گناه خود و فرار کن از مردم همچنان که از شیر واقعی فرار می کنی به درستی که پیش از این، مردم دوا بودند و حال مرض و دردند».
ربیع بن خثیم گوید که «اگر توانی در موضعی باشی که تو کسی را نشناسی و کسی هم تو را نشناسد چنان کن و در گوشه نشینی محافظت اعضا و جوارح است از معاصی و استراحت دل است و سلامتی زندگانی است و شکستن اسلحه شیطان است و دوری از هر بدی است و فراغت خاطر است و هیچ پیغمبری و وصی پیغمبری نیست مگر اینکه در زمانی گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده، یا در ابتدای زمان خود، یا در آخر آن».
و اما فواید عزلت: پس بسیار است، چون فراغت از برای عبادت و ذکر خدا و یاد او و انس به مناجات خدا و سیر در ملکوت آسمان ها و زمین و خلاصی از کثرت معاصی و آموختن اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهی از منکر و استخلاص از فتنه و فساد مردم و مخاصمه و شر و ایذای ایشان و قطع طمع مردم از او و خلاصی از نگاه کردن به اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غیر اینها.
و از بعضی دیگر از علما ظاهر می شود که مخالطه با مردم و آمد و شد با ایشان از عزلت افضل است و آن نیز به جهت اخباری است که علی الظاهر دلالت بر آن می کند و فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از پیغمبر رسیده که «مومن با مردم الفت می گیرد و مردم با او الفت می گیرند و خیری نیست در کسی که الفت با مردم نمی گیرد» و اینکه فرمود: «حذر کنید از بیشه ها و کوهستانها، و با مردم عامه بنشینید و در مساجد حاضر شوید» و همچنین اخباری که وارد شده است در مذمت مهاجرت و دوری از اخوان.
و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است که «خدا دوست دارد بنده پرهیزگار پنهان را» و فرمود: «بهترین مردمان مومنی است که با مال و جان خود در راه خدا جهاد نماید و بعد از او مردی است که در بیشه ای از بیشه ها گوشه نشینی اختیار کند» از راه نجات از آن حضرت پرسیدند، فرمود: «در خانه خود بنشینید و دین خود را نگاهدارید و بر گناه خود گریه کنید» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «روزگار فاسد شد و احوال برادران دگرگون شد و تنهایی دل و اطمینان خاطر بهتر شد» «و فرمود که کم کن آشنایان و شناسندگان خود را و بیگانه شو از آنهای که می شناسی» و نیز از آن حضرت منقول است که فرمود: «گوشه نشین در حصن خدا متحصن است و در حفظ و حمایت او محفوظ است پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن از همه کس جدا و بیگانه باشد» عیسی بن مریم علیه السلام فرمود: «زبان خود را نگاهدار از برای تعمیر دل خود و در خانه خود بنشین و بگریز از ریاکاری و فضول معاش و گریه کن بر گناه خود و فرار کن از مردم همچنان که از شیر واقعی فرار می کنی به درستی که پیش از این، مردم دوا بودند و حال مرض و دردند».
ربیع بن خثیم گوید که «اگر توانی در موضعی باشی که تو کسی را نشناسی و کسی هم تو را نشناسد چنان کن و در گوشه نشینی محافظت اعضا و جوارح است از معاصی و استراحت دل است و سلامتی زندگانی است و شکستن اسلحه شیطان است و دوری از هر بدی است و فراغت خاطر است و هیچ پیغمبری و وصی پیغمبری نیست مگر اینکه در زمانی گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده، یا در ابتدای زمان خود، یا در آخر آن».
و اما فواید عزلت: پس بسیار است، چون فراغت از برای عبادت و ذکر خدا و یاد او و انس به مناجات خدا و سیر در ملکوت آسمان ها و زمین و خلاصی از کثرت معاصی و آموختن اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهی از منکر و استخلاص از فتنه و فساد مردم و مخاصمه و شر و ایذای ایشان و قطع طمع مردم از او و خلاصی از نگاه کردن به اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غیر اینها.
و از بعضی دیگر از علما ظاهر می شود که مخالطه با مردم و آمد و شد با ایشان از عزلت افضل است و آن نیز به جهت اخباری است که علی الظاهر دلالت بر آن می کند و فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از پیغمبر رسیده که «مومن با مردم الفت می گیرد و مردم با او الفت می گیرند و خیری نیست در کسی که الفت با مردم نمی گیرد» و اینکه فرمود: «حذر کنید از بیشه ها و کوهستانها، و با مردم عامه بنشینید و در مساجد حاضر شوید» و همچنین اخباری که وارد شده است در مذمت مهاجرت و دوری از اخوان.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید مخالطه با مردم
و اما فواید مخالطه با مردم مثل تعلیم و تعلم و کسب مسایل و تحصیل اخلاق حسنه از متصفین به آنها و استماع مواعظ و نصایح و ادراک ثواب و حضور جمعه و جماعت و تشییع جنایز و عیادت مریض و تحصیل معیشت عیال و زیارت برادران و قضای حوایج محتاجان و رفع ظلم از مظلومان و شاد کردن دل مومنان و نفع رسانیدن به مسلمانان و خلاصی از نظر داشتن به دست مردمان و تحمل ایذا و اذیت مردم و رسیدن به ثواب تواضع و فروتنی و امثال اینها.
و مخفی نماند که حکم مطلق به ترجیح یکی از این دو بر دیگری خطاست، زیرا که چگونه می توان گفت که عزلت و گوشه نشینی بهتر است از برای شخص جاهلی که هیچ از اصول و فروع خود را یاد نگرفته و از علم اخلاق چیزی به گوش او نخورده، و فرق میان خوب و بد نکرده، و می تواند اینها را از مخالطه با علما و نیکان فراگیرد؟ و چگونه می توان گفت که آمد و شد با مردم بهتر است از برای کسی که ضروریات علم و عمل خود را تحصیل کرده و به مرتبه ابتهاج رسیده و لذت طاعت مناجات با پروردگار را یافته به جهت قناعت و اندک مایه از احتیاج به مردم فارغ شده و برآمد و شد او با مردم فایده دنینه مترتب نگردد و یا مظنه مفاسد در آن باشد و از نیت خود در اعمال و حصول مبطلات عمل مطمئن نباشد؟ پس صحیح آن است که بگوییم افضل بودن عزلت و الفت نسبت به اشخاص و احوال و زمان و مکان، تفاوت می کند و باید هر شخصی نگاه به حال خود کند و به همنشین خود و به نیت خود در عزلت یا در الفت و بر آنچه بر اینها مترتب می شود از فواید و مفاسد و اینها را با یکدیگر موازنه نماید و بسا باشد که از برای بعضی کناره گیری از همه مردم و عزلت تام، افضل باشد و از برای بعضی دیگر آمد و شد با همه کس و الفت تام با ایشان و از برای دیگری میانه روی و دوری از بعضی و الفت با بعضی.
و حاصل آنکه کسی که از نفس خود مطمئن نباشد که مخالطه با مردم آن را فاسد نسازد و از آمد و شد ایشان اخلاق ردیه از برای او هم نرسد خلوت و تنهایی از برای او افضل است بلکه هر که از قدر ضروری از کسب علم و عمل خود فارغ شود لا محاله ابتدا خلوت و تنهایی از برای او افضل است تا نفس خود را به اخلاق حسنه بیاراید و از مفاسد اختلاط با مردم ایمن شود و بعد از آن اگر در اختلاط با ایشان فایده بیند اختلاط کند.
و همچنین کسی که به مقام انس با پروردگار رسید و مرتبه استغراق از برای او حاصل شد و هنوز نفس او به مقامی نرسیده که با وجود مخالطه با مردم، انس و استغراق را از دست ندهد و آمد و شد با ایشان مانع امر او نشود، خلوت و عزلت از برای او بهتر، زیرا از فواید مخالطه با مردم هیچ نیست که با این، مقاومت تواند کرد.
و به این جهت بود که بسیاری از دوستان خدا کنج خلوت را گزیده و در خود را به روی خلق بسته اند و به آشنایی یک کس از همه بیگانه شده اند و در گوشه تنهایی سر به خود فرو برده می گویند:
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله از یار نخواهند
اویس قرنی گوید که «احدی را نیافتم که پروردگار خود را بشناسد و با غیر او انس گیرد» یکی از بزرگان گوید که «چون صبح را می بینم می گویم «أنا لله و انا الیه راجعون» که دیگر باید با مردم ملاقات کنم» شخصی از نیکان حکایت می کند که «در ولایتی عابدی را دیدم که از قله کوهی بیرون آمد، چون مرا دید در پس درختی پنهان شد به نزد او رفتم و گفتم: سبحان الله بخل می کنی که من تو را ببینم؟ گفت: ای مرد من روزگار طویلی است که در این کوه پنهان شده ام و علاج دل خود را می کنم که از یاد دنیا و اهل آن فراموش کند و عمر خود را در این کار تمام کردم و در این، بسیار تعب کشیدم و از خدا مسئلت کردم، تا دل من ساکن شد و به خلوت و تنهایی خو گرفت.
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
چون تو را دیدم ترسیدم که مثل اول شوم و پناه می گیرم به خدا از شر تو پس صیحه زد و گفت: «وا غماه من طول المکث فی الدنیا» یعنی «آه از طول مکث در دنیا» پس روی خود را از من گردانید و گفت: پاک و منزه است خداوندی که چندان لذت خلوت و تنهایی و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانید که نعیم بهشت و حوران پاکیزه سرشت را از یاد ایشان برده» حکیمی گوید که «آدمی از تنهایی وحشت می کند به جهت اینکه خود از کمال، و آنچه به آن شاد شود خالی است، پس می خواهد که به اختلاط مردم کسب شادی و فرح کند و چون که ذات خود آدمی شریف شد و کمال از برای او حاصل شد طالب تنهایی می شود که از خود تحصیل سرور و شادی کند» و از این روست که گفته اند: «الا ستیناس بالناس من علامات الافلاس» یعنی «انس گرفتن با مردم، نشان تهیدستی و بی مایگی است».
پس کسی که از برای او میسر باشد که به دوام یاد خدا انس به او تحصیل کند و به مواظبت فکر، معرفت خود را زیاد نماید، تنهایی و خلوت از برای او بسیار بهتر است از جمیع فوایدی که از اختلاط مردم حاصل می شود، زیرا فایده همه عبادات، و ثمره همه مجاهدات این است که دوستی خدا حاصل شود و آدمی با انس به خدا و معرفت او بمیرد و محبت حاصل نمی شود مگر یه انس به خدا و انس هم نمی رسد مگر به دوام ذکر و معرفت هم نمی رسد مگر به فکر و شرط این، اطمینان خاطر و فراغ دل است و فراغ بال موقوف است به تنهایی و فرار از مردم.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز
از این دیو مردم که دیو و ددند
حذر کن که همصحبتان بدند
و چنان تصور نکنی که منافاتی میان اختلاط با مردم و انس به خدا نیست، از آن راه که پیغمبران و اوصیای ایشان با وجود استغراق از شهود و محو انس، مخلوط با مردمان بودند، زیرا که هر کسی استعداد جمع میان این اختلاط ظاهری با مردم و اقبال باطنی به خدا را ندارد بلکه آن موقوف است به قوت نبوت و ولایت پس هر ضعیف نفسی طمع در این مرتبه نمی تواند کرد.
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نشود هر سری
و مخفی نماند که حکم مطلق به ترجیح یکی از این دو بر دیگری خطاست، زیرا که چگونه می توان گفت که عزلت و گوشه نشینی بهتر است از برای شخص جاهلی که هیچ از اصول و فروع خود را یاد نگرفته و از علم اخلاق چیزی به گوش او نخورده، و فرق میان خوب و بد نکرده، و می تواند اینها را از مخالطه با علما و نیکان فراگیرد؟ و چگونه می توان گفت که آمد و شد با مردم بهتر است از برای کسی که ضروریات علم و عمل خود را تحصیل کرده و به مرتبه ابتهاج رسیده و لذت طاعت مناجات با پروردگار را یافته به جهت قناعت و اندک مایه از احتیاج به مردم فارغ شده و برآمد و شد او با مردم فایده دنینه مترتب نگردد و یا مظنه مفاسد در آن باشد و از نیت خود در اعمال و حصول مبطلات عمل مطمئن نباشد؟ پس صحیح آن است که بگوییم افضل بودن عزلت و الفت نسبت به اشخاص و احوال و زمان و مکان، تفاوت می کند و باید هر شخصی نگاه به حال خود کند و به همنشین خود و به نیت خود در عزلت یا در الفت و بر آنچه بر اینها مترتب می شود از فواید و مفاسد و اینها را با یکدیگر موازنه نماید و بسا باشد که از برای بعضی کناره گیری از همه مردم و عزلت تام، افضل باشد و از برای بعضی دیگر آمد و شد با همه کس و الفت تام با ایشان و از برای دیگری میانه روی و دوری از بعضی و الفت با بعضی.
و حاصل آنکه کسی که از نفس خود مطمئن نباشد که مخالطه با مردم آن را فاسد نسازد و از آمد و شد ایشان اخلاق ردیه از برای او هم نرسد خلوت و تنهایی از برای او افضل است بلکه هر که از قدر ضروری از کسب علم و عمل خود فارغ شود لا محاله ابتدا خلوت و تنهایی از برای او افضل است تا نفس خود را به اخلاق حسنه بیاراید و از مفاسد اختلاط با مردم ایمن شود و بعد از آن اگر در اختلاط با ایشان فایده بیند اختلاط کند.
و همچنین کسی که به مقام انس با پروردگار رسید و مرتبه استغراق از برای او حاصل شد و هنوز نفس او به مقامی نرسیده که با وجود مخالطه با مردم، انس و استغراق را از دست ندهد و آمد و شد با ایشان مانع امر او نشود، خلوت و عزلت از برای او بهتر، زیرا از فواید مخالطه با مردم هیچ نیست که با این، مقاومت تواند کرد.
و به این جهت بود که بسیاری از دوستان خدا کنج خلوت را گزیده و در خود را به روی خلق بسته اند و به آشنایی یک کس از همه بیگانه شده اند و در گوشه تنهایی سر به خود فرو برده می گویند:
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله از یار نخواهند
اویس قرنی گوید که «احدی را نیافتم که پروردگار خود را بشناسد و با غیر او انس گیرد» یکی از بزرگان گوید که «چون صبح را می بینم می گویم «أنا لله و انا الیه راجعون» که دیگر باید با مردم ملاقات کنم» شخصی از نیکان حکایت می کند که «در ولایتی عابدی را دیدم که از قله کوهی بیرون آمد، چون مرا دید در پس درختی پنهان شد به نزد او رفتم و گفتم: سبحان الله بخل می کنی که من تو را ببینم؟ گفت: ای مرد من روزگار طویلی است که در این کوه پنهان شده ام و علاج دل خود را می کنم که از یاد دنیا و اهل آن فراموش کند و عمر خود را در این کار تمام کردم و در این، بسیار تعب کشیدم و از خدا مسئلت کردم، تا دل من ساکن شد و به خلوت و تنهایی خو گرفت.
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
چون تو را دیدم ترسیدم که مثل اول شوم و پناه می گیرم به خدا از شر تو پس صیحه زد و گفت: «وا غماه من طول المکث فی الدنیا» یعنی «آه از طول مکث در دنیا» پس روی خود را از من گردانید و گفت: پاک و منزه است خداوندی که چندان لذت خلوت و تنهایی و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانید که نعیم بهشت و حوران پاکیزه سرشت را از یاد ایشان برده» حکیمی گوید که «آدمی از تنهایی وحشت می کند به جهت اینکه خود از کمال، و آنچه به آن شاد شود خالی است، پس می خواهد که به اختلاط مردم کسب شادی و فرح کند و چون که ذات خود آدمی شریف شد و کمال از برای او حاصل شد طالب تنهایی می شود که از خود تحصیل سرور و شادی کند» و از این روست که گفته اند: «الا ستیناس بالناس من علامات الافلاس» یعنی «انس گرفتن با مردم، نشان تهیدستی و بی مایگی است».
پس کسی که از برای او میسر باشد که به دوام یاد خدا انس به او تحصیل کند و به مواظبت فکر، معرفت خود را زیاد نماید، تنهایی و خلوت از برای او بسیار بهتر است از جمیع فوایدی که از اختلاط مردم حاصل می شود، زیرا فایده همه عبادات، و ثمره همه مجاهدات این است که دوستی خدا حاصل شود و آدمی با انس به خدا و معرفت او بمیرد و محبت حاصل نمی شود مگر یه انس به خدا و انس هم نمی رسد مگر به دوام ذکر و معرفت هم نمی رسد مگر به فکر و شرط این، اطمینان خاطر و فراغ دل است و فراغ بال موقوف است به تنهایی و فرار از مردم.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز
از این دیو مردم که دیو و ددند
حذر کن که همصحبتان بدند
و چنان تصور نکنی که منافاتی میان اختلاط با مردم و انس به خدا نیست، از آن راه که پیغمبران و اوصیای ایشان با وجود استغراق از شهود و محو انس، مخلوط با مردمان بودند، زیرا که هر کسی استعداد جمع میان این اختلاط ظاهری با مردم و اقبال باطنی به خدا را ندارد بلکه آن موقوف است به قوت نبوت و ولایت پس هر ضعیف نفسی طمع در این مرتبه نمی تواند کرد.
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نشود هر سری
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - آیات و اخباری که دلالت می کنند بر اینکه خدا بندگان خود را دوست دارد
بدان که شواهد کتاب و سنت، صریح در این است که خداوند سبحان بندگان خود را دوست دارد و آن دو نوع است: یکی دوستی عام که او را نسبت به جمیع مخلوقات از حیثیت اینکه همه از آثار آن ذات مقدس اند و یکی دوستی خاص، همچنان که از آیات و اخبار مستفاد می شود که خدا را نسبت به بعضی از بندگان نظر خاص و محبت مخصوصی است که با دیگران آن نظر و محبت را نمی دارد و این معنی محبت، نه میل قلبی است به موافق ملایم همچنان که در محبت به بندگان، زیرا این در حق خدا غیر متصور است بلکه مراد، تحقق آثار محبت است.
پس مراد از دوستی خدا بنده غیر عاصی را این است که پرده از پیش دل او بر می دارد و جمال خود را به دیده دل او می نماید و او را توفیق وصول به بساط قرب خود عطا می فرماید و خانه دل او را از غیر خود می پردازد و موانع وصول به او را از راه او پاک می سازد: «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» و علامت بنده محبوب خدا آن است که او خدا را دوست داشته باشد و او را بر همه محبوبهای خود اختیار کند و ببیند که اسباب توفیق و سعادت او باطنا و ظاهرا مهیا شود، و از معاصی او را باز می دارد و چون از یاد خدا غافل می شود امری حادث می کند که او را به یاد خدا می اندازد و چون میل دنیا می کند او را به محنتی گرفتار می کند که رغبت او از دنیا کم می شود و او را به غیری وانمی گذارد، بلکه امر ظاهری و باطنی و پنهانی و آشکار او را خدا خود انجام می دهد و همه هموم او را یک هم می کند و دل او را از دنیا سرد می سازد و او را از مردم بیگانه می گرداند و لذت مناجات خود را به او می چشاند.
پس مراد از دوستی خدا بنده غیر عاصی را این است که پرده از پیش دل او بر می دارد و جمال خود را به دیده دل او می نماید و او را توفیق وصول به بساط قرب خود عطا می فرماید و خانه دل او را از غیر خود می پردازد و موانع وصول به او را از راه او پاک می سازد: «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» و علامت بنده محبوب خدا آن است که او خدا را دوست داشته باشد و او را بر همه محبوبهای خود اختیار کند و ببیند که اسباب توفیق و سعادت او باطنا و ظاهرا مهیا شود، و از معاصی او را باز می دارد و چون از یاد خدا غافل می شود امری حادث می کند که او را به یاد خدا می اندازد و چون میل دنیا می کند او را به محنتی گرفتار می کند که رغبت او از دنیا کم می شود و او را به غیری وانمی گذارد، بلکه امر ظاهری و باطنی و پنهانی و آشکار او را خدا خود انجام می دهد و همه هموم او را یک هم می کند و دل او را از دنیا سرد می سازد و او را از مردم بیگانه می گرداند و لذت مناجات خود را به او می چشاند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - پیرامون حب فی الله و بغض فی الله
از جمله محبت های ممدوحه حب فی الله است، که دوستی در راه خدا باشد همچنان که بغض فی الله از عداوتهای مستحسنه است و فضیلت و ثواب این دو بسیار، و اخبار در مدحشان بی شمار است.
حضرت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که: «دوستی مومن از برای مومن در راه خدا بهترین شعبه های ایمان است آگاه باشید که هر که دوست داشته باشد در راه خدا و دشمن داشته باشد در راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد، او از جمله برگزیدگان خداست» و فرمود: «کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست دارند در روز قیامت بر زمینی باشند از زبر جد سبز در سایه عرش پروردگار، و رویهای ایشان از خورشید طالع سفیدتر و روشن تر خواهد بود و آرزو خواهد برد به مکان و مرتبه ایشان هر ملک مقربی و پیغمبر مرسلی» از حضرت سید الساجدین علیه السلام مروی است که «چون خدا خلق اولین و آخرین را جمع نماید منادی ندا کند که کجایند کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست داشتند؟ پس طایفه ای برخیزند خطاب رسد که بروید به بهشت بدون حساب ملائکه ایشان را ملاقات کنند و گویند: به کجا می روید؟ گویند: به بهشت گویند: شما چه جماعتید؟ ایشان گویند: ماییم که از برای خدا یکدیگر را دوست داشته ایم» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «چون خواهی بدانی که در تو خیری هست یا نه، دل خود را نظر کن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست داری و اهل معصیت را دشمن داری، بدان که تو از اهل خیری و خدا تو را دوست دارد و اگر بر عکس آنی، خدا تو را دشمن دارد و در تو خیری نیست» و فرمود: «اگر مردی، مرد دیگری را از برای خدا دوست دارد خدا ثواب محبت را به او عطا می فرماید، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد و اگر مردی دیگری را از برای خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فی الله را به او کرامت می فرماید، اگر چه آن شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشت باشد» و دوستی در راه خدا دو قسم می شود:
اول آنکه کسی دیگری را دوست داشته باشد از برای امری که فایده او در آخرت به این محب عاید گردد مثل اینکه شاگرد، استاد را دوست دارد از برای اینکه او را تعلیم می کند و او را از حضیض جهل به اوج مرتبه علم می رساند یا استاد، شاگرد را محبت داشته باشد به جهت اینکه منشأ ثواب معلم می شود و امثال اینها.
دوم آنکه او را دوست داشته باشد نه به جهت فایده اخرویه که از او به او عاید شود، بلکه از جهت اینکه مخلوق خداست و منسوب به اوست به نسبت عامی که از برای کافه مخلوقات است، یا به جهت خصوصیت نسبتی که از برای او هست از تقرب او به خدا یا اشتغال او به خدمت خدا یا محبت او از برای خدا و امثال اینها زیرا از علامات غلبه محبت با کسی آن است که محبت ا او تعدی کند به متعلقان و منسوبان او نیز، اگر چه نسبت دوری داشته باشد همچنان که کسی که انسانی را دوست دارد، دوست او را دوست دارد و خدمتکار او را، و هر که مدح محبوب او را کند بلکه با در و دیوار محله و دیار او محبت دارد همچنان که گفته اند:
امر علی الدیار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
و لکن حب من سکن الدیارا
خلاصه معنی آنکه به دیار لیلی می گذرم و بوسه بر این دیوار و آن دیوار می زنم و این، نه از دوستی دیار است، بلکه از دوستی آن کسی است که در آن دیار ساکن است.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و معنی «بغض فی الله» آن است که کسی دیگری را دشمن داشته باشد از آن راه که مرتکب معصیت خدا می گردد و مخالفت او را می کند.
حضرت عیسی بن مریم علیه السلام فرمود که «دوستی کنید با خدا به دشمن داشتن اهل معاصی و تقرب جویید به خدا به دوری کردن از ایشان و رضای خدا طلبید به بغض بر ایشان» مروی است که «خدای تعالی به یکی از پیغمبران وحی فرستاد که اما زهد در دنیا را اختیار کرده ای به راحتی از برای خود شتابیده ای و اما انقطاع تو به من، پس عزت خود را به من طلبیده ای و لیکن آیا دشمنی را به واسطه من دشمن داشته ای یا دوستی را به جهت من دوست گرفته ای؟»
و مخفی نماند که از برای معصیت، درجات بسیار است که منتهای آن کفر و شرک است و ابتدای آن گناهان صغیره است و از برای اظهار بغض نیز مراتب بی شمار است، انتهای آن قتل و أسر است، و مبدأ آن ترک دوستی با آن و باید اشد درجات بغض به ازاء اشد درجات معصیت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد و باید اول، اهل معصیت را نصیحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهکار از آشنایان و دوستان باشد و چنان که کسی که معصیتی می کند بعضی صفات محموده نیز داشته باشد یا بعضی افعال خیر از او سرزند سزاوار آن است که او را از راه معصیت دشمن دارند و از راه طاعت محبت نه با او عداوت گناهکار خالی از طاعت داشته باشد و نه محبت مطیع خالی از معصیت یا آنکه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصیت باشد او را عداوت داشته باشد و اگر برعکس باشد محبت.
مخفی نماند که از تمام محبت برادران «وفا» است، و آن عبارت است از پاسداری محبت و لوازم آن و مداومت بر آن در حال حیات محبوب و بعد از ممات او، به دعا کردن از برای او و محبت به اولاد و بازماندگان و دوستان او و ضد وفا، جفاست، که عبارت است از قطع دوستی یا کوتاهی در بعضی از لوازم آن در حیات محبوب یا ممات او نسب به اولاد و احباء او و محبتی که در آن وفایی نباشد فایده ای بر آن مترتب نمی گردد، زیرا فایده محبت در راه خدا در آخرت عاید می گردد و هر وقت محبت منقطع می شود ضایع می گردد.
مروی است که «پیرزنی بود که هر وقت بر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد می شد حضرت او را اکرام می فرمود از سبب آن سوال کردند؟ حضرت فرمود که این زن در ایام حیات خدیجه علیه السلام به منزل ما می آمد» پس، از آثار وفاست مراعات جمیع اصدقا و خویشان و متعلقان محبوب بلکه محبوب از مراعات احوال ایشان بیشتر مسرور می شود تا از مراعات احوال خود و از تفقد به ایشان فرح او بیشتر از تفقد خود است بلکه قوت دوستی با کسی معلوم نمی شود مگر از دوستی و مهربانی با کسان و متعلقان او و قوت محبت با کسی به جایی می رسد که سگ محبوب در نظر او امتیازی از سایر سگان به هم می رساند و وفای با دوست، ممدوح است تا پای معصیت پروردگار به میان نیامده و اما موافقت دوست با دوست در معصیت خدا و امری که مخالف حق باشد مذموم، بلکه عین جفاست، زیرا موافقت او باعث هلاکت هر دو می شود بلکه او را باید نصیحت کرد و ارشاد نمود.
حضرت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که: «دوستی مومن از برای مومن در راه خدا بهترین شعبه های ایمان است آگاه باشید که هر که دوست داشته باشد در راه خدا و دشمن داشته باشد در راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد، او از جمله برگزیدگان خداست» و فرمود: «کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست دارند در روز قیامت بر زمینی باشند از زبر جد سبز در سایه عرش پروردگار، و رویهای ایشان از خورشید طالع سفیدتر و روشن تر خواهد بود و آرزو خواهد برد به مکان و مرتبه ایشان هر ملک مقربی و پیغمبر مرسلی» از حضرت سید الساجدین علیه السلام مروی است که «چون خدا خلق اولین و آخرین را جمع نماید منادی ندا کند که کجایند کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست داشتند؟ پس طایفه ای برخیزند خطاب رسد که بروید به بهشت بدون حساب ملائکه ایشان را ملاقات کنند و گویند: به کجا می روید؟ گویند: به بهشت گویند: شما چه جماعتید؟ ایشان گویند: ماییم که از برای خدا یکدیگر را دوست داشته ایم» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «چون خواهی بدانی که در تو خیری هست یا نه، دل خود را نظر کن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست داری و اهل معصیت را دشمن داری، بدان که تو از اهل خیری و خدا تو را دوست دارد و اگر بر عکس آنی، خدا تو را دشمن دارد و در تو خیری نیست» و فرمود: «اگر مردی، مرد دیگری را از برای خدا دوست دارد خدا ثواب محبت را به او عطا می فرماید، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد و اگر مردی دیگری را از برای خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فی الله را به او کرامت می فرماید، اگر چه آن شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشت باشد» و دوستی در راه خدا دو قسم می شود:
اول آنکه کسی دیگری را دوست داشته باشد از برای امری که فایده او در آخرت به این محب عاید گردد مثل اینکه شاگرد، استاد را دوست دارد از برای اینکه او را تعلیم می کند و او را از حضیض جهل به اوج مرتبه علم می رساند یا استاد، شاگرد را محبت داشته باشد به جهت اینکه منشأ ثواب معلم می شود و امثال اینها.
دوم آنکه او را دوست داشته باشد نه به جهت فایده اخرویه که از او به او عاید شود، بلکه از جهت اینکه مخلوق خداست و منسوب به اوست به نسبت عامی که از برای کافه مخلوقات است، یا به جهت خصوصیت نسبتی که از برای او هست از تقرب او به خدا یا اشتغال او به خدمت خدا یا محبت او از برای خدا و امثال اینها زیرا از علامات غلبه محبت با کسی آن است که محبت ا او تعدی کند به متعلقان و منسوبان او نیز، اگر چه نسبت دوری داشته باشد همچنان که کسی که انسانی را دوست دارد، دوست او را دوست دارد و خدمتکار او را، و هر که مدح محبوب او را کند بلکه با در و دیوار محله و دیار او محبت دارد همچنان که گفته اند:
امر علی الدیار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
و لکن حب من سکن الدیارا
خلاصه معنی آنکه به دیار لیلی می گذرم و بوسه بر این دیوار و آن دیوار می زنم و این، نه از دوستی دیار است، بلکه از دوستی آن کسی است که در آن دیار ساکن است.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و معنی «بغض فی الله» آن است که کسی دیگری را دشمن داشته باشد از آن راه که مرتکب معصیت خدا می گردد و مخالفت او را می کند.
حضرت عیسی بن مریم علیه السلام فرمود که «دوستی کنید با خدا به دشمن داشتن اهل معاصی و تقرب جویید به خدا به دوری کردن از ایشان و رضای خدا طلبید به بغض بر ایشان» مروی است که «خدای تعالی به یکی از پیغمبران وحی فرستاد که اما زهد در دنیا را اختیار کرده ای به راحتی از برای خود شتابیده ای و اما انقطاع تو به من، پس عزت خود را به من طلبیده ای و لیکن آیا دشمنی را به واسطه من دشمن داشته ای یا دوستی را به جهت من دوست گرفته ای؟»
و مخفی نماند که از برای معصیت، درجات بسیار است که منتهای آن کفر و شرک است و ابتدای آن گناهان صغیره است و از برای اظهار بغض نیز مراتب بی شمار است، انتهای آن قتل و أسر است، و مبدأ آن ترک دوستی با آن و باید اشد درجات بغض به ازاء اشد درجات معصیت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد و باید اول، اهل معصیت را نصیحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهکار از آشنایان و دوستان باشد و چنان که کسی که معصیتی می کند بعضی صفات محموده نیز داشته باشد یا بعضی افعال خیر از او سرزند سزاوار آن است که او را از راه معصیت دشمن دارند و از راه طاعت محبت نه با او عداوت گناهکار خالی از طاعت داشته باشد و نه محبت مطیع خالی از معصیت یا آنکه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصیت باشد او را عداوت داشته باشد و اگر برعکس باشد محبت.
مخفی نماند که از تمام محبت برادران «وفا» است، و آن عبارت است از پاسداری محبت و لوازم آن و مداومت بر آن در حال حیات محبوب و بعد از ممات او، به دعا کردن از برای او و محبت به اولاد و بازماندگان و دوستان او و ضد وفا، جفاست، که عبارت است از قطع دوستی یا کوتاهی در بعضی از لوازم آن در حیات محبوب یا ممات او نسب به اولاد و احباء او و محبتی که در آن وفایی نباشد فایده ای بر آن مترتب نمی گردد، زیرا فایده محبت در راه خدا در آخرت عاید می گردد و هر وقت محبت منقطع می شود ضایع می گردد.
مروی است که «پیرزنی بود که هر وقت بر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد می شد حضرت او را اکرام می فرمود از سبب آن سوال کردند؟ حضرت فرمود که این زن در ایام حیات خدیجه علیه السلام به منزل ما می آمد» پس، از آثار وفاست مراعات جمیع اصدقا و خویشان و متعلقان محبوب بلکه محبوب از مراعات احوال ایشان بیشتر مسرور می شود تا از مراعات احوال خود و از تفقد به ایشان فرح او بیشتر از تفقد خود است بلکه قوت دوستی با کسی معلوم نمی شود مگر از دوستی و مهربانی با کسان و متعلقان او و قوت محبت با کسی به جایی می رسد که سگ محبوب در نظر او امتیازی از سایر سگان به هم می رساند و وفای با دوست، ممدوح است تا پای معصیت پروردگار به میان نیامده و اما موافقت دوست با دوست در معصیت خدا و امری که مخالف حق باشد مذموم، بلکه عین جفاست، زیرا موافقت او باعث هلاکت هر دو می شود بلکه او را باید نصیحت کرد و ارشاد نمود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رضا بر قضا و مقدرات الهی
ضد سخط، رضا است و آن عبارت است از ترک اعتراض الهیه در باطن و ظاهر، قولا و فعلا و صاحب مرتبه رضا پیوسته در لذت و بهجت و سرور و راحت است، زیرا تفاوتی نیست در نزد او میان فقر و غنا، راحت و عنا، بقا و فنا، عزت و ذلت، مرض و صحت، و موت و حیات و هیچ یک از اینها بر دیگری در نظر او ترجیح ندارد و هیچ کدام بر دل او گران نیست، زیرا که همه را صادر از خدای تعالی می داند به واسطه محبت حق که بر دل او رسوخ نموده بر همه افعال او عاشق است و آنچه از او می رسد بر طبع او موافق است و می گوید:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بو العجب من عاشق این هر دو ضد
ناخوش او خوش بود بر جان من
جان فدای یار دل رنجان من
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر در قدم او بسر ما
در آثار وارد است که «یکی از ارباب رضا، سن او به هفتاد سال رسید و در این مدت نگفت که کاش فلان چیز بودی و فلان نبودی» یکی از بزرگان را گفتند که «از آثار رضا در خود چه می یابی؟ گفت: در من بویی از رضا نیست و با وجود این، هرگاه خدای تن مرا پل جهنم سازد و خلق اولین و آخرین را از آن بگذراند و همه را داخل بهشت کند و مرا به جهنم افکند و جهنم را از من پرگرداند، به حکم او راضیم و به قسمت او خشنودم و هرگز به خاطرم نمی گذرد که کاش چنین نبودی و چرا نصیب من این شد و قسمت دیگران آن؟».
و صاحب این مرتبه، هر چیزی را به چشم رضا می نگرد و هر امری را به نظر محبت می بیند و در هر موجودی نور رحمت الهیه را مشاهده می کند و سر حکمت ازلیه را ملاحظه می نماید پس هر چه می شود در سرای وجود، موافق مراد مطلب او است و هر چه در کارخانه هستی رو می دهد بر وفق هوا و خواهش اوست و از اینجا معلوم می شود که مقام رضا افضل مقامات دین، و اشرف منازل مقربین است اعظم درهای شهرستان رحمت، و اوسع راههای اقلیم سعادت است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از طایفه ای از اصحاب خود پرسید که «شما چه نوع کسان هستید؟ عرض کردند: مومنانیم فرمود: چه چیز است علامت ایمان شما؟ گفتند: صابریم در وقت بلا و شاکریم در هنگام نعمت و رفاه و راضی هستیم به موارد قضا حضرت فرمود: مومنانید به خدای کعبه قسم» و در حدیث دیگر است که فرمود: «ایشان حکمای علما هستند، که از وفور دانش، نزدیک به این است که انبیا باشند» و نیز از آن حضرت مروی است که «چون خدا بنده ای را دوست دارد او را در دنیا مبتلا می گرداند، پس اگر صبر کرد او را بر می گزیند و اگر راضی و خشنود شد او را به مرتبه اصفیا می رساند» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از امت مرا خدای تعالی بال و پر کرامت فرماید تا از قبرهای خود به بهشت پرواز کنند و در آنجا به نحوی که دلخواه ایشان است عیش و تنعم نمایند ملائکه به ایشان گویند: آیا شما موقف حساب را دیدید؟ گویند: از ما حسابی نخواستند باز گویند: آیا از صراط گذشتید و جهنم را ملاحظه نمودید؟ گویند: ما هیچ چیز ندیدیم ملائکه گویند: شما چه طایفه اید؟ ایشان گویند: ما از امت محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ملائکه پرسند که عمل شما در دنیا چه بوده است؟ گویند: در ما دو خصلت بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید: یکی آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم که معصیت او را مرتکب شویم و دیگر آنکه به هر چه از برای ما قسمت کرده بود راضی بودیم ملائکه گویند: پس سزاوار این مرتبه هستید» موسی بن عمران علیه السلام به پروردگار عرض کرد که «بار خدایا مرا به امری راه نمای که در آن رضای تو باشد فرمود: رضای من در آن است که تو راضی به قضای من شوی» مروی است که «بنی اسرائیل به موسی علیه السلام گفتند که از خدا سوال کن چکار است که چون ما آن را به جا آوریم خدا از ما راضی می گردد؟ موسی عرض کرد که پروردگارا شنیدی آنچه را بنی اسرائیل گفتند؟ خطاب رسید که ای موسی بگو به ایشان از من راضی شوید تا من نیز از شما راضی شوم» از حضرت سیدالساجدین علیه السلام مروی است که «صبر و رضا، رأس همه طاعات است، و هر که صبر کند و راضی شود از خدا در آنچه از برای او مقدر کند، خدا از برای او مقدر نمی کند مگر آنچه خیر اوست» و از حضرت امام جفعر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «شگفت دارم از کار مردم مسلم که خدا هیچ امری از برای او مقدر نمی کند مگر اینکه خیر اوست و اگر بدن او را پاره پاره به مقراض سازند خیر اوست و اگر ملک مشرق و مغرب را به او عطا فرمایند باز خیر او است» و فرمود که «از جمله چیزهایی که خدا به موسی بن عمران علیه السلام وحی فرستاد این بود که ای موسی من هیچ خلقی محبوب تر به سوی خودم از بنده خود نیافریده ام، من او را به بلاها گرفتار می سازم به جهت اینکه خیر او در آنهاست و اگر نعمت دنیا را از او باز می گیرم خیر آن را در آن می دانم و من به آنچه صلاح او است دانا هستم پس باید او بر بلای من صبر کند و نعمتهای مرا شکر نماید و به قضای من راضی شود، تا من او را در نزد خود از زمره صدیقین بنویسم» و به آن حضرت عرض کردند که «به چه چیز مومن شناخته می شود؟ فرمود: تسلیم و رضا در آنچه بر او وارد می شود از شادی و اندوه» و همچنان که از بعضی از اخبار مذکوره مستفاد می شود معلوم شد که از ثمرات مرتبه رضا آن است که موجب رضای خدای تعالی از بنده می شود و آن اعظم سعادت دو جهانی است و هیچ نعمتی در بهشت از آن بالاتر نیست، چنانکه خدای می فرماید: «و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر» و در بعضی از احادیث وارد است که «خدای تعالی در بهشت بر مومنین تجلی می کند و می فرماید: سوال کنید از من آنچه می خواهید می گویند: پروردگارا رضای تو را می طلبیم» و از اینکه در بهشت بعد از تجلی نور الهی که ما فوق جمیع مراتب است رضای الهی را طلبیده اند معلوم می شود مرتبه رضا افضل جمیع مراتب است و در تفسیر قول خدای تعالی که فرموده است: «و لدینا مزید» وارد شده است که در وقت مزید سه تحفه از جانب پروردگار از برای اهل بهشت می رسد که در بهشت مثل و مانند آنها نیست:
یکی را هدیه ای از جانب حق که مثل آن در نزد ایشان در بهشت چیزی نیست و این است قول خدا که می فرماید: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند چه چیزها از برای ایشان ذخیره شده است که دیده ها را روشن می کند» دوم سلام از جانب خدا بر ایشان، که علاوه بر هدیه می شود و این است که خدای می فرماید: «سلام قولا من رب رحیم» سوم اینکه خدای به ایشان خطاب می کند که من از شما راضیم و این از هدیه و سلام افضل است و این است قول خدای تعالی که «و رضوان من الله اکبر» یعنی «رضای خدا بالاتر است از نعمتی که دارند».
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بو العجب من عاشق این هر دو ضد
ناخوش او خوش بود بر جان من
جان فدای یار دل رنجان من
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر در قدم او بسر ما
در آثار وارد است که «یکی از ارباب رضا، سن او به هفتاد سال رسید و در این مدت نگفت که کاش فلان چیز بودی و فلان نبودی» یکی از بزرگان را گفتند که «از آثار رضا در خود چه می یابی؟ گفت: در من بویی از رضا نیست و با وجود این، هرگاه خدای تن مرا پل جهنم سازد و خلق اولین و آخرین را از آن بگذراند و همه را داخل بهشت کند و مرا به جهنم افکند و جهنم را از من پرگرداند، به حکم او راضیم و به قسمت او خشنودم و هرگز به خاطرم نمی گذرد که کاش چنین نبودی و چرا نصیب من این شد و قسمت دیگران آن؟».
و صاحب این مرتبه، هر چیزی را به چشم رضا می نگرد و هر امری را به نظر محبت می بیند و در هر موجودی نور رحمت الهیه را مشاهده می کند و سر حکمت ازلیه را ملاحظه می نماید پس هر چه می شود در سرای وجود، موافق مراد مطلب او است و هر چه در کارخانه هستی رو می دهد بر وفق هوا و خواهش اوست و از اینجا معلوم می شود که مقام رضا افضل مقامات دین، و اشرف منازل مقربین است اعظم درهای شهرستان رحمت، و اوسع راههای اقلیم سعادت است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از طایفه ای از اصحاب خود پرسید که «شما چه نوع کسان هستید؟ عرض کردند: مومنانیم فرمود: چه چیز است علامت ایمان شما؟ گفتند: صابریم در وقت بلا و شاکریم در هنگام نعمت و رفاه و راضی هستیم به موارد قضا حضرت فرمود: مومنانید به خدای کعبه قسم» و در حدیث دیگر است که فرمود: «ایشان حکمای علما هستند، که از وفور دانش، نزدیک به این است که انبیا باشند» و نیز از آن حضرت مروی است که «چون خدا بنده ای را دوست دارد او را در دنیا مبتلا می گرداند، پس اگر صبر کرد او را بر می گزیند و اگر راضی و خشنود شد او را به مرتبه اصفیا می رساند» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از امت مرا خدای تعالی بال و پر کرامت فرماید تا از قبرهای خود به بهشت پرواز کنند و در آنجا به نحوی که دلخواه ایشان است عیش و تنعم نمایند ملائکه به ایشان گویند: آیا شما موقف حساب را دیدید؟ گویند: از ما حسابی نخواستند باز گویند: آیا از صراط گذشتید و جهنم را ملاحظه نمودید؟ گویند: ما هیچ چیز ندیدیم ملائکه گویند: شما چه طایفه اید؟ ایشان گویند: ما از امت محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ملائکه پرسند که عمل شما در دنیا چه بوده است؟ گویند: در ما دو خصلت بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید: یکی آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم که معصیت او را مرتکب شویم و دیگر آنکه به هر چه از برای ما قسمت کرده بود راضی بودیم ملائکه گویند: پس سزاوار این مرتبه هستید» موسی بن عمران علیه السلام به پروردگار عرض کرد که «بار خدایا مرا به امری راه نمای که در آن رضای تو باشد فرمود: رضای من در آن است که تو راضی به قضای من شوی» مروی است که «بنی اسرائیل به موسی علیه السلام گفتند که از خدا سوال کن چکار است که چون ما آن را به جا آوریم خدا از ما راضی می گردد؟ موسی عرض کرد که پروردگارا شنیدی آنچه را بنی اسرائیل گفتند؟ خطاب رسید که ای موسی بگو به ایشان از من راضی شوید تا من نیز از شما راضی شوم» از حضرت سیدالساجدین علیه السلام مروی است که «صبر و رضا، رأس همه طاعات است، و هر که صبر کند و راضی شود از خدا در آنچه از برای او مقدر کند، خدا از برای او مقدر نمی کند مگر آنچه خیر اوست» و از حضرت امام جفعر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «شگفت دارم از کار مردم مسلم که خدا هیچ امری از برای او مقدر نمی کند مگر اینکه خیر اوست و اگر بدن او را پاره پاره به مقراض سازند خیر اوست و اگر ملک مشرق و مغرب را به او عطا فرمایند باز خیر او است» و فرمود که «از جمله چیزهایی که خدا به موسی بن عمران علیه السلام وحی فرستاد این بود که ای موسی من هیچ خلقی محبوب تر به سوی خودم از بنده خود نیافریده ام، من او را به بلاها گرفتار می سازم به جهت اینکه خیر او در آنهاست و اگر نعمت دنیا را از او باز می گیرم خیر آن را در آن می دانم و من به آنچه صلاح او است دانا هستم پس باید او بر بلای من صبر کند و نعمتهای مرا شکر نماید و به قضای من راضی شود، تا من او را در نزد خود از زمره صدیقین بنویسم» و به آن حضرت عرض کردند که «به چه چیز مومن شناخته می شود؟ فرمود: تسلیم و رضا در آنچه بر او وارد می شود از شادی و اندوه» و همچنان که از بعضی از اخبار مذکوره مستفاد می شود معلوم شد که از ثمرات مرتبه رضا آن است که موجب رضای خدای تعالی از بنده می شود و آن اعظم سعادت دو جهانی است و هیچ نعمتی در بهشت از آن بالاتر نیست، چنانکه خدای می فرماید: «و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر» و در بعضی از احادیث وارد است که «خدای تعالی در بهشت بر مومنین تجلی می کند و می فرماید: سوال کنید از من آنچه می خواهید می گویند: پروردگارا رضای تو را می طلبیم» و از اینکه در بهشت بعد از تجلی نور الهی که ما فوق جمیع مراتب است رضای الهی را طلبیده اند معلوم می شود مرتبه رضا افضل جمیع مراتب است و در تفسیر قول خدای تعالی که فرموده است: «و لدینا مزید» وارد شده است که در وقت مزید سه تحفه از جانب پروردگار از برای اهل بهشت می رسد که در بهشت مثل و مانند آنها نیست:
یکی را هدیه ای از جانب حق که مثل آن در نزد ایشان در بهشت چیزی نیست و این است قول خدا که می فرماید: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند چه چیزها از برای ایشان ذخیره شده است که دیده ها را روشن می کند» دوم سلام از جانب خدا بر ایشان، که علاوه بر هدیه می شود و این است که خدای می فرماید: «سلام قولا من رب رحیم» سوم اینکه خدای به ایشان خطاب می کند که من از شما راضیم و این از هدیه و سلام افضل است و این است قول خدای تعالی که «و رضوان من الله اکبر» یعنی «رضای خدا بالاتر است از نعمتی که دارند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عدم منافات رضا با دعا
آنچه مذکور شد از شرف مرتبه رضا منافاتی به دعا ندارد، زیرا از جانب شریعت به دعا مأموریم و خداوند عالم از ما دعا خواسته است و آن را مفتاح سعادات و کلید حاجات ساخته و باران لطف و احسان از آن متواتر، و خیرات و برکات به واسطه آن متکاثر نفس انسانی از آن روشن و منور، و آئینه دل از زنگ کدورات، مطهر و گفتن اینکه دعا منافی رضاست، از جهل ربط مسببات به اسباب، و غفلت از تربیت بعضی موجودات نسبت به بعضی دیگر است و اگر آشامیدن آب به جهت رفع تشنگی، و خوردن غذا به جهت سد گرسنگی با مرتبه رضا مخالفت داشته باشد دعا هم با رضا مخالفت خواهد داشت و» همچنین امر به معروف و نهی از منکر، و کراهت معاصی و بغض اهل معصیت با مقام رضا منافات ندارد و به قدر مقدور بر طالب سعادت دوری از ارباب معصیت و فرار از شهری که در آن معصیت شایع است لازم زیرا آنچه در فضیلت رضا و شرف آن وارد شده دخل به امور تکلیفیه ندارد چنانچه سابق بر این مذکور شد حکیم علی الإطلاق به جهت مصالح خفیه که عقل ما از آن قاصر است در این امور ما را فی الجمله اختیاری داده و زمام آن را به وجهی در قبضه اختیار ما نهاده است و رضا در اموری است که از دیار الهی وارد، و به امر پادشاهی برابر بندگان نازل می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریق تحصیل رضا
طریق تحصیل رضا آن است که سعی کند در تحصیل محبت الهی به دوام ذکر خدا در قلب، و فکر در عجایب صنع او و تدبر در حکم و مصالحی که در مخلوقات قرار داده و به مواظبت بر طاعات و عبادات و تضرع و زاری با کم نمودن علایق دنیویه و عوایق نفسانیه تا محبت او به مرتبه ای رسد که محو خیال دوست گردد و چنان مست باده محبت گردد که احساس ألم و مصائب و بلاها نکند همچنان که همچنان که عاشق شیدا که از همه حالات عشق لذت می یابد و بر آنچه در اقلیم عشق بر او دشوار شود مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
گر تیغ بارد از کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و می گوید:
برنمی دارم از این در، سر خود ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
و می گوید:
تو می باید که باشی ورنه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
و نیز می گوید:
خوشا یاد عشق و خوشا نام عشق
خوشا صبح عشق و خوشا شام عشق
خوشا خواری و بی کسی های عشق
تهی دستی و نارسی های عشق
خوشا خارهای دل آزار عشق
خوشا ناله های گرفتار عشق
خوشا سوز عشق و خوشا درد عشق
خوشا سینه درد پرورد عشق
خوشا عاشقان و شب تارشان
خوشا ناله های دل آزارشان
و ملاحظه حکایات دوستان خدا و شنیدن مقالات ایشان از نظم و نثر، و تتبع احوال ایشان مدخلیتی تمام در تقویت محبت و تشیید مبانی رضا دارد، زیرا از هر حکایتی در دل تأثیری، و از هر کلامی از ایشان در نفس اثری ملاحظه می شود و نفس را به این مرتبه راغب می سازد بلکه بسا باشد که استماع حکایات و احوال سرباختگان راه محبت مجازی، و اطلاع بر کیفیت محبت ایشان نیز فی الجمله تأثیری در نفس نماید.
و از جمله طریق تحصیل مقام رضا آن است که تأمل کند در اینکه خود او از همه چیز غافل، و به عاقبت هر امری جاهل است و خداوند عالم که آفریدگار و خالق او است به خیر و صلاح هر امری دانا، و لطف و رأفت او نسبت به هر کسی از حد بیان متجاوز است پس آنچه در حق هر کسی مقدر نموده البته خیر و مصلحت او در آن است اگر چه خود، سر آن را نفهمد.
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که آنچه حاکم عادل کند همه داد است
علاوه بر اینکه تدبر نماید که از نارضایتی او چه می آید و سخط و کراهت او چه فایده می بخشد نه از برای خاطر او تغییر قضا و قدر داده می شود و نه به جهت تسلی قلب او تغییر اوضاع کارخانه هستی می شود.
در دایره فرمان، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
و بر حسرت گذشته و تشویش بر آینده و تدبیر کار، چیزی بجز تضییع روزگار و بردن برکات وقت، مترتب نمی گردد.
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشوده است
و باید طالب مرتبه رضا، آیات و اخباری که در رفعت مرتبه اهل بلا رسیده ملاحظه نماید و احادیثی که در اجر و ثواب مصیبت وارد شده مطالعه کند و بداند که هر رنجی را گنجی در عقب، و هر محنتی را راحتی در پیش است و هر بلایی را اجری، و هر مصیبتی را ثوابی است و از این سبب بود که مقربان و باریافتگان بارگاه به انواع مبتلا بودند و دوستی از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد و هیچ یک از مقربان بارگاه نیست که در بادیه محبت، خارهای مصیبت به پای او نخلیده باشد محرمی از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد و صدیقی از صدیقان را نشنیدم که به سیلی عناء رخسار او کبود نشده باشد پس آدمی باید به امید ثوابهای پروردگار، چون مردان مرد، بیابان بلا را به قدم صبر بپیماید و دشواریهای این راه را بر خود سهل و آسان نماید، چون مریضی که متحمل حجامت و فصد و خوردن دواهای گرم و سرد می گردد و مانند تاجری که بارگران سفرهای دور و دراز را به امید سودی می کشد.
گر تیغ بارد از کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و می گوید:
برنمی دارم از این در، سر خود ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
و می گوید:
تو می باید که باشی ورنه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
و نیز می گوید:
خوشا یاد عشق و خوشا نام عشق
خوشا صبح عشق و خوشا شام عشق
خوشا خواری و بی کسی های عشق
تهی دستی و نارسی های عشق
خوشا خارهای دل آزار عشق
خوشا ناله های گرفتار عشق
خوشا سوز عشق و خوشا درد عشق
خوشا سینه درد پرورد عشق
خوشا عاشقان و شب تارشان
خوشا ناله های دل آزارشان
و ملاحظه حکایات دوستان خدا و شنیدن مقالات ایشان از نظم و نثر، و تتبع احوال ایشان مدخلیتی تمام در تقویت محبت و تشیید مبانی رضا دارد، زیرا از هر حکایتی در دل تأثیری، و از هر کلامی از ایشان در نفس اثری ملاحظه می شود و نفس را به این مرتبه راغب می سازد بلکه بسا باشد که استماع حکایات و احوال سرباختگان راه محبت مجازی، و اطلاع بر کیفیت محبت ایشان نیز فی الجمله تأثیری در نفس نماید.
و از جمله طریق تحصیل مقام رضا آن است که تأمل کند در اینکه خود او از همه چیز غافل، و به عاقبت هر امری جاهل است و خداوند عالم که آفریدگار و خالق او است به خیر و صلاح هر امری دانا، و لطف و رأفت او نسبت به هر کسی از حد بیان متجاوز است پس آنچه در حق هر کسی مقدر نموده البته خیر و مصلحت او در آن است اگر چه خود، سر آن را نفهمد.
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که آنچه حاکم عادل کند همه داد است
علاوه بر اینکه تدبر نماید که از نارضایتی او چه می آید و سخط و کراهت او چه فایده می بخشد نه از برای خاطر او تغییر قضا و قدر داده می شود و نه به جهت تسلی قلب او تغییر اوضاع کارخانه هستی می شود.
در دایره فرمان، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
و بر حسرت گذشته و تشویش بر آینده و تدبیر کار، چیزی بجز تضییع روزگار و بردن برکات وقت، مترتب نمی گردد.
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشوده است
و باید طالب مرتبه رضا، آیات و اخباری که در رفعت مرتبه اهل بلا رسیده ملاحظه نماید و احادیثی که در اجر و ثواب مصیبت وارد شده مطالعه کند و بداند که هر رنجی را گنجی در عقب، و هر محنتی را راحتی در پیش است و هر بلایی را اجری، و هر مصیبتی را ثوابی است و از این سبب بود که مقربان و باریافتگان بارگاه به انواع مبتلا بودند و دوستی از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد و هیچ یک از مقربان بارگاه نیست که در بادیه محبت، خارهای مصیبت به پای او نخلیده باشد محرمی از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد و صدیقی از صدیقان را نشنیدم که به سیلی عناء رخسار او کبود نشده باشد پس آدمی باید به امید ثوابهای پروردگار، چون مردان مرد، بیابان بلا را به قدم صبر بپیماید و دشواریهای این راه را بر خود سهل و آسان نماید، چون مریضی که متحمل حجامت و فصد و خوردن دواهای گرم و سرد می گردد و مانند تاجری که بارگران سفرهای دور و دراز را به امید سودی می کشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و نهم - حزن و اندوه بر امور دنیوی و علاج آن
و آن، عبارت است از حسرت بردن و متألم بودن به سبب از دست رفتن مطلوبی، یا فقدان محبوبی و اگر آن مطلوب و محبوب از امور اخروی باشد و فوت مرتبه ای از مراتب آخرت باشد، حزن و اندوه از صفات حسنه و موجب أجر و ثواب است و آنچه از صفات ذمیمه است آن است که به جهت فوت مطالب دنیویه باشد و آن نیز چون صفت اعتراض و انکار مترتب بر کراهت از مقدرات إلهیه است، و لیکن اعتراض و انکار، از مجرد حزن و ألم بدتر، و مفاسد آن بیشتر است و سبب حزن و اندوه از فوات مطالب و مقاصد دنیویه، شدت رغبت به مشتهیات طبع و خواهش های نفس است و توقع بقا در متعلقات عالم فنا و چشم داشت پایداری در أمور سرای ناپایدار است و این صفت، دل را می میراند و آدمی را از طاعت و عبادت باز می دارد.
و علاج آن این است که متذکر شود که هر که چه در عالم کون و فساد است، از حیوانات و نباتات و جمادات و أمتعه و اموال و اهل و عیال و ملک و منال، همه در معرض فنا و زوال اند و هیچ چیز در این سراچه بی اعتبار نیست که قابل دوام باشد مگر کمالات نفسانیه و أموری که از حیطه زمان برتر، و از حوزه مکان بالاتر و از دست تصرف حوادث روزگار برکنار، و از عالم تضاد و ترکیب بیرون هستند کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید؟ و کدام سرو در جویبار این عالم سر بر کشید که أره آفات، آن را از پا درنیاورد؟ هر شام، پسری در مرگ پدری جامه چاک، و هر صبح، پدری به فوت پسر غمناک بلی:
خیاط روزگار بر أندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
و چون آدمی این مرحله را به دیده بصیرت و تدبر نگرد و بر آن یقین کند دلبستگی او از اسباب دنیویه کم می شود و حسرت او بر گذشته زایل می گردد و تمام روزگار خود را مصروف می نماید به تحصیل کمالات عقلیه و سعادات حقیقیه، که به واسطه آنها مجاور أنوار قدسیه ثابته و متصل به جواهر نوریه باقیه گشته و از غم و اندوه عالم بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود «الا ان اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».
در أخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود چکار است دوستان مرا به مشغولی دل به دنیا به درستی که آن لذت مناجات را سلب می کند» خلاصه کلام اینکه دل بستگی و محبت به چیزی که آخر آن فنا و در معرض زوال است، خلاف مقتضای عقل و دانش، و مخالف طریقه آگاهی و بینش است.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.
سید أوصیاء علیه السلام می فرماید که «علی را با زینت دنیا چکار، و چگونه شاد می شوم به لذاتی که فانی می شود؟ و به نعیمی که باقی نمی ماند؟».
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
بلکه سزاوار عاقل آن است که به آنچه هست خود را راضی کند و غم گذشته را نخورد و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد می شود از نعمت و رفاه، یا محنت و بلا خشنود باشد و هر که به این مرتبه رسید فایز گردد به ایمنی ای که هیچ تشویشی در آن نیست و شادی ای که هیچ غمی با آن نه و سروری خالی از همه حسرتها و یقینی دور از همه حیرتها و کسی که طالب سعادت شد چگونه خود را راضی می کند به اینکه از سایر طبقات عوام الناس پست تر باشد؟ زیرا هر طایفه به آنچه دارد شاد است: «کل حزب بما لدیهم فرحون» تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت خود راضی، بلکه قواد به شغل خود، که قیادت باشد مبتهج و مسرور، و هیچ یک از فقد مرتبه دیگری متحسر و متألم نیستند.
پس اهل سعادت چرا باید به کمال خود خرسند و خرم نباشند و بر فوت امور دنیویه حسرت و تأسف خورند؟ و حال اینکه آنچه فی الحقیقه باعث فرح و سرور می شود، نیست مگر آنچه را که اهل سعادت و کمال دارند و آنچه دیگران از آن لذت می یابند محض توهم، و مجرد خیال است.
پس طالب سعادت باید شادی و سرور از منحصر باشد به آنچه خود دارد از کمالات حقیقیه و سعادات أبدیه و به زوال زخارف دنیویه و متعلقات جسمانیه غمناک نگردد و متذکر خطاب پروردگار با برگزیده خود شود که «و لا تمدن عینیک إلی ما متعنا به أزواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه مضمون آن که «دیده های خود را مینداز به آنچه به جماعتی از اهل دنیا داده ایم از زنان و زینت و زندگانی دنیا، تا اینکه ایشان را امتحان نماییم».
و هر که تتبع در احوال مردم نماید می بیند که شادی و فرح هر گروهی به یک چیزی است از چیزها، که به آن نشاط دل او و نظام أمر او است چنان که اطفال را فرح و سرور به بازی و تهیه أسباب آن است و شادی به آن در نزد کسی که از مرتبه طفولیت گذشت در نهایت قباحت و غایت رکاکت است و کسانی که از این مرتبه تجاوز کرده اند بعضی نشاطشان به درهم و دینار، و گروهی به حجره و بازار، و طایفه ای به املاک و عقار، و جمعی به أتباع و أنصار، و فرقه ای دل ایشان بسته زنان و أولاد، و قومی خاطرشان به کسب و صنعت خود خرم و شاد، و جماعتی دل به جاه و منصب خویش خوش کرده و طایفه ای به شادی حسب و نسب خود قانع شده بعضی به جمال خود می نازند و گروهی به قوت خود رخش طرب می تازند قومی کمالات دنیویه را مایه نشاط خود کرده اند، چون شعر خوب و خط نیک و صوت حسن یا طبابت یا نجوم و امثال اینها.
کسانی هستند که پا از این مراتب فراتر نهاده و دانسته اند که دلبستگی و شادی به جمیع آنها نیست مگر از جهل و غفلت و نادانی و کوری دیده بصیرت و شادی ایشان منحصر است به کمالات نفسانیه و ریاسات معنویه و ایشان نیز مختلف اند:
جمعی غایت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طایفه ای به علم حقایق موجودات، تا می رسد به کسی که هیچ ابتهاج و شادی ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق در لجه انوار جمال جمیل مطلق، و سایر مراتب در نظر او باطل و زایل است و شکی نیست که عاقل می داند که آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت و ندامت است این مرتبه است و سایر مراتب مانند سرابی است که تشنه آن را آب پندارد پس عاقل نباید به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناک گردد.
زین خزان، تا چند باشی نعل دزد
گر همی دزدی، بیا و لعل دزد
و هان، هان چنان گمان نکنی که حزن و الم، امری است که به اختیار خود نیست و بی اختیار روی می دهد نه چنین است، بلکه آن امری است اختیاری، که هر کسی آن را به اختیار فاسد خود راه می دهد زیرا که می بینیم که هر چه از شخصی برطرف می شود و به جهت آن متألم و محزون می گردد و جمعی کثیر از مردمان آن را ندارند بلکه گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته اند و با وجود این اصلا و مطلقا حزنی و اندوهی ندارند بلکه خوشحال و خرم هستند.
و همچنین مشاهده می کنیم که هر حزن و ألمی که به جهت مصیبتی روی می دهد بعد از مدتی تمام می شود و آن مصیبت از یاد می رود و به فرح و سرور مبدل می گردد.
و اگر حزن از فقد هر چیز لازم آن چیز بودی به اختلاف مردم مختلف نشدی و به مرور زمان تمام نگشتی پس نیست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چیز و دل خود را مشغول ساختن به آن و عجب از عاقل، که الفت و عادت به چیزی بگیرد که در معرض فنا و زوال است و محزون شود به چیزی از امور دنیویه که از دست او رفته باشد، با وجود اینکه می داند دنیا خانه فانی، و زینت و اموال آن در میان مردم در گردش است و دوام آن از برای احدی ممکن نه.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندی دل خود برین ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی ملال
که داند که این دخمه دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است
چه گردن کشان را سر انداخته است
و جمیع اسباب دنیوی امانت پروردگار است در نزد بندگان، که باید هر یک به نوبت از آن منتفع گردند، مانند عطر، دانی که در مجلسی دور گردانند که هر لحظه یکی از اهل آن مجلس از آن تمتع یابد و شکی نیست که هر امانتی را روزی باید رد کرد و عاقل چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناک می گردد پس عاقل باید که دل به امور فانیه دنیویه نبندد تا به جهت آن محزون و متألم شود.
سقراط حکیم گفته است که «من هرگز محزون نگشته ام، زیرا که دل به هیچ چیز نبسته ام که از فوت آن محزون شوم».
و من سره ان لا یری ما یسوئه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
یعنی: هر که خواهد هرگز چیزی نبیند که او را ناخوش آید، به چیزی دل نبندد که تشویش فنا از برای آن هست.
چو هست این دیر خالی سست بنیاد
به بادش داد باید زود بر باد
جهان از نام آن کس ننگ دارد
که از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
مسیحاوار از آنجا دست بردار
و علاج آن این است که متذکر شود که هر که چه در عالم کون و فساد است، از حیوانات و نباتات و جمادات و أمتعه و اموال و اهل و عیال و ملک و منال، همه در معرض فنا و زوال اند و هیچ چیز در این سراچه بی اعتبار نیست که قابل دوام باشد مگر کمالات نفسانیه و أموری که از حیطه زمان برتر، و از حوزه مکان بالاتر و از دست تصرف حوادث روزگار برکنار، و از عالم تضاد و ترکیب بیرون هستند کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید؟ و کدام سرو در جویبار این عالم سر بر کشید که أره آفات، آن را از پا درنیاورد؟ هر شام، پسری در مرگ پدری جامه چاک، و هر صبح، پدری به فوت پسر غمناک بلی:
خیاط روزگار بر أندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
و چون آدمی این مرحله را به دیده بصیرت و تدبر نگرد و بر آن یقین کند دلبستگی او از اسباب دنیویه کم می شود و حسرت او بر گذشته زایل می گردد و تمام روزگار خود را مصروف می نماید به تحصیل کمالات عقلیه و سعادات حقیقیه، که به واسطه آنها مجاور أنوار قدسیه ثابته و متصل به جواهر نوریه باقیه گشته و از غم و اندوه عالم بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود «الا ان اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».
در أخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود چکار است دوستان مرا به مشغولی دل به دنیا به درستی که آن لذت مناجات را سلب می کند» خلاصه کلام اینکه دل بستگی و محبت به چیزی که آخر آن فنا و در معرض زوال است، خلاف مقتضای عقل و دانش، و مخالف طریقه آگاهی و بینش است.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.
سید أوصیاء علیه السلام می فرماید که «علی را با زینت دنیا چکار، و چگونه شاد می شوم به لذاتی که فانی می شود؟ و به نعیمی که باقی نمی ماند؟».
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
بلکه سزاوار عاقل آن است که به آنچه هست خود را راضی کند و غم گذشته را نخورد و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد می شود از نعمت و رفاه، یا محنت و بلا خشنود باشد و هر که به این مرتبه رسید فایز گردد به ایمنی ای که هیچ تشویشی در آن نیست و شادی ای که هیچ غمی با آن نه و سروری خالی از همه حسرتها و یقینی دور از همه حیرتها و کسی که طالب سعادت شد چگونه خود را راضی می کند به اینکه از سایر طبقات عوام الناس پست تر باشد؟ زیرا هر طایفه به آنچه دارد شاد است: «کل حزب بما لدیهم فرحون» تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت خود راضی، بلکه قواد به شغل خود، که قیادت باشد مبتهج و مسرور، و هیچ یک از فقد مرتبه دیگری متحسر و متألم نیستند.
پس اهل سعادت چرا باید به کمال خود خرسند و خرم نباشند و بر فوت امور دنیویه حسرت و تأسف خورند؟ و حال اینکه آنچه فی الحقیقه باعث فرح و سرور می شود، نیست مگر آنچه را که اهل سعادت و کمال دارند و آنچه دیگران از آن لذت می یابند محض توهم، و مجرد خیال است.
پس طالب سعادت باید شادی و سرور از منحصر باشد به آنچه خود دارد از کمالات حقیقیه و سعادات أبدیه و به زوال زخارف دنیویه و متعلقات جسمانیه غمناک نگردد و متذکر خطاب پروردگار با برگزیده خود شود که «و لا تمدن عینیک إلی ما متعنا به أزواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه مضمون آن که «دیده های خود را مینداز به آنچه به جماعتی از اهل دنیا داده ایم از زنان و زینت و زندگانی دنیا، تا اینکه ایشان را امتحان نماییم».
و هر که تتبع در احوال مردم نماید می بیند که شادی و فرح هر گروهی به یک چیزی است از چیزها، که به آن نشاط دل او و نظام أمر او است چنان که اطفال را فرح و سرور به بازی و تهیه أسباب آن است و شادی به آن در نزد کسی که از مرتبه طفولیت گذشت در نهایت قباحت و غایت رکاکت است و کسانی که از این مرتبه تجاوز کرده اند بعضی نشاطشان به درهم و دینار، و گروهی به حجره و بازار، و طایفه ای به املاک و عقار، و جمعی به أتباع و أنصار، و فرقه ای دل ایشان بسته زنان و أولاد، و قومی خاطرشان به کسب و صنعت خود خرم و شاد، و جماعتی دل به جاه و منصب خویش خوش کرده و طایفه ای به شادی حسب و نسب خود قانع شده بعضی به جمال خود می نازند و گروهی به قوت خود رخش طرب می تازند قومی کمالات دنیویه را مایه نشاط خود کرده اند، چون شعر خوب و خط نیک و صوت حسن یا طبابت یا نجوم و امثال اینها.
کسانی هستند که پا از این مراتب فراتر نهاده و دانسته اند که دلبستگی و شادی به جمیع آنها نیست مگر از جهل و غفلت و نادانی و کوری دیده بصیرت و شادی ایشان منحصر است به کمالات نفسانیه و ریاسات معنویه و ایشان نیز مختلف اند:
جمعی غایت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طایفه ای به علم حقایق موجودات، تا می رسد به کسی که هیچ ابتهاج و شادی ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق در لجه انوار جمال جمیل مطلق، و سایر مراتب در نظر او باطل و زایل است و شکی نیست که عاقل می داند که آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت و ندامت است این مرتبه است و سایر مراتب مانند سرابی است که تشنه آن را آب پندارد پس عاقل نباید به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناک گردد.
زین خزان، تا چند باشی نعل دزد
گر همی دزدی، بیا و لعل دزد
و هان، هان چنان گمان نکنی که حزن و الم، امری است که به اختیار خود نیست و بی اختیار روی می دهد نه چنین است، بلکه آن امری است اختیاری، که هر کسی آن را به اختیار فاسد خود راه می دهد زیرا که می بینیم که هر چه از شخصی برطرف می شود و به جهت آن متألم و محزون می گردد و جمعی کثیر از مردمان آن را ندارند بلکه گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته اند و با وجود این اصلا و مطلقا حزنی و اندوهی ندارند بلکه خوشحال و خرم هستند.
و همچنین مشاهده می کنیم که هر حزن و ألمی که به جهت مصیبتی روی می دهد بعد از مدتی تمام می شود و آن مصیبت از یاد می رود و به فرح و سرور مبدل می گردد.
و اگر حزن از فقد هر چیز لازم آن چیز بودی به اختلاف مردم مختلف نشدی و به مرور زمان تمام نگشتی پس نیست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چیز و دل خود را مشغول ساختن به آن و عجب از عاقل، که الفت و عادت به چیزی بگیرد که در معرض فنا و زوال است و محزون شود به چیزی از امور دنیویه که از دست او رفته باشد، با وجود اینکه می داند دنیا خانه فانی، و زینت و اموال آن در میان مردم در گردش است و دوام آن از برای احدی ممکن نه.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندی دل خود برین ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی ملال
که داند که این دخمه دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است
چه گردن کشان را سر انداخته است
و جمیع اسباب دنیوی امانت پروردگار است در نزد بندگان، که باید هر یک به نوبت از آن منتفع گردند، مانند عطر، دانی که در مجلسی دور گردانند که هر لحظه یکی از اهل آن مجلس از آن تمتع یابد و شکی نیست که هر امانتی را روزی باید رد کرد و عاقل چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناک می گردد پس عاقل باید که دل به امور فانیه دنیویه نبندد تا به جهت آن محزون و متألم شود.
سقراط حکیم گفته است که «من هرگز محزون نگشته ام، زیرا که دل به هیچ چیز نبسته ام که از فوت آن محزون شوم».
و من سره ان لا یری ما یسوئه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
یعنی: هر که خواهد هرگز چیزی نبیند که او را ناخوش آید، به چیزی دل نبندد که تشویش فنا از برای آن هست.
چو هست این دیر خالی سست بنیاد
به بادش داد باید زود بر باد
جهان از نام آن کس ننگ دارد
که از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
مسیحاوار از آنجا دست بردار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - درجات توکل
بدان که از برای صفت «توکل»، در ضعف و قوت، سه درجه است:
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».