عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴
بهگوش بر منه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخروی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمینبر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامیتر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیرِ نیکاختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن دُرّ گشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مهپیکر
پس از گذشتن البارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کردهاند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بهکنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه کلک تو از فتح توست کوتهتر
یکی است ماری کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش استکه در وی هلاک شد مدغم
چه گوهر است که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بیخطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همهگویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپهکشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آنکارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب گشاد از اجل سپر بفکند
همان که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکستهگشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکیبه چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت کند به خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی جوهر؟
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کردهاند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشتهام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیبگناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفتهام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام بار خدایان تویی به دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسهگه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسهگه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوصگاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخروی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمینبر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامیتر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیرِ نیکاختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن دُرّ گشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مهپیکر
پس از گذشتن البارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کردهاند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بهکنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه کلک تو از فتح توست کوتهتر
یکی است ماری کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش استکه در وی هلاک شد مدغم
چه گوهر است که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بیخطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همهگویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپهکشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آنکارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب گشاد از اجل سپر بفکند
همان که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکستهگشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکیبه چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت کند به خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی جوهر؟
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کردهاند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشتهام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیبگناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفتهام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام بار خدایان تویی به دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسهگه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسهگه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوصگاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری بهسر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان میکه چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بهکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمینگشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیهساز و سرخپوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشههای زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کردهتر
هاروتوار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بهگونهٔگلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشستهای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی بهجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه بهکام
روزت همه خجسته و عیدت خجستهتر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان میکه چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بهکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمینگشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیهساز و سرخپوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشههای زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کردهتر
هاروتوار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بهگونهٔگلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشستهای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی بهجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه بهکام
روزت همه خجسته و عیدت خجستهتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آبگویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بیرنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بیبرگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبویتر زلفین آن شیرین پسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد ز خشم من بهکافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بهتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مهپرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرتالدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَدرش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِدرخشد چنانک
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرتالدین است و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظامالملک دارد هم قوامالدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یکبهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم است و دین شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَرج دانش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بینظیر
تا به چشم همت و احسان به من کردی نظر
شعر من گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آبگویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بیرنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بیبرگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبویتر زلفین آن شیرین پسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد ز خشم من بهکافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بهتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مهپرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرتالدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَدرش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِدرخشد چنانک
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرتالدین است و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظامالملک دارد هم قوامالدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یکبهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم است و دین شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَرج دانش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بینظیر
تا به چشم همت و احسان به من کردی نظر
شعر من گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹
چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمینبر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیدهام به حکایت که مرد مشکفروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سرو قد سیمینبر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوالمحاسن خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسیکه مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زُحَل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینهگون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیهگر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخنگستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چونکند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتشکمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بیتو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بیتو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همهگرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیبگناه در محشر
همی گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بهمعروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی تودههای خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجدهگاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیدهام به حکایت که مرد مشکفروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سرو قد سیمینبر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوالمحاسن خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسیکه مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زُحَل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینهگون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیهگر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخنگستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چونکند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتشکمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بیتو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بیتو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همهگرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیبگناه در محشر
همی گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بهمعروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی تودههای خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجدهگاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰
کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر
بیعت و پیمانکند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بیجان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بهخدمت برمیان بستهکمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصههای پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زالکرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجبترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بیهنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر بهسان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
گه به نعل مرکبانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
بیعت و پیمانکند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بیجان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بهخدمت برمیان بستهکمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصههای پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زالکرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجبترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بیهنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر بهسان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
گه به نعل مرکبانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱
به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخوار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشکوار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت گشت و شومْ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کینتوزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان کور
ز بیم کوس تو گشته است گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساختهاند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرمتر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخوار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشکوار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت گشت و شومْ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کینتوزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان کور
ز بیم کوس تو گشته است گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساختهاند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرمتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲
زلف سیه تو ای بت دلبر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجبتر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیکاختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسمالله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو بهسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجبتر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیکاختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسمالله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو بهسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳
فرخنده باد و میمون این مجلس منور
بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر
شاهی کجا رسیدست از همت بلندش
تختش به هفت گردون عدلش به هفت کشور
اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم
اَعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
ابرست دست رادش بحرست طبع پاکش
زان ابر قطره بدره زان بحر موج گوهر
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
از دو برون نبینم شاهان و خسروان را
یا سر به نام او بر یا نامهاش بر سر
شاه است و ملک و لشکر هر سه بههم موافق
مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر
میران نامدارند این بندگان سلطان
هریک چو حاتم طَیّ هریک چو رستم زر
یک بندهگاه بخشش با همّت فریدون
یک بندهگاه کوشش با نصرت سکندر
وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو
بسته میان به خدمت چون بندگان دیگر
امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند
هم از بهشت رضوان هم از سپهر اختر
شاید که میر قیصر سر بر فلک فرازد
زیرا که هست سنجر مهمانِ میرِ قیصر
زین شاه بنده پرور شادی است بندگان را
تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور
گردون به جهد و طاعت پیمانش را متابع
گیتی به طُوع و رغبت فرمانْشْ را مسخر
تختش قرین شاهی بختش ندیم شادی
سالش ز سال بهتر روزش ز روز خوشتر
بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر
شاهی کجا رسیدست از همت بلندش
تختش به هفت گردون عدلش به هفت کشور
اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم
اَعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
ابرست دست رادش بحرست طبع پاکش
زان ابر قطره بدره زان بحر موج گوهر
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
از دو برون نبینم شاهان و خسروان را
یا سر به نام او بر یا نامهاش بر سر
شاه است و ملک و لشکر هر سه بههم موافق
مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر
میران نامدارند این بندگان سلطان
هریک چو حاتم طَیّ هریک چو رستم زر
یک بندهگاه بخشش با همّت فریدون
یک بندهگاه کوشش با نصرت سکندر
وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو
بسته میان به خدمت چون بندگان دیگر
امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند
هم از بهشت رضوان هم از سپهر اختر
شاید که میر قیصر سر بر فلک فرازد
زیرا که هست سنجر مهمانِ میرِ قیصر
زین شاه بنده پرور شادی است بندگان را
تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور
گردون به جهد و طاعت پیمانش را متابع
گیتی به طُوع و رغبت فرمانْشْ را مسخر
تختش قرین شاهی بختش ندیم شادی
سالش ز سال بهتر روزش ز روز خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرینلب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگینرخ سنگین دل و سیمینبر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسمکه چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدونفر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشندهتر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشندهتر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم رهبر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزهترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروختهای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بیمعنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشندهتر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غزو بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبونگردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخنگستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراستهتر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دلافروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرینلب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگینرخ سنگین دل و سیمینبر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسمکه چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدونفر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشندهتر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشندهتر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم رهبر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزهترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروختهای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بیمعنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشندهتر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غزو بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبونگردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخنگستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراستهتر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دلافروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶
ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر
ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته کمر
تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
شادجان اند از تو در خلد برین جد و پدر
چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تاکنون
هم نباشد تا قیامت چون تو سلطانی دگر
تو جمال دودهٔ اسلاف خویشی زانکه هست
گنج و ملک تو ز گنج و ملک ایشان بیشتر
هیچکس را زان جهانداران و سلطانان نبود
این همه رزم و مصاف و این همه فتح و ظفر
ملک هفت اقلیم را زیر نگین آوردهای
هم به اقبال و سعادت هم به مردی و هنر
سکه و خطبه به هر شهری به نام توست و بس
از یمن تا مولتان و از حلب تا کاشغر
گر ز بهر قُوْت خلق و راحت و نفع جهان
برفلک شمس و قمر باشند دایم در سفر
تو ز بهر نصرت دین و صلاح مملکت
در زمینی در سفر چون بر فلک شمس و قمر
شیعیان چون زور تو بینند خوانندت علی
سنّیان چون علم تو بینند خوانندت عمر
نعمت دنیا اگر دارد خطر نزدیک مرد
پیش چشم تو ندارد نعمت دنیا خطر
خسروان از سیم و زر سازند گنج شایگان
تو به یک ساعت ببخشی گنج سیم وگنج زر
هر دیاری کز تو یابد نامهٔ امن و امان
هر زمینی کز تو یابد سایه عدل و نظر
آبها در رودها و چشمهها افزون شود
بیش باشد در بهاران بر درختان برگ و بر
باز را بینند با دراج در یک آشیان
شیر را بینند با روباه در یک آبخَور
چرغ گیرد بیبلایی گرگ را در زیر بال
با شه گیرد بیگزندی صَعوه را در زیر پر
بخت میمون تو را گر صورتی آید پدید
سجده آرد پیش آن صورت جهان پرصور
تازه گردد ملت پیغمبر تازی به تو
کز پس پیغمبر تازی تویی خَیرُالبَشَر
شکر تو شاهان گیتی را رهین خویش کرد
ای رهین شکر تو شاهان گیتی سر بسر
شاکر است از مهر تو محمود شاه نامدار
شاکرست از جود تو بهرامشاه نامور
وآنکه خاقان است در توران و زیر دست توست
روز و شب چون قل هو الله شکر تو دارد زبر
با رضای تو به هرکاری موافق شد قضا
با مراد تو به هر حالی موافق شد قدر
از تو هنگام نصیحت عذر نپذیرفت خصم
تا قضای بد برو خندید هنگام حذر
داد جان و سر به باد از بهر تو فرجام کار
زانکه در آغازکار از عهد تو برتافت سر
بر رهی رفت او که پیدا نیست آن ره را دلیل
در شبی خفت او که ممکن نیست آن شب را سحر
تیغ تو شیری است سرتاسر تنش دندان تیز
خوابگاهش در نیام و صیدگاهش در جگر
رنگ نیل و گونهٔ زنگار دارد در نیام
گیرد اندر جنگ رنگ زعفران و مُعصَفَر
تیر تو ناجانور مرغی است کز پرواز او
جان بلرزد در تن گردنکشان نامور
هست در آماج پروازش برابر با ضمیر
هست در پرتاب رفتارش برابر با بصر
اسب او کوهی است از پیکر که چون جنبان شود
باد پیش جنبش او کرد نتواند گذر
گاه بشتابد ز پستی سوی بالا چون سحاب
گاه بگراید ز بالا سوی پستی چون مطر
از غبارش تیره گردد دیدهٔ پیلان مست
وز صَهیلش آب گردد زهرهٔ شیران نر
تا تو داری همت جوزا سپر بر پشت او
در مصاف رزم باشد فعل او اعدا سپر
هست سم مرکب و بای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر
چون معطل بر جنان و بر سقر انکار کرد
نگروید از جهل و گمراهی به اخبار و سور
صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود وگفت
کان نمودار جنان است این نمودار سقر
خسروا شاها جهاندارا سپهدار تو هست
بوستان دولت و ملک تو را همچون شجر
آن شجر کاو را همه ساله به فر بخت توست
از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر
پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت
تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در
از سنان در رزمگاهت زهر بارد بر عدو
وز زبان در بزمگاهت بر ولی بارد شکر
جان فشاند بر تو چون پیش تو برگیرد قدح
جان نهد بر دست چون پیش تو بردارد سپر
تاکه از دور سپهر و رفتن سیارگان
از نبات و از گهر برکشت و کان باشد اثر
باد آثار رسومت کشت نصرت را نبات
باد اخبار فتوحت کان دولت را گهر
تو چو خورشید و همه خصمانت پیش تو سها
تو چو دریا و همه شاهان به جنب تو شمر
جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن
جانفزای دوستانت ساقیان سیمبر
فال نیکت همنشین و بخت نیکت کارساز
روزگارت رهنمای و کردگارت راهبر
ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته کمر
تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
شادجان اند از تو در خلد برین جد و پدر
چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تاکنون
هم نباشد تا قیامت چون تو سلطانی دگر
تو جمال دودهٔ اسلاف خویشی زانکه هست
گنج و ملک تو ز گنج و ملک ایشان بیشتر
هیچکس را زان جهانداران و سلطانان نبود
این همه رزم و مصاف و این همه فتح و ظفر
ملک هفت اقلیم را زیر نگین آوردهای
هم به اقبال و سعادت هم به مردی و هنر
سکه و خطبه به هر شهری به نام توست و بس
از یمن تا مولتان و از حلب تا کاشغر
گر ز بهر قُوْت خلق و راحت و نفع جهان
برفلک شمس و قمر باشند دایم در سفر
تو ز بهر نصرت دین و صلاح مملکت
در زمینی در سفر چون بر فلک شمس و قمر
شیعیان چون زور تو بینند خوانندت علی
سنّیان چون علم تو بینند خوانندت عمر
نعمت دنیا اگر دارد خطر نزدیک مرد
پیش چشم تو ندارد نعمت دنیا خطر
خسروان از سیم و زر سازند گنج شایگان
تو به یک ساعت ببخشی گنج سیم وگنج زر
هر دیاری کز تو یابد نامهٔ امن و امان
هر زمینی کز تو یابد سایه عدل و نظر
آبها در رودها و چشمهها افزون شود
بیش باشد در بهاران بر درختان برگ و بر
باز را بینند با دراج در یک آشیان
شیر را بینند با روباه در یک آبخَور
چرغ گیرد بیبلایی گرگ را در زیر بال
با شه گیرد بیگزندی صَعوه را در زیر پر
بخت میمون تو را گر صورتی آید پدید
سجده آرد پیش آن صورت جهان پرصور
تازه گردد ملت پیغمبر تازی به تو
کز پس پیغمبر تازی تویی خَیرُالبَشَر
شکر تو شاهان گیتی را رهین خویش کرد
ای رهین شکر تو شاهان گیتی سر بسر
شاکر است از مهر تو محمود شاه نامدار
شاکرست از جود تو بهرامشاه نامور
وآنکه خاقان است در توران و زیر دست توست
روز و شب چون قل هو الله شکر تو دارد زبر
با رضای تو به هرکاری موافق شد قضا
با مراد تو به هر حالی موافق شد قدر
از تو هنگام نصیحت عذر نپذیرفت خصم
تا قضای بد برو خندید هنگام حذر
داد جان و سر به باد از بهر تو فرجام کار
زانکه در آغازکار از عهد تو برتافت سر
بر رهی رفت او که پیدا نیست آن ره را دلیل
در شبی خفت او که ممکن نیست آن شب را سحر
تیغ تو شیری است سرتاسر تنش دندان تیز
خوابگاهش در نیام و صیدگاهش در جگر
رنگ نیل و گونهٔ زنگار دارد در نیام
گیرد اندر جنگ رنگ زعفران و مُعصَفَر
تیر تو ناجانور مرغی است کز پرواز او
جان بلرزد در تن گردنکشان نامور
هست در آماج پروازش برابر با ضمیر
هست در پرتاب رفتارش برابر با بصر
اسب او کوهی است از پیکر که چون جنبان شود
باد پیش جنبش او کرد نتواند گذر
گاه بشتابد ز پستی سوی بالا چون سحاب
گاه بگراید ز بالا سوی پستی چون مطر
از غبارش تیره گردد دیدهٔ پیلان مست
وز صَهیلش آب گردد زهرهٔ شیران نر
تا تو داری همت جوزا سپر بر پشت او
در مصاف رزم باشد فعل او اعدا سپر
هست سم مرکب و بای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر
چون معطل بر جنان و بر سقر انکار کرد
نگروید از جهل و گمراهی به اخبار و سور
صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود وگفت
کان نمودار جنان است این نمودار سقر
خسروا شاها جهاندارا سپهدار تو هست
بوستان دولت و ملک تو را همچون شجر
آن شجر کاو را همه ساله به فر بخت توست
از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر
پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت
تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در
از سنان در رزمگاهت زهر بارد بر عدو
وز زبان در بزمگاهت بر ولی بارد شکر
جان فشاند بر تو چون پیش تو برگیرد قدح
جان نهد بر دست چون پیش تو بردارد سپر
تاکه از دور سپهر و رفتن سیارگان
از نبات و از گهر برکشت و کان باشد اثر
باد آثار رسومت کشت نصرت را نبات
باد اخبار فتوحت کان دولت را گهر
تو چو خورشید و همه خصمانت پیش تو سها
تو چو دریا و همه شاهان به جنب تو شمر
جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن
جانفزای دوستانت ساقیان سیمبر
فال نیکت همنشین و بخت نیکت کارساز
روزگارت رهنمای و کردگارت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷
آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر
وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی
آن ماه سرو قامت و آن سرو سیمبر
چون ارغوانْشْ عارض و بر ارغوان شَبَه
چون پرنیانش سینه و در پرنیان حجر
زلفین برشکسته و رخسار او شکست
بازار مشک تَبَّت و دیبای شوشتر
آن مال بهتر است که با او بری به کار
وآن عمر بهترست که با او بری بسر
بگذشت با کمان و کمر پیش من ز دور
وز سرکشی نکرد به نزدیک من گذر
تا گوژ گشت پشتم و تا تنگ شد دلم
چون خانهٔ کمانش و چون حلقهٔ کمر
ای پیش گل ز مشک سپرکرده روز و شب
مشک تو گل سپر شد و عشق تو دل سپر
چندین چرا همی سپرد عشق تو دلم
چون من ز دست عشق تو بفکندهام سپر
هر روز در دو نرگس تو آب کمترست
هر روز در دو سنبل تو تاب بیشتر
بی آب نرگس تو و پرتاب سنبلت
پر آب و تاب کرد مرا دیده و جگر
تا مژده دادهای به وصالت مرا شبی
هر شب ندیم دولتم از شام تا سحر
فخر ملوک و وارث سلطان روزگار
بهرامشاه نایب شاهان نامور
شاهی کزوست دودهٔ محمود را شرف
شاهی کزوست دودهٔ مسعود را خطر
محمود دیگر است گه رادی و کرم
مسعود دیگرستگه مردی و هنر
از جد خویش وز پدر و جد جد خویش
میراث یافته است بزرگیّ و ارج و فرّ
در رحلتی که کرد همه خیر خیرت است
هرچند هست در دل او گونه گون فکر
رحلتکند هر آینه حاصل مراد مرد
آتش کند هر آینه صافی عیار زر
از بهر آنکه مرد شود در سفر تمام
آورد دولتش به سفر ناگه از حضر
عیسی، مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی،کلیمگشت چو افتاد در سفر
اندر سفر بلند همی گردد آفتاب
واندر سفرکمال پذیرد همی قمر
عالی است پیش خسرو عالم مقام او
عالی بود مقام چو عالی بود گهر
حاضر دو شاهزاده و غایب دو پادشاه
شادند هر چهار به دیدار یکدگر
بهرامشاه پیش ملک سنجرست شاد
مسعود شاه پیش ملک شاه دادگر
اقبال شاه مشرق و رای وزیر شاه
او را به فتح راهنمای است و راهبر
آن نصرتی کند که یقین سازد از گمان
وین قوتی دهدکه عیان سازد از خبر
ضامن شدند هر دو که آرد به دست خویش
گنج و سپاه و مملکت و خانهٔ پدر
بر جویبار فتح ببالد چو راد سرو
در مرغزار ملک بغرد چو شیر نر
أَرجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا ملک با خطر شود و خصم بیخطر
منصورگردد آنکه بر او هست مهربان
مقهورگردد آنکه بر او هست کینهور
چون فال خوب باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر
امروز از او رسید به زاولستان نفیر
فردا رسیده گیر به هندوستان نفر
چون شاه کامل است و ظفر را دلایل است
مقصود حاصل است و سخنگشت مختصر
ای در مصاف رزم تو را نصرت علی
ای در بساط عدل تورا سیرت عمر
هرچند عرش بر زبر آفریدههاست
زیرست عرش و دولت عالیت بر زبر
در بوستان دولت محمودیان تویی
فرُخ یکی نهال و مبارک یکی شجر
کزحشمت و جلال تو را هست بیخ وشاخ
وز نصرت و فتوح تورا هست برگ و بر
اندر ازل شرافت شخص شریف تو
ابلیس دیده بود به لوح اندرون مگر
رشک آمدش ز پایهٔ تو لاجرم نکرد
سجده زرشک چون تو بشر پیش بوالبشر
گر ابر همچو دست تو بارد گه بهار
گردد هوا ستوه ز بسیاری مطر
ور بحر با دل تو برابر شود بهجود
از قعر خویشتن به کران افگند گهر
سیمرغ از آن نیاید بیرون ز آشیان
کز باز توستکوفته بال و شکسته پر
شیر سپهر گر ز سنانت حذر کند
نشگفت از آنکه شیر زآتش کند حذر
گر امر نافذ تو شود همچو مرکبی
گامی نهد به خاور و گامی به باختر
در رزم و بزم و حبس تو پیدا شود همی
شرح قیامت و صفت جنت و سقر
ارواح نگسلد ز صور با سخای تو
با تیغ تو نیاید ارواح در صور
چون زیر و زر شود ز نهیب تو زار و زرد
گر خصم تو بود به مثل بور زال زر
چونانکه بردمید به اندیشهٔ خلیل
زآتش به فرّ دولت تو بردمد خضر
اندر هوای هاویه مانند زَمهَریر
از باد سرد دشمن تو بِفسُرَد شرر
گر شکل تیر خواهی و اندازهٔ کمان
بالای دوستان و قد دشمنان نگر
گویی که گاه دشمنی و گاه دوستی
کین تو شد کمانگر و مهر تو تیرگر
ای شاه بینظیر ضمیرم ز مدح توست
چون برج پر کواکب و چون دُرج پردُرر
نشگفت اگر به من نظر تو مبارک است
کز شاه بینظیر مبارک بود نظر
تاگاه خوف وگاه رجا باشد از قضا
تا گاه نفع وگاه ضرر باشد از قدر
زان باد بهر حاسد تو خوف بیرجا
زین باد قسم ناصح تو نفع بیضرر
بادت طراز سروری و روی سروران
بر آستین جامه و بر آستان در
اسب تو عِبْره کرده ز سیحون به روز رزم
وآن عبره گاه گشته ز تیغ تو بر عِبَر
وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی
آن ماه سرو قامت و آن سرو سیمبر
چون ارغوانْشْ عارض و بر ارغوان شَبَه
چون پرنیانش سینه و در پرنیان حجر
زلفین برشکسته و رخسار او شکست
بازار مشک تَبَّت و دیبای شوشتر
آن مال بهتر است که با او بری به کار
وآن عمر بهترست که با او بری بسر
بگذشت با کمان و کمر پیش من ز دور
وز سرکشی نکرد به نزدیک من گذر
تا گوژ گشت پشتم و تا تنگ شد دلم
چون خانهٔ کمانش و چون حلقهٔ کمر
ای پیش گل ز مشک سپرکرده روز و شب
مشک تو گل سپر شد و عشق تو دل سپر
چندین چرا همی سپرد عشق تو دلم
چون من ز دست عشق تو بفکندهام سپر
هر روز در دو نرگس تو آب کمترست
هر روز در دو سنبل تو تاب بیشتر
بی آب نرگس تو و پرتاب سنبلت
پر آب و تاب کرد مرا دیده و جگر
تا مژده دادهای به وصالت مرا شبی
هر شب ندیم دولتم از شام تا سحر
فخر ملوک و وارث سلطان روزگار
بهرامشاه نایب شاهان نامور
شاهی کزوست دودهٔ محمود را شرف
شاهی کزوست دودهٔ مسعود را خطر
محمود دیگر است گه رادی و کرم
مسعود دیگرستگه مردی و هنر
از جد خویش وز پدر و جد جد خویش
میراث یافته است بزرگیّ و ارج و فرّ
در رحلتی که کرد همه خیر خیرت است
هرچند هست در دل او گونه گون فکر
رحلتکند هر آینه حاصل مراد مرد
آتش کند هر آینه صافی عیار زر
از بهر آنکه مرد شود در سفر تمام
آورد دولتش به سفر ناگه از حضر
عیسی، مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی،کلیمگشت چو افتاد در سفر
اندر سفر بلند همی گردد آفتاب
واندر سفرکمال پذیرد همی قمر
عالی است پیش خسرو عالم مقام او
عالی بود مقام چو عالی بود گهر
حاضر دو شاهزاده و غایب دو پادشاه
شادند هر چهار به دیدار یکدگر
بهرامشاه پیش ملک سنجرست شاد
مسعود شاه پیش ملک شاه دادگر
اقبال شاه مشرق و رای وزیر شاه
او را به فتح راهنمای است و راهبر
آن نصرتی کند که یقین سازد از گمان
وین قوتی دهدکه عیان سازد از خبر
ضامن شدند هر دو که آرد به دست خویش
گنج و سپاه و مملکت و خانهٔ پدر
بر جویبار فتح ببالد چو راد سرو
در مرغزار ملک بغرد چو شیر نر
أَرجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا ملک با خطر شود و خصم بیخطر
منصورگردد آنکه بر او هست مهربان
مقهورگردد آنکه بر او هست کینهور
چون فال خوب باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر
امروز از او رسید به زاولستان نفیر
فردا رسیده گیر به هندوستان نفر
چون شاه کامل است و ظفر را دلایل است
مقصود حاصل است و سخنگشت مختصر
ای در مصاف رزم تو را نصرت علی
ای در بساط عدل تورا سیرت عمر
هرچند عرش بر زبر آفریدههاست
زیرست عرش و دولت عالیت بر زبر
در بوستان دولت محمودیان تویی
فرُخ یکی نهال و مبارک یکی شجر
کزحشمت و جلال تو را هست بیخ وشاخ
وز نصرت و فتوح تورا هست برگ و بر
اندر ازل شرافت شخص شریف تو
ابلیس دیده بود به لوح اندرون مگر
رشک آمدش ز پایهٔ تو لاجرم نکرد
سجده زرشک چون تو بشر پیش بوالبشر
گر ابر همچو دست تو بارد گه بهار
گردد هوا ستوه ز بسیاری مطر
ور بحر با دل تو برابر شود بهجود
از قعر خویشتن به کران افگند گهر
سیمرغ از آن نیاید بیرون ز آشیان
کز باز توستکوفته بال و شکسته پر
شیر سپهر گر ز سنانت حذر کند
نشگفت از آنکه شیر زآتش کند حذر
گر امر نافذ تو شود همچو مرکبی
گامی نهد به خاور و گامی به باختر
در رزم و بزم و حبس تو پیدا شود همی
شرح قیامت و صفت جنت و سقر
ارواح نگسلد ز صور با سخای تو
با تیغ تو نیاید ارواح در صور
چون زیر و زر شود ز نهیب تو زار و زرد
گر خصم تو بود به مثل بور زال زر
چونانکه بردمید به اندیشهٔ خلیل
زآتش به فرّ دولت تو بردمد خضر
اندر هوای هاویه مانند زَمهَریر
از باد سرد دشمن تو بِفسُرَد شرر
گر شکل تیر خواهی و اندازهٔ کمان
بالای دوستان و قد دشمنان نگر
گویی که گاه دشمنی و گاه دوستی
کین تو شد کمانگر و مهر تو تیرگر
ای شاه بینظیر ضمیرم ز مدح توست
چون برج پر کواکب و چون دُرج پردُرر
نشگفت اگر به من نظر تو مبارک است
کز شاه بینظیر مبارک بود نظر
تاگاه خوف وگاه رجا باشد از قضا
تا گاه نفع وگاه ضرر باشد از قدر
زان باد بهر حاسد تو خوف بیرجا
زین باد قسم ناصح تو نفع بیضرر
بادت طراز سروری و روی سروران
بر آستین جامه و بر آستان در
اسب تو عِبْره کرده ز سیحون به روز رزم
وآن عبره گاه گشته ز تیغ تو بر عِبَر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹
هرکس که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چونگلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیعتر
چون گل شود شکفته روزی بپژمرد
وینگل علیالدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته بوالمحاسن کاحسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادستگاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او بهسان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربهسر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری استکین اوکه معانیش را همی
دیده پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر بهرهی کرد دیرباز
هرگز امید نیستکه باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بیقرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا بهکاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روانگشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالکگرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانهوار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچارهتر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همهکندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بینیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بیضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشیکه نه به جان سخن توکند سماع
چشمیکه نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چونگلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیعتر
چون گل شود شکفته روزی بپژمرد
وینگل علیالدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته بوالمحاسن کاحسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادستگاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او بهسان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربهسر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری استکین اوکه معانیش را همی
دیده پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر بهرهی کرد دیرباز
هرگز امید نیستکه باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بیقرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا بهکاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روانگشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالکگرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانهوار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچارهتر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همهکندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بینیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بیضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشیکه نه به جان سخن توکند سماع
چشمیکه نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیکاختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه گوهر آدم معز دین پیغمبر
ز توران تا در ایران به امر اوست هر لشکر
ز مشرق تا در مغرب به حکم اوست هر کشور
جهان جسم است و ما اَعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
ز نوشِروان و اسکندر چرا باشم سخنگستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به کف کوثر
یکی باغی است مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغی است تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
دل آن کس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آن کس شود بیجان که دارد کین او در سر
به دست ماهکردار و به تیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همیگیرد جهان یکسر
به تیغ و دست خسرو در دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر به روم اندر
ز دین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپا خانه بردارد براندازد بت و بتگر
ز قیصر جان برد رهبان ز رهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن که را ایزد بود یاور
مرا دفتر فلکوار است و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدفوارست و مدح شاه چون گوهر
چو دارد دفتر و خاطر ز وصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدان است خیر و شر
همیشه تا که از تاثیر گردون است نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش دارندهٔ شادی سرش زیبندهٔ افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جانپرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خَور
یکی خوشرنگ چون مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیکاختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه گوهر آدم معز دین پیغمبر
ز توران تا در ایران به امر اوست هر لشکر
ز مشرق تا در مغرب به حکم اوست هر کشور
جهان جسم است و ما اَعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
ز نوشِروان و اسکندر چرا باشم سخنگستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به کف کوثر
یکی باغی است مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغی است تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
دل آن کس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آن کس شود بیجان که دارد کین او در سر
به دست ماهکردار و به تیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همیگیرد جهان یکسر
به تیغ و دست خسرو در دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر به روم اندر
ز دین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپا خانه بردارد براندازد بت و بتگر
ز قیصر جان برد رهبان ز رهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن که را ایزد بود یاور
مرا دفتر فلکوار است و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدفوارست و مدح شاه چون گوهر
چو دارد دفتر و خاطر ز وصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدان است خیر و شر
همیشه تا که از تاثیر گردون است نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش دارندهٔ شادی سرش زیبندهٔ افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جانپرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خَور
یکی خوشرنگ چون مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲
گر نکشی سر ز برم ای پسر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرینرخ و سیمینسرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرفالملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضا است
درکف تو کلکْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی گشت ز خرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرینرخ و سیمینسرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرفالملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضا است
درکف تو کلکْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی گشت ز خرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳
عشق آن سنگین دل سیمینبر زرینکمر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر دررخ و زلفین آن شیرین پسر
ز آتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگو بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته استگویی هر دو را با یکدگر
چشم من غَوّاص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفهتر
زلف او شمشادِ تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جانکارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بیگزند
هرکه از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بوعلی آرایش دین هدی
قبلهٔ احسان حسن خورشید نسلبوالبشر
آن خداوندی که زیر بیرق ااِفضالا اوست
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی ز بهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هرکه از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کز او دارد خبر
هرکه بیند روزِ بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر
از طواف و بوسهٔ نامآوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتشکینشکه دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هرکه باشد زیردست او نهد بر چرخ پای
ورکسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آن است کاندر حَلّ و عَقد او دمی
بیقضا و بیقدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفته است از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیش است ازگناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گرگناه کافران بودی به قدر طاعتش
در سقر بودی به جای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نامکرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد به لفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیل است از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیل است از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ایگرانمایه جو نیکی ایگرامی چون هنر
ای به مشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای به توران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای ز تصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی ز توقیعاتکلک تو همهگیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پر نجوم
وی صدفوار از مدیحت خاطر ما پر درر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را ز محنت باد خوف بی رجا
دوستانت را ز نعمت باد نفع بیضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قِسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا به پیروزی هزاران عید بگذاری دگر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر دررخ و زلفین آن شیرین پسر
ز آتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگو بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته استگویی هر دو را با یکدگر
چشم من غَوّاص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفهتر
زلف او شمشادِ تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جانکارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بیگزند
هرکه از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بوعلی آرایش دین هدی
قبلهٔ احسان حسن خورشید نسلبوالبشر
آن خداوندی که زیر بیرق ااِفضالا اوست
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی ز بهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هرکه از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کز او دارد خبر
هرکه بیند روزِ بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر
از طواف و بوسهٔ نامآوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتشکینشکه دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هرکه باشد زیردست او نهد بر چرخ پای
ورکسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آن است کاندر حَلّ و عَقد او دمی
بیقضا و بیقدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفته است از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیش است ازگناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گرگناه کافران بودی به قدر طاعتش
در سقر بودی به جای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نامکرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد به لفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیل است از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیل است از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ایگرانمایه جو نیکی ایگرامی چون هنر
ای به مشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای به توران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای ز تصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی ز توقیعاتکلک تو همهگیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پر نجوم
وی صدفوار از مدیحت خاطر ما پر درر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را ز محنت باد خوف بی رجا
دوستانت را ز نعمت باد نفع بیضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قِسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا به پیروزی هزاران عید بگذاری دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴
سوگند خوردهام به سر زلف آن پسر
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
از قد و زلف و جشم و لب او بدیعتر
دیباسلب صنوبر و خورشید مشکپوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدی است که پیش قمر همی
بندد ز ابر پرده و سازد ز شب سپر
هرچند پردهٔ قمر از ابر دیده ام
نشنیدهام سپر ز شب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلا توراست
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو به مجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدرِ وزیران قوامِ دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبلهٔ هنر
صدری که نام اوست رسیده به شرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده به بحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن ز مقامات او روان
باشد بر آن شجر ز مقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی به چشم تعجب همی نگر
کاندر نفاذ و دفع ستم هر دو نایبند
از ذوالفقار حیدر و از دِرّهٔ عمر
ماند به امن و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خَور
ماند به چرخ اول و رابع دل و کَفَش
کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر
گر کارها روان ز قضا و قدر بود
دو شاخ کلک او به قضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند سر
هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را ز شهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد به جهد تو حاصل است
چون هر دو حاصل است چه باید همی دگر
زین عهد محکم است به هر کشوری نشان
زین مهد فرّخ است به هر بقعتی اثر
این عهد و مهد را به سعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولیعهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نامآوران به درگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی به کام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامهٔ تو خیرهسران را بود خطر
بسیار دل به امن تو صافی شود ز شور
بسیار سر به امر تو خالی شود ز شر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامهها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شُکر تو همه آزادگان به جان
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا ز نظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من ز دوستی توست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صور
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو به چشم سعی به کارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرَر بود از نکته های خوب
تا دُرج را ز قطرهٔ باران بود دُرر
در درج محمدت درر ار سی ث تح باد
در دَرج مدح باد ز اوصاف تو غُرَر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی ز مهربانی تو شاه نامدار
شاکر ز نیک عهدی تو مهد نامور
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
از قد و زلف و جشم و لب او بدیعتر
دیباسلب صنوبر و خورشید مشکپوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدی است که پیش قمر همی
بندد ز ابر پرده و سازد ز شب سپر
هرچند پردهٔ قمر از ابر دیده ام
نشنیدهام سپر ز شب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلا توراست
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو به مجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدرِ وزیران قوامِ دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبلهٔ هنر
صدری که نام اوست رسیده به شرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده به بحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن ز مقامات او روان
باشد بر آن شجر ز مقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی به چشم تعجب همی نگر
کاندر نفاذ و دفع ستم هر دو نایبند
از ذوالفقار حیدر و از دِرّهٔ عمر
ماند به امن و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خَور
ماند به چرخ اول و رابع دل و کَفَش
کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر
گر کارها روان ز قضا و قدر بود
دو شاخ کلک او به قضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند سر
هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را ز شهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد به جهد تو حاصل است
چون هر دو حاصل است چه باید همی دگر
زین عهد محکم است به هر کشوری نشان
زین مهد فرّخ است به هر بقعتی اثر
این عهد و مهد را به سعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولیعهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نامآوران به درگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی به کام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامهٔ تو خیرهسران را بود خطر
بسیار دل به امن تو صافی شود ز شور
بسیار سر به امر تو خالی شود ز شر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامهها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شُکر تو همه آزادگان به جان
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا ز نظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من ز دوستی توست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صور
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو به چشم سعی به کارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرَر بود از نکته های خوب
تا دُرج را ز قطرهٔ باران بود دُرر
در درج محمدت درر ار سی ث تح باد
در دَرج مدح باد ز اوصاف تو غُرَر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی ز مهربانی تو شاه نامدار
شاکر ز نیک عهدی تو مهد نامور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بیچنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه گیتی
بدری ز شرف شمسکفات همه کشور
آن خواجه که سعدست و اامینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سویکبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است کزو خاستهای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرختر و فرخندهتر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایونتر و خوشتر
دودش همه مشک است و فروغش همه گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بیچنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه گیتی
بدری ز شرف شمسکفات همه کشور
آن خواجه که سعدست و اامینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سویکبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است کزو خاستهای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرختر و فرخندهتر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایونتر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْر تو بیش
راست گویی که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیکاختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرفالملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْر تو بیش
راست گویی که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیکاختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرفالملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷
صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهانکرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر به کار آید ز بهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گل است و هم شکر
هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان
هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالم است
وصف او تشیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشته است با فرمان او گویی قضا
متصلگشته است با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در
هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار
وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آهبنالمفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع
آسمان این را همیگوید که کلا لاوزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهانکرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر به کار آید ز بهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گل است و هم شکر
هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان
هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالم است
وصف او تشیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشته است با فرمان او گویی قضا
متصلگشته است با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در
هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار
وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آهبنالمفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع
آسمان این را همیگوید که کلا لاوزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر