عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۹ - داستان شاهزاده با وزیر و غولان
کنیزک گفت: آوردهاند که در عهود ماضی و ایام غابر، پادشاهی بوده است عالم و عادل، مقبل و مفضل و او را فرزندی بود به رزانت عقل مذکور و به شجاعت ذات موصوف. جمال او سر دفتر حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و خرمی. روزی که جهان، جامه جمال نو کرده بود و حله کمال پوشیده، از پدر دستوری خواست و گفت: دلم را به تماشای صحرا نظری است و جانم را به مطالعه ریاض التفاتی که روزگار بهار و هنگام دشت و مرغزار است.
فتبسم النیروز یوقظ بالندی
ورد الریاض من النعاس الفاتر
و کانها ینهل عن قطر الحیا
فیها صغار اللولو المتناثر
هنگام صید کردن و ایام شراب خوردن است که دست نساج طبیعت در طراز خانه روزگار، از برای عروس نوبهار، دیبای هفت رنگ می بافد و خیاط دهر به مقراض درخش و خیط مطر، حله ملون و ردای منقش می طرازد.
فکانما قد دبجت اکنافها
بسبائب من کل و شی فاخر
آراست بهار، کوی و دروازه خویش
افکند به باغ و راغ، آوازه خویش
کوهسار از لاله، پیاله ساختست و از ژاله در وی نبید ریخته. نسیم صبا، عطار گشتست و عرصه بستان قندهار شده. چشم نرگس، دژم مانده است و زلف بنفشه پر خم گشته.
به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
که باد راحت پاش است و ابر لولو بار
به سبزه گفتم: جاوید زنده بادی، گفت
سه ماه بیش نمانم، بیاموزدم پار
به لاله گفتم: چون دل فگار گشتی؟ گفت
دلم به سان دل تو ز خانه رفت فگار
سوال کردم گل را که بر که می خندی؟
جواب داد که بر عاشقان بی دینار
به چشم نرگس گفتم: چرا پر آبی؟ گفت
در آفتاب سمن بنگریستم بسیار
زبان سوسن گفتم سخن نگوید، گفت
ثنای خسرو بسیار بخش کم پندار
هر کشتی، بهشتی و هر جویباری، قندهاری. وقت آنست که به سماع بلبل، بلبله نوشیم و هنگام آن که بر روی گل، مل آشامیم و نوای خسروانی از نغمه اوتار و اغانی سماع کنیم و شراب ارغوانی از جام کامرانی نوش کنیم.
الم تر انفاس النسیم ضعائفا
مراضا و اجفان السحاب ذوارفا
یحکن لاعطاف الربی و جیوبها
غلائل و شی مبهج و مطارفا
تظن سواقیها سبائک فضه
تسیل و اسیافا تسل مراهفا
و تحسب لحن العندلیب مزاهرا
ترن و تغرید الهزار معازفا
اذا رعت العفر الشقائق خلتها
اباریق بالراح الشمول رواعفا
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح
ز چنگ، زخمه زیر و ز عود، ناله زار
شراب خواه و دگر باره عشرت از سر گیر
که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر، سبزه را در بر
گرفت سبزه به صد عشق، لاله را به کنار
شاه پسر را دستوری داد و دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت احوال او نماید و محافظت جانب عزیز او را به واجبی رعایت کند. زبان ایام به تعجب می گفت:
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو، ضیای تو؟
مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند. روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار، میان مرغزار، گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت، از پیش شاهزاده بخاست. شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. روی در بیابان نهاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند. هر چند بر اثر گورخر بشتافت، گرد او را دو اسبه در نیافت. در اثناء آن حال، در میان بیابان بنگریست، کنیزکی دید، با جمال، زیبا روی، عنبر موی، خورشید دیدار، کبک رفتار، کش خرام، سیم اندام. با خود گفت:
اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت، پس از چندین عذاب
مگر زهره از آسمان به زمین آمده است یا ماه از افلاک قصد خاک کرده است؟
یا مقبلا کالقمر، انت جمال البشر
ما الحسن الاللبصر و انت نور البصر
اسب نزدیک راند و به تعجب گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی؟
نورا مگر ز خیمه خاقان گریختی؟
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه؟
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
ماه بر آسمان بود و حور در جنان، تو درین بیابان چه می کنی؟ کنیزک گفت: روزی از بالای کوشک، نظر می کردم، حسن روی و شکل موی ترا دیدم که آفتاب از نور رخسارت خجل شد و ماه در غیرت جمالت، پای در گل بماند. بوی مویت به ناف آهو رسید، خون شد و خون دل من از راه دیده بیرون آمد، عکس رویت بر وی افتاد، لعل گشت. جمال تو سایق و جاذب من شد و چون جوهر مغناطیس دل مرا به خود کشید. چون کاه سوی کهربا و چون بلبل سوی گل روان شدم و قدم در راه نهادم و روی به کعبه وصال آوردم.
تا دل به سر زلف تو چون گوی نهادم
چون گوی قدم در تک و در پوی نهادم
اگر به وثاق بنده نشاط فرمایی، دیده نعل مرکب ترا مفرش کنم و جان درششدر عشق تو چون مهره در بازم. پیش از آنکه روزگار بد عهد را خبر شود، درین هزیمت، این فرصت غنیمت شمرم.
باشد نسیم وصل تو بر ما گذر کند
چشمت دمی به سوی دل ما نظر کند
شاهزاده چون این کلمات بشنید و جمال کنیزک مشاهده کرد، شهوت داعی و نهمت باعث، عنان سمندش بگرفت و عشق دلبر به دامن دل مستمندش در آویخت. با خود گفت: این صید را قید باید کرد که هنگام فرصت چون شب وصال ناپایدار ست و چون جمال خیال گذاران و الفرص تمر مر السحاب. چون عشق را مرحبا زدی، حوادث را طال بقا باید زد.
ای دل منشین که کارت افتاد
عشقی نه به اختیارت افتاد
شاهزاده با خود گفت: قصد گور کردم، حور یافتم. تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد. متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید. در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت؟ و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت؟ خمیر این سخن، فطیر است ناخاسته و زلف این عروس، مشوش است ناپیراسته. با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد. دلدار سابق قافله و دل عاشق، سایق راحله. بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا. در میان راه به ویرانه ای رسید. کنیزک گفت: لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند.
و انا نعین الضیف عند حلوله
و عار علینا عونه حین یرحل
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توئیم
ثناسرای و دعا گوی فال سعد توئیم
چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید، کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند، آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد. غولانی که در آن جای بودند، بر وی آفرین کردند و گفتند: مرحبا بک و بما فعلت. به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد. شاهزاده به قوت حس سمع، مناجات ایشان بشنید. از بیم بر خود بلرزید و در وقت، عنان بگردانید. کنیزک از ویرانه بیرون آمد. شاهزاده را دید که اسب می تاخت. بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی؟ شاهزاده گفت: رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم. از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد. مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم. کنیزک گفت: رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم، تریاق توان ساخت. شاهزاده گفت: به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال، مستغنی است. کنیزک گفت: شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف، تشفع در میان آرند، باشد که خلاص و استخلاص روی نماید. شاهزاده گفت: شفاعت در موقع قبول نمی افتد. کنیزک گفت: به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت، از خود دفع کن. شاهزاده گفت: به قوت بشریت و حیلت انسانیت، مقاومت متصور نیست. کنیزک گفت: چون صورت واقعه چنین است، دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم، شر او منقطع گرداند. شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت: یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت، مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای، دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند، غوایت و ضلالت، دمار از من برآرد.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سوره تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران، به سجده داوود
به اختصاص محمد، به پاکی عیسی
که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته، خلاصی و مناصی دهی. چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید، کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. صبا صفت، منازل می برید و شمال شکل، مراحل قطع می کرد.
همی رفتی شتابان در بیابان
همی کردی یکی منزل دو منزل
بیابانی چنان سرد و چنان صعب
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
به کردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخهای او گل
برین صفت، همی رفت و خدای را حمد و ثنا می گفت. تا بعد از شداید بسیار و مکاید بی شمار به مدت ده روز به مملکت پدر رسید.
از دور زمانه در تحیر
وز آفت دهر در تفکر
چون شاهزاده از نظر دستور، مستور و محجوب گشت و در آن بیابان بی پایان ناپدید شد، دستور گمان برد که شاهزاده در بیابان هلاک شد. روی برتافت و به حضرت آمد و چنان تقریر کرد که فرزند شاه با شیری مقابله کرد. شیر برو ظفر یافت و وی را بشکست و بخورد. شاه از رنج فرزند و هلاک او جزع ها کرد و در مدت غیبت و فرقت او، روزگار در حسرت و ضجرت می گذاشت و از سر تحسر و تاسف می گفت:
ای سوسن آزاده کجا رفتستی؟
کامسال به وقت خویش نشکفتستی
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی
شاهزاده چون در ضمان سعادت به مقر ملک و دولت باز رسید و دیده را به جمال همایون پدر تکحیل داد، آنچه حادث شده شود، باز گفت و شکایت وزیر تقریر کرد. شاه بفرمود تا دستور را بردار کردند و منادی فرمود که این جزای آن کس است که در خدمت ولی نعمت، تقصیر روا دارد و نواهی او را به قدر وسع و امکان، به امتثال استقبال نکند.
فان الجرح ینفر بعد حین
اذا کان البناء علی فساد
و امید بنده به فضل پادشاه آن است که با دستوران خویش همان کند که آن پادشاه کرد تا داد انصاف و انتصاف بر قضیت عدل و عفاف فرموده باشد و اگر پادشاه داد من ندهد، حق تعالی ظلم روا ندارد. «ان الله لاظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها». کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد، تغیر و تاثر از سر تازه شد و با خود گفت: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». برای پیوند و فرزند به ترک سیاست نتوان گفت که نظام ملک و دولت به انتظام عدل و سیاست متعلق است و مثال داد تا پسر را سیاست کنند. وزیر سوم چون خبر استهلاک شاهزاده شنید، کس به جلاد فرستاد که درین سیاست تاخیر کن تا من به حضرت شاه روم و مذمت تعجیل در سیاست و محمدت تاخیر و تانی باز نمایم و در ابقا و احیای فرزند شاه، تدبیر سگالم و براءت ساحت او را درین تهمت، تقریری کنم.
فتبسم النیروز یوقظ بالندی
ورد الریاض من النعاس الفاتر
و کانها ینهل عن قطر الحیا
فیها صغار اللولو المتناثر
هنگام صید کردن و ایام شراب خوردن است که دست نساج طبیعت در طراز خانه روزگار، از برای عروس نوبهار، دیبای هفت رنگ می بافد و خیاط دهر به مقراض درخش و خیط مطر، حله ملون و ردای منقش می طرازد.
فکانما قد دبجت اکنافها
بسبائب من کل و شی فاخر
آراست بهار، کوی و دروازه خویش
افکند به باغ و راغ، آوازه خویش
کوهسار از لاله، پیاله ساختست و از ژاله در وی نبید ریخته. نسیم صبا، عطار گشتست و عرصه بستان قندهار شده. چشم نرگس، دژم مانده است و زلف بنفشه پر خم گشته.
به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
که باد راحت پاش است و ابر لولو بار
به سبزه گفتم: جاوید زنده بادی، گفت
سه ماه بیش نمانم، بیاموزدم پار
به لاله گفتم: چون دل فگار گشتی؟ گفت
دلم به سان دل تو ز خانه رفت فگار
سوال کردم گل را که بر که می خندی؟
جواب داد که بر عاشقان بی دینار
به چشم نرگس گفتم: چرا پر آبی؟ گفت
در آفتاب سمن بنگریستم بسیار
زبان سوسن گفتم سخن نگوید، گفت
ثنای خسرو بسیار بخش کم پندار
هر کشتی، بهشتی و هر جویباری، قندهاری. وقت آنست که به سماع بلبل، بلبله نوشیم و هنگام آن که بر روی گل، مل آشامیم و نوای خسروانی از نغمه اوتار و اغانی سماع کنیم و شراب ارغوانی از جام کامرانی نوش کنیم.
الم تر انفاس النسیم ضعائفا
مراضا و اجفان السحاب ذوارفا
یحکن لاعطاف الربی و جیوبها
غلائل و شی مبهج و مطارفا
تظن سواقیها سبائک فضه
تسیل و اسیافا تسل مراهفا
و تحسب لحن العندلیب مزاهرا
ترن و تغرید الهزار معازفا
اذا رعت العفر الشقائق خلتها
اباریق بالراح الشمول رواعفا
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح
ز چنگ، زخمه زیر و ز عود، ناله زار
شراب خواه و دگر باره عشرت از سر گیر
که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر، سبزه را در بر
گرفت سبزه به صد عشق، لاله را به کنار
شاه پسر را دستوری داد و دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت احوال او نماید و محافظت جانب عزیز او را به واجبی رعایت کند. زبان ایام به تعجب می گفت:
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو، ضیای تو؟
مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند. روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار، میان مرغزار، گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت، از پیش شاهزاده بخاست. شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. روی در بیابان نهاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند. هر چند بر اثر گورخر بشتافت، گرد او را دو اسبه در نیافت. در اثناء آن حال، در میان بیابان بنگریست، کنیزکی دید، با جمال، زیبا روی، عنبر موی، خورشید دیدار، کبک رفتار، کش خرام، سیم اندام. با خود گفت:
اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت، پس از چندین عذاب
مگر زهره از آسمان به زمین آمده است یا ماه از افلاک قصد خاک کرده است؟
یا مقبلا کالقمر، انت جمال البشر
ما الحسن الاللبصر و انت نور البصر
اسب نزدیک راند و به تعجب گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی؟
نورا مگر ز خیمه خاقان گریختی؟
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه؟
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
ماه بر آسمان بود و حور در جنان، تو درین بیابان چه می کنی؟ کنیزک گفت: روزی از بالای کوشک، نظر می کردم، حسن روی و شکل موی ترا دیدم که آفتاب از نور رخسارت خجل شد و ماه در غیرت جمالت، پای در گل بماند. بوی مویت به ناف آهو رسید، خون شد و خون دل من از راه دیده بیرون آمد، عکس رویت بر وی افتاد، لعل گشت. جمال تو سایق و جاذب من شد و چون جوهر مغناطیس دل مرا به خود کشید. چون کاه سوی کهربا و چون بلبل سوی گل روان شدم و قدم در راه نهادم و روی به کعبه وصال آوردم.
تا دل به سر زلف تو چون گوی نهادم
چون گوی قدم در تک و در پوی نهادم
اگر به وثاق بنده نشاط فرمایی، دیده نعل مرکب ترا مفرش کنم و جان درششدر عشق تو چون مهره در بازم. پیش از آنکه روزگار بد عهد را خبر شود، درین هزیمت، این فرصت غنیمت شمرم.
باشد نسیم وصل تو بر ما گذر کند
چشمت دمی به سوی دل ما نظر کند
شاهزاده چون این کلمات بشنید و جمال کنیزک مشاهده کرد، شهوت داعی و نهمت باعث، عنان سمندش بگرفت و عشق دلبر به دامن دل مستمندش در آویخت. با خود گفت: این صید را قید باید کرد که هنگام فرصت چون شب وصال ناپایدار ست و چون جمال خیال گذاران و الفرص تمر مر السحاب. چون عشق را مرحبا زدی، حوادث را طال بقا باید زد.
ای دل منشین که کارت افتاد
عشقی نه به اختیارت افتاد
شاهزاده با خود گفت: قصد گور کردم، حور یافتم. تا استاد عشق در مکتب ایام چه سورت تلقین کند و ساقی روزگار چه تلخ و شیرین بر کف نهد. متحیر تا از جام روزگار چه صافی و درد می باید نوشید و متفکر تا از غم دلدار چه اطلس و برد می باید پوشید. در هنگامه عشق چه تعویذ می باید نوشت؟ و در مرغزار شوق چه شنبلید می باید کشت؟ خمیر این سخن، فطیر است ناخاسته و زلف این عروس، مشوش است ناپیراسته. با چشمی منتظر و دلی متفکر عنان به اسب داد و روی در راه نهاد. دلدار سابق قافله و دل عاشق، سایق راحله. بی خبر ازین خبر که رب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا. در میان راه به ویرانه ای رسید. کنیزک گفت: لحظه ای توقف کن تا ساکنان این منزل را از قدوم این محمل خبری دهم و مرغان این آشیانه را از حصول این دانه آگاه گردانم تا مقدم عزیز شاهزاده را تکلفی بجای آرند و حضور مبارک او را تلطفی واجب دارند.
و انا نعین الضیف عند حلوله
و عار علینا عونه حین یرحل
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توئیم
ثناسرای و دعا گوی فال سعد توئیم
چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید، کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند، آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد. غولانی که در آن جای بودند، بر وی آفرین کردند و گفتند: مرحبا بک و بما فعلت. به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد. شاهزاده به قوت حس سمع، مناجات ایشان بشنید. از بیم بر خود بلرزید و در وقت، عنان بگردانید. کنیزک از ویرانه بیرون آمد. شاهزاده را دید که اسب می تاخت. بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی؟ شاهزاده گفت: رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم. از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد. مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم. کنیزک گفت: رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم، تریاق توان ساخت. شاهزاده گفت: به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال، مستغنی است. کنیزک گفت: شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف، تشفع در میان آرند، باشد که خلاص و استخلاص روی نماید. شاهزاده گفت: شفاعت در موقع قبول نمی افتد. کنیزک گفت: به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت، از خود دفع کن. شاهزاده گفت: به قوت بشریت و حیلت انسانیت، مقاومت متصور نیست. کنیزک گفت: چون صورت واقعه چنین است، دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم، شر او منقطع گرداند. شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت: یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت، مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای، دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند، غوایت و ضلالت، دمار از من برآرد.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سوره تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران، به سجده داوود
به اختصاص محمد، به پاکی عیسی
که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته، خلاصی و مناصی دهی. چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید، کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد. شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. صبا صفت، منازل می برید و شمال شکل، مراحل قطع می کرد.
همی رفتی شتابان در بیابان
همی کردی یکی منزل دو منزل
بیابانی چنان سرد و چنان صعب
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
به کردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخهای او گل
برین صفت، همی رفت و خدای را حمد و ثنا می گفت. تا بعد از شداید بسیار و مکاید بی شمار به مدت ده روز به مملکت پدر رسید.
از دور زمانه در تحیر
وز آفت دهر در تفکر
چون شاهزاده از نظر دستور، مستور و محجوب گشت و در آن بیابان بی پایان ناپدید شد، دستور گمان برد که شاهزاده در بیابان هلاک شد. روی برتافت و به حضرت آمد و چنان تقریر کرد که فرزند شاه با شیری مقابله کرد. شیر برو ظفر یافت و وی را بشکست و بخورد. شاه از رنج فرزند و هلاک او جزع ها کرد و در مدت غیبت و فرقت او، روزگار در حسرت و ضجرت می گذاشت و از سر تحسر و تاسف می گفت:
ای سوسن آزاده کجا رفتستی؟
کامسال به وقت خویش نشکفتستی
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی
شاهزاده چون در ضمان سعادت به مقر ملک و دولت باز رسید و دیده را به جمال همایون پدر تکحیل داد، آنچه حادث شده شود، باز گفت و شکایت وزیر تقریر کرد. شاه بفرمود تا دستور را بردار کردند و منادی فرمود که این جزای آن کس است که در خدمت ولی نعمت، تقصیر روا دارد و نواهی او را به قدر وسع و امکان، به امتثال استقبال نکند.
فان الجرح ینفر بعد حین
اذا کان البناء علی فساد
و امید بنده به فضل پادشاه آن است که با دستوران خویش همان کند که آن پادشاه کرد تا داد انصاف و انتصاف بر قضیت عدل و عفاف فرموده باشد و اگر پادشاه داد من ندهد، حق تعالی ظلم روا ندارد. «ان الله لاظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها». کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد، تغیر و تاثر از سر تازه شد و با خود گفت: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». برای پیوند و فرزند به ترک سیاست نتوان گفت که نظام ملک و دولت به انتظام عدل و سیاست متعلق است و مثال داد تا پسر را سیاست کنند. وزیر سوم چون خبر استهلاک شاهزاده شنید، کس به جلاد فرستاد که درین سیاست تاخیر کن تا من به حضرت شاه روم و مذمت تعجیل در سیاست و محمدت تاخیر و تانی باز نمایم و در ابقا و احیای فرزند شاه، تدبیر سگالم و براءت ساحت او را درین تهمت، تقریری کنم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۷ - داستان عشق و گنده پیر و سگ گریان
دستور گفت: چنین آورده اند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر، جهاندیده و گرم و سرد چشیده، خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اشغال دیوانی و اعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب او را عزیز داشتندی. روزی بر سبیل تنزه و تفکه بر ممر شاهراهی، طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده. چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه، چون بر بالای منظر نگریست، دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان. نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده. با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان، بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده. جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید، واله و متحیر شد و با خود گفت: مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است:
نحر کخرط العاج یضعف حسنه
خصر مخوط الخیزران الانضر
ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش
گل روی تو دید چاک زد جامه خویش
بالای تو خواند سرو را قامت خویش
مشک از خط تو در آب زد نامه خویش
ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد
هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید.
یختال فی مشییته کالغصن فی قامته
فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
عقل مرشد از سفینه سینه آواز می داد که بر گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».
از کوی بلا، پای نگهدار ای دل
گر جان خواهی، جای نگهدار ای دل
اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد که عشق تحفه غیب است، از غیب بی عیب آید.
توبه زهاد بباید شکست
پرده عشاق بباید درید
هرچه نه جانست بباید فروخت
مهر چنان روی بباید خرید
در جمله، جوان دل به باد داد. از سر کوی به پای می رفت و از پای به سر می آمد.
جعلت ممری علی بابه
لعلی اراه فاحیا به
ردیت اشتیاقا الی قربه
فمن لی بغفله حجابه
زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طره طرار و غمزه غمازش، نقد وقار از کیسه شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معامله عشق، به من یزید برده، چنانکه عادت خوبان است در طارم فراز کرد.
رات کلفی بها لیلی و وجدی
فملتنی کذا کان الحدیث
ولی قلب ینازعنی الیها
و شوق بین اضلاعی حثیث
افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار
زد در دل من زمانه خاری و چه خار
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم رسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار می کرد.
هر کرا عشق اختیار کند
بیقراری بر او قرار کند
نه عجب گر ز شعبده هوست
چشمم از آرزو چهار کند
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته.
خلیلی انی قد ارقت و نمتما
لبرق یمان فاجلسا عللانیا
ای مست هلا خیز که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخساره ای زرد از خانه بیرون آمد. تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدامست تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم. باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جان به لب رسیده وصال را که در بحران هجران مانده است تسکینی رسد.
جس نبضی فقال عشقا طبیبی
ویحه من اخی علاج مصیب
فزجرت الطبیب سرا بعینی
ثم ناجیته بحق الصلیب
با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعه ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم. باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم آرای گردون پیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره ای حقیر ننگ نمی دارد و گل سر خروی سبز قبای شوخ چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی شمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بی آب را نمی دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.
تملکت یا مهجتی، مهجتی
و اسهرت یا ناظری، ناظری
و فیک تعلمت نظم الکلام
فلقبنی الناس بالشاعر
ایا غائبا حاضرا فی فوادی
سلام علی الغائب الحاضر
هم باز خورد به تو بلائی آخر
واندر تو رسد ز من دعائی آخر
درد دل من چنین نماند پنهان
سر بر کند این درد به جائی آخر
پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:
گر ماه شود ننگرم اندر رویش
و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
وز یار به هر جوری بیزار نباید شد
کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:
دارم سخنان تازه و زر کهن
آخر به کف آرمت به زر یا به سخن
گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه به نقد و جامه نقل باید کرد.
روزگاریست این که دیناری
ارزد آن کس که یک درم دارد
زر ندارد بنفشه چون نرگس
قامتش زان همیشه خم دارد
و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگوئید که:
این کار به زر چو زر نخواهد شد
اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایه دار گنجهاست، معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر حلقه فرج استران را زیبد نه گوش دلبران را.
زر اگر مایل خران نشدی
حلقه فرج استران نشدی
زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت:
مراض نحن لیس لنا طبیب
و مهمومون لیس لنا حبیب
و لیس لنا من اللذات الا
امانیها و رویتها نصیب
جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می زاد، تیر قدش کمان وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند می بود و بدین بیت تعلل می نمود:
خیالک فی الکری و هنا اتانا
و من سلسال ریقم قد سقانا
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم
از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می گفت:
جربت من نار الهوی ما تنطفی
نار الغضا و تکل عما تحرق
و عذلت اهل العشق حتی ذقته
فعجبت کیف یموت من لایعشق
تا روزی گنده پیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت. به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسر نشود جوان گفت:
لیالی بعد الظاعنین شکول
طوال و لیل العاشقین طویل
قصه غصه من دراز است و حادثه مشکل من با نشیب و فراز.
یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی
احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی
خال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم. بس جبار و ستمکار افتاده ست.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید
دل به کاری که پیش می نشود
یک قدم باز پس نمی آید
گنده پیر چون این حال بشنید، گفت:
ومید مشو اگر چو اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند
اگر رابعه وقتست، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:
گر باد شوی ببندمت پای چو خاک
پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد. سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد؟ گنده پیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو. گنده پیر گفت: ای دختر- او را دور از تو، حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب:
عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا
کل الشهور و فی الامثال عش رجبا
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
کم نعمه لا تستقل بشکرها
لله فی طی المکارم کامنه
پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گنده پیر گفت: بدان که این سگ بچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت:
خورشید رخا ز روی ناخرسندی
چون سایه به هر خسی همی پیوندی
من در غم تو چرا بر می گریم و تو
بر من ز سر طنز چو گل می خندی
البته به سوز سینه جوان التفات نمی نمود و از آخ سحرگاه او نمی اندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:
یا عزاقسم بالذی انا عبده
و له الحجیج و ما حوت عرفات
لا ابتغی بدلا سواک حبیبه
فثقی بقولی و الکرام ثقات
و لو ان فوقی تربه فدعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.
یا صباح الوجوه فاعتبروا
و ارحموا کل عاشق ظلما
دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.
در قصه اهل عشق اسرار بسی ست
زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرت ها و موعظت ها حاصل آمد.
بذا فضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده. گنده پیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کرده ای که دل او بیازرده ای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.
بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقه یار
پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، بجای آورد که عاشق گذری می کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:
بیا که عاشق رنجور را خریداریم
فتادگان جهان را به لطف برداریم
القصه، به دلالت گنده پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتع ها می گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.
اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا
فهیهات لاینقیه بالماء غاسله
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.
نحر کخرط العاج یضعف حسنه
خصر مخوط الخیزران الانضر
ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش
گل روی تو دید چاک زد جامه خویش
بالای تو خواند سرو را قامت خویش
مشک از خط تو در آب زد نامه خویش
ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد
هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید.
یختال فی مشییته کالغصن فی قامته
فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
عقل مرشد از سفینه سینه آواز می داد که بر گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».
از کوی بلا، پای نگهدار ای دل
گر جان خواهی، جای نگهدار ای دل
اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد که عشق تحفه غیب است، از غیب بی عیب آید.
توبه زهاد بباید شکست
پرده عشاق بباید درید
هرچه نه جانست بباید فروخت
مهر چنان روی بباید خرید
در جمله، جوان دل به باد داد. از سر کوی به پای می رفت و از پای به سر می آمد.
جعلت ممری علی بابه
لعلی اراه فاحیا به
ردیت اشتیاقا الی قربه
فمن لی بغفله حجابه
زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طره طرار و غمزه غمازش، نقد وقار از کیسه شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معامله عشق، به من یزید برده، چنانکه عادت خوبان است در طارم فراز کرد.
رات کلفی بها لیلی و وجدی
فملتنی کذا کان الحدیث
ولی قلب ینازعنی الیها
و شوق بین اضلاعی حثیث
افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار
زد در دل من زمانه خاری و چه خار
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم رسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار می کرد.
هر کرا عشق اختیار کند
بیقراری بر او قرار کند
نه عجب گر ز شعبده هوست
چشمم از آرزو چهار کند
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته.
خلیلی انی قد ارقت و نمتما
لبرق یمان فاجلسا عللانیا
ای مست هلا خیز که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخساره ای زرد از خانه بیرون آمد. تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدامست تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم. باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جان به لب رسیده وصال را که در بحران هجران مانده است تسکینی رسد.
جس نبضی فقال عشقا طبیبی
ویحه من اخی علاج مصیب
فزجرت الطبیب سرا بعینی
ثم ناجیته بحق الصلیب
با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعه ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم. باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم آرای گردون پیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره ای حقیر ننگ نمی دارد و گل سر خروی سبز قبای شوخ چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی شمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بی آب را نمی دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.
تملکت یا مهجتی، مهجتی
و اسهرت یا ناظری، ناظری
و فیک تعلمت نظم الکلام
فلقبنی الناس بالشاعر
ایا غائبا حاضرا فی فوادی
سلام علی الغائب الحاضر
هم باز خورد به تو بلائی آخر
واندر تو رسد ز من دعائی آخر
درد دل من چنین نماند پنهان
سر بر کند این درد به جائی آخر
پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:
گر ماه شود ننگرم اندر رویش
و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
وز یار به هر جوری بیزار نباید شد
کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:
دارم سخنان تازه و زر کهن
آخر به کف آرمت به زر یا به سخن
گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه به نقد و جامه نقل باید کرد.
روزگاریست این که دیناری
ارزد آن کس که یک درم دارد
زر ندارد بنفشه چون نرگس
قامتش زان همیشه خم دارد
و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگوئید که:
این کار به زر چو زر نخواهد شد
اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایه دار گنجهاست، معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر حلقه فرج استران را زیبد نه گوش دلبران را.
زر اگر مایل خران نشدی
حلقه فرج استران نشدی
زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت:
مراض نحن لیس لنا طبیب
و مهمومون لیس لنا حبیب
و لیس لنا من اللذات الا
امانیها و رویتها نصیب
جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می زاد، تیر قدش کمان وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند می بود و بدین بیت تعلل می نمود:
خیالک فی الکری و هنا اتانا
و من سلسال ریقم قد سقانا
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم
از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می گفت:
جربت من نار الهوی ما تنطفی
نار الغضا و تکل عما تحرق
و عذلت اهل العشق حتی ذقته
فعجبت کیف یموت من لایعشق
تا روزی گنده پیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت. به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسر نشود جوان گفت:
لیالی بعد الظاعنین شکول
طوال و لیل العاشقین طویل
قصه غصه من دراز است و حادثه مشکل من با نشیب و فراز.
یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی
احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی
خال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم. بس جبار و ستمکار افتاده ست.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید
دل به کاری که پیش می نشود
یک قدم باز پس نمی آید
گنده پیر چون این حال بشنید، گفت:
ومید مشو اگر چو اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند
اگر رابعه وقتست، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:
گر باد شوی ببندمت پای چو خاک
پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد. سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد؟ گنده پیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو. گنده پیر گفت: ای دختر- او را دور از تو، حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب:
عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا
کل الشهور و فی الامثال عش رجبا
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
کم نعمه لا تستقل بشکرها
لله فی طی المکارم کامنه
پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گنده پیر گفت: بدان که این سگ بچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت:
خورشید رخا ز روی ناخرسندی
چون سایه به هر خسی همی پیوندی
من در غم تو چرا بر می گریم و تو
بر من ز سر طنز چو گل می خندی
البته به سوز سینه جوان التفات نمی نمود و از آخ سحرگاه او نمی اندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:
یا عزاقسم بالذی انا عبده
و له الحجیج و ما حوت عرفات
لا ابتغی بدلا سواک حبیبه
فثقی بقولی و الکرام ثقات
و لو ان فوقی تربه فدعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.
یا صباح الوجوه فاعتبروا
و ارحموا کل عاشق ظلما
دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.
در قصه اهل عشق اسرار بسی ست
زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرت ها و موعظت ها حاصل آمد.
بذا فضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده. گنده پیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کرده ای که دل او بیازرده ای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.
بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقه یار
پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، بجای آورد که عاشق گذری می کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:
بیا که عاشق رنجور را خریداریم
فتادگان جهان را به لطف برداریم
القصه، به دلالت گنده پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتع ها می گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.
اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا
فهیهات لاینقیه بالماء غاسله
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۱ - داستان پادشاه زن دوست
دستور گفت: در مواضی ایام و سوالف اعوام، پادشاهی بوده است پیروز نام. با مهابت تمام و سیاست بکمال. متدرع به لباس جلال و متحلی به حلیه کمال و با این مهابت و سیاست و شهامت و کیاست، مغرور عشوه زنان و مفتون طره و زلف ایشان بودی. پیوسته بسته گل رخسار ماهرویی و خسته خار هجر سلسله مویی بودی و شبی بی معاشرت نبودی و بی مباشرت نغنودی. روزی بر بالای کوشک، شاهین نظر را پرواز داده بود و چشم بر هم بام و در می افکند تا غزالی صید کند یا طاووس جمالی در قید آرد و در انتظار سانح و بارح و نازح و سارح مانده و مرکب شهوت در میدان طلب گرم کرده و یکران جستجوی در جولان آورده. در اثنای این حالات، مقدمه نظر و طلیعه بصر او بر چهره ماهرویی افتاد که آفتاب در شعله مشعله جمال او چون پروانه سوخته بود و در آتش غیرت چون شمع افروخته. خوب منظر، ماه پیکر، آفتاب مخبر، مشتری طلعت، زهره دیدار که آتش عشق او آب حیات جانها بود و خاک درگاه او بوسه جای دلها. ازین کش خرامی، لطیف اندامی، ماه رویی، سلسله مویی، عنبر جعدی، سمن خدی.
کثیر الدلال، قلیل النوال
مفدی الجمال بحور الجنان
پادشاه چون غنج و دلال و حسن و جمال او بدید، عاشق صحبت و وصلت او شد و در وقت منهی را فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزا منظر حورا مخبر کجاست و کدخدای او کیست؟ گفتند: بازرگانی است متمول و صاحب ثروت و حالی به تجارتی رفته است به سفری شاق در طرف عراق. پادشاه دل بر وصال او بنهاد و در تمنی جمال او می گفت:
کی باشد کی، که در تو آویزم
چون در زر و سیم، مرد نو کیسه
چون شب شبه گون، ردای سیمگون از کتف بنهاد و جلباب قیری در سر آورد و آسمان، قبای کحلی به عقدهای لالی مزین گردانید:
فکانما الشفق المورد و الدجی
فوقی غراب احمر المنقار
و البدر فی کبد السماء کانه
خد یلوح علیه خط عذار
پادشاه با یکی از خواص خویش، مستنکروار از کوشک بیرون آمد و به خانه بازرگان رفت مستوره چون دید که پادشاه، عقد عهد او بسته است و به صحبت و محبت او اتصال جسته، قدوم او را استقبال کرد و به حضور او استبشاری نمود و گفت:
بی رهبر و بی نشان و بی هیچ دلیل
ناگاه به خان عنکبوت آمد پیل
و اعذاری رایق که لایق چنان حال باشد، تمهید نمود و به ترتیب تکلفی مشغول گشت و در خانه کتابی بود از آن مرد بازرگان، زن بیاورد و پیش پادشاه بنهاد و گفت: پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده به خدمت پردازد و ما حضر خوردنی سازد پادشاه کتاب برگرفت و در وی می نگریست تا به جایی رسید که نوشته دید که هر که به انگشت، در مردمان بکوبد، دیگران در او به مشت بکوبند.
هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی
بر همچو خودی کو تن و جان دارد مپسند
این سخن در دل پادشاه تاثیری تمام کرد و عروس این معنی از نقاب حروف و سرادق الفاظ چهره بگشاد. دانست که قدم در خطه خطا نهاده است و در وزر و وبال و عقوبت و نکال بر خود گشاده و ارتکاب محظورات شرع و منهیات عقل از کرم و مروت دور است و به منصب اصحاب فتوت لایق نیست و طریق متابعت هوا جز به هاویه راه نبرد و مرد کیس عاقل و صاحب همت کامل از ملامت دنیا و مواخذت عقبی پرهیز نماید.
نون الهوان من الهوی مسروقه
فصریع کل هوی صریع هوان
چه گویم که خوارم ز عشق تو گویی
هم از مادر عشق زاده ست خواری
در وقت بر پای خاست و از مستوره عذر خواست و با خود نذر کرد که بعد از آن قدم در حرم هیچ آفریده به شهوت ننهد و جز به چشم حفاظ و حرمت ملاحظت ننماید و به وقت بیرون آمدن از غایت تعجیل، پای تا به به سهو بگذاشت. روز دیگر بازرگان از سفر باز رسید و آن پای تا به دید. بدانست که از آن کیست. بر عروس بدگمان شد و بدان تهمت او را از خانه بیرون کرد. چون مدتی برآمد، برادران زن، مرد را پیش پادشاه آوردند و بر وی دعوی کرد ند که زمین معمور ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم و مدتی مدید در وی عمارت و زراعت کرده است، اکنون بی اجازت ما دست بداشته است. پادشاه روی به بازرگان کرد و از موجب ترک اجارت و تضییع عمارت زمین بی علت سوال کرد. بازرگان گفت: بقا باد پادشاه روی زمین و صاحب قرآن زمان را در مزید رفعت و دوام سلطنت. مرا ازین زمین شکایتی نبوده است اما چون ازین سفر باز رسیدم و در وی نشان پای شیر دیدم، بترسیدم که مرا امکان مقاومت شیر نبود. پادشاه دانست که شوی آن زن است، گفت: بلی شیر در وی گذر کرد اما هیچ زیانی نکرد و تعرض نرسانید، دل ازین معنی فارغ دار و زمین ضایع مگذار. بازرگان چون سخن پادشاه برآنگونه شنید، شاد شد و به ابتهاج و تبجح به خانه رفت و از عروس عذرها خواست و استمالت کرد و دلگرمی ها داد و به خانه باز آورد و گفت:
لکل ولایه لابد عزل
و صرف الدهر عقد ثم حل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه بر چنین سیاستی تعجیل ننماید تا در عواقب، متاسف و رنجور نگردد و خردمندان خاصه در حادثه ای که تعلق به اراقت دما دارد و ابطال شخص و ریختن خون جانوری و اگر به امضا رسد نیز تدارک ممکن و متصور نبود، تانی و تثبت واجب دارند و قدوه خویش این خبر شناسند که: «العجله من الشیطان»، و اقتدا بدین آیت کنند که: «یا ایها الذین امنوا ان جاء کم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین». و بزرگان گفته اند که: «التدبیر نصف العیش».
اگر عقل داری، به گفت زنان
مکن اعتماد و بکن احتیاط
که غدر و مکر زنان بی نهایت است و عقل و خرد از احصا و استیفای آن عاجز و قاصر و اگر کسی همه عمر خویش را در آن صرف کند، هنوز جزوی از اجزای آن حصر نکرده باشد و اگر پادشاه اجازت فرماید، داستانی بگویم. گفت: بگوی.
کثیر الدلال، قلیل النوال
مفدی الجمال بحور الجنان
پادشاه چون غنج و دلال و حسن و جمال او بدید، عاشق صحبت و وصلت او شد و در وقت منهی را فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزا منظر حورا مخبر کجاست و کدخدای او کیست؟ گفتند: بازرگانی است متمول و صاحب ثروت و حالی به تجارتی رفته است به سفری شاق در طرف عراق. پادشاه دل بر وصال او بنهاد و در تمنی جمال او می گفت:
کی باشد کی، که در تو آویزم
چون در زر و سیم، مرد نو کیسه
چون شب شبه گون، ردای سیمگون از کتف بنهاد و جلباب قیری در سر آورد و آسمان، قبای کحلی به عقدهای لالی مزین گردانید:
فکانما الشفق المورد و الدجی
فوقی غراب احمر المنقار
و البدر فی کبد السماء کانه
خد یلوح علیه خط عذار
پادشاه با یکی از خواص خویش، مستنکروار از کوشک بیرون آمد و به خانه بازرگان رفت مستوره چون دید که پادشاه، عقد عهد او بسته است و به صحبت و محبت او اتصال جسته، قدوم او را استقبال کرد و به حضور او استبشاری نمود و گفت:
بی رهبر و بی نشان و بی هیچ دلیل
ناگاه به خان عنکبوت آمد پیل
و اعذاری رایق که لایق چنان حال باشد، تمهید نمود و به ترتیب تکلفی مشغول گشت و در خانه کتابی بود از آن مرد بازرگان، زن بیاورد و پیش پادشاه بنهاد و گفت: پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده به خدمت پردازد و ما حضر خوردنی سازد پادشاه کتاب برگرفت و در وی می نگریست تا به جایی رسید که نوشته دید که هر که به انگشت، در مردمان بکوبد، دیگران در او به مشت بکوبند.
هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی
بر همچو خودی کو تن و جان دارد مپسند
این سخن در دل پادشاه تاثیری تمام کرد و عروس این معنی از نقاب حروف و سرادق الفاظ چهره بگشاد. دانست که قدم در خطه خطا نهاده است و در وزر و وبال و عقوبت و نکال بر خود گشاده و ارتکاب محظورات شرع و منهیات عقل از کرم و مروت دور است و به منصب اصحاب فتوت لایق نیست و طریق متابعت هوا جز به هاویه راه نبرد و مرد کیس عاقل و صاحب همت کامل از ملامت دنیا و مواخذت عقبی پرهیز نماید.
نون الهوان من الهوی مسروقه
فصریع کل هوی صریع هوان
چه گویم که خوارم ز عشق تو گویی
هم از مادر عشق زاده ست خواری
در وقت بر پای خاست و از مستوره عذر خواست و با خود نذر کرد که بعد از آن قدم در حرم هیچ آفریده به شهوت ننهد و جز به چشم حفاظ و حرمت ملاحظت ننماید و به وقت بیرون آمدن از غایت تعجیل، پای تا به به سهو بگذاشت. روز دیگر بازرگان از سفر باز رسید و آن پای تا به دید. بدانست که از آن کیست. بر عروس بدگمان شد و بدان تهمت او را از خانه بیرون کرد. چون مدتی برآمد، برادران زن، مرد را پیش پادشاه آوردند و بر وی دعوی کرد ند که زمین معمور ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم و مدتی مدید در وی عمارت و زراعت کرده است، اکنون بی اجازت ما دست بداشته است. پادشاه روی به بازرگان کرد و از موجب ترک اجارت و تضییع عمارت زمین بی علت سوال کرد. بازرگان گفت: بقا باد پادشاه روی زمین و صاحب قرآن زمان را در مزید رفعت و دوام سلطنت. مرا ازین زمین شکایتی نبوده است اما چون ازین سفر باز رسیدم و در وی نشان پای شیر دیدم، بترسیدم که مرا امکان مقاومت شیر نبود. پادشاه دانست که شوی آن زن است، گفت: بلی شیر در وی گذر کرد اما هیچ زیانی نکرد و تعرض نرسانید، دل ازین معنی فارغ دار و زمین ضایع مگذار. بازرگان چون سخن پادشاه برآنگونه شنید، شاد شد و به ابتهاج و تبجح به خانه رفت و از عروس عذرها خواست و استمالت کرد و دلگرمی ها داد و به خانه باز آورد و گفت:
لکل ولایه لابد عزل
و صرف الدهر عقد ثم حل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه بر چنین سیاستی تعجیل ننماید تا در عواقب، متاسف و رنجور نگردد و خردمندان خاصه در حادثه ای که تعلق به اراقت دما دارد و ابطال شخص و ریختن خون جانوری و اگر به امضا رسد نیز تدارک ممکن و متصور نبود، تانی و تثبت واجب دارند و قدوه خویش این خبر شناسند که: «العجله من الشیطان»، و اقتدا بدین آیت کنند که: «یا ایها الذین امنوا ان جاء کم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین». و بزرگان گفته اند که: «التدبیر نصف العیش».
اگر عقل داری، به گفت زنان
مکن اعتماد و بکن احتیاط
که غدر و مکر زنان بی نهایت است و عقل و خرد از احصا و استیفای آن عاجز و قاصر و اگر کسی همه عمر خویش را در آن صرف کند، هنوز جزوی از اجزای آن حصر نکرده باشد و اگر پادشاه اجازت فرماید، داستانی بگویم. گفت: بگوی.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۷