عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷
دل بیقرار دارم از آن زلف بیقرار
سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار
داند نگار من که چنین است حال من
زان چشم پُر خمار و از آن زلف بیقرار
ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار
گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
گویی مهندسی است خَمِ جَعْدِ آن صنم
گویی مُشَعبَدی است سرِ زلفِ آن نگار
کز غالیه کشید یکی بر سُهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار
ای گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی گشته پرنیان تو پولاد را حصار
گویی ز بهر فتنهٔ عشاق گشتهاند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار
دُرّی است آبدار تو را زیر لاله برگ
مشکی است تابدار تو را گرد لالهزار
تاب است در دل من و آب است در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن درّ آبدار
در خَدّ توست روشنی ماه آسمان
در قَدّ توست راستی سرو جویبار
ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار
والا جلال دولت و دنیا معزّ دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار
شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار
در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار
سَدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار بدان سدِّ استوار
گر یُمن و یُسر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن بر یمینش و هم یُسر بر یسار
شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار
ای یادگار جملهٔ شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار
شاهان عالمند همی اختیار دهر
وایزد ز اختیار تو را کرد اختیار
دیدار جانفزای تو بینار هست نور
شمشیر جانگزای تو بینور هست نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمتِ حَشرست روز بار
از قدرتی که تیغ تو را داد آسمان
وز قوّتی که دست تو را داد کردگار
دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار
ای انتظار خلقِ جهانِ سوی درگهت
دادت خدای آنچه تو را بود انتظار
رفتی ز دار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مُظّفر و پیروز و کامکار
امسال یک هزار شمردیم فتح تو
اَرجو که بِشمَریم دگر سال ده هزار
فردا هنوز نامد و خرّم گذشت دی
امروز روز توست به شادی همی گذار
بیحکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار
داند نگار من که چنین است حال من
زان چشم پُر خمار و از آن زلف بیقرار
ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار
گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
گویی مهندسی است خَمِ جَعْدِ آن صنم
گویی مُشَعبَدی است سرِ زلفِ آن نگار
کز غالیه کشید یکی بر سُهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار
ای گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی گشته پرنیان تو پولاد را حصار
گویی ز بهر فتنهٔ عشاق گشتهاند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار
دُرّی است آبدار تو را زیر لاله برگ
مشکی است تابدار تو را گرد لالهزار
تاب است در دل من و آب است در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن درّ آبدار
در خَدّ توست روشنی ماه آسمان
در قَدّ توست راستی سرو جویبار
ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار
والا جلال دولت و دنیا معزّ دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار
شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار
در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار
سَدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار بدان سدِّ استوار
گر یُمن و یُسر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن بر یمینش و هم یُسر بر یسار
شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار
ای یادگار جملهٔ شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار
شاهان عالمند همی اختیار دهر
وایزد ز اختیار تو را کرد اختیار
دیدار جانفزای تو بینار هست نور
شمشیر جانگزای تو بینور هست نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمتِ حَشرست روز بار
از قدرتی که تیغ تو را داد آسمان
وز قوّتی که دست تو را داد کردگار
دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار
ای انتظار خلقِ جهانِ سوی درگهت
دادت خدای آنچه تو را بود انتظار
رفتی ز دار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مُظّفر و پیروز و کامکار
امسال یک هزار شمردیم فتح تو
اَرجو که بِشمَریم دگر سال ده هزار
فردا هنوز نامد و خرّم گذشت دی
امروز روز توست به شادی همی گذار
بیحکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸
تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیکاختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن که گفت:
«لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلیکنیت و نام تورا
کردهاند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این در مدار
ور ز سنگ و آب پرسیکُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنیکردند با تو چند تن
طالبان افسرایا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی ز شور و شهر شد خالی ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترفگشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آنکه شد هشیار گفت اَلْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار الْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آنکه عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آنکه مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامههای شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بودهام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگیها کردهام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوسوار
باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیکاختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن که گفت:
«لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلیکنیت و نام تورا
کردهاند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این در مدار
ور ز سنگ و آب پرسیکُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنیکردند با تو چند تن
طالبان افسرایا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی ز شور و شهر شد خالی ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترفگشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آنکه شد هشیار گفت اَلْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار الْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آنکه عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آنکه مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامههای شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بودهام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگیها کردهام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوسوار
باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰
آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سویکو تهی
آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمنزار و لالهزار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لالهزار و سمنزارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسنکنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی رسن برآر
در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بیحجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سالگردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آنک
بی رای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار
سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار
چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار
این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جویگروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را به اختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیدهای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقههای دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته به مه بر شده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانههای نار
این حال اگر به شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار
پیمانت را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضهٔ کمانْتْ کمانگر برد به کار
مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو ز وهم تو سازد یکیکمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و مینوشکنکه هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار
دولت همی به تهنیت آید که کردهای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار
یادت به هر چه رای کنی یُمن بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار
احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سویکو تهی
آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمنزار و لالهزار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لالهزار و سمنزارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسنکنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی رسن برآر
در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بیحجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سالگردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آنک
بی رای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار
سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار
چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار
این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جویگروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را به اختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیدهای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقههای دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته به مه بر شده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانههای نار
این حال اگر به شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار
پیمانت را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضهٔ کمانْتْ کمانگر برد به کار
مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو ز وهم تو سازد یکیکمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و مینوشکنکه هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار
دولت همی به تهنیت آید که کردهای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار
یادت به هر چه رای کنی یُمن بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار
احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۱
دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل بر او برگ و شاخ و بار
از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
نزدیک او نشسته جوانی گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخنگزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتمگرفته به نزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سروْ مرد کشاورز در بهار
گفتم که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است کار
گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانهوار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سوال که از من کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق کردگار
گفتم که چیست آن که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار
پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار
بادی استکوه پیکر وکوهی است باد پای
برقی است ابر گردش و ابری است برقبار
هامون همی گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار
اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتیگه شکار
گفتا باین صفت که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گهگه کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ از این دیار بپرد به آن دیار
از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن کند گذار
پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که گیرد معشوق در کنار
در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرمگوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را به چرم گوزن اندر آورد
از بیم چون گوزن شود شیر مرغزار
گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار
شاهی که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار
دارد هزار بنده که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار
گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار
در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار
زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار
چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت کند ز که بیستون حصار
از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار
آنان که زندهاند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام توست و زمانه به کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چونگل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بیکنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار
عمر تو بینهایت وگنج تو بیقیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخندهتر ز بار
از علم و عقل و فضل بر او برگ و شاخ و بار
از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
نزدیک او نشسته جوانی گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخنگزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتمگرفته به نزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سروْ مرد کشاورز در بهار
گفتم که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است کار
گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانهوار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سوال که از من کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق کردگار
گفتم که چیست آن که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار
پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار
بادی استکوه پیکر وکوهی است باد پای
برقی است ابر گردش و ابری است برقبار
هامون همی گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار
اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتیگه شکار
گفتا باین صفت که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گهگه کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ از این دیار بپرد به آن دیار
از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن کند گذار
پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که گیرد معشوق در کنار
در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرمگوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را به چرم گوزن اندر آورد
از بیم چون گوزن شود شیر مرغزار
گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار
شاهی که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار
دارد هزار بنده که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار
گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار
در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار
زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار
چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت کند ز که بیستون حصار
از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار
آنان که زندهاند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام توست و زمانه به کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چونگل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بیکنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار
عمر تو بینهایت وگنج تو بیقیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخندهتر ز بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲
چون عقیق آبدار است و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم قیاس احال زارا خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در او بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید ز من در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم قیاس احال زارا خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در او بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید ز من در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار
شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار
گرچه آن آفت که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا به من گیرند خلقی اعتبار
مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت
من به دنیا در بدیدم آخرت را آشکار
گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار
مرده بودم شاه عیسیوار جانم باز داد
نرم کرد آهن چو موم اندر برم داودوار
عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجز است قدرت وز پس جبر اختیار
بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار
رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
از قوامالدین و فخرالملک شه را یادگار
قبلهٔ دولت محمد آفتاب محمدت
آن که هست از داد او دین محمد پایدار
آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار
آن که در مهد خداوندی به عهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار
دوخته است اقبال بر مقدار قدرش جامهای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار
بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار
از دلافروزی چو خلدست و زانبوهی چو حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار
هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهربار ابر مشک بار
چشمهٔ خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمهٔ خورشید دارد مستعار
آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار
گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار
صدهزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافعترست اندر جهان از هر چهار
هرکه قصد او کند یا کین او جوید به قصد
روزگارش تیر گردد خان و مانش تار و مار
قصد او کردن بود خاریدن دنبالِ شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار
ای ز نسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی ز دین و مذهب تو شرع احمد را شعار
ای ز بوی بزم تو جَنّات جَنت را نسیم
ای ز گَرد رزم تو دشت قیامت را غبار
آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
زآن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار
گر بود عفو تورا بر خَندَقِ دوزخ گذر
ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار
از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
و ز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار
گر نبی معجز نمود از خیزران راستگوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار
نام آن و کنیت این داری و اینک تو را است
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار
زانکه بر لولو بود تفضیل توقیع تو را
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
هیچ کس دُرِّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
زانکه کردارت همی مرضی است از عقل و هنر
ز آنکه گفتارت همی مبنی است بر حلم و وقار
کردهٔ تو بیملامت باشد و بیاعتراض
گفتهٔ تو بیندامت باشد و بیاعتذار
بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار
مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است
شادباش و دیر زی ای کامکارِ بردبار
ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
دیدهٔ پژمردهٔ من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار
پیش تو ز آنجا که حلم و اعتقاد و بندگی است
گرچه تو جانم بخواهی گو که جان آرم نثار
کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار
از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشت است از پس روز شمار
عهد کردستم که دست از جام می دارم تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پر خمار
بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار
از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجب است
خاصه از چیزی که با طبعم نباشد سازگار
تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار
تا ببندد در زمستان آب بر طرف شَمَر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار
آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار
باد در عهد تو کوکب را به پیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را به بهروزی مدار
ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار
از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
وز نگار کلک تو کار خلایق چون نگار
بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار
شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار
گرچه آن آفت که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا به من گیرند خلقی اعتبار
مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت
من به دنیا در بدیدم آخرت را آشکار
گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار
مرده بودم شاه عیسیوار جانم باز داد
نرم کرد آهن چو موم اندر برم داودوار
عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجز است قدرت وز پس جبر اختیار
بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار
رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
از قوامالدین و فخرالملک شه را یادگار
قبلهٔ دولت محمد آفتاب محمدت
آن که هست از داد او دین محمد پایدار
آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار
آن که در مهد خداوندی به عهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار
دوخته است اقبال بر مقدار قدرش جامهای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار
بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار
از دلافروزی چو خلدست و زانبوهی چو حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار
هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهربار ابر مشک بار
چشمهٔ خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمهٔ خورشید دارد مستعار
آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار
گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار
صدهزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافعترست اندر جهان از هر چهار
هرکه قصد او کند یا کین او جوید به قصد
روزگارش تیر گردد خان و مانش تار و مار
قصد او کردن بود خاریدن دنبالِ شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار
ای ز نسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی ز دین و مذهب تو شرع احمد را شعار
ای ز بوی بزم تو جَنّات جَنت را نسیم
ای ز گَرد رزم تو دشت قیامت را غبار
آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
زآن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار
گر بود عفو تورا بر خَندَقِ دوزخ گذر
ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار
از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
و ز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار
گر نبی معجز نمود از خیزران راستگوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار
نام آن و کنیت این داری و اینک تو را است
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار
زانکه بر لولو بود تفضیل توقیع تو را
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
هیچ کس دُرِّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
زانکه کردارت همی مرضی است از عقل و هنر
ز آنکه گفتارت همی مبنی است بر حلم و وقار
کردهٔ تو بیملامت باشد و بیاعتراض
گفتهٔ تو بیندامت باشد و بیاعتذار
بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار
مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است
شادباش و دیر زی ای کامکارِ بردبار
ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
دیدهٔ پژمردهٔ من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار
پیش تو ز آنجا که حلم و اعتقاد و بندگی است
گرچه تو جانم بخواهی گو که جان آرم نثار
کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار
از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشت است از پس روز شمار
عهد کردستم که دست از جام می دارم تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پر خمار
بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار
از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجب است
خاصه از چیزی که با طبعم نباشد سازگار
تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار
تا ببندد در زمستان آب بر طرف شَمَر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار
آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار
باد در عهد تو کوکب را به پیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را به بهروزی مدار
ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار
از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
وز نگار کلک تو کار خلایق چون نگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸
گل و مَه است همانا شکفته عارض یار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹
ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰
ای پرنگار گشته ز تو دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مالهای بیحساب و گنجهای بیشمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همیگیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بندهات را هر زمان مدحت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مالهای بیحساب و گنجهای بیشمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همیگیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بندهات را هر زمان مدحت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷
ای تازه تر از برک گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمتزدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم بهکمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به کمر بر زده چون سیم به زر بر
ایکاش تورا جسم منستی به میان بر
وی کاش تو را چشم منستی به کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاجالامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به علیّ و به عمر بر
آنگوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا
گوییکه شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی به کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُمرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بهگذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمتزدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم بهکمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به کمر بر زده چون سیم به زر بر
ایکاش تورا جسم منستی به میان بر
وی کاش تو را چشم منستی به کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاجالامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به علیّ و به عمر بر
آنگوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا
گوییکه شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی به کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُمرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بهگذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸
ترک نزاید چنو به کاشغر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور