عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۵۶- سورة الواقعه‏
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ فَرَأَیْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ. حضرت حق جل جلاله و تقدّست اسمائه و تعالت صفاته، درین آیت کریمه کلام قدیم ازلى اظهار قدرت خویش میکند بر عالمیان در آفرینش ایشان. تا بدانند که صانع بى‏علت او است، کردگار بى‏آلت اوست قهار بى‏علت اوست غفار بى‏مهلت اوست. ستّار هر زلّت اوست.
خداوندى که بیافرید از آب ضعیف صورتى لطیف. بنمود صنعتى متین از نطفه مهین. نقشهاء گوناگون راست کرده بکن فیکون. اعضاء متشاکل، اضداد متماثل.
هر عضوى بنوعى از جمال آراسته. نه بر حد او فزوده نه از قدر او کاسته.
هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده.
حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خد، کمال حسن در موى، حسد در جگر، حقد در سپرز، شهوت در عروق، ایمان در دل، محبت در سر، معرفت در جان. نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرین‏تر.
میان آب لطیف و خاک کثیف چنین نگار چیست. چون نگارنده یکیست در کس کس این خوار چیست. چندین غرائب و عجائب از قطره آب..؟ عاقل در نظاره صنعت، و غافل در خواب.
اى جوانمرد تا چند بدیده ظاهر بنشان شواهد نگرى، یک بار بدیده باطن بنشان لطائف نگر.
چنانستى که رب العزة فرمودى: عبدى رویت آراستم و دلت آراستم، رویت آراستم از بهر نظاره خلق. دلت آراستم از بهر نظاره خود. رویت خلق ببیند و دلت من بینم.
بر روى تو که نظاره‏گاه خلق است حد شریعت راندن روا نداشتم. در دلت که نظاره‏گاه من است درد قطیعت رسانیدن کى روا دارم.
ما آن خداوندیم که در صفت قدرت ما هم آفریدن است، هم میرانیدن از آفریدن خبر داد که: أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ.
از میرانیدن خبر داد که: نَحْنُ قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ.
در آفریدن صفات لطف نمودم. در میراندن کمال قهر نمودم.
بیافریدم، تا قدرت و لطف بینى، بمیرانم، تا سیاست و قهر بینى، باز زنده گردانم تا هیبت و سلطنت بینى.
چون میدانى که قادر و تواناام، حکیم و داناام. و در توانایى و دانایى بى‏همتاام، فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ. بپاکى مرا بستاى و بیکتایى و بزرگوارى مرا یاد کن تا فردا ترا در زمره مقربان فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ پیش آرم که من در ازل حکم چنین کرده‏ام و خود در کلام قدیم فرموده‏ام: فَأَمَّا إِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِیمٍ.
یکى از بزرگان دین گفته که روح و ریحان هم در دنیاست و هم در عقبى.
روح در دنیاست و ریحان در عقبى. روح آنست که دل بنده مؤمن را بنظر خویش بیاراید تا حق از باطل واشناسد. آن گه بعلم فراخ کند تا دیدار قدرت در آن جاى یابد. آن گه بینا کند تا بنور منت مى‏بیند. شنوا کند تا پند ازلى مى‏نیوشد. پاک کند تا همه صحبت او جوید. بعطر وصال خوش کند تا در آن مهر دوست روید. بنور خویش روشن کند تا از او باو نگرد. بصیقل عنایت بزداید تا در هر چه در نگرد او را بیند.
بنده چون برین صفت بسراى سعادت رود آنجا ریحان کرامت بیند. نسیم انس دمیده، زیر درخت وجود تخت رضا نهاده، بساط انس گسترده، شمع عطف افروخته. بنده ملک‏وار نشسته و دوست ازلى پرده برگرفته بسمع بنده سلام رسانیده و دیدار ذو الجلال نموده.
وَ أَمَّا إِنْ کانَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ فَسَلامٌ لَکَ مِنْ أَصْحابِ الْیَمِینِ اصحاب الیمین از سابقان و مقرّبان بمنزلت و مرتبت فروتراند عابدان‏اند، عبادت از بهر آن میکنند تا بناز و نعیم بهشت رسند و عاملان‏اند، در دنیا عمل میکنند تا در عقبى. ثواب یابند و رب العزه میفرماید: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.
ما مزد نیکوکاران ضایع نکنیم و بهر چه طمع دارند از آن دولت مقیم و ملک کریم ایشان را نومید نکنیم. مزد کارشان تمام دهیم. فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ و فضل خود بر سر نهیم وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ.
ایشانراست مجالس آراسته و مساکن پیراسته، انوار لطفها افروخته، انواع عطرها سوخته، غلمان و ولدان، خدم و حشم بخدمت ایستاده، ساقیان دل فریب جامهاى شراب بر دست نهاده، مطربان شورانگیز نغمهاى دلرباى درگرفته.
هر یکى چون ملکى نشسته، در غرف و شرف و ریاض و غیاض خویش بر تخت عز تکیه زده، تاج ولایت مرصع بجواهر عنایت بر سر نهاده، بر بساط انبساط از مشاهده مشهود داد بداده، طوق جمال در گردن وصال قلاده کرده، بتمجید و تحمید آواز برآورده و مولى جل جلاله پرده برگرفته: مالا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر نقد گشته، بجلال عز بار خداى که مادر مهربان طفل گریان را چنان ننوازد که اللَّه تعالى بنده عاصى را نوازد بوقت غیان.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
سَبَّحَ لِلَّهِ بپاکى و بى‏عیبى بستود و نام برد خداى را، ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هر چه در آسمانهاست و در زمینهاست، وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۱) و اوست آن توانا، دانا.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ او راست پادشاهى آسمانها و زمینها، یُحْیِی وَ یُمِیتُ زنده میکند و مى‏میراند وَ هُوَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ (۲) و اوست بر همه چیز توانا.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ اوست آن پیشین و پسین، وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ و آشکارا و نهان، وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ (۳) و او بهمه چیز داناست.
هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ اوست که بیافرید هفت آسمان و هفت زمین در شش روز، ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ پس مستوى شد بر عرش، یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الْأَرْضِ میداند هر چه در زمین شود، وَ ما یَخْرُجُ مِنْها و هر چه بیرون آید از آن، وَ ما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ و هر چه فرود آید از آسمان، وَ ما یَعْرُجُ فِیها و هر چه بر شود بر آسمان، وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ و او با شماست هر جا که باشید، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۴) و اللَّه بکرد شما بیناست.
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ او راست پادشاهى آسمانها و زمینها، وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (۵) و با اللَّه گردد همه کار.
یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ مى‏درآرد شب در روز، وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ و مى‏درآرد روز در شب، وَ هُوَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (۶) و او داناست بهر چه در دلهاست.
آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ بگروید با اللَّه و فرستاده او، وَ أَنْفِقُوا و نفقه کنید و صدقه دهید، مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ ازین مرده بازمانده که از پیشینیان باز گرفته بشما دادند و شما را در آن دراز دست کردند، فَالَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ ایشان که بگرویدند از شما بخدا و رسول، وَ أَنْفِقُوا و زکاة و صدقه دادند از مال خویش، لَهُمْ أَجْرٌ کَبِیرٌ (۷) ایشانراست مزدى بزرگ.
وَ ما لَکُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ و چیست شما را که بنگروید بخداى، وَ الرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ و رسول میخواند شما را، لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّکُمْ تا بگروید بخداوند خویش، وَ قَدْ أَخَذَ مِیثاقَکُمْ و پیمان از شما بستده آمده است، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۸) اگر گرویدگانید.
هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ عَلى‏ عَبْدِهِ اوست که فرو مى‏فرستد بر بنده خویش، آیاتٍ بَیِّناتٍ سخنانى پیدا روشن درست، لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ تا بیرون آرد شما را از تاریکها بروشنایى، وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ و اللَّه بشما مهربان است سخت بخشاینده.
وَ ما لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ و چیست شما را و چه رسید که نفقه نمى‏کنید در سبیل خدا، وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و اللَّه راست میراث آسمانها و زمینها، لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ یکسان نیست از شما، مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ آن کس که نفقه کرد و مال داد در سبیل خداى پیش از گشادن و جنگ کرد با ایشان، أُولئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً ایشان مهترانند در درجه، مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا ازیشان که از پس نفقه کردند و جنگ، وَ کُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى‏ و همه را بهشت وعده داد، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (۱۰) و اللَّه بدانچه شما مى‏کنید داناست و آگاه.
مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً آن کیست که وام دهد باللّه عز و جل، قَرْضاً حَسَناً وامى نیکو، فَیُضاعِفَهُ لَهُ تا آن وام او را اندتویى کند و اند باره، وَ لَهُ أَجْرٌ کَرِیمٌ (۱۱) و او راست مزدى نیکو.
یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ در آن روز که گرویدگان را بینى یَسْعى‏ نُورُهُمْ روشنایى ایشان، بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ در پیش ایشان و دست راست ایشان، بُشْراکُمُ الْیَوْمَ جَنَّاتٌ بشارت شما امروز بهشتهایى است، تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ در زیر درختان آن جویها روان، خالِدِینَ فِیها و شما جاوید در آن، ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (۱۲) آنست آن رستگى و پیروزى بزرگوار.
یَوْمَ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ آن روز که دورویان گویند مردان و زنان، لِلَّذِینَ آمَنُوا مؤمنین و گرویدگان را، انْظُرُونا درنگ کنید ما را، نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ تا از روشنایى شما خویشتن را روشنایى فروزیم، قِیلَ ارْجِعُوا وَراءَکُمْ ایشان را گویند بازگردید و با دنیا روید، فَالْتَمِسُوا نُوراً و نور جویید از آنجا که مؤمنان آورند، فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ میان آن دو قوم دیوارى زنند بارویى لَهُ بابٌ بر آن باروى درى بود باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ اندرون آن باروى بهشت، وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ (۱۳) و بیرون آن باروى دوزخ.
یُنادُونَهُمْ منافقان مؤمنانرا آواز دهند از پیش خویش و خوانند و گویند: أَ لَمْ نَکُنْ مَعَکُمْ نه ما با شما بودیم قالُوا بَلى‏ پاسخ کنند مؤمنان و گویند آرى وَ لکِنَّکُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَکُمْ لکن‏ شما دلها خویش تباه کردید و تنها خویشتن، وَ تَرَبَّصْتُمْ و توبه در درنگ نهادید و چشم بر بد افتاد رسول من نهادید و مؤمنان، وَ ارْتَبْتُمْ و در گمان افتادید وَ غَرَّتْکُمُ الْأَمانِیُّ و دروغهاء شما که در آن بودید شما را فرهیفته کرد، حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ تا آن گاه که کار خداى و فرمان او در رسید، وَ غَرَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ (۱۴) و فرهیفته کرد شما را بخداى آن دیو فرهیونده.
فَالْیَوْمَ لا یُؤْخَذُ مِنْکُمْ فِدْیَةٌ امروز آن روز است که نه از شما باز خرید پذیرند و نه باز فروشند، وَ لا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا و نه ازیشان که کافر شدند، مَأْواکُمُ النَّارُ جایگاه و بنگاه شما آتش است، هِیَ مَوْلاکُمْ آن بشما نزدیکتر و شما را حق‏تر وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ (۱۵) و بد جایگاه و شدن گاه که آن است.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بى‏نظیر و در صفات بى‏یار است. در کامرانى با اختیار و در کارسازى بى‏اختیار است.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بى‏مقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست‏
از جان و تن و دیده و دل بیزارست‏
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بى‏جان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مى‏پذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمى‏نیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بى‏خداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیف‏اند قاهر و قوىّ او. همه جاهل‏اند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیده‏ها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروه‏اند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزندان‏اند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زنان‏اند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مى‏آرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بى‏نیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان‏
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان‏
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راست‏کار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوخته‏ایست، اندوه زده‏اى من شادى جان اوام.
هر جا که زارنده‏ایست از خجلى، سرگذارنده‏اى از بى‏کسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیم‏ام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیم‏ام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى‏ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
رشیدالدین میبدی : ۶۳- سورة المنافقین- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ در جمله قرآن دو هزار و پانصد و شصت و سه جایگه نام اللَّه است. و در هیچ جاى آن چندان آثار کرم و دلایل فضل و رحمت و تعبیه لطف نیست که در این آیت تسمیت. زیرا که بر اثر او نام رحمن است و رحیم و امید عاصیان و دست آویز مفلسان، نام رحمن و رحیم است. آئین منزل مشتاقان، و انس جان محبّان، نام رحمن و رحیم است. تاج صدق بر سر صدّیقان، و منشور خاصّیّت در قبضه خاصگیان، از شرف نام رحمن و رحیم است. علم علم در دست عالمان، و حلّه حلم در بر عابدان، از تأثیر نام رحمن و رحیم است. وجد واجدان و سوز عاشقان و شوق مشتاقان از سماع نام رحمن و رحیم است.
در آثار مأثور است که: ربّ العالمین با موسى کلیم اللَّه گفت: «انا اللَّه الرّحمن الرّحیم» الکبریاء نعتى، و الجبروت صفتى، و الدّیّان اسمى، فمن مثلى؟».
قوله تعالى: إِذا جاءَکَ الْمُنافِقُونَ الآیة... روز اوّل در عهد ازل غوّاص قدرت را ببحر صلب آدم فرستاد تا گوهرهاى شب افروز و شبه‏هاى سیه رنگ برآورد و بر ساحل وجود نهاد. هم مؤمنان بودند و هم منافقان. چنان که مؤمنان را بیاورد منافقان را بیاورد، امّا مؤمنان را بفضل خود در صدر عزّ بساط لطف بداشت، و لا میل منافقان را بعدل خود در صف نعال زیر سیاط قهر و ذلّ بداشت، و لا جور.
مؤمنان را تاج سعادت و کرامت بر فرق نهاد، نصیب ایشان از کتاب این بود که: «فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ». منافقان را بند مذلّت و قید اهانت بر پاى نهاد.
نصیب ایشان از کتاب این آمد که: قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ اینست که ربّ العالمین‏ گفت: أُولئِکَ یَنالُهُمْ نَصِیبُهُمْ مِنَ الْکِتابِ. مؤمنان را گفت: فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ منافقان را گفت: فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ اعاذنا اللَّه و ایّانا.
تو چنان باش که بخت تو چنان آمد
من چنین‏ام که مرا فال چنین آمد.
فردا در عرصات قیامت منافقان بطفیل مؤمنان، و بروشنایى نور ایشان همى روند تا بصراط رسند، آن گه مؤمنان پیشى گیرند و بنور ایمان و اخلاص صراط باز گذارند و کفر و نفاق منافقان دامن ایشان گیرد تا در ظلمت و حیرت بر جاى بمانند. آواز دهند، گویند: انظروا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ. نور و روشنایى از مؤمنان طلب کنند، مؤمنان جواب دهند که: ارْجِعُوا وَراءَکُمْ. اى ارجعوا الى حکم الازل و اطلبوا النّور من القسمه. این نور از حکم ازل طلب کنید نه از ما. هر که را نور دادند، آن روز دادند و هر که را گذاشتند آن روز گذاشتند. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ و انّ الرّجل لیعمل عمل.
اهل الجنّة و هو عند اللَّه من اهل النّار و یعمل عمل اهل النّار و هو عند اللَّه من اهل الجنّة.
همه اعزّه طریقت را از خوف این مقام دل و جگر بسوخت. سابقتى رانده چنان که خود دانسته، عاقبتى نهاده چنان که خود خواسته بسا خلوتهاى عزیزان که آن را آتش در زده. بسا خرمنهاى طاعت که بباد بر داده. بسا جگرهاى صدّیقان که در گردش آسیاى قضا ذرّه ذرّه گردانیده. هزاران هزار ولایت است در این راه، و لیکن جز عزل نصیب بدبختان نیست. و چون شقاوت روى بمرد نهاد اگر بقراب زمین و آسمان کوشش دارد او را سود نیست. و گمان مبر که شقاوت در کفر است، بلکه کفر در شقاوت است و گمان مبر که سعادت در دین است، بلکه دین در سعادت است. سگ اصحاب الکهف خبث کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت. لیکن سعادت و شقاوت از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود. پوست آن سگ از روى صورت در بلعام باعور پوشیدند، گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ» و مرقّع بلعام در آن سگ پوشیدند، گفتند: ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ پس خرمن طاعت که بوقت نزع بباد بى نیازى بر دهند که: «وَ قَدِمْنا إِلى‏ ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً».
بس سینه آبادان که در حال سکرات مرگ «وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ» خراب کنند، بس روى که در لحد از قبله بگردانند. بس آشنا را که در شب نخستین بیگانه خوانند.
یکى را میگویند: نم نومة العروس، دیگرى را میگویند: نم نومة المنحوس یکى را «سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» بیانست، یکى را یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ نشانست. لا تغترّ بثناء النّاس فانّ العاقبة مبهمة.
مسکین دل من گر چه فراوان داند
در دانش عاقبت فرو مى‏ماند.
رشیدالدین میبدی : ۶۷- سورة الملک- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ سماع اسم اللَّه یوجب الهیبة، و الهیبة تتضمّن الفناء و الغیبة. سلطانیست این کلمه، چون نقاب ملکى بگشاید و جلال کبریاء او پیدا گردد، بر هر چه افتد دمار از وى برآرد و رقم نیستى برو کشند. شنونده این کلمت از هیبت این کلمت چنان از خود فانى شود که مرورا هیچ خیال نماند و از هر نشان که دهند از آن نشان نهان شود.
محوت اسمى و رسم جسمى
و غبت عنّى و دمت انتا
و فی فنایى فنى فنایى
و فی ورائى وجدت انتا
باز بسماع نام رحمن و رحیم از مضیق دهشت بصحراء انس افتد، و فناء وى بصفت بقا بدل گردد. اینست سنّت خداوند عزّ کبریاؤه و تقدّست اسماؤه. هیبت الهیّت بنماید که موجب دهشت است، و حیرت باز مرهم نهد بصفت لطف و رحمت. اللَّه اشارت است بجلال و عزّت الوهیت، رحمن رحیم اشارتست بکمال لطف و رحمت. هر کرا تاج دولت دین بر فرق نهادند منشور عزّ او از حضرت این نام نویسند، و هر کرا داغ شقاوت بر جان نهادند، رقم خذلان او از حضرت این نام کشند. دار و گیر گشاد و بند نواخت و سیاست عزّ و مذلّت همه نتیجه قهر و لطف اوست، کونین و عالمین همه ملک و ملک اوست. اینست که ربّ العالمین گفت: تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَ هُوَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ ملک هژده هزار عالم بید اوست، سر همه سروران در قبضه تقدیر اوست، گردن همه گردن افرازان در ربقه تسخیر اوست، ناصیه همه جبّاران منقاد قهر جبروت اوست. در خبر میآید که: انا الملک قلوب الملوک، و نواصیهم بیدى اقلبها کیف اشاء
ملک منم، پادشاه بر پادشاهان منم، اعزاز و اذلال بندگان در ید منست، دلهاى عالمیان در قبضه منست چنان که خواهم میگردانم و اسرار ایشان بر حسب مراد خود میرانم.
خواهم بخوانم و بخندانم، خواهم برانم و بگریانم. اى شما که عالمیان‏اید، سینه بسبب ملوک مشغول مدارید و دل درویشان مبندید، دل در دین ما بندید توکّل بر کرم ما کنید، روى بدرگاه طاعت ما آرید، دین پرست باشید تا دنیا شما را تبع شود.
خدمت ملک الملوک کنید، تا ملوک جهان شما را خدمت کنند.
خدمت او کن مگر شاهان ترا خدمت کنند
چاکر اوباش تا سلطان ترا گردد غلام.
ملک انسانیّت جداست، و ملک دلها جدا، و ملک جانها جدا. انسانیّت ملک در دنیا راند و دل ملک در آخرت راند، و جان ملک در عالم حقیقت راند. ملک انسانیّت اینست که: أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ و ملک دل اینست که: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ و ملک جان اینست که: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ آن عزیز راه گوید: فردا که علم کبریاى او بقیامت برآید که: لِمَنِ الْمُلْکُ؟ من از گوشه دل خویش بدستورى او درى برگشایم و دردى از دردهاى او بیرون دهم، تا گرد قیامت برآید و گوید: لِمَنِ الْمُلْکُ؟ اگر معترضى براه برآید، گویم: او که چون‏ ما ضعفا و مساکین دارد، میگوید: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟ ما که چون او ملکى جبّارى داریم چرا نگوئیم: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟ اگر او را چون ما بندگانست، ما را چون او خداوند است، کسى را که در حرم قرآن بار داده باشند، تا زمانى این خلعت پوشد که: «إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ» و زمانى این تشریف یابد که: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ» و زمانى این شربت کشد که «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ» این چنین کسى را چرا نرسد که بر حدثان خواجگى کند و بامداد و شبانگاه گوید: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟
جز خداوند مفرماى که خوانند مرا
سزد این نام کسى را که غلام تو بود
بگسلانم کمر گردون از قوّت خویش
چون بطرف کمرم نقش ز نام تو بود.
رشیدالدین میبدی : ۷۶- سورة الانسان (الدهر)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم جبّار توحّد فی آزاله بوصف جبروته و تفرّد فی آباده بنعت ملکوته. فازله ابده، و ابده ازله. جبروته ملکوته، و ملکوته جبروته. احدىّ الوصف، صمدىّ الذّات، سرمدىّ الصّفات، لا یشبهه کفو فی ذاته و صفاته. و لا یستفزّه لهو فی اثبات مصنوعاته و لا یعتریه سهو فی علمه و حکمته و لا یعترضه لغو فی قوله و کلمته فهو حکیم لا یلهو و علیم لا یسهو. و کریم یثبت و یمحوا، فالصّدق قوله، و الخلق خلقه و الملک ملکه.
بنام او که عقلها خیره در جلال و عظمت او، بنام او که خردها سراسیمه در عالم مشیّت بى علّت او، بنام او که برهان کبریاء او هم کبریاء او، دلیل هستى او هم هستى او. بنام او که عبارت از مدح و ثناء او بدستورى او، یاد داشت و یاد کرد او بفرمان او. بنام او که طلب او بکشش او و یافت او بعنایت او. کدام تن بینى نه گداخته قهر او؟ و کدام دل بینى نه نواخته لطف او؟ کدام جانست نه در مخلب باز عزّت او؟ کدام سرست نه سرمست شراب محبّت او، کدام چشم است نه منتظر دیدار او. کدام گوش است نه در آرزوى گفتار او. رو بزاویه درویشان گذرى کن تا بینى سوز طلب او، بکوى خراباتیان شو تا بینى درد نایافت او. در کلیساى ترسایان نشاط جست و جوى او، در کنشت جهودان آرزوى یافت او، در آتشگاه گبران درد واماندگى از او.
دل داده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بى عدد، یار یکى.
الهى همه عالم ترا میخواهند. کار آن دارد که تا تو کرا خواهى بناز کسى که تو او را خواهى که اگر برگردد ز تو او را در راهى. قوله تعالى: هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ مفسّران گفتند: انسان اینجا آدم است و حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ اشارتست بآن روزگار که جسدى بود بیروح میان مکه و طایف افکنده چهل سال، اگر کسى گوید: چه حکمتست در آن که آدم را چهل سال میان مکه و طایف چنان بگذاشت و در آفرینش وى مهلت افکند؟ جواب آنست که: ظاهر آدم از گل بود و در گل مهلت نمى‏بایست، امّا در دل مهلت مى‏بایست نه مهلت قدرت میگویم که مهلت حشمت میگویم. آدم نه چون دیگر مخلوقات بود که آفرینش ایشان به کن فیکون تمام شد. آدم در آفرینش اصل بود و دیگر مخلوقات تبع وى بود، هر چه آفرید از بهر آدم آفرید و آدم را از بهر خود آفرید «خلقتک فردا لفرد».
در نهاد آدم دلى مى‏باید که مرا شناسد، زبانى مى‏باید که مرا ستاید، دیده‏اى مى‏باید که مرا بیند، دستى مى‏باید که کاس وصل گیرد، قدمى مى‏باید که در راه ما رود. اگر بلحظتى در وجود آرم قدرت خود آشکارا کرده باشم، و اگر سالها در میان آرم حشمت و بزرگى وى پیدا کرده باشم، و ما حشمت دوستان خود آشکارا کردن دوسترا ز آن داریم که قدرت خود نمودن، زهى دولت و کرامت که از درگاه عزّت روى به آدم نهاد که او را بصد هزار ناز و اعزاز در راه آورد و طراز راز «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ» بر کسوت دولت او کشید. و خال اقبال «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» بر رخسار جمال صفوت او زد، و خلعت رفعت «لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ» در وى پوشید و بمقامیش رسانید که در صف صفوت بر بساط شهود او را شراب محبّت داد. وز مناط ثریّا تا منقطع ثرى امین حشمت اویست و ملائکه ملکوت را سجود او فرمود و آن گه با اینهمه کرامت که با وى کرد حشمت و رتبت و منزلت وى پدید نیامد، تا خطاب «وَ عَصى‏ آدَمُ» درو پیوست آن گه حشمت وى پیدا شد. زیرا که نواخت در وقت موافقت دلیل کرامت نبود، نواخت در وقت مخالفت دلیل عزّ و کرامت بود. آدم چون بر تخت جمال و کمال بود، تاج اقبال بر سر و حلّه کرامت در بر، چه عجب بود گر ملک و فلک او را خدمت کنند؟ عجب آن باشد که در وهده زلّت افتد و رقم «وَ عَصى‏ آدَمُ» بر وى کشند و آن گه با عصیان و مخالفت تاج «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» بر سر خود بیند! مردى که عیال دارد و با وى در صحبت است، او نداند که عیال خود را دوست میدارد، زیرا که آن محبّت پوشیده نعمت و صحبت است باش تا فراق در میان افتد، آن گه دوستى پدید آید. آدم دوست بود، لکن دوستى وى پوشیده نعمت بهشت بود، زیرا که نه هر کجا نعمت بود آنجا دوستى بود. همه روم پر از نعمت زر و سیم است و آنجا ذرّه‏اى محبّت نه پس چون حجاب بهشت از پیش آدم برخاست، حقیقت محبّت آشکارا گشت.
ابلیس آن گه که ابلیس بود، کس ندانست که ابلیس است و نه نیز خود دانست، عابدى و ساجدى مى‏نمود، کمر خدمت بسته و چهره بآب موافقت شسته چون پایش بلغزید، پدید آمد که نه دوست است و نه بنده و آدم صفى دوست بود، لکن سرّ دوستى درستر نعمت بود، چون پایش بلغزید پدید آمد که هم دوست است و هم بنده.
إِنَّ الْأَبْرارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کانَ مِزاجُها کافُوراً براستى که نیکان و نیک مردان فردا در بهشت شراب مى‏آشامند از جام لطف، شرابى برنگ کافور، ببوى مشک، شرابى براندازه بایسته، نه از قدر بایست چیزى کاسته و نه افزونى بسر آمده کاسته و دربایسته، هر دو عیب است و بهشت از عیب رسته.
عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً چشمه‏اى از بوم بهشت روان و فرمان بهشتى بدو روان، مى‏رانند آن را چنان که میخواهند آنجا که خواهند در بالا و در نشیب، بر قصور و غرف، بر فرش و بساط، بر سندس و استبرق روان، دریابنده و رونده و بیجان، نه جامه ازو تر نه او را بر هیچ کدر گذر، چشمها بر هم گشاده، کافور در زنجبیل و زنجبیل در کافور، این از برودت رسته، و آن از حرارت دور هر یکى بر حدّ اعتدال بداشته، نه مصنوع خلق و نه از خلق دریغ داشته شراب بى کدر شارب بى سکر، ساقى دیده ور شراب انس در جام قدس، در مجلس وجود، بر بساط شهود، از دست دوست در عین عیان، بى هیچ زحمت در میان. اى جوانمرد شراب آن شرابست که دست غیب در جام دل ریزد، دیده جان نوش کند:
و اسکر القوم دور کاس
و کان سکرى من المدیر.
قومى را شراب مست کرد، و مرا دیدار ساقى لا جرم ایشان در آن مستى فانى شدند و من درین مستى باقى.
بزرگى را بخواب نمودند که: معروف کرخى گرد عرش طواف میکرد و ربّ العزّة فریشتگان را میگفت: او را شناسید؟ گفتند: نه گفت: معروف کرخى است، بمهر ما مست شده، تا دیده او بر ما نیاید هشیار نگردد:
آن را که بدوستى ورا مست کنند
عالم همه در همّت وى پست کنند
در دوستیش نیستیى هست کنند
آن گه بشراب وصل سرمست کنند
شراب دو است: یکى امروز، یکى فردا: امروز شراب ایناس و فردا شراب کاس امروز شراب از منبع لطف روان، فردا شراب طهور از کف رحمن.
سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً هر کرا امروز شراب محبّت نیست، فردا او را شراب طهور نیست امروز شراب محبّت از کاس معرفت میآشامند و فردا شراب طهور در حضرت ملک غفور مى‏نوشند، امروز شراب محبّت در بهشت عرفان، و فردا شراب طهور در بهشت رضوان. بهشت عرفان امروز دل عارفانست، دیوارش ایمان و اسلام و زمینش اخلاص و معرفت، اشجار تسبیح و تهلیل، انهار تقوى و توکّل، دور و قصور از علم و زهد، غرفه و منظر از صدق و یقین، رضوانش رضا بقضا هر کرا امروز فردوس دل او آراسته بطاعت و عبادت بود، فردا او را فردوس رضوان بود آن‏ فردوس که دیوار او از سیم و زر، زمین او از یاقوت و زبرجد، تربت از مشک و عنبر، انهار آب و شیر و مى و عسل، شراب تسنیم و رحیق و سلسبیل، طعام لحم طیر بر مائده خلد، خدمتکاران ولدان و غلمان غمگسار حورا و عینا، رفیقان حبیب و خلیل، حریفان شهداء و صالحین، صدّیق و فاروق و ذو النّورین و مرتضى نشستگاه مساکن طیّبه، تکیه‏گاه سرر مرفوعه، تماشاگاه «مَقْعَدِ صِدْقٍ» و حظیره قدس، نظاره گاه جلال و جمال حقّ فردا همه مؤمنان حقّ را به بینند، امّا هر یکى بر قدر شناخت خویش بیند انّ اللَّه یتجلّى للمؤمنین عامّة و لابى بکر خاصّة. چون کس را معرفت بو بکر نبود، کس را با او در دیدار شرکت نبود.
پیر طریقت گفت: «در دیدار بانبازى چه لذّت بود؟ مجلسى باید از زحمت اغیار خالى و دوست متجلّى و نگرنده در دیده فانى، آن چشم که درو نگرد هرگز فرا کرده نبود، آن دیده که او را دید بر آن دیده تاش نبود، خوانده او هرگز بدبخت نبود، نزدیک کرده او را در دو گیتى جاى نبود. مصحوب او را ببهشت حاجت نبود.
مست او را جز ازو ساقى نبود وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً.
رشیدالدین میبدی : ۷۹- سورة النازعات- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز لربّ عزیز، سماعه یحتاج الى سمع عزیز و ذکره یحتاج الى وقت عزیز، و فهمه یحتاج الى قلب عزیز.
سمع بسماع الاغیار مبتذل و قلب بالاشتغال بالاغیار مستعمل، متى یصلح لسماع هذا الاسم العزیز.
نام خداوندى که قدر او بى منتهى است و صحبت او با دوستان بى بهاست، در قدر نهان و در صنع آشکارا است، از مانندگى دور و از اوهام جداست. دل را بدوستى و خرد را بهستى پیداست، نه در صفت او چون، نه در حکم او چراست. در شنوایى و بینایى و دانایى یکتاست.
اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست. چون تو مولى کراست؟ چون تو دوست کجاست؟
هر چه دادى نشان است و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغام است و خلعت برجاست.
نشانت بى قرارى دل و غارت جان است، خلعت وصال در مشاهده جمال چه گویم که چونست؟
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد!
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا ربّ چه جگرهاست که خون خواهى کرد
وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً الى آخرها، اشارتست بصنایع قدرت و بدایع فطرت و لطائف حکمت در آفرینش خلیفت و جمله محلّ نظر عوام است و سبب راه بردن ایشان. عامّه خلق بدیده سرّ بصنایع و بدایع نگرند، آثار رحمت و قدرت بینند. از صنع دلیل گیرند بر وجود صانع، از اسباب روش درگیرند تا برسند بحضرت مسبّب و الیه الاشارة بقوله: «أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؟
«أَ فَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ»؟ «أَ وَ لَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا»؟ «فَانْظُرْ إِلى‏ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ»! «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ»! «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ» الآیة....
باز عارفان راه و صدیقان درگاه را حالى دیگر است و نظرى دیگر، بدیده سرّ بصانع نگرند، اسرار عنایت بینند بدیده دل بمبدع نگرند انوار هدایت بینند.
بدیده جان بحقّ نگرند، رایت وجود بینند. بدیده شهود بمشهود نگرند، دوست را عیان بینند. اى مسکین تا کى در صنایع و بدایع نگرى؟ یک بار در صانع و مبدع نگر تا عجایب لطایف بینى! از صنایع و بدایع آن بینى که از او خیزد، و از صانع و مبدع آن بینى که از او سزد. هر که نظاره گاه او جز شواهد صنایع نیست، او را در راه جوانمردان قدمى نیست و از این حدیث بمشام وى بویى رسیده نیست. بسیار بود که نه صنایع و نه بدایع، نه خلایق، نه علائق، نه زمان و نه زمین، نه مکان و نه مکین، نه عرش و نه فرش، نه سما و نه سمک، نه فلک و نه ملک، نه ماه و نه ماهى، نه اعیان و نه آثار، نه عیان و نه اخبار. حقّ بود حاضر و حقیقت حاصل، قیّوم پاینده بهیچ هست نماننده، بود و هست و خواهد بود، لم یزل و لا یزال، بى تغیّر و انتقال، موصوف بوصف جلال و جمال. هر چه خلق است همه نابودنى و فانى و خالق جلّ جلاله بجلال عزّ خود بودنى و باقى. «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ». «کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ». باش اى جوانمرد تا این قبّه اخضر فرو گشایند و این بساط اغبر در نوردند و عقد پروین تباه کنند، چهره ماه و خورشید سیاه کنند، سماک را بر سمک زنند تا این وعده نقد شود که: یَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ و این خبر عیان گردد که: قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ أَبْصارُها خاشِعَةٌ. اى مسکین تغافل امروز تغابن فرداست. پیرایه‏اى پیش تو نهاده‏اند و سرمایه‏اى در دست تو داده. پیرایه نفس تو است و سرمایه نفس تو، نفس را در کار دار و نفس ضایع مگذار، این را عمارت کن و بدان تجارت کن، تا فردا ازین تجارت سودها بینى که نیکو گفته آن جوانمرد که این شعر گفت:
گر امروزم درین منزل ترا حالى زیان باشد
زهى سرمایه و سودا که فردا زین زیان بینى
ور از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در میان خود را به هفتم آسمان بینى‏
و گر زین حضرت قدسى خرامان گردى از عزّت
ز دار الملک ربّانى جنیبتها روان بینى.
عبد الملک مروان خلیفه روزگار بود و بو حازم امام زاهد وقت بود. از وى پرسید که: یا حازم فردا حال و کار ما چون خواهد بود؟ گفت: اگر قرآن میخوانى، قرآن ترا جواب میگوید. گفت: کجا میگوید؟ گفت: فَأَمَّا مَنْ طَغى‏ وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى‏ وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏ بدانکه در دنیا هر نفسى را آتشى است که آن را آتش شهوت گویند، و در عقبى آتشى است که آن را آتش عقوبت گویند. هر که امروز بآتش شهوت سوخته گردد، فردا بآتش عقوبت رسد لا محاله، و هر که امروز بآب ریاضت و مجاهدت آتش شهوت را بنشاند، فردا بآب رحمت و نور معرفت آتش عقوبت را بنشاند تا بغایتى که از نور معرفت مؤمن بفریاد آید گوید: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبى». همچنین در دنیا در دل هر مؤمن بهشتى است که آن را بهشت عرفان گویند و در عقبى بهشتى است که آن را بهشت رضوان گویند. هر که امروز در دنیا بهشت عرفان بطاعت و عبادت و جهد و عبودیّت آراسته دارد، فردا به بهشت رضوان رسد. اینست که ربّ العالمین گفت: فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏ بنده مؤمن در آن منازل با رفعت و آن مساکن با سعت میان غرف و طرف بر تخت بخت تکیه زده، تاج مرصّع بجواهر عنایت بر سر نهاده، غلمان مخلّدون ولدان چون درّ مکنون سماطین بر کشیده، ساقیان با جام رحیق و تسنیم و ماء معین و شیر و مى و انگبین پیش آمده و این وعده کرامت و عین لطافت نقد گشته که: «اعددت لعبادى الصّالحین ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر»
اجماع علماء سلف است و اتّفاق اهل سنّت که بهشت و دوزخ هر دو محدث‏اند ازلى نه، هر دو امروز آفریده‏اند فانى نه، بهشت با هر چه در وى است از حور و عین و دوزخ با هر چه در وى است از حیّات و عقارب، باقى‏اند همیشه. فنا را بایشان راه نه.
ربّ العالمین که آن را آفرید، بقا را آفرید نه فنا را. که این همه ثواب و عقاب‏اند و حقّ جلّ جلاله ثواب و عقاب اعمال بندگان باطل نکند و آنچه عین ثواب و عقاب بود فانى نشود بخلاف مالک و زبانیه و رضوان که بر ایشان مرگ روا است زیرا که نه عین ثواب و عقاب‏اند، بلکه رساننده ثواب و عقاب‏اند بحکم فرمان و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۸۲- سورة الانفطار- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز اذا اراد اعزاز عبد وفّقه لعرفانه، ثمّ زیّنه باحسانه، ثمّ استخلصه بامتنانه، فعصمه من عصیانه، ثمّ قبضه على ایمانه، ثمّ بوّأه فی جنانه، ثمّ اکرمه برضوانه، ثمّ اکمل نعمته برؤیته و عیانه.
نام خداوند کریم مهربان، لطیف و رحیم و نوازنده بندگان، یگانه و یکتا در نام و در نشان، دارنده جهان و نعمت بخش آفریدگان و دلگشاى دوستان ببنده نوازى معروف، بمهربانى موصوف، بفضل خود باز آمده بوفاى امیدواران، بلطف خود پذیرنده حقیرهاى پرستندگان، بکرم خود سازنده کار بندگان در دو جهان، بمهربانى خود نوازنده ضعیفان و شنونده دعاى عاجزان. از کمال کرم او نکته‏اى شنو هر شب بوقت سحر، آن ساعت که وقت نیاز دوستان بود، هنگام راز و نیاز عاشقان بود، آن ساعت که نسیم صباى مهر بر دل مشتاقان وزد، آن ساعت که ربّ العزّة سوگند بوى یاد میکند که: وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسرّ شراب انا جلیس من ذکرنى بى زحمت اغیار بجان دوستان میرساند و از زناد یُنَزِّلَ اللَّهُ آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در دل سوختگان مى‏زند و بیماران را تعهّد مى‏کند و بکمند لطف رمیدگان را بدرگاه میکشد که عبادى اگر طاعت آرید، قبول بر من ور سؤال کنید، عطا بر من ور گناه کنید، عفو بر من. آب در جوى من، راحت در کوى من، طرب در طلب من انس با وصال من، شادى بدیدار من.
امروز در دنیا با بنده عاجز چنین خطاب میکند و فردا در عرصه عظمى و انجمن کبرى با بنده عاصى گوید: یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟ این عجب نگر، تهدیدى لطف آمیغ! خود سؤال میکند و در نفس سؤال بنده را تلقین جواب میکند، بآنچه گفت: بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ. نام کریم با یاد بنده میدهد تا بنده گوید: غرّنى بک کرمک و لو لا کرمک ما فعلت لانّک رأیت فسترت و قدرت فامهلت:
یقول مولاى: اما تستحى
ممّا ارى من سوء افعالک؟!
فقلت: یا مولاى رفقا، فقد
افسدنى کثرة افضالک!
یحیى معاذ گفت: روز رستاخیز چون خلق اوّلین و آخرین را بر آن مقام سیاست و هیبت بدارند و سؤال کنند، اگر از جناب جبروت و درگاه عزّت خطاب آید که: ما غرّک بى»؟ من بتوفیق الهى و تأیید ربّانى جواب دهم گویم: غرّنى برّک سالفا و آنفا. آن نیکوئیهاى قدیم و حدیث، نواختهاى نهان و آشکارا که از فضل و برّ تو یافته‏ام آنست که دیده مرا بتو فریفته کرد! بو بکر وراق گفت: لو قال لى: ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ لقلت: غرّنى کرم الکریم! و قیل لفضیل: لو اقامک اللَّه
بین یدیه یوم القیامة، فقال: ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ ما ذا کنت تقول؟ قال: اقول: غرّنى سترک المرخى فنظمه محمد بن سماک فقال:
یا کاتم الذّنب اما تستحى
اللَّه فی الخلوة ثانیکا؟!
غرّک من ربّک امهاله
و ستره طول مساویکا
و فی الحدیث الصّحیح: انّ اللَّه عزّ و جلّ یدن المؤمن فیضع علیه کنفه و یستره فیقول: «أ تعرف ذنب کذا؟ أ تعرف ذنب کذا»؟ فیقول: نعم، اى ربّ، حتّى قرّره بذنوبه، و رأى فی نفسه انّه هلک. قال: «سترتها علیک فی الدّنیا و انا. اغفرها لک الیوم».
رشیدالدین میبدی : ۹۱- سورة الشمس- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها یوجب روحا لمن کان یشاهد الایقان، و ذکرها یوجب لوحا لمن کان یوصف البیان، فالرّوح من جود الاحسان، و اللّوح من شهود السّلطان، و کلّ مصیب و له من الحقّ سبحانه نصیب.
بنام او که مصنوعات از قدرت او نشان، مخلوقات از حکمت او بیان، موجودات بر وجود او برهان نه متعاور زیادت، نه متداول نقصان. انس با او زندگانى دوستان، و مهر او شادى جاودان. شیرین سخن است و زیبا صنع و راست پیمان. خداوندى که در هر جاى صنعى حبّى دارد، و در هر امرى لطفى خفى دارد، عقل و فهم آدمى عاجز از دریافت آثار قدرت او، دست فکرت آدمى هرگز نرسد بدامن حکمت او! یکى اندیشه کن درین آب و گل که چه نقش آمد از قلم تقدیر و تصویر او؟ باز در نطفه مهین نظاره کن که جنین هیکل جسمانى و شخص انسانى و صورت رحمانى از آن نطفه چون ظاهر گشت بقدرت او؟! اینست که ربّ العالمین گفت در قرآن مجید کلام قدیم او: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها. بیچاره آدمى که عزّ و شرف خود نمى‏شناسد و ازین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نمیبرد و نمیداند که: «کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» چه سرّ دارد؟ «خَلَقَکُمْ أَطْواراً» چه حکمت دارد؟
فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ چه بیانست؟ و صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ چه عیانست؟! اى جوانمرد از نهاد انسانى و شخص آدمى نخست در صورت او اندیشه کن که ربّ العالمین از قطره آب ریخته چه صنع نموده!، نقشهاى گوناگون حاصل شده بکن فیکون اعضاء متشاکل، اضداد متماثل، هر یکى بمقدار خویش ساخته هر عضوى بنوعى از جمال آراسته، نه بر حدّ او فزون، نه از قدر او کاسته. هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده. حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خدّ، کمال حسن در موى نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرین‏تر! چندین غرائب و عجائب آفریده از قطره آب، عاقل در نظاره صنع است و غافل در خواب. چون بدیده ظاهر بنشان شواهد قدرت نظر کردى، بدیده باطن در لطائف حکمت نیز نظر کن تا دلایل محبّت و آثار عنایت بینى! آدمیّت عالم صورت است و دل عالم صفت، آدمیّت صدف دل است و دل صدف نقطه سرّ. چنان که اجرام و اجسام عالم در صورت آدمیّت متحیّر شده، آدمیّت در صورت دل متحیّر شده و دل در نقطه سرّ متحیّر شده و سرّ بر طرف حدّ فنا و بقا مانده، گهى در فناى فناست گهى در قباى بقا. چون در فنا بود عین سوز و نیاز شود، چون در بقا بود همه راز و ناز شود. چون در فنا بود گوید: از من زارتر کیست؟ چون در بقا بود گوید: از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم!!
رشیدالدین میبدی : ۹۵- سورة التین- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ قلوب العارفین باللّه عرفت، و ارواح الصّدّیقین باللّه الفت، و فهوم الموحّدین بساحات جلاله ارتفعت، و نفوس العابدین بالعجز عن استحقاق عبادته اتّصفت، و عقول الاوّلین و الآخرین بالعجز عن معرفة جلاله اعترفت.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعه‏اى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بنده‏وار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکران‏اید، دوست اوست و شما بندگان‏اید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى‏ دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمى‏زاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوه‏اش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مى‏نماید که: صانع بى‏علّت منم، کردگار بى‏آلت منم، قهّار بى‏حیلت منم، غفّار بى‏مهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.
رشیدالدین میبدی : ۹۸- سورة البینة (لم یکن)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز تنصّل الیه المذنبون فغفرهم، و توکّل علیه العابدون فجبرهم، و توسّل الیه المطیعون فوصلهم و نصرهم، و تعرّف الیه العالمون فبصّرهم، و تقرّب الیه العارفون فقرّبهم، لکنّه فی جلاله حیّرهم.
هزاران سال گذشت تا خلق عالم در سماع این نام سرگردانند، غایت و نهایت ذات و صفات وى مى‏ندانند، قومى در میدان‏اند و قومى بیرون میدان‏اند همه بسته امر، خسته نهى، در قید تکلیف، در انتظار وعد، در بند وعید، بر امید یافت، و حضرت صمدیّت منزّه از ادراک اوهام، مقدّس از احاطت افهام. عقلى که از جلال وى اندیشد معقول شود، فهمى که از جمال وى ادراک جوید ذلیل گردد، و همى که از کمال وى علم خواهد متحیّر گردد، عقل عاجز و فهم قاصر و وهم متحیّر و علم مقصّر و طبع ذلیل و قلب کسیر و سرّ اسیر و جمال او بر قدر جلال او، و جلال او بر وفق جمال او:
بیار پور مغانه، بده بپور مغان
که روستم را هم رخش روستم کشدا.
و لوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل.
قوله تعالى: لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ نزول این آیت در شأن قومى است که ایمان آوردند از هر دو فریق، از اهل کتاب و مشرکان قریش.
ربّ العزّة از ایشان خبر داد که در کفر و شرک مانده بودند، تا بوقت بعثت مصطفى (ص). چون آفتاب وحى سر از مطلع خویش بر زد و آن مهتر کونین و سیّد خافقین را کسوت نبوّت و رسالت پوشانیدند و طلعت رسالت چهره جمال خویش بخلق نمود، رأفت و رحمت نبوّت که: بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ دست کرم بر سر آن قوم نهاد تا از آلایش کفر پاک شدند و بعزّ اسلام و آرایش ایمان عزیز گشتند. آن روز که سرا پرده شریعت احمد مرسل در بطحاء مکه نصب کردند، دست فضل محمدى بیامد و نقش تخلیط کفّار قریش محو کرد و تلبیس ابلیس را ناچیز کرد. منادى دولت محمد مصطفى (ص) ببازار زمانه برآمد و این نداء عهد در داد که: رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ یَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِیها کُتُبٌ قَیِّمَةٌ. رسول خدا، سیّد انبیا، مقدّم اصفیا، تاج اولیا که در فلک نبوّت ماه است و لشگر انبیا را شاه است و عاصیان را پناه است، در چهار بالش دولت نبوّت و مسند عزّ رسالت نشست و صحیفه شریعت از هم باز کرد. کتاب آسمانى و نامه ربّانى بر خلق میخواند و نثار توحید بر سر مؤمنان مى‏افشاند.
این ندا و این آواز باسماع دوستان رسید، همه از میقات نهاد خود بیکبار لبّیک اسلام برآوردند. بلال حبشى با روى سیاه و دلى چون ماه رنج میدید و جفاى مشرکان مى‏کشید، گرد مکه همى‏گردید و بامید جمال آن مهتر عالم همى‏دوید که این چه بوى است که در حبشه بمشام من رسید؟! صهیب رومى مى‏تاخت با دلى پر درد و رخى زرد که چه سلسله لطف است که ما را از روم بکشید؟ سلمان فارسى میگفت که: این عطرى است که جز در بازار نیاز ما نفروشند! عمّار یاسر آواز مى‏داد که: «انّى لاجد ریح یوسف» بو ذر غفارى فریاد همى کرد که:
باد جوى مولیان آید همى
بوى یار مهربان آید همى‏
اى دریغا که آن مهتر بدین عالم در آمد و رفت و کس قدر وى بحقیقت نشناخت! اى دریغا که آن آفتاب جمال در میان میغ نهان شد و کس را از وى بحقیقت خبر نه:
اى درّ بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غوّاص ترا نهاده بر دست ز ناز
افتاده ز دست و باز دریا شده باز!
وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ اللَّه تعالى درین آیت بندگان را عبادت میفرماید و در عبادت اخلاص میفرماید. روش اخلاص در عبادت چون روش رنگست در گوهر. هر گوهر که رنگ ندارد، سنگى بود بى قیمت، هر عبادت که با وى اخلاص نبود جان کندنى بود بى مثوبت. اخلاص آتشى است که در سینه مؤمن برافروزند تا هر آنچه در آن سینه دون حقّ بود بسوزد، دست وى از محارم برشته اخلاص استوار کنند تا دست جز بحلال نبرد. بدیده در اغیار ننگرد، بسینه از دنیا و عقبى نیندیشد، قوّت شهوت منقاد وى گردد. مخلص اوست که نفس وى در وى متحیّر شده، حرص را وداع کرده، بخل بهزیمت شده، بیخ حسد از سینه بر کنده، خلق عالم را برادر گشته، کبر از سر فرو نهاده، لباس تواضع پوشیده، زبان نصیحت گشاده، گل شفقت شکفته، اسباب تفرقت از راه وى برخاسته، چون قدم اینجا رسید، بسر راه اخلاص رسید. یک رکن از ارکان عبادت قیام کردنست بفرائض و سنن، چنان که گفت جلّ جلاله: وَ یُقِیمُوا الصَّلاةَ وَ یُؤْتُوا الزَّکاةَ وَ ذلِکَ دِینُ الْقَیِّمَةِ دین پاینده آنست که نماز بپاى دارند بهنگام، شرائط و ارکان آن بجاى آورده، خضوع و خشوع در دل آورده که: فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ. نظر اللَّه پیش چشم خویش داشته که: المصلى یناجى ربه. در ساعت تکبیر روى بعالم کبریا آورده، بسلاح «اعوذ باللّه» شیطان را هزیمت کرده، بدام بسم اللَّه یمن و برکت صید کرده، سوره فاتحه را مفتاح خیرات کرده، بخواندن سوره سیرت ملائکه گرفته، در صف نماز صفهاى اهل صفوت یاد کرده، در رکوع خشوع آورده، در سجود بمحلّ شهود رسیده، در تشهّد حقّ را مشاهد گشته، روح پیغامبر را ریحان صلوات فرستاده، بسلام خلق را از بلاء خود مسلّم داشته. چنین نماز کننده متابع رسول (ص) بود و چنین نماز مستوجب قبول بود و حاصلش رضوان خداوند غفور بود. اینست که در آخر سوره گفته: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تحیّرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروّحت الارواح بنسیم محبّته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرّسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدّیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الّا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السّناء السّرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
ستاره سجده برد طلعت منیر تو را
زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را
موافق است قضا بخت کامکار تو را
مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را
خدایگان جهان بی‌نظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر تو را
بشیر تو دل توست و تویی بشیر بشر
بشارت است به نیک اختری بشیر تو را
نصیر توست خدا و تویی به‌ او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر تو را
اسیر توست به خاک اندرون مخالف تو
همی ز خاک به آتش برند اسیر تو را
رهی پذیرد رای تو و سعادت بخت
همی پذیرد رای رهی پذپر تو را
ضمیر و فکرت تو هست در مصالح خلق
به عقل وصف‌کنم فکرت و ضمیر تو را
ز عدل تو نگزیرد زمانه را هرگز
به روح وصف‌کنم عدل ناگزیر تو را
ز فرِّ طلعتِ تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر تو را
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزدکه سجده برد آسمان وزیر تو را
به روزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر تو را
ز مشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیرِ تو را وکفِ دبیرِ تو را
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر تو را
نشان شاهی و دولت تو باش تا محشر
نشانه گشت دل بد سگال تیر تو را
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی
روز دیگر که سلاثهٔ صبحِ بام از مشیمهٔ ظلام بدر آمد و کلالهٔ شام از بناگوشِ سحر تمام باز افتاد، گاوپای با خیلِ شیاطین بحوالیِ آن موضع فرو آمد و جماهیرِ خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیقِ عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهدهٔ سؤالاتِ گاوپای بیرون آید و جوابِ او بتواند گفت، دیوان معمورهٔ عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایراتِ زمین سازند و بمغاکها و مغارات متوطّن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید، او را هلاک کنند. بر این قرار بنشستند و مسائله آغاز نهادند. دیو گفت : جهان بر چند قسمست و کردگارِ جهان چند ؟ دینی گفت : جهان بر سه قسمست، یکی مفرداتِ عناصر و مرکبّات که از اجزاءِ آن حاصل می‌آید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدّل و تغیّر حالاً فحالاً از لوازمِ آنست، دوم اجرامِ علویِ سماوی که بعضی از آن دایماً بوجهی متحرّک باشند چون ثوابت و سیّارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال وَ اِلَی غَیرِ ذَلِکَ مِن عَوَارِضِ الحَالَاتِ موسوم‌اند و ببطء و سرعتِ سیر و تأثیرِ سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایرهٔ فلک البروج و چه در دیگر دوایرِ افلاک که محاطِ آنست مرکوز نهند ، چنانک گوئی نگینهایِ زرنگارند درین حقلهٔ پیروزه نشانیده و فلکِ اعظم محیط و متشبّث بجملهٔ فلکها و بطبیعتی که بر آن مجبولست از بخشندهٔ فاطر السّموات میگردد، و همه را بحرکت قسری در تجاویفِ خویش گردِ این کرهٔ اغبر میگرداند و دیگران در مرکزِ خویش ثابت و ساکن. سیوم عالمِ عقول و نفوسِ افلاک که جوهرِ ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقصِ حدثان و تغیّرِ زمان و مکان لباسِ فطرت بسر چشمهٔ قدس و طهارت شسته و پیشکاریِ بارگاه علّییّن یافته ، فَالمُقَسِّمَاتِ اَمراً و کردگار یکیست که مبدعِ کایناتست و ذاتِ او مقدّس از آنک او را در ابداع و ایجادِ موجودات شریکی بکار آید، تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیرا دیو گفت : آفرینشِ مردم از چیست و نامِ مردمی بر چیست و جانِ مردم چندست و بازگشتِ ایشان کجاست ؟ دینی گفت : آفرینشِ مردم از ترکیبِ چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب عَلَی سَبِیلِ الاِعتِدالِ حاصل شود و نامِ مردمی بر آن قوّتِ ممیّزه اطلاق کنند که نیک از بدو صحیح از فاسد و حقّ از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصوّر کند، بواسطهٔ مقاطعِ حروف و فواصلِ الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفسِ ناطقه خوانند و جانِ مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاءِ رئیسه قائم یکی روحِ طبیعی که از جگر منبعث شود و بقایِ او بمددی باشد که از قوّتِ غاذیه پیوند او گردد، دوم روحِ حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوّت او از جنبشِ افلاک و نیّرات مستفادست ، سیوم روحِ نفسانی که محلِّ او دماغست و تفکّر و تدبّر از آنجا خیزد ، همچنانک قوّهٔ نامیه ، در روحِ طبیعی طلبِ غذا کند ، قوّتِ ممیّزه در روحِ نفسانی سعادتِ دو جهانی جوید و از اسبابِ شقاوت اجتناب نماید و استمدادِ قوای او از اجرامِ علوی و هیاکلِ قدسی بود و خلعتِ کمالِ او اینست که وَ مَن یُؤتَ الحِکمَهَٔ فَقَد اُوتِیَ خَیراً کَثیراً وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلَّا اُولُوالاَلبَابِ ، امّا بازگشت بعالمِ غیب که مقامِ ثواب و عقابست و اشارت کجائی بلامکان نرسد. دیو گفت : نهادِ عناصرِ چهارگانه بر چه نسق کرده‌اند ؟ دینی گفت : از اینها هرچ بطبعِ گران‌ترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا ، تا زمین که باردِ یابست و از همه ثقیل‌تر مشمولِ آب آمد و آب شاملِ او و آب که باردِ رطبست و ثقیل‌تر از هوا مشمولِ هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حارِّ رطبست و ثقیل‌تر از آتش مشمولِ آتش شاملِ او و آتش که حارِّ یابست مرکز و مقرِّ او بالایِ هر سه آمد و سطحِ باطن از فلک قمر مماسِّ اوست و اگرچ در اصلِ آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطتِ خویش از دیگری منفرد افتاد، لیکن از بهر مناظمِ کارِ عالم و مجاریِ احوالِ عالمیان بر وفقِ حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد ، در دیگری بیفزاید و بتغّیرِ مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیّت بماهیّت انتقال پذیرد، چنانک ابر بخاریست که از رطوبتِ عارضی در اجزاءِ زمین بواسطهٔ حرارتِ شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیف‌تر بود، در مرکز آب و خاک قرار نگیرد ، روی بمصاعدِ هوا نهد و بر بالا رود و بقدرِ آنچ از آتش ثقیل‌ترست، در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد، تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد ، آتش گردد بِإِذنِ اللهِ وَ لُطفِ صُنعِهِ . دیو گفت : آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست ؟ دینی گفت : آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست ، اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهبِ صبح و ادهمِ شام پیش او باز می‌روم و تا درنگری بهم رسیده باشیم.
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاه‌ترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت می‌خورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریده‌اند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ انده‌گار و جلیسِ حقّ‌گزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد ره‌گشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتح‌الباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمع‌وار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یک‌روی هزلست و از یک‌روی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایه‌بخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آورده‌اند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کرده‌اند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دست‌بردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم می‌باید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
بر جهان دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حیّ لایموت
چون حمل،چون ثور،چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله،میزان وعقرب،قوس وجدی دلو وحوت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
ای آن که کنی سعی در اثبات وجود
این راه، به پای عقل نتوان پیمود
هر چیز که درنگنجد آنت به خیال
آن است خدای و مابقی گفت و شنود
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۷
الهی هر چه بی طلب به ما دادی، به سزاواری ما تباه مکن، و هر چه به جای ناکرد از نیکی به عیب ما از ما بریده مکن و هر چه سزای ما ساختی به نابسزایی ما جدا مکن.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵۷
الهی تو ما را جاهل خواندی از جاهل جُز خطا چه آید ؟ تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف جُز خطا چه آید ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵۹
الهی عارف تو را بنور تو میداند و از شعاع وجود عبارت نمی تواند پس موحد تو را بنور قُرب می شناسد و در آتش می سوزد، مسکین او که تو را به صنایع شناخت درویش او که ترا بدلایل جُست از صنایع آن باید ُجست که از آن گُنجد و از دلایل آن باید خواست که از آن زیبد.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۳
الهی یک دل پُر درد دارم و یک جان پُر زجر، خداوندا این بیچاره را چه تدبیر، بار خدایا در ماندم از تو لیکن در ماندم در تو، اگر غایب باشم گویی کُجایی، و چون به درگاه آیم در را نگشایی.