عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۶
ببودند هر دو بران رای مند
سپهبد برآمد به بالا بلند
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پر بیرون کشید
ز مجمر یکی آتشی برفروخت
به بالای آن پر لختی بسوخت
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت
تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش زال با درد و غم
ز پرواز مرغ اندر آمد دژم
بشد پیش با عود زال از فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد
ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود
که آمد ازین سان نیازت به دود
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد
که بر من رسید از بد بدنژاد
تن رستم شیردل خسته شد
ازان خستگی جان من بسته شد
کزان خستگی بیم جانست و بس
بران گونه خسته ندیدست کس
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست
بیامد برین کشور اسفندیار
نکوبد همی جز در کارزار
نجوید همی کشور و تاج و تخت
برو بار خواهد همی با درخت
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته‌روان
سزد گر نمایی به من رخش را
همان سرفراز جهان‌بخش را
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال
بفرمای تا رخش را همچنان
بیارند پیش من اندر زمان
چو رستم بران تند بالا رسید
همان مرغ روشن‌دل او را بدید
بدو گفت کای ژنده پیل بلند
ز دست که گشتی بدین سان نژند
چرا رزم جستی ز اسفندیار
چرا آتش افگندی اندر کنار
بدو گفت زال ای خداوند مهر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
گر ایدونک رستم نگردد درست
کجا خواهم اندر جهان جای جست
همه سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند
شود کنده این تخمهٔ ما ز بن
کنون بر چه رانیم یکسر سخن
نگه کرد مرغ اندران خستگی
بدید اندرو راه پیوستگی
ازو چار پیکان به بیرون کشید
به منقار از ان خستگی خون کشید
بران خستگیها بمالید پر
هم اندر زمان گشت با زیب و فر
بدو گفت کاین خستگیها ببند
همی باش یکچند دور از گزند
یکی پر من تر بگردان به شیر
بمال اندران خستگیهای تیر
بران همنشان رخش را پیش خواست
فرو کرد منقار بر دست راست
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جایی تنش
همانگه خروشی برآورد رخش
بخندید شادان دل تاج‌بخش
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن
توی نامبردار هر انجمن
چرا رزم جستی ز اسفندیار
که او هست رویین‌تن و نامدار
بدو گفت رستم گر او را ز بند
نبودی دل من نگشتی نژند
مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ
وگر بازمانم به جایی ز جنگ
چنین داد پاسخ کز اسفندیار
اگر سر بجا آوری نیست عار
که اندر زمانه چنویی نخاست
بدو دارد ایران همی پشت راست
بپرهیزی از وی نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
که آن جفت من مرغ با دستگاه
به دستان و شمشیر کردش تباه
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
سر از جنگ جستن پشمان کنی
نجویی فزونی به اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار
ور ایدونک او را بیامد زمان
نیندیشی از پوزش بی‌گمان
پس‌انگه یکی چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
چو بشنید رستم دلش شاد شد
از اندیشهٔ بستن آزاد شد
بدو گفت کز گفت تو نگذرم
وگر تیغ بارد هوا بر سرم
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
بگویم کنون باتو راز سپهر
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج
رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
شگفتی نمایم هم امشب ترا
ببندم ز گفتار بد لب ترا
برو رخش رخشنده را برنشین
یکی خنجر آبگون برگزین
چو بشنید رستم میان را ببست
وزان جایگه رخش را برنشست
به سیمرغ گفت ای گزین جهان
چه خواهد برین مرگ ما ناگهان
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه
که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای
جهان را چنین است آیین و رای
همی راند تا پیش دریا رسید
ز سیمرغ روی هوا تیره دید
چو آمد به نزدیک دریا فراز
فرود آمد آن مرغ گردنفراز
به رستم نمود آن زمان راه خشک
همی آمد از باد او بوی مشک
بمالید بر ترکش پر خویش
بفرمود تا رستم آمدش پیش
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست از برش مرغ فرمانروا
بدو گفت شاخی گزین راست‌تر
سرش برترین و تنش کاست‌تر
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار
بر آتش مرین چوب را راست کن
نگه کن یکی نغز پیکان کهن
بنه پر و پیکان و برو بر نشان
نمودم ترا از گزندش نشان
چو ببرید رستم تن شاخ گز
بیامد ز دریا به ایوان و رز
بران کار سیمرغ بد رهنمای
همی بود بر تارک او به پای
بدو گفت اکنون چو اسفندیار
بیاید بجوید ز تو کارزار
تو خواهش کن و لابه و راستی
مکوب ایچ گونه در کاستی
مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان
چو پوزش کنی چند نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
به زه کن کمان را و این چوب گز
بدین گونه پرورده در آب رز
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنانچون بود مردم گزپرست
زمانه برد راست آن را به چشم
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم
تن زال را مرغ پدرود کرد
ازو تار وز خویشتن پود کرد
ازان جایگه نیک‌دل برپرید
چو اندر هوا رستم او را بدید
یکی آتش چوب پرتاب کرد
دلش را بران رزم شاداب کرد
یکی تیز پیکان بدو در نشاند
چپ و راست پرها بروبر نشاند
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۷
سپیده همانگه ز که بر دمید
میان شب تیره اندر چمید
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
چو آمد بر لشکر نامدار
که کین جوید از رزم اسفندیار
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش
برآویز با رستم کینه‌کش
چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار
چنین گفت پس با پشوتن که شیر
بپیچد ز چنگال مرد دلیر
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه
همان بارکش رخش زیراندرش
ز پیکان نبود ایچ پیدا برش
شنیدم که دستان جادوپرست
به هنگام یازد به خورشید دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد
برابر نکردم پس این با خرد
پشوتن بدو گفت پر آب چشم
که بر دشمنت باد تیمار و خشم
چه بودت که امروز پژمرده‌ای
همانا به شب خواب نشمرده‌ای
میان جهان این دو یل را چه بود
که چندین همی رنج باید فزود
بدانم که بخت تو شد کندرو
که کین آورد هر زمان نو به نو
بپوشید جوشن یل اسفندیار
بیامد بر رستم نامدار
خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید
فراموش کردی تو سگزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نیرنگ زالی بدین سان درست
وگرنه که پایت همی گور جست
بکوبمت زین گونه امروز یال
کزین پس نبیند ترا زنده زال
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیر ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
نگیری به یاد آن سخنها که رفت
وگر پوست بر تن کسی را بکفت
بیابی ببینی یکی خان من
روندست کام تو بر جان من
گشایم در گنج دیرینه باز
کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارگیهای خویش
به گنجور ده تا براند ز پیش
برابر همی با تو آیم به راه
کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه
اگر کشتنیم او کشد شایدم
همان نیز اگر بند فرمایدم
همی چاره جویم که تا روزگار
ترا سیر گرداند از کارزار
نگه کن که دانای پیشی چه گفت
که هرگز مباد اختر شوم جفت
چنین داد پاسخ که مرد فریب
نیم روز پرخاش و روز نهیب
اگر زنده خواهی که ماند به جای
نخستین سخن بند بر نه به پای
از ایوان و خان چند گویی همی
رخ آشتی را بشویی همی
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نیاید ازین کارزار
هزارانت گوهر دهم شاهوار
همان یارهٔ زر با گوشوار
هزارانت بنده دهم نوش‌لب
پرستنده باشد ترا روز و شب
هزارت کنیزک دهم خلخی
که زیبای تاج‌اند با فرخی
دگر گنج سام نریمان و زال
گشایم به پیش تو ای بی‌همال
همه پاک پیش تو گرد آورم
ز زابلستان نیز مرد آورم
که تا مر ترا نیز فرمان کنند
روان را به فرمان گروگان کنند
ازان پس به پیشت پرستارورا
دوان با تو آیم بر شهریار
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین
جز از بند دیگر ترا دست هست
بمن بر که شاهی و یزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چندگویی سخن نابکار
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که هرکو ز فرمان شاه جهان
بگردد سرآید بدو بر زمان
جز از بند گر کوشش (و) کارزار
به پیشم دگرگونه پاسخ میار
به تندی به پاسخ گو نامدار
چنین گفت کای پرهنر شهریار
همی خوار داری تو گفتار من
به خیره بجویی تو آزار من
چنین داد پاسخ که چند از فریب
همانا به تنگ اندر آمد نشیب
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۸
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور
فزایندهٔ دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر
توی آفرینندهٔ ماه و تیر
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
که رستم همی دیر شد سوی جنگ
بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان
ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی
یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدان‌پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم
من از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
به یک تیر برگشتی از کارزار
بخفتی بران بارهٔ نامدار
هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
هم‌انگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
زمانی همی بود تا یافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش
سر تیر بگرفت و بیرون کشید
همی پر و پیکانش در خون کشید
همانگه به بهمن رسید آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
بیامد به پیش پشوتن بگفت
که پیکار ما گشت با درد جفت
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک
دل ما ازین درد کردند چاک
برفتد هر دو پیاده دوان
ز پیش سپه تا بر پهلوان
بدیدند جنگی برش پر ز خون
یکی تیر پرخون به دست اندرون
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک
همی گشت بهمن به خاک اندرون
بمالید رخ را بدان گرم خون
پشوتن همی گفت راز جهان
که داند ز دین‌آوران و مهان
چو اسفندیاری که از بهر دین
به مردی برآهیخت شمشیر کین
جهان کرد پاک از بد بت‌پرست
به بد کار هرگز نیازید دست
به روز جوانی هلاک آمدش
سر تاجور سوی خاک آمدش
بدی را کزو هست گیتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز نبیند بد کارزار
جوانان گرفتندش اندر کنار
همی خون ستردند زان شهریار
پشوتن بروبر همی مویه کرد
رخی پر ز خون و دلی پر ز درد
همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمهٔ شهریار
که کند این چنین کوه جنگی ز جای
که افگند شیر ژیان را ز پای
که کند این پسندیده دندان پیل
که آگند با موج دریای نیل
چه آمد برین تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد
کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو
کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانایی و اختر و دین تو
چو کردی جهان را ز بدخواه پاک
نیامدت از پیل وز شیر باک
کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند ترا روزگار
که نفرین برین تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد
که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشن‌روان
بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید برو روزگار
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
مکن خویشتن پیش من بر تباه
چنین بود بهر من از تاج و گاه
تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم
همان پاک‌زاده نیاکان ما
گزیده سرافراز و پاکان ما
برفتند و ما را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای
فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که تا رای یزدان به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز
امید من آنست کاندر بهشت
دل‌افروز من بدرود هرچ کشت
به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدین گز که دارم به مشت
بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر
فسونها و نیرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
چنین گفت کز دیو ناسازگار
ترا بهره رنج من آمد به کار
چنانست کو گفت یکسر سخن
ز مردی به کژی نیفگند بن
که تا من به گیتی کمر بسته‌ام
بسی رزم گردنکشان جسته‌ام
سواری ندیدم چو اسفندیار
زره‌دار با جوشن کارزار
چو بیچاره برگشتم از دست اوی
بدیدم کمان و بر و شست اوی
سوی چاره گشتم ز بیچارگی
بدادم بدو سر به یکبارگی
زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بینداختم
گر او را همی روز باز آمدی
مرا کار گز کی فراز آمدی
ازین خاک تیره بباید شدن
به پرهیز یک دم نشاید زدن
همانست کز گز بهانه منم
وزین تیرگی در فسانه منم
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۹
چنین گفت با رستم اسفندیار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی
که ما را دگرگونه‌تر گشت رای
مگر بشنوی پند و اندرز من
بدانی سر مایه و ارز من
بکوشی و آن را بجای آوری
بزرگی برین رهنمای آوری
تهمتن به گفتار او داد گوش
پیاده بیامد برش با خروش
همی ریخت از دیدگان آب گرم
همی مویه کردش به آوای نرم
چو دستان خبر یافت از رزمگاه
ز ایوان چو باد اندر آمد به راه
ز خانه بیامد به دشت نبرد
دو دیده پر از آب و دل پر ز درد
زواره فرامرز چو بیهشان
برفتند چندی ز گردنکشان
خروشی برآمد ز آوردگاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه
به رستم چنین گفت زال ای پسر
ترا بیش گریم به درد جگر
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد سرآید برو روزگار
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گویم بباید شنود
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
مرا گفت رو سیستان را بسوز
نخواهم کزین پس بود نیمروز
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج
کنون بهمن این نامور پور من
خردمند و بیدار دستور من
بمیرم پدروارش اندر پذیر
همه هرچ گویم ترا یادگیر
به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهای بدگوی را یاد دار
بیاموزش آرایش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگی و برخوردن از روزگار
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام
که بهمن ز من یادگاری بود
سرافرازتر شهریاری بود
تهمتن چو بشنید بر پای خاست
ببر زد به فرمان او دست راست
که تو بگذری زین سخن نگذرم
سخن هرچ گفتی به جای آورم
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلارای تاج
ز رستم چو بشنید گویا سخن
بدو گفت نوگیر چون شد کهن
چنان دان که یزدان گوای منست
برین دین به رهنمای منست
کزین نیکویها که تو کرده‌ای
ز شاهان پیشین که پرورده‌ای
کنون نیک نامت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت
غم آمد روان ترا بهره زین
چنین بود رای جهان‌آفرین
چنین گفت پس با پشوتن که من
نجویم همی زین جهان جز کفن
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
تو لشکر بیارای و شو باز جای
چو رفتی به ایران پدر را بگوی
که چون کام یابی بهانه مجوی
زمانه سراسر به کام تو گشت
همه مرزها پر ز نام تو گشت
امیدم نه این بود نزدیک تو
سزا این بد از جان تاریک تو
جهان راست کردم به شمشیر داد
به بد کس نیارست کرد از تو یاد
به ایران چو دین بهی راست شد
بزرگی و شاهی مرا خواست شد
به پیش سران پندها دادیم
نهانی به کشتن فرستادیم
کنون زین سخن یافتی کام دل
بیارای و بنشین به آرام دل
چو ایمن شدی مرگ را دور کن
به ایوان شاهی یکی سور کن
ترا تخت سختی و کوشش مرا
ترا نام تابوت و پوشش مرا
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر
که نگریزد از مرگ پیکان تیر
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه
روانم ترا چشم دارد به راه
چو آیی بهم پیش داور شویم
بگوییم و گفتار او بشنویم
کزو بازگردی به مادر بگوی
که سیر آمد از رزم پرخاشجوی
که با تیر او گبر چون باد بود
گذر کرده بر کوه پولاد بود
پس من تو زود آیی ای مهربان
تو از من مرنج و مرنجان روان
برهنه مکن روی بر انجمن
مبین نیز چهر من اندر کفن
ز دیدار زاری بیفزایدت
کس از بخردان نیز نستایدت
همان خواهران را و جفت مرا
که جویا بدندی نهفت مرا
بگویی بدان پرهنر بخردان
که پدرود باشید تا جاودان
ز تاج پدر بر سرم بد رسید
در گنج را جان من شد کلید
فرستادم اینک به نزدیک او
که شرم آورد جان تاریک او
بگفت این و برزد یکی تیز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
هم‌انگه برفت از تنش جان پاک
تن خسته افگنده بر تیره خاک
تهمتن بنزد پشوتن رسید
همه جامه بر تن سراسر درید
بر و جامه رستم همی پاره کرد
سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
همی گفت زار ای نبرده سوار
نیا شاه جنگی پدر شهریار
به خوبی شده در جهان نام من
ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
چو بسیار بگریست با کشته گفت
که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت
روان تو بادا میان بهشت
بداندیش تو بدرود هرچ کشت
زواره بدو گفت کای نامدار
نبایست پذرفت زو زینهار
ز دهقان تو نشنیدی آن داستان
که یاد آرد از گفتهٔ باستان
که گر پروری بچهٔ نره‌شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندر آید به پروردگار
دو پهلو برآشفته از خشم بد
نخستین ازان بد به زابل رسد
چو شد کشته شاهی چو اسفندیار
ببینند ازین پس بد روزگار
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپیچند پیران کابلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پیش آورد کین اسفندیار
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکی گمان
من آن برگزیدم که چشم خرد
بدو بنگرد نام یاد آورد
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندی مخار
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۰
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بیندود یک روی آهن به قیر
پراگند بر قیر مشک و عبیر
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشید روشن برش
ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه
چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی
بریده بش و دم اسپ سیاه
پشوتن همی برد پیش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زین
ز زین اندرآویخته گرز کین
همان نامور خود و خفتان اوی
همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش
همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
بینداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
بیالود تیغ و بپالود کیش
مهان را همی داشت بر جای خویش
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ایوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای
تن خسته یک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد میان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تیز
بیارید کامد کنون رستخیز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک دیدند ریش سیاه
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
بسودند پر مهر یال و برش
کتایون همی ریخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز
بیامد به نزدیک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کرده‌ای
دم از شهر ایران برآورده‌ای
ز تو دور شد فره و بخردی
بیابی تو بادافره ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو
کزین پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدین گیتیت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی
همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت این و گویا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد یاد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای
به پیش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
کجا شد نخستین به کین زریر
همی گور بستد ز چنگال شیر
ز ترکان همی کین او بازخواست
بدو شد همی پادشاهیت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نیا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشیده داریم روی
برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
برآورد ازیشان دم و دود و گرد
ز رویین دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ایدر به زابل فرستادیش
بسی پند و اندرزها دادیش
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سپید
که فرزند کشتی ز بهر امید
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دودهٔ خویش و پیوند را
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
برین آتش تیزبر آب ریز
بیامد پشوتن ز ایوان شاه
زنان را بیاورد زان جایگاه
پشوتن چنین گفت با مادرش
که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن‌روان
چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دین‌دار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۱
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونه‌ای رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آب‌روی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهٔ درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینه‌جوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشن‌روان
نبیره که از جان گرامی‌تر است
به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامهٔ نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشن‌دل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۲
چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را برده‌ای
نوازندهٔ رود و گوینده‌ای
کنیزک پسر زاد روزی یکی
که ازماه پیدا نبود اندکی
به بالا و دیدار سام سوار
ازو شاد شد دودهٔ نامدار
ستاره‌شناسان و کنداوران
ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست
برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر
که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتی بدید
همی این بدان آن بدین بنگرید
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
گرفتیم و جستیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهٔ سام نیرم تباه
شکست اندرآرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسی
ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر
دلارام و گوینده و یادگیر
بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش
فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب
کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد
ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند
همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نیست
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانه‌ای
چه فرزانه مردی چه دیوانه‌ای
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند
به اندیشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان
می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی
ز خواری شوم سوی زابلستان
بنالم ز سالار کابلستان
چه پیش برادر چه پیش پدر
ترا ناسزا خوانم و بدگهر
برآشوبد او را سر از بهر من
بیابد برین نامور شهر من
برآید چنین کار بر دست ما
به چرخ فلک‌بر بود شست ما
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه
بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازهٔ رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
همان نیزه و حربهٔ آبگون
سنان از بر و نیزه زیر اندرون
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز
بکن چاه و بر باد مگشای راز
سر چاه را سخت کن زان سپس
مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس
بشد شاه و رای از منش دور کرد
به گفتار آن بی‌خرد سور کرد
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسندیده‌شان برنشاند
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخوی
چنین گفت با شاه کابل که من
همی سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمهٔ سام نیرم نه‌ای
برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
تو از چاکران کمتری بر درش
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد
همی رفت با کابلی چند مرد
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد
بیامد به درگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر
هم‌انگه چو روی پسر دید زال
چنان برز و بالا و آن فر و یال
بپرسید بسیار و بنواختش
هم‌انگه بر پیلتن تاختش
ز دیدار او شاد شد پهلوان
چو دیدش خردمند و روشن‌روان
چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر
نزاید مگر زورمند و دلیر
چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون می خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
همی داشتش روی چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد
کسی را که زیبا بود در نبرد
بفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
بیامد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
که گر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
که یارد که پیش تو آید به جنگ
وگر تو بجنبی که سازد درنگ
برآنم که او زین پشمان شدست
وزین رفتم سوی درمان شدست
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده همان نیز صد نامدار
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۳
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاه‌کن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه
همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربه‌ها را بن اندر زمین
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن با سپاه
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
ببخشید رستم گناه ورا
بیفزود زان پایگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشید و پای
به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنیها بیاورد شاه
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می‌یافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چاه بر سر کشید
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۴
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان
شوی کشته در دام آهرمنان
هم‌انگه سپهدار کابل ز راه
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه
چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست
نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهان‌بین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای
نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان‌شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب
برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بی‌وفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان و خرد
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۵
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همی‌کرد روی و بر خویش چاک
همی‌گفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بی‌باک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بی‌وفا انجمن
هم‌انکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هم‌انکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن‌دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه‌ها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردن‌فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین‌پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۶
فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
در خانهٔ پیلتن باز کرد
سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای
هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان
ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد
زمین آهنین شد هوا لاژورد
پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپه را چو روی اندر آمد به روی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
ز انبوه پیلان و گرد سپاه
به بیشه درون شیر گم گرد راه
برآمد یکی باد و گردی کبود
زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
بیامد فرامرز پیش سپاه
دو دیده نبرداشت از روی شاه
چو برخاست آواز کوس از دو روی
بی‌آرام شد مردم جنگجوی
فرامرز با خوارمایه سپاه
بزد خویشتن را بر آن قلبگاه
ز گرد سواران هوا تار شد
سپهدار کابل گرفتار شد
پراگنده شد آن سپاه بزرگ
دلیران زابل به کردار گرگ
ز هر سو بریشان کمین ساختند
پس لشکراندر همی تاختند
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از بر منش نامداران سند
که گل شد همی خاک آوردگاه
پراگنده شد هند و سندی سپاه
دل از مرز وز خانه برداشتند
زن و کودک خرد بگذاشتند
تن مهتر کابلی پر ز خون
فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست
ز خویشان او نیز چل بت‌پرست
ز پشت سپهبد زهی برکشید
چنان کاستخوان و پی آمد پدید
ز چاه اندر آویختنش سرنگون
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد
ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
چو لشکر سوی زابلستان کشید
همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود
شده روز روشن بروبر کبود
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست
به پیش فرامرز باز آمدند
دریده بر و با گداز آمدند
به یک سال در سیستان سوک بود
همه جامه‌هاشان سیاه و کبود
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۷
چنین گفت رودابه روزی به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز
ازین تیره‌تر کس ندیدست روز
بدو گفت زال ای زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیلتن
مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتی پرستنده چند
همی رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد
ز بیچارگی ماتمش سور شد
بیامد به بستان به هنگام خواب
یکی مرده ماری بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
همی خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
کشیدند از جای ناپاک دست
به ایوانش بردند و جای نشست
به جایی که بودیش بشناختند
ببردند خوان و خورش ساختند
همی خورد هرچیز تا گشت سیر
فگندند پس جامهٔ نرم زیر
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهان‌آفرین بگرویم
به درویش داد آنچ بودش نهان
همی گفت با کردگار جهان
که ای برتر از نام وز جایگاه
روان تهمتن بشوی از گناه
بدان گیتیش جای ده در بهشت
برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۱
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دینار داد
همان کشور و مرز بسیار داد
یکی انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموه ردان
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار
همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشن‌روان
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
جز از کین ندارم به مغز اندرون
دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش
که از درد ایشان برآمد خروش
چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان
به زابلستان زان نشان کشته شد
ز دردش دد و دام سرگشته شد
همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگی سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک
به کردار شاه آفریدون بود
چو خونین بباشد همایون بود
که ضحاک را از پی خون جم
ز نام‌آوران جهان کرد کم
منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستانست راست
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند
به کینه سزاوارتر کس منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار
چه بیند و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده‌ایم
همه دل به مهر تو آگنده‌ایم
ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صد هزار
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۲
چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده‌ای برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار
بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ
زمانش بیامد بدان شد سترگ
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین تا به هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید
به پیش نیاکان تو در چه کرد
به مردی به هنگام ننگ و نبرد
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای
فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما
به خوبی براندیشی از کار ما
بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد
ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد
چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کرده‌ایم
ترا در جوانی بپرورده‌ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
هم‌اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدره‌های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
همه زابلستان به تاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۳
غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشن‌روان
برفتند یکسر بر پهلوان
بدان نامداران زبان برگشاد
ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
پدرم آن جهاندیدهٔ نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او
ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
هم از کین مهر آن سوار دلیر
ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر
کنون خواهد از ما همی کین‌شان
به جای آورد کین و آیین‌شان
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه
بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه
نیای من آن نامدار بلند
گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان
به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان
که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش
نبینم سر مایهٔ ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردن‌فراز
بگفتند کای گرد روشن‌روان
پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم
برای و به فرمان تو زنده‌ایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
چو نزدیک بهمن رسید آگهی
برآشفت بر تخت شاهنشهی
بنه برنهاد و سپه برنشاند
به غور اندر آمد دو هفته بماند
فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبان‌تر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه
به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به روز چهارم یکی باد خاست
تو گفتی که با روز شب گشت راست
به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند
وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه کوه
به هم برفگنده ز هر دو گروه
فرامرز با اندکی رزمجوی
به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود
که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین‌دار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۴
گامی پشوتن که دستور بود
ز کشتن دلش سخت رنجور بود
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
اگر کینه بودت به دل خواستی
پدید آمد از کاستی راستی
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مفرمای و مپسند چندین خروش
ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به ابر بلند
یکی زو شود زار و خوار و نژند
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز
نه رستم به کابل به نخچیرگاه
بدان شد که تا نیست گردد به چاه
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد
مرنجان کسی را که دارد نژاد
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری
چو با کردگار افگند داوری
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاک‌رای
بزرگی به شمشیر او داشتند
مهان را همه زیر او داشتند
ازو بند بردار گر بخردی
دلت بازگردان ز راه بدی
چو بشنید شاه از پشوتن سخن
پشیمان شد از درد و کین کهن
خروشی برآمد ز پرده‌سرای
که ای پهلوانان با داد و رای
بسیچیدن بازگشتن کنید
مبادا که تاراج و کشتن کنید
بفرمود تا پای دستان ز بند
گشادند و دادند بسیار پند
تن کشته را دخمه کردند جای
به گفتار دستور پاکیزه‌رای
ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما
نبیرهٔ گو نامور نیرما
تو تا زنده‌بودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی‌تخم اسفندیار
ازان آگهی سوی بهمن رسید
به نزدیک فرخ پشوتن رسید
پشوتن ز رودابه پردرد شد
ازان شیون او رخش زرد شد
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو
به شبگیر ازین مرز لشکر بران
که این کار دشوار گشت و گران
ز تاج تو چشم بدان دور باد
همه روزگاران تو سور باد
بدین خانهٔ زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
چو شد کوه بر گونهٔ سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
بفرمود پس بهمن کینه‌خواه
کزانجا برانند یکسر سپاه
هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای
تبیره ابا بوق و هندی درای
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزاده‌خوی
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید
برآسود و بر تخت بنشست شاد
جهان را همی داشت با رسم و داد
به درویش بخشید چندی درم
ازو چند شادان و چندی دژم
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۲
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدو جفت او گفت هست این درود
که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم
بدین کارکرد از که یابی درم
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود
زن گازر از درد کودک نوان
خلیده رخان تیره گشته روان
بدو گفت گازر که بازآر هوش
ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت
بگویم به پیش سزاوار جفت
به سنگی که من جامه را برزنم
چو پاکیزه گردد به آب افگنم
دران جوی صندوق دیدم یکی
نهفته بدو اندرون کودکی
چو من برگشادم در بسته باز
به دیدار آن خردم آمد نیاز
اگر بود ما را یکی پور خرد
نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته
به دینار و دیبا بیاراسته
چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهان‌آفرین را بخواند
رخی دید تابان میان حریر
به دیدار مانندهٔ اردشیر
پر از در خوشاب بالین او
عقیق و زبرجد به پایین او
به دست چپش سرخ دینار بود
سوی راست یاقوت شهوار بود
بدو داد زن زود پستان شیر
ببد شاد زان کودک دلپذیر
ز خوبی آن کودک و خواسته
دل او ز غم گشت پیراسته
بدو گفت گازر که این را به جان
خریدار باشیم تا جاودان
که این کودک نامداری بود
گر او در جهان شهریاری بود
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چونانک فرزند خویش
سیم روز داراب کردند نام
کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک‌رای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم
ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس
که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد
برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست
به شهری دگر ساخت جای نشست
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بران سان که پرمایه‌تر کدخدای
به شهری که بد نامور مهتری
فرستاد نزدیک او گوهری
ازو بستدی جامه و سیم و زر
چنین تا فراوان نماند از گهر
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز
زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی‌نیازیم زین کارکرد
توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است پیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار
بدان تا چه بار آورد روزگار
همی داشتندش چنان ارجمند
که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال
به کشتی شدی با بزرگان به کوی
کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند
به یکبارگی زو ستوه آمدند
به فریاد شد گازر از کار او
همی تیره شد تیز بازار او
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی
همی گازر از دیده خون ریختی
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشته‌ای بدگمان
به گازر چنین گفت کای باب من
چرا تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد
ازان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر
ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
نگه کرد گازر سواری تمام
عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام
سپردش بدو روزگاری دراز
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
نسودی به آورد با او پلنگ
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۳
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست
نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۴
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پرده‌سرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامه‌ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم‌انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۵
بگفت این و زان جایگه برگرفت
ازان مرز تا روم لشکر گرفت
سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد
هم‌انگه طلایه بیامد ز روم
وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند
چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد
به پیش اندر آمد به کردار گرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
چنین تا به لشکرگه رومیان
همی تاخت بر سان شیر ژیان
زمین شد ز رومی چو دریای خون
جهانجوی را تیغ شد رهنمون
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بی‌تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم
سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه
همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
به پیش صف رومیان کس نماند
ز گردان شمشیرزن بس نماند
به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
وزان جایگه شد سوی میمنه
بیاورد چندی سلیح و بنه
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه
که گل شد ز خون خاک آوردگاه
چهل جاثلیق از دلیران بکشت
بیامد صلیبی گرفته به مشت
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید
ز شادی دل پهلوان بردمید
برو آفرین کرد و چندی ستود
بران آفرین مهربانی فزود
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ
همی بازگشتند یکسر ز جنگ
سپهبد به لشکرگه رومیان
برآسود و بگشاد بند میان
ببخشید در شب بسی خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
فرستاد نزدیک داراب کس
که ای شیردل مرد فریادرس
نگه کن کنون تا پسند تو چیست
وزی خواسته سودمند تو چیست
نگه دار چیزی که رای آیدت
ببخش آنچ دل رهنمای آیدت
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش
تو نامی‌تری از خداوند رخش
چو آن دید داراب شد شادکام
یکی نیزه برداشت از بهر نام
فرستاد دیگر سوی رشنواد
بدو گفت پیروز بادی و شاد
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر
همان پاس از تیره شب درگذشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
غو پاسبان خاست چون زلزله
همی شد چو اواز شیر یله
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب
ببستند گردان ایران میان
همی تاختند از پس رومیان
به شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهرها را همی سوختند
ز روم و ز رومی برانگیخت گرد
کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بی‌رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا برده‌ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود