عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
دگر بار آن بت از خواری پشیمان
شد از جور و ستمگاری پشیمان
نوشت از غایت مهری، که دانی
ضرورت نامه‌ای در مهربانی
بدان آشفتهٔ مسکین فرستاد
به لطف و عذرخواهی وعدها داد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد
اگر فردا به منزل حور باشد
گر از معشوق صد جور و جفا خاست
چو رخ بنمود عذر جرمها خواست
و گر خونت همی ریزد جمالش
چو یار آید ز در می‌کن حلالش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
ضراعت در صورت قسم
ای به مهر تو آسمان در بند
یاد من کن، چو میدهم سوگند
به زمانی که عقد دین بستی
به زمینی که اندرو هستی
به بنان قمر شکن که تراست
به زبان شکر سخن که تراست
به دو گیسوی مشک پیوندت
به دو چشم سیاه دلبندت
به نماز شب و قیام و قعود
به دعای پر و رکوع و سجود
به اذان و به مسجد و محراب
به وضو کردن و طهارت آب
به شب هجرت و حمایت غار
به دم عنکبوت و صحبت یار
به خروج و فلک نوشتن تو
به عروج و به باز گشتن تو
به شهادت که شد در اسلام
به صلوة و زکوة و حج و صیام
در قناعت به نیم سیری تو
در شجاعت بدان دلیری تو
به براق و بر فرف راهت
به وصول و به قربت شاهت
به وقار تو در نزول ملک
به شکوه تو بر عقول فلک
به حدیث حیات پیوندت
به جگر گوشگان دلبندت
به شهیدان کربلا ز فسوس
بستم کشتگان مشهد طوس
به چهل مرد و چار فرزانه
به دو هم خوابه و دو هم خانه
به دو چشم سرشک بارانت
به بزرگان دین و یارانت
به عقیق تو در حدیث و کلام
به حقوق تو در شفاعت عام
به فتوحات بوقبیس و حری
به ثریای مکه تا بثری
به صیام و به بردباری تو
به قیام شب و به زاری تو
به جمال صحابه در عهدت
به رخ نه جمیله در مهدت
به دل کعبه و به ناف زمین
به کتاب و به جبرئیل امین
به حطیم و مقام و زمزم و رکن
به سکون مجاوران دو سکن
به صفا و به مروه و عرفات
به مه و مهر و فرش و کرسی و ذات
که مکن زان در اوحدی را دور
یارمندیش کن ز عالم نور
گر گناهش نهفته شدن یا فاش
نیست اندیشه این تو او را باش
زین گرانجانی و سبک پایی
هیچ غم نیست گر تو او رایی
تو به تقصیر طاعتش منگر
به قصور بضاعتش منگر
ز کرم یک نظر به کارش کن
در دو گیتی بزرگوارش کن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش خواجه غیاث‌الدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سال از حقیقت کاینات
ای پژوهندهٔ حقایق کن
نفسی رخ درین دقایق کن
هر چه پرسم ترا بهانه مجوی
پیش من کج نشین و راست بگوی
این جهانی که اندوریی تو
چیست؟ با خود یکی نگویی تو
اصل او از کجا هویدا شد؟
بود یا خود نبود و پیدا شد؟
چه نخست از عدم پدید آمد؟
که مرین گنج را کلید آمد
متحرک چراست چرخ بلند؟
از چه ساکن شد این زمین نژند؟
آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟
وین یکی با سکون و سرد چراست؟
این تف و باد و آب و گرد از چیست؟
وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟
به چه چیز این زمین قرار گرفت؟
وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟
ظلمت این شب سیاه از چیست؟
نور این آفتاب و ماه از چیست؟
از چه این قلعه سربلند آمد؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟
چند از آن مادرند و چند پدر؟
چندشان دخترست و چند پسر؟
تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟
نرسیدی به خویش، در چه رسی؟
این خرد خود کجا و روح کدام؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟
چون فتادی به شهر بیگانه؟
به چه کار آمدی درین خانه؟
این فرستادن پیمبر چیست؟
با تو گر نیست این سخن با کیست؟
از چه پرهیز واجبست اینجا؟
چه حجاب و که حاجبست اینجا؟
سازگاری و مردمی چه بود؟
آدم از چیست و آدمی چه بود؟
زندگانی چگونه باید کرد؟
چه کسان را نمونه باید کرد؟
خلق هر منزلی کدام بود؟
منزل اصل را چه نام بود؟
آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی
به چه خیزست باز گشت؟ بگوی
چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
تن و جان را عذاب چون باشد؟
هول یوم‌الحساب چون باشد؟
اصل اینها چو نیست جز یک حرف
ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
کار این سلطنت مجازی نیست
باز دان این، که کار بازی نیست
همه دانستنیست این به درست
گر ندانسته‌ای گناه از تست
به در آور اصول آن زین جام
تا به کیخسروی براری نام
اگر این نکتها ندانی تو
اندرین خاکدان بمانی تو
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود
ورنه این دردسر چه میبایست؟
همه خود بود هر چه میبایست
تو بدان آمدی که کار کنی
زین جهان دانش اختیار کنی
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
دانش این حوالتست به تو
وز خدا این رسالتست به تو
تا حدوث از قدم پدید شود
نسبت بیش و کم پدید شود
ترک این عالم فنا گویی
ملک جاوید را ثنا گویی
جز به علم این کجا توان دانست؟
نفس بی‌علم هیچ نتوانست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت علم
علم بالست مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
علم دل را به جای جان باشد
سر بی‌علم بدگمان باشد
دل بی‌علم چشم بی‌نورست
مرد نادان ز مردمی دورست
علم علم بر برین بالا
تا برو چون علم شوی والا
مبر از پای علم و دانش پی
تا به قیوم در رسی و به حی
علم عقلست و نفس علم خدای
بیش ازین بیخودی مکن به خود آی
زانچه بر جان نبشت در بوتات
شاخ علمست و میوه معلومات
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش
هر که این آب خورد باقی ماند
چشم او در جمال ساقی ماند
مدد روح کن به دانش و دین
تا شوی همنشین روح امین
دین به دانش بلند نام شود
دین با علم کی تمام شود؟
نور علمست و علم پرتو عقل
روشنست این سخن چه حاجت نقل؟
علم داری مشو به راه ذلیل
علم بس راه را چراغ و دلیل
چون چراغ و دلیل و پرسیدن
هست، در شب چراست ترسید؟
علم نورست و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
دانشست آب زندگانی مرد
خنک آن کاب زندگانی خورد!
در پی کشف این و آن رفتن
جز به دانش کجا توان رفتن؟
نفس بیشه است و گر بزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش
علم خود را مکن ز عقل جدا
تا بدانی که کیست عقل و خدا؟
تن به دانش سرشته باید کرد
دل به دانش فرشته باید کرد
علم روی ترا به راه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد
علم اگر قالبیست ور جانیست
هر چه دانی تو به ز نادانیست
تن بیروح چیست؟ مشتی گرد
روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد
جهل خوابست و علم بیداری
زان نهانی وزین پدیداری
جان داننده گر چه دمسازست
با بدن بر فلک به پروازست
راز چرخ و فلک بدین دوری
نه هم از علم یافت مشهوری؟
علم کشتی کند بر آب روان
وانکه کشتی کند به علم توان
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زاب نیز بی‌کشتی
سگ دانا ز گاو نادان به
به هنر در گذشت شهر از ده
شود از جهل مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست
گردش قبهٔ چنین پرکار
نه به علمست، پس به چیست؟ بیار
این همه کار و حرفت و پیشه
نه هم از دانشست و اندیشه؟
جهل و کوریت سر به چاه کشد
علم و بینندگی به ماه کشد
دل شود گر به علم بیننده
راه جوید به آفریننده
چون به علمش یقین درست شود
در عمل نامدار و چست شود
مرد بی‌علم جفت غم بهتر
دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر
جوش جاهل چو آتش و خاشاک
بر دمد، لیک زود گردد خاک
علم دیوانه بی‌خلل نبود
زانکه دیوانه را عمل نبود
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد به رستخیز تباه
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مرد نتواند
نه به میل زمان خراب شود
نه به سیل زمین در آب شود
جوهر علم همچو زر باشد
که چو شد کهنه تازه‌تر باشد
نفس را علم مستفاد کند
علم ازین بیشتر چه داد کند؟
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در مضمون این کتاب
نامهٔ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بی‌تکلفست و صلف
قمری بی‌تبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بی‌گمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در جلوات حال شخص بعد از ولادت
باشدش کار از اول پایه
طلب شیر و جستن دایه
گه به دوشش کشند و گاه به مهد
گاه صبرش دهند و گاهی شهد
چون ز گهواره در کنار آید
در دگر گونه گیر و دار آید
باشدش خوف و بیم از آتش و آب
آفت خفت و خیز و گریه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسد
و آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بی‌رنج و درد سر نبود
یا به مکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتی یادش
باز در گریه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقیه و دانشمند
راه یابد به خانقاهی چند
دل او را کند نژند و سیاه
راتب هفته و وظیفهٔ ماه
ای بسا! نان وقف کو به زیان
بدهد، تا رسد به حد بیان
بعد از آن یا شود مدرس عام
یا معید و خطیب شهر و امام
یا برون اوفتد به دقاقی
یا به تزویر و شید و زراقی
کم رسد زین میان یکی به وصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر این هوس نبود
به معانیش دسترس نبود
به دکانش برند و بنشانند
آتشی بر دماغش افشانند
ز غم و داغ حرفت و پیشه
گز و مقراض واره و تیشه
خوردنی بد، نشستنی غمناک
نان بی‌وقت و آب پر خاشاک
چو در آید به پایهٔ مردی
گرم گردد، رها کند سردی
افتدش زین سر سبک سایه
باد در بوق و آب در خایه
به کف حرص و آز در ماند
بازش آرند و باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه به دانش گراید و نه هنر
تا زرش هست میدهد بر باد
چون نماند شود به دزدی شاد
فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پی فگار کنند
دست آخر سرش به دار کنند
صد ازین بی‌هنر تلف گردد
تا یکی در هنر خلف گردد
و گرش بخت یارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
یا شود خواجهٔ گرامی بهر
یا سرافرازی ار اکابر شهر
یا امیری شود فروزنده
یا دبیری دیار سوزنده
رنج بسیار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و درد سر بسته
چون ز سودای قربت و پیشی
با سعادت دلش کند خویشی
جور و خواری کشد ز شاه و امیر
ناگهان بر نشانش آید تیر
از عمل برکند چراغی چند
خانه و آسیاب و باغی چند
مرکبی چند در طویله کشد
دست بر صورتی جمیله کشد
غم آنها بگیردش دامن
آز و حرص و نیاز پیرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهای ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گریخت آه و دریغ
ور سقوط شد ستور، بارد میغ
حسد دشمنانش اندر پی
حاجت دوستان به جانب وی
بار صد کس به تن فرو گیرد
آتش دوزخ اندرو گیرد
دل مظلوم در دعای بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او ز هر طرف قلاب
بسته بر وی ز بیم دلها خواب
سالها کار این و آن سازد
که زمانی به خود نپردازد
نتواند دمی نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را یاد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنیا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بینش و حضور به خشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمی گم شود درین سر و کار
تا ازیشان یکی رسد به کنار
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در خواص نفس قدسی و دلایل حرکات و علامات اجزای بدن
نفس نطقیست، بی‌زبان گویاست
این بداند کسی که او جویاست
در بصر نور و در زبان گفتار
در دهن زوق و در قدم رفتار
قوت سمع و لمس و بوییدن
به ره فکر و فهم پوییدن
همه از فیض نفس زاینده‌است
جمله را نفس ره نماینده است
دیدن او به امتیاز بود
گفتن او به رمز و راز بود
بر تو از بسکه مشفقست و رحیم
به هزارت زبان کند تعلیم
مینماید ز صد طریقت راه
تا ز نیک و ز بد شوی آگاه
او چه شایستهٔ خودت سازد
نور او عکس بر تو اندازد
نور او در تنت فرشته شود
منهی غیب و سرنوشته شود
جستن هر رگی زبانی ازوست
زدن هر نفس نشانی ازوست
جستن سر نشان جاه بود
و آن پایت دلیل راه بود
جستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی
جستن چشم چپ نشان جفا
یا سخنهای دشمنان ز قفا
جنبش هر یکی به منوالیست
هر یکی زان دلیل بر حالیست
هم چنین حکم نبض شریانات
اندر اوقات رنج و بحرانات
نبض نملی دلیل ضعف قوا
متفاوت بر اختلاف هوا
مرتعش بر حرارت طاری
ملتوی بر کمال بیماری
و آن دگرها بدین صفت باشد
نزد آن کاهل معرفت باشد
سر بسر واقفان این رازند
گوش کن تا چه پرده میسازند؟
مینیوشند و باز میگویند
بی‌زبان با تو راز میگویند
زین ورق در سخن نقط به نقط
که: غلط کم کن و تو کرده غلط
چر یک اندام نیز در حالیست
در فراست دلیل بر فالیست
خال در چشم و میل در بینی
صورت حیلتست و کج بینی
طرح بینی اگر بلند بود
مرد مغرور و ارجمند بود
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حمایت حدیث گوید باز
اینچنین کارخانه‌ای برکار
شب و روز و تو خفته غافل‌وار
چون که در تحت این بلا باشی
چه کنی گر نه مبتلا باشی؟
کیست کین را شمار داند کرد؟
همه را اعتبار داند کرد؟
شاد منشین، که در سرای سپنج
نتوان بود بی‌کشیدن رنج
زان بدین عالمت فرستادند
وین چنین ساز و آلتت دادند
تا به اینها نظر دراندازی
چارهٔ کار خویشتن سازی
زیرکانی، که راز دانستند
سر اینها چو باز دانستند
زین میان زود بر کنار شدند
گنج‌وش سوی کنج غار شدند
گر تو کیخسروی به دین و به داد
ور چو ناصر شوی به حجت و داد
تا نشویی ز ملک ایران دست
نتوانی به کنج غار نشست
پند درویش اگر نیندوزی
زین دو خسرو چرا نیاموزی؟
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سر بسر معانی شد
نه زمین بر تو راه داند بست
نه فلک نیز بر تو یابد دست
گر چه دیریست کندرین بندی
نتوانی، که سخت پیوندی
نه چنان بر زمانه بستی دل
که توانی شدن برون زین گل
من بدین غار سرفراخته‌ام
که درین غار جای ساخته‌ام
آنکه در غار سور دارد و سیر
غیرتش چون رها کند بر غیر؟
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
ذبابهٔ این فصل در سری چند مرموز
گر بپرسد کسی که: هر دو جهان
گفته‌ای کندر آدمیست نهان
برشمردی از آن نشانی چند
کردی از هر یکی بیانی چند
باز چندان هزار داروی و زهر
که جهان دارد از یکایک بهر
نه فلز و جواهر کانی
آشکارای آن و پنهانی
این جوابیست گفتنی به درست
چون نگویی، گزیر باید جست
میتوان یک به یک بیان کردن
به شناسنده بر عیان کردن
حکما گفته‌اند و داده نشان
من بگویم ز گفتهٔ ایشان:
هست پوشیده در جهان گنجی
بدر آوردنش ببر رنجی
گذری کن بطور این اسرار
در مناجات عشق موسی‌وار
نور موسی ببین و نار خلیل
اگرت آرزوست این تجلیل
جبلی هست در جلتها
حجر او علاج علت‌ها
که آدم از جنتش نشان آورد
فکر او شیث را به جان آورد
دم ثعبان ازو نموداریست
رسن ساحران از آن تاریست
اولیا را یقین ازوست درست
انبیا را گمان از آن شدسست
آب الیاس و خضر روشن ازوست
نار نمرود نیز گلشن ازوست
کس چه داند که بر چه باریکیست؟
این چه رمزست و در چه تاریکیست؟
بر محیط فلک عروج کند
وز مسام ملک خروج کند
حال این مشکل از تو نیست بدر
به ازین کن به حال خویش نظر
گر تو این دست بر کشی از جیب
اژدها سازی از عصای شعیب
بکنی، گر به دیگ علم پزی
بهتر از ماهتاب رنگ رزی
ز شرف صاحب زمانی تو
به چه از خویش در گمانی تو؟
اندرین کعبه شد به صورت کم
حجری وندر آن حجر زمزم
حجرش سازگار و سازنده
زمزم او حجر گدازنده
پرگهر حجرهاست در حجرش
زهره طالع ز مطلع فجرش
ذهب و گنج در رصاصهٔ او
قمر و شمس هر دو خاصهٔ او
خیز و این کعبه را طوافی کن
به کراماتش اعترافی کن
سعی کن در صفای روح و بدن
تا شود تن چو جان و جان چون تن
که چو این عقده بر تو حل گردد
منزلت تارک زحل گردد
گر به این وقفه میرسد عیست
مهر گردد تمام برجیست
اندرین تیرگی بسی مردند
ره به آب حیات کم بردند
آنکه هنجار آب گم کردند
عمر خود در تراب گم کردند
با تو معشوقه‌ای چو آب ارزان
بر سر خاک چون شدی لرزان؟
طالب این وصول اگر هستی
در به روی طلب چرا بستی؟
دل به این واصلان سرگردان
مده، ای جان و روی بر گردان
زمرهٔ انبیا غلط نروند
اولیا در پی سقط نروند
همه معروف و قایلند برین
بگرفت این سخن زمان و زمین
که تو گر میکشی تمام این زهر
همه اجساد را توانی قهر
هم نشان بخشد از سپید وز زرد
هم دوا باشدت به گرم و به سرد
علت و رنج را چهار هزار
میتوان کرد ازین حجر تیمار
دهد از ذات خالد و باقی
ضر زهری و نفع تریاقی
به لقب عالم صغیری تو
زادهٔ عالم کبیری تو
نام این عالم میان اینست
سومین صورت جهان اینست
پر شنیدم که جان و سر دادند
نشنیدم کزین خبر دادند
جستنش گر چه از محالاتست
پیش بعضی هم از کمالالتست
هر که او عالمی تواند ساخت
مرکب امر «کن » تواند تاخت
گر بدین جست و جوی پردازی
سایه بر سلطنت نیندازی
راه توحید را بدانی رمز
سر بعث و نشور ما زین غمز
پادشاهی چه بیش ازین باشد؟
غایت سلطنت همین باشد
خاتم خلقتی و خاتم خلق
در تو پوشیده آز جامهٔ دلق
خاک بیزی کنی و داری گنج
بس خسیس اوفتاده‌ای به مرنج
دو جهانی بدین حقیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
باز کن چشم، اگر بصر داری
تا چه چیزی تو کین اثر داری؟
هر چه از کاینات گیرد نام
از بد و نیک و ناتمام و تمام
جمله راهست در تو مانندی
من از آنجمله گفتم این چندی
تا مگر قدر خود بدانی تو
حد جان و خرد بدانی تو
سخن مخلصان بگیری یاد
ندهی روزگار خود برباد
این بدان: کایت شرف اینست
نسخهٔ سر «من عرف » اینست
از برای تو سخت کوشیدند
باز از غفلتت بپوشیدند
گر بیندازی این حجاب از روی
شود اینهات کشف موی به موی
میوه از روضه‌ای چنین چیدن
بی‌ریاضت کجا توان دیدن؟
بی‌ریاضت کسی نجست این حال
با ریاضت شود درست این حال
پردهٔ شهوت و غضب در پیش
منتبه کی شوی ز صورت خویش؟
این اثرها صفات تست، نه ذات
آفتابی تو وین صفت ذرات
بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو
طلب خویش کز: چه قسمی تو؟
تو بدین مرتبت ز نادانی
غافل از خویش وز خدا دانی
آنکه داند به چون تویی این داد
نتوانش چنین گذاشت ز یاد
دادهٔ او بدان و دار سپاس
پس بکوش و دهنده را بشناس
گر ندانی محل قشر از لوز
گذری کن بدین مسالخ گوز
تا بدانی که دین به صورت نیست
باد و بودش چنین ضرورت نیست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دوم در کیفیت معاش جمهور و درآن چند بند سخنست اول در معاش اهل دنیا
نوبهارست و روز عیش امروز
بهل این اضطراب و طیش امروز
وقت یاریست، دوستان دستی
جای رحمست بر چنان مستی
گر چه جای غمست، غم نخوریم
دست بر هم زنیم و در گذریم
پیش دستان، که پیش ازین بودند
یکدم از درد سر نیسودند
بتو هشتند منزلی آباد
تا ازیشان کنی به نیکی یاد
زانچه هست ار بهش ندانی کرد
جهد کن تا بهش توانی خورد
سیرت آن گذشتگان بشنو
چون شنیدی بنه اساسی نو
خوش زمینیست، در عمارت کوش
حاصل رنج خود بپاش و بپوش
این عمارت به عدل شاید کرد
بیشتر رخ به عدل باید کرد
هر کسی را به قدر ملکی هست
که بدان ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هر یکی دارد از حکومت بهر
گر نه از معدلت خطاب کنند
دان که آن ملک را خراب کنند
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش
اندرین ملک پادشاهی خود
ثبت کن نام بیگناهی خود
بی‌حسابی مکن، بهانه مجوی
که حسابت کنند موی به موی
آنکه عدلش نمیرود در خواب
ملک او را مکن به ظلم خراب
که درین خانه بی‌وقار شوی
اندر آن خانه شرمسار شوی
این سخن راز اوحدی بر رس
که به جز اوحدی نداند کس
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در نصیحت ملوک به عدل
ایکه بر تخت مملکت شاهی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بی‌علم بیخ و بر نکند
حکم بی‌عدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشه‌ای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمین‌الغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بی‌موجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
رفت کسری ز خط شهر به دشت
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بی‌عمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بی‌رعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بی‌شهر چون ستاند باج
شهر بی‌ده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بی‌وجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه‌های ریش بساز
خیر تاخیر بر نمی‌تابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در باب ظلمه و ظلم
ظلمت ظلم تیره دارد راه
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود
به فضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشنده‌تر ز مه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی به خون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین در پی
تیغ دفع بدان تویی،یا حی
پیره‌زن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر به یک حبه ظلم ورزی تو
به حقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیده‌ای پر آب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری و حل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خردهٔ کسان چون موش
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم ازردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بی‌گناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور،میر کجاست؟
مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بی‌زه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بی‌عسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوهٔ دارست
بر تن آسوده پارهٔ کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور داده‌اند این ملک
به خرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گر نه این میوه‌ها به بار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزد خیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان و اندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل به راه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زندهٔ جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هر چه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بی‌نفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشه‌نشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در منع تبختر و طیش
نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم
تا نگردد دلت به رفتن گرم
این صفتهای لاابالی چیست؟
تو چه دانی که چند خواهی زیست؟
گفته‌ای: از جهان چو میگذریم
خود بیا تا غم جهان نخوریم
گر نمانی نه در شمار شوی
ور بمانی نه کم وقار شوی
چه ضرورت به ترک تازیدن؟
پیش شمشیر مرگ بازیدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خویش را نیارایی
که نمانی اگر بکار آیی
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شاید ار حال خود بگردانی
تا مگر چشم بد بگردانی
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تیغ جهلست در غلافش کن
نه شب عیش و باده خوردن تست
که آبروی جهان به گردن تست
دوستی زین عمل به باد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبک‌سر نشاید ایمن بود
که سبک‌سر به سر در آید زود
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته
نیست در شهرسست فرهنگی
هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی
در هنر بس پدر که داد دهد
پسری شپ شپش به باد دهد
ای که رویت به قربت شاهست
چه روی کابگینه در راهست؟
میروی، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت
حیف! عیشی چنین به دست آورد
پس به طیشی درو شکست آورد
گر بترسی ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهی کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهی سرت بیندازد
گر نه دین قاید امارت تست
بس خرابی که در عمارت تست
خود نمایی به اسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سیرتی خاص گیر عام پسند
چند جویی برین و آن پیشی؟
نه کز ابنای جنس خود بیشی؟
تو نبودی پدیدت آوردند
پس به گفت و شنیدت آوردند
باز فانی شوی به آخر کار
به سگان باز دار این مردار
در میان دو نیست هستی تو
غایت غفلتست مستی تو
چه نهی در میان این دو فنا
بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
به تواضع رغوب‌تر دل او
همه را روی در تو و تو به خواب
چه دهی پیش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندی راست
خوش بباید بر آن امیر گریست
که به تدبیر روستایی زیست
روستایی کند کفایت و صرف
تو مگر سازی از خراجش طرف
وانگهی خویش را امین دانی
آه اگر مردمی چنین دانی!
مکن از بهر این تفرج و فرج
رزق ده ساله را به زودی خرج
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر
تا بیاید امیر و از سر جبر
خایه‌ها را به خایگینه کند
مرغ و کرباس را هزینه کند
وانگهی بر نشیند و تازد
فلکش سر چرا نیندازد؟
به جفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کی درست شود؟
چه نهی بر نهال خود تیشه؟
در بریدن بباید اندیشه
غضبی، کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت
در جهان هر چه حکمت و ریوست
همه تریاک زهر این دیوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبی شدند هلاک
تا جهان زان دو دیو گردد پاک
این دو را گر تو زیر گام کنی
خویشتن را بلند نام کنی
مکن از جام جهل خود را مست
که بیکباره میروی از دست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در منع شراب و بنک و مستی
باده کم خور، خرد به باد مده
خویش را یاد او به یاد مده
هوش یار تو به، که بیهوشی
هوشیاری تو، باده کم نوشی
می بتونت کشد سر از بستان
بنگ رویت کند به گورستان
باده در خیک و بنگ در انبان
گر نه دیوانه‌ای مشو جنبان
خیک و انبان به خوک و سگ بگذار
خوک گندیده و سگ مردار
می سرخت نمد به دوش کند
بنگ سبزت گلیم پوش کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سبز و سرخ، اگر مردی
بنگت آن اشتها دهد به دروغ
که چو ماء العسل بلیسی دوغ
می چنانت کند به نادانی
که بز ماده را پری خوانی
هر سقط کز جهان برو خندند
این دو دلاله شان فرو بندند
بنگ در بر کشد به زنجیرت
گر نباشد مویز و انجیرت
خوردن آب گرم وسبزهٔ خشک
خون بسوزاندت چو نافهٔ مشک
بهل آن آب را، که تر گردی
مخور این سبزه را، که خر گردی
آب گندیده، خاک پوسیده
در تو چون نفس و روح دو سیده
ترکشان کن، که دشمنان بدند
زانکه این هر دو دشمن خردند
بت پرستی ز می‌پرستی به
مردن غافلان ز مستی به
جود نیکست وجود مستان بد
هوشیاری ز مست مستان بد
مست نادم شود به هشیاری
تو ز مستان طمع چه میداری؟
گر چه در هر دو وضع و رفعی نیست
هم شراب ای پسر، که نفعی نیست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در آداب می خوردن
خوردن باده گر شود ناچار
کوش تا نگذرد حریف از چار
خادمی چست و صاحبی خوشخوی
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی
گر خوری می به خانهٔ دگران
بر حریفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن
نقل کم خور، که می‌خمار کند
نقل کم کن که سرفگار کند
به قبول کسان ز جای مشو
عندلیب سخن سرای مشو
وقت خوردن دو باده کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش
تا بگردد خورش گوارنده
مشو، ای خواجه، می گسارنده
می بهل، تا که کار خود بکند
که به آخر شکار خود بکند
خورش و می چو در هم آمیزی
خون خود را به خوان خود ریزی
می خوری، اعتراف کن به گناه
تا نگردد حرام سرخ و سیاه
چند گویی که: باده غم ببرد؟
دین و دنیا نگر که هم ببرد
بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست
بطر و خرمی ز ناجفسیست
آن که شیرین به غم سرور کند
از دل خویش غم چه دور کند؟
بهتر از غم کدام یار بود؟
که شب و روز برقرار بود
می چنان خور که او مباح شود
نه کزو خانه مستراح شود
هر چه مستی کند حرامست آن
گر شرابست و گر طعامست آن
مستی مال و جاه و زور و جمال
هم حرامست و نیست هیچ حلال
به ضرورت نجس حلال بود
بیضرورت نفس وبال بود
آب زمزم گرت کند سرمست
رو بشوی از حلال بودن دست
تو در آبی، چنین دلیر مرو
بر کنارش رسی، به زیر مرو
گر چه غم سوز و غصه کاهست او
زو برمن، آب زیر کاهست او
گر چه آبی تنک نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل
بر حذر باش ز آب آتش رنگ
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ
آتش باده بر مکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند
می چو آتش بر آتشت ریزد
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟
زین دو آتش چو دیگ برجوشی
گر به یکباره خود سیاووشی
کاسه‌ای کندرو خوشی نبود
چه شود گر دو آتشی نبود؟
بهل این آتش ار کمست، ار بیش
که درشت آتشیست اندر پیش
مکن، ای نفس و کار خود دریاب
روز شد برگشای چشم از خواب
چند راضی شوی به خورد و به خفت؟
ترک این بیخودی بباید گفت
باده نوشندگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان زخم و مستی نیست
جاه نیکان به کبر و هستی نیست
هر کرا عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
از کف من چو جام‌جم داری
دیگر اندر جهان چه غم داری؟
گر چه اختر به اختیار تو شد
ور چه شیر فلک شکار تو شد
تو بیکبارگی ز دست مشو
وز شراب غرور مست مشو
بس ازین آب و خاک غارت کن
آب و خاکی دگر عمارت کن
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو؟
چون نکردی خرابی آبادان
بر خرابی چه میشوی شادان؟
خیز و آباد کن مقامی نیک
تا برآری به خیر نامی نیک
چند راحت بری ز ملک کسان؟
راحتی هم به ملک خود برسان
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرایط عمارت کردن
تا ندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه
مردمی آزموده باید و راد
که به نزدیکشان نهی بنیاد
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن
حق همسایگان بزرگ شمار
باطلی گر کنند یاد میار
خویشتن را مکن ز خویشان دور
میکن آزار خویش ازیشان دور
خویش بد را زبان ببر به سپاس
دشمن خانگیست، زو به هراس
خویش خود را نگر نداری خوار
زانکه با خویش میکنی این کار
کبر با خویش خود مکن به درم
گر چه با او سخا کنی و کرم
خلق محتاج و دیدها بازست
کار مردم بساز، ارت سازست
پی ز رنجور هم دریغ مدار
قرض جوید، درم دریغ مدار
به یتیمان کوچه میکن چشم
بیوگان را سخن مگوی به خشم
باغت ار هست و هیزم و میوه
دور کن قسم مفلس و بیوه
مکن از کس اثاث خانه دریغ
تشنه بینی، برو بباران میغ
دوست گیری، دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده
با غریبان به لطف خویشی گیر
به دعا و سلام پیشی گیر
گر غریبی غریب ساری کن
ور ز شهری غریب داری کن
کوش تا بر ره سپاس شوی
تا حق اندیش و حق شناس شوی
در ادا کوش چون کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی
آنکه زر داد زور داند کرد
وانکه زر برد هم تواند خورد
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب میکند به مشت مگوی
چون گزافی نگفت ازو مازار
گفت چیزی که برده‌ای بازار
باز بر دست خویشتن ده و داد
مکن، ارنه زرت رود بر باد
زر بزور اینچنین ز دست مده
خنجر خویشتن بمست مده
باش با کم ز خود برادر و دوست
بیش را مغز دان و خود را پوست
خانهٔ بی‌نماز ویرانست
گر چه آرامگاه شیرانست
خانه از طاعتست و خیر آباد
خیر اگر نیست نام خانه مباد
مسجد از خانه ساز و طاعت کن
نان ده و خانه پر جماعت کن
قدم دوستان به خانه در آر
دشمنان را مجوی نیز آزار
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست
غرض آنست ازین جماعت شهر
که به مسکین رسد نوازش و بهر
ورنه هر طاعتی نهفته بهست
خیر با دیگران نگفته بهست
خیر باید ز مرد زاینده
تا بود نام و خانه پاینده
بر مکش خانه جز به دین و به داد
ورنه بر آب مینهی بنیاد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در منع اسراف
ای که بر قصر کوشک سازی تو
پیه بر دنبه میگدازی تو
گر چه این قصرها طربناکست
چون به گردون نمیرسد خاکست
نردبانی چنان بساز، ای گرد
که تواند بر آسمانت برد
در رواق سپهر میباشی
چکنی نقش خانه از کاشی؟
هر کرا خانه‌ای تمام بود
دو بسازد، به عقل خام بود
خانه‌ای بس بود گروهی را
چه کشی بر سپهر کوهی را؟
روی در گفتهٔ خدای آور
حق «لا تسرفوا» بجای آور
خیمهٔ عاریت برین سر راه
بزن و دست ظلم کن کوتاه
قصر سازی و جمع مال کنی
گردن خویش پر و بال کنی
اندرین راه پر مصیبت و درد
قصر و جمعی چنین نشاید کرد
زین درست و درم به رغبت و میل
پل و بندی بساز در ره سیل
کاخ و کاشانه‌ای که خواهی هشت
پیش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟
خیز و برکار کن رباطی چند
راه دزدان نابکار ببند
تا تو رخت و سرای را دانی
به خدای ار خدای را دانی
ناید این هر دو کار باهم راست
هر که این را فزود آن را کاست
ترک این حرص خانه گیر بده
فاردی، پای در زیاده منه
گر چه کاشیست خانه یا چینی
دل بگیرد چو بیش بنشینی
مال چون باز میبرند از پس
صد کجا میبری؟ ز صد یک بس
چکنی خانه‌ها ز خشت حرام؟
زانکه ویران شود بهشت حرام
گر حرامست خانه، کوچک به
تا حلالت کند رعیت ده
چیست این خانه با شکستن عهد؟
نیش زنبور و خانهٔ پر شهد
نتوانی ز خانهٔ بسیار
که به زنبور در رسانی کار
خانه‌ای را که روبه ویرانیست
کردنش موجب پشیمانیست
حق نداد از طهارت کعبه
به سلیمان عمارت کعبه
بهر مرغی که کشته بود به دست
یافت این نیستی بدان همه هست
مسجدی کز حرام برسازی
عاقبت خر درو کند بازی
بس بود بهر کبریا قصری
خاصه در دولت چنین عصری
آنکه او مسجد مدینه بساخت
میتوانست قصرها پرداخت
لیکن اندیشهای لقمانی
داد از آن نخوتش پشیمانی
به چنان خانه‌ای قناعت کرد
پشت بر آز و رخ به طاعت کرد
نام را بهتر از سخن مشناس
سخنی کش بلند باشد اساس
چکنی تکیه بر عمارت دار؟
این عمارت ببین و آن بگذار
اصل این سیم و زر ز زیبق خاست
زان چو زیبق بجنبد از چپ و راست
زر ز خاکست و بر زبر نرود
نهلد تا به خاک در نرود
بدهی، در بهشت کاخ شود
ندهی، دوزخت فراخ شود
هر چه در وجه آش و نان تو نیست
بفشان و بده که آن تو نیست
نخوری، دیگری بخواهد برد
تو خودش کن به کام و دندان خرد
چه نهی مال بهر فرزندان؟
که به ایشان نمیرسد چندان
پسر ار مقبلست باکش نیست
ورنه زان مال بهره خاکش نیست
کانچه از شحنه ماند و قاضی
نشود به زن بیش از آن راضی
این ابوالقاسمان که پیش رهند
چه به طفلان نارسیده دهند؟
ور از آنها فزون شود چندی
نکند با یتیم پیوندی
مال را میل آتشین چکنی؟
غصه را یار و همنشین چکنی؟
این سخنها نه از رعونت خاست
سخنی روشنست و راهی راست
در دلم نیست از کسی خاری
با کسم نیز نیست آزاری
راست زهریست شکرین انجام
کژ نباتی که تلخ دارد کام
تلخی از پند چون توان رفتن؟
راست شیرین کجا توان گفتن؟
مغز این گر جدا کنند از پوست
فاش گردد که دشمنم یا دوست