عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۴۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۸۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۴۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۷
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش برهوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزی شمردند
به جای خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روی گل فام
همی تابید صد زهره زهره بام
ز بس رامشگران و رود سازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همی آمد ز دیدن
به جان خویشی و شادی از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونه گون بود
سرای شاه خود دانی که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
صز بس نفش وشی چون شوشتر بود
ز بس سرو چون غاتفر بودص
سرایی از فراخی چون جهانی
بلند ایوان او چون آسمانی
ستورش بود گفتی پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبی همچو بخت نیک روزان
ز زیبایی چو روی دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روی ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزی نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثاری آمده پیش
چو کوهی تودهء گوهر زده پیش
همی کرد و همی خورد و همی داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زاری روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهی بگریستی بر یاد شهرو
گهی ناله زدی بر درد ویرو
گهی خاموش خون از دیده راندی
گهی چون بیدلان فریاد خواندی
نه لب را بر سخن گفتن گشادی
نه مر گوینده را پاسخ بدادی
تو گفتی در رسیدی هر زمانی
از انده جان او را کاروانی
تنش همچون قصیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
بگرد ویس همچون سو کواران
بسی لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهی که موبد را بدیدی
به جای جامه تن را بر دریدی
نه گفتاری که او گفتی شنودی
نه روی خوب خود او را ننودی
نگارین روی در دیوار کردی
به رخ بر دیده را خونبار کردی
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزی شهنشاه
چو باغی بود روی ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته مهکم
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش برهوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزی شمردند
به جای خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روی گل فام
همی تابید صد زهره زهره بام
ز بس رامشگران و رود سازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همی آمد ز دیدن
به جان خویشی و شادی از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونه گون بود
سرای شاه خود دانی که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
صز بس نفش وشی چون شوشتر بود
ز بس سرو چون غاتفر بودص
سرایی از فراخی چون جهانی
بلند ایوان او چون آسمانی
ستورش بود گفتی پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبی همچو بخت نیک روزان
ز زیبایی چو روی دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روی ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزی نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثاری آمده پیش
چو کوهی تودهء گوهر زده پیش
همی کرد و همی خورد و همی داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زاری روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهی بگریستی بر یاد شهرو
گهی ناله زدی بر درد ویرو
گهی خاموش خون از دیده راندی
گهی چون بیدلان فریاد خواندی
نه لب را بر سخن گفتن گشادی
نه مر گوینده را پاسخ بدادی
تو گفتی در رسیدی هر زمانی
از انده جان او را کاروانی
تنش همچون قصیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
بگرد ویس همچون سو کواران
بسی لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهی که موبد را بدیدی
به جای جامه تن را بر دریدی
نه گفتاری که او گفتی شنودی
نه روی خوب خود او را ننودی
نگارین روی در دیوار کردی
به رخ بر دیده را خونبار کردی
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزی شهنشاه
چو باغی بود روی ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته مهکم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن
چو بشنید این سخن فرزانه مشکین
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوی تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پری روی
مدادش همچو زلف ویس خوشبوی
قلم چون قامت ویس از نزاری
ز بس کز رام دید آزار و خواری
دبیر از جادوی چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروی سوخته وز بن گسسته
به سروی از چمن شاداب رسته
ز ماهی در محاق مهر پنهان
به ماهی در سپهر کام تابان
ز باغی سر بسر آفت گرفته
به باغی سر بسر خرم شکفته
ز شاخی خشک گشته هامواره
به شاخی بار او و ستاره
ز کانی کنده و بی بر بمانده
به کانی در جهان غوهر فشانده
ز روزی بر هد مغرب رسیده
به یاقوتی به تاجی در نشانده
ز گلزاری سموم هجر دیده
به گلزاری ز خوبی بشکفیده
ز دریایی شده بی در و بی آب
به دریایی پر آب و در خوشاب
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی
ز مهری تا گه محشر فزایان
به مهری هر زمان کاهش نمایان
ز عشقی تاب او از حد گذشته
به عشقی گرم بوده سرد گشته
ز جانی در عذاب و رنج و سختی
به جانی در هوای نیک بختی
ز طبعی در هوا بیدار گشته
به طبعی در هوا بیزار گشته
ز چهری آب جوبی زو رمیده
به چهری آب خوبی زو دمیده
ز رویی همچو دیبای بر آتش
به رویی همچو دیبای منقش
ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب
به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب
ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی
به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی
ز ماهی بی کس و بی یار گشته
به شاهی بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توی در مجلس شادی نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توی دست جفا را گشته دستور
یکی بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستی و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانی
به حق دوستی و مهربانی
که این نامه ز سر تا بن بخوانی
یکایک حال من جمله بدانی
بدان راما که گیتی گرد گردست
ازو گه تن درستی گاه دردست
گهی رنجست و گاهی شادمانی
گهی مرگست و گاهی زندگانی
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتی در فسانه
در آن گیتی خدای جاودانه
فسان ما همه گیتی بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانی که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکی کم دیدی
به خوبی از جهانم بر گزیدی
من از پاکی چو قطر ژاله بودم
به خوبی همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودی دام دار و داس دارم
نهادی داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایی فگندی
کنون در چاه تنهایی فگندی
مرا بفریفتی وز ره ببردی
کنون زنهار با جانم بخوردی
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همی گویی که خوردی سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردی
که تا جان داری از من بر نگردی
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جای آرام
تو همچون سندسی گردان به هر رنگ
و یا همچون زری گردان به هر چنگ
کرا دانی چو من در مهربانی
چو تو با من نمانی با که مانی
نگر تا چند کار بد بکردی
که آب خویش و آب من ببردی
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردی
ابا ژنهاریان زنها خوردی
سوم برگشتی از یار وفادار
بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتی بر آن کس
که او را خود توی اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودی تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهی که دل از من بتابی
چو باز آیی مرا دوشوار یابی
مکن راما که خود گردی پشیمان
نیابی درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردی
نیابی ویس را آنگه بمردی
مکن راما که تو امروز مستی
ز مستی عهد من بر هم شکستی
مکن راما که چون هشیار گردی
ز گیتی بی زن وبی یار گردی
بسا روزا که تو پیشم بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
دل از کینه به سوی مهر تابی
مرا جویی به صد دست و نیابی
چو از من سیر گشتی وز لبانم
ز گل هم سیر گردی بی گمانم
رو چون بامن نسازی با که سازی
هوا با من نبازی با که بازی
همی گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانی
گلی دادت چو بستد گلستانی
ترا بنمود رخشان ماهتابی
ز تو بستد فروزان آفتابی
همی نازی که داری ارغوانی
ندانی کز تو گم شد بوستانی
همانا کردی آن تلخی فراموش
که بودی از هوا بی صبر و بی هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدی
گمان بردی که بر شاهی رسیدی
چو بودی من به مغزت بر گذشتی
تنت گر مرده بودی زنده گشتی
چنین است آدمی بی رام و بی هوش
کند سختی و شادی را فراموش
دگر گفتی که گم کردم جوانی
همی گویی دریغا زندگانی
مرا گم شد جوانی در هوایت
همیدون زندگانی در وفایت
گمان بردم که شاخ شکری تو
بکارم تا شکر بار آوری تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستی کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجی که بردم
وز آن دردی که از مهر تو خوردم
یکی آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختی و خواری کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندی دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادی او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بی وفایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
و گر چه آتشمدر دل فگندی
مرا مانند خر در گل فگندی
و گر چه چشم من خون بار کردی
کنارم رود جیحون بار کردی
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاری که خون بارد ز خامه
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوی تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پری روی
مدادش همچو زلف ویس خوشبوی
قلم چون قامت ویس از نزاری
ز بس کز رام دید آزار و خواری
دبیر از جادوی چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروی سوخته وز بن گسسته
به سروی از چمن شاداب رسته
ز ماهی در محاق مهر پنهان
به ماهی در سپهر کام تابان
ز باغی سر بسر آفت گرفته
به باغی سر بسر خرم شکفته
ز شاخی خشک گشته هامواره
به شاخی بار او و ستاره
ز کانی کنده و بی بر بمانده
به کانی در جهان غوهر فشانده
ز روزی بر هد مغرب رسیده
به یاقوتی به تاجی در نشانده
ز گلزاری سموم هجر دیده
به گلزاری ز خوبی بشکفیده
ز دریایی شده بی در و بی آب
به دریایی پر آب و در خوشاب
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی
ز مهری تا گه محشر فزایان
به مهری هر زمان کاهش نمایان
ز عشقی تاب او از حد گذشته
به عشقی گرم بوده سرد گشته
ز جانی در عذاب و رنج و سختی
به جانی در هوای نیک بختی
ز طبعی در هوا بیدار گشته
به طبعی در هوا بیزار گشته
ز چهری آب جوبی زو رمیده
به چهری آب خوبی زو دمیده
ز رویی همچو دیبای بر آتش
به رویی همچو دیبای منقش
ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب
به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب
ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی
به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی
ز ماهی بی کس و بی یار گشته
به شاهی بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توی در مجلس شادی نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توی دست جفا را گشته دستور
یکی بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستی و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانی
به حق دوستی و مهربانی
که این نامه ز سر تا بن بخوانی
یکایک حال من جمله بدانی
بدان راما که گیتی گرد گردست
ازو گه تن درستی گاه دردست
گهی رنجست و گاهی شادمانی
گهی مرگست و گاهی زندگانی
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتی در فسانه
در آن گیتی خدای جاودانه
فسان ما همه گیتی بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانی که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکی کم دیدی
به خوبی از جهانم بر گزیدی
من از پاکی چو قطر ژاله بودم
به خوبی همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودی دام دار و داس دارم
نهادی داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایی فگندی
کنون در چاه تنهایی فگندی
مرا بفریفتی وز ره ببردی
کنون زنهار با جانم بخوردی
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همی گویی که خوردی سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردی
که تا جان داری از من بر نگردی
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جای آرام
تو همچون سندسی گردان به هر رنگ
و یا همچون زری گردان به هر چنگ
کرا دانی چو من در مهربانی
چو تو با من نمانی با که مانی
نگر تا چند کار بد بکردی
که آب خویش و آب من ببردی
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردی
ابا ژنهاریان زنها خوردی
سوم برگشتی از یار وفادار
بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتی بر آن کس
که او را خود توی اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودی تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهی که دل از من بتابی
چو باز آیی مرا دوشوار یابی
مکن راما که خود گردی پشیمان
نیابی درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردی
نیابی ویس را آنگه بمردی
مکن راما که تو امروز مستی
ز مستی عهد من بر هم شکستی
مکن راما که چون هشیار گردی
ز گیتی بی زن وبی یار گردی
بسا روزا که تو پیشم بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
دل از کینه به سوی مهر تابی
مرا جویی به صد دست و نیابی
چو از من سیر گشتی وز لبانم
ز گل هم سیر گردی بی گمانم
رو چون بامن نسازی با که سازی
هوا با من نبازی با که بازی
همی گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانی
گلی دادت چو بستد گلستانی
ترا بنمود رخشان ماهتابی
ز تو بستد فروزان آفتابی
همی نازی که داری ارغوانی
ندانی کز تو گم شد بوستانی
همانا کردی آن تلخی فراموش
که بودی از هوا بی صبر و بی هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدی
گمان بردی که بر شاهی رسیدی
چو بودی من به مغزت بر گذشتی
تنت گر مرده بودی زنده گشتی
چنین است آدمی بی رام و بی هوش
کند سختی و شادی را فراموش
دگر گفتی که گم کردم جوانی
همی گویی دریغا زندگانی
مرا گم شد جوانی در هوایت
همیدون زندگانی در وفایت
گمان بردم که شاخ شکری تو
بکارم تا شکر بار آوری تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستی کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجی که بردم
وز آن دردی که از مهر تو خوردم
یکی آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختی و خواری کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندی دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادی او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بی وفایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
و گر چه آتشمدر دل فگندی
مرا مانند خر در گل فگندی
و گر چه چشم من خون بار کردی
کنارم رود جیحون بار کردی
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاری که خون بارد ز خامه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن
نگارا تا ز پیش من برفتی
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه هفتم اندرگریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى
الا ای ابر گرینده به نوروز
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همی بارم چنین و شرم دارم
همی خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
و لیکن مفلسی آید مرا پیش
گهی خوناب و گاهی خون بگریم
چو زین هردو بمانم چون بگریم
هر آن روزی که زین هر دو بمانم
به جای خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پی دیدنت باید
و گر دیده نباشد بی تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زین دو چشم سیل بارن
که در روزی چنین هستند یارن
نه چون صبرند عاصی گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسی یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکی شاخ بهشتی
مرا بردی و در دوزخ بکشتی
دلا تو دوزخی پر آتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردی که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روی صبرم را که بینم
بهل تا هم به بی صبری نشینم
تو از من رفته ای یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدایی
ز من باشد نشان بی وفایی
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانی هر چه خواهی کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پیش وی نانی نیرزد
چنین باید که باشد مهر کاری
چنین باید که باشد دوستداری
اگر درد من از جور تو آید
همی تا این فزاید آن فزاید
به نیکی یاد باد آن روزگاری
که بود اندر کنارم چون تویاری
قصا در خواب بود و بخت بیدار
بد اندیش اندک و احید بسیار
جهان ایست کار دارد جاویدانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون بیارید
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بی روی تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همی گویند ازین ناله بیاسای
دل ما سوختی بر ما ببخشای
به گیتی عاشقان بسیار دیدیم
به چون تو مستمندی زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روی جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اینجا به خواری
چو خان راه مرد رهگذاری
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همی بر داد نالم
که اینست از جفای دوست حالی
دلم گوید مرا از بس که نالی
به ناله یر نالان را همالی
به تخت کامرانی بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد ای عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانی تو که یارت هست خورشید
همه کسی را به خورشیدست امید
گهی نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگی چنانم
که خود با تو چه می گویم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو دیوانه به کوه و دشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهی از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندی
جنین زاری و چونین مستمندی
به چندین کز تودیدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قصای آسمانی
نیام کرد بر تو دل گرانی
ز بس خواری که هجر آرد برویم
ز ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همی بارم چنین و شرم دارم
همی خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
و لیکن مفلسی آید مرا پیش
گهی خوناب و گاهی خون بگریم
چو زین هردو بمانم چون بگریم
هر آن روزی که زین هر دو بمانم
به جای خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پی دیدنت باید
و گر دیده نباشد بی تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زین دو چشم سیل بارن
که در روزی چنین هستند یارن
نه چون صبرند عاصی گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسی یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکی شاخ بهشتی
مرا بردی و در دوزخ بکشتی
دلا تو دوزخی پر آتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردی که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روی صبرم را که بینم
بهل تا هم به بی صبری نشینم
تو از من رفته ای یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدایی
ز من باشد نشان بی وفایی
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانی هر چه خواهی کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پیش وی نانی نیرزد
چنین باید که باشد مهر کاری
چنین باید که باشد دوستداری
اگر درد من از جور تو آید
همی تا این فزاید آن فزاید
به نیکی یاد باد آن روزگاری
که بود اندر کنارم چون تویاری
قصا در خواب بود و بخت بیدار
بد اندیش اندک و احید بسیار
جهان ایست کار دارد جاویدانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون بیارید
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بی روی تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همی گویند ازین ناله بیاسای
دل ما سوختی بر ما ببخشای
به گیتی عاشقان بسیار دیدیم
به چون تو مستمندی زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روی جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اینجا به خواری
چو خان راه مرد رهگذاری
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همی بر داد نالم
که اینست از جفای دوست حالی
دلم گوید مرا از بس که نالی
به ناله یر نالان را همالی
به تخت کامرانی بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد ای عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانی تو که یارت هست خورشید
همه کسی را به خورشیدست امید
گهی نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگی چنانم
که خود با تو چه می گویم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو دیوانه به کوه و دشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهی از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندی
جنین زاری و چونین مستمندی
به چندین کز تودیدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قصای آسمانی
نیام کرد بر تو دل گرانی
ز بس خواری که هجر آرد برویم
ز ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نهم در شرح زارى نمودن
نگارا سرو قدا ماهرویا
بهشتی پیکرا زنجیر مویا
ز بی رحمی مرا تا کی نمایی
دریغ دوری و درد جدایی
به جان تو که این نامه بخوانی
یکایک حالهای من بدانی
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه این جفا نامه نوشتم
جفا نامه نهادم نام نامه
که بر وی خون همی بارید خامه
چو یاد آمد مرا آن بی وفایی
که از تو دیده ام روز جدایی
ز هفت اندام من اتش بر افروخت
قلمها را در انگشتم همی سوخت
چو بی تدبیر و بی چاره بماندم
ز دیده بر قلم باران فشاندم
بدین چاره رهانیدم قلم را
نبشتم قصهء جان دژم را
ببین این حرفهای پژمریده
همه نقته بریشان خون دیده
خط نامه چو بخت من سیاهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو میمش
امید من شکسته همچو جیمش
مرا چون لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پیچاده بر هم
جفایت گشت پیشه ای جفا جوی
چو کاف نامه بن بسته یکی کوی
همی گویم که از پیشت گذر نیست
ترا زین کوی بن بسته خبر نیست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندی که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خویش یاور کردم او را
و با نامه شفیع آوردم او را
اگر دانی شفیع و یاوردم را
ببخشای این دل بی داورم را
نه دارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامهء خویش
تو از من پیش ازین زنهار جستی
ز باغ عارصم گلنار جستی
اگر من سر در آوردم به دامت
پذیرفتم همه گونه پیامت
تو نیز اکنون نکن محکم کمانی
به دل یاد آر مهر سالیانی
چو این نامه بخوانی زان بیندیش
که نازر گرگ بود و جان تو میش
کنون از چنگ گرگ من برستی
چو گرگ اندر کنار من نشستی
چو این نامه بخوانی زان به یاد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بیدار گشتی
منت خفته شدم تو مار گشتی
بخوان این نامه با زنهار چندین
نگر تا دیده ام آزار چندین
من آن یارم چنان بر تو گرامی
که کردیم با تو چندان شاد کامی
من آن یارم چنان بر تو نیازی
که کردم با تو چندان عشق بازی
کنون نامه همی باید نوشتن
بدین بیچارگی خرسند گشتن
در آن جایی که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بینید وز من پند گیرید
دگر در مهر خواهش مه پذیرید
مرا بینید هر که هوشیارید
دگر مهر کسان در دل مکارد
نگارا خود ترا ان سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چونه هر که این نامه بخواند
وزین نامه نهان ما بداند
مرا گوید عفااللّه ای وفادار
که چندین جست مهر بی وفا یار
ترا گوید جزا اللّه ای جفا جوی
که خود در تو نبود از مردمی بوی
رسید این نامهء دلبر به پایان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بسنالیدم بسی از روزگاران
هنوز این نیست یکّی از هزاران
عتابم با تو هرگز سر نیاید
وزین گفتار کامم برنیاید
همی تا با تو گویم یافته گفتار
روم لابه کنم در پیش دادار
شوم فریاد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنایی
وزو جویم نه از تو آشنایی
دری کار بست بر من او گشاید
گشاینده جز اویم کس نباید
ببرم دل ز هر چیزی وزو نه
که او از هر چه در گیتی مرا به
بهشتی پیکرا زنجیر مویا
ز بی رحمی مرا تا کی نمایی
دریغ دوری و درد جدایی
به جان تو که این نامه بخوانی
یکایک حالهای من بدانی
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه این جفا نامه نوشتم
جفا نامه نهادم نام نامه
که بر وی خون همی بارید خامه
چو یاد آمد مرا آن بی وفایی
که از تو دیده ام روز جدایی
ز هفت اندام من اتش بر افروخت
قلمها را در انگشتم همی سوخت
چو بی تدبیر و بی چاره بماندم
ز دیده بر قلم باران فشاندم
بدین چاره رهانیدم قلم را
نبشتم قصهء جان دژم را
ببین این حرفهای پژمریده
همه نقته بریشان خون دیده
خط نامه چو بخت من سیاهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو میمش
امید من شکسته همچو جیمش
مرا چون لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پیچاده بر هم
جفایت گشت پیشه ای جفا جوی
چو کاف نامه بن بسته یکی کوی
همی گویم که از پیشت گذر نیست
ترا زین کوی بن بسته خبر نیست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندی که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خویش یاور کردم او را
و با نامه شفیع آوردم او را
اگر دانی شفیع و یاوردم را
ببخشای این دل بی داورم را
نه دارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامهء خویش
تو از من پیش ازین زنهار جستی
ز باغ عارصم گلنار جستی
اگر من سر در آوردم به دامت
پذیرفتم همه گونه پیامت
تو نیز اکنون نکن محکم کمانی
به دل یاد آر مهر سالیانی
چو این نامه بخوانی زان بیندیش
که نازر گرگ بود و جان تو میش
کنون از چنگ گرگ من برستی
چو گرگ اندر کنار من نشستی
چو این نامه بخوانی زان به یاد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بیدار گشتی
منت خفته شدم تو مار گشتی
بخوان این نامه با زنهار چندین
نگر تا دیده ام آزار چندین
من آن یارم چنان بر تو گرامی
که کردیم با تو چندان شاد کامی
من آن یارم چنان بر تو نیازی
که کردم با تو چندان عشق بازی
کنون نامه همی باید نوشتن
بدین بیچارگی خرسند گشتن
در آن جایی که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بینید وز من پند گیرید
دگر در مهر خواهش مه پذیرید
مرا بینید هر که هوشیارید
دگر مهر کسان در دل مکارد
نگارا خود ترا ان سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چونه هر که این نامه بخواند
وزین نامه نهان ما بداند
مرا گوید عفااللّه ای وفادار
که چندین جست مهر بی وفا یار
ترا گوید جزا اللّه ای جفا جوی
که خود در تو نبود از مردمی بوی
رسید این نامهء دلبر به پایان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بسنالیدم بسی از روزگاران
هنوز این نیست یکّی از هزاران
عتابم با تو هرگز سر نیاید
وزین گفتار کامم برنیاید
همی تا با تو گویم یافته گفتار
روم لابه کنم در پیش دادار
شوم فریاد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنایی
وزو جویم نه از تو آشنایی
دری کار بست بر من او گشاید
گشاینده جز اویم کس نباید
ببرم دل ز هر چیزی وزو نه
که او از هر چه در گیتی مرا به
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
چو رامین دید بانو را دلازار
ز لب بارنده زهر آلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پر نهیب از درد و سوزش
بدو گفت ای بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نیکوان سلار ماهان
ستارهء بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشید برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من
چرا چندین به خون من شتابی
چرا رویت همی از من بتابی
منم رامین ترا باجان برابر
توی ویسه مرا از جان فزونتر
منم رامین ترا شایسته کهتر
توئی ویسه مرا بایسته مهتر
منم رامین که شاه بی دلانم
ز مهر تو به گیتی داستانم
توی ویسه که ماه نیکوانی
به چشم و زلف شاه جادوانی
همانم من که تو دیدی همانم
همان شایسته یار مهربانم
همانم من که بودم تو نه آنی
چرا بر من نمایی دل گرانی
مگر کردی به گفت دشمنان گوش
که زی تلخ شد آن مهر چون نوش
مگر سوگندها به دروغ کردی
مگر زنهار با جانم بخوردی
مگر یکدل شدی با دشمن من
مگر آتش زدی در خرمن من
دریغ آن مهر و آن امیدواری
که جانم را بد اندر مهر کاری
بکشتم عشق در باغ جوانی
به جان خویش کردم باغبانی
همی ورزید باغم با دل شاد
چنان کز دیدگان آبش همی داد
نه یک شب خفت و نه یک روز آسود
به رنج باغبانی در بفرسود
چو آمد نوبهار ودل روشن
بر آمد لاله و خیزی و سوسن
ز گل بود اندرو صد جای توده
دمان بویش چو بوی مشک سوده
چنار و بید او شد سایه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگر گونه درختان
ز خوبی همچو کام نیکبختان
به بانگ آمد درو قمری و بلبل
دگر مرغان بر آوردند غلغل
وگا پیر امنش آهییخت دیوار
نه دیواری که کوهی نام بردار
به پای کوه نوشین رودباری
به گرد رود زرین مرغزاری
ز رامش بود کبگ کوهساری
چنان کز رنگ شیر مرغزاری
کنون آمد زمستان جدایی
بدو در ابر و باد بی وفایی
ز بدبختی در آمد سال و ماهی
که ویران شد درو هر جایگاهی
ز بی آبی در آمد روزگاری
که در وی خشک شد هر رودباری
نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
بد اندیشان در ختانش بکندند
در و دیوار او بر هم فگندند
رمیدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
دریغا آن همه سرو و گل و بید
دریغا روزگار رنج و اومید
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بی بر گشت و بی سود
دل از دل دور گشت و یار از یار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسید از ما بد آموز
که چون ماباد بد فرجام و بدروز
کنون بدگوی ما از رنج ما روت
بیاسوده به کام خویش بنشست
نه پیغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوی و بدخواه و نه غماز
نه داید رنج بیند نه تو تیمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در میان کس را گنه نیست
که بخت کس چوبخت من سیه نیست
به ناله زین سیه بخت نگونم
که با او من همه جایی زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آرای
که آزاده زبون باشد به هر جای
اگر نه خواستی بختم سیاهی
مرا نفریفتی دیو تباهی
کسی کان دیو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشیمان
به جای عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا
به جای زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
به جای باد رفتار اسپ تازی
گرفته کم بها اسپ طرازی
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی و اشتی کن
اگر کردم جفا و زشت کاری
تو با من کن وفا و مهر و یاری
گناه از بن ترا بود ای دلارام
گرفتاری مرا آمد به فرجام
گناهی را که تو کردی یکی روز
هزاران عذر خواهم از تو اموز
کنم پیش تو چندان لابهء زار
که بزدایم ز جانت زنگ آزار
گناه از خویشتن بینم همیشه
کنم تا مرگ با تو عذر پیسه
گهی گویم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گنهگارم گنهگار
گهی گویم چو خواهم از تو درمان
پشیمانم پشیمانم پشیمان
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی
و لیکن پس کجا باشد کریمی
خداوندی و رادی و رحیمی
اگر بخشایش از من باز گیری
ز من زاری وپوزش نه پذیری
همین جا بند درگاه تو گیرم
همی گریم به زاری تا بمیرم
بع دیگر جای رفتن چون توانم
که بخشاینده ای چون تو ندانم
مکن ماها و بر جانم ببخشای
بلا زین بیش بر جانم میفزای
چه بود ار من گنه کردم یکی بار
نه جز من نیست در گیتی گنهگار
گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران
دونده باره هم در سر در آید
برنده ثیغ هم کندی نماید
گر آمد ناگهان از من خطایی
مرا منمای داغ هر جفایی
منم بنده توی زیبا خداوند
ز بیزاری منه بر پای من بند
همه جوری توانم بردن از یار
جز آن کز من شود یکباره بیزار
مرا کوری به از هجر تو دیدن
مرا کرّی به از طعنت شنیدن
مرا هرگز مبادا از تو دوری
ترا هرگز مباد از من صبوری
نگارا تا تو بر من دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دج گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
مرا خود از دلت آتش در افتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آید همه کس
تو هم فریاد اتش سوز من رس
اگر دریا برین آتش فشانی
نیاید آتشم را زو زیانی
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکی جهانم
جهان بر من همی گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه می مانه درونم
به کوه برف می ماند برونم
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمی سوخته نیمی فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسی کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانی
ندانستم که در برفم نشانی
منم مهمانت ای ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باری بدین سان
ز لب بارنده زهر آلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پر نهیب از درد و سوزش
بدو گفت ای بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نیکوان سلار ماهان
ستارهء بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشید برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من
چرا چندین به خون من شتابی
چرا رویت همی از من بتابی
منم رامین ترا باجان برابر
توی ویسه مرا از جان فزونتر
منم رامین ترا شایسته کهتر
توئی ویسه مرا بایسته مهتر
منم رامین که شاه بی دلانم
ز مهر تو به گیتی داستانم
توی ویسه که ماه نیکوانی
به چشم و زلف شاه جادوانی
همانم من که تو دیدی همانم
همان شایسته یار مهربانم
همانم من که بودم تو نه آنی
چرا بر من نمایی دل گرانی
مگر کردی به گفت دشمنان گوش
که زی تلخ شد آن مهر چون نوش
مگر سوگندها به دروغ کردی
مگر زنهار با جانم بخوردی
مگر یکدل شدی با دشمن من
مگر آتش زدی در خرمن من
دریغ آن مهر و آن امیدواری
که جانم را بد اندر مهر کاری
بکشتم عشق در باغ جوانی
به جان خویش کردم باغبانی
همی ورزید باغم با دل شاد
چنان کز دیدگان آبش همی داد
نه یک شب خفت و نه یک روز آسود
به رنج باغبانی در بفرسود
چو آمد نوبهار ودل روشن
بر آمد لاله و خیزی و سوسن
ز گل بود اندرو صد جای توده
دمان بویش چو بوی مشک سوده
چنار و بید او شد سایه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگر گونه درختان
ز خوبی همچو کام نیکبختان
به بانگ آمد درو قمری و بلبل
دگر مرغان بر آوردند غلغل
وگا پیر امنش آهییخت دیوار
نه دیواری که کوهی نام بردار
به پای کوه نوشین رودباری
به گرد رود زرین مرغزاری
ز رامش بود کبگ کوهساری
چنان کز رنگ شیر مرغزاری
کنون آمد زمستان جدایی
بدو در ابر و باد بی وفایی
ز بدبختی در آمد سال و ماهی
که ویران شد درو هر جایگاهی
ز بی آبی در آمد روزگاری
که در وی خشک شد هر رودباری
نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
بد اندیشان در ختانش بکندند
در و دیوار او بر هم فگندند
رمیدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
دریغا آن همه سرو و گل و بید
دریغا روزگار رنج و اومید
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بی بر گشت و بی سود
دل از دل دور گشت و یار از یار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسید از ما بد آموز
که چون ماباد بد فرجام و بدروز
کنون بدگوی ما از رنج ما روت
بیاسوده به کام خویش بنشست
نه پیغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوی و بدخواه و نه غماز
نه داید رنج بیند نه تو تیمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در میان کس را گنه نیست
که بخت کس چوبخت من سیه نیست
به ناله زین سیه بخت نگونم
که با او من همه جایی زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آرای
که آزاده زبون باشد به هر جای
اگر نه خواستی بختم سیاهی
مرا نفریفتی دیو تباهی
کسی کان دیو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشیمان
به جای عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا
به جای زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
به جای باد رفتار اسپ تازی
گرفته کم بها اسپ طرازی
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی و اشتی کن
اگر کردم جفا و زشت کاری
تو با من کن وفا و مهر و یاری
گناه از بن ترا بود ای دلارام
گرفتاری مرا آمد به فرجام
گناهی را که تو کردی یکی روز
هزاران عذر خواهم از تو اموز
کنم پیش تو چندان لابهء زار
که بزدایم ز جانت زنگ آزار
گناه از خویشتن بینم همیشه
کنم تا مرگ با تو عذر پیسه
گهی گویم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گنهگارم گنهگار
گهی گویم چو خواهم از تو درمان
پشیمانم پشیمانم پشیمان
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی
و لیکن پس کجا باشد کریمی
خداوندی و رادی و رحیمی
اگر بخشایش از من باز گیری
ز من زاری وپوزش نه پذیری
همین جا بند درگاه تو گیرم
همی گریم به زاری تا بمیرم
بع دیگر جای رفتن چون توانم
که بخشاینده ای چون تو ندانم
مکن ماها و بر جانم ببخشای
بلا زین بیش بر جانم میفزای
چه بود ار من گنه کردم یکی بار
نه جز من نیست در گیتی گنهگار
گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران
دونده باره هم در سر در آید
برنده ثیغ هم کندی نماید
گر آمد ناگهان از من خطایی
مرا منمای داغ هر جفایی
منم بنده توی زیبا خداوند
ز بیزاری منه بر پای من بند
همه جوری توانم بردن از یار
جز آن کز من شود یکباره بیزار
مرا کوری به از هجر تو دیدن
مرا کرّی به از طعنت شنیدن
مرا هرگز مبادا از تو دوری
ترا هرگز مباد از من صبوری
نگارا تا تو بر من دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دج گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
مرا خود از دلت آتش در افتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آید همه کس
تو هم فریاد اتش سوز من رس
اگر دریا برین آتش فشانی
نیاید آتشم را زو زیانی
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکی جهانم
جهان بر من همی گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه می مانه درونم
به کوه برف می ماند برونم
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمی سوخته نیمی فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسی کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانی
ندانستم که در برفم نشانی
منم مهمانت ای ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باری بدین سان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین
چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست
زمانی بود و باز از جای برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهی رخشا همی بر چشم من گام
مرا هستی چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختی بدین روز
چرا همراه بد جستی و بدخواه
تو نشنیدی که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد رای بودی
ترا بر چشم من بر جای بودی
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زی ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکی جوی و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهاری ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه با زنهاریان زنهار دادی
بسا شبها که تو خوش خفته بودی
نه چون من بی دل و آشفته بودی
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردی بازدیدی
بلا را هم بلا انباز دیدی
اگر تو نازکی ای شاخ سوسن
هر آیینه نیی نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدی به آسانی رسیدم
اگر اومید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی آسانی آید
من آن بودم که از اومیدواری
همی بردم به دریا بر سماری
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندی گزیدم پارسایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار
کهی دینار و یاقوتست نامی
و گر نه یار نو باشد گرامی
چو مهرم را بریذی از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانی
که ناید باز پیران را جوانی
همانم من که تو نامه نوشتی
به نامه نام من بردی به زشتی
مرا از مهرت آمد زشت نامی
که جز با تو نکردم خویس کامی
نکردم در جهان جز تو یکی یار
تو نیز از بخت من بودی بدین زار
توی چون مادری کش طالعی شود
یکی فرزند بودش وان یکی کور
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست از ژخم چون تیر
زمانی بود و باز از جای برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهی رخشا همی بر چشم من گام
مرا هستی چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختی بدین روز
چرا همراه بد جستی و بدخواه
تو نشنیدی که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد رای بودی
ترا بر چشم من بر جای بودی
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زی ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکی جوی و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهاری ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه با زنهاریان زنهار دادی
بسا شبها که تو خوش خفته بودی
نه چون من بی دل و آشفته بودی
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردی بازدیدی
بلا را هم بلا انباز دیدی
اگر تو نازکی ای شاخ سوسن
هر آیینه نیی نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدی به آسانی رسیدم
اگر اومید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی آسانی آید
من آن بودم که از اومیدواری
همی بردم به دریا بر سماری
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندی گزیدم پارسایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار
کهی دینار و یاقوتست نامی
و گر نه یار نو باشد گرامی
چو مهرم را بریذی از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانی
که ناید باز پیران را جوانی
همانم من که تو نامه نوشتی
به نامه نام من بردی به زشتی
مرا از مهرت آمد زشت نامی
که جز با تو نکردم خویس کامی
نکردم در جهان جز تو یکی یار
تو نیز از بخت من بودی بدین زار
توی چون مادری کش طالعی شود
یکی فرزند بودش وان یکی کور
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست از ژخم چون تیر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس جوشان و خروشان
دو چشمه خونش از دو چشم گریان
دریده ماه پیکر جامه بر بر
فگنده لاله گون واشامه از سر
همی گفت ای مرا چون جان گرامی
دلم را کام و کامم را تمامی
توی بخت مراهمتهای رادی
توی جان مرا همتای شادی
مدر بر بخت من یکباره پرده
مکن جان مرا در مهر برده
درخت خرمی را شاخ مشکن
مه اومید را در چاه مفگن
اگر من با تو لختی ناز کردم
و یا بر تو زمانی رشک بردم
مخوان از رشک من چندین فسانه
مکن با من جدایی را بهانه
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
چه باشد گر زمانی باز کردم
نباشد هیچ هجری بی نهیبی
چنان چون هیچ گشقی بی عتیبی
کرا از عشق باشد در دل آتش
عناب دوست باشد در دلش خوش
عتاب دوستان در وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ایشان
فسونتر باد هر روسی نهیبم
که هم تیمار من گشت این عتیبم
اگر سنگی ز گردون اندر آید
همانا عاشقان را بر سر آید
پشیمانم چرا کردم عتیبی
کزو بفزود جانم را نهیبی
گمان بردم که کردم بر تو نازی
شد آن ناز مرا بر تو نیازی
اگر تیزی نمودم از در ناز
نگر تا من ترا چون جویمی باز
مزور جلدیی با تو بر اندم
و زان جلدی چنین خیره بماندم
اگر بودم به ناز اندر گنهگار
شدم با تو به برف اندر گرفتار
چو بودم روز شادی با تو انباز
شدم در روز سختی با تو دمساز
چو از گجرت بسی تیمار خوردم
به بازی باز از تو بر نگردم
کنون دست از عنانت بر نگیرم
همی نالم به زاری تا بمیرم
و گر بپذیتی از من پوزش من
نیفزایی به تندی سوزش من
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار
و گر چونین نورزم مهربانی
بریدن هر گهی از من توانی
همه وقتی توان جستن جدایی
و لیکن جسن نتوان آشنایی
درخت آسان بود از بن بریدن
بریده باز نتوان روینیدن
تو خود دانی که با تو بد نکردم
کنون بی حجه از تو بر نگردم
دو چشمه خونش از دو چشم گریان
دریده ماه پیکر جامه بر بر
فگنده لاله گون واشامه از سر
همی گفت ای مرا چون جان گرامی
دلم را کام و کامم را تمامی
توی بخت مراهمتهای رادی
توی جان مرا همتای شادی
مدر بر بخت من یکباره پرده
مکن جان مرا در مهر برده
درخت خرمی را شاخ مشکن
مه اومید را در چاه مفگن
اگر من با تو لختی ناز کردم
و یا بر تو زمانی رشک بردم
مخوان از رشک من چندین فسانه
مکن با من جدایی را بهانه
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
چه باشد گر زمانی باز کردم
نباشد هیچ هجری بی نهیبی
چنان چون هیچ گشقی بی عتیبی
کرا از عشق باشد در دل آتش
عناب دوست باشد در دلش خوش
عتاب دوستان در وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ایشان
فسونتر باد هر روسی نهیبم
که هم تیمار من گشت این عتیبم
اگر سنگی ز گردون اندر آید
همانا عاشقان را بر سر آید
پشیمانم چرا کردم عتیبی
کزو بفزود جانم را نهیبی
گمان بردم که کردم بر تو نازی
شد آن ناز مرا بر تو نیازی
اگر تیزی نمودم از در ناز
نگر تا من ترا چون جویمی باز
مزور جلدیی با تو بر اندم
و زان جلدی چنین خیره بماندم
اگر بودم به ناز اندر گنهگار
شدم با تو به برف اندر گرفتار
چو بودم روز شادی با تو انباز
شدم در روز سختی با تو دمساز
چو از گجرت بسی تیمار خوردم
به بازی باز از تو بر نگردم
کنون دست از عنانت بر نگیرم
همی نالم به زاری تا بمیرم
و گر بپذیتی از من پوزش من
نیفزایی به تندی سوزش من
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار
و گر چونین نورزم مهربانی
بریدن هر گهی از من توانی
همه وقتی توان جستن جدایی
و لیکن جسن نتوان آشنایی
درخت آسان بود از بن بریدن
بریده باز نتوان روینیدن
تو خود دانی که با تو بد نکردم
کنون بی حجه از تو بر نگردم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس دست رام در دست
ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بیدلرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
همی گفت ای مرا چون دیده در خور
شبم را ماهتابی روز را خور
ز روی دوستی شایسته یاری
ز روی نام زیبا شهریاری
نه بی روی تو خواهم زندگانی
نه بی کام تو خواهم کامرانی
بیازردم ترا نیکو نکردم
بدین غم دست و بازو را بخوردم
مکش چندین کمان خشم و آزار
میندازم تو چندین تیر تیمار
بیا تا هر دوان دل شاد داریم
به نیکو یکدگر را یاد داریم
حدیث رفته را دیگر نگوییم
به آن مهر دلها را بشوییم
مشو دلتنگ از آن خواری که دیدی
وزآن گفتار ها کز من شنیدی
ترا خواری بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گیتی نامورتر پادشایی
ببوسد خاک پای دلربایی
نه باشد در عتاب نیکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم که جانم هم تو بردی
مدارا کن که غارت هم تو کردی
چه ژواهی روز رستاخیز کردن
که خون چون منی داری به گردن
چه روز آید مرا زین روز بدتر
که نه دل بینم اندر بر نه دلبر
دلم بردی و اکنون رفت خواهی
دل و دلدار را چند کاهی
اگر تو رفت خواهی پس مبر دل
که آتش باردم زین درد بر دل
ترا چون دل دهد جستن جدایی
ز روی من بریدن آشنایی
تو آنی کت همی خواندم وفادار
کنون از من شدی یکباره بیزار
دریغا آن همه پیمان که بستی
ببستی باز بیهوده شکستی
بسی دادم دل بیهوده را پند
که با این بی وفا هرگز مپیوند
دل خود کامم از پیمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد
کنون ایدر مرا چندین چه داری
خمارین چشم من خونین چه داری
اگر بر گشت خواهی زود بر گرد
که سرما بر کشید از جان من گرد
و گر تو بر نگردی ای سمنبر
به همراهی مرا با خویشتن بر
منم با تو به دشوار و به اسان
چو صد فرسنگ دوری از خراسان
و گر صد پرده را بر من بدری
به خنجر دستم از دامن ببری
بگیرم دامنت با تو بیایم
زمانی بی تو با موبد نپایم
کجا گر من دلی چون کوه دارم
بر اندیشیدن هجرت نیارم
بخواهی رفتن ای خورشید تابان
مرا فمره نباندن در بیابان
بخواهی بردن ای دیبای صدرنگ
زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ
چه بی رحمی چه بی مهری چه بی شرم
کزین لابه نشد سنگین دلت نرم
همی گفت این سخنها ویس دلبر
همی راند از دو دیده رود بربر
دل رامین نشد زان لابه خشنود
ز بس سختی تو گفتی آهنین بود
گرو بستند برف و خشم رامین
که نه آن کم شود تا روز نه این
چو ویس و دایه نومیدی گرفتند
ز رامین باز گشتند و برفتند
بشد ویس و بشد ماه جهان تاب
دلش پر آتش و دیده پر از آب
هم از سرما تنش لرزنده چون بید
هم از رامین دلش بر گشته نومید
همی گفت و ای من زین بخت وارون
که گویی هست با جان منش خون
که با من بخت من چندان ستیزد
که روزی خون من ناگه بریزد
ز من ناکس تر ای دایه که دانی
اگر زین بیش ورزم مهربانی
و گر باشم ازین پس مهر پرور
بیار انگشت و چشم من بر آور
چنان بیچاره گشت اندر تنم جان
که بی جان تن بریز خاک پنهان
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد
کنون کز جان و از جانان بریدم
چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم
به عشق اندر بلایی زین بتر نیست
سیاهی را زپس رنگی دگر نیست
ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بیدلرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
همی گفت ای مرا چون دیده در خور
شبم را ماهتابی روز را خور
ز روی دوستی شایسته یاری
ز روی نام زیبا شهریاری
نه بی روی تو خواهم زندگانی
نه بی کام تو خواهم کامرانی
بیازردم ترا نیکو نکردم
بدین غم دست و بازو را بخوردم
مکش چندین کمان خشم و آزار
میندازم تو چندین تیر تیمار
بیا تا هر دوان دل شاد داریم
به نیکو یکدگر را یاد داریم
حدیث رفته را دیگر نگوییم
به آن مهر دلها را بشوییم
مشو دلتنگ از آن خواری که دیدی
وزآن گفتار ها کز من شنیدی
ترا خواری بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گیتی نامورتر پادشایی
ببوسد خاک پای دلربایی
نه باشد در عتاب نیکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم که جانم هم تو بردی
مدارا کن که غارت هم تو کردی
چه ژواهی روز رستاخیز کردن
که خون چون منی داری به گردن
چه روز آید مرا زین روز بدتر
که نه دل بینم اندر بر نه دلبر
دلم بردی و اکنون رفت خواهی
دل و دلدار را چند کاهی
اگر تو رفت خواهی پس مبر دل
که آتش باردم زین درد بر دل
ترا چون دل دهد جستن جدایی
ز روی من بریدن آشنایی
تو آنی کت همی خواندم وفادار
کنون از من شدی یکباره بیزار
دریغا آن همه پیمان که بستی
ببستی باز بیهوده شکستی
بسی دادم دل بیهوده را پند
که با این بی وفا هرگز مپیوند
دل خود کامم از پیمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد
کنون ایدر مرا چندین چه داری
خمارین چشم من خونین چه داری
اگر بر گشت خواهی زود بر گرد
که سرما بر کشید از جان من گرد
و گر تو بر نگردی ای سمنبر
به همراهی مرا با خویشتن بر
منم با تو به دشوار و به اسان
چو صد فرسنگ دوری از خراسان
و گر صد پرده را بر من بدری
به خنجر دستم از دامن ببری
بگیرم دامنت با تو بیایم
زمانی بی تو با موبد نپایم
کجا گر من دلی چون کوه دارم
بر اندیشیدن هجرت نیارم
بخواهی رفتن ای خورشید تابان
مرا فمره نباندن در بیابان
بخواهی بردن ای دیبای صدرنگ
زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ
چه بی رحمی چه بی مهری چه بی شرم
کزین لابه نشد سنگین دلت نرم
همی گفت این سخنها ویس دلبر
همی راند از دو دیده رود بربر
دل رامین نشد زان لابه خشنود
ز بس سختی تو گفتی آهنین بود
گرو بستند برف و خشم رامین
که نه آن کم شود تا روز نه این
چو ویس و دایه نومیدی گرفتند
ز رامین باز گشتند و برفتند
بشد ویس و بشد ماه جهان تاب
دلش پر آتش و دیده پر از آب
هم از سرما تنش لرزنده چون بید
هم از رامین دلش بر گشته نومید
همی گفت و ای من زین بخت وارون
که گویی هست با جان منش خون
که با من بخت من چندان ستیزد
که روزی خون من ناگه بریزد
ز من ناکس تر ای دایه که دانی
اگر زین بیش ورزم مهربانی
و گر باشم ازین پس مهر پرور
بیار انگشت و چشم من بر آور
چنان بیچاره گشت اندر تنم جان
که بی جان تن بریز خاک پنهان
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد
کنون کز جان و از جانان بریدم
چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم
به عشق اندر بلایی زین بتر نیست
سیاهی را زپس رنگی دگر نیست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن ویس به پیش رامین
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه
سخن در نامه از زاری چنان بود
که خون از حرفهای او چکان بود
الا ای مهربان مهر پرور
چنین کن نامه نزد یار دلبر
کجا این نامه گر خوانی تو بر سنگ
ز سنگ آید به گوشت نالهء چنگ
ز یار مهربان و عاشق زار
به یار سنگدل وز مهر بیزار
ز بی دل بندهء بی خواب و بی خور
سپرده دل به شاهی چون مه و خور
ز نالان عاشق بیمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پیچان چاکری سوزان بر آتش
جهانش تیره گشته بخت سر کش
ز گریان خادمی بدبخت مسکین
روان از دیدگانش سیل خونین
ز پی خسته دلی خسته روانی
عقیقین دیده ای زرین رخانی
نژندی مستمندی دردمندی
شده بر تنش هر مویی چو بندی
نزاری بی قراری دلفگاری
ز هر چشمی رونده رودباری
نوشتم نامه در حال چنین سخت
که چون من نیت اکنون ایچ بد بخت
تنم پیچان و چشمم زار و گریان
دلم بر آتش تیمار بریان
تنم چون شمع سوزان اشک ریزان
چو ابر تیره از دل دود خیزان
بلا را مونش و غم را رفیقم
به دریای جدایی در غریقم
چه مسکینم که گریم زار چندین
یکی دستم به دل دیگر به بالین
عقیق دو لبم پیروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهی بار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
قراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نویسد بر رخانم
ز جان من یکی آتش بر افروخت
که صبر و رامشم در دل همی سوخت
چو دریا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
جو جای خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم
بدان دستی که این نامه نبشتم
بسات خرمی را در نوشتم
تنم بگداخت از بس رنج دیدن
دلم بگریخت از بس غم کشیدن
ز گیتی چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
چرا بردی من آن روی چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همی تا دور ماندستم ز رویت
ز باریکی نمانم جز به مویت
به روز انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هیچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزماید
به جای آب ازو جز خون نیاید
نصیحت می کنندم دوستانم
ملامت می کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصیحت یا ملامت
مرا کردند در گیتی علامت
نه مهرست این که انده بار میغست
نه هجرست این که زهر آلوده تیغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا این بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهربانی
مبان از مهر در گیتی نشانی
بسا روزا که خندیدم بریشان
کنون گشتم ز خندیدن پشیمان
بخندیدم بریشان همچو دشمن
کنون ایشان همی گریند برمن
مرا دیدی ز پیش مهربانی
فروزان تر ز مهر آسمانی
کنون بالای سروینم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دو تا شود شاخ گرانبار
تنم دو تا شدست از بار تیمار
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده
مرا ایدر بدین زاری بماندی
برفتی رخش فُرقت را براندی
غباری کز سم اسپت بجستست
چو پیکان در دو چشم من نشستست
خیال روی تو در دیدگانم
همی گرید ز راه دیده جانم
مرا گویند بیهوده چه نالی
که از بسیار نالیدن چو نالی
به روز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته
نه چونین است کاندیشید بد گوی
میم بر ریخت لیکن نامدش بوی
شبست اکنون و خورشیدم برفتست
جهان همواره تاریکی گرفتست
روا باشد که بنشینم به اومید
که باز آید به گاه بام خورشید
بهار رفته باز آید به نوروز
نگارم نیز باز آید یکی روز
نگارا سر و قدا ماهرویا
سوارا شیر گیرا نامجویا
من اندر مهر آنم کم تو دانی
که دارم جان فدای مهربانی
یکی تا موی تو بر من چنانست
که صد باره گرامی تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جویم نجویم این جحان را
مرا در مهر بسیار آزمودی
به مهر اندر ز من خشنود بودی
کنون اندر وفای تو همانم
گوا دارم ز خونین دیدگانم
اگر تو بر وفایم نه یقینی
بیا تا این گواهان را ببینی
بیا تا روی من بینی چو دینار
بر آن دینار باران دُرّ شهوار
بیا تا چشم من بینی چو جیحون
جهان از هر دو جیحونم پر از خون
بیا تا قد من بینی خمیده
نشاط از من من از مردم رمیده
بیا تا حال من بینی چنان زار
که هستم راست چون دهساله بیمار
بیا تا بخت من بینی چنان شور
که گویی هر زمان چشمم شود کور
بیا تا مهر من بینی بر افزون
شده چون حسنت از اندازه بیرون
اگر نه زود نزد من شتابی
چو باز آیی مرا زنده نیابی
اگر خواهی که رویم باز بینی
نه آسایی نه خسپی نه نشینی
چو این نامه بخوانی باز گردی
سه روزه ره بروزی در نوردی
همی تا تو رسی فریاد جانم
به راهت بر نشسته دیدبانم
اگر جانم نگیرد رنج و دردم
ز درد عاشقی دیوانه گردم
ز دادار این همی خواهم شب و روز
که رویت باز بینم ای دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دریا
بر آن خورشید چهر سرو بالا
خدایا جان من بگذار چندان
که بینم روی او آنگاه بستان
که با این داغ گر جانم بر آید
ز دود جان من گیتی سر اید
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی تیزتگ را سوی اوتاخت
ز نزدیکان او مردی دلاور
بشد بر کوههء کوهی تگاور
که چون کرگس به کوهان بر گذشتی
بیابان را چو نامه در نوشتی
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامین برد چونین نامهء ماه
چو رامین نامهء سرو روان دید
تو گفتی صورت بخت جوان دید
ببوسیدش به دو یاقوت و شکر
نهادش بر خمارین چشم و برسر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز دیده سیل بیجاده بر افشاند
بر آمد دود بی صبری ز جانش
ببارید آب حسرت بر رخانش
سخنهایی بگفت از جان پرتاب
که شاید گر نویسندش به زر آب
دلا تا کی روا داری چنین حال
که از غم ماه بینی وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید
نه با فرهنگ و با آرام جوید
نترسد بی دل از شمشیر بران
نه از پیل دمان و شیر غران
نه از برف و دمه نز موج دریا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقی چندین چه ترسی
ز هر کس چاره و درمان چه پرسی
ز تو فریاد و زاری که نیوشد
چو تو خود را نکوشی پس که کوشد
چه باید مهر با چندین زبونی
ترا کمی و دشمن را فزونی
به سر باز افگن این بار گران را
ز دل بیرون کن این راز نهان را
خوشی کی بیند از کام نهانی
که با هر سود بینی صد زیانی
اگر یک روز باشد شاد خواری
یکی سالت بود زاری و خواری
کنون یا بند را باید گشادن
و یا یکباره سر بر سر نهادن
نیابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشیر یاور
نه مردم گر کنم زین پس مدارا
بهل تا گردد این راز آشکارا
جهان جز مرگ پیش من چه آرد
بجز شمشیر بر جانم چه بارد
ز دشمان کی حذر جوید خطرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهی جوی
به دریا در گهی جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشیر
چو راه خرمی را راهبان شیر
ز شیران بر گذر وز جام خور می
که دی مه را بود نوروز در پی
ز آسانی نیابی شادمانی
ز بی رنجی نیابی کامرانی
فراوان رنج یابد دام داری
به دشت و کوه تا گیرد شکاری
شکاری نیست چون شاهی و فرمان
مرو را چون بگیرد مردم آسان
مرا در پیش چون شاهی شکارست
چو دلبر ویس مه پیکر نگارست
چرا با بخت خود چندین شتیزم
چرا آبی برین آتش نریزم
چرا در خیرگی چندین نشینم
چرا بیرون نیایم زین کمینم
من اندر دام و یارم نیز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا این دام را بر هم ندرم
درخت ننگ را از بن نبتم
و لیکن چیزها را جایگاهست
همیدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو بر آید ماه نیسان
به دی مه بر درختان یافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سر آمد
برفت آن روز روز دیگر آمد
گذشت از رنج ما دی ماه سختی
کنون آمد بهار نیکبختی
چو رامین گفت ازین سان چند گفتار
ز درد دل همی پیچید چون مار
تنس در راه بود و دل بر ویس
به چشم اندر بمانده پیکر ویس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کی آید
سپاه شب که راهش بر گشاید
ز درد دل به رامین کرد نامه
سخن در نامه از زاری چنان بود
که خون از حرفهای او چکان بود
الا ای مهربان مهر پرور
چنین کن نامه نزد یار دلبر
کجا این نامه گر خوانی تو بر سنگ
ز سنگ آید به گوشت نالهء چنگ
ز یار مهربان و عاشق زار
به یار سنگدل وز مهر بیزار
ز بی دل بندهء بی خواب و بی خور
سپرده دل به شاهی چون مه و خور
ز نالان عاشق بیمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پیچان چاکری سوزان بر آتش
جهانش تیره گشته بخت سر کش
ز گریان خادمی بدبخت مسکین
روان از دیدگانش سیل خونین
ز پی خسته دلی خسته روانی
عقیقین دیده ای زرین رخانی
نژندی مستمندی دردمندی
شده بر تنش هر مویی چو بندی
نزاری بی قراری دلفگاری
ز هر چشمی رونده رودباری
نوشتم نامه در حال چنین سخت
که چون من نیت اکنون ایچ بد بخت
تنم پیچان و چشمم زار و گریان
دلم بر آتش تیمار بریان
تنم چون شمع سوزان اشک ریزان
چو ابر تیره از دل دود خیزان
بلا را مونش و غم را رفیقم
به دریای جدایی در غریقم
چه مسکینم که گریم زار چندین
یکی دستم به دل دیگر به بالین
عقیق دو لبم پیروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهی بار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
قراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نویسد بر رخانم
ز جان من یکی آتش بر افروخت
که صبر و رامشم در دل همی سوخت
چو دریا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
جو جای خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم
بدان دستی که این نامه نبشتم
بسات خرمی را در نوشتم
تنم بگداخت از بس رنج دیدن
دلم بگریخت از بس غم کشیدن
ز گیتی چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
چرا بردی من آن روی چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همی تا دور ماندستم ز رویت
ز باریکی نمانم جز به مویت
به روز انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هیچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزماید
به جای آب ازو جز خون نیاید
نصیحت می کنندم دوستانم
ملامت می کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصیحت یا ملامت
مرا کردند در گیتی علامت
نه مهرست این که انده بار میغست
نه هجرست این که زهر آلوده تیغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا این بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهربانی
مبان از مهر در گیتی نشانی
بسا روزا که خندیدم بریشان
کنون گشتم ز خندیدن پشیمان
بخندیدم بریشان همچو دشمن
کنون ایشان همی گریند برمن
مرا دیدی ز پیش مهربانی
فروزان تر ز مهر آسمانی
کنون بالای سروینم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دو تا شود شاخ گرانبار
تنم دو تا شدست از بار تیمار
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده
مرا ایدر بدین زاری بماندی
برفتی رخش فُرقت را براندی
غباری کز سم اسپت بجستست
چو پیکان در دو چشم من نشستست
خیال روی تو در دیدگانم
همی گرید ز راه دیده جانم
مرا گویند بیهوده چه نالی
که از بسیار نالیدن چو نالی
به روز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته
نه چونین است کاندیشید بد گوی
میم بر ریخت لیکن نامدش بوی
شبست اکنون و خورشیدم برفتست
جهان همواره تاریکی گرفتست
روا باشد که بنشینم به اومید
که باز آید به گاه بام خورشید
بهار رفته باز آید به نوروز
نگارم نیز باز آید یکی روز
نگارا سر و قدا ماهرویا
سوارا شیر گیرا نامجویا
من اندر مهر آنم کم تو دانی
که دارم جان فدای مهربانی
یکی تا موی تو بر من چنانست
که صد باره گرامی تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جویم نجویم این جحان را
مرا در مهر بسیار آزمودی
به مهر اندر ز من خشنود بودی
کنون اندر وفای تو همانم
گوا دارم ز خونین دیدگانم
اگر تو بر وفایم نه یقینی
بیا تا این گواهان را ببینی
بیا تا روی من بینی چو دینار
بر آن دینار باران دُرّ شهوار
بیا تا چشم من بینی چو جیحون
جهان از هر دو جیحونم پر از خون
بیا تا قد من بینی خمیده
نشاط از من من از مردم رمیده
بیا تا حال من بینی چنان زار
که هستم راست چون دهساله بیمار
بیا تا بخت من بینی چنان شور
که گویی هر زمان چشمم شود کور
بیا تا مهر من بینی بر افزون
شده چون حسنت از اندازه بیرون
اگر نه زود نزد من شتابی
چو باز آیی مرا زنده نیابی
اگر خواهی که رویم باز بینی
نه آسایی نه خسپی نه نشینی
چو این نامه بخوانی باز گردی
سه روزه ره بروزی در نوردی
همی تا تو رسی فریاد جانم
به راهت بر نشسته دیدبانم
اگر جانم نگیرد رنج و دردم
ز درد عاشقی دیوانه گردم
ز دادار این همی خواهم شب و روز
که رویت باز بینم ای دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دریا
بر آن خورشید چهر سرو بالا
خدایا جان من بگذار چندان
که بینم روی او آنگاه بستان
که با این داغ گر جانم بر آید
ز دود جان من گیتی سر اید
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی تیزتگ را سوی اوتاخت
ز نزدیکان او مردی دلاور
بشد بر کوههء کوهی تگاور
که چون کرگس به کوهان بر گذشتی
بیابان را چو نامه در نوشتی
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامین برد چونین نامهء ماه
چو رامین نامهء سرو روان دید
تو گفتی صورت بخت جوان دید
ببوسیدش به دو یاقوت و شکر
نهادش بر خمارین چشم و برسر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز دیده سیل بیجاده بر افشاند
بر آمد دود بی صبری ز جانش
ببارید آب حسرت بر رخانش
سخنهایی بگفت از جان پرتاب
که شاید گر نویسندش به زر آب
دلا تا کی روا داری چنین حال
که از غم ماه بینی وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید
نه با فرهنگ و با آرام جوید
نترسد بی دل از شمشیر بران
نه از پیل دمان و شیر غران
نه از برف و دمه نز موج دریا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقی چندین چه ترسی
ز هر کس چاره و درمان چه پرسی
ز تو فریاد و زاری که نیوشد
چو تو خود را نکوشی پس که کوشد
چه باید مهر با چندین زبونی
ترا کمی و دشمن را فزونی
به سر باز افگن این بار گران را
ز دل بیرون کن این راز نهان را
خوشی کی بیند از کام نهانی
که با هر سود بینی صد زیانی
اگر یک روز باشد شاد خواری
یکی سالت بود زاری و خواری
کنون یا بند را باید گشادن
و یا یکباره سر بر سر نهادن
نیابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشیر یاور
نه مردم گر کنم زین پس مدارا
بهل تا گردد این راز آشکارا
جهان جز مرگ پیش من چه آرد
بجز شمشیر بر جانم چه بارد
ز دشمان کی حذر جوید خطرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهی جوی
به دریا در گهی جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشیر
چو راه خرمی را راهبان شیر
ز شیران بر گذر وز جام خور می
که دی مه را بود نوروز در پی
ز آسانی نیابی شادمانی
ز بی رنجی نیابی کامرانی
فراوان رنج یابد دام داری
به دشت و کوه تا گیرد شکاری
شکاری نیست چون شاهی و فرمان
مرو را چون بگیرد مردم آسان
مرا در پیش چون شاهی شکارست
چو دلبر ویس مه پیکر نگارست
چرا با بخت خود چندین شتیزم
چرا آبی برین آتش نریزم
چرا در خیرگی چندین نشینم
چرا بیرون نیایم زین کمینم
من اندر دام و یارم نیز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا این دام را بر هم ندرم
درخت ننگ را از بن نبتم
و لیکن چیزها را جایگاهست
همیدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو بر آید ماه نیسان
به دی مه بر درختان یافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سر آمد
برفت آن روز روز دیگر آمد
گذشت از رنج ما دی ماه سختی
کنون آمد بهار نیکبختی
چو رامین گفت ازین سان چند گفتار
ز درد دل همی پیچید چون مار
تنس در راه بود و دل بر ویس
به چشم اندر بمانده پیکر ویس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کی آید
سپاه شب که راهش بر گشاید
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو بدریا بطلب گل
شه القصه ز پیش او بدر شد
دلی پر غصّه نزدیک پدر شد
بسی بگریست و بسیاری سخن گفت
سخن در فرقت آن سرو بن گفت
که گر دستور بخشد شاهم امروز
خبر پرسم ازان ماه دل افروز
بصحرا اسپ تازم راه جویم
بدریا در نشینم ماه جویم
چو باد صبح هر سویی شتابم
مگر بویی ز گلرویی بیابم
چو هست آن بت گل صد برگ جانم
اگر گل نبودم بی برگ مانم
شدم چون گل، بخون افگنده بی او
بمیرم گر بمانم زنده بی او
پدر گفت این سخن گفتار تو نیست
کسی کو عقل دارد یار تو نیست
هر آن عاقل که این افسانه گوید
ترا در کار گل دیوانه گوید
بدریا در پی گل چون نشینی
اگر بادی شوی گل را نبینی
تو پی میجویی از آب، اینت سودا
نشان پی که یافت از آب دریا
چو خورد آن ماه را در آب ماهی
ز ماهی ماه را چون بازخواهی
ترا از ماه تا ماهی تمامت
غم آن ماه و آن ماهی حرامت
بروم آی و ز هر سویی خبر جوی
مشو، چون ره نمیدانی سفر جوی
چو خسرو آن سخن بشنود از شاه
ز بی صبری دلش برخاست از راه
فرو بارید اشک از درد دوری
نه دل ماندش نه عقل ونی صبوری
گرفت از آب چشمش پای در گل
فتادش آتش سوزنده در دل
چنان برخاست آن آتش ز بالا
که میننشست هیچ از آب دریا
بشه گفتا ز گل بی دل بماندم
ازان بی عقل و بیحاصل بماندم
دلم مرغیست بی آرام مانده
بحلق آویخته در دام مانده
کنون از بس که در تن زد پر و بال
قفس بشکست و بر پرّید در حال
تنی گر یک نفس بر پای دارد
بصد مردی دمی بر جای دارد
مرا زین تن نیاید پادشاهی
وزین سر شیوهٔ صاحب کلاهی
نخستین سر بباید افسری را
وز اوّل شاه باید کشوری را
چو من بی گل سر شاهی ندارم
ز شاهی هیچ آگاهی ندارم
مرا تا گل نیاید در بر من
منه دل بر من و بر افسر من
دلم گل بود و گل شد غرقهٔ آب
کسی بی دل کجا یابد خور و خواب
چو من هستم دل خود را طلبگار
چرا باشم ملامت را سزاوار
ندانم گل ز من گم گشت یا دل
و یا هر دو یکیاند، اینت مشکل
چو مل در شیشه گم شد شیشه در مل
گلم گویی دلم گشت و دلم گل
مرا نیست این زمان گل در بر خویش
منم امروز گل جویای دلریش
اگر عمری دوم، در کوی خویشم
همی تا من منم دلجوی خویشم
چو بشنود آن سخن قیصر ز فرزند
فتاد از روم افتاده بدربند
به خسرو گفت سخت افتاد بندت
نیاید هیچ پندی سودمندت
دلم خون میشود از رفتن تو
ولی هم روی نیست آشفتن تو
من از هجرت بخون در خفته مانده
بسی به زانکه تو آشفته مانده
چه گویم قصه چون گفتند بسیار
رضا دادش برفتن شاه هشیار
وداعش کرد حالی شاه خسرو
جهان افروز شه را گشت پس رو
بسوی روم شد قیصر هم از راه
بدریا رفت خسرو از پی ماه
جهان افروز و فرخ بود و فیروز
دگر ده مرد استاد دل افروز
چو از مه نیمهٔ ماهی بسر شد
کمان ماه چون سیمین سپر شد
شدند آن سروران یکسر سواره
برفتن در گذشتند از ستاره
شبانروزی بهم صحرا بریدند
چو از دوری لب دریا بدیدند
مگر فیروز را شه پیش بنشاند
میان جمع نزد خویش بنشاند
زهر در پایگاهش بیشتر کرد
همه کارش بزر چون آب زرکرد
بدو گفت از دوجانب راه دریاست
یکی سوی چپ و دیگر سوی راست
ترا باید بمشرق رفت ازین راه
مگر آنجا خبریابی ازان ماه
که تا من سوی مغرب باز گردم
مگر هم صحبت دمساز گردم
چو بشنود آن سخن از شاه، فیروز
بفیروزی بکشتی شد دگر روز
چو شد فیروز از خسرو جدا باز
ز غصّه، بیوفایی کرد آغاز
چو در طبع کسی پاکی نباشد
ز ابلیسی خود باکی نباشد
چو با خود برد فرخ را شه روم
دگر شد حال فیروز سگ شوم
ز خشم فرخ و خسرو چنان شد
کزان کین در سخن آتش فشان شد
نهاد از سر قدم در کوی دیگر
کشید آنجا سپر در روی دیگر
بدل میگفت خسرو درجهان کیست
که نتوان کرد با او یک نفس زیست
ز فرخ خسروم در غم فرو کشت
بسر باری مرا در پای او کشت
بچیزی کمتر از فرخ نیم من
خریدار چنین پاسخ نیم من
اگر فیروز نبود عالم افروز
کجا فرخ تواند گشت فیروز
اگر هر یک ازیشان شهریارست
مرا با آن دو بد گوهر چه کارست
مرا آن به که راه شهر گیرم
وگرنه در غم این قهر میرم
مرا باید بر شاپور رفتن
ز دریا سوی نیشابور رفتن
بآخر زود کشتی راروان کرد
کم از ده روز ار دریا کران کرد
بنیشابور آمد از ره دور
بخدمت رفت نزد شاه شاپور
شه شاپور پیش خویش خواندش
چو دستش داد بر کرسی نشاندش
بپرسیدش ز فرخ کو کجا شد
چه بود او را، چرا از تو جدا شد
برای نقش گل عمری درازست
که رفتند و هنوز آن نقش بازست
دلم آن نقش را دمساز خواندست
نکونقشیست الحق باز خواندست
کنون بگشای بند و راز برگوی
ز فرخ زاد و نقش گل خبر گوی
زبان بگشاد فیروز سیه روز
که خسرو باد بر هر کار فیروز
بدان ای شمع ملک و تاج شاهان
ز تاجت سرنشین صاحب کلاهان
که نتوان گفت حال خود چنان زود
که حال ما چنان بود و چنین بود
چو خسرو شاه بستد عهد از ما
نشد غایب ز جد و جهد از ما
چو فرخ دید مردی و جمالش
شد از زور و زر او در جوالش
ولیکن من بدل او را نبودم
ضرورت را نفاقی مینمودم
ندیدم فرصتی اکنون که دیدم
بخدمت پیش شاه خود رسیدم
گریزان گشتم از خسرو بفرجام
که پیروزم چو بگریزم بهنگام
وزان پس هرچه رفته بود در راه
سراسر آشکارا کرد بر شاه
بشه گفتا کنون خسرو بدریاست
نشان میجوید از گلرخ چپ و راست
تو میباید که جویی آن نشان باز
چنین دانم که یابی در جهان باز
چو شد از کارها شاپور آگاه
روانه کرد خلقی را بهر راه
زهی عطار در بحر حکایت
توداری درّ معنی بی نهایت
سخن سر سبز معنی گشت از تو
بهشتی دار دنیی گشت ازتو
چنان کردی بمعنی داستان را
که باران بهاری بوستان را
دلی پر غصّه نزدیک پدر شد
بسی بگریست و بسیاری سخن گفت
سخن در فرقت آن سرو بن گفت
که گر دستور بخشد شاهم امروز
خبر پرسم ازان ماه دل افروز
بصحرا اسپ تازم راه جویم
بدریا در نشینم ماه جویم
چو باد صبح هر سویی شتابم
مگر بویی ز گلرویی بیابم
چو هست آن بت گل صد برگ جانم
اگر گل نبودم بی برگ مانم
شدم چون گل، بخون افگنده بی او
بمیرم گر بمانم زنده بی او
پدر گفت این سخن گفتار تو نیست
کسی کو عقل دارد یار تو نیست
هر آن عاقل که این افسانه گوید
ترا در کار گل دیوانه گوید
بدریا در پی گل چون نشینی
اگر بادی شوی گل را نبینی
تو پی میجویی از آب، اینت سودا
نشان پی که یافت از آب دریا
چو خورد آن ماه را در آب ماهی
ز ماهی ماه را چون بازخواهی
ترا از ماه تا ماهی تمامت
غم آن ماه و آن ماهی حرامت
بروم آی و ز هر سویی خبر جوی
مشو، چون ره نمیدانی سفر جوی
چو خسرو آن سخن بشنود از شاه
ز بی صبری دلش برخاست از راه
فرو بارید اشک از درد دوری
نه دل ماندش نه عقل ونی صبوری
گرفت از آب چشمش پای در گل
فتادش آتش سوزنده در دل
چنان برخاست آن آتش ز بالا
که میننشست هیچ از آب دریا
بشه گفتا ز گل بی دل بماندم
ازان بی عقل و بیحاصل بماندم
دلم مرغیست بی آرام مانده
بحلق آویخته در دام مانده
کنون از بس که در تن زد پر و بال
قفس بشکست و بر پرّید در حال
تنی گر یک نفس بر پای دارد
بصد مردی دمی بر جای دارد
مرا زین تن نیاید پادشاهی
وزین سر شیوهٔ صاحب کلاهی
نخستین سر بباید افسری را
وز اوّل شاه باید کشوری را
چو من بی گل سر شاهی ندارم
ز شاهی هیچ آگاهی ندارم
مرا تا گل نیاید در بر من
منه دل بر من و بر افسر من
دلم گل بود و گل شد غرقهٔ آب
کسی بی دل کجا یابد خور و خواب
چو من هستم دل خود را طلبگار
چرا باشم ملامت را سزاوار
ندانم گل ز من گم گشت یا دل
و یا هر دو یکیاند، اینت مشکل
چو مل در شیشه گم شد شیشه در مل
گلم گویی دلم گشت و دلم گل
مرا نیست این زمان گل در بر خویش
منم امروز گل جویای دلریش
اگر عمری دوم، در کوی خویشم
همی تا من منم دلجوی خویشم
چو بشنود آن سخن قیصر ز فرزند
فتاد از روم افتاده بدربند
به خسرو گفت سخت افتاد بندت
نیاید هیچ پندی سودمندت
دلم خون میشود از رفتن تو
ولی هم روی نیست آشفتن تو
من از هجرت بخون در خفته مانده
بسی به زانکه تو آشفته مانده
چه گویم قصه چون گفتند بسیار
رضا دادش برفتن شاه هشیار
وداعش کرد حالی شاه خسرو
جهان افروز شه را گشت پس رو
بسوی روم شد قیصر هم از راه
بدریا رفت خسرو از پی ماه
جهان افروز و فرخ بود و فیروز
دگر ده مرد استاد دل افروز
چو از مه نیمهٔ ماهی بسر شد
کمان ماه چون سیمین سپر شد
شدند آن سروران یکسر سواره
برفتن در گذشتند از ستاره
شبانروزی بهم صحرا بریدند
چو از دوری لب دریا بدیدند
مگر فیروز را شه پیش بنشاند
میان جمع نزد خویش بنشاند
زهر در پایگاهش بیشتر کرد
همه کارش بزر چون آب زرکرد
بدو گفت از دوجانب راه دریاست
یکی سوی چپ و دیگر سوی راست
ترا باید بمشرق رفت ازین راه
مگر آنجا خبریابی ازان ماه
که تا من سوی مغرب باز گردم
مگر هم صحبت دمساز گردم
چو بشنود آن سخن از شاه، فیروز
بفیروزی بکشتی شد دگر روز
چو شد فیروز از خسرو جدا باز
ز غصّه، بیوفایی کرد آغاز
چو در طبع کسی پاکی نباشد
ز ابلیسی خود باکی نباشد
چو با خود برد فرخ را شه روم
دگر شد حال فیروز سگ شوم
ز خشم فرخ و خسرو چنان شد
کزان کین در سخن آتش فشان شد
نهاد از سر قدم در کوی دیگر
کشید آنجا سپر در روی دیگر
بدل میگفت خسرو درجهان کیست
که نتوان کرد با او یک نفس زیست
ز فرخ خسروم در غم فرو کشت
بسر باری مرا در پای او کشت
بچیزی کمتر از فرخ نیم من
خریدار چنین پاسخ نیم من
اگر فیروز نبود عالم افروز
کجا فرخ تواند گشت فیروز
اگر هر یک ازیشان شهریارست
مرا با آن دو بد گوهر چه کارست
مرا آن به که راه شهر گیرم
وگرنه در غم این قهر میرم
مرا باید بر شاپور رفتن
ز دریا سوی نیشابور رفتن
بآخر زود کشتی راروان کرد
کم از ده روز ار دریا کران کرد
بنیشابور آمد از ره دور
بخدمت رفت نزد شاه شاپور
شه شاپور پیش خویش خواندش
چو دستش داد بر کرسی نشاندش
بپرسیدش ز فرخ کو کجا شد
چه بود او را، چرا از تو جدا شد
برای نقش گل عمری درازست
که رفتند و هنوز آن نقش بازست
دلم آن نقش را دمساز خواندست
نکونقشیست الحق باز خواندست
کنون بگشای بند و راز برگوی
ز فرخ زاد و نقش گل خبر گوی
زبان بگشاد فیروز سیه روز
که خسرو باد بر هر کار فیروز
بدان ای شمع ملک و تاج شاهان
ز تاجت سرنشین صاحب کلاهان
که نتوان گفت حال خود چنان زود
که حال ما چنان بود و چنین بود
چو خسرو شاه بستد عهد از ما
نشد غایب ز جد و جهد از ما
چو فرخ دید مردی و جمالش
شد از زور و زر او در جوالش
ولیکن من بدل او را نبودم
ضرورت را نفاقی مینمودم
ندیدم فرصتی اکنون که دیدم
بخدمت پیش شاه خود رسیدم
گریزان گشتم از خسرو بفرجام
که پیروزم چو بگریزم بهنگام
وزان پس هرچه رفته بود در راه
سراسر آشکارا کرد بر شاه
بشه گفتا کنون خسرو بدریاست
نشان میجوید از گلرخ چپ و راست
تو میباید که جویی آن نشان باز
چنین دانم که یابی در جهان باز
چو شد از کارها شاپور آگاه
روانه کرد خلقی را بهر راه
زهی عطار در بحر حکایت
توداری درّ معنی بی نهایت
سخن سر سبز معنی گشت از تو
بهشتی دار دنیی گشت ازتو
چنان کردی بمعنی داستان را
که باران بهاری بوستان را
عطار نیشابوری : خسرونامه
آغاز نامۀ گل بخسرو
بصدره نامهیی آغاز کردم
گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
ز آه آتشینم نامه میسوخت
ز سوزنامه دست و خامه میسوخت
ز اشکم عالمی توفان رسیده
جهانی آتشم از جان دمیده
گه آتش با فلک بالا گرفتی
گه از اشکم زمین دریا گرفتی
میان آب و آتش چاکر تو
چگونه نامه بنویسد بر تو
ولیکن مردم چشمم عفی اللّه
ز خون دل نوشت این خط دلخواه
سیاهی را بخون دیده بسرشت
همه نامه بنوک مژّه بنوشت
سخنها زان چو آب زر بلندست
که روی من بر آن عکس اوفگندست
همه معنی او چون دُر از آنست
که چشمم بر سر آن دُرفشانست
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
بزیر پرده بی روی تو بنشست
نمیآید ز زیر پرده بیرون
سیه پوشیده و بنشسته در خون
چولاله بر سیاهی راه بسته
میان خون و تاریکی نشسته
بخرسندی شده در زیر پرده
همه خونابه و پیه آبه خورده
غلط گفتم که پیه آبه نخوردهست
که بیتو دست سوی آن نکردهست
دلم در کاسهٔ سر صد هوس پخت
که تاپیه آبه یی بی همنفس پخت
چو تو حاضر نبودی خیره درماند
همه پیه آبه بر روی من افشاند
نداند خورد یک پیه آبه بی تو
شده چون ماهیی برتابه بی تو
مکن جور و جفای خویشتن بین
وفا و مردمی از چشم من بین
گرفتی طارم دل جای آخر
بطاق مردم چشم آی آخر
که تا پیه آبهیی آرد ترا پیش
خورد در پیش تو پیه آبهٔ خویش
ز شور جانم ای همخوابهٔ من
نمک دارد بسی پیه آبهٔ من
سوی من گر کنی یک تاختن تو
ازان پیه آبه شورآری چو من تو
غلط گفتم تو شاه روزگاری
سر پیه آبهٔ ما می نداری
اگر پیه آبه یی سازد گدایی
کی آید میهمانش پادشایی
اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار
ز دل سازم کبابت ای جگر خوار
جگر گوشه تویی دل پاره داری
بخور دل نیز چون خونخواره داری
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان کفّهٔ خون بیتو بنشست
نمیدانی که با این کفّهٔ خون
بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون
گر او را هست نقد عمر در خور
بسش نقدی بوجه از وجه من بر
ز بس کاین کفّه از دل جوی خون یافت
هزاران رشتهٔ خونین فزون یافت
کنون او کفّه و خون رشته دارد
ترازویی بخون آغشته دارد
زبانه چون ز دل یافت این ترازو
بود در چشم پیوسته چو ابرو
چو چندین چشمهٔ خون میکند او
چه میسنجد بدو چون میکند او
گرم از خون نبودی چشم پر در
بر ابرو سنجمی یکبار دیگر
اگر این چشمه گردون کم نمودی
دوابودی که برتووزن بودی
چو چشمه میکند وزنی ندارد
چه کفهست اینکه وزنی مینیارد
چو از چشمم هزاران چشمه بارم
زمین دل همه تخم تو کارم
مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد
روا نبود اگر برخاک ریزد
زمین دل بران چشمه بکارم
اگر آبی بسر آید ببارم
چو کِشتم را شود خرمن رسیده
زباد سردِ گردانم دمیده
هزاران دانه بر چشمم کند راه
ازان خرمن بسوی من رسد کاه
ترا دهقانیم افسانه آید
مرا زین کشت کاه و دانه آید
همیشه زین زمین و چشمه بر راه
مراهم دانه خواهد بود، هم کاه
چو دایم بر سر این کشتزارم
تو خوش بنشین که من برگی ندارم
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان خار مژگان بیتو بنشست
نمیآید ز زیر خار بیرون
سیه کرده سری و خفته در خون
چنین در زیر خار و خون ازانست
کزو برگ گل سرخت نهانست
چو گل نیست این زمان با خار سازد
چو شادی نیست با تیمار سازد
ز چشم خویش بی گلبرگ رویت
بسی پختم گلاب از آرزویت
ز نرگسدان چشمم گل دروده
مژه چون نایژه بر در نموده
ز دل آتش ببالا در رسیده
گلاب از نایژه بر زر چکیده
گلاب از چشم من سر زد بصد سوز
ببوی چون تو مهمانی دل افروز
چه گر روشن کنی کنج خرابی
که تا بر رویت افشاند گلابی
رهت از دیده چندانی زند آب
کزین راهت نیارد کرد بشتاب
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
چو نیلوفر میان آب بنشست
چو او نیلوفر بی آفتابست
ببوی آشنا در زیر آبست
اگر یابد ز خورشید رخت تاب
برون آرد چو نیلوفر سر از آب
برارد آب از دریای سینه
کند در چشم همچون آبگینه
توان دیدن پری در شیشه بسیار
ترا در شیشه میجوید پری وار
تو درّی یا پری ای حور سرمست
که میجوید ترا در آب پیوست
بسان ماهی بی خورد و بی خواب
ندارد زندگی یک لحظه بی آب
همی گردد ز سر تا پای چشمم
دُری میجوید از دریای چشمم
تو پنهان گشتهیی چون درّ دریا
نمیایی ز زیر آب پیدا
تویی فارغ ز من عالم گرفته
منم غوّاص دریا دم گرفته
اگر زین قعر بحرم برنیاری
فرو میرم درین دریا بزاری
عفی اللّه مردم چشمم که صد بار
درین دریا فرو شد سر نگونسار
بسی دارد درین دریا ز دل تاب
ازان چون مردم آبیست بر آب
همه غوّاصی دریای خون کرد
بخون در رفت و زخون سر برون کرد
ز دریای دلم گوهر برآورد
ز چشم اشک ریزم با سر آورد
بسفت از نوک مژگان گوهر خویش
چو باران ریخت بر خاک از در خویش
که تادر پیش من آیی بکاری
ترا از راه من نبود غباری
عفی اللّه مردم چشمم کزین سوز
ز دریا آشنا جوید شب و روز
چو دریای دلم پر موج خونست
که داند تا درین دریاش چونست
درین دریا عجایب دید بسیار
همه بر تو شمارم گوش میدار
چو دریا کرد غرق دلستانش
ز دریا با لب آمد لیک جانش
چو در دریا بسی میکرد یا رب
ز دریا دید خشکی لیک در لب
چو گوهر جست بسیاری ز دریا
ز دریا با سرآمد لیک رسوا
چو درّی جست ازان دریا گزیده
ز دریا یافت صد دُر لیک دیده
درین دریا چو شد شیرین دل از تن
ز دریا شد برون لیکن دل از من
چو آن دُریافتی بنمود از رشک
ز دریا رفت بر هامون دُر اشک
درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب
ز دریا درگذشت امّا ز سر آب
چو در دریا فرو شد همدم تو
ز دریا جان نبرد الّا غم تو
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
همه بر روی من دارد زخون دست
چو رویم گونهٔ گلگون ندارد
زمانی روی من بی خون ندارد
که تا پیش تو آرد سرخ رویم
بشست از خون چشمم این نگویم
عجب در مردم چشمم بماندم
که چون صد چشمهٔ خون را براندم
چگونه زنده می ماند درین سوز
که خون ریزیست کار او شب و روز
چنین کاری چو از دل میکند او
بسی خاکم بخون گل میکند او
مگر آیی بکوی ناتوانی
بماند پایتو در گل زمانی
عفی اللّه مردم چشمم که اکنون
ز حقّه مهره میگرداند از خون
چو خون دل بخورد و ترک جان کرد
هزاران کعبتین از خون روان کرد
بمهره فال میگیرد که تابوک
برون آید بترک هجرت از سوک
اگر صد مهره گرداند برین فال
همه بر روی من آید علی الحال
اگر یک راه شش پنجی برآید
دمی زو بیغم و رنجی برآید
ازین ششدر کناری گیرد آخر
همه کارش قراری گیرد آخر
چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه
عفی اللّه مردم چشمم عفی اللّه
که بر بام حرم چون پاسبانی
زند چوبک ز مژّه هر زمانی
بشکل پاسبانش نیست آرام
شده چوبک زن از مژگان برین بام
چو چوبک میزند هندو از آنست
عجب نبود که هندو پاسبانست
سیه پوشیده همچون ابروی تست
سیه باشد بلی چون هندوی تست
بسی سودا بپخت از کاسهٔ سر
سیه رو آمد از مطبخ سوی در
سیه زان شد که تن درداد بیتو
که تا خونش بروی افتاد بیتو
سیه زان شد که بی رویت نگه کرد
ازین تشویر روی خود سیه کرد
ازان در جامهٔ ماتم میان بست
که بی رویت برو عالم سیاهست
سیه شد چون نظر بیتو گشادست
دلم زین غصّه داغش بر نهادست
از آب او چو حال من تبه شد
بسی آتش درو بستم سیه شد
فتاد از آتش دل سوز در وی
سیه شد چون فرو شد روز بروی
مگر گویی ز دریاهای پرجوش
خلیفهست آب را زان شد سیه پوش
ز دل آتش برون آمد ز چشم آب
چو در آتش نهادم شد سیه تاب
بنور روی تو چون نیست راهیش
چنین بگرفت سودای سیاهیش
ز بس خون کو برآورد و فرو برد
سیه زان شد که گویی خون درو مرد
عجب نبود سیه بودن مقیمش
که میبینم سیه، رنگ گلیمش
سیه شد زانکه چشمش دُرفشان بود
که دُر را با شبه گویی قران بود
درین ماتم چنین اندیشمندست
بلایی بی تواش بر سر فگندست
سیه زانست جای او و دلگیر
که بی تو پای او ماندست در قیر
سیاه از آتش سوزان هجرانست
چومسکین سوختست آری سیه زانست
سرشک او اگر نیست آب حیوان
چرا شد در سیاهی مانده پنهان
چو شبرو او سیه میپوشید اکنون
مگر شب میرود لیکن ازو خون
چو شبرو پر دلیش از حد برونست
ولیکن پر دلی او ز خونست
سیه شد از بلای عشق جانسوز
دلم چون شمع میسوزد شب و روز
ز دل چون دود بر بالا رسیدست
ز دود دل سیاهی ناپدیدست
سیاهی را ازان دیده چو بسرشت
سوی زلف سیاهت نامه بنوشت
گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
ز آه آتشینم نامه میسوخت
ز سوزنامه دست و خامه میسوخت
ز اشکم عالمی توفان رسیده
جهانی آتشم از جان دمیده
گه آتش با فلک بالا گرفتی
گه از اشکم زمین دریا گرفتی
میان آب و آتش چاکر تو
چگونه نامه بنویسد بر تو
ولیکن مردم چشمم عفی اللّه
ز خون دل نوشت این خط دلخواه
سیاهی را بخون دیده بسرشت
همه نامه بنوک مژّه بنوشت
سخنها زان چو آب زر بلندست
که روی من بر آن عکس اوفگندست
همه معنی او چون دُر از آنست
که چشمم بر سر آن دُرفشانست
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
بزیر پرده بی روی تو بنشست
نمیآید ز زیر پرده بیرون
سیه پوشیده و بنشسته در خون
چولاله بر سیاهی راه بسته
میان خون و تاریکی نشسته
بخرسندی شده در زیر پرده
همه خونابه و پیه آبه خورده
غلط گفتم که پیه آبه نخوردهست
که بیتو دست سوی آن نکردهست
دلم در کاسهٔ سر صد هوس پخت
که تاپیه آبه یی بی همنفس پخت
چو تو حاضر نبودی خیره درماند
همه پیه آبه بر روی من افشاند
نداند خورد یک پیه آبه بی تو
شده چون ماهیی برتابه بی تو
مکن جور و جفای خویشتن بین
وفا و مردمی از چشم من بین
گرفتی طارم دل جای آخر
بطاق مردم چشم آی آخر
که تا پیه آبهیی آرد ترا پیش
خورد در پیش تو پیه آبهٔ خویش
ز شور جانم ای همخوابهٔ من
نمک دارد بسی پیه آبهٔ من
سوی من گر کنی یک تاختن تو
ازان پیه آبه شورآری چو من تو
غلط گفتم تو شاه روزگاری
سر پیه آبهٔ ما می نداری
اگر پیه آبه یی سازد گدایی
کی آید میهمانش پادشایی
اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار
ز دل سازم کبابت ای جگر خوار
جگر گوشه تویی دل پاره داری
بخور دل نیز چون خونخواره داری
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان کفّهٔ خون بیتو بنشست
نمیدانی که با این کفّهٔ خون
بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون
گر او را هست نقد عمر در خور
بسش نقدی بوجه از وجه من بر
ز بس کاین کفّه از دل جوی خون یافت
هزاران رشتهٔ خونین فزون یافت
کنون او کفّه و خون رشته دارد
ترازویی بخون آغشته دارد
زبانه چون ز دل یافت این ترازو
بود در چشم پیوسته چو ابرو
چو چندین چشمهٔ خون میکند او
چه میسنجد بدو چون میکند او
گرم از خون نبودی چشم پر در
بر ابرو سنجمی یکبار دیگر
اگر این چشمه گردون کم نمودی
دوابودی که برتووزن بودی
چو چشمه میکند وزنی ندارد
چه کفهست اینکه وزنی مینیارد
چو از چشمم هزاران چشمه بارم
زمین دل همه تخم تو کارم
مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد
روا نبود اگر برخاک ریزد
زمین دل بران چشمه بکارم
اگر آبی بسر آید ببارم
چو کِشتم را شود خرمن رسیده
زباد سردِ گردانم دمیده
هزاران دانه بر چشمم کند راه
ازان خرمن بسوی من رسد کاه
ترا دهقانیم افسانه آید
مرا زین کشت کاه و دانه آید
همیشه زین زمین و چشمه بر راه
مراهم دانه خواهد بود، هم کاه
چو دایم بر سر این کشتزارم
تو خوش بنشین که من برگی ندارم
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان خار مژگان بیتو بنشست
نمیآید ز زیر خار بیرون
سیه کرده سری و خفته در خون
چنین در زیر خار و خون ازانست
کزو برگ گل سرخت نهانست
چو گل نیست این زمان با خار سازد
چو شادی نیست با تیمار سازد
ز چشم خویش بی گلبرگ رویت
بسی پختم گلاب از آرزویت
ز نرگسدان چشمم گل دروده
مژه چون نایژه بر در نموده
ز دل آتش ببالا در رسیده
گلاب از نایژه بر زر چکیده
گلاب از چشم من سر زد بصد سوز
ببوی چون تو مهمانی دل افروز
چه گر روشن کنی کنج خرابی
که تا بر رویت افشاند گلابی
رهت از دیده چندانی زند آب
کزین راهت نیارد کرد بشتاب
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
چو نیلوفر میان آب بنشست
چو او نیلوفر بی آفتابست
ببوی آشنا در زیر آبست
اگر یابد ز خورشید رخت تاب
برون آرد چو نیلوفر سر از آب
برارد آب از دریای سینه
کند در چشم همچون آبگینه
توان دیدن پری در شیشه بسیار
ترا در شیشه میجوید پری وار
تو درّی یا پری ای حور سرمست
که میجوید ترا در آب پیوست
بسان ماهی بی خورد و بی خواب
ندارد زندگی یک لحظه بی آب
همی گردد ز سر تا پای چشمم
دُری میجوید از دریای چشمم
تو پنهان گشتهیی چون درّ دریا
نمیایی ز زیر آب پیدا
تویی فارغ ز من عالم گرفته
منم غوّاص دریا دم گرفته
اگر زین قعر بحرم برنیاری
فرو میرم درین دریا بزاری
عفی اللّه مردم چشمم که صد بار
درین دریا فرو شد سر نگونسار
بسی دارد درین دریا ز دل تاب
ازان چون مردم آبیست بر آب
همه غوّاصی دریای خون کرد
بخون در رفت و زخون سر برون کرد
ز دریای دلم گوهر برآورد
ز چشم اشک ریزم با سر آورد
بسفت از نوک مژگان گوهر خویش
چو باران ریخت بر خاک از در خویش
که تادر پیش من آیی بکاری
ترا از راه من نبود غباری
عفی اللّه مردم چشمم کزین سوز
ز دریا آشنا جوید شب و روز
چو دریای دلم پر موج خونست
که داند تا درین دریاش چونست
درین دریا عجایب دید بسیار
همه بر تو شمارم گوش میدار
چو دریا کرد غرق دلستانش
ز دریا با لب آمد لیک جانش
چو در دریا بسی میکرد یا رب
ز دریا دید خشکی لیک در لب
چو گوهر جست بسیاری ز دریا
ز دریا با سرآمد لیک رسوا
چو درّی جست ازان دریا گزیده
ز دریا یافت صد دُر لیک دیده
درین دریا چو شد شیرین دل از تن
ز دریا شد برون لیکن دل از من
چو آن دُریافتی بنمود از رشک
ز دریا رفت بر هامون دُر اشک
درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب
ز دریا درگذشت امّا ز سر آب
چو در دریا فرو شد همدم تو
ز دریا جان نبرد الّا غم تو
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
همه بر روی من دارد زخون دست
چو رویم گونهٔ گلگون ندارد
زمانی روی من بی خون ندارد
که تا پیش تو آرد سرخ رویم
بشست از خون چشمم این نگویم
عجب در مردم چشمم بماندم
که چون صد چشمهٔ خون را براندم
چگونه زنده می ماند درین سوز
که خون ریزیست کار او شب و روز
چنین کاری چو از دل میکند او
بسی خاکم بخون گل میکند او
مگر آیی بکوی ناتوانی
بماند پایتو در گل زمانی
عفی اللّه مردم چشمم که اکنون
ز حقّه مهره میگرداند از خون
چو خون دل بخورد و ترک جان کرد
هزاران کعبتین از خون روان کرد
بمهره فال میگیرد که تابوک
برون آید بترک هجرت از سوک
اگر صد مهره گرداند برین فال
همه بر روی من آید علی الحال
اگر یک راه شش پنجی برآید
دمی زو بیغم و رنجی برآید
ازین ششدر کناری گیرد آخر
همه کارش قراری گیرد آخر
چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه
عفی اللّه مردم چشمم عفی اللّه
که بر بام حرم چون پاسبانی
زند چوبک ز مژّه هر زمانی
بشکل پاسبانش نیست آرام
شده چوبک زن از مژگان برین بام
چو چوبک میزند هندو از آنست
عجب نبود که هندو پاسبانست
سیه پوشیده همچون ابروی تست
سیه باشد بلی چون هندوی تست
بسی سودا بپخت از کاسهٔ سر
سیه رو آمد از مطبخ سوی در
سیه زان شد که تن درداد بیتو
که تا خونش بروی افتاد بیتو
سیه زان شد که بی رویت نگه کرد
ازین تشویر روی خود سیه کرد
ازان در جامهٔ ماتم میان بست
که بی رویت برو عالم سیاهست
سیه شد چون نظر بیتو گشادست
دلم زین غصّه داغش بر نهادست
از آب او چو حال من تبه شد
بسی آتش درو بستم سیه شد
فتاد از آتش دل سوز در وی
سیه شد چون فرو شد روز بروی
مگر گویی ز دریاهای پرجوش
خلیفهست آب را زان شد سیه پوش
ز دل آتش برون آمد ز چشم آب
چو در آتش نهادم شد سیه تاب
بنور روی تو چون نیست راهیش
چنین بگرفت سودای سیاهیش
ز بس خون کو برآورد و فرو برد
سیه زان شد که گویی خون درو مرد
عجب نبود سیه بودن مقیمش
که میبینم سیه، رنگ گلیمش
سیه شد زانکه چشمش دُرفشان بود
که دُر را با شبه گویی قران بود
درین ماتم چنین اندیشمندست
بلایی بی تواش بر سر فگندست
سیه زانست جای او و دلگیر
که بی تو پای او ماندست در قیر
سیاه از آتش سوزان هجرانست
چومسکین سوختست آری سیه زانست
سرشک او اگر نیست آب حیوان
چرا شد در سیاهی مانده پنهان
چو شبرو او سیه میپوشید اکنون
مگر شب میرود لیکن ازو خون
چو شبرو پر دلیش از حد برونست
ولیکن پر دلی او ز خونست
سیه شد از بلای عشق جانسوز
دلم چون شمع میسوزد شب و روز
ز دل چون دود بر بالا رسیدست
ز دود دل سیاهی ناپدیدست
سیاهی را ازان دیده چو بسرشت
سوی زلف سیاهت نامه بنوشت
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۶۱