عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گَرد
ای ‌گشته به دولت تو روزافزون مرد
ایزد به تو این جهان ا‌همه‌ا میمون‌ کرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
چون شاه جهان کمان کشیدن گیرد
پیروزی از آسمان رسیدن گیرد
هر تیر کز آن کمان پریدن گیرد
صبحی دگر از ظفر دمیدن‌ گیرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ای شاه زمین فلک سریرتو سزد
مریخ به جَدْی پرّ تیر تو سزد
خورشید نگویم که دبیر تو سزد
یک نقطه ز اتوقیع‌ا وزیر تو سزد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
چون رخ بگشاد آن نگار دلبند
جای صلوات باشد و جای سپند
احسنت زند ستاره از چرخ بلند
آن مادر راکه چون تو زاید فرزند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
ای شاه بنای ملک محکم به‌تو ماند
باغ ظفر و فتوح خرم به تو ماند
شاهنشهی از نژاد آدم به تو ماند
رفتند مخالفان و عالم به تو ماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
تا چند دل تو چشمهٔ نور بود
زان چشمهٔ نور چشم بد دور بود
ملک و سپه و خزینه معمور بود
آن خسرو را که چون تو دستور بود
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
هرکس که سزای افسر وگاه بود
خدمتگر این خدمت درگاه بود
در روی زمین اگر بسی شاه بود
شاه همه سنجر ملکشاه بود
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
سلطان جهان برکیارق باید
کز دولت او جهان همی آراید
بس برناید تا هنرش بِفْزاید
بندد کمر و همه جهان بگشاید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
از درگه تو ملوک را تاج آید
در همّت تو هزار معراج آید
توقیع تو چون به ‌دست محتاج آید
چون‌کعبه بود که بیش حُجاج آید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
حوران سپاهت ای شه شیر شکر
در آب روان همی نمایند صُوَر
آن است مرادشان که باشند مگر
در خدمت مجلس تو اِستاده کمر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
دست مَلِک ملوکِ عالم‌ْ سنجر
بحری است‌ که در جهان چنان نیست دگر
چون باد سخاکند بر آن بحرگذر
موجش همه دُر باشد و آبش همه زر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
چون ابر کف تو بیند ای خسرو شرق
از تو نکند به جود تا دریا فرق
گردد خجل و شود به آب اندر غرق
از رشک بگرید و برو خندد برق
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای شاه جهان دو گوشهٔ روی زمین
در قبضهٔ ملک توست تایوم‌الدین
تیغ تو همی‌کند شبیخون و کمین
یک ساله بر آن‌گوشه و یک ساله بر این
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
زین فتح‌ که‌ کرد شاه در کشور چین
هم ملک همی نازد و هم دولت و دین
هر مملکتی که هست بر روی زمین
بوالفتح ملکشاه کند فتح چنین
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
خورشید بر آسمان نپیماید راه
زان‌ گونه که بر زمین سپه راند شاه
جز شاه ملکشاه به یک نیمهٔ ماه
از دجله به جیحون که کشیدست سپاه
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
افروخته دولت شه عالم رای
ملک‌افزای است و عدل گستر همه‌جای
زین دولت عدل گستر ملک‌افزای
جشم بد خلق دور داراد خدای
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
شاها در فتح بر تو بگشاد خدای
منشور ظفر به تو فرستاد خدای
چون عالم بر تو راست بنهاد خدای
هرچ آن پدرت خواست تورا داد خدای
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
در بر ملکا دل توانگر داری
دریای محیط است‌که در بر داری
تا برکف جام و بر سر افسر داری
مه بر کف و آفتاب بر سر داری
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای شاه نگویمت که چون گردونی
زیراکه به قدر و جاه از او افزونی
از قدر و محل همی ندانم چونی
گویی‌که ز وهم آدمی بیرونی
امیر معزی : امیر معزی
مسمط
قافلهٔ شب‌ گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام ا‌جام‌ا‌بدل شد به کام‌
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام‌؟
در قدح مشک‌بوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبک‌تر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن‌ ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازه‌گل آید به ‌بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل ‌دوست ابین‌ا‌ وین چو سر زلف‌ یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به‌ سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا ‌شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوه‌گر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به ‌صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بی‌نصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ‌ گشته دگر مشک‌بوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست‌ بوی ‌بنفشه مگر
ای سخن‌آرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می‌ زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به‌ کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی‌ که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به ‌کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم‌ کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش ‌گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُ‌ا‌لمَستقیم‌ همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک‌ اخترست
درخور پیغمبر است‌ گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعر‌ی تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را ‌کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح‌ گه چو عصای‌ کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک‌ گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت ‌کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون‌ کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم‌ گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی به‌کام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی ‌است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست‌ گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی‌ گذار روز به ‌شادی سِپَر