عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مدیح سلطان مسعود پس از شکار او
ای جهان را به راستی داور
ملک عدل ورز دین پرور
عالم افروز نام مسعودت
ملک را همچو تاج را گوهر
گنج پرداز دست معطی تو
بزم را همچو خلد را کوثر
نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
عزم تو گر دم افکند بر کوه
از دو سو کوه را برآرد پر
حزم تو گر نهی پی اندر باد
شودش بسته خشک راه گذر
مرکب تست اژدهای نبرد
خنجر تست کیمیای ظفر
برسد ملک تو به هفت اقلیم
که چنین است حکم هفت اختر
زحل سرفرازست از مهر
همتت را گرفته تنگ به بر
دولتت را به هر چه خواهی کرد
مشتری رهبرست و فرمان بر
تیغ مریخ آتشی دارد
دشمنت را دریده مغز و جگر
نه عجب کافتاب نورانی
سایه چون چتر افکند بر سر
گردد اندر رفیع مجلس تو
زهره لهو جوی خنیاگر
در برابر عطارد ساحر
با سر کلک تو رود هم بر
از پی روشنایی شب تو
بدر باشد همیشه جرم قمر
نادره قصه ای شنیده رهی
کز همه قصه هاست نادره تر
از گوزنان بیشه کوب رسید
مژده زی آهوان دشت سپر
که چرید و چمید و غم مخورید
نیست رنج نهیب و بیم خطر
که تهی کرد خشت مسعودی
بیشه ها را ز شیر شرزه نر
در یکی صیدگاه شاهنشاه
که برانگیخت چون قضا و قدر
به دو سر تیر او یکی لحظه
خاک بالین شدند و خون بستر
نسل شیران بریده شد ز جهان
اینت شادی و اینت عیش و بطر
آفرین بر گشاد او که به زخم
همه گرگ افکن است شیر شکر
خسروا باد اگر سلیمان را
گشت در زیر تخت فرمان بر
آب را زین نمط مطیع شده
زیر صدر رفیع خود بنگر
به جهان هیچ کس ندیده و ما
بحر دیدیم در میان شمر
ملکا روزگار چار تست
نیست شاه را چنین چاکر
بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملک تو به بحر و به بر
آفتاب آمد ای ملک به حمل
گشت حال هوا همه دیگر
برکه و دشت باز گستردند
بیرم چین و دیبه ششتر
گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زیور
روشنی بیاض دولت بین
خرمی سواد باغ نگر
سر فراز و به خرمی بگذار
لهو جوی و به فرخی می خور
دیده حاسدان به تیر بدوز
تارک دشمنان به تیغ بدر
ملک عدل ورز دین پرور
عالم افروز نام مسعودت
ملک را همچو تاج را گوهر
گنج پرداز دست معطی تو
بزم را همچو خلد را کوثر
نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
عزم تو گر دم افکند بر کوه
از دو سو کوه را برآرد پر
حزم تو گر نهی پی اندر باد
شودش بسته خشک راه گذر
مرکب تست اژدهای نبرد
خنجر تست کیمیای ظفر
برسد ملک تو به هفت اقلیم
که چنین است حکم هفت اختر
زحل سرفرازست از مهر
همتت را گرفته تنگ به بر
دولتت را به هر چه خواهی کرد
مشتری رهبرست و فرمان بر
تیغ مریخ آتشی دارد
دشمنت را دریده مغز و جگر
نه عجب کافتاب نورانی
سایه چون چتر افکند بر سر
گردد اندر رفیع مجلس تو
زهره لهو جوی خنیاگر
در برابر عطارد ساحر
با سر کلک تو رود هم بر
از پی روشنایی شب تو
بدر باشد همیشه جرم قمر
نادره قصه ای شنیده رهی
کز همه قصه هاست نادره تر
از گوزنان بیشه کوب رسید
مژده زی آهوان دشت سپر
که چرید و چمید و غم مخورید
نیست رنج نهیب و بیم خطر
که تهی کرد خشت مسعودی
بیشه ها را ز شیر شرزه نر
در یکی صیدگاه شاهنشاه
که برانگیخت چون قضا و قدر
به دو سر تیر او یکی لحظه
خاک بالین شدند و خون بستر
نسل شیران بریده شد ز جهان
اینت شادی و اینت عیش و بطر
آفرین بر گشاد او که به زخم
همه گرگ افکن است شیر شکر
خسروا باد اگر سلیمان را
گشت در زیر تخت فرمان بر
آب را زین نمط مطیع شده
زیر صدر رفیع خود بنگر
به جهان هیچ کس ندیده و ما
بحر دیدیم در میان شمر
ملکا روزگار چار تست
نیست شاه را چنین چاکر
بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملک تو به بحر و به بر
آفتاب آمد ای ملک به حمل
گشت حال هوا همه دیگر
برکه و دشت باز گستردند
بیرم چین و دیبه ششتر
گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زیور
روشنی بیاض دولت بین
خرمی سواد باغ نگر
سر فراز و به خرمی بگذار
لهو جوی و به فرخی می خور
دیده حاسدان به تیر بدوز
تارک دشمنان به تیغ بدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او
رأی مجلس کرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - هم در ستایش آن شهریار
چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر
بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر
نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر
ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر
شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر
همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر
به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر
به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر
بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر
ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر
به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور
به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر
بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر
نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر
ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر
شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر
همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر
به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر
به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر
بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر
ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر
به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور
به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - ستایش سیف الدوله محمود
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فرو شده آواز
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افکندست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز
دلا چه داری انده به شاد کامی زی
بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسی چه دارد غم کش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش کن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
به شاد کامی در عز بیکرانه بزی
به کامرانی در ملک جاودانه بتاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - چیستان و مدح آن سلطان
گوهری جان نمای و پاک چو جان
گوهری پر ز گوهر الوان
زده بر پشت او یکی خایسک
سوده بر روی او بسی سوهان
روشنش کرده هر دو روی آتش
تنکش کرده هر دو روافسان
در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان
نه ببینند روی او به یقین
نه بدانند حد او به گمان
زخم او چون قوی ندید ضعیف
دست او چون سبک نیافت گران
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان
بر ز ناهید و مشتری و درو
فعل بهرام و گونه کیوان
تیز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخی از ریحان
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشیده زبان
روی تاریک ها بدو روشن
کار دشوارها ازو آسان
تابش او به قصد راندن خون
لرزه او ز حرص بردن جان
بر کند جان و نیستش چنگال
بخورد عمر و نیستش دندان
بوده گردون عدل را خورشید
گشته دعوی ملک را برهان
چرخ قدر ولی به دوست بلند
سود عمر عدو ازوست زیان
دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مایه خذلان
آلت یمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان
یار او لعبتی است زرد و نزار
پیکری بی روان و زرد و نوان
بی قراریست با هزار قرار
ناتوانیست با هزار توان
قد او همچو تاب یافته تبر
سر او همچو آب داده سنان
رویش از خاک دید گونه پیر
تنش از آب یافت زور جوان
رنگ دادست شسته رویش را
نور خورشید و قطره باران
باز کرده دهن سخن گوید
که بود گنگ باز کرده دهان
او کند مشکل را حل
زو شود مبهم زمانه بیان
نه برو دور چرخ پوشیده
نه درو راز روزگار نهان
رفتن راه راست جسته به سر
خدمت شاه راست بسته میان
کار دولت همی بپیرایند
هر دو در دست خسرو ایران
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن به حق خسرو و به حق سلطان
آنکه از مهر زیبدش افسر
وانکه از چرخ شایدش ایوان
خسروی زو چو آسمان برین
مملکت زو چو روضه رضوان
دشت از موکبیست مرکب او
که ازو عاجزست بادبزان
لنگرش چون فروکشید رکاب
باد پایش چو بر کشید عنان
از همه سقطها شدست ایمن
که بتگ در نیابدش حدثان
ای به تو زنده ملت اسلام
وی به تو تازه سنت ایمان
نه چو فرتو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نیسان
سرکشان را رسول تو شمشیر
خسروان را خطاب تو دهقان
روح بر جان تو ثناگستر
عقل بر همت تو مدحت خوان
با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلک باره تو هم جولان
خسته تیغ تو نرفت و نجست
جسته رزم تو نیافت امان
آتش هیبت تو را باشد
اختر و آسمان شرار و دخان
طبع تیغ تو سرد و خشک آمد
زان شدش خون گرم بر دامان
زخم بر خنجر تو پتک ز دست
به دو نیمه چرا کند سندان
تیر تر از عقاب یابد پر
کرکسان را چرا کند مهمان
از سخای تو نیز گشت و روا
شغل ضراب و پیشه وزان
نه عجب کز سخاوت تو کنون
از زر و سیم بفکند حملان
تکیه بر گنج کن که جود تو را
زر یکساعته ندارد کان
ای زمین را به حق شده خسرو
وی جهان را قبول کرده ضمان
خسروان را ز شاه باقی باد
تا بقای بقا بود به جهان
شصت سال تمام خدمت کرد
پدر بنده سعدبن سلمان
گه به اطراف بودی از عمال
گه به درگاه بودی از اعیان
دختری خرد دارم و پسری
با دو خواهر به بوم هندستان
دختر از اشک دیده نابینا
پسر از روزگار سرگردان
سی چهل تن ز خویش و از پیوند
بسته در راحت تو جان و روان
همه خواهان ملک و دولت تو
در سعادت ز ایزد سبحان
ای رهاننده خلق را ز بلا
زین بلا بنده را تو باز رهان
که دلم تنگ و طبع مظلم کرد
تنگی بند و ظلمت زندان
روز عیشم ز محنت و شدت
تیره چون ظلم و تلخ چون هجران
جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان
به امید آمده به حضرت شاه
راه زد بر امید من حرمان
مادح شاهم از که جویم عز
بنده شاهم از که خواهم نان
تا کند لعل روی لاله بهار
تا کند زردرنگ برگ خزان
تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار ارکان
ملک عالیت باد در بیعت
چرخ گردانت باد در فرمان
شده با فتح رای تو قرین
کرده با عدل دولت تو قران
سرطانی به تن پر از علت
سرطانی به دل پر از احزان
گوهری پر ز گوهر الوان
زده بر پشت او یکی خایسک
سوده بر روی او بسی سوهان
روشنش کرده هر دو روی آتش
تنکش کرده هر دو روافسان
در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان
نه ببینند روی او به یقین
نه بدانند حد او به گمان
زخم او چون قوی ندید ضعیف
دست او چون سبک نیافت گران
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان
بر ز ناهید و مشتری و درو
فعل بهرام و گونه کیوان
تیز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخی از ریحان
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشیده زبان
روی تاریک ها بدو روشن
کار دشوارها ازو آسان
تابش او به قصد راندن خون
لرزه او ز حرص بردن جان
بر کند جان و نیستش چنگال
بخورد عمر و نیستش دندان
بوده گردون عدل را خورشید
گشته دعوی ملک را برهان
چرخ قدر ولی به دوست بلند
سود عمر عدو ازوست زیان
دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مایه خذلان
آلت یمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان
یار او لعبتی است زرد و نزار
پیکری بی روان و زرد و نوان
بی قراریست با هزار قرار
ناتوانیست با هزار توان
قد او همچو تاب یافته تبر
سر او همچو آب داده سنان
رویش از خاک دید گونه پیر
تنش از آب یافت زور جوان
رنگ دادست شسته رویش را
نور خورشید و قطره باران
باز کرده دهن سخن گوید
که بود گنگ باز کرده دهان
او کند مشکل را حل
زو شود مبهم زمانه بیان
نه برو دور چرخ پوشیده
نه درو راز روزگار نهان
رفتن راه راست جسته به سر
خدمت شاه راست بسته میان
کار دولت همی بپیرایند
هر دو در دست خسرو ایران
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن به حق خسرو و به حق سلطان
آنکه از مهر زیبدش افسر
وانکه از چرخ شایدش ایوان
خسروی زو چو آسمان برین
مملکت زو چو روضه رضوان
دشت از موکبیست مرکب او
که ازو عاجزست بادبزان
لنگرش چون فروکشید رکاب
باد پایش چو بر کشید عنان
از همه سقطها شدست ایمن
که بتگ در نیابدش حدثان
ای به تو زنده ملت اسلام
وی به تو تازه سنت ایمان
نه چو فرتو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نیسان
سرکشان را رسول تو شمشیر
خسروان را خطاب تو دهقان
روح بر جان تو ثناگستر
عقل بر همت تو مدحت خوان
با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلک باره تو هم جولان
خسته تیغ تو نرفت و نجست
جسته رزم تو نیافت امان
آتش هیبت تو را باشد
اختر و آسمان شرار و دخان
طبع تیغ تو سرد و خشک آمد
زان شدش خون گرم بر دامان
زخم بر خنجر تو پتک ز دست
به دو نیمه چرا کند سندان
تیر تر از عقاب یابد پر
کرکسان را چرا کند مهمان
از سخای تو نیز گشت و روا
شغل ضراب و پیشه وزان
نه عجب کز سخاوت تو کنون
از زر و سیم بفکند حملان
تکیه بر گنج کن که جود تو را
زر یکساعته ندارد کان
ای زمین را به حق شده خسرو
وی جهان را قبول کرده ضمان
خسروان را ز شاه باقی باد
تا بقای بقا بود به جهان
شصت سال تمام خدمت کرد
پدر بنده سعدبن سلمان
گه به اطراف بودی از عمال
گه به درگاه بودی از اعیان
دختری خرد دارم و پسری
با دو خواهر به بوم هندستان
دختر از اشک دیده نابینا
پسر از روزگار سرگردان
سی چهل تن ز خویش و از پیوند
بسته در راحت تو جان و روان
همه خواهان ملک و دولت تو
در سعادت ز ایزد سبحان
ای رهاننده خلق را ز بلا
زین بلا بنده را تو باز رهان
که دلم تنگ و طبع مظلم کرد
تنگی بند و ظلمت زندان
روز عیشم ز محنت و شدت
تیره چون ظلم و تلخ چون هجران
جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان
به امید آمده به حضرت شاه
راه زد بر امید من حرمان
مادح شاهم از که جویم عز
بنده شاهم از که خواهم نان
تا کند لعل روی لاله بهار
تا کند زردرنگ برگ خزان
تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار ارکان
ملک عالیت باد در بیعت
چرخ گردانت باد در فرمان
شده با فتح رای تو قرین
کرده با عدل دولت تو قران
سرطانی به تن پر از علت
سرطانی به دل پر از احزان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
ای به عارض سپید و زلف سیاه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰ - مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش
ای فلک نیک دانمت آری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح علاء الدوله اتسز
بهار جان فزا آمد جهان شد خرم و زیبا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمتهای مستصفی و دولتهای مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمتهای مستصفی و دولتهای مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - نیز در ستایش اتسز می گوید
چمن باغ پر ثریا شد
خار و خارا عقیق و مینا شد
پیر گشته شد جهان ، ز سعی بهار
بنگر از سر چگونه برنا شد ؟
باغ خرم نبود ، خرم گشت
زاغ زیبا نبود زیبا شد
این یکی چون سپهر اعظم گشت
و آن یکی چون بهشت اعلا شد
بر هوا شد ز روی دریا ابر
دشت از اشک او دریا شد
تحفهٔ باد مشک و عنبر گشت
کسوت خاک خز و دیبا شد
لاله چون جام لعل گشت بوصف
آب در جوی همچو صهبا شد
برق مانند دست موسی گشت
ابر مانند طور سینا شد
رازهای نهفتهٔ گیتی
از دل خاک تیره پیدا شد
کوه چون بزمگاه کسری گشت
ابر چون دستگاه دارا شد
مرده را باد صبح زنده کند
باد گویی دم مسیحا شد
ساحت بوستان و عرصهٔ دشت
از در عشرت و تماشا شد
ابر گوهر فشان ز غایت جود
چون کف پادشاه دنیا شد
آفتاب ملوک دهر ، اتسز
که بدو چشم ملک بینا شد
آنکه صدرش چو خلد خرم گشت
وانکه قدرش چو چرخ والا شد
خایفان را حریم حضرت او
در امان چون حریم بطحا شد
خسروان را نطاق خدمت او
در شرف چون نطاق جوزا شد
هر که مهرش گزید مقبل گشت
هر که نطقش شنید گویا شد
عز و خواری ز مهر و کینهٔ او
قسم احباب و بخش اعدا شد
خسروا ، صفدرا ، جهانگیرا
جام دولت ترا مهنا شد
تخت شاهی ترا مسلم گشت
ملک شاهان ترا مهیا شد
ناصح از دولت تو حرمت یافت
حاسد از صولت تو رسوا شد
مورد عمر این مکدر گشت
مشرب عیش آن مصفا شد
در میان هزاران حادثه ماند
هر که از خدمت تو تنها شد
تو بشادی بزی ، که دشمن تو
از نهیب حریق شیدا شد
خار و خارا عقیق و مینا شد
پیر گشته شد جهان ، ز سعی بهار
بنگر از سر چگونه برنا شد ؟
باغ خرم نبود ، خرم گشت
زاغ زیبا نبود زیبا شد
این یکی چون سپهر اعظم گشت
و آن یکی چون بهشت اعلا شد
بر هوا شد ز روی دریا ابر
دشت از اشک او دریا شد
تحفهٔ باد مشک و عنبر گشت
کسوت خاک خز و دیبا شد
لاله چون جام لعل گشت بوصف
آب در جوی همچو صهبا شد
برق مانند دست موسی گشت
ابر مانند طور سینا شد
رازهای نهفتهٔ گیتی
از دل خاک تیره پیدا شد
کوه چون بزمگاه کسری گشت
ابر چون دستگاه دارا شد
مرده را باد صبح زنده کند
باد گویی دم مسیحا شد
ساحت بوستان و عرصهٔ دشت
از در عشرت و تماشا شد
ابر گوهر فشان ز غایت جود
چون کف پادشاه دنیا شد
آفتاب ملوک دهر ، اتسز
که بدو چشم ملک بینا شد
آنکه صدرش چو خلد خرم گشت
وانکه قدرش چو چرخ والا شد
خایفان را حریم حضرت او
در امان چون حریم بطحا شد
خسروان را نطاق خدمت او
در شرف چون نطاق جوزا شد
هر که مهرش گزید مقبل گشت
هر که نطقش شنید گویا شد
عز و خواری ز مهر و کینهٔ او
قسم احباب و بخش اعدا شد
خسروا ، صفدرا ، جهانگیرا
جام دولت ترا مهنا شد
تخت شاهی ترا مسلم گشت
ملک شاهان ترا مهیا شد
ناصح از دولت تو حرمت یافت
حاسد از صولت تو رسوا شد
مورد عمر این مکدر گشت
مشرب عیش آن مصفا شد
در میان هزاران حادثه ماند
هر که از خدمت تو تنها شد
تو بشادی بزی ، که دشمن تو
از نهیب حریق شیدا شد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نیمروز
پادشاهی کوست ایمان را کنف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح اتسز
اگر عنایت خسرو بود چنان گردم
که بر خزاین اقبال قهرمان گردم
جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمایم در نظم دستبرد سخن
که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تیر امتحان گردم
شوند گوش فصیحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سیاره هم قران گردم
علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :
ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم
شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید
که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم
حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت
که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق
همی مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم
جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال
پس از مشقت پیری همه جوان گردم
چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا
برنده خنجر او را همی فسان گردم
دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپیماق او میان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سین ها نهان گردم
مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت
که بارگی خداوند را عنان گردم
ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید
منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم
چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:
اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم
مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور
ازین بود که همی زینت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشید با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدایگانا، آسایش زمانی و من
همی بمدح تو آرایش زمان گردم
چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم
اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود
هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم
که از عنایت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اینست و آنچنان خواهم
که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در
بحرص طالب یک پاره استخوان گردم
حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم
بگرد مدح خدای و خدایگان گردم
خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعی تو خالی
که من بسعی تو بر کام کامران گردم
که بر خزاین اقبال قهرمان گردم
جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمایم در نظم دستبرد سخن
که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تیر امتحان گردم
شوند گوش فصیحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سیاره هم قران گردم
علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :
ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم
شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید
که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم
حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت
که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق
همی مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم
جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال
پس از مشقت پیری همه جوان گردم
چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا
برنده خنجر او را همی فسان گردم
دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپیماق او میان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سین ها نهان گردم
مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت
که بارگی خداوند را عنان گردم
ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید
منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم
چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:
اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم
مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور
ازین بود که همی زینت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشید با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدایگانا، آسایش زمانی و من
همی بمدح تو آرایش زمان گردم
چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم
اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود
هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم
که از عنایت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اینست و آنچنان خواهم
که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در
بحرص طالب یک پاره استخوان گردم
حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم
بگرد مدح خدای و خدایگان گردم
خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعی تو خالی
که من بسعی تو بر کام کامران گردم