عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)
بدان که مراقبت بر دو وجه است: یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد. این مراقبت کوتاه بود. چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد؟ وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول (ص) گفت، «من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد، همه کارهای وی را کفایت کنند».
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
مقام پنجم (مجاهدت است)
بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۲ - اصل هفتم
بدان که رسول (ص) گفته است، «تفکر ساعته خیر من عباده سنه. یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت»، و در قرآن جایهای بسیار است که تدبیر و نظر و اعتبار فرموده اند. و این همه تفکر بود. و هر کسی فضل تفکر بشناسد ولکن حقیقت وی و چگونگی وی نشناسد که این تفکر در چیست و برای چیست و ثمرت وی چسیت. پس شرح آن مهم است. و ما اول فضیلت وی بگوییم، پس حقیقت وی، پس آنچه تفکر برای وی است، پس آن چه تفکر در وی است.
فضیلت تفکر
بدان که کاری که یک ساعت از آن عبادت سالی فاضلتر بود درجه وی بزرگ بود، و ابن عباس رحمهم الله گوید که قومی تفکر می کردند در خدای تعالی. رسول (ص) گفت، «در خلق وی تفکر کنید، در وی تفکر مکنید که طاقت آن ندارید و قدر وی نتوانید شناخت». و عایشه رضی الله عنها می گوید که رسول (ص) نماز می کرد و می گریست. گفتم، «چرا می گریی که گناهان تو عفو کرده اند!» گفت، «چرا نگریم و این آیت بر من فرود آمده است، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب» پس گفت، «وای بر آن کس که برخواند و تفکر نکند». و عیسی (ع) را گفتند که بر روی زمین مثل تو هست یا روح الله؟ گفت، «هست. هرکه سخن وی همه ذکر بود و خاموشی وی همه فکر بود و نظر وی همه عبرت، مثل من است». و رسول (ص) گفت، «چشمهای خویش را از عبادت نصیب دهید». گفتند، «چگونه؟» گفت، «به خواندن قرآن از مصحف و تفکر اندر آن و عبرت از عجایب وی» ابوسلیمان دارانی می گوید، «تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمرت وی حکمت است و زندگانی دلها». داوود طایی در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فرو افتاد. همسایه برجست و شمشیر برگرفت. پنداشت که دزد است چون وی را دید گفت، «تو را که انداخت؟» گفت، «بی خبر بودم ندانم».
حقیقت تفکر
بدان که معنی تفکر علم است. و هرعلم که از بدیهه معلوم نبود وی را طلب می باید کرد و آن ممکن نیست الا بدان که معرفت دیگر را با یکدیگر جمع کنی و میان ایشان تالیف کنی تا جفت گیرند و از میان آن دو معرفت سیمی تولد کند، چنان که میان نر و ماده بچه تولد کند. آن دو معرفت چون دو اصل باشد این معرفت سیم را، آنگاه با دیگری جمع کند تا از وی چهارمی پدید آید. همچنین تناسل علوم بی نهایت می افزاید. و هرکه بدین طریق علوم حاصل نتواند کرد از آن است که راه بدان علوم که اصول است نمی برد. و مثل وی چون کسی بود که سرمایه ندارد، تجارت چون کند؟
و اگر می داند، ولکن نمی داند که میان ایشان جمع چون باید داشت، چون کسی بود که سرمایه دارد ولکن بازرگانی نداند. و شرح حقیقت این دراز است و در این یک مثال بگوییم: کسی که خواهد که بداند که آخرت بهتر از دنیا، نتواند تا آنگاه که دو چیز نداند از دنیا. یکی آن که بداند که باقی از فانی بهتر، دیگر آن که بداند که آخرت باقی است و دنیا فانی. چون این دو اصل بدانست به ضرورت این دیگر علم که آخرت بهتر از دنیاست از وی تولد کند. و بدین تولد نمی خواهیم آن که معتزله می خواهند. و شرح این دراز است.
پس حقیقت همه تفکرها طلب علم است از احضار دو علم در دل، ولکن چنان که از دو اسب که جفت گیرند گوسپندی تولد نکند، همچنین از هردو علم که باشد هر علم که خواهی تولد نکند، بلکه هر نوعی را از علم دو اصل دیگر است. تا آن دو اصل در دل حاضر نکنی این فرع پدید نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۳ - پیدا کردن تفکر که برای چه می باید
بدان که آدمی را در ظلمت و جهل آفریده اند و در جهل وی را به نوری حاجت است که از آن ظلمت بیرون آید و راه به کار خویش داند که چه می باید کرد و از کدام سو باید رفت، از سوی دنیا یا از سوی آخرت. و به خود مشغول می باید بود یا به حق؟ و این پیدا نشود الا به نور معرفت. و نور معرفت از تفکر پدید آید، چنان که کسی در تاریکی عاجز باشد و راه نبرد، سنگ بر آهن زند تا از وی نور آتش پدید آید و چراغ برافروزد. از آن چراغ حالت وی بگردد تا بینا شود و راه از بی راهی بشناسد، پس رفتن گیرد. همچنین مثل آن دو علم که اصل است و میان ایشان جمع می باید کرد تا معرفت سیم تولد کند چون سنگ و آهن است و مثل تفکر چون زدن سنگ است بر آهن و مثل معرفت چون نور است که از وی پدید آید تا از آن حالت دل بگردد و چون حال دل بگردد کار و عمل بگردد، چون بدید مثلا که اخرت بهتر است پشت با دنیا کند و روی به آخرت آرد.
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۴ - پیدا کردن میدان فکرت که در چه باشد و کجا رود
بدان که مجال و میدان فکرت بی نهایت است که علوم را نهایت نیست و فکرت در همه رواست، ولکن هرچه نه به راه دین تعلق دارد ما را شرح آن مقصود نیست، اما آنچه به راه دین تعلق دارد اگرچه تفصیل آن بی نهایت است، ولکن فذلک آن بتوان گفت. و بدان که به راه دین معاملت بنده می خواهیم که میان وی و میان حق تعالی است که آن راه وی است که بدان به حق رسد.
و تفکر بنده یا در خود بود یا در حق. اگر در حق بود یا در ذات و صفات وی بود یا در افعال و عجایب مصنوعات وی. و اگر در خود تفکر کند یا در صفاتی است که آن مکروه حق است و وی را از حق دور کند و آن معاصی و مهلکات است. و یا در آنچه محبوب حق است که وی را نزدیک گرداند به وی و آن طاعت و منجیات است، فذلک این دو می دانست.
و مثل بنده هم چون عاشق است که اندیشه وی یا در جمال معشوق و حسن صورت وی بود و یا در افعال و اقوال و اخلاق وی بود. و اگر در خود اندیشد یا از آن اندیشه که وی را نزدیک معشوق قبول زیادت کند. یا در آن که وی را از آن کراهیت آید تا از آن حذر کند. هر اندیشه که به حکم عشق بود از این چهار بیرون نبود. اندیشه عشق دین و دوستی حق تعالی هم چنین بود.
میدان اول
آن بود که از خود اندیشه تا صفات و اعمال مکروه وی چیست تا خویشتن از آن پاک کند. و این معاصی ظاهر باشد یا خبایث اخلاق باشد در باطن. و این بسیار است که معاصی ظاهر بعضی به هفت اندام تعلق دارد چون زبان و چشم و دست و غیر آن و بعضی به جمله تن. و خبایث باطن همچنین و در هر یکی از این اندیشه ها را سه حال بود: یکی آن که فلان کار و فلان صفت مکروه است یا نه که این همه جایها روشن نبود و به تفکر توان شناخت. دوم آن که چون مکروه است من بدین صفت هستم یا نه که صفت نفس نیز آسان نتوان شناخت الا به تفکر و سوم آن که اگر بدان صفت موصوف است تدبیر خلاص از این چیست پس هر روز بامداد باید که یکی ساعت در تفکر این کند.
و اندیشه اول در معاصی ظاهر کند: از زبان اندیشه کند که اندر این روز به سخن مبتلا خواهد شد و باشد که در رغبت و دروغ افتد. تدبیر آن بیندیشد که ازاین چون حذر کند. و همچنین اگر در خطر است که در لقمه حرام افتد تدبیر آن بیندیشد که از آن حذر چون کند. و هم چنین از همه اندامهای خویشتن تفحص کند و در همه طاعات بیندیشد. و چون از این فارغ شد در فضایل اندیشه کند تا همه به جای آرد، مثلا گوید این زبان برای ذکر و راحت مسلمانان است و برای آن آفریده اند و من قادرم که فلان ذکر کنم و فلان سخن خوش گویم تا کسی بیاساید و چشم برای آن آفریده اند تا دام وی باشد که بدان سعادت صید کنم و بدین چشم در فلان عالم نگرم به چشم تعظیم و در فلان فاسق نگرم به چشم تحقیر تا حق چشم گزارده باشم و مال برای راحت مسلمانان آفریده اند. فلان صدقه بدهم و اگر مرا حاجت است صبر کنم و ایثار کنم.
این و امثال این هر روز اندیشه کند و باشد که به اندیشه یک ساعت وی را خاطری درآید که همه عمر معصیتی دست بدارد، پس از این است که تفکر یک ساعت از طاعات یک ساله بهتر است که فایده وی جمله عمر را باشد. و چون از تفکر طاعات و معاصی ظاهر بپرداخت به باطن شود و از اخلاق بد بیندیشد تا در باطن وی از آن چیست و از منجیات چیست که وی را نیست تا طلب کند و آن نیز دراز است.
ولکن اصل مهلکات ده است. اگر از این خلاص یابد، تمام بود: بخل و کبر و عجب و ریا و حسد و تیزی چشم و شره طعام و شره سخن و دوستی مال و دوستی جاه و از منجیات نیز ده است: پشیمانی بر گناه و صبر بر بلان و رضا به قضا و شکر بر نعمت و برابر داشتن خوف و رجا و زهد در دنیا و اخلاص در طاعت و خلق نیکو با خلق و دوستی خدای تعالی. و دراین هر یکی مجال تفکر بسیار است، و آن بر کسی گشاده بود که علوم این صفات چنان که در این کتاب گفته ایم بشناسد.
و باید که بنده جریده ای دارد خویشتن را این صفات بر وی نبشته. چون از معالجه یکی فارغ شود خط بر وی کشد و به دیگر مشغول گردد و باشد که هرکسی را بعضی از این اندیشه ها مهمتر بود مثلا عالم با ورع که از این همه برسته باشد غالب آن بود که خالی نباشد از آن که به علم خویش می نازد و نام و جاه می جوید به اظهار آن و عبادت و صورت خویش در چشم خلق آراسته می دارد و به قبول خلق شاد می باشد و اگر کسی در وی طعن کند با وی حقد در دل می گیرد و به مکافات مشغول می شود. و این همه خباثت است ولکن پوشیده تر و همه تخم فساد دین است، پس هر روز باید که در این فکرت می کند تا از این چون گریزد و بودن و نابودن خلق نزدیک خویش برابر کند تا نظر وی همه به خلق بود، و اندر این مجال فکرت بسیار است.
پس از این جمله معلوم شد که تفکر را که بنده در صفات خویش کند. در این دو جنس نهایت نیست، اما تفصیل آن ممکن نبود گفتن.
میدان دوم (فکرت در حق تعالی است)
و تفکر یا در ذرات و صفات وی بود یا در افعال و مصنوعات وی. و مقام بزرگترین تفکر در ذات و صفات وی است، ولکن چون خلق طاقت آن ندارند و عقول بدان نرسد، شریعت نهی کرده است و گفته که در وی تفکر مکنید، «فانکم لن نقد رول قدره»، و این دشواری نه از پوشیدگی جلال حق است، بلکه از روشنی است که بس روشن است و بصیرت آدمی ضعیف است، طاقت آن ندارد بلکه اندر آن مدهوش و متحیر شود، هم چنان که خفاش به زور نپرد که چشم وی ضعیف است و طاقت نور آفتاب ندارد و به زور فرا نبیند، اما به آخر روز که نور آفتاب اندکی مانده باشد فرا بیند.
و عوام خلق در این درجه اند، اما صدیقان و بزرگان را طاقت نظر باشد ولکن بر دوام نه که هم بی طاقت شوند، چون مردم که در چشمه آفتاب توانند نگریست، لکن اگر مداومت کنند بیم نابینائی بود، هم چنین اندر این نظر هم بیم بی عقلی باشد، پس آنچه بزرگان از حقایب صفات حق تعالی بدانند هم رخصت نیست با خلق گفتن الا هم به لفظی که به صفات خلق نزدیک باشد، چنان که گویی عالم و مرید و متکلم و او از این چیزی فهم کند هم جنس صفات خویش. و آن تشبیهی بود، ولکن این مقدار بباید گفت که سخن وی نه چون سخن توست که حرف و صوت بود و در وی پیوستگی و گسستگی بود. و چون این بگویی باشد که طاقت ندارد و انکار کند، چنان که چون با وی گویی که ذات وی نه جوهر بود و نه عرض و نه در جای بود و نه بی جای. و نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل و نه بیرون عالم و نه در درون عالم، باشد که این نیز انکار کند و گوید این خود ممکن نیست، به سبب آن که بر خویشتن قیاس کند و ازاین هیچ عظمت فهم نکند، چه عظمتی که ایشان دیده باشند عظمت سلطانان دانند که بر تختی نشینند و غلامان پیش ایشان بایستند، همچنین در حق وی تقدیر کنند تا باشد که گویند لابد وی را نیز دست و پای و چشم و دهان و زبان باشد.
و اگر مگس را هم چنین عقلی بود که این قوم را هست گفتی باید که آفریدگار مرا پر و بال باشد که محال باشد که مرا چیزی باشد که آن قدرت و قوت من بود و وی را نبود، پس آدمی نیز همچنین همه کارها بر خویشتن قیاس کند، و ازاین سبب شرع منع کرد از این فکرت.
و سلف منع کرده اند از کلام و روا نداشتند صریح به گفتن این که در عالم نیست و بیرون عالم نیست و پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه بدین قناعت کردند که لیس کمثله شیء که با هیچ چیز نماند و هیچ چیز با وی نماند»، و این بر جمله گفتند بی تفصیل و تفصیل بدعت است به سبب آن که عقول بیشترین خلق احتمال نکند و برای این بود که وحی آمد به بعضی انبیا که بندگان مرا از صفات من خبر مده که انکار کنند، با ایشان آن بگوی که فهم توانند کرد. پس اولی تر آن بود که از این سخن نگویند و در این تفکر نکنند مگر کسی که به کمال باشد و آنگاه او به آخر کار نیز به دهشت و حیرث افتد لابد.
پس عظمت وی باید که از عجایب وی طلب کند که هرچه در وجود است همه نوری است از انوار قدرت و عظمت وی. و اگر کسی طاقت آن ندارد که در آفتاب نگرد، طاقت آن دارد که در نور نگرد که بر زمین افتاده است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۸ - فضیلت توکل
بدان که خدای تعالی همه را به توکل فرمود و آن شرط ایمان کرد و گفت، «و علی الله فتوکل ان کنتم مومنین» و گفت، «خدای تعالی متوکلان را دوست دارد، ان الله یحب المتوکلین» و گفت، «هرکه بر وی توکل کند بسنده است، و من یتوکل علی الله فهو حسبه» و گفت، «به خدای بسنده است بنده خود را؟ الیس الله بکاف عبده» و چنین آیات بسیار است. و رسول (ص) گفت، «امتها را به من نمودند. امت خویش را دیدم که کوه و بیابان از ایشان پر بود. عجب داشتم از بسیاری ایشان و شاد شدم. مرا گفتند: خشنود شدی؟ گفتم: شدم. گفتند: با این به هم هفتاد هزار در بهشت شوند بی حساب. گفتند: آن کیند؟ گفت آنها که کارها را بر افسون و داغ و فال نکنند، ولکن جز برای خدای تعالی اعتماد و توکل نکنند». پس عکاشه برخاست و گفت، «یا رسول الله دعا کن تا مرا از ایشان کند». گفت، «بارخدایا وی را از ایشان کن». دیگری برپای خاست و همین دعا خواست، گفت، «سبقک بها عکاشه، یعنی عکاشه سبق برد».
و رسول (ص) گفت، «اگر چنان که حق توکل است شما را، بر خدای تعالی توکل کنید، روزی به شما رساند چنان که به مرغان می رساند که بامداد بروند همه شکمها تهی و گرسنه و شبانگاه بازآیند شکمها پر و سیر». و گفت، «هرکه پناه به خدای تعالی دهد خدای همه مومنث های وی را کفایت کند و روزی وی را از جایی که امید ندارد به وی رساند و هرکه پناه با دنیا دهد خدای تعالی وی را با دنیا گذارد».
و چون خلیل (ع) را بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند، گفت، «حسبی الله و نعم الوکیل» چون در هوا بود جبرئیل (ع) گفت، «هیچ حاجت داری؟» گفت، «اما الیک فلا، یعنی به تو نه». تا وفا کرده باشد بدین که گفت حسبی الله و بدین سبب وی را به وفا صفت کرد و گفت، «و ابراهیم الذی و فی» و به داوود (ع) وحی آمد که با داوود هیچ بنده نیست که از میان همه دست در من زند که اگر همه آسمان و زمین به کید و مکر با وی برخیزد نه وی را از آن فرج دهم.
سعید بن جبیر می گوید، «مرا کژدمی بزد. مادر سوگند داد که دست بده تا افسون کنند. آن دست دیگر که به سلامت بود به افسونگر دادم». و این برای آن کرد که رسول (ص) گفته است متوکل نباشد کسی که افسون و داغ کند. و ابراهیم ادهم رهبانی را دید. پرسید که قوت از کجا می خوری؟ گفت، «از او پرس که روزی می دهد که از کجا می فرستد که این علم مرا نیست».
و یکی را گفتند، «همیشه در عبادت باشی قوت از کجا خوری؟» اشارت کرد به دندان و گفت، «آن که آسیا بیافرید باز می فرستد». و هرم بن حیان، اویس را گفت، «کجا فرمایی که مقام کنم؟» گفت، «به شام»، گفت، «آنجا معیشت چون باشد؟» اویس گفت، «اف لهذه القلوب، قد خالطها الشک فلا تنفقها الموعظه. شک بر این دلها غالب شده است. پند نپذیرد».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است
بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است: یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند، چنان که در خبر آمده است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۵ - پیدا کردن اعمال متوکل
بدان که همه مقامات دین بر سه اصل گردد: علم و حال و عمل، اما علم و حال توکل شرح کرده آمد. و عمل ماند و باشد که کسی تخیل کند که شرط توکل آن باشد که همه کارها با خدای تعالی گذارد و به اختیار خویش هیچ کار نکند، البته تا کسب نکند و هیچ چیز فردا را ننهد و از مار و کژدم و شیر نگریزد و اگر بیمار شود دارو نکند این همه خطاست که همه برخلاف شرع است و شرع بر توکل ثنا کرده است چگونه مخالف باشد شرع را؟
بلکه اختیار آدمی به دست آوردن مالی باشد که ندارد یا در نگاهداشت آن که دارد یا در دفع ضرری که حاصل نیامده است یا در ازالت ضرری حاصل آمده است و توکل در هر یکی حکمی دارد و این چهار مقام لابد شرح باید کرد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۲ - آداب متوکل چون کالا دزد ببرد
بدان که متوکل باید شش ادب نگاه دارد:
یکی آن که اگرچه در بندد استقصا نکند و بند بسیار ننهد و از همسایگان پاسبانی نخواهد، لکن آسان فراگیرد. مالک بن دینار رشته ای بر در خانه بستی و گفتی اگر به سبب سگ نبودی نبستمی.
ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت. مالک بن دینار را زکوه فرستادند. پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد. نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد. چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است. وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد؟ بدین سبب این نظر تمامتر است.
ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد، و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان. و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد. اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد، چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد. اگر فرزند آید و اگر نه، وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد، اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی.
ادب چهارم آن که اندوهگین نشود و بداند که خیرت وی آن بود که ببردند و اگر گوید که در سبیل خدای تعالی کردم طلب نکند و اگر با وی دهند نیز بازنستاند و اگر بازستاند ملک وی بود که به مجرد نیت از ملک نشود ولکن در مقام توکل محبوب نباشد. ابن عمر را اشتری بدزدیدند. بجست تا بامداد. آنگاه گفت فی سبیل الله و با مسجد آمد و نماز می کرد. یکی بیامد که اشتر فلان جای است. نعلین در پای کرد و پس گفت استغفرالله و بنشست و گفت، «گفته بودم که در سبیل خدای تعالی کردم. اکنون گرد آن نگردم».
و یکی از مشایخ گوید که برادری را به خواب دیدم در بهشت ولکن اندوهگین. گفتم: در بهشت چرا اندوهگینی؟ گفت این اندوه تا قیامت با من خواهد بود که مقامات عظیم به من نمودند در علیین که در همه بهشت آن نبود، شاد شدم. چون قصد آن کردم منادی آمد که وی را بازگردانید که این کسی را بود که سبیل رانده نبود. گفتم: سبیل راندن کدام بود؟ گفت: تو گفتی که فلان چیز در سبیل خدای آنگاه به سر نبردی. اگر تو تمام کردی این نیز تمام به تو دادندی».
و یکی در مکه از خواب بیدار شد. هامیانی زر داشته بود ندید. یکی از بزرگان عابدان آنجا بود. وی رامتهم کرد. آن کس وی را به خانه برد و گفت زر چند بود؟ گفت: چندین. چندان که وی گفت به وی داد. چون بیرون آمد خبر شنید که هامیان وی یکی از یاران وی به بازی برگرفته است. بازگشت و زر با نزدیک وی برد هر چند گفت قبول نکرد گفت: آن در نیت خویش سبیل کردم. آخر بفرمود تا همه به درویشان دادند.
و هم چنین اگر کسی نانی می برد به درویش دهد درویش رفته باشد کراهیت داشته اند با خانه بردن و بخوردن. به درویش دیگر داده اند. ادب پنجم آن که بر دزد و ظالم دعای بد نگوید که بدین هم توکل باطل شود و هم زهد که هرکه بر گذشته تاسف خورد زاهد نبود. ربیع بن خثیم را اسبی ببردند که چندین هزار درم ارزید. گفت، «می دیدم که می بردند». حاضران که بودند بر وی دعای بد کردند. گفت، «مکنید که من وی را بحل کردم و به صدقه به وی داده ام».
یکی را گفتند، «ظالم خویش را دعای بد کن». گفت، «ظلم بر خویشتن کرده است نه بر من. وی را آن شر کفایت است زیادت نتوانم گفت بر وی». و در خبر است که بنده بر ظالم دعای بد می کند تا حق خویش بتمامی قصاص کند، و باشد که ظالم را چیزی بر وی بماند».
ادب ششم آن که اندوهگین شود برای دزد و شفقت آرد بر وی که بر وی معصیتی برفت و در عذاب آن گرفتار شود و شکر کند که وی مظلوم است و ظالم نیست و آن نقصان که در مال افتاد در دین نیفتاد و اگر اندوه کسی که معصیتی را حلال داشت دل را مشغول نکند از نصیحت و شفقت بر خلق دست بداشته بود. فضیل پسر را دید که کالاش ببرده بودند می گریست. گفت، «بر کالا می گریی؟» گفت، «نه، برای آن مسکین که چنین کاری بکرد و در قیامت وی را هیچ حجت نبود».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۴ - فصل (چرا از داغ نهی آمده است)
بدان که داغ نیز عادت است گروهی را. ولکن کردن آن از توکل بیفکند، بلکه از آن خود نهی آمده است و از افسون نهی نیست به سبب آن که سوختن آتش جراحتی با خطر است و از سرایت آن بیم بود، نه چون فصد و حجامت. و منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. و چیز دیگری به جای آن بایستد. عمران بن الحصین را علتی افتاد. گفتند، «داغ کن»، نکرد. چون الحاح کردند بکرد و گفت، «پیش از این نوری می دیدم و آوازی می شنیدم و ملایکه بر من سلام می کردند تا این داغ بکردم. آن همه از من در حجاب شدند». آن گاه توبه و استغفار کرد و مطرف بن عبدالله را گفت بعد از مدتی خدای تعالی آن کرامت با من داد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۵ - پیدا کردن آن که دارو ناخوردن در بعضی از احوال فاضلتر و آن مخالفت رسول (ص) نبود
بدان که بسیاری از بزرگان علاج نکردند. و باشد که کسی گوید، «اگر این کمالی بودی رسول (ص) دارو نخوردی». پس این اشکال بدان برخیزد که بدانی که دارو ناخوردن را شش سبب است:
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۳ - پیدا کردن آن که هیچ لذت چون لذت دیدار حق تعالی نیست
بدان که این مذهب همه مسلمانان است به زبان، ولکن اگر از خویشتن تحقیق این جویند تا دیدار چیزی که به جهت نبود و شکل و لون ندارد چه لذت دارد. این ندانند، ولکن زبان اقرار می دهند از بیم آن که در شرع آمده است، ولکن در باطن هیچ شوق نبود، بدان که آنچه نداند بدان مشتاق چون باشد؟ و هرچند تحقیق این سر در کتاب دشخوار بود، لکن ما به اشارتی مختصر تعریف کنیم.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)
همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد، هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید؟ بدان که علاج این چهار چیز:
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۸ - اصل دهم
بدان که هرکه بشناخت که آخر کار وی به همه حال مرگ است و قرارگاه وی گور است و موکل وی منکر و نکیر و موعد وی قیامت و مورد وی بهشت است یا دوزخ، هیچ اندیشه وی را مهمتر از اندیشه مرگ نبود و هیچ تدبیری عالیتر از تدبیر زاد مرگ نبود، اگر عاقل بود چنان که رسول (ص) گفت، «الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت» هرکه یاد مرگ کند ناچار به ساختن زاد آن مشغول باشد و گور روضه ای یابد از روضه های بهشت. و هرکه مرگ را فراموش کند و همت وی همه دنیا باشد و از زاد آخرت غافل ماند، گور غاری یابد از غارهای دوزخ.
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۲ - اسباب طول امل
بدان که آدمی زندگانی دراز در دل خویش صورت کرده است از دو سبب: یکی جهل و یکی دوستی دنیا. اما دوستی دنیا چون غالب شد مرگ دوست وی را از وی بستاند، وی را دشمن دارد و موافق وی نبود و آدمی هرچه موافق وی نباشد از خویشتن دور می اندازد و خویشتن را عشوه می دهد و همه در دل خویش آن صورت کند که بر وفق آروزی وی بود، پس همیشه زندگانی و مال و زن و فرزند و اسباب دنیا با خیال خود تقدیر می کند که بر جای باشد و مرگ را که مخالف آرزوی وی است فراموش کند. اگر وقتی به خاطر وی درآید تسویف کند و گوید، «ای مرد! روزگار در پیش است. کار مرگ بتوان ساخت». چون بزرگ بباشد گوید، «ای مرد صبر کن تا پیری». چون پیر شود گوید، «چندان که این عمارت تمام شود و این فرزند را جهاز سازی و دل از وی فارغ کنی و این ضیاع را آب بیرون کنی تا دل از قوت فارغ شود تا لذت عبادت یابی، و این دشمن را که شماتت کرده است مالش دهی». و همچنین تاخیر می کند تا فارغ شود و از هر شغلی ده شغل دیگر نیز تولد کند.
و آن ابله نداند که از دنیا هرگز فراغت نبود الا به ترک وی. و پندارد که وقتی فارغ خواهد شد، هم چنین هر روز تاخیر می کند تا ناگاه مرگ در رسد و حسرت بماند. و از این است که بیشتر فریاد اهل دوزخ از تسویف است و اصل این همه حب دنیاست و غفلت از این که رسول (ص) گفت، «هرکه را می خواهی دوست می دار که از تو بازخواهند ستدن!»
و اما جهل آن است که بر جوانی اعتماد کند و این قدر نداند که تا پیری بمیرد هزار کودک و جوان بمیرد. و در شهر عده پیران کمتر باشد از آن که به پیری نرسند الا اندکی. و دیگر آن که اندر تندرستی مرگ مفاجا بعید پندارد و این مقدار نداند که اگر مرگ مفاجا نادر است، بیماری مفاجا نادر نیست. که همه بیماریها مفاجا باشد. چون بیمار آمد مرگ که بیماری باشد نادر نیست. پس همیشه نقد بر مرگ می کند در پیش خویش اما چون آفتاب، نه چون سایه که در پیش وی می رود همیشه که هرگز در وی نرسد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۴ - درجات طول امل
بدان که خلق اندر این متفاوتند: کس بود که آن خواهد که همیشه در دنیا می بود. چنان که حق تعالی گفت، «یود احدهم لو یعمر الف سنه» و کس بود که خواهد که پیر شود و کس بود که یک سال امید بیش ندارد تدبیر سال دیگر نکند، و کس بود که روزی بیش امید ندارد، تدبیر فردا نکند. چنان که عیسی (ع) گفت، «اندوه روزی فردا مبرید، که اگر اجل مانده باشد، روزی مانده باشد، و اگر زندگانی نمانده باشد رنج روزی دیگران چه کشی؟»
و کس باشد که یک ساعت نیز امید ندارد، چنان که رسول (ص) تیمم کرد به وقت آب تاختن که نباید که به آب نرسد. و کس بود که مرگ در پیش چشم وی باشد و هیچ غایب نبود، چنان که رسول (ص) معاذ را پرسید از حقیقت ایمان وی. گفت، «هیچ گام برنگرفتم که نپنداشتم که دیگر برنگیرم».
و اسود حبشی نماز می کردی و از هر جایی می نگریدی. گفتندی چه می نگری؟ گفتی، «تا ملک الموت از کدام سو فراز آید».
و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب. یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی. تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند. پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است، ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند. چنان که رسول (ص) گفت، «پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید: «جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ». و گفت، «دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن: تندرستی و فراغت».
و رسول (ص) چون اثر غفلتی دیدی از صحابه،منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت. و حذیفه می گوید، «هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل، الرحیل». و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز. گفتند، «این چه شتاب است؟» گفت، «لشکر در شهر است. منتظر منند». یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا. ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد. گفتند، «اگر رفق کنی چه بود؟» گفت، اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید، از این جهد هیچ بازنگیرم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۵ - پیدا کردن سکرات مرگ و شدت جان کندن
بدان که اگر آدمی را هیچ چیزی فرا پیش نیست مگر سکرات مرگ و جان کندن و شدت آن. بایستی اگر عقل داشتی از بیم آن از دنیا هیچ لذت نیافتی که اگر ترسد که ترکی از در خانه درخواهد آمد که وی را یک دبوس بزند، از خوردن و خفتن لذت نیابد از بیم آن و باشد که خود نیاید.
و آمدن ملک الموت و جان ستدن یقین است و این همانا هول تر است از دبوس ترکان، ولکن تا نرسیدن از این غفلت است. و رنج جان کندن چنان است که همه اتفاق کرده اند که صعب تر از آن باشد که کسی را به شمشیر پاره کنند یا او را از میان به دو نیم کنند، برای آن که درد جراحت از آن است که آنجا که جراحت رسد آگاهی به روح دهد و پیدا بود که چه مقدار روح را بیند شمشیر در محل جراحت، و درد آتش از آن زیادت بود که وی به همه اجزا در شود و جان کندن دردی است که در نفس روح پدیدار آید که همه اجزای وی در آن مستغرق شود، و خاموشی آن کس از بی طاقتی بود که زبان از صعبی آن گنگ شود و عقل مدهوش گردد، ولکن کس داند که چشیده باشد یا به نور نبوت پیش از چشیدن بیند.
چنان که عیسی (ع) می گوید، «یا حواریان! دعا کنید تا خدای سبحانه و تعالی جان کندن بر من آسان کند که چندان از مرگ می ترسم که از بیم مرگ بمیرم». و رسول (ص) ما در آن وقت می گفت، «اللهم هون علی محمد سکرات الموت». و عایشه می گوید، «جان کندن آسان بود بدان هیچ امید ندارم. از صعبی جان کندن رسول (ص) که دیدم و در آن وقت می گفت، «این ارواح از میان استخوان و پی من بیرون آوری. بر من آسان گردان این رنج را و رسول (ص) صفت درد آن همی کرد و می گفت: هم چون سیصد ضربت است به شمشیر هر جان کندنی». و گفت، «آسان ترین مرگ هم چون خسک است که در پشم آویزد که ممکن نبود که به آسانی از وی بیرون آید».
و رسول (ص) ما در پیش بیماری شد و بیمار در نزع بود، گفت، «من دانم که وی در چیست. هیچ رگ نیست بر تن وی که نه در وی جداگانه دردی است». و علی می گوید، «جنگ کنید تا کشته شوید که هزار ضربت شمشیر بر من آسان تر از جان کندن». و گروهی از انبیای بنی اسرائیل به گورستانی بگذشتند. دعا کردند تا یکی را خدای تعالی زنده کرد، برخاست و گفت، «یا مردمان! چه خواستید از من! پنجاه سال است تا مرده ام و هنوز تلخی جان کندن با من است». و در اثر است که مومن را که درجات مانده باشد که به عمل خویش بدان نرسیده باشد جان کندن بر وی دشخوار کنند تا بدان رسد و کافر که نیکویی کرده باشد به عوض آن جان کندن بر وی آسان کنند تا هیچ حاجتی نماند وی را. و در خبر است که چون موسی (ع) را وفات رسید، حق با وی گفت، «خویشتن در مرگ چون یافتی؟» گفت، «چون مرغ زنده که بریان کنند نه بتواند پرید و نه بمیرد چنان که شاخی پرخار درون جامه کسی کنند و هر خاری در رگی آویزد و مردی قوی آن خار می کشد».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۶ - داهیه های جان کندن
بدان که بیرون از این سه داهیه هول در پیش است: یکی آن که صورت ملک الموت بیند. و در خبر است که ابراهیم (ع)، ملک الموت را گفت، «خواهم که در آن صورت که جان گناهکاران بستانی تو را بینم». گفت، «طاقت نداری»، گفت، «لابد است»، خویشتن بدان صورت به وی نمود. شخصی دید سیاه و گنده، مویها برپای خاسته و جامه های سیاه پوشیده و دود و آتش از بینی و دهان وی بیرون می آید. ابراهیم از هوش بشد و بیفتاد. چون با عقل آمد با صورت خویش شده بود. گفت، «یا ملک الموت! اگر عاصی پیش از صورت تو نخواهد دیده بسنده است». و بدان که مطیعان از این هول رسته باشند، وی را بر نیکوترین صورت بینند، چنان که اگر هیچ راحت نخواهد دید مگر جمال صورت وی کفایت بود.
و سلیمان بن داوود (ع) گفت ملک الموت را که چرا میان مردمان عدل نکنی؟ یکی بزودی می بری و یکی را بسیار می گذاری؟ گفت، «این به دست من نیست. بر نام هر یکی صحیفه ای به دست من دهند. چنان که فرمایند می کنم».
وهب بن منبه گوید، پادشاهی یک روز نشست. جامه می درپوشید. صد گونه جامه بیاوردند، تا آنچه نیکوتر بود برنشست. پس در موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی نگرید. ملک الموت بر صورت درویشی شوخگن جامه پیش وی آمد و بر وی سلام کرد. جواب نداد. لگام اسب وی بگرفت. گفت، «دست بدار مگر نمی دانی چه می کنی؟» گفت، «مرا حاجتی است»، گفت، «صبر کن تا فرود آیم». گفت، «نه اکنون»، گفت، «بگوی». سر فراگوش وی برد و گفت، «منم ملک الموت. آمده ام تا همین ساعت جانت بستانم». پادشاه را رنگ از روی بشد. گفت، «چندان بگذار تا با خانه شوم و زن و فرزند را وداعی کنم». مهلت ندارد و در حال جانش بستد و از اسب بیفتاد.
و ملک الموت (ع) از آنجا برفت. مومنی را دید، گفت، «با تو رازی دارم». گفت، «چیست؟» گفت، «منم ملک الموت». گفت، «مرحبا، دیری است در انتظار توام و هیچ کس عزیزتر از تو نزدیک من نخواست آمدن. هین جان برگیر». گفت، «اول حاجتی و کاری که داری بگذار». گفت، «من هیچ کار مهم تر از این ندارم که خداوند خویش را بینم. اکنون بر آن حال که تو خواهی جان من برگیر». و گفت، نصبر کن تا طهارت کنم و نماز کنم در سجود جان من برگیر». چنان کرد.
وهب بن منبه گفت که در زمین پادشاهی بود که از وی بزرگتر نبود. ملک الموت جان وی بستد. چون به آسمان رسید، فرشتگان گفتند، «تو را هرگز بر کسی رحمت آمد که جان وی بستدی؟» گفت، «زنی در بیابانی آبستن بود. کودک بنهاد. مرا فرمودند که جان وی برگیر. جان مادر بستدم و آن کودک را ضایع بگذاشتم. بر آن مادر رحمت آمد از غربت وی و بر آن کودک از تنهایی و ضایعی که بماند». او را گفتند، «این پادشاه دیدی که در روی زمین چون او کس نبود؟» گفت، «دیدم»، گفتند، «آن کودک بود که در بیابان بگذاشتی». گفت، «سبحان الله لطیف لما یشاء».
و در اثر است که شب نیمه شعبان صحیفه ای به دست ملک الموت دهند هرکه در آن سال جان برباید گرفت نام وی نبشته در وی. یکی عبادت می کند و یکی عروسی می کند و یکی خصومت می کند و نام های ایشان در آنجا نبشته. و اعمش گوید که ملک الموت در پیش سلیمان شد. تیز در یکی نگرید از ندیمان وی. چون بیرون شد، آن ندیم گفت، «آن که بود که چنان تیز در من نگرید؟» گفت، «ملک الموت»، گفت، «مگر جانم بخواهد ستدن؟ باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد. چون بازآید مرا نبیند». بفرمود تا چنان کرد. پس چون ملک الموت باز آمد سلیمان (ع) گفت، «در آن ندیم من تیز می نگریدی، چه سبب بود؟» گفت، «مرا فرموده اند که این ساعت به هندوستان جان وی برگیر. وی اینجا بود گفتم در یک ساعت به هندوستان چون خواهد شد؟ چون آنجا شدم، وی را آنجا دیدم. عجب داشتم». و مقصود از این حکایت آن است که از دیدار ملک الموت چاره نیست.
داهیه دیگر دیدار این دو فریشته است که بر هر کسی موکلند که در خبر است که به آخر مرگ هردو در دیدار وی آیند. اگر مطیع باشد گویند، «جزاک الله خیرا بسیار طاعت در پیش ما بکردی و راحت به ما رسانیدی. و اگر عاصی بود گویند، «لاجزاک الله خیرا. بسیار فضایح و معاصی که در پیش ما بکردی». در این وقت بود که چشم مرده به هوا بمانده باشد که نیز بر هم نزند.
داهیه سوم آن که جایگاه خویش در بهشت و دوزخ بیند. که ملک الموت مطیع را گوید، «یا دوست! خدای تعالی تو را بشارت داد به بهشت». و گناهکار را گوید، «ای دشمن خدای تعالی! بشارت بادت به دوزخ». پس رنج آن بر رنج جان کندن بازگردد و العیاذ الله. این احوال است که در دنیا بیند. و این مختصر است. در آنچه در گور بیند و پس از آن.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب
رسول (ص) گفت، «هرکه مرا به خواب بیند مرا بیند که شیطان بر صورت من نتواند آمدن». و عمر رضی الله عنه رسول (ص) را به خواب دید سر بر وی گران. عمر گفت، «چه بوده است؟» گفت، «نتوانی که در روزه اهل خویشتن را بوسه دهی». هرگز نیز عمر آن نکرد هرچند که این حرام نیست ولکن ناکردن اولیتر. و با صدیقان چنین دقایق مسامحت نکنند اگرچه با دیگران کنند.
عباس می گوید مرا با عمر دوستی بود خواستم که پس مرگ وی را به خواب بینم پس از یک سال وی را دیم چشم می سترد. گفت، «اکنون فارغ شدم و کار در خطر بود اگر نه آن بودی که خدای کریم بود». و عباس می گوید، «ابولهب را به خواب دیدم در آتش می سوخت. گفتم: چگونه ای؟ گفت: همیشه در عذابم، مگر شب دوشنبه که رسول (ص) شب دوشنبه بزادند مرا بشارت دادند از شادی بنده ای آزاد کردم. به ثواب آن شب دوشنبه عذاب از من برگرفتند».
و عمر بن عبدالعزیز گوید، «رسول (ص) را به خواب دیدم با ابوبکر و عمر نشسته چون با ایشان بنشستم ناگهان علی علیه السلام درآمد و معاویه را بیاوردند و در خانه فرستادد و در ببستند در وقت علی بیرون آمد و گفت، «قضی الی و رب الکعبه، یعنی که حق مرا نهادند». پس به زودی معاویه بیرون آمد و گفت، «غفرلی و رب الکعبه، مرا نیز عفو کردند و بیامرزیدند».
ابن عباس یک راه از خواب درآمد، پیش از آن که حسین (ع) را بکشتند و گفت، «انا لله و انا الیه راجعون». گفتند، «چه افتاد؟» گفت، «حسین را کشتند»، گفتند، «چرا؟» گفت، «رسول (ص) را دیدم و با وی کوزه ای آبگینه پر از خون گفت بینی که امت من پس از من چه کردند؟ فرزندم حسین را بکشتند و این خون وی و اصحاب وی است به تظلم پیش خدای برم». پس از بیست و چهار روز خبر آمد که حسین را بکشتند. و صدیق را به خواب دیدند وی را گفتند، «تو همیشه اشارت به زبان همی کردی و می گفتی که این کارها در پیش من نهاده است». گفت، «آری. لا اله الا الله که بگفتم بهشت در پیش من بنهادند».
و یوسف ابن الحسین را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «به چه؟» گفت، «بدان که هرگز جد به هزل آمیخته نکردم» و منصور بن اسمعیل گوید، «عبدالله بزاز را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟گفت، «هرگناه که بدان اقرار دادم بیامرزیدند، مگر یک گناه شرم داشتم که اقرار دهم. مرا در عرق بر پای بداشتند تا گوشت روی من همه بیفتاد. گفتند: آن چه بود؟ گفت: یک راه در غلامی نگریدم نیکو آمد مرا، شرم داشتم که اقرار دهم.
و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول (ص) را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته، دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول (ص) دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت، «وی را آن مریز که وی از ایشان نیست» گفتم، «یا رسول الله! از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد، و من این قوم را دوست دارم» رسول (ص) گفت، «آب بریز که وی از ایشان است». مجمع را به خواب دیدند و گفتند، «کار چون دیدی؟» گفت، خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند».
زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند، «از اعمال چه فاضلتر؟» گفت، «رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه». و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم، «مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم». گفت، « هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان» این یزید مردی پیر بود. پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید، «برادر را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید». زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد؟ گفت، «بیامرزید و رحمت کرد»، گفتند، «بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی؟» گفت، «مزد آن با خداوندان شد، مرا به نیت من بیامرزیدند».
سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت». احمد بن ابی الحواری می گوید، «زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم: این روشنی روی از تو چیست؟ گفت: یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی؟ گفتم دارم گفت: آب چشم تو در روی خویش مالیدم. این همه نور از آن است». کتانی می گوید، «جنید را به خواب دیدم گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بر من رحمت کرد، و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد، مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم.
زبیده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «بر من رحمت کرد بدین چهار کلمه که همی گفتم، لااله الاالله افنی بها عمری، لااله الاالله ادخل بها قبری، لااله الاالله اخلوبها وحدی لااله الاالله القی بها ربی». بشر را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعال با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد». و گفت، «شرم نداشتی از من به آن سخی از من ترسیدی؟» و ابو سلیمان را به خواب دیدند گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد و مرا هیچ آن زیان نداشت که اشارت این قوم به من بود، یعنی انگشت نما بودم در میان اهل دین».
و ابو سعید خراز گوید، «ابلیس را به خواب دیدم، عصا برگرفتم تا وی را بزنم. هاتفی آواز داد که وی از عصا نترسد. وی از نوری ترسد که در دل باشد». مسوحی گوید، «ابلیس را به خواب دیدم برهنه. گفتم: شرم نداری از مردمان؟ گفت: اینان مردم نیند. اگر مردم بودندی چنان که کودک با جوز بازی کند من با ایشان بازی نکنمی. مردمان گروهی دیگرند که مرا زار و نزار بکردند». و اشارت به صوفیان کرد.
و ابو سعید خراز گوید به دمشق بودم. رسول (ص) را به خواب دیدم که آمد و تکیه بر ابوبکر و عمر زد. و من بیتی می گفتمی و انگشت بر سینه می زدمی. گفت، «شر این از خیر بیش است». شبلی را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «حساب تنگ بر من فرا گرفت تا نومید شدم. چون نومیدی بدید بر من رجمت کرد». سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «حال عبدالله مبارک چیست؟» گفت، «وی را هر روزه دو بار دهند تا خدای تعالی را بیند».
و مالک بن انس را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد به کلمتی که از عثمان عفان شنیده بودم که بگفتی چون جنازه بدیدی، بگو سبحان الحی الذی لا یموت». و در آن شب که حسن بصری فرمان یافت به خواب دیدند که درهای آسمان گشاده بودند و ندا می کردند که حسن خدای را بدید و از وی خشنود بود. و جنید، ابلیس را به خواب دید برهنه. گفت، «شرم نداری از مردمان؟» گفت، «این مردمان نه اند. مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند که مرا زار و نزار کردند». گفت، «بامداد به مسجد شونیزیه رفتم. چون از در در شدم ایشان را دیدم در تفکر سر به زانو نهاده. آواز دادند که غره مشو به سخن آن پلید ملعون».
عتبه الغلام یکی را از حور بهشت به خواب دید بر صورتی نیکو. گفت، «یا عتبه! بر تو عاشقم. زنهار تا کاری نکنی که به تو نرسم و مرا از تو بازدارند». گفت، «دنیا را سه طلاق دادم و گرد وی نگردم تا به تو رسم». ابو ایوب سجستانی جنازه مردی مفسد را دید. بر بالایی شد تا بر وی نماز نکند. آن مرده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد» و گفت، «ابوایوب را بگوی «لو انتم تملکون خزائن رحمه ربی اذا لامسکتم خشیه النفاق، یعنی اگر خزاین رحمت خدای به دست تو بودی از بخیلی هیچ نفقه نکردی».
و آن شب که داوود طایی فرمان یافت، یکی به خواب دید که ملایکه اسمان می آمدند و می رفتند. گفت، «این چه شب است؟» گفتند، «امشب داوود طایی فرمان یافته است. و بهشتها برای وی بیاراسته». و ابو سعید شحام گوید، «سهل صعلوکی را به خواب دیدم. گفتم، «یا خواجه امام. گفت: خواجگی دست بدار که آن همه رفت. گفتم: آن همه کارهای تو و کردارهای تو به کجا رسید؟ گفت: هیچ سود نداشت مگر جواب آن مسائل که پیرزنان می پرسیدندی».
ربیع بن سلیمان گوید، «شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بر کرسی نشاند از زر و مروارید تر بر من همی افشاند». و شافعی گوید، «مرا کاری سخت پیش آمد. در آن درماندم. به خواب دیدم یکی بیامد و گفت: یا محمد بن ادریس بگوی: «اللهم لا املک لنفسی نععا و لا ضرا و لا موتا و لا حیوه و لا نشورا و لا استطیع ان آخذ الا ما اعطیتنی و لا اتقی الا ما وقتنی، اللهم وفقنی لما تحب و ترضی من القول و العمل فی عافیه»، چون برخاستم این دعا بکردم وقت چاشتگاه آن کار بر من منسهل شد، باید که این دعا فراموش نکنی، و یکی گوید، «عتبه الغلام را به خواب دیدم. گفتم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید بدان دعا که بر دیوار خانه تو نبشته است»، چون بیدار شدم نگاه کردم به خط عتبه الغلام دیدم بر دیوار نبشته: یا هادی المضلین و یا راحم المذنبین و یا مقیل عثرات الغاثرین، ارحم عبدک ذاالخطر العظیم، و المسلمین کلهم اجمعین و اجعلنا مع الاحیاء المرزقین، الذین انعمت علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. آمین یا رب العالمین.
کتاب کیمیای سعادت ختم کرده آمد و امید چنان است که هرکه در این کتاب مطالعت کند مصنف را فراموش نکند، وی را آمرزش خواهد تا اگر سهوی و زللی به گفتار راه یافته باشد یا تکلفی و ریایی با اندیشه آمیخته شده باشد حق تعالی درگزارد و از ثواب این کتاب بی نصیب نکند که هیچ عیبی بیش از این نبود که کسی خلق را به خدا دعوت کند آنگاه به سبب نظر به خلق از حق محجوب شود؛ نعوذ بالله من ذلک.
فنقول فی خاتمه الکتاب
اللهم انا نعوذ بعفوک عن عقابک و نعوذ برضاک عن سخطک و نعوذ بک منک، لا تحصی علیک، انت کما اثنیت علی نفسک و الحمدلله وحده.