عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟
تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟
نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختنسر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشهها ییست نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را
دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را
به هارون ما داد موسی قرآن را
نبودهاست دستی بران سامری را
تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشتهای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زبان جری را
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را
کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیدهستش از خلق مر رهبری را
کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را
نه ریبی به جز حکمتش مردمی را
نه عیبی به جز همتش برتری را
چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را
بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را
ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را
نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را
اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را
ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را
مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟
تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟
نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختنسر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشهها ییست نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را
دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را
به هارون ما داد موسی قرآن را
نبودهاست دستی بران سامری را
تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشتهای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زبان جری را
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را
کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیدهستش از خلق مر رهبری را
کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را
نه ریبی به جز حکمتش مردمی را
نه عیبی به جز همتش برتری را
چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را
بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را
ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را
نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را
اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را
ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را
مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
شادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
گر گشتهای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کردهاست
این گنبد مدور خضرا را
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنودهای که چند بپرسیدهاست
پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
او را اگر شناختهای بیشک
دانستهای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
رازی است این که راه ندانستهاند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیدهام فقیه بخارا را»
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
شادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
گر گشتهای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کردهاست
این گنبد مدور خضرا را
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنودهای که چند بپرسیدهاست
پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
او را اگر شناختهای بیشک
دانستهای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
رازی است این که راه ندانستهاند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیدهام فقیه بخارا را»
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداند
آن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمیبینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بیسخن است و این سیم گویا
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بیکران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بیصفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نهای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداند
آن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمیبینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بیسخن است و این سیم گویا
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بیکران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بیصفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نهای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتی و میدانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدانها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگسها و زراندود پیکانها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها
زمین کو مایهٔتنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بیرحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگانها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها
به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلانها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامههای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژدهور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتی و میدانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدانها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگسها و زراندود پیکانها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها
زمین کو مایهٔتنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بیرحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگانها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها
به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلانها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامههای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژدهور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا؟
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا
آز دیو توست چندین چون رها جویی ز دیو؟
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها
دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش
دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد؟
چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟
چون که گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟
چون نیندیشی که میبر خویشتن لعنت کنی؟
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟
جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت
جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا
گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا
ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا
ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟
چون چرا جویی از انک از تو چرا جوید همی؟
این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟
مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی
باز بیدانش گیا را خاک و آب آمد غذا
چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا
نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی
مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟
این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا
ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد
این همه بوی و مزهٔ بسیار با خاک آشنا
کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ
داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بیگمان
هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟
کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا
مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا
بر مراد خویشتن گویی همی در دین سخن
خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا
دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا
حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا
مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟
یا شهادت را چرا بنیاد کردهستند لا؟
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی چون دو زن کردهاست مردی را بها؟
ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس
هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟
وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟
وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است،
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا!
بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش،
کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا
نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک
عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»
کهربای دین شده ستی، دانه را رد کردهای
کاه بربائی همی از دین به سان کهربا
مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا
راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن
کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا
گر براندیشی بریدهستی رهی دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ
مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا
پاره کردهستند جامهٔ دین بر تو بر، لاجرم
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه
روز محشر سوی آن میمون و بیهمتا نیا
آن سگان کهت جان نگردد بیعوار از عیبشان
تا نشوئی تن به آب دوستیی اهل عبا
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو
تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا
گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا
آز دیو توست چندین چون رها جویی ز دیو؟
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها
دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش
دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد؟
چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟
چون که گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟
چون نیندیشی که میبر خویشتن لعنت کنی؟
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟
جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت
جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا
گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا
ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا
ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟
چون چرا جویی از انک از تو چرا جوید همی؟
این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟
مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی
باز بیدانش گیا را خاک و آب آمد غذا
چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا
نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی
مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟
این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا
ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد
این همه بوی و مزهٔ بسیار با خاک آشنا
کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ
داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بیگمان
هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟
کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا
مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا
بر مراد خویشتن گویی همی در دین سخن
خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا
دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا
حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا
مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟
یا شهادت را چرا بنیاد کردهستند لا؟
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی چون دو زن کردهاست مردی را بها؟
ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس
هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟
وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟
وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است،
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا!
بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش،
کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا
نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک
عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»
کهربای دین شده ستی، دانه را رد کردهای
کاه بربائی همی از دین به سان کهربا
مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا
راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن
کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا
گر براندیشی بریدهستی رهی دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ
مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا
پاره کردهستند جامهٔ دین بر تو بر، لاجرم
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه
روز محشر سوی آن میمون و بیهمتا نیا
آن سگان کهت جان نگردد بیعوار از عیبشان
تا نشوئی تن به آب دوستیی اهل عبا
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو
تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا
گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفتن ناخوب نگهدار زبان را
گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز
تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را
گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟
مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را
مردم که سخن گوید زان است که دارد
عقلی که پدید آرد برهان و بیان را
پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزیبد
که بچهٔ عقل تو زیان دارد جان را
جان و خرد از امر خدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را
تن جفت نهان است و به فرمانت روان است
تاثیر چنین باشد فرمان روان را
فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد
تا پروریش ای بخرد جان و روان را
گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی
کردی به جهنم بدل از جهل جنان را
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
معذور ندارند بدین خرد و کلان را
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست پساوش که بدانی
نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم ازان بر تو گشادند
تا باز شناسی هنر و عیب جهان را
اجسام ز اجرام و لطافت ز کئافت
تدویر زمین را و تداویر زمان را
ارکان و موالید بدو هستی دارند
تا نیر درو مشمر در وی حدثان را
این را که همی بینی از گرمی و سردی
از تری و خشکی و ضعیفی و توان را
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر ابر بهاری را مر باد خزان را
وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع
وین نیست عرض طالع علم سرطان را
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاری گر او دان به حقیقت دبران را
ترتیب عناصر نشناسی نشناسی
اندازهٔ هرچیز مکین را و مکان را
مر آتش سوزان را مر باد سبک را
مر آب روان را و مر این خاک گران را
وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد
شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را
از گفتن ناخوب نگهدار زبان را
گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز
تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را
گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟
مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را
مردم که سخن گوید زان است که دارد
عقلی که پدید آرد برهان و بیان را
پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزیبد
که بچهٔ عقل تو زیان دارد جان را
جان و خرد از امر خدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را
تن جفت نهان است و به فرمانت روان است
تاثیر چنین باشد فرمان روان را
فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد
تا پروریش ای بخرد جان و روان را
گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی
کردی به جهنم بدل از جهل جنان را
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
معذور ندارند بدین خرد و کلان را
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست پساوش که بدانی
نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم ازان بر تو گشادند
تا باز شناسی هنر و عیب جهان را
اجسام ز اجرام و لطافت ز کئافت
تدویر زمین را و تداویر زمان را
ارکان و موالید بدو هستی دارند
تا نیر درو مشمر در وی حدثان را
این را که همی بینی از گرمی و سردی
از تری و خشکی و ضعیفی و توان را
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر ابر بهاری را مر باد خزان را
وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع
وین نیست عرض طالع علم سرطان را
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاری گر او دان به حقیقت دبران را
ترتیب عناصر نشناسی نشناسی
اندازهٔ هرچیز مکین را و مکان را
مر آتش سوزان را مر باد سبک را
مر آب روان را و مر این خاک گران را
وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد
شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا
همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا
زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد
زمان و چیز ناموجود و ناموجود بیمبدا
اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بیمعلول نبود علت اسما
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا
گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا
دو باشد بیخلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا
اگر چه بیعدد اشیا همی بینی در این عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا
چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون
از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهٔ زهرا
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا
خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونهٔ حیوان و آنگه جانور گویا
همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا
چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟
به خود جنبد همی، ور نی کسی میداردش جنبان
و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟
چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا
بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی
مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا
چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر
چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟
اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا
وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا
چه میدارد بدین گونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی
که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد
به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟
اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا
و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر
تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟
ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب از این گردون وزین بازیچهٔ غبرا
تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو
بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا
تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا
همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا
زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد
زمان و چیز ناموجود و ناموجود بیمبدا
اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بیمعلول نبود علت اسما
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا
گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا
دو باشد بیخلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا
اگر چه بیعدد اشیا همی بینی در این عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا
چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون
از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهٔ زهرا
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا
خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونهٔ حیوان و آنگه جانور گویا
همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا
چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟
به خود جنبد همی، ور نی کسی میداردش جنبان
و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟
چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا
بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی
مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا
چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر
چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟
اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا
وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا
چه میدارد بدین گونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی
که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد
به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟
اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا
و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر
تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟
ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب از این گردون وزین بازیچهٔ غبرا
تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو
بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا
تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
ای کرده قال و قیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
تا غره گشتهای به سخنهائی
کاینها خبر دهند همی زانها!
تا گوش و چشم یافتهای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیهگه حورا
آن است بیزوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا
زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا
وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا
وین چهرههای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا
دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها
بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنیها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا
پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا
تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا
فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چرای عقل پدید آید
بیعقل نیست چون و نه نیز ایرا
ای بیخرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا
چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا
چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بیمعنا
ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا
پیغمبری ولیک نمیبینم
چیزیت معجزات مگر غوغا
نظمی است هر نظام پذیری را
گر خواندهای در اول موسیقا
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا
وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شدهاست چنان خرما
وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا
وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بیدلیل سوی دریا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
تا غره گشتهای به سخنهائی
کاینها خبر دهند همی زانها!
تا گوش و چشم یافتهای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیهگه حورا
آن است بیزوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا
زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا
وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا
وین چهرههای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا
دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها
بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنیها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا
پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا
تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا
فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چرای عقل پدید آید
بیعقل نیست چون و نه نیز ایرا
ای بیخرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا
چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا
چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بیمعنا
ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا
پیغمبری ولیک نمیبینم
چیزیت معجزات مگر غوغا
نظمی است هر نظام پذیری را
گر خواندهای در اول موسیقا
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا
وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شدهاست چنان خرما
وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا
وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بیدلیل سوی دریا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
ای پیر، نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما
پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا
فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا
انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا
امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟
ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا
جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا
سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها
یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا
یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها
تنها نهای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا
که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا
بیکار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا
تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما
تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا
برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا
در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بیهنری ماند بید رسوا
با آهو و نخچیر کوه مردم
از بیهنریشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا
میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نهای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا
کهت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
پیمود بسی روزگار برما
پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا
فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا
انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا
امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟
ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا
جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا
سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها
یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا
یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها
تنها نهای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا
که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا
بیکار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا
تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما
تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا
برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا
در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بیهنری ماند بید رسوا
با آهو و نخچیر کوه مردم
از بیهنریشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا
میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نهای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا
کهت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موی من مانند روز و روی تو مانند شب
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟
ای طلبگار طربها، مر طرب را غمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟
ور نهای مجنون چرا میپای کوبی در سرب؟
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب
آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان
عالمالسری تو فریاد از تو خواهم، آی رب
اندر این زندان سنگین چون بماندم بیزوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب
کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتهاست نام بولهب!؟
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب
میفروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
عز و ناز و ایمنیی دنیا بسی دیدم، کنون
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمیبینی تو ایشان را ز بس مستی همی
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بیکران اندر کرب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موی من مانند روز و روی تو مانند شب
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟
ای طلبگار طربها، مر طرب را غمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟
ور نهای مجنون چرا میپای کوبی در سرب؟
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب
آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان
عالمالسری تو فریاد از تو خواهم، آی رب
اندر این زندان سنگین چون بماندم بیزوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب
کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتهاست نام بولهب!؟
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب
میفروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
عز و ناز و ایمنیی دنیا بسی دیدم، کنون
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمیبینی تو ایشان را ز بس مستی همی
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بیکران اندر کرب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،
مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب
بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس
تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب
بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن
رهگذارت به حساب است نگهدار حسیب
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب
کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟
خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان
گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب
خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد
کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب
پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را باز ندانی ز لباسات و فریب
نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ
نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب
سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ
چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب
ای برادر، سخن نادان خاری است درشت
درو باش از سخن بیهدهش، آسیب، آسیب!
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب
مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب
بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس
تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب
بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن
رهگذارت به حساب است نگهدار حسیب
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب
کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟
خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان
گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب
خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد
کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب
پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را باز ندانی ز لباسات و فریب
نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ
نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب
سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ
چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب
ای برادر، سخن نادان خاری است درشت
درو باش از سخن بیهدهش، آسیب، آسیب!
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
این جهان خواب است، خواب، ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
روشنیی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش، ای روشنائیی چشم باب
تاب و نور از روی من میبرد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بینور و تاب
آفتابم شد به مغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب
جز شکار مردم، ای هشیار پور،
نیست چیزی کار این پران عقاب
این عقاب از کوه چون سر برزند
از جهان یکسر برون پرد غراب
گرد رنج و غم چو بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب
هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ
هم زگردش زود گردد زشت و خاب
دل بدین آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد زو بتاب
زین سراب تشنهکش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته است این سراب
روی تازهت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب
گرش بنکوهی ندارد باک و شرم
ورش بنوازی نیابی زو ثواب
گرچه بیخیر است گیتی، مرد را
زو شود حاصل به دانش خیر ناب
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سداب
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شدهاست و زود یاب
این جهان الفنج گاه علم توست
سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب
کشت ورزت کرد باید بر زمین
جنگ ناید با زمینت نه عتاب
مردمان چون کودکان بیهشاند
وین دبیرستان علم است از حساب
شغل کودک در دبیرستانش نیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب
چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟
چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟
زین هزاران شمع کان آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب
روی خاک و موی گردان چرخ را
این سیه پرده نقاب است و خضاب
نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود
چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب
گر ز بهر مردم است این، پس چرا
خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟
ور همی آباد خواهد خاک را
چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟
جز براسپ علم و بغل جست و جوی
خلق نتواند گذشتن زین عقاب
این همی گوید «بباید جست ازین
تا پدید آید صواب از ناصواب»
وان همی گوید «چنین بیهودهها
دور دار از من، هلا پرکن شراب،
کار دنیا را همان داند که کرد،
رطل پر کن، رود برکش بر رباب،
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب»
ای پسر، مشغول این دنیاست خلق
چون به مردار است مشغولیی کلاب
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
گوسپندت را مران سوی ذئاب
دیو جهلت را به پند من ببند
پند شاید دیو جهلت را طناب
بر فلک باید شدن از راه پند
ای برادر، چون دعای مستجاب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
روشنیی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش، ای روشنائیی چشم باب
تاب و نور از روی من میبرد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بینور و تاب
آفتابم شد به مغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب
جز شکار مردم، ای هشیار پور،
نیست چیزی کار این پران عقاب
این عقاب از کوه چون سر برزند
از جهان یکسر برون پرد غراب
گرد رنج و غم چو بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب
هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ
هم زگردش زود گردد زشت و خاب
دل بدین آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد زو بتاب
زین سراب تشنهکش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته است این سراب
روی تازهت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب
گرش بنکوهی ندارد باک و شرم
ورش بنوازی نیابی زو ثواب
گرچه بیخیر است گیتی، مرد را
زو شود حاصل به دانش خیر ناب
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سداب
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شدهاست و زود یاب
این جهان الفنج گاه علم توست
سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب
کشت ورزت کرد باید بر زمین
جنگ ناید با زمینت نه عتاب
مردمان چون کودکان بیهشاند
وین دبیرستان علم است از حساب
شغل کودک در دبیرستانش نیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب
چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟
چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟
زین هزاران شمع کان آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب
روی خاک و موی گردان چرخ را
این سیه پرده نقاب است و خضاب
نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود
چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب
گر ز بهر مردم است این، پس چرا
خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟
ور همی آباد خواهد خاک را
چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟
جز براسپ علم و بغل جست و جوی
خلق نتواند گذشتن زین عقاب
این همی گوید «بباید جست ازین
تا پدید آید صواب از ناصواب»
وان همی گوید «چنین بیهودهها
دور دار از من، هلا پرکن شراب،
کار دنیا را همان داند که کرد،
رطل پر کن، رود برکش بر رباب،
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب»
ای پسر، مشغول این دنیاست خلق
چون به مردار است مشغولیی کلاب
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
گوسپندت را مران سوی ذئاب
دیو جهلت را به پند من ببند
پند شاید دیو جهلت را طناب
بر فلک باید شدن از راه پند
ای برادر، چون دعای مستجاب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت میناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که براندهاست چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کردهاست بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیدهاست به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بیمزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شدهستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خوردهاست سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت میناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که براندهاست چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کردهاست بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیدهاست به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بیمزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شدهستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خوردهاست سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست میگوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست
مخور انده چو از این جای همی برگذری
گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست
پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،
گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست
بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است
یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید
چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟
که چنین گفتن بیمعنی کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه میگفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست
به میان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست
بی خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که سخنهاش سوی مردم والا، والاست
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست میگوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست
مخور انده چو از این جای همی برگذری
گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست
پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،
گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست
بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است
یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید
چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟
که چنین گفتن بیمعنی کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه میگفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست
به میان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست
بی خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که سخنهاش سوی مردم والا، والاست
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
گرچه مردم صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بتپرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بتپرست؟
آزر بتگر توی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و،نماء در برست
تن به جان زندهاست و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است
علم جان جان توست ای هوشیار
گر بجوئی جان جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیار خوار و بیمر است
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندوه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بیدر است
قول این و آن درین ناید به کار
قول قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بیشرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تنهای ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مرو را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی بیایدمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گر چه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بیتشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثلها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بیتاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بیبوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بیتاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحتهات را
در خراسان بی خیانت زرگر است
گرچه مردم صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بتپرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بتپرست؟
آزر بتگر توی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و،نماء در برست
تن به جان زندهاست و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است
علم جان جان توست ای هوشیار
گر بجوئی جان جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیار خوار و بیمر است
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندوه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بیدر است
قول این و آن درین ناید به کار
قول قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بیشرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تنهای ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مرو را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی بیایدمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گر چه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بیتشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثلها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بیتاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بیبوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بیتاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحتهات را
در خراسان بی خیانت زرگر است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بیحد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بیخواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راهگذر، راحلهای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بیهیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بیهیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نینی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بیخردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمردهاست خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بیحد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بیخواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راهگذر، راحلهای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بیهیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بیهیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نینی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بیخردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمردهاست خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
گر به دل اندیشه کنی زین رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشیب از فراز
ابر شتابنده به سوی سماست
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل اندیشه ز مردم کنی
مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
آهو و نخچیر و گوزن چران
هر چه مر او را ز گیاها چراست
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار یله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بیگار گاو
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
این همه در یکدگر از کرد ماست
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بیگار توست
آب به بیگار تو در آسیاست
باد به دریادر ما را مطیع
کار کنی بارکش و بیمراست
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
هر یکی از دیگری اندر عناست
روم، یکی گوید، ملک من است
وان دگری گوید چین مر مراست
این به سر گنج برآورده تخت
وان به یکی کنج درون بینواست
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوی بوریاست
این یکی آلوده تن و بینماز
وان دگری پاکدل و پارساست
این بد چون آمد و آن نیک چون؟
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
وانکه بر این گونه نهاد این جهان
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بیش که در عالم است
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
مردم اگر نیک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چیست جواب تو؟ بیاور که این
نیست خطا بل سخنی بیریاست
ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست
دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و زه انبیاست
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
کار کسی کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفتهای توست
وز صفت مردم یزدان جداست
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست
تا نبری ظن که خدای است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله یکی بندهٔ او را سزاست
عالم جسمی اگر از ملک اوست
مملکتی بیمزه و بیبقاست
پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسی تو مر او را همی
قول تو بر جهل تو ما را گواست
این که تو داری سوی من نیست دین
مایهٔ نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست
کارکن است این فلک گرد گرد
کار کنی بیهش و بی علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در ولیک
کار کنی صعبتر اندر گیاست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که تو را مصطفاست
غافل منشین که از این کار کرد
تو غرضی، دیگر یکسر هباست
بر ره دینرو که سوی عاقلان
علت نادانی رادین شفاست
جان تو بیعلم خری لاغر است
علم تو را آب و شریعت چراست
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب
دین کندت زر که دین کیمیاست
زارزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بهاست
عقل عطای است تو را از خدای
بر تن تو واجب دین زین عطاست
آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست
راه سوی دینت نماید خرد
از پس دین رو که مبارک عصاست
در ره دین جامهٔ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامهٔ نیکی را طاعت سحاست
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاوید بدین دو رهاست
بر سخن حجت مگزین سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفتهٔ او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتیاست
دیبهٔ رومی است سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست
گر به دل اندیشه کنی زین رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشیب از فراز
ابر شتابنده به سوی سماست
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل اندیشه ز مردم کنی
مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
آهو و نخچیر و گوزن چران
هر چه مر او را ز گیاها چراست
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار یله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بیگار گاو
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
این همه در یکدگر از کرد ماست
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بیگار توست
آب به بیگار تو در آسیاست
باد به دریادر ما را مطیع
کار کنی بارکش و بیمراست
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
هر یکی از دیگری اندر عناست
روم، یکی گوید، ملک من است
وان دگری گوید چین مر مراست
این به سر گنج برآورده تخت
وان به یکی کنج درون بینواست
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوی بوریاست
این یکی آلوده تن و بینماز
وان دگری پاکدل و پارساست
این بد چون آمد و آن نیک چون؟
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
وانکه بر این گونه نهاد این جهان
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بیش که در عالم است
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
مردم اگر نیک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چیست جواب تو؟ بیاور که این
نیست خطا بل سخنی بیریاست
ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست
دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و زه انبیاست
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
کار کسی کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفتهای توست
وز صفت مردم یزدان جداست
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست
تا نبری ظن که خدای است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله یکی بندهٔ او را سزاست
عالم جسمی اگر از ملک اوست
مملکتی بیمزه و بیبقاست
پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسی تو مر او را همی
قول تو بر جهل تو ما را گواست
این که تو داری سوی من نیست دین
مایهٔ نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست
کارکن است این فلک گرد گرد
کار کنی بیهش و بی علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در ولیک
کار کنی صعبتر اندر گیاست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که تو را مصطفاست
غافل منشین که از این کار کرد
تو غرضی، دیگر یکسر هباست
بر ره دینرو که سوی عاقلان
علت نادانی رادین شفاست
جان تو بیعلم خری لاغر است
علم تو را آب و شریعت چراست
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب
دین کندت زر که دین کیمیاست
زارزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بهاست
عقل عطای است تو را از خدای
بر تن تو واجب دین زین عطاست
آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست
راه سوی دینت نماید خرد
از پس دین رو که مبارک عصاست
در ره دین جامهٔ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامهٔ نیکی را طاعت سحاست
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاوید بدین دو رهاست
بر سخن حجت مگزین سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفتهٔ او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتیاست
دیبهٔ رومی است سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست