عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد
خرد کرپاس را زرینه سازد
کمالش سنگ را آئینه سازد
نوای شاعر جادو نگاری
ز نیش زندگی نوشینه سازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو کار جهان نااستوار است
مگو کار جهان نااستوار است
هر آن ما ابد را پرده دار است
بگیر امروز را محکم که فردا
هنوز اندر ضمیر روزگار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
قبای زندگانی چاک تا کی
قبای زندگانی چاک تا کی
چو موران آشیان در خاک تا کی
بپرواز آًًً و شاهینی بیاموز
تلاش دانه در خاشاک تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
ولی چشم از درون خود نبندی
که در جان تو چیزی دیدنی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چیستان شمشیر
آن سخت کوش چیست که گیرد ز سنگ آب
محتاج خضر مثل سکندر نمی شود
مثل نگاه دیدهٔ نمناک پاک رو
در جوی آب و دامن او تر نمی شود
مضمون او به مصرع برجسته ئی تمام
منت پذیر مصرع دیگر نمی شود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
بحر بی پایان به جوی خویش بستن میتوان
از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان
گر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان
من فقیرم بی نیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران
ایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۸)
طاقت عفو در تو نیست اگر
خیز و با دشمنان در آ به ستیز
سینه را کارگاه کینه ساز
سرکه در انگبین خویش مریز
اقبال لاهوری : زبور عجم
دعا
یارب درون سینه دل با خبر بده
در باده نشهٔ را نگرم آن نظر بده
این بنده را که با نفس دیگران نزیست
یک آه خانه زاد مثال سحر بده
سیلم ، مرا بجوی تنک مایه ئی مپیچ
جولانگهی به وادی و کوه و کمر بده
سازی اگر حریف یم بیکران مرا
بااضطراب موج ، سکون گهر بده
شاهین من به صید پلنگان گذاشتی
همت بلند و چنگل ازین تیز تر بده
رفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری که نافکنده فتد کارگر بده
خاکم به نور نغمهٔ داؤد بر فروز
هر ذره مرا پر و بال شرر بده
اقبال لاهوری : زبور عجم
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز
ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز
که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز
از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز
باش تا پرده گشایم ز مقام دگری
چه دهم شرح نواها که بچنگ است هنوز
نقش پرداز جهان چون بجنونم نگریست
گفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز
اقبال لاهوری : زبور عجم
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش
بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز
بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش
به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز
ستاره ر از فلک گیر و در گریبان کش
گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است
بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش
اقبال لاهوری : زبور عجم
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز
موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی
آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی
در انجمن شوق تپیدن دگر آموز
کافر دل آواره دگر باره به او بند
بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند
دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز
دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی
در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی
دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز
ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم
چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم
ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز
تخت جم و دارا سر راهی نفروشند
این کوه گران است بکاهی نفروشند
با خون دل خویش خریدن دگر آموز
نالیدی و تقدیر همان است که بود است
آن حلقهٔ زنجیر همان است که بود است
نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز
وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر
یک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیر
چون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز
اقبال لاهوری : زبور عجم
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
اقبال لاهوری : زبور عجم
بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند
بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند
دگر مرو بطواف بتی که بشکستند
چه جلوه ایست که دلها بلذت نگهی
ز خاک راه مثال شراره بر جستند
کجاست منزل تورانیان شهر آشوب
که سینه های خود از تیزی نفس خستند
تو هم بذوق خودی رس که صاحبان طریق
بریده از همه عالم بخویش پیوستند
بچشم مرده دلان کائنات زندانی است
دو جام باده کشیدند و از جهان رستند
غلام همت بیدار آن سوارانم
ستاره را به سنان سفته در گره بستند
فرشته را دگر آن فرصت سجود کجاست
که نوریان بتماشای خاکیان مستند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دگر ملت که کاری پیش گیرد
دگر ملت که کاری پیش گیرد
دگر ملت که نوش از نیش گیرد
نگردد با یکی عالم رضامند
دو عالم را به دوش خویش گیرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برون از سینه کش تکبیر خود را
برون از سینه کش تکبیر خود را
بخاک خویش زن اکسیر خود را
خودی را گیر و محکم گیر و خوش زی
مده در دست کس تقدیر خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز قرآن پیش خود آئینه آویز!
ز قرآن پیش خود آئینه آویز
دگرگون گشته‌ای از خویش بگریز
ترازویی بنه کردار خود را
قیامتهای پیشین را برانگیز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خنکن ملتی بر خود رسیده
خنکن ملتی بر خود رسیده
ز درد جستجو نارمیده
درخش او ته این نیلگون چرخ
چو تیغی از میان بیرون کشیده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خنک مردان که سحر او شکستند
خنک مردان که سحر او شکستند
به پیمان فرنگی دل نبستند
مشو نومید و با خودشنا باش
که مردان پیش ازین بودند و هستند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز شام ما برونور سحر را
ز شام ما برونور سحر را
به قر ن باز خوان اهل نظر را
تو میدانی که سوز قرأت تو
دگرگون کرد تقدیر عمر را