عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن‌ که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن ‌کردست تا بنهد درو
مال‌های بی‌حساب و گنج‌های بی‌شمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن‌ کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن‌ کس‌ کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همی‌گیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت‌ گزارد آسمان
بنده‌ات را هر زمان مد‌حت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین ‌کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون‌ کمان به خم
بر من ستم مکن‌ که به انصاف و عدل خویش
برداشته‌ است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان‌ حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بی‌گزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکارا‌های خُردا به اقبال او بزرگ
چون‌ گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون‌ گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگ‌وار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای‌ گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک‌ گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز الب‌ارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن‌
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به‌ سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بی‌آفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل‌ کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۹
خدایگان جهان شاکر از خدای جهان
همی نشاط سپاهان کند زخوزستان
فلک مساعد و گیتی به‌ کام و ایزد یار
قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان
اگر مراد دل خویش بود زامدنش
زبازگشتن او خلق راست شادی جان
چرا خورند غم آنکه راه دشوارست
که بخت او همه دشوارها کند آسان
چرا زلشکر سرمای دی همی ترسند
که فرّ دولت او دی‌ کند چو تابستان
عجب نباشد از اقبال و بخت پادشهی
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
اگر ز شورهٔ بی‌آب بر دَمَد چشمه
وگر زآتش سوزان برون دمد ریحان
خدای چشم بد از شهریار دور کناد
که دور به بود از شهریار جسم بدان
به هند داور هند و به روم قیصر روم
ز بیم خسرو کیهان همی کنند فغان
به جای عقل یکی را به مغز در شمشیر
به جای خواب یکی را به چشم در پیکان
چنانکه بود سکندر به مال و ملک و سپاه
عماد دولت سلطان عالم است چنان
کسی که خدمت سلطان کند سکندروار
سزد که زنده بود خِضْروار جاویدان
چو میزبان همه خلق شاه آفاق است
به جود و همت آفاق‌بخش و گنج‌فشان
سزد که تا به قیامت بود بقای کسی
که میزبان و همه خلق باشدش مهمان
سپاه دار شهنشه چنان کند خدمت
که تا به مشرق و مغرب از او دهند نشان
چنین و بهتر ازین صدهزار خواهد ساخت
عماد دولت سلطان به دولت سلطان
شهنشها، ملکا، خسروا، خداوندا
چو آفتاب تویی بر همه جهان تابان
چو آفتاب تو را زان قِبَل همی خوانم
که شرق و غرب جهان از تو بینم آبادان
نبود چون تو خداوند و هم نخواهد بود
زابتدای جهان تا به انتهای جهان
تویی زمین و زمان را بزرگوارْ مَلِک
مباد بی‌تو ملک را زمین و ملک زمان
مباد نعمت و ملک تورا شمار و قیاس
مباد دولت و عمر تو را زوال و کران
به شادکامی و پیروزی و خداوندی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۸
گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به ‌یک مکان
گفتم‌ که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان
گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه‌ گشاده ندارد لب و دهان
گفتم که‌گلستان شگفت است بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه ‌گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان
گفتم ز چهرهٔ تو تنم را زیان رسید
گفتا ز ماه تار قصب‌ را بود زیان
گفتم عجب بود که در آغوش ‌گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه درکمان
گفتم ‌که بر کف تو ستاره است جام می
گفتا که با ستاره بود ماه را قرآن
گفتم قِرانِ ماه و ستاره به هم ‌کجا است
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان
گفتم نظام دین عرب، داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان
گفتم که سَیّدالوزرا صدر روزگار
گفتا مظفربن حسن فخر دودمان
گفتم مظفری به همه وقت کامکار
گفتا موفقی به همه ‌کار کامران
گفتم ز خاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطهٔ عِقْد خاندان
گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر دادْ دِه است و جهانْ ستان
گفتم گمانِ کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان
گفتم به عقل و جود و هنر یافت مَنزِلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان
گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز به جان
گفتم که چاره نیست ز عدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان
گفتم که عدل او ز کجا تا کجا رسد
گفتا ز قندهار رسد تا به قیروان
گفتم ستاره‌وار زند روز رزم رای
گفتا مَجّره‌وار نهد روز بزم خوان
گفتم به هند برحذر از رای اوست رای
گفتا به تُرک با حسد از خوان اوست خان
گفتم‌ کند به حزم ز سنجاب سنگ سخت
گفتا کند به عزم ز پولاد پرنیان
گفتم اجل به رزمگهش گوید الحذر
گفتا اَمل به بزمگهش گوید الامان
گفتم که بر عدوش قضا هست‌ کینه‌ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان
گفتم خلاف او به دل اندر چو آتش است
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان
گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان
گفتم ز بیمش شیر بغرد به مرغزار
گفتا ز تیرش مرغ نپرد ز آشیان
گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتاکه آب معصفر و نیل و زعفران
گفتم ‌که چیست خون عدو بر حُسام او
گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان
گفتم چه ‌کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان
گفتم که چون شود عدوی او به عاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان
گفتم چه وقت غاشیهٔ او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران
گفتم شود به سعد عنانش همی سبک
گفتا شود به فتح رکابش همی‌گران
گفتم همه به فتح‌ کند پای در رکاب
گفتا همه به سعد زند دست در عنان
گفتم چه‌ کرد کلک چو بشنیند نام او
گفتا که بنده‌وار کمر بست بر میان
گفتم بنان او گه توقیع ساحر است
گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان
گفتم ز امتحان کف او هست بی‌نیاز
گفتا که بی‌نیاز بود بحر زامتحان
گفتم که هست‌ کلکش چون خیزران به بحر
گفتا بلی به بحر بود جای خیزران
گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان
گفتم که باد برکف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در جنان
گفتم که جای جود و سخا دست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدن است و کان
گفتم بود به ‌بخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان
گفتم ندیم مجلس او هست بی نَدَم
گفتا هوای خدمت او هست بی‌هَوان
گفتم به جودکرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان
گفتم‌که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان
گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که بر سر تو قضا بود سایبان
گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا ز شُکر اوست مرا پُر شَکَر زبان
گفتم که مدح‌گوی و ثناخوان او بسی است
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح‌خوان
گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران
گفتم که آن قصیده بدیع است و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن
گفتم به مدح خواجه روان است شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان
گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کَفَش وفا کند آن وعده در خزان
گفتم‌که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا ز بحر بود بر زمین نشان
گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران
گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۷
جشنی‌ است بس مبارک عیدی‌ است بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست ‌کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است ‌گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه ‌گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه‌ گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه‌ گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری‌ که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْ‌خون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت به‌توست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک‌ گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله ‌گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل‌ گشت‌ کانون
شاها به این دو آتش بِفزْ‌ای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۸
آن غالیه گون‌ زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ‌ گل و برگ سمن‌ کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلی است تو را ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رُطَب ساخته وز غالیه عَر‌جون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده به شکّر شده معجون
گویی‌که دو زلف تو دونونی است زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو به‌دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنُون
زین سان‌که منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی‌، مجنون
بی‌ تو دل من هست چو کانونِ پُر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گر بادم سردم دل‌گرم است عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آ‌تش و کانون
ای عاشق دل‌شیفته بگذر ز ره عسق
کز وسوسهٔ عشق تو بود اختر وارون
دل بازکش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشته است به دیدار همایونش همایون
شاهی‌ که به همت بگذشت از سر کیوان
شاهی که به دولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گَرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیدهٔ خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانهٔ خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین بس
یا نوبت نیل است دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبوی‌تر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزه‌تر از لؤلؤ مکنون
دارندهٔ دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شاد است به پیروزی تو جان سکندر
زنده است به بهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تَنبُل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد به تو دادست همه ملک جهان را
سلطانِ جهاندارِ جهانبان تویی اکنون
هر روز تو را نامهٔ فتحی است دگرسان
هر روز تورا مژدهٔ ملکی است دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ تو را داد همه نعمتِ قارون
کار تو در اقبال رسیدست به جایی
کانجا نرسد وَهمِ هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح بادهٔ گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
مُلک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۶
ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!
از بهر آنکه هست‌ گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو
پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو
خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سَعدست هرکجا که‌ گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو
جان پرورد کسی‌ که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی‌که نشیند به‌خوان تو
وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی‌ که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب‌ زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۲
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بی‌کرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به‌ شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «‌میتاً فاحییناه‌»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی به‌ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست‌ کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در ا‌َفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به ‌زمانی بدل شد ای عجبی
ا‌که کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان‌ که دام همی ساخت بسته گشت به‌ دام
همان ‌که چاه همی‌کند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون ‌کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین‌ که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به‌ دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی ‌گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به ‌تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت‌ فروز بد‌عت
تو را ست دولت نعمت‌ فزای دشمن‌ کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواست‌گر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون‌ که با دل یکتاه پیشت آمده‌ام
چه غم‌ خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به ‌کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همی‌کنم به‌ ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیده‌ام به‌راه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۹
هست‌ گویی به حکم بار خدای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سیّد خُسروان مَلِک سلطان
شاه مکا‌ر بند کار گشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل‌ نُمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر بیند حسود یاوه سرای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندر این بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیده‌اند و شنیده در همه جای
دیده‌ای یا شنیده‌ای هرگز
ای جهان دیدهٔ زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر به فَرّ دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید به قصد خانهٔ خان
بستاند به قهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار مَلِک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۴
بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی
گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی
هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
بَچّگانِ رنگ‌رنگ و گونه‌گون زاید همی
دارد از کافور کهسار افسری بر فرق خویش
نور خورشید افسر از کُهسار بِرباید همی
از سوی بالا به پستی سیل بشتابد همی
وز سوی پستی به بالا ابر بگراید همی
شب همی کاهد چو عمر دشمنان شهریار
روز همچون دولت و ملکش بیفزاید همی
خسرو دنیا ملکشاه آن‌که اندر باغ ملک
دست عدلش سرو دولت را بپیراید همی
سیرت او دفتری هر ماه بنگارد همی
دولت او کشوری هر سال بگشاید همی
گرچه آزادی بهر حالی بِه‌ است از بندگی
خسروان را بنده بودن پیش او شاید همی
کار عالی همتس بخشیدن و بخشودن است
زان‌ که دایم یا ببخشد یا ببخشاید همی
عادت او روز و شب‌ گرد جهان برگشتن است
آفتاب است او که ازگردش نیاساید همی
شرق تا غرب جهان اندر خط پیمان اوست
پادشاهی و خداوندی چنین باید همی
هست بی‌پیغمبری چون معجز پیغمبران
هر چه اندر روزگار او پدید آید همی
زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن‌ کشد
کین او زهری است کاندر حال بگزاید همی
وان زدوده تیغ‌ گوهردار او چون صیقل است
کز دل کفار زنگ کر بزداید همی
خسروان دعوی بی‌برهان فراوان کرده‌اند
شاه چون دعوی کند برهانش بنماید همی
بیش ازین برهان چه باید کاو هنوز اندر عراق
در بخارا خطبه از نامش بیاراید همی
ای جوان دولت جهانداری که دست روزگار
جامهٔ عمر تو را هرگز نفرساید همی
در جهانداری تو را ایام بپسندد همی
مهتران را کهتری حکم تو فرماید همی
هم برین سیرت بمان و هم برین عادت بپای
تا فلک ماند همی و تا زمین پاید همی
باد ،‌عمرت جاودان تا در بهار و در خزان
باده پیمایی که دشمن باد پیماید همی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
بر خلق توراست پادشاهی ملکا
وز ماه توراست تا به ماهی ملکا
دور فلک و حکم الهی ملکا
آن باد و چنان بادکه خواهی ملکا
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
گر بر فلک از تاجوران راه کنند
وز قدرت و قدر دست بر ماه کنند
ور دست فلک ز دهر کوتاه کنند
آخر همه خطبه بر ملکشاه کنند
سعدالدین وراوینی : باب اول
در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع مرزبان‌نامه
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان‌نامه منسوبست بواضع کتاب مرزبان‌بن‌شروین؛ و شروین از فرزندزادگانِ کیوس بود برادر ملک عادل انوشروان، بر ملک طبرستان پادشاه بود؛ پنج پسر داشت همه بر جاحتِ عقل ورزانتِ رای و اهلّیت مَلک‌داری و استعداد شهریاری آراسته. چون شروین در گذشت، بیعت ملک بر پسر مهمترین کردند و دیگر برادران کمر انقیاد او بستند. پس از مدّتی دواعی حسد در میانه پدید آمد و مستدعی طلب ملک شدند. مرزبان بحکم آنک از همه برادران بفضیلت فضل منفرد بود از حطام دنیاوی فطام یافته و همت بر کسب سعادت باقی گماشته، اندیشه کرد که مگر در خیال شاه بگذرد که او نیز در مشرع مخالفت برادران خوضی می‌پیوندد، نخواست که غبارِ این تهمت بر دامن معاملت او نشیند در آیینهٔ رای خویش نگاه کرد، روی صواب چنان دید که زمامِ حرکت بصوب مقصدی معین برتابد و از خطّهٔ مملکت خود را بگوشهٔ بیرون افکند و آنجا مسکن سازد تا مورد صفاء برادران ازو شوریده نگردد و معاقد الفت واهی نشود و وهنی بقواعد اخوت راه نیابد. جمعی از اکابر و اشراف ملک که برین حال وقوف و اشراف داشتند، ازو التماس کردند که چون رفتن تو از اینجا محقّق شد، کتابی بساز مشتمل بر لطایف حکمت و فواید فطنت که در معاش دنیا و معاد آخرت آنرا دستور حال خویش داریم و از خواندن و کار بستن آن بتحصیل سعادتین و فوز نجات دارین توسّل توان کرد و آثار فضایل ذات و محاسن صفات تو بواسطهٔ آن بر صفحات ایّام باقی ماند و از زواجِر وعظ و پند کلمهٔ چند بسمع شاد رسان که روش روزگار او را تذکرهٔ باشد. ملک زاده این سخن اصغا کرد و امضاء عزیمت بتقدیم ملتمسات ایشان بر اذن و فرمان شاه موقوف گردانید و از موقِف تردد برخاست و بخدمت شاه رفت و آنچ در ضمیر دل داشت از رفتن بجای دیگر و ساختن کتاب و فصلی نصیحت‌آمیز گفتن جمله را بر سبیل استجازت در خدمت شاه تقریر کرد. شاه در جواب او متردّدوار توقّفی کرد و چون او غایب گشت، وزیر حاضر آمد، با او از راه استشارت گفت که در اجازت ما این معانی را که برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است، چه می‌بینی ؟ وزیر گفت: دستوری دادن تا از اینجا بجائی دیگر رود، نتیجهٔ رای راستست و قضّیهٔ فکرت صائب، چه عدوئی از اعداء ملک کم گشته باشد و خاری از پای دولت بیرون شده و بدانک مراد او از ساختن کتاب آنست که سیر پادشاهی ترا بتقبیح در پردهٔ تعریض فرا نماید و در آفاق عالم بر افواهِ خلق سمر گرداند و آنچ میخواهد که ترا نصیحتی کند، مرتبهٔ خویش در دانش ورای مرتبهٔ تو می‌نهد، امّا نه چنانست که او با خود قرار میدهد و از حیلتِ کمالی که می‌نماید، عاطلست و اندیشهٔ او سراسر باطل، لیکن شاه بفرماید که آنچ گوید، بحضور من گوید تا در فصول آن نصیحت فضول طبع و فضیحت و نقصان او بر شاه اظهار کنم و سرپوش از روی کار او برگیرم تا شاه بداند که از دانشوران کدام پایه دارد و از هنری که صلصلهٔ صلف آن در جهان می‌افکند، چه مایه یافتست.
طَباعَکَ فَالزَمهَا وَ خَل التَّکَلُّفا
فَاِنَّ الَّذَّی غُطَّیتَهُ قَد تَکَشَّفَا
سعدالدین وراوینی : باب اول
مفاوضهٔ ملک زاده با دستور
روز دیگر که شاه سیارات عَلَم بر بام این طارم چهارم زد و مهرهٔ ثوابت ازین نطعِ ازرق باز چیدند شاه در سراچهٔ خلوت بنشست؛ مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک که هر یک فرزانهٔ زمانهٔ خویش بودند، با ملک‌زاده و وزیر بحضرت آمدند و انجمنی، چنانک وزیر خواست، بساختند. ملک مرزبان را گفت: ای برادر، هرچ تو گوئی، خلاصهٔ نیک‌اندیشی و نقاوهٔ حفاوت و مهربانی باشد و الّا از فرط مماحضت و مخالصت آن را صورتی نتوان کرد. اکنون از هرچ داعیهٔ مصلحت املا می‌کند، اَوعیهٔ ضمیر بباید پرداخت؛ گفتنی گفته و درّ حکمت سفته او لیتر. ملک زاده آغاز سخن کرد و بلفظی چرب‌تر از زبان فصیحان و عبارتی شیرین‌تر از خلق کریمان، حق دعای شاه و ثنای حضرت بارگاه برعایت رسانید.
بِکَلَامٍ لَوَ اَنَّ لِلدَّهرِ سَمعاً
مَالَ مِن حُسنِهِ اِلی الإِصفَاءِ
و گفت: اکنون که تمکین سخن گفتن فرمودی، حسن استماع مبذول فرمای که لوایمِ نصح ملایم طبع انسانی نیست، لَقَد اَبلَغتُکُم رِسَالَهَ رَبِّی وَ نَصَحتُ لَکُم و لکِن لا تُحِبّونَ النّاصِحِینَ؛ شکوفهٔ گفتار اگرچه برگ لطیف برآرد، چون بصبای صدق اصفا پرورده نگردد، ثمرهٔ کردار ازو چشم نتوان داشت.
اِذا لَم یُعِن قَولَ النَّصِیحِ قَبُولُ
فَاِنَّ تَعَارِیضَ الکَلَامِ فُضُولُ
بدان، ای پادشاه، که پاکیزه‌ترین گوهری که از عالم وحدت با مرکبات عناصر پیوند گرفت، خردست و بزرگتر نتیجهٔ از نتایج خرد خلق نیکوست و اشرف موجودات را بدین خطاب شرف اختصاص می‌بخشد و از بزرگی آن حکایت میکند، وَ إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ ، خلق نیکوست که از فضیلت آن بفوز سعادت ابدی وسیلت توان ساخت و نیازمندترین خلایق بخلیقت پسندیده و گوهر پاکیزه پادشاهانند که پادشاه چون نیکوخوی بود، جز طریق عدل و راستی که از مقتضیات اوست، نسپرد و الّا سنّتِ محبوب و شرعت مرغوب ننهد و چون انتهاج سیرت او برین منهاج باشد، زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف اَمن و سلامت آسوده مانند و کافّهٔ خلایق باخلاق او متخلّق شوند تا طَوعا اَوکَرهاً خَوفاً اَو طَمَعا با یکدیگر رسمِ انصاف و شیوهٔ حقّ نگاهدارند و اختلاف و تنافی که طبایع آدمی زاد را انطباع بر آن داده‌اند، باتّفاق و تصافی متبدّل گردد و بدانک از عادات پادشاه آنچ نکوهیده‌ترست ، یکی سفلگیست که سفله بحق گزاریِ هیچ نیکوکاری نرسد و خود را در میان خلق بسروری نرساند.
اَتَرجُو اَن تَسُودَ وَ لَستَ تُغِنی
وَ کَیفَ یَسُودُ ذُو الدَّعَهِ البَخِیلُ
دوم اسراف در بذل مال که او بحقیقت بندگان خدای را نگهبان اموالست و تصرف در مال خود باندازه شاید کرد فخاصّهً در مال دیگران و جمال این سخن را نصِّ کلام ار منصّهٔ صدق جلوه‌گری میکند، آنجا که میفرماید : وَ لَا تُسرِفُوا اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ المُسرِفِینَ و حدیث لا خَیرَ فِی السَّرفِ خود در شهرت بقمامیست که بتذکار و تکرار آن حاجت نیاید و پادشاه نشاید که بی‌تأمّل و تثبّت فرمان دهد که امضاءِ فرمان او بنازلهٔ قضا ماند که چون از آسمان بزمین آمد، مَرَدِّ آن بهیچ وجه نتوان اندیشید و اشارت پادشاه بی‌مقدمات تدبیر چون تیر تقدیر بود که از قبضهٔ مشیت بیرون رود، بهیچ سپرِ عصمت دفع آن ممکن نگردد و عاقبه الامر در عهدهٔ غرامت عقل بماند و بزبان ندامت میگوید، وَ لَو کُنتُ أَعلَمُ الغَیبَ لَاستَکثَرتُ مِنَ الخَیرِ وَ ما مَسَّنیَ السُّوُء و نباید که از نصیحت ابا کند و از ناصحان نفور شود تا چون بیماری نباشد که بوقت عدول مزاج از نقطهٔ اعتدال شربت تلخ از دست طبیب حاذق باز نخورد تا مذاقِ حالِ او بآخر از دریافت شربت صحت باز ماندو باید که فضای عرصهٔ همّت چنان دارد که قضایِ جمله حوایج ملک، هنگام اضطرار و اختیار درو گنجد تا اگر سببی فرا رسد و حاجتی پیش آید که از بهرصلاح کلّی مالی وافر انفاق باید کرد، دست منع پیش خاطر خویش نیارد و من چون صحیفهٔ احوال تو مطالعه کردم، قاعدهٔ ملک تو مختلّ یافتم و قضّیهٔ عدل مهمل دیدم. گماشتگان تو در اضاعت مال رعیّت دست باشاعت جور گشاده‌اند و پای از حدّ مقدار خویش بیرون نهاده. بازار خردمندان کاردان کساد یافته و کار زیردستان بعیث و فساد زیردستان زیر و زبر گشته، با خود گفتم:
زشت زشتست در ولایت شاه
گرگ بر تخت و یوسف اندر چاه
بد شود تن، چو دل تباه شود
ظلم لشکر ز جور شاه شود
و این شیوه از نسقی که نیاگان تو نهاده‌اند دوردست و از اصل پاک و محتد شریف و منبتِ کریم تو بهیچوجه سزاوار نیست.
وَ اِنَّ الظُّلمَ مِن کُلٍّ قَبِیحٌ
وَ أَقبَحُ ما یَکُونُ مِنَ النَّبِیِه
تا امروز خاموش می‌بودم که گفته‌اند: با ملوک سخن ناپرسیده مگو و کار ایشان نافرموده مکن. امروز که اشارت شاه بر آن جمله یافتم، آنچ دانم، بگویم وَ هَذَا غَیضٌ مِن فَیضٍ و از عهدهٔ حقّ خویش اَعنی برادری که ورای همه حقوقست، بعضی تفصّی نمودم، چه گفته‌اند: آنچ بشمشیر نتوان برید، عقدهٔ خویشیست و آنچ از زمانهٔ بدل آن بهیچ علق نفیس نتوان یافت، علقهٔ برادریست، چنانک آن زن هنبوی نام گفت. شاه گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب دستور با ملک‌زاده
دستور در لباس ملاینت و مخادعت سخن آغاز کرد و گفت: ملک زادهٔ دانا و کارآگاه و پیش اندیش و دوربین و فرهمند و صاحب فرهنگ هرچ میگوید از بهر احکام عقدهٔ دولت و نظام عقد مملکت میگوید و این نصایح مفضیست بمنایح تأیید الهی و تخلید آثار پادشاهی و لیکن ما چنین دانیم و حفظ و حراست ملک بچنین سیاست توان کرد که ما میکنیم و سلوک این طریقت مطابق شریعت و عقلست، چه مجرم را بگناه عقوبت نفرمودن، چنان باشد که بی‌گناه را معاقب داشتن و از منقولات کلام اردشیر بابک و مقولات حکمت اوست که بسیار خون ریختن بود که از بسیار خون ریختن باز دارد و بسیار دردمندی بود که بتن درستی رساند.
لَعَلَّ عَتبَکَ مَحمُودٌ عَوَاقِبُهُ
وَ رَبُّما صَحَّتِ الاَأجسامُ بِالعِلَلِ
و بنگر که این معنی برونق کلام مجید چون آمد، وَ لَکُم فِی القِصَاصِ حَیوهٌ ، و می‌باید دانست که مزاج اهل روزگار فاسد گشتست و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده‌اند و دیو اندیشهٔ محال و سودایِ آرزوی استقلال در دماغ هر یک بیضهٔ هوسی نهادست و بچهٔ طمعی برآورده و این تصور در سرایشان فتاده که سروری و فرمان‌دهی کاریست که بهر بی سروپائی رسد و بمجرد کوشش و طلبیدن و جوشش و طپیدن دست ادراک بدامن دولت تواند رسانید و هیهات ، یَعِدُهُم وَ یُمَنّیهِم وَ مَا یُعِدُهُم الشَّیطانُ إلّا غُروراً ؛ و ندانند که پادشاهان برگزیدهٔ آفریدگار و پروردهٔ پروردگارند و آنجا که مواهب ازلی قسمت کردند، ولایت ورج الهی بخرج رفت، اول همای سلطنت سایه بر پیغامبران افکندپس بر پادشاهان، پس بر مردم دانا؛ و مردم ولایت خداع اندیشیدن از دانائی دانند و با پادشاه مخرقه و چاپلوسی از پیش‌بینی شمرند و چون ایشان برین راه روند، ناچار ما را فراخور حال در ضبط امور سیاستی بباید کوشیدن و کمان مصلحت در مالیدن ایشان تابناگوش مبالغت کشیدن. چون اصلاح فاسدات این ملک برین گونه رود تا بقرار اصلی باز شدن، هر آینه اختلال ترتیبی که داده‌اند و انحلال ترکیبی که کرده‌اند، با دید آید کَقِرطَاسٍ مُنَفَّشٍ خَسِیسٍ فَیُؤَدّی حَذفُهُ إِلی خَرقِهِ وَ فَسادِهِ.
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب دستور با ملک زاده
دستور را از این سخن سنگی عجب بدندان آمد و از غیظِ حالت آتشِ غضبش لهبی برآورد، زبان بی‌مسامحتی دراز کرد و گفت: بدان ماند که ملک زاده افسانهٔ چند همه تزویر و ترفند از بهر تشویرِ حال من و تقریر مقال خویش جمع کردست و می‌باید دانست که پادشاه را دشمن دو گونه بود یکی ضعیف نهانی دوم قویّ آشکارا و ضعیف را که قوت مقاومت و زخم پنجهٔ ملاطمت نباشد، خود را در شعار دیانت و کم‌آزاری و صیانت و نیکوکاری بر دیدهٔ ظاهربینان جلوه دهد تا هوایِ دولت پادشاه در دل رعایا سرد شود و هنگامهٔ مراد او گرم گردد، پس پادشاه را بدان باید کوشید که خلل وجود این طایفه بخلالِ ملک او نپیوندد و دامن روزگار خود را از شرارِ صحبت مثل این اشرار نگه دارد.
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
در شیر و شاه پیلان
ملک‌زاده گفت : آورده‌اند که بزمینی که موطنِ پیلان و معدنِ گوهرِ ایشانست، پیلی پدید آمد عظیم هیکل ، جسیم پیکر ، مهیب منظر که فلک در دورِ حمایلیِ خویش چنان هیکلی ندیده بود و روزگار زیرِ این حصارِ دوازده برج چنان بدنی ننهاده؛ بر پیلانِ هندوستان پادشاه شد و ربقهٔ فرمان او را رقبهٔ طاعت نرم داشتند. روزی در خدمتِ او حکایت کردند که فلان موضع بآب و گیاه و خصب و نعمت آراسته است و از انحا و اقطارِ گیتی چون بهار از روزگار ، بعجایبِ اثمار و غرایبِ اشجار بر سر آمده . مرغان بمنطق‌الطّیرِ سلیمانی در پردهٔ اغانی داودی وصفِ آن مغانی بدین پرده بیرون داده :
مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی
بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ
مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا
سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ
هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد ، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواریست ، معاینه مشاهدت کند.
تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا
وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا
فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً
اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا
شیری آنجا پادشاهی دارد ، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده ، از مشربِ تمتّع آن بی‌کدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز می‌خورد و اسبابِ تعیّش ، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ ، در آن آرام‌جای ساخته میدارد . شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بی‌صبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید ، از شوقِ کشش آن نزهتگاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سرداشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن می‌کرد می‌گفت :
اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ
هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ
فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ
بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ
شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنج‌نام، جهان دیده، کار آزموده و صلاح‌جوی و صواب‌گوی و دیگری زنج‌نام ، خون‌ریز، شورانگیز ، فتنه‌انداز و فساد اندوز ، بی‌باک و ناپاک.
عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ
وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ
هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن
عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ
تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن می‌آید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت می‌روید و اخواتِ این معنی نامحصورست و نظایرش نامعدود و سره گفتست آن مراغی که گفتست :
ما هر دو مراغی بچه‌ایم ، ای مهتر
باشد ز خری درمن و تو هر دو اثر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
لیکن چون تو جاهلی و من زاهلِ هنر
هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدنست بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل می‌نماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه می‌بیند ؟ هنج گفت : پادشاهان بتأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوص‌اند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدانجهت نهادند که دانشِ ایشان بتنهائی از دانشِ همگنان علی‌العموم بیش باشد و اگرچ وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ ، هیچ پادشاهِ مستبدّ را از استضاءت بنورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشتست ، امّا بوقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچ نیکو نهاده بود ، نیکوتر منه ، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی بوضعِ حال درآید و بتوهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ ، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود ، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفتها و تعمّلِ حیلتها جز ندامت حاصلی نباشد و گفته‌اند : بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمی‌زاد دیوی مسلّطست که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط می‌دارد و نامِ او هَوجَسَا نهاده‌اند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او می‌دمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفته‌اند : سه گناه عظیمست که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بی‌گناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بی‌حق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن ؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذموم‌تر ، چه آن دو قسم دیگر از گناه ، اگر نیک تأمّل کنی ، درو مندرج توانی یافت و بدانک آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ ، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد ، او را بدولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهیست پادشاه زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل ، شهریاری و فرمان‌روائی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و بکرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون بخاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشدست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید ، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت بدست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن بفکری صایب و اندیشهٔ شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد ، مبادرت ( بر ) آن جز بر بی‌خردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانک اشارتِ نبوی بر آن رفتست : مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ . شاه روی بزنج آورد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : سخنهایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز بروز متضاعفست، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصهٔ که دارد بگامِ طمع تجاوز ننماید ، خرج خزانه هم از کیسهٔ بی‌مایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بی‌شکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم بنفاذ باید رسانید .
وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ
بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ
عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ
وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ
فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ
فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ
شاه بهنج اشارت کرد که آنچ پیشِ خاطر می‌آید ، باز مگیر. هنج گفت : از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرک منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر خاصل شود ، تمتّعی نباشد و اگر نشود ، بستمگاری بدنام شود و آنک سزاوارِ نیکی و کام‌یابی همه خود را بیند ، هر آینه بروزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند ، بحسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد ، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت ، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن طپیدن که چون بیابی ، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم بانقضا انجامد ، نشانِ روشنی بصیرت نباشد ، چنانک آن دیوانه گفت خسرو را ، شاه گفت: چون بود آن دادستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
شرح آیینِ خسروانِ پارس
ایرا گفت : شنیدم که صاحب اقبالی بود از خسروانِ پارس که خصایصِ عدل و احسان بروفورِ دین و عقلِ او برهانی واضح بود، پادشاهی پیش‌بین و نکو آیین و نیک‌اندیش و دادگستر و دانش‌پرور. یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصنافِ خلق را از اوساط و اطرافِ مملکت شهری و لشکری، خواص و عوامّ، عالم و جاهل، مذکور و خامل صالح و طالح، دور و نزدیک، جمله در صحرائی بیک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدّر کردند و همه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ صف در صف بنشاندند و هرچ مشتهایِ طبع و منتهایِ آرزو بود ، از الوان اباها بساختند و چندان اطعمهٔ خوش مذاق و اشربهٔ خوشگوار ترتیب و ترکیب کردند و در ظروف لطیف و اوانیِ نظیف پیش آوردند که اکواب و اباریقِ شرابخانهٔ خلد را از آن رشگ آمد؛ چندان بساط بر بسطا و سماط در سماط بگستردند که زلالیِّ مفروش و زرابیِّ مبثوث را از صحن و صفّهٔ مهامانسرایِ فردوس بر آن حد افزود. خوانی که گوشِ شنوندگان مثلِ آن نشنیده بود و چشمِ بینندگان نظیرِ آن ندیده، بنهادند و از اهلِ دیوان طایفهٔ گماشتگانِ ملک و دولت از بهر عرضِ مظالم خلق زیرِ خوان بنشستند تا جزایِ عمل هر یک بر اندازهٔ رسوم و حدود شرع می‌دادند و بر قانونِ عرف با هر یک خطایی بسزا می‌کردند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت جمله دیدهٔ بصیرت بگشائید و هر یک از اهلِ خوان و حاضرانِ دیوان در مرتبهٔ فرودست خویش نگرید و درجهٔ ادنی ببینید و نظر بر اعلی منهید تا هرک دیگری را درون مرتبهٔ خویش بیند، بر آنچ دارد ، خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد تا جملهٔ خلایق از صدرِنشینانِ محفل تا پایانِ پای ماچان همه در حال یکدیگر نگاه کردند و همه بچشم اعتبار علّوِ درجهٔ خویش و نزولِ منزلت دیگران مطالعه کردند تا بآخرین صفّ که موضعِ اهلِ ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرک در معرضِ عتابی و مجرّدِ خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوارِ زجر و تعزیر آمد و او در حالِ آن کس که بمثله و امثالِ آن نکال و عقوبت گرفتار بود و آنک بچنین عقوبتی گرفتار شد ، حالِ کسانی می‌دیدند، عَوذاً بِاللهِ که ایشان را صلب می‌کردند و گردن می‌زدند و انواعِ سیاست‌ها بر ایشان می‌راندند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون می‌سپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
سعدالدین وراوینی : باب نهم
اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت
آزادچهره درآمد ، مرقّعی چون سجّادهٔ بی زینتِ صوفیانه از فوطهٔ شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده، متحلّی بتأدیبِ ذات و تهذیبِ صفات، چون عقلِ ملخّص و روحِ مشخّص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده، از بارِ وقار حضرت متأثّر و در اذیالِ دهشت متعثّر ، بمقامیکه تخصّص رفت. بایستاد.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بی‌تحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهم‌اند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفته‌اند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آورده‌ام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کرده‌ایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وقال ایضاً یمدحه
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت
بربوی آنکه یابد،تشریف دست بوست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت
آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت
دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت
هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت
ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت
تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت
حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت
سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت
پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت
مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت
دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت
برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت
معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت
هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت
همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت
ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت
دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت
اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت
بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت
شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت
توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت
دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت
درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت
پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت
تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت
طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت
هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت