عبارات مورد جستجو در ۴۵۹ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۰
شیخ گفت رسول گفت صلی اللّه علیه من یقرع ابواب الجنة من امتی فقراؤها و اکثر اهل الجنة من امتی ضعفاؤها و شرار امتی من یساق الی النار الاقماع، قیل یا رسول اللّه و من الاقماع؟ قال صلی اللّه علیه اذا اکلوا لم یشبعواواذا جمعوا لم یستغنوا.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۴
شیخ گفت اگر برای اسمعیل از آسمان فدا فرستادند در قیامت برای اوباش محمد فدا فرستند، یجاء بالکافر و یقال للمسلم هذا فداؤک من النار.
نجم‌الدین رازی : ابتدا
فهرست ابواب و فصول
باب اول
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهم‌السلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیه‌السلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بی‌اتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قال‌الله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن‌الله»
و قال‌: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا
و آن مشتمل است بر چهار فصل تبرک به قوله تعالی «فخذ اربعه من الطیر».
فصل اول
در معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
قال الله تعالی «کما بداکم تعودون فریقا هدی و فریقا حق علیهم الضلاله».
و قال ثم «اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله».
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «کما تعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون».
بدانک حقیقت معاد باز گشتن نفوس انسانی است با حضرت خداوندی یا باختیار چنانک نفوس سعدا یا با ضطرار چنانک نفوس اشقیا. و بازگشت همه با آن حضرت است که «ان الینا ایابهم»و فرمود «کما بداکم تعودون»
و اینجا از نفوس انسانی ذوات میخواهیم که مجموعه روح و دل و نفس است. و بلفظ نفس اینجا ازان وجه گفتیم که حق تعالی در وقت مراجعت او را هم بلفظ نفس میخواند که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی» و بحقیقت خطاب با ذات انسانی است که مجموعه‌ای است نه با یک جزو. در وقت تعلق او بقالب او را روح خواند که «و نفخت فیه من روحی» زیرا که اصل او بود و دل و نفس بعد از ازدواج روح و قالب حاصل خواست آمد چنانک شرح آن داده‌ایم و در وقت مراجعت آن مجموعه را بلفظ نفس خواند زیراک نفس اطلاق کنند و بدان ذات خواهند «نفس الشی و ذاته» یکی باشد حق تعالی ذات خود را نفس خواند که «تعلم ما فی نفسی و ولا اعلم ما فی نفسک» یعنی «فی ذاتک». باغبان بوقت زراعت تخم بباغ برد تا بنشاند ولیکن چون بکمال رسد ثمره بخانه برد و تخم خود در ثمره داخل باشد. تخم نفس انسانی ثمره روح انسانی آمد چون تخم میانداختند بلفظ روح خواندند چون ثمره بر میدارند بلفظ نفس میخوانند.
اما میان محققان و ارباب سلوک خلاف است تا هر نفس از مقام خویش که در ابتدا داشته است در تواند گذشت و بمقامی دیگر تواند رسید یا نه؟ بعضی گفته‌اند که بتربیت ترقی یابد و از مقام اول در گذرد و بعضی گفته‌اند چون بمقام معلوم خویش باز رسید بماند و بمقامی دیگر که استعداد آن نداشته است نتواند رسید. چنانک تخم گندم از مقام گندمی بتربیت در نگذرد و بمقام نخودی نرسد و فروتر نیاید وجو نشود و تخم جو همچنین گندم نشود. اما هر یک در مقام خویش چون تربیت یابد کمال مرتبه خویش رسد و اگر در تربیت تقصیر رود نقصان یابد و ضعیف و بی‌مغز شود.
اما آنچ نظر این ضعیف اقتضا میکند و در کشف معانی و حقایق اشیا مشاهده افتاده است آن است که بعضی نفوس از مقام خویش بتربیت ترقی یابند و بمقامی دیگر رسند و بعضی دیگر اگرچه ترقی یا بند اما بمقامی دیگر نرسند و آن چنان است که در بدایت فطرت صفوف ارواح چهار آمد که «الارواح جنود مجنده».
صف اول ارواح انبیا علیهم السلام و ارواح خواص اولیا بود در مقام بی واسطگی صف دوم ارواح عوام اولیا و خواص مومنان بود صف سیم ارواح عوام مومنان و خواص عاصیان بود صف چهارم ارواح عوام عاصیان بود و ارواح منافقان و کافران. پس اهل صف چهارم بمقام سیم نرسند و اهل صف سیم بمقام صف دوم نرسند و اهل صف دوم بمقام صف اول نرسند.
اما اهل صف اول که در مقام بی‌واسطگی افتاده‌اند و در تابش انوار صفات حضرت الوهیت پرورش یافته‌ مستحق جذبات الوهیت‌اند تا از مقام روحانیت بعالم صفات خداوندی رسند. چون حراقه که از تصرف پرورش آتش یافته است در نهاد او قبول شرر تعبیه افتاده است. تا اگر برقی بجهد یا سنگی بر آهنی زنند‌ یا شعله آتشی تاختن آورد اگر هزار نوع امتعه و اقمشه شریف و جواهر لطیف حاضر باشد در هیچ نگیرد الا دران سوخته. بیت
باری دگر آتش زده‌ای در دل من
در سوخته آتش زدن آسان باشد
جان سوخته صفت بزبان شوق با شرر آتش جذبات میگوید: بیت
قدر سوز توچه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته‌ام
چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت. اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که «سبعه یظلم الله فی ظله». ازین معنی میفرماید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب «اوادنی» نشاند. لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق.
و آن بندگانی که ایشان از خودی خود خلاص یافته‌اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله اهل هر دو عالم براید و بران بچربد. بیت
صوفیان در دمی دوعید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
هر دم صوفی فانی را وجودی نو می‌زاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که «یمحواالله ما یشا و یثبت». پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات. و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه «لااله الا الله» ببود در عین نفی و اثبات. او را اگر درین مقام «روح الله» و «کلمه الله» خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید.
اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفه‌ای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشته‌اند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید.
همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که «المر مع من احب» و چنانک فرمود «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین» الی قوله «من الله». یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم. اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده» بدین معنی است «حسنی» نعیم بهشت است که ثمره تخم «احسنوا» آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است.
پس خداوند تعالی اهل صفوف اربعه را در چهار صنف بیان فرمود: سه صنف اهل اصطفا و قبول و یک صنف از اهل شقا ورد. چنانک فرمود «اور ثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق با لخیرات باذن الله» این سه طایفه از اهل قبولند زیراک بلفظ اصطفا ذکر ایشان کرد یعنی بر گزیدیم ایشان را از بندگان ما و مردودان را در یک سلک کشید که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و مرجع و معاد آن سه طایفه بهشت فرمود با تفاوت درجات ایشان که «ان الابرار لفی نعیم» و مرجع و معاد مردودان از کافر و منافق دوزخ فرمود که «ان الله جامع المنافقین و الکافرین فی جهنم جمیعا».
و چون شخص انسانی مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی آمد هر چ در هر دو عالم بود در وی نموداری ازان باشد. چنانک در عالم ارواح چهار صف پدید آورد در عالم شخص انسانی چهار مرتبه نفس را ظاهر کرد: اماره و لوامه و ملهمه و مطئمنه. تا هر صنف از ان ارواح که در صفی بودند صف دوم را نفس ملهمه باشد و اهل صف سیم را نفس لوامه باشد و اهل صف چهارم را نفس اماره باشد. و هر یک از مقام خویش نتواند گذشت زیرا که دران تخم ازین استعداد ننهاده بودند مگر اهل صف اول را چنانک شرح دادیم.
اگر کسی سوال کند که: چون بهمان مقام باز خواهد رفت که آمد سبب آمدن و فایده آن چه بود؟ جواب گوییم: اگرچه با همان مقام شوند اما نه چنان شوند که آمدند. بعضی با درجه سعادت باز گردند و بعضی با درکه شقاوت چنانک فرمود «و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات».
مثال این چون تخم است که در زمین اندازند اول تخم بفساد آید و نیست شدن گیرد آنگه بعضی که پرورش بشرط یابد و از آفات محفوظ ماند یکی ده یا صد یا هفتصد شود و آنچ پرورش نیابد بکلی باطل شود نه تخم باشد نه ثمره.
و نیز تخمها متفاوت است: بعضی آن است که تخم چون پرورش یابد ثمره آن هم آن تخم باشد بعینه چنانک گندم وجو و نخود و عدس و باقلی و امثال این چون بکمال خود رسد آن را پوستی و مغزی نباشد. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید اما پوستی دارد نا منتفع انتفاع آن مغز آن باشد. چنانک جوز و لوز و پسته و مانند این پوستی سبز دارد اما نامنتفع بود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و پوستی آورد که ثمره آن پوست بود و مغز آن نامنتفع بود. چنانک خرما و سنجد و زیتون و مانند این پوست آن منتفع بود و استخوان نبود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و ثمره آورد و ثمره و تخم جمله منتفع بود چون زردآلو و شفتالو و انجیر و امثال این. و میوه‌ها ازین چها نوع بیرون نیست.
و ارواح انسان که دران چهار صف بوده‌اند همین مناسبت دارند چون بتخمی بزمین قالب میرسند ثمره بر چهار نوع میدهند: یکی تخم ارواح کافران است که صاحب نفس اماره‌اند همچنانک رفت باز آید بی‌پوست و مغز چون گندم وجو. دوم تخم ارواح مومنان ظالم است که صاحب نفس لوامه‌اند با پوست لوامگی باز آید اما پوست آن منتفع نبود چون جوز و لوز و مغز آن منتفع بود. سیم تخم ارواح مومنان مقتصد است که صاحب نفس ملهمه‌اند با پوست الهامات ربانی باز آمده است لاجرم ثمره این شیرین است چون رطب اما مغزی ندارد که حقیقتا منتفع بود. چهارم تخم ارواح سابقان است که صاحب نفس مطمئنه‌اند با پوست و مغز شیرین باز آمده است چون زرد‌آلو و شفتالو و انجیر هم پوست آن منتفع است هم مغز. چنانک شرح احوال هر یک در فصل آن گفته آید ان شاء الله تعالی.
درین فصل شرح حال نفس لوامه میباید داد که عبارت ازان «فمنهم ظالم لنفسه» آمد و بیان معاد او میباید کرد چنانک حق تعالی ابتدا بدو کرد.
بدانک ظالم اهل صف سیم است در عالم ارواح و درین عالم هم در مرتبه سیم افتاده است از مراتب نفوس. زیراکه صاحب نفس لوامه است که چون از مطمئنه و ملهمه فرو آیی در سیم درجه لوامه باشد و در قرآن هم در سیم درجه است چون از سابق و مقتصد درگذری ظالم است و آن نفس عوام مومنان و خواص عاصیان است.
و نام ظالمی بر وی ازان افتاد که با نور ایمان که در دل دارد بصورت معامله اهل کفر میکند پس ظالم آمد که حقیقت ظلم «وضع الشی فی غیر موضعه» باشد.
دیگر آنک نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت میپوشاند الجرم ظالم خواندش عادل کسی است که نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت نپوشاند که «الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن». دیگر آنک ظالم نفس خویش آمد که گناه بیش از طاعت میکند و چون در قیامت کفه معصیت او بر کفه طاعت بچربد استحقاق دوزخ یابد چنانک فرمود «و اما من خفت موازینه فامه هاویه».
و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند: یکی آنها که بر جانب راست بوده‌اند دوم آنک بر جانب چپ بوده‌اند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بوده‌اند چنانک میفرماید «وکنتم ازواجا ثلثه» تا آنجا که «المقربون» در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد.
اصحاب یمین کسانی‌اند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت. این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجات‌اند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف.
و اصحاب شمال کسانی‌اند که بر تخم روحانیت زیان کرده‌اند و اگرچه تخم بکلی باطل نکرده‌اند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد. اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی.
و سابقان کسانی‌اند که تخم روحانیت را پرورش داده‌اند و بکمال مرتبه خود رسانیده تا یکی صد و هفتصد کرده‌اند. و اینها نیز دو صنف باشند: یکی آنها که از ابتدا تا انتها صفات روحانیت بر یشان غالب بوده است هرگز ملوث آفات معاصی نگشته‌اند و بر قضیه «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» از موافقت نفس و متابعت هوا دور بوده‌اند. دوم طایفه اگرچه ابتدا بر وفق مراد نفس قدمی چند نهاده‌اند و بر مقتضای طبع دمی زده باز بکمند عنابت و جذبه الوهیت روی از مراتع بهیمی و مراتب حیوانی بگردانیده‌اند و باکسیر شریعت معاملات مس صفت طبیعت را زر خالص عبودیت کرده که «اولئک یبدل الله سیاتهم حسنات». این هر دو طایفه را مراجعت با مقام خویش ازان صفوف که آمده‌اند بقدم سلوک باشد باختیار در حیال حیات. نام سابقی بر ایشان ازین سبب است که بر اصحاب یمین و اصحاب شمال مسابقت نمایند ایشان بعد از وفات با مقام خویش رسند و اینها در حال حیات چنانک خواجه علیه السلام فرمود «سیروا سبق المفردون».
اما اصحاب نفس لوامه را که اهل صف سیم‌اند اصحاب الیمین ایشان را طاعت بر معصیت غالب بود اهل نجات باشند که «فاما من ثقلت موازینه فهوفی عیشه راضیه» اصحاب الشمال ایشان را معصیت بر طاعت غالب بود چون اینجا متابعت هوا کردند جای ایشان هاویه باشد.
زیراکه چون حق تعالی دل را بیافرید عقل را بر یمین او بداشت و هوا را بر شمال او بداشت و عشق را در سابقه او بداشت. اصحاب الیمین آنها بودند که متابعت عقل کردند و اصحاب الشمال آنها بودند که متابعت هوا کردند و سابقان آنها بودند که متابعت عشق کردند. پس عقل عاقل را بمعقول رساند و هوا هاوی را بهاویه رساند و عشق عاشق را بمعشوق رساند. هر که امروز متابعت هوا کند بر قضیه «کما تعیشون تموتون و کما تمو تون تحشرون» فردا معاد او هاویه باشد که «فامه هاویه» بلفظ ام فرمود یعنی مادر او هاویه است. اشارت بدان معنی است که او در وجود نفس لوامه بند است درین جهان هنوز از خود نزاده است اما حامله بود بطفل ایمان اگر بزاده بودی از رحم صفات حیوانی و سبعی بیرون آمده بودی از هاویه خلاص یافتی ولیکن چون حامله بود و اینجا بنزاد در عبور بر درکات دوزخ چندان بماند که آنچ نصیبه آتش است از صفات حیوانی وسبعی و شیطانی ازو بستانند و آنچ طفل ایمان است در رحم دل از مادر هاویه بزاید و استحقاق بهشت گیرد که «یخرج من النار من کان فی قلبه مثقال ذره من الایمان».
او بر مثال جوز بود که در وی مغز ایمان بود اما پوست طلخ اعمال فاسده داشت ضربتی چند بران پوست دوم زنند که حامل پوست اول بود و آن طفل مغز را از رحم پوست خلاص دهند پوست را غذای آتش کنند که «کلما نضجت جلو دهم» آلایه و مغز را در پوست قطایف لطایف حق پیچند و بر صحن بهشت نهند و بخوان «اخوانا علی سرر متقابلین» آرند. این صفت آن طایفه است که در حق ایشان فرمود «و آخرون مرجون لامر الله اما یعذ بهم و اما یتوب علیهم».
و اگر فضل ربانی و تأیید آسمانی او را دریابد و پیش از مرگ اگر همه بیک نفس باشد نسیم نفحات الطاف خود بمشام جان او رساند تا از دل شکسته و جان خسته او این نفس بر آید و از سر درد این دو بیت بسراید: بیت
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما نو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه گرد
در حال دردی در نهاد وی پدید آید و آتش ندامت در خرمن معامله او زند تا آنچ بسالهای فراوان دوزخ ازو بخواست سوخت آتش ندامت بیک نفس بسوزد و او را از رحم مادر هوا که هاویه صفت بود بزاید که «الندم توبه» و آن توبه نصوح او را بیک دم چنان پاک کند که گویی هرگز بدان آلایش ملوث نبوده است که «التائب من الذنب کمن لاذنب له». چون در وی نصیبه دوزخ نماند چون بر در دوزخ گذر کند از دوزخ فریاد بر خیزد که: «جز یا مومن فقد اطفا نورک لهبی».
این چه اشارت است؟ دوزخ بحقیقت در تست و آن صفات ذمیمه نفس اماره است. چون نسیم صبای عنایت بر تو وزید و آتش صفات ذمیمه تو فرو مرد و نور توبه که از انوار صفت توابی است در دل تو جای گرفت فریاد بر درکات دوزخ وجود بشری افتاد که: «جزیا تائب» که تو اکنون محبوب حضرتی که «ان الله بحب التوابین و یحب المتطهرین» و محبوبان را هشت بهشت بر نتابد دوزخ تنک حوصله هفت در که چه تاب آرد؟ چنانک این ضعیف گوید بیت
عشاق ترا هشت بهشت نتگ آید
وز هر چ بدون تست شان ننگ آید
اندر دهن دوزخ از ان سنگ آید
کز پرتو نار نور بیرنگ آید
و نفس لوامه اگرچه در صف سیم افتاده بود در عالم ارواح اما از آثار شراب طهور فیضان فضل حق که جامهای مالامال ساقی «و سقیهم ربهم شرابا طهورا» بدوستگانی در مجلس انس با روح انبیا و خواص اولیا میداد در صف اول و ایشان بر مشاهده جمال صمدی نوش میکردند جرعه‌ای ازان بر ارواح اهل صف دوم میریختند که: «و للارض من کاس الکرام نصیب».
بویی ازان جرعه باهل صف سیم میرسید از سطوت بوی آن شراب مست میشدند. بیت.
بویی بمن آمد و ببومست شدم
بویی دگر ار بشنوم از دست شدم
با آن بوی چون بدین عالم پیوستند بر بوی آن بوی گرد خرابات دنیا بر گشتند و از خمخانه لذات و شهوات آن برامید آن بوی از هر خم چاشنیی میکردند. چون از هیچ ذوق آن بوی نیافتند گرد خم خانه‌های طاعات هم بر گشتند بویی بردندکه اگر ما را رنگی پدید آید هم از اینجا باشد. ازان بوی بردن عبارت ایمان آمد.
نور آن ایمان نگذاشت که از خم دنیا یکباره مست شوند و با لذات و شهوات آن آرام گیرند چون دیگر بیخبران که بمزخرفات دنیا مغرور شدند و بزندگانی پنجروزه دنیا راضی گشتند و با نعیم فانی دنیا آرام گرفتند که «رضوا بالحیوه الدنیا و اطمئنوا بها». گاه جامی از مرادات نفسانی در میکشیدند و گاه ساغری از خمخانه طاعات روحانی میچشیدند «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا».
هر وقت که از خمخانه شهوات دنیاوی جامی نوشیدی نفس لوامه با خود جوشن ملامت پوشیدی خمار آن خمر سر او بر کار دنیا گران کردی روی بکار آخرت آوری تا عنایت بی علت از کمال عاطفت یکبارگی بدستگیری «عسی الله ان یتوب علیهم» برخیزد و نقد معامله عمر او را در بوته نهد و بآتش شوق بگدازد و یک جو کیمیای محبت بروی اندازد و ابریز خالص محبوبی گرداند که «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین» بیت
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گرباد بدوزخ برداز کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
اینجا نفص لوامه محل حضرت خداوندی گردد که «لا اقسم بیوم القیامه ولا اقسم بالنفس اللوامه». و صلی الله علی محمد و آله
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل سیم
قال الله تعالی: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
بدانک نفس مطمئنه نفس انبیا و خواص اولیاست که در صف اول بوده‌اند در عالم ارواح اگرچه هر نفسی را در اطمینان درجه‌ای دیگرست از انبیا و اولیا چنانک شرح داده آمده است: از اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و سابقان اهل هر صف.
و بحقیقت بدانک از مقام امارگی نفس بمقام مطمئنگی نتوان رسید جز بتصرف جذبات حق و اکسیر شرع چنانک فرمود: «ان النفس لاماره بالسوء الامارحم ربی‌».
و ابتدا جمله نفوس بصفت امارگی موصوف باشند اگر نفس نبی باشد و اگر نفس ولی تا بتربیت شریعت بمقام اطمینان رسد که نهایت استعداد جوهر انسانی است آنگاه مستحق خطاب «ارجعی» گردد.
و اگرچه در بدایت که روح را از عالم ارواح با عالم اجساد تعلق میساختند بر جمله ممالک ملک و ملکوت گذر دادند تا بر افلاک و انجم و عناصر بگذشت و از نباتی و حیوانی در گذشت و بمرتبه انسانی که اسفل سافلین موجودات است رسید چنانک شرح داده آمده است و اشارت «ثم رد دناه اسفل سافلین» بدین معنی است دیگر باره بواسطه نور ایمان و اعمال صالحه روی با علی نهد که «الا الذین امنوا».
اما تا ذوق خطاب «ارجعی» باز نیابد محال باشد که دروی نور ایمان پدید آید تا بعمل صالح در آویزد ولیکن نفس را بران شعوری نباشد که بحس باز داند آن خطابی باشد. سری در کسوت جذبه حق بسر روح رسد و نفس او را روی از صفت امارگی بگرداند و بقبول ایمان و استعمال شرع آرد چنانک خطاب «یا نار کونی برداً و سلاماً» بسر آتش رسید و بی شعور آتش روی آتش از صفت محرقی بگردانید و بصفت «بردا و سلاما»رسانید.
از آن وقت که نفس بتصرف خطاب «ارجعی» روی از اسفل طبیعت امارگی همی گرداند در مراجعت است با معاد خویش تا آنگه که بکمال مرتبه معاد خاص «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» رسد. و این جنت که تشریف اضافت حضرت یافته است که «جنتی» بر جنات دیگر چندان شرف دارد که کعبه بر مساجد دیگر که شرف اضافت «بیتی» یافته است. و این سری بزرگ است فهم هر کس بدین معنی نرسد و بیان این اشارت در عبارت نگنجد.
و اسم امارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد و اماره لفظ مبالغت است از امیر و آمر یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست. فرماینده است بموافقات طبع خویش و مخالفات شرع حق و فرمانرواست برجملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند. و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاص نیابد که این دو صفت ضد یکدیگرند تا اماره است ماموره نتواند بود و چون ماموره گشت از امارگی خلاص یافت.
فلاسفه را اینجا غلطی عظیم افتاد پنداشتند که امارگی نفس را صفات ذمیمه حیوانی است و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند بر امید آنک نفس را چون صفات ذمیمه بصفات حمیده مبدل شود از امارگی بمطمئنگی رسد. ندانستند که از مجرد این معاملات امارگی بر نخیزد تا آنگه که ماموره شرع نشود. ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق میباید پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق بنظر عقل حاصل کنیم ما را بشرع و انبیا چه حاجت باشد؟ شیطان ایشان را ازین مزله بدوزخ برد نور ایمان حقیقی نداشتند تا بازبینند که از حجاب طبع بطبع بیرون نتوان آمد. که اگر کسی هزار سال بنظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید تا در نفس هزارگونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید و بعضی حجب صفات بشری برخیزد؛ این جمله تقویت حجاب طبع دهد و کدورت و نابینایی حقیقی زیادت کند. زیراکه چون پیش ازین صفا و بینایی نداشت طالب آن بود و میدانست که در کدورت و نابینایی است؛ اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند و آن پندار حجابی معظم‌تر از جمله حجب شود و در نا بینایی حقیقی بیفزاید. و این معنی جز دلی فهم نکند که موید بود بتأیید الهی و دیده سر او از «نورالله» بینایی یافته بود که «المومن ینظر بنور الله».
بحقیقت بدانک از اسفل طبیعت بکمند شریعت خلاص توان یافت که در شریعت جذبه حق تعبیه است و طبع ظلمت است و شرع نور از ظلمت بنور خلاص توان یافت که گفته‌اند «و بضدها تتبین الاشیاء».
و هر کرا نور شرع که صورت جذبه حق است و سر رحمت حق از ورطه امارگی خلاص ندهد هیچ چیز نتواند داد که «الاما رحم ربی». با خواجه علیه السلام با کمال مرتبه نبوت و رسالت میگفتند «انک لا تهدی من احببت»
تو بطبع خویش هیچکس را از چاه طبع خلاص نتوانی داد «ولکن الله یهدی من یشاء» نور هدایت ما که حقیقت جذبه است باید تا بجاذبه عنایت اهل طبع را از سفل طبیعت بر باید و بعلو قربت رساند که «ارجعی الی ربک».
و نفس را درین حالت که بتصرف جذبه «ارجعی» بمرجع و معاد خویش خواهند رسانید بر جملگی عوالم مختلف که ابتدا گذر کرده است و آمده گذر باید کرد و باز گشتن.
و حکمت درین آمد و شد آنک مطالعه سیصد و شصت هزار عالم حق بکند و در هر عالمی گنجی که تعبیه است بردارد و سری که مودع است بداند که «وعلم آدم الاسما کلها».
چه در بدایت روحانیت عالم کلیات بود ازان جزویات نبود و عالم غیب بود ازان شهادت نبود چون بدین عالم پیوست و داد روش و پرورش خویش بداد عالم کلیات و جزویات گشت و عالم الغیب و الشهاده ببود در خلافت حق. زیراکه در عالم ارواح بر معاملات خلافت ربوبیت قدرت و آلت نداشت اینجا قدرت و آلت بدست آورد و بکمال مرتبه خلافت رسید.
و در ابتدا که برین عوالم مختلف گذر میکرد در هر عالم چیزی به وام می‌ستد و از خود آنجا چیزی گرو مینهاد در وقت مراجعت تا وام هر مقام بنگزارد و رهن خویش باز نستاند نگذارند که بگذرد. چنانک میگوید. بیت
گرت باید کزین قفص برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
اول از منزل خاکی قدم بیرون باید نهاد و آن آخرین منزلی است از منازل دنیا روح را در وقت تعلق بدنیا و اولین منزلی است از منازل آخرت در وقت مراجعت. ازینجاست که چون شخص را در خاک مینهند میگویند «هذا آخر منزل من منازل الدنیا و اول من منازل الاخره».
اما مرده را بی اختیار میبرند رونده زنده آن است که بقدم خود از صفات خاکی بگذرد نه از صورت خاک. و صفات خاک ظلمت و کدورت و کثافت و ثقل است. از خاصیت ظلمت آن جهل و نابینایی خیزد و از خاصیت کدورت تعلق و آویزش و آمیزش بهر چیز تولد کند و تفرقه آرد و از خاصیت کثافت بی‌رحمتی و بی‌شفقتی و سخت دلی پدید آید و از خاصیت ثقل خست طبع و رکاکت و فرومایگی و دنائت و بی‌همتی و خواری و کسل و گرانی ظاهر شود.
سالک این جمله صفات ذمیمه از خاک به وام گرفته است و کرم و مروت و فتوت و علو همت و رافت و رحمت و شفقت و علم و یقین و صفا و صدق و جمعیت و رقت و نورانیت و خفت جمله آنجا رهن نهاده. پس بر مقام خاکی نتواند گذشت تا این جمله رد نکند و به عالم خویش راه نیابد تا آن صفات که از انجا آورده بود و اینجا رهن کرده باز نستاند و نبرد.
و همچنین از هر سه عنصر آب و آتش و باد دیگر صفات ذمیمه وام کرده است و بدل هر یک صفتی حمیده گرو نهاده و از افلاک و انجم و دیگر عالمها هم برین قیاس.
چون جمله وامها رد کند و رهنها بازستاند و بمقر اصلی باز آید او را بسلطنت خلافت نصب کنند و با خلعت نیابت و منشور سیادت بر جملگی ممالک غیب و شهادت مالک گردانند و زمام مملکت بدست جهانداری او دهند «قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء».
چون مالک ممالک گشت هر چ آن وقت به وام ستده بود تا رد بایست کرد اکنون ملک او شود و او بمالکیت دران تصرف کند و بنیابت و خلافت حق جملگی عوالم غیب و شهادت را ببندگی بر کار دارد و بر عتبه توحید با قرار در آرد. بیت.
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت ببندگی اقرار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین چون خسان زراه نثار
چون خاصگی حضرت ببود و ذوق قربت باز یافت و عزت خلافت دید گوید:
و یبدو لی من الصنعاء برق
یخبرنی بها قرب المزار
فلا ارضی الاقامه فی فلاه
و فوق الفرقدین رایت داری
و کیف اکون للدیدان عبدا
و اربعه العنا صرلی جواری
روندگان این راه دو قسم‌اند: سالکان و مجذوبان. و مجذوبان کسانی‌اند که ایشان را بکمند جذبه بر بایند و برین مقامات بتعجیل بگذرانند در غلبات شوق و اطلاعی زیادتی ندهند بر احوال راه و شناخت مقامات و کشف آفات و آنچ بر راه باشد از خیر و شر و نفع و ضر. اینها شیخی و مقتدایی را نشایند.
وسالک کسی باشد که او را اگرچه بکمند جذبه برند اما بسکونت و آهستگی در هر مقام داد و انصاف آن مقام از وی می‌ستانند و احوال خیر و شر و صلاح و فساد راه برو عرضه میکنند و گاه بر راه و گاه در بیراه میبرند تا بر راه و بیراه وقوفی تمام یابد تا دلیلی و رهبری جماعتی دیگر را بشاید.
و هر چند علم شناخت این راه بی‌نهایت است و مقامات نامحصور ولیکن از هر مقام آنچ در وقایع عرض افتد نموداری و رمزی بگوییم تا رهرو را در شناخت راه و امارات و علامات آن دلیلی و محکی و انموذجی باشد.
ابتدا که بر مقام صفات خاک عبور افتد در وقایع چنان بیند که از نشیبها و کوچه‌ها و چاهها و مواضع ظلمانی بیرون میآید و بر خرابه‌ها و شکستها و تلها و کوهها میگذرد و ثقل و کثافت بر میخیزد و خفت و لطافت در وی پدید میآید.
در دوم مرتبه که بر صفات آبی گذر کند سبزه‌ها و مرغزارها و درختان و کشتزارها و آبهای روان و چشمه و حوض و دریا و مانند این بیند که بر همه میگذرد.
در سیم مرتبه که بر صفات هوایی گذر کند بر هوا رفتن و پریدن و دویدن و بر بلند‌یها رفتن و بر وادیها طیران کردن و امثال این بیند.
در مرتبه چهارم که بر صفات آتشی گذر کند چراغها و شمعها و مشعله‌ها و برقها و خرمنهای آتش و وادیهای آتش و سوخته‌ها و شعله‌های آتش و جنس این می‌بیند.
در پنجم مرتبه چون بر صفات افلاک و اجرام سماوی گذر کند خود را بر آسمانها رفتن و پریدن و عروج کردن از آسمان بآسمان و گردانیدن چرخ و فلک و اشباه آن بیند.
در ششم مرتبه چون بر ملکوت کواکب و انجم گذ افتد ستاره و ماه و خرشید و انوار و آنچ بدان ماند بیند.
و در هفتم مرتبه که بر صفات حیوانی عبور افتد هر صفت که از وی عبره خواهد کرد از بیهمی یا سبعی بدان نوع حیوانی بیند از حیوانات مختلف. اگر خود را بران حیوان قادر و مستولی بیند عبور و استیلای اوست بران صفت و اگر خود را اسیر آن حیوان بیند یا ازان ترسان باشد نشان استیلا و غلبه آن صفت است بر نفس او.
و این همه مرتبه عالمی بود از عوالم مختلف که بیان افتاد باقی چندین هزار عالم دیگر سالک را عبره میباید کرد. و در هر عالم مناسب آن مشاهدات و وقایع پدید میآید و گاه بود که یک نوع واقعه در چندین مقام دیده شود و هر جای مناسب آن مقام اشارت بمعنی دیگر باشد.
و این اختلافات و تفاوتات هر کسی فرق نتواند کرد و باز نتواند شناخت جز شیخی کامل. و چون سالک وقایع شناس نبود در وقایع بند شود و راه نتواند رفت. یکی از ضرورات احتیاج بشیخ این است.
مثلا آتش را در چند مقام بینند و در هر مقام آن را معنی دیگر باشد: گاه باشد که نشان عبور بر صفت آتشی باشد و گاه بود که نشان گرمی طلب باشد و گاه بود که نشان غلبه صفت غضب بود و گاه بود که نشان غلبه صفت شیطنت بود و گاه بود که نور ذکر بود بر مثال آتش و گاه بود که آتش شوق بود که هیمه صفات بشری محو میکند و گاه بود که آتش قهر بود و گاه بود که آتش هدایت بود چنانک موسی را بودعلیه السلام که «انس من جانب الطور نارا» و گاه بود که آتش محبت باشد تا ماسوای حق بسوزد و گاه بود که آتش معرفت باشد که «و لولم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء» و گاه بود که آتش ولایت بود که «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» و گاه بود که آتش مشاهده بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». و جز ازین آتشها بود که فرق میان هر یک جز شیخی صاحب تجربه نتواند کرد. و باقی دیگر وقایع و تفاوت آن برین جمله قیاس کند.
اما نفوس انسانی چون برین مقامات گذر کردن گیرد هر نفسی بحسب استعداد و تأیید ربانی در حق او بمقامی میرسد که مستحق آن بوده است و مرتبتی که در عالم ارواح اهلیت آن داشته است چون: لوامگی و ملهمگی و مطمئنگی دران مقام بند میشود و میگوید «و ما منا الا له مقام معلوم» و فریاد میکند که «لود نوت انمله لاحترقت».
زیراکه که مقام هر مرغی قله کوه قاف نباشد آن را سیمرغی باید؛ و هر مرغ بر فرق شمع آشیانه نتواند ساخت آن را پروانه‌ای دیوانه باید و هر مردار خوار نشیمن دست شاهان را نشاید آن را بازی سپید باید.
تا زاغ صفت بجیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست‌شه را شایی
طاوس اگرچه جمال بکمال دارد و بلبل اگرچه الحان هزار دستان دارد و طوطی اگرچه زبان انسان دارد اما اینها نظر را شایند یا نظارگی را. آنجا که بر جمال مشعله جانبازی باید کرد جز پروانه دیوانه بکار نیاید که عاقل جز نظاره را نشاید. بیت
در دام میا که مرغ این دانه نه‌ای
در شمع میاز چونک پروانه نه‌ای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد بگرد ما که دیوانه نه‌ای
ای جان و جهان آنها که ایشان را از برای منادمت مجلس انس و ملازمت مقام قرب آفریده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و اصحاب وصول و وصال‌اند و ارباب فضل و نوال اینجا در زیر قباب غیرت متواری‌اند که «اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».
ایشان بس شوریده حال و بشولیده مقالند بس بی‌سر و سامان و بسی بی‌پر و بالند رب اشعث اغبر ذی طمر ین» ایشانند.
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
«الفقرا الصبر هم جلسا الله یوم القیامه» در حق ایشان است که با دل پریشانند.
خود حال دلی بود پریشان تر ازین
یا واقعه‌ای بی سر و سامان تر ازین
هرگز بجهان که دید محنت زده‌ای
سر گشته روزگار حیران‌تر ازین
ایشانند کسانی که‌شان ایشان را ازیشانی ایشان بکمند جذبات بستده‌اند و جملگی لذات و شهوات نفسانی و هوسات و مرادات انسانی بر کام جان ایشان طلخ گردانیده و از مشربی دیگر چاشنی چشانیده بیت
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
اطمینان دل ایشان بهر چ در کونین و خافقین است پدید نیاید اطمینان دل ایشان هم بذکر این حدیث بود که «الابذکر الله تطمن القلوب». چه گفته‌اند می‌زده را هم بمی... ایشان هنوز سر مست ذوق شراب خطاب «الست بربکم» مانده‌اند و آیت «قل الله ثم ذرهم» برکاینات خوانده.
ما مست زباده الستیم هنوز
وز عهد الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش ورند و می‌‌پرستیم هنوز
مقام ایشان پیوسته در خرابات وجودست و جام ایشان مداوم مالامال شراب شهود هرچ نعیم هشت بهشت است نقل مجلس این خراباتیان را نمیشاید. چه این جمله را چرب علف آخر نفس ملهمه و نفس لوامه ساخته‌اند که «ولکم فیها ما تشتهی الانفس و تلذالاعین». نفس مطمئنه را با آن اطمینان نیست او را از خوان «ابیت عند ربی و یطعمنی و یسقینی» نواله «ارجعی الی ربک» میفرستند. بیت
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار بمردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشارتی که او فرماید
نه نه! چه جای این حدیث است؟ «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» مرغان او سر بمرتبه بازی فرو نیارند و این مقام را بازی شمارند. باز اگر همه سپید بازست کجا چون پروانه جان باز است؟ باز صیاد جان شکارست پروانه را با جان چه کارست؟ باز صیادی است که صید از و جان نبرد‌ پروانه عاشقی است که تحفه معشوق جز جان نبرد.
جبرئیل و میکائیل سپید باز ان شکارگاه ملکوت بودند صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی که «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک». چون کار شکار بصفات جمال و جلال صمدیت رسید پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی بداشتند که «لودنوت انمله لاحترقت». بیت
مرغ کانجا پرید پر نهاد
دیو کانجا رسید سر بنهاد
با ایشان گفتند: ما صیادی را در شکارگاه ازل بدام «یحبهم» صید کرده‌ایم بدین دامگاه خواهیم آورد «انی جاعل فی الارض خلیفه» تا با شما نماید که صیادی چون کنند! بیت
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره‌ست خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن
جمله گفتند: اگر این صیاد بصیاد بر ما مسابقت نماید و درین میدان گوی دعوی بچوگان معنی بر باید و کاری کند که ما ندانیم کرد و شکاری کند که ما نتوانیم کرد جمله کمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود اورا بدل و جان خرسندیم.
از حضرت جلت خطاب آمد که: زنهار اگر او را با پرکهای ضعیف «و خلق الانسان ضعیفاً» بینید بچشم حقارت درو منگرید اگرنه افاعیل ما را منکرید و بپر و بال ملکی خویش مغرور مشوید که بحقیقت پر و بال او ماییم و جز ما پر و بال او را نشاییم که «وحملنا هم فی‌ البر و البحر». او ببرما میپرد زان بپر ما میپرد.
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیده‌ام طمع زان ببرید
جز دیده تو روی تو نتواند دید
هر که ببرما پرواز کند لاجرم بپر ما پرواز کند بنگرکه چه صید کند چون پر باز کند.
آن پشه که در کوی تو پرواز کند
صیدی کند او که باز نتواند کرد
چون نفس مطمئنه را که از سابقان «و منهم سابق بالخیرات» بود بصیادی «ارجعی» پرواز دادند و گرد کایناتش بطلب صید فرستادند در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مخلب او را شاید و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چنانک این ضعیف گوید.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تا بوک برم ز شب صیدی بفر از
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد و بهستی مجازی خود سر فرو نیاورد از وجود خود ملول شده و از جان بجان آمده بیت.
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانه دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
بیت
شک نیست چو پروانه کم سر گیرد
شمعش بهزار لطف در خور گیرد
پروانه نخست جان نهد بر کف دست
پس قصد کند که شمع در بر گیرد
او همچنان لاابالی وار میرفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت.
جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان تحیر مانده که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی و بر خود بدین ستمکاری؟ «انه کان ظلوماً جهولاً». و او بزبان حال با ایشان میگفت: من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم و بقفص قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازهای «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» برمن انداختند و بصیادی «و نحن نسبح بحمدک» مینازیدید. ندانسته بودید که
فراز کنگره کبریاش مرغانند
فرشته صید و پیمبر شکار و سبحان گیر
اکنون تماشای صیادی من کنید و نظاره خون ریختن و فساد کردن من باشید من خون ریزی کنم ولیکن از حلق وجود خویش بر آستانه عزت و فساد کنم ولیکن بوجود براندازی و جانبازی بر جمال حضرت. بیت
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
گفتند بطعنه مر ترا خلق وجود:
«خونریزی را چه میکنی؟» راست بدان
من خونریزم ولیکن از حلق وجود
و او همچنان در گرمروی طیران میکرد تا بسر حد لامکان رسید. ملا اعلی گفتند: او مکانی است در لامکان سیر نتواند کرد اینجا بضرورت سرش بدیوار عجز در آید. و حضرت عزت با سر ایشان میگفت: نه با شما گفته‌ام «انی اعلم ما لا تعلمون» هنوز تیغ انکار میکشید و سپر عجز نمی‌اندازید؟ بیت
منکر چه شوی بحالت سوختگان؟
نه هر چ ترا نیست کسی را نبود
و آن پروانه جانباز وجود بر انداز میگفت: بریشان مگیر که «الجاهل معذور». بیت
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
با بیخبران درین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه مردان راست
نامردان را درین قدح رنگی نیست
ایشان ندانستند که آیین پروانه قلندروش چه چیز باشد. بیت
آیین قلندری و آیین قمار
در شهر من آورده‌ام ای زیبا یار
چون پروانه بحوالی سرادقات اشعه شمع جلال رسید یکی شعله را بحاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید دیگرش بخود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت بر قضیه «من جا بالحسنه فله عشر امثالها» حاجب شعله که زبان شمع بود از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت و از هستی خویش بافساد هستی در هستی شمع گریخت که «ففروا الی الله». از خود بگریخت و در و آویخت درو نیست شد و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت هم خوف دوزخ هم امید بهشت برانداخت.
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
خاصیت جذبه و اشارت «وادخلی جنتی» بدین معنی باشد.
این صفت طایفه‌ای است که پیش از مرگ صورتی باشارت «موتوا قبل ان تمو توا» بمرگ حقیقی بمرده‌اند. و چون پیش از مرگ بمردند حق تعالی ایشان را پیش از حشر زنده کرد معاد مرجع ایشان حضرت خداوندی ساخت که «ثم یحییکم» «ثم الیه ترجعون». درین عالم بصورت نشسته‌اند و از هشت بهشت بمعنی گذشته «وتری الجبال تحسبها جامده وهی تمر مر السحاب صنع الله». این است معاد نفس مطمئنه و معنی اشارت «ارجعی الی ربک». و صلی الله علی محمد و اله.
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «فاما من طغی و آثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی».
و قال تعالی. «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «حفت الجنه با لمکاره و حفت النار بالشهوات».
بدانک روندگان راه معاد دو طایفه‌اند: سعدا و اشقیا. و هر طایفه را قدمی است که بدان قدم میروند و جاده‌ای است که بران جاده سیر میکنند. و هر یک را معادی است که بدان قدم بران جاده بدان معاد میرسند.
فاما سعدا دو طایفه‌اند: خواص و عوام. عوام بقدم مخالفت نفس و هوا و ترک شهوات و لذات بر جاده طاعت و فرمان شریعت و متابعت سنت بمعاد بهشت و درجات آن میرسند که «فاما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی». و خواص بقدم «یحبهم» بر جاده «یحبونه» بمعاد «مقعد صدق» میرسند در مقام عندیت که «ان المتقین فی جنات و نهر» آلایه چنانک شرح آن برفته است.
و اما اشقیا هم دو طایفه‌اند: یکی شقی و دوم اشقی.
شقی بعضی عاصیان امت‌اند که بر موافقت هوای نفس ثابت قدم‌اند و بر مخالفت فرمان حق مصر و بقدم استیفای لذات و شهوات نفسانی بر جاده عصیان حق بمعاد دوزخ و درکات آن میرسند که «فاما من طغی». و خواجه هم ازینجا فرمود که: «حفت النار بالشهوات» و جایی دیگر فرمود که. «اکثر ما یدخل امتی النار الا جوفان الفم و الفرج». گفت: بیشتر چیزی که امت مرا بدوزخ برد دهان و فرج است. یعنی بدهان حرام خوردن و در خوردن حلال اسراف کردن و بفرج شهوت حرام راندن و از بهر شهوت حلال در حرام و ظلم و فساد گوناگون افتادن.
و اما اشقی صفت کافر و منافق است که بکلی روی بطلب دنیا و تمتعات آن آورده است و چون بهیمه همگی همت بر استیفای لذات و شهوات و تمتعات نفسانی و حیوانی مصروف گردانیده و پشت بر دین و کار دین و آخرت کرده و نعیم باقی را در تنعم فانی باخته دنیا تمام بدست نیامده و از آخرت برآمده که «من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فی‌الاخره من نصیب».
فرق میان شقی واشقی آن است که شقی را اگرچه نفس او بشقاوت عصیان حق و مخالفت فرمان گرفتارست اما دلش بسعادت قبول ایمان و بسلیم فرمان حق بر کارست.
گرچه بسر کوی تو بر نگذشتم
هرگز ز سر کوی تو در نگذشتم
دولت اقرارا لسان و تصدیق جنان حاصل دارد اگر چه معامله عمل ارکان بجای نیاورد چون بوعید حق بدوزخ در رود که «فاما الذین شقوا ففی النار» الایه اما کلمه «لااله الا الله» و شفاعت محمد رسول الله او را بدانجا در بنگذارد بدین استثنا که فرمود «الا ما شاء ربک»ه هم عاقبت خلاص یابد و معاد اصلی او هم بهشت باشد.
در حدیث صحیح میآید که: جمعی را از دوزخ بیرون آرند چون انگشت سوخته و ایشان را بنهر الحیات فرو برند گوشت و پوست بریشان بروید و از آنجا بر آیند رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بر پیشانی ایشان نبشته که «هولا عتقاء الله من النار».
اما اشقی آن است که در دوزخ موبد و مخلد بماند و درو نور کلمه «لا اله الا الله» نباشد که بدان خلاص یابد و اهلیت شفاعت محمد رسول الله ندارد. خلود ابد جز چنین کس را نباشد. چنانک میفرماید: «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». مومن را ورود باشد «و ان منکم الا واردها» ولکن صلی نباشد صلی اشقی را باشد که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و جایی دیگر میفرماید «سیصلی نارا ذات لهب».
و هر طایفه را از اهل فسق و عصیان و کفر و خذلان مناسب روش او در دوزخ و درکات آن مقامگاهی و مرجعی و معادی باشد بر تفاوت. چنانک خواجه علیه السلام در حق ابو طالب فرمود: «ان ابا طالب لفی ضحضاح من النار». فرمود که ابو طالب در درکه اول باشد از دوزخ و کف پای او بیش بر آتش نباشد اما مغز در سر او از حرارت بر جوشد. و در حق منافقان فرمود «ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار».
و کفر بر کفر تفاوت دارد و نفاق بر نفاق همچنین و هر یک را راهی معین و معادی روشن است. کافران مقلد دیگرند و کافران محقق دیگر چنانک مومنان محقق دیگرند و مومنان مقلد دیگر. چندانک ایمان محقق فضلیت دارد بر ایمان مقلد عذاب کافر محقق زیادت باشد بر عذاب کافر مقلد.
کفر بتقلید آن است که از مادر و پدر بتقلید یافته‌اند که «انا وجدنا آبائنا علی امه». آنچ از اهل شهر و ولایت و مادر و پدر دیدند و شنودند از ادیان مختلف بتقلید فرا گرفتند و بخذلان دران بماندند. ایشان در درکه اولین دوزخ باشند.
و کفر بتحقیق آن است که بر آنچ از مادر و پدر بتقلید یافتند قناعت نکنند و رنج برند و مشقت کشند و بطلب دلیل بر خیزند و عمرها در تحصیل علوم کفر بسر برند و کتب تکرار کنند و بمجاهده و ریاضت مشغول شوند و در تصفیه نفس کوشند از بهر تفکر در ادله و براهین عقلی. تا شبهتها بدست آورند که بدان نفی صانع کنند یا اثبات صانعی ناقص.
چنانک گویند: مختار نیست و بجزویات عالم نیست و خالق جهان نیست بمبدعی و موجدی بل که موجب و موثرست و جهان اثر اوست و تقدم موثر بر اثر نه تقدمی زمانی است. و بدین ان خواهند که: جهان قدیم است و باقی است و فنا پذیر نیست و حق تعالی بر افنای آن قادر نیست و بآفریدن عالمی دیگر عاجزست. و مانند این کفرها شیطان بر نظر ایشان آراید و نفس ایشان را غرور دهد که کمال معرفت و حکمت درین معنی است و هر کس که نه برین اعتقادست از اهل تقلیدست و نابیناست تا بتقلید بعصا کشان داده است یعنی انبیا علیهم السلام.
و گویند: انبیا حکما بودند و هرچ گفتند از حکمت گفتند اما با جاهلان سخن بقدر حوصله و فهم ایشان گفتند. ایشان را چنان نمودند که مارسولان خداییم و جبرئیل نزدیک ما میآید و پیغام حق میآورد و کتاب از خدای بما آورده است. و کتابها ساخته ایشان بود و احکام شرع انبیا نهادند از بهر مصلحت معاش خلق بر قانون حکمت. و ایشان هر چ با خلق گفتند رمزی بود که کردند و بدان معنی دیگر خواستند: جبرئیل عبارت از عقل فعال بود و میکائیل عبارت از عقل مستفاد که از عقل کل فیض میگرفتند و استفادت معانی معقول میکردند و خبر با نفس مدرکه و نفس ناطقه میدادند.
و هم ازین جنس خیالات فاسد و موهومات و مشبهات انگیزند و از انگیخته دیگران قبول کنند. زیراک موافق هوای نفس است و نفس خود در اصل جبلت کافر است که «ان النفس لاماره بالسو». چون این شبهات بادله و براهین معقول نمای بشنود بجان و دل در آویزد «وافق شن طبقه». چندانک در نفس اقرار بدین کفرها پدید میآید انکار دردین و شرع زیادت میشود. پس اقرار بر کفر و انکار بر دین نفس را دو قدم است که بغایت نهایت اسفل سالفین دوزخ بدان توان رسید که «خطوتان و قد وصلت».
و این آفت امروز در میان مسلمانی بسیار شده است که بسی جهال خود را بتحصیل این علوم مشغول کرده‌اند و آن را علم اصول دین نام کرده تاکسی بر خبث عقیدت و فسق معامله ایشان واقف نشود. و بسی طالب علمان غمر که نظری ندارند در علوم دین یا نوری زیادت از عالم یقین در تمنی طلب علم برمیخیزند و سفرها میکنند و از اتفاق بد و خذلان حق با صحبت مفلسفی میافتند. و از ان نوع علم در پیش ایشان مینهند و بتدریج آن کفرها بر نظر ایشان میآرایند و در دل ایشان تحصیل آن علم و اعتقاد بدان کفر و ضلالت که حکمت و اصول نام نهاده‌اند شیرین میگردانند. و آن بیچارگان کار ناآزموده و از حقایق دین و مقامات اهل یقین بیخبر بوده دران میآویزند و نفس ایشان بدان مغرور میشود و شرب میخورد که ما محققان خواهیم بود و از تقلید خلاص خواهیم یافت. محقق خواهند بود اما در کفر و از تقلید بیرون آیند اما از تفلید ایمان.
و هر عامی بیچاره که با یکی ازینها صحبت میگیرد از دمها و نفسهای مرده این قوم هزار گونه شک و شبهت و نقصان و خلل در ایمان او پدید میآید.
و بسیارست که نفسی مستعد آن کفرها دارند بتقلید آن کفرها قبول میکنند و بکلی از دایره اسلام بیرون میافتند. و شومی آن اعتقاد بد ایشان در دیگران سرایت میکند چون شتر گروک که در میان شتران افتد هر روز دیگری گروک میشود.
و هیچ پادشاه را درد دین دامن جان نمیگیرد که در دفع این آفت کوشد تا جبر این خلل کند. و این آفت درین بیست سال کمابیش ظاهر شد و قوت گرفت والا در عهدهای پیشین کس را ازین طایفه زهره نبودی که افشای این معنی کردی کفر خویش پنهان داشتندی که دردین ائمه متقی بسیار بودند و پادشاهان دیندار که دین را از چنین آلایشها محفوظ میداشتند.
درین عهد ائمه متقی کم ماندند که غمخوارگی دین کنند و جنس این خللها در حضرت پادشاهان عرضه دارند تا بجبر آن مشغول باشند. لاجرم خوف آن است که از دین قال و قیلی که در بعضی افواه مانده است از پیش برخیزد و جهان قال و قیل کفر گیرد. آنچ حقیقت مسلمانی بود در دلها بنماند الا ماشاءالله در زبانها نیز نخواهد ماند. و از شومی چنین احوال است که حق تعالی قهر و غضب خویش را در صورت کفار تتار فرستاده است تا چنانک حقیقت مسلمانی بر خاسته است این صورت‌های بی‌معنی بر اندازد. این کار کجا رسید خواهد گویی؟ حال را هرچ روزست حیلت و مکر و استیلای آن ملاعین زیادت است و غفلت و معصیت اهل اسلام زیادت که مایه این مفسدت بود «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس».
باقی است شراب طلخ در جام هنوز
تا خود بکجا رسد سرانجام هنوز
«الحکم لله انا لله رضینا بقضاء الله».
اما نفاق هم بر تفاوت آمد: نفاقی است در اسلام و نفاقی است در کفر.
اما نفاقی در اسلام آن است که خواجه علیه‌السلام در حدیث صحیح فرمود: «ثلث من کن فیه فهو منافق و من کانت فیه خصله منها ففیه خصله من النفاق حتی یدعها و ان صام وصلی و زعم انه مسلم اذا حدث کذب و اذا و عد اخلف و اذا ائتمن خان». فرمود که: سه خصلت است که در هر آنک این سه خصلت باشد او منافق است و در هر که یک خصلت ازان باشد دو دانگ از نفاق در وی باشد تا آنگه که آن خصلتها ترک نکند از نفاق بیرون نیاید اگر چه نماز کند و روزه دارد و گوید که من مسلمانم. و این خصلتها آن است که: چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانتی به وی دهند خیانت کند.
و در روایتی دیگر و خصلت دیگر را هم از نفاق نهاده است: «اذاعا هد غدر و اذا خاصم فجر» اگر عهد کند با مسلمانی دران عهد غدر کند و خلاف آرد و اگر با کسی خصومت کند بزبان فحش گوید و دشنام دهد.
این معاملات از نفاق اهل اسلام است. و آنچ حقیقت است این احادیث تهدیدی و وعیدی تمام است اهل اسلام را زیراکه کم کسی ازین خصلتها خلاص مییابد. و خواجه علیه السلام در دعا میفرمود: «اللهم انی اعوذ بک من الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق» بر ما واجب‌تر است که پیوسته این دعا گوییم بر ما نفاق در کفر چنان است که این فلسفیان و دهریان و طبایعیان و تناسخیان و مباحیان و اسماعیلیان میکنند چون در میان مسلمانان باشند گویند ما مسلمانیم و اعتقاد ایشان آن کفرها و شبهتها باشد که نموده آمد و چون با بنای جنس خویش رسند اعتقاد خویش آشکارا کنند و گویند ما بدین مقلدان استهزا میکنیم. حق تعالی از احوال ایشان خبر میدهد «واذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا الی یعمهون» و هر کافر که کفر پنهان دارد و دعوی مسلمانی کند بزبان هم ازین جمله باشد. و مرجع و معاد منافقان آن است که فرمود»ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار ولن تجد لهم نصیرا».
قدر دولت اسلام که شناسد و شکر نعمت ایمان که تواند کرد؟
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
با چندین هزار آفات که در راه آدمی نهاده‌اند و بچندین گونه ابتلا که او را مبتلا گردانیده‌اند اگر نه نظر عنایت خداوندی فریادرسی و دستگیری او کند از دامگاه دنیا که آراسته «زین للناس» است و ببندهای محکم بسته «حب الشهوات» است چگونه خلاص یابد؟ خصوصا سر تا سر این دامگاه هفت دانه «من النساء البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث» پاشیده که اگر ازین هفت نوع دانه یک بودی نفس بهیمه صفت آدم دانه خوار آن آمدی.
آدم را علیه‌السلام با آن همه شرف و مرتبه از یک دانه بیش منع نکردند که «و لا تقر با هذره الشجره» چون توفیق امتناع رفیق او نشد در دام عصیان و نسیان افتاد که «و عصی آدم ربه فغوی». چون او را بخود بازگذاشت صفت او «و عصی آدم» بود چون بلطف خودش برداشت سمت او «اصطفی ادم شد. بهشت گامگاه او بود که «ولکم فیها ما تشتهی الا نفس» چون با آدم توفیق رفیق نبود کامگاه او را دامگاه گشت. ابلیس بیک دانه دوصید میکرد که «فاز لهما الشیطان» دنیا دامگاه بود چون توفیق با آدم رفیق شد او را کامگاه آمد بیک کلمه «ربنا ظلمنا» بکام «ثم اجتباه» میرسید.
یک ساعت مدد لطف بآدم کمتر رسید برای دم بنماند‌ چون مدد لطف در رسید بدان ندم بنماند. للشیخ شیخنسا مجدالمله والدین قدس‌الله روحه‌العزیز. بیت
از لطف تو هیچ بنده نومید شد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خرشید نشد
و بحقیقت هر سلاصل واغلال که شقی و اشقی را درین دامگاه ساختند مایه همه از آن هفت متاع «ذلک متاع الحیوه الدنیا» بود و هر درکه از درکات دوزخ که در حق این طایفه پرداختند سرمایه همه هم از دکان «زین للناس» بود. از هفت شهوت «حب الشهوات» هفت در بر دوزخ گشادند که «لها سبعه ابواب» و هفت جاده از انواع شهوات بر درکات آن نهادند که «حفت النار بالشهوات» تخم این هفت شهوت در هفت عضو انسانی بکاشتند و پنج حس را بتربیت آن فرو داشتند تا بمدت پانزده سال بر شجره هر تخمی ثمره شهوتی پدید آمد. بعد از آن صاحب شرع را بمعاملی آن فرستادند و بر هر عضوی خراج سجودی نهادند که «امیرت ان اسجد علی سبعه آراب» و فرمودند که اثمار آن اشجار را تخم سعادت آخرت سازند و در زمین عبودیت بدست شریعت اندازند که «الذنیا مزرعه الاخره».
عاطفت ذوالجلالی و عنایت لایزالی طایفه‌ای را هم از بدایت فطرت بر صوب درجات بزمام کشی «وسیق الذین اتفوآ» بر جاده «و اما من خاف مقام ربه» بقدم «و نهی النفس عن الهوی» بمعاد «فان اجنه هی المأوی» رسانید و عزت متعالی از سطوت لاابالی طایفه‌ای هم از مبدأ خلقیت برجهت درکات بتازیانه قهر «وسیق الذین کفروا» بر جاده «فاما من طغی» بقدم «و آثر الحیوه الدنیا» بمعاد و «فان الجحیم هی الماوی» دوانید که «هولا فی‌الجنه و لاابالی و هولاء فی‌النار و لاابالی».
اگر نه عنایت بی علت سربگریبان جانی برآورد از کمد قهر او و سلاسل مکر او چکونه توان جست و بند طلسمات اعظم او کدام قوت توان شکست؟
سیر آمده‌ای از خویشتن میباید
بر خاسته ای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گرمروی بندشکن میباید
سودای تمنای سلوک سرهای ملوک را شاید از دست و پای هر گدای بینوا ابن فتح اعظم و کار معظم بر نیاید. اما اگر از تصرف ابلیس پر تلبیس خلاص توان یافت و با لباس اسلام و کسوت ایمان ازین جهان جان توان برد اینت دولتی تمام و سعادتی مستدام؛ اللهم اختم لنابخاتمه الاسلام. بیت
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
جانی بدهم براحت و خوش منشی
ور جامه اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی!
اما آنچ حکمت در میرانیدن بعد از حیات و زنده کردن بعد از ممات چه بود؟ تا جواب آن سرگشته غافل و گمگشته عاطل گفته آید که میگوید بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد بس این صور عیب کراست
ورنیک آمد خرابی از بهر چراست؟
بدانک آدمی را پنج حالت است؛ اول حالت عدم چنانک فرمود «هل انی علی‌الاحسان حین من‌الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در کتم عدم انسان را بمعلومی در علم حق وجو.دی بود اما بر وجود خویش شعوری نداشت ذاکر خویش نبود و مذکور خویش نبود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف» یعنی چون ازکتم عدم بعالم ارواح پیوست او را برخود شعوری پدید آمد ذاکر و مذکور خویش ببود.
سیم حالت تعلق روح بقالب چنانک فرمود «ونفخت فیه من روحی»
چهارم حالت مفارقت روح از قالب چنانک فرمود: «کل نفس ذائقه الموت».
پنجم حالت اعادت روح بقالب چنانک فرمود «ثم یمیتکم ثم یحییکم» و فرمود «قل یحییها الذی انشا ها اول مره».
و این پنج حالت انسان را بضرورت میبایست تا در معرفت ذات و صفات خداوندی بکمال خویش ‌تواند رسید و آنچ حکمت خداوندی بود در آفرینش موجودات بحصول پیوندد که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف».
اول حالت عدم میبایست تا چون در عالم ارواح او را وجودی حادث پدید آید و او را بر هستی خویش شعور افتد بحدوث خویش عالم شود بمعرفت قدم صانع خویش عارف شود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح میبایست تا پیش از آنک بعالم اجسام پیوندد ذوق شهود بی‌واسطه بازیابد در صفای روحانیت و مستفیض فیض بی‌حجاب گردد واستحقاق استماع خطاب «الست بربکم» گیرد و استعداد سعادت «بلی» یابد.
و چون دولت مکالمه بی‌واسطه یافت حضرت عزت را بربوبیت باز داند و بصفات مریدی و حیی و متکلمی و سمیعی و بصیری و عالمی و قادری و باقیی که صفات ذات است بشناسد و اگر او را در عالم ارواح وجود نبودی پیش از آنک باجسام پیوندد نه معرفت حقیقی بدان صفات حاصل داشتی و نه آن استحقاق بودی او را که در عالم اجسام دیگر باره بتربیت بصفای روحانیت باز رسیدی تا مقام مکالمه حق حاصل کردی.
سیم حالت تعلق روح بقالب میبایست تا آلات کمالات معرفت اکتساف کند که بر جزویات و کلیات غیب و شهادت بدان وقوف توان یافت و حق را بصفات رازقی و رحمانی و رحیمی و غفاری و ستاری و منعمی و منعمی و محسنی و وهابی و توابی درین حالت توان شناخت و در تربیت روح بمدد این آلات بمقاماتی توان رسید در معرفت که در عالم ارواح حاصل نشدی از مشاهدات و مکاشفات و علوم لدنی و انواع تجلی و تصرفات جذبات و وصول بحضرت خداوندی و اصناف معارف که در بیان نگنجد.
چهارم؛ حالت مفارقت روح از قالب میبایست از دو وجه:
یکی آنک تا آلایشی که روح از صحبت اجسام حاصل کرده است در مفارقت آن بتدریج از و برخیزد وانسی و الفی که باجسمانیات گرفته است بروزگار بگذارد دیگرباره با صفای روحانیت افتد و بصفاتی که از آلت قالب حاصل کرده است بی‌مزاحمت قالب از حضرت عزت برخوردار معرفت و قربت شود بی‌شوایب بشریت و کدورت خلقیت.
دوم آنک ذوقی از معارف غیبی بواسطه آلات مکتسب قالبی در حالت بی‌قالبی حاصل کند که آن ذوق در عالم ارواح نداشت زیراک آلت ادراک آن نداشت و در عالم اجسام هم نداشت زیرا که آنچ می‌یافت از پس حجاب قالب مییافت اکنون بی‌مزاحمت قالب یابد.
شخص انسانی بر مثال شجره‌ای است تخم آن شجره روح پاک محمدی صلی‌الله علیه وسلم که «اول ما خلق‌الله روحی». و چنانک ابتدا از تخم بیخهای درخت در زمین پدید آید آنگه شجره بر روی زمین ظاهرر شود آنگه بر شجره ثمره پدید آید همچنین از تخم روح محمدی صلی‌الله عیه بیخهای عالم ارواح ملکوت پدید آمد پس شجره جسمانیات ازین بیخها بر روی زمین عالم محسوس ظاهر شد و از شجره جسمانیات برگهای حیوانات برخاست پس ثمره انسانیت بر سر شاخ شجره کاینات پدید آید.
و ثمره تا بر درخت باشد ذوقی دیگر دهد چون انگور و زردآلو چون از درخت باز کنی و مدتی در آفتاب بگذاری تا بتصرف آفتاب انگور مویز شود و زردآلود کشته گردد ذوقی دیگر دهد. اگرچه بر درخت هم تصرف آفتاب مییافت اما تا پای در طینت شجره داشت از خاصیت طینت شجره چیزی بامدد آفتاب جمع میشد در انگور رطوبتی وحموضتی باقی می‌بود، اکنون که تصرف شجره ازو منقطع شد مویز حلاوتی دیگر دهد که تربیت آفتاب بی‌زحمت شجره یافته است. ابتدا انگور در تربیت یافتن بشجره محتاج بود اگر شجره نبودی بمجرد تصرف آفتاب انگور پدید نیامدی وچون انگور پخته شد بر درخت بمقام میویزی نرسیدی. اینجا انگور از درخت باز باید کرد و با آفتاب مجرد آن را پرورش دادن تا میویز شیرن شود.
پس روح را ثمره کردار از شجره قالب مفارقت باید داد تا یک چندی تصرف آفتاب نظر الهی بی‌واسطه مزاحمت طینت قالب بیابد که ابتدا چون بکمال درجه انسانیت نرسیده بود در عالم ارواح قابل تصرف آن نظرها نیامدی و بصفت ممیتی حق عارف حقیقی جز بواسطه مرگ صورتی نتوان شد ودر اینجا اسرار و دقایق بسیار است که کتب بشرح آن وفا نکند.
پنجم حالت اعادت روح بقالب میبایست از آن سبب که کمال انسان در آن است که در جملگی ممالک غیب و شهادت دنیا و آخرت بخلافت خداوندی متصرف باشد و از انواع تنعمات که در هر دو عالم از برای او ساخته‌اند که «اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین و رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» برخورداری بکمال یابد.
و این تنعمات بعضی روحانی است و بعضی جسمانی. آنچ از تنعمات جسمانی است جز بواسطه آلات جسمانی در آن تصرف نتوان کرد. پس قالب جسمانی دنیاوی فانی را برنگ آخرت نورانی باقی حشر کنند که «یوم تبدل الارض غیرالارض». اگر چه همان قالب باشد اما نه بدان صفت دنیاوی بود.
قالب دنیاوی را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش ساخته‌اند اما آب و خاک بر وی غالب بود که «من طین لارب» و این هر دو محسوس و کثیف است که حاسه بصر ادراک آن کند و با دو آتش که هر دو لطیف و نامحسوس است که حاسه بصر ادراک آن نکند در قالب مغلوب و متمکن کرده.
این قالب را در آخرت که عالم لطافت است هم ازین چهار عنصر سازند اما باد و آتش را غالب کنند که هر دو لطیف است و خاک و آب را مغلوب کنند و متمکن گردانندتا در غایت لطافت باشد و مومن را آن نور که امروز در دل او متمکن است بر صورت او غالب کنند که «یسعی نورهم بین ایدیهیم» اشارت «یوم تبیض وجوه و تسود وجوه» هم بدین معنی است.
پس چون قالب لطیف و نورانی باشد مزاحمت روح ننماید زیراک آنچ ازو زحمت تولد کردی بتصرف «و نزعنا ما فی صدورهم من غل» از وی بیرون برده‌اند. همچنانک آبگینه‌گر از جوهر آبگینه خاک و کدورت بیرون برده است و او را شفاف و صافی گردانیده تا ظاهر و باطن او یکرنگ شده است. از ظاهر آن باطن میتوان دید و از باطن آن ظاهر آن میتوان دید.
«یوم تبلی الرائر» اشارت بدین معنی است که آنچ در باطنهاست بر ظاهرها پیدا شود.
رق الزجاج و رقت الخمر
فتشا بها فتشا کل الامر
تا در حدیث میآید که مغز در استخوان بهشتیان بتوان دید از غایت لطافت.
پس قالب را بدین لطافت حشر کنند تا از تنعمات هشت بهشت استیفای حظ خویش میکند و از آن هیچ کدورت تولد نکند که مزاحمت روح تواند نمود و بصفت محییی حق جز بواسطه احیای صورتی عارف حقیقی نتوان شد که «قل یحییهاالذی انشأها اول مره».
و روح را بعد از انک در صحبت قالب پرورش بکمال یافته بود و آلات معرفت تمام حاصل کرده و از قالب مفارقت داده و مدتها در عالم غیب بتابش نظر عنایت تربیت یافته و آلایش جسمانی ازو بتدریج محو شده و از فیض حق رزقهای بی‌واسطه گرفته که «یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله» وقوتی تمام حاصل کرده با عالم قالب فرستند. تا بواسطه آن آلات جسمانی در کل ممالک بمالکیت و ملکیت تصرف میکند و در مقام بیواسطگی از تنعمات روحانی بی‌مزاحمت آلات جسمانی استیفای حظ او فر میکند و ذوق کمال معرفت و قربت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» مییابد. چنانک نه روح جسم را از کار خویش شاغل بود و نه جسم روح را از کار خویش شاغل بود «لا یشغله شأن عن شأن». لاجرم عنوان نامه حق بدو این بود که «من الملک الحی الذی لایموت الی‌الملک الحی الذی لایموت».
و فرق میان بندگی و خداوندی آنک او سبحانه و تعالی درین ممالک باستقلال و اصالت متصرف بود بی‌احتیاج بآلت و بنده بنیابت و خلافت متصرف بودف بواسطه آلت. والله علیه بالصواب.
این قدر اشارت بس بودف باقی اسرار الهی را اجازت افشا نیست که «افشاء سر الربوبیه کفر عرفها من عرفها وجهلها من جهلها». و صلی‌الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل پنجم
قال الله تعالی: «و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره... الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم: «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه و وصل به رحمه و قضی به دینه و اقام به علی جاره لقی الله یوم القیامه و وجهه علی ضوء القمر لیله البدر ومن اصاب مالا حراما و کان مکاثرا و مفاخرا و مرائیا لقی‌الله یوم القیامه و هو علیه عضبان».
بدانک مال ونعمت و جاه و دولت دنیا بر مثال نردبان است که بدان بر علو توان رفت و هم بدان بسفل فرو توان رفت. پس مال و جاه را هم وسیلت درجات بهشت و قربت حق میتوان ساخت و هم وسیلت درکات دوزخ و بعدحضرت میتوان کرد. چنانک حق تعالی بدین کیمیاگری سعادت اشارت کرد فرمود «واتبغ فیما آتیک الله الدار الاخره» یعنی بدانچ خدای ترا داده است از مال دنیا درجات اخروی را بطلب و آنچ نصیبه تست از دنیا فراموش مکن. اشارت بدان است که از مال دنیا نصیبه تو آن است که در راه خدای صرف کنی نه آنچ بهوا خرج کنی یا بنهی که «ما عندکم ینفد و ما عندالله باق».
و شرح آنچ در راه خدای صرف کنند آن است که مبین آیات بینات خواجه علیه‌الصلوه بیان فرمود که «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه». میفرماید هر که مالی حلال یابد و بدان آب روی و دین خویش نگاه دارد که از خلق استغنا جوید و مذلت طمع نکشد و با عزت قناعت بسازد.
«و وصل به رحمه» و با خویشان بدان مال صلت رحم بجای آورد. و خویشان دو نوع‌اند: بکی دنیاوی و ایشان را بمال مدد و معاونت کردن واجب است چنانک فرمود «و آتی المال علی حبه ذوی‌القربی» و جایی دیگر فرمود و ایتاء ذی القربی» و دوم خویشان دینی اند چنانک فرمود «انما المومنون اخوه» صلت رحم اخوت دینی هم واجب است و تفصیل آن اخوت آن است که میفرماید «دوی القربی و التیامی و المساکین و ابن السبیل و السائلین و فی‌الرقاب».
و دیگر فرمود «وقضی به دینه» و بدان مال قضای حقوق و دیون کند. اگر کسی را در ذمه او مظلمه‌ای باشد یا بروی حقی بود یا دینی دارد بگزارد و زکوه بدهد بمستحقان آن چنانک از آفت ریا و سمعه و تفاخر و مباهات و تکبر و ترفع و ایذا و منت و توقع ثنا وصیت و شهرت و لاف و صلف و حیلت و مکر خدیعت محفوظ باشد که این جمله مبطل ثواب زکوه و صدقه است. چنانک میفرماید «یا ایهاالذین آمنوا لا تبیطلوا صدقاتکم بالمن و لاذی کالذی ینفق ما له رئاء الناس» و بزرگان گفته‌اند در مال بیرون از زکوه حقوق است چنانک میفرماید «و فی اموالهم حق للسائل والمحروم» و در روایت از خواجه علیه‌السلام میآید انه قال «فی المال حق سوی الزکوه» و دیگر فرمود «و اقام به علی جاره» بمال خویش بادای حقوق همسایگان قیام نماید که همسایه را حق بسیار متوجه است. خواجه علیه‌الصلوه میفرماید که پیوسته جبرئیل مرا وصیت میکرد از بهر همسایه تا گمانم آمد که هسمایه را میراث خوار گردانید و در حدیثی دیگر میآید که «من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم جاره».
و بحقیقت بدانک مال وجاه دنیا بمثابت مس است اکسیر را چون کسی را علم اکسیر حاصل باشد هر چند مس بیش یابد زر بیش حاصل تواند کرد. و علم اکسیر آن است که از مس سیاهی و کدورت و خفت و بی‌ثباتی بیرون برند و سرخی و صفا و ثقل و ثبات در وی پدید آورند چون بدین صفت گشت زر خالص باشد یکی هفتصد یا بیشتر شده.
در مال و جاه دنیاوی نیز چند صفت ذمیمه و آفت مودع است که اگر آن از ان بیرون کنند و چند صفت دیگر درآن افزایند اکسیری کرده باشند که سعادت ابدی و دولت سرمدی بدان حاصل شود.
اما صفات ذمیمه و آفات که در مال و جاه دنیا حاصل است ده است:
اول طغیان است که «ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی» و طغیان غفلت و بعد است از حق.
دوم بغی است که «و لو بسط‌الله الرزق لعباده لبغوا فی‌الارض» و بغی فساد و ظلم است بر بلاد و عباد.
سیم اعراض است که «و اذا انعمنا علی‌الانسان اعرض و نای بجا نبه» و اعراض روی از خدای گردانیدن است و بهوا مشغول شدن و کفران نعمت کردن.
چهارم کبر و عجب است چنانک فرعون را بود بواسطه مال و جاه میگفت: «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».
پنجم تفاخرست «و تفاخر بینکم و تکاثر فی‌الاموال». و تفاخر فخر و خیلا کردن است بر اقران و تکبر و ترفع جستن براخوان و فراموش کردن حق.
ششم تکاثرست که «الهیکم التکاثر» و تکاثر مباهات نمودن و لاف زدن است بسیاری مال و از خدای غافل شدن.
هفتم مشغولی است که «سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا». و مشغولی تضییع عمرست در جمع و حفظ مال و صرف و خرج آن در تحصیل مرادات دنیاوی و مستلذات نفسانی و تمتعغات حیوانی.
هشتم بخل است «ولا یحسبن الذین یبخلون بما اتیهم الله من فضله هو خیرا بل هو شر لهم» الایه. و بخل منع حقوق مال است از ز کوه و صدقه و مدداخوان وصله رحم و اجابت سایل و اکرام ضعیف و اکرام جار و توسع نفقه بر عیال و خدم و حول تعهد علما و صلحا و تفقد غربا و ضعفا و امثال این.
نهم تبذیرست که «ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین». و تبذیر اسراف است در انفاق بر خلاف رضای خدای و فرمان حق و تصنییع مال در طلب جاه و منصب و سخاوت برای شهرت وصیت و ثنای خلق و نفقه کردن بر سفها و فاق و ظلمه و غلو و مبالغت نمودن در اتلاف بر ماکول و ملبوس و عمارت سرای و مسکن و مواضع فساد از کوشک و باغ و ایوان و در گاه و تکلف در اوانی فرشها و پرده‌ها و ایزار دیوارها و دیگر امتعه و آلات خانه و صرف مال در غلامان و کنیزکان و چهارپایان زیادت از حاجب ضروری و شرعی و مانند این اخراجات.
دهم غرورست که «فلا تغر نکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور» غرور دل بر دنیا نهادن است و بمزخرفات او فریفته شدن و از آخرت و مرگ و حساب و ترازو و صراط و ثواب و عقاب فراموش کردن و از هیبت و عظمت و قهاری و جباری حق بیخبر ماندن و بکرم و لطف و رحمت خدای مغرور گشتن بی‌آنک طاعت او دارد یا از معصیت توبه کند.
این جمله آفاتی است که از مال و جاه دنیا تولد کند و سبب فتنه صاحب مال شود. چنانک حق تعالی میفرماید «انما اموالکم و اولادکم فتنه». پس هر صاحب دولت را که سعادت مساعدت نماید و توفیق رفیق گردد تا اکسیر شریعت را بدستکاری طریقت بر مال و جاه مس صفت اندازد بعد از انک تنقیه آن ازین ده آفت که گفته آمد کرده باشد و ده خاصیت که ضد آن آفت است حاصل کرده جمله عین قربت و قبول حضرت و رفع درجت و مزید مرتبت و یافت حقیقت گردد که «نعم المال الصالح للرجل الصالح».
و آن ده خاصیت اول علو همت است. تا اگر جمله جهان مال و ملک او باشد بدان بر نشود و بدان بازننگرد و همه خدای و ازان خدای بیند و بچشم خوش آمد دران ننگرد تا طاغی نگردد تا متابعت خواجه علیه السلام کرده باشد «اذ یغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ما طغی».
دوم عفت است چون عفیف النفس بود ظلم و فساد بر خود و دیگران روا ندارد.
سیم توجه بحق است که «انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض». خود را و مال و ملک را همه از برای حق دارد و از دوستی همه روی بگرداند و روی بدوستی حق آرد. و جمله را دشمن شناسد و دشمن را در دوست بازد که «فا نهم عدو لی الا رب العالمین».
چهارم شکرست که «و اشکر وا نعمه الله ان کنتم ایاه تعبدون».
بدین اشارت شکر مجرد الحمدلله گفتن نیست شکر حقیقی انفاق مال خدای است در راه خدای برای خدای بفرمان خدای بادید توفیق از خدای و شناخت عجز خویش از گزارد شکر خدای از بهی نهایتی نعمت خدای.
پنجم تواضع است که «من تواضع لله رفعه الله». و تواضع خویشتن شناسی است که باول حالت خویشتن نظر کند یک قطره آب مهین بود.
هر چه بران قطره زیادت بیند از قوت و شوکت و آلت و عدت و مال و نعمت و جاه و حرمت و عقل و کیاست و علم و معرفت جمله فضل و کرم و عاطفت و رافت و رحمت و نعمت حق شناسد بدان مفاخرت و مکاثرت و مباهات و تکبر و ترفع بر خلق خدای نکند تا بدین کفران آن عاریت بازنستاند که «ولئن کفر تم ان عذابی لشدید».
ششم سخاوت است «السخاء شجره تنبت فی الجنه» و حقیقت سخاوت آن است که مال خویش از خویش دریغ ندارد و مال او آن است که بدهد نه آنک بنهد. چنانک درین معنی گفته‌اند:
منه مال کان ترا نیست
ترا گردد چو در دادن شتابی
اگر خواهی بنه تا باز یابند
وگر خواهی بده تا باز یابی
خواجه علیه الصلوه وقتی صحابه را گفت «ایکم احب الیه ما له من مال وارثه». فرمود کیست از شما که مال خویش از مال وارث خویش دوستر دارد؟ جمله گفتند مامال خویش از مال وارث خویش دوست‌تر داریم. خواجه علیه السلام فرمود مال شما آن است که بآخرت فرستید و مال وارث شما این است که اینجا بگذارید.
هفتم فراغت است که «رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله» فراغت آن است که مال و ملک در دست دارد نه در دل و دل را خاص بذکر حق مشغول دارد تا بدان از حق باز نماند.
غیرت سلطان عشقش چون ز سر معلوم شد
حجره دل خاص با سودای او پرداختند
در گذشتند از زمان و از مکان مرغان او
در هوای بی نیازی آشیانها ساختند
اگر صاحب مال و جاه از مشغولی بدین مقامات و درجات نتوانست رسید باری بمال و جاه خویش طایفه‌ای را که اهل سلوک این مقامانند مدد و معاونت و تربیت فرماید و اسباب جمعیت و فراغت ایشان ساخته کند تا هر درجه که ایشان بمدد او حاصل کنند ثواب آن در دیوان او نویسند و ببرکت خدمت و محبت ایشان او را ازیشان گردانند و با ایشان برانگیزانند که «المرء مع من احب».
هشتم تقوی است که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» تقوی آن است که از مال حرام و لقمه باشبهت و شهوات حرام و رعونات نفس و اخلاق بد و مخالفت فرمان اجتناب کند و در ادای او امر و واجبات و مفترضات جد بلیغ نماید و در اخلاص نیت کوشد تا آنچ کند از ریا و سمعت و مکر و حلیت پاک باشد.
نهم قوام است «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» قوام آن است که اعتدال نگاه دارد تا در وقت انفاق اسراف نکند. و اسراف آن باشد که بر خلاف رضای حق بحظ نفس خرج کند اگر همه یک لقمه باشد. وقتر آن بود که آنجا که نفقه باید کرد بروفق فرمان و رضای حق بازگیرد و نکند. و قوام و اعتدال آن باشد که بانفاق در راه خدای مبالغت نماید اگر خود بجملگی مال بود چون ابوبکر رضی‌الله عنه. و بدانچ بخاصه خود تعلق دارد ترک تکلف و رعونت کند در ماکول و ملبوس و مسکن و مرکوب و آلات خانه و اقمشه و امتعه میانه نگاه دارد تا بدان محجوب نشود.
دهم تسلیم و رضاست که «الرضاء بالقضاء باب الله الاعظم» تسلیم آن است که نفس و مال را چنانک در میثاق «الست بربکم» بخداوند فروخته است و بهشت خریده امروز تسلیم کند که وقت تسلیم امروز است. تا فردا که وقت تسلیم بهشت باشد حق تعالی بهشت تسلیم کند که «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه». و تسلیم نفس و مال بدان وجه باشد که نفس و مال ازان خود نداند ازان حق داند و خود را وکیل خرج حق بیند و خلق را بندگان حق داند تا تواند بنفس خویش بقول و فعل بمصالح ایشان قیام نماید. و مال را برایشان بامر حق نفقه کند و بچشم حقارت بکس ننگرد و خود راتبع ایشان بیند و لقمه و خرقه بتبعیت بنفس فروخته میدهد و او را یکی بنده کمینه از بندگان خدای شناسد و منت بر کس ننهد و هر کس که ازو احسانی قبول کند او را برخود حقی واجب داند و منت دار او بود.
و بحکمی که خدای بر نفس و مال او راند راضی بود و در بلای او صابر باشد و دل بر جهان ننهد و بعشوه نفس و غرور شیطان مغرور نگردد و جان در معرض تسلیم دارد تا چه وقت طلب کنند و در حال تسلیم کند. و دران کوشد که ازو مالی و ملکی که باز خواهد ماند وقف باشد بر بقاع خیر تا بعد از وفات او هر طاعت که دران بقاع میرود در دیوان او مینویسند همچنان بود که زنده باقی. که هر کرا در حال حیات طاعت نیست او مرده است و هر کرا بعد از وفات طاعت است او زنده است.
پس اصحاب اموال و ارباب نعم چون مال و جاه دنیا را ازان ده آفت که نمودیم پاک گردانند و بدین ده خاصیت و خصلت مخصوص گردانند بکیمیای سعادت ابدی رسیده باشند و مال و جساه دنیای فانی را یکی صد و هفتصد و اضعاف مضاعفه درجات و مثوبات آخرت باقی و قربت و جوار حق گردانیده که «مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله مائه حبه و الله یضاعف لمن یشاء».
و اگر در مدت عمر که بدست نیاز دام ارادت نهاده است و دانه مال و جاه پاشیده سپید بازی از خاصگان و محبوبان حق ازان دام دانه‌ای بر دارد و آن دانه اگر همه یک لقمه بود که جزوی از وی گردد و بهر تعبد که او حق را کند آن جزو دران شریک باشد ثواب آن نصیبه بصاحب این لقمه میرسد. و آن صاحب دولتان را بعضی اوقات است که دران وقت قابل تصرفات جذبات الوهیت گردند دران حالت یک نفسه طاعت ایشان بمعامله اهل زمین و آسمان براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل آلثقلین». آنچ ازین حالت نصیبه آن صیاد آید اهل شرق و غرب محاسبه آن نتوانند کرد زیراک از عالم بی‌نهایتی الطاف حق مآید نظر هر کوته بین بر جمال کمال این حدیث نرسد. و صلی الله علی محمد و آله.
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۴
گر منکر حشر و نشر و رستاخیزی
در نقش غلط ز عقل رنگ آمیزی
هر شامگهت روز پسین است ز خواب
هر صبح، قیامتی که بر میخیزی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۷ - آرزوی کسی که سؤالی بکند از مردگان
بار دیگر چون بمیری از نبات
یافتی در زمره ی حیوان حیات
چون ز حیوانی بمردی از بشر
زنده گشتی با هزاران بال و پر
در نباتی عقبه ها بس دیده ای
زیر داس آسیا گردیده ای
اره ها و تیشه ها بس خورده ای
در میان آب و آتش برده ای
زخمها خوردی ز دندانها بسی
طبخها در اندرون هرکسی
صد کریوه بود در حیوان فزون
سرد و گرم روزگار ذوفنون
تشنگی و گشنگی و رنج و درد
بیش و نیش مار و مور و دود و گرد
آنچه در انسانیت آمد بسر
من چه گویم خود تو دانی برشمر
چون ز انسانی بمیری ای اخی
خواه بهشتی باش خواهی دوزخی
در عقب عقبات بیحد باشدت
طی آن عقبات هم می بایدت
صد کریوه بیش اندر راه هست
صد هزاران قصر هست و چاه هست
از پس مرگت هزاران برزخ است
صد بهشت و صد جحیم و دوزخ است
گوید آن نادان که کاش از این جهان
بازگردیدی یکی زین مردگان
شرح آن عقبات گفتی سربسر
دادی از احوال آن عالم خبر
کاش یکتن سر برآوردی ز خاک
تا بگفتی شرح گور سهمناک
خود گرفتم مرده ای در بر کفن
بازگشت آمد میان انجمن
کی تواند گفت حال چین و روم
یا فصول منطق و طب یا نجوم
یا ز عرش و کرسی و شمس و قمر
یا ز رؤیا و خیالات و فکر
بلکه چون گندم شدی بار دگر
می نگنجد در تو انسانی دگر
خود گرفتم باشدت نطق و زبان
تا کنی احوال انسانی بیان
آن نباتات دگر را گوش کو
گوش هم گر باشد آخر هوش کو
تا نیوشند آنهمه گفتار تو
پی برند از گفت تو اسرار تو
همچنان گر سوی حیوانی روی
فی المثل خر کره یا گاوی شوی
کی توانی گفت احوال بشر
گر بفهمند آن گروه گاو و خر
مرده ای هم گر ز برزخ بازگشت
گشت انسان با تو هم آواز گشت
آنچه دیده است اندر آن اقلیم جان
گنجدش کی در دهان یا در زبان
لفظ بهتر معنی این عالم است
آن معانی را سخن کی محرم است
عالم روح است شهرستان غیب
لیس فیه ی شبهة لافیه ریب
شرح حالش را بیانی دیگر است
محرم رازش زبانی دیگر است
لفظها باید ز جنس آن جهان
هم ز جنس آن دهان و آن زبان
ور بگوید هم تورا آن گوش کو
بهر فهم آن معانی هوش کو
زین سبب در خواب اگر بینی شبی
مرده ای را پرسی از آن مطلبی
از تو بگریزد کشد در هم جبین
ور بگوید از پس سیصد یمین
باشد آنچه هیچ ناید کار تو
نی شفای خاطر بیمار تو
می نداند گفت زینرو ابکم است
ور بگوید گوش تو نامحرم است
این سخن را بس بود مشکل بیان
شب گذشت و قصه ی ما در میان
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل سوم - راه شناختن نفس
بدان که آنچه گفتم آدمی را غیر از همین بدن مادی و صورت حسی، جزوی دیگر هست مجرد، که آن را «نفس» می گویند، اگر چه فهمیدن و دانستن آن صعوبت دارد و لیکن هرگاه کسی به نظر تحقیق، تامل کند این مطلب بر او ظاهر و روشن می شود، زیرا که هر که ساحت دل خود را از غبار عالم طبیعت پاک کند و علایق و شهوات حیوانیت را اندکی از خود دور نماید و آئینه دل را از زنگ کدورات این عالم فی الجمله جلائی دهد و گاه گاهی در دل را بر روی اغیار نابکار ببندد و با محبوب حقیقی خلوتی نماید و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نیت خالص مشغول به مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهی تفکر در عجایب ملک و «ملکوت» پادشاه لایزال نماید و زمانی تامل در غرایب جمال و جبروت قادر ذوالجلال کند، البته از برای او حالتی نورانی و «بهجتی» عقلی حاصل می شود، که به سبب آن یقین می کند که ذات او از این عالم جسمانی نیست، بلکه از عالم دیگر است.
و راهی دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمی را غیر از این بدن، جزئی دیگر است که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدن از حرکت بازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشه ای ساکن و بی حس شود و با وجود این، در آن وقت آدمی در آفاق و اطراف عالم مشغول سیر کردن باشد، و با انصاف خلایق در گفتن و شنودن بلکه اگر نفس را فی الجمله صفائی باشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آیند را ببیند و بشناسد و بر مغیبات، مطلع شود، به نوعی که هرگز در بیداری و در وقتی که این بدن در نهایت هوشیاری است نتواند بدان رسید و راه دیگر آنکه آدمی را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنها پی می برد به حقایق اشیاء و می فهمد اموری چند را که نه از این عالم است و نه می داند که از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته بلکه گاه است که در یک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثری» تا «ثریا» رود، با آنکه تن او در عالم خاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امری است که بر هر که اندکی تأمل نماید، مخفی و پوشیده نمی ماند و در کتاب الهی و اخبار ائمه معصومین علیهم السلام در مقامات متعدده اشاره به آن شده، مثل قول خدای تعالی که خطاب به سید رسل صلی الله علیه و سلم می فرماید: «قل الروح من امر ربی» یعنی: «بگو در جواب کسانی که سوال می کنند از تو از حقیقت روح انسان، که «روح» از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است» «الا له الخلق و الامر» یعنی «عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» هر چه به مساحمت و «کمیت» درآید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانی چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر می فرماید: «یا الیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
یعنی: ای نفس قدسی مطمئن و آرام یافته به یاد خدا به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود است.
و دیگر می فرماید: «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» و از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که شناخت نفس خود را، پس می شناسد پروردگار خود را» و معلوم است که شناختن این بدن جسمانی که امری است سهل و آسان، چندان مدخلیتی در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «خلق الانسان ذا نفس ناطقه» یعنی «انسان خلق کرده شد صاحب نفسی که به سبب آن ادراک معقولات می کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل چهارم - حقیقت و ماهیت آدمی
چون که دانستی که هر کسی مرکب است از نفس و بدن، پس بدان که حقیقت آدمی و آنچه به سبب آن بر سایر حیوانات ترجیح دارد همان «نفس» است که از جنس ملائکه مقدسه است و «بدن» امری است عاریت، و حکم مرکب از برای نفس دارد، که بدان مرکب سوار شده و از عالم اصلی و موطن حقیقی به این دنیا آمده، تا از برای خود تجارتی کند و سودی اندوزد، و خود را به انواع کمالات بیاراید، و اکتساب صفات حمیده و اخلاق پسندیده نماید، و باز مراجعت به وطن خود نماید یا هر بدنی حکم شهری را دارد از شهرهای اقلیم آفرینش، که پادشاه کشور هستی که حضرت آفریدگار است، هر بدنی را اقطاع روحی که از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرموده تا از منافع و مداخل آن شهر تهیه خود را دیده، و مسافرت به عالم قدس کند و سزاوار خلوت خانه انس گردد و در این بدن شریک است با سایر حیوانات، زیرا که هر حیوانی را نیز بدنی است محسوس و مشاهده، مرکب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سینه و سایر اعضاء به این سبب بر هیچ حیوانی فضیلتی ندارد، و آنچه باعث افضلیت آدمی بر سایر حیوانات می شود، آن جزء دیگر است، که «نفس ناطقه» باشد که حیوانات دیگر این جزء نیست.
و بدان که بدن، امری است فانی و بی بقاء که بعد از مردن از هم ریخته می شود، و اجزای آن از یکدیگر متفرق می گردد و خراب می شود، تا باز وقتی که به امر پروردگار اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده کرده شود.
اما «نفس»، امری است باقی، که اصلا و مطلقا از برای آن فنائی نیست، و بعد از مفارقت آن از این بدن و خرابی تن، از برای آن خرابی و فنائی نیست و نخواهد بود و از این روست که خداوند می فرماید: «و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» یعنی «گمان نکنی که آن کسانی که در راه خدا کشته شدند و جان خود را درباختند مرده هستند، بلکه ایشان زنده اند نزد پروردگارشان و روزی داده می شوند».
و دیگر می فرماید: «ارجعی الی ربک» یعنی «ای نفس، رجوع و بازگشت کن به نزد پروردگار خود همچنانکه در اول از نزد او سبحانه آمدی».
و نیز از این روست که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز بدر به شهدای بدر ندا می فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا» یعنی «ای کشته شدگان در راه خدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست یافتید؟» آنگاه بعضی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! ایشان مرده اند چگونه آواز می دهی ایشان را؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم» یعنی «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است» و ظاهر است که شنیدن ایشان در آو وقت نه به همان بدنی بود که در صحرای بدر افتاده بود، بلکه به نفس مجرده باقیه بود.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل هشتم - حصول ملکات نفسانیه به تکرار اعمال
بدان که هر نفسی در مبادی آفرینش و اوان طفولیت، از جمیع صفات و ملکات خالی است، مانند صفحه ای که ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملکات و تحقق صفات به واسطه تکرار اعمال و افعال متقضیه آنها است و هر عملی که یک مرتبه سر زد اثری از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بیشتر می شود، تا بعد از تکرار عمل، اثر مستحکم و ثابت می گردد و «ملکه راسخه» می شود در نفس، همچنان که انگشت چون مجاور آتش شود حرارت در آن تأثیر می کند و گرمی در آن ظاهر می شود، لیکن ضعیف است و به مجرد دور کردن از آتش سرد می شود و هرگاه مجاورت طول کشید تأثیر حرارت در آن بیشتر می شود، و رنگ آتش در آن هم می رسد، و بعد از آن روشن می شود و آتشی می گردد که هر چه به آن نزدیک شود می سوزد، و هر چه به آن مقابل شود روشن می کند و همین است سبب در سهولت تعلیم اطفال و تأدیب ایشان، و صعوبت تغییر اخلاق مشایخ و پیران و هرگاه کسی مراقبت احوال خود کند، و نظری در اعمال و افعال خود کند، و صفحه دل خود را گشوده و به دید بصیرت در آن تأمل نماید، بر‌می‌خورد به ملکات و صفاتی که در آنجا رسوخ کرده اند، و اکثر مردم به جهت گرفتاری علایق و کثرت عوایق از نقوش و نفوس خود غافلند.
اما چون زمان رحلت از این سرای پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل از مشاغل دنیویه فارغ، و ریشه علایق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبیعت از مقابل دیده بصیرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد چنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده: «و اذا الصحف نشرت» و در مکان دیگر می فرماید: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» یعنی «پس در آن روز پرده از پیش دیده تو برداشته می شود، و چشم تو تیزبین می گردد، و اعمال خود را می بینی» پس نتایج اعمال خود را معاینه می بیند، و ثمرات افکار و افعال خود را مشاهده می کند، و می رسد به آنچه در کتاب کریم است که «و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیمه کتابا یلقیه منشورا، اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا» یعنی «هر شخصی را لازم ساخته ایم عمل او را از خیر و شر در گردن او مانند طوق که از او جدا نمی شود و در روز قیامت کتابی را که اعمال او در آن ثبت است به جهت او بیرون می آوریم، در حالی که گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته می شود بخوان نامه عمل خود را، و کافی هستی تو از برای محاسبه خود».
پس کسانی که در دنیا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده اند، بی اختیار می گویند: «ما لهذا الکتاب لایغادر صغیره و لاکبیره الااحصیها» یعنی «چگونه است این کتاب که باقی نگذارده است از اعمال صغیره و کبیره را مگر اینکه شمرده است آن را».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ترس از سوء عاقبت
و بیشتر خوفی که بر دل نیکان و متقین غالب است خوف سوء خاتمه است که دلهای عارفین از آن پاره پاره است، زیرا که در آن وقت امر، صعب و خطرناک است و بالاترین این اقسام خوف سابقه است، که خوف از روز ازل باشد از این جهت عبدالله انصاری گفته که: مردم از روز آخر می ترسند و من از روز اول.
و روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در منبر دست راستش را بلند کردند و کف مبارک را پیچیده فرمودند: «ای مردم آیا می دانید که در کف دست من چیست؟ عرض کردند که خدا و رسولش داناترند فرمودند که: نامهای اهل بهشت و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت سپس دست چپش را برداشته و فرمودند که: آیا می دانید در کف دست من چیست؟ باز عرض کردند که: خدا و رسولش داناترند فرمودند که: نامهای دوزخیان و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت پس فرمودند که حکم خداست و حکم خدا عدل است که «فریق فی الجنه و فریق فی السعیر» یعنی طایفه ای در بهشت اند و طایفه ای در دوزخ» و در حدیثی دیگر وارد است که فرمودند که: «باشد که سعید را در راه اشقیا ببرند تا مردم بگویند که مشابه با اهل شقاوت است، بلکه از خود ایشان است، ناگاه سعادت او را دریابد و داخل زمره سعدا گردد و باشد که شقی را در راه اهل سعادت ببرند تا مردمان گویند که این چه مشابه سعد است، بلکه از ایشان است، ناگاه شقاوت او را بگیرد به درستی که کسی را که خدا از اهل شقاوت نوشت اگر در دنیا به قدر فواق شتری که دست کشیدن به پستان اوست باقی بماند که البته خاتمه او به سعادت ختم نشود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علاج عجب به علم و دانش
اما عجب به علم: پس علاج آن این است که بدانی که علم حقیقی آن است که آدمی را به خود شناسا کند، و او را به خطر و تشویش و خاتمه امر دانا نماید، و او را از عظمت و عزت و جلال خداوندی آگاه کند و بفهمد که سزاوار بزرگی و کبریا اوست و بس، و به غیر از او هرچه هست هیچ و نابود، و کمال و صفات جلال از آن مفقود است.
و شکی نیست که این علم، خوف و مذلت و خواری و مسکنت را زیاد می کند، و آدمی را معترف به قصور و تقصیر خود می سازد.
و از این جهت گفته اند «هر که عملش بیشتر دردش بالاتر است».
و علمی که آدمی را به اینها متنبه نسازد یا از علوم دنیویه است، که حقیقه علم نیست بلکه از حرف و صناعات است و با آنکه صاحبش خبیث النفس و بداخلاق است و بدون اینکه دل خود را پاک کند و خباثت را از خود زایل کند، مشغول علم شده و درخت آن را در شوره زار دل خود نشانیده، و به این جهت به جز میوه خبیث باری نداده.
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زان گریز
و علم مانند بارانی است که از آسمان فرود می آید و در نهایت صافی و خوشگواری درختان و گیاهان از آن سیراب می گردند پس اگر درختی که بار آن تلخ است، از آن سیراب گردد، تلخی میوه اش افزون می شود، و اگر میوه اش شیرین است از آن آشامید شیرین تر گردد و همچنین علم، چون به زمین دل فرو ریزد دل ناپاک خبیث را خبیث تر و تاریک تر می گرداند و صفا و روشنی دل پاک را زیاد می کند و چون آدمی این را یافت می داند که عجب به علم، از حمق و جهالت است
و از ثمره علم آن است که بداند هر که صاحب صفت عجب است خدا او را دشمن دارد و در نزد خدا ذلت و پستی و حقارت و شکستگی محبوب است و بس.
در راه او شکسته دلی می خرند و بس
بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
و در احادیث قدسیه وارد است که خدا فرموده: «تا خود را بی قدر می دانی تو را در نزد ما قدر و مرتبه ایست و چون از برای خود قدری بدانی در پیش ما هیچ قدری نداری» و دیگر فرموده که «خود را خرد و کوچک بشمارید تا من محل شما را بزرگ کنم پس سزاوار عالم آن است که خود را به نوعی بدارد که مولای او می طلبد و بداند که امر به عالم شدیدتر، و حجت بر او محکم تر است از جاهل می گذرند آنچه را که «عشر آن را از عالم نمی گذرند، زیرا که چون عالم لغزید قدم جمعی کثیر می لغزد و کسی که با علم و معرفت معصیت کرد البته خباثت باطن او بیشتر است.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «در روز قیامت عالم را می آورند و به جهنم می افکنند و به نوعی که روده های او بیرون می افتد و بر دور آنها می گردد، همچون خری که بر دور آسیا گردد پس او را به گرد دوزخ می گردانند تا همه اهل جهنم او را مشاهده کنند پس به او گویند که چه شده است تو را؟ گوید که من مردم را به خوبی می خواندم و خود بجا نمی آورم و از بدی منع می کردم و خود مرتکب آن می شدم» و خداوند عالم در قرآن مجید علمای یهود را به خر مثال زده و «بلعم بن باعور» را به سگ، چون به علم خود عمل نکرده بودند.
و حضرت روح الله علیه السلام فرمود «وای بر علمای بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟»
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «هفتاد گناه از جاهل می آمرزند پیش از آنکه یک گناه از عالم آمرزیده شود» آری:
چو علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
و هر عالمی که مردم را به فروتنی و انکسار امر می کند، و از کبر و عجب منع می نماید و خود متکبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از کسانی که به علم خود عمل نکرده اند خواهد بود، و از اهل عذابی که از این اخبار رسیده خواهد گردید، علاوه بر معاصی دیگر که صادر می شود و کدام عالم در این زمانها یافت می شود که به همه علم خود عمل کرده باشد و هیچ یک از اوامر پرودگار خود را ضایع نکرده باشد و تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحیح نموده و مطمئن شده باشد که هر چه از او خواسته اند به جا آورده و تکلیفات خود را به انجام رسانیده؟ پس تشویش او از دیگران بیشتر و تکلیف او بالاتر است.
نیک می دانی یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
«روزی حذیفه امامت جمعی را در نماز کرد چون سلام داد گفت: بروید امامی غیر از من بجوئید یا تنها نماز بگذارید که در دل من گذشت که در میان اینها از من بهتری نیست» و چون مانند او کسی از چنگ شیطان خلاصی نیافت چگونه ضعفای امت از مکر او نجات می یابند؟ بخصوص در امثال این زمان که از علمای آخرت نشانی، و در آفاق ایشان بجز نامی نیست.
آری، علمای آخرت را علامتی دیگر است کسانی هستند به حالت خود پرداخته، و روی به کار خود آورده، از ابنای زمان گریزانند، و از دوستان و آشنایان پنهان، کاری بزرگ پیش دارند که ایشان را از دنیا و نعمت آن بازداشته و عزت دنیا را در نظر ایشان خوار و بی مقدار کرده، خوف خدا در ظلمت شبها ایشان را از خوابگاه خود برمی انگیزاند و به خدمت خدا باز می دارد، نه گرم دنیا را طالب اند و نه سردش را، نه بلای خدا را شکوه می کنند و نه دردش را، فکرشان جز یک فکر، و ذکرشان جز یک ذکر نیست در سرشان بجز یک سودا، و در دلشان بجز یک کس را جای نمی باشد هیهات، هیهات صفحه آخر زمان کجا و امثال ایشان کجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدول و قد انقرضوا فی الصدر الاول» ایشان جماعتی بودند که کوی دولت از میان ربودند و رفتند.
حریفان باده ها خوردند و رفتند
تهی خمخانه ها کردند و رفتند
بلکه در این زمان چه بسیار کم عالمی باشد که فروتنی و تواضعش از برای غیر اغنیاء و اهل دنیا باشد، و بر فقرا و مسکینان متکبر نباشد و مطلب او از تحصیل علم، قرب خدا و رضای او باشد.
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
درد و هنرنامه این نه دبیر
نیست یکی صورت معنی پذیر
پس سزاوار علماء آن است که در کردار و گفتار خود تأمل کنند و ببینند که از ایشان چه خواسته اند و عاقبت ایشان به کجا خواهد انجامید تا ذلت نفس خود را بشناسند و از عجب و تکبر خالی شوند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تجسم متکبرین در قیامت
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «داخل بهشت نمی شود هر که به قدر یک دانه خردل کبر در دل او باشد و هر که خود را بزرگ شمارد و تکبر کند در راه رفتن، ملاقات خواهد کرد پروردگار را در حالتی که بر او غضبناک باشد» و فرمودند که «خداوند عالم فرموده: کبریا و بزرگی ردای من است، و عظمت و برتری سزاوار من، هر که خواهد در یکی از اینها با من برابری کند او را به جهنم خواهم افکند» و فرمودند که «در روز قیامت از آتش جهنم گردنی بیرون خواهد آمد که دو گوش داشته باشد و دو چشم و یک زبان، و خواهد گفت که من موکل به سه طایفه هستم: یکی متکبرین، دیگری کسانی که با خدا، خدای دیگری را خوانده اند و سوم کسانی که صورت، نقش می کرده اند» و فرمودند که «سه نفرند که خدای تعالی در روز قیامت با ایشان سخن نخواهد فرمود، و عمل ایشان را پاک نخواهد ساخت، و عذاب دردناک از برای ایشان خواهد بود: پیر زناکار، و پادشاه جبار، و متکبر بی خبر» و نیز از آن حضرت مروی است که «بد بنده ای است بنده ای که تکبر کند و از حد خود متجاوز نماید، و پروردگار جبار اعلی را فراموش کند و خداوند کبیر متعال را فراموش نماید و بد بنده ای است بنده ای که به سهو و لهو بگذراند و گورستان و پوسیدن بدن ها را در آنجا فراموش کند» و نیز از آن جناب روایت شده است که «دشمن ترین شما به سوی ما، و دورترین شما از ما در روز آخرت، پرگویان، نازک گویان و متکبران اند» و فرمودند که «متکبرین را در روز قیامت محشور خواهند کرد به صورت مورچه های کوچک، که به جهت بی قدری که در نزد خدا دارند پایمال همه مردم خواهند شد» و فرمودند که «در جهنم وادیی است که او را هبهب گویند و بر خدا ثابت است که هر جبار متکبری را در آن جای دهد» و از کلام عیسی بن مریم علیه السلام است که «همچنان که زرع در زمین نرم می روید و بر سنگ سخت نمی روید، همچنین دانائی و حکمت جای می گیرد در دل اهل تواضع و فروتنی و جای نمی گیرد در دل متکبر نمی بینید که هر که سر می کشد و سر خود را بلند می کند که به سقف رسد، سقف سر او را می شکند؟ و هر که سر خود را به زیر افکند، سقف بر سر او سایه می افکند و او را می پوشاند؟» چون حضرت نوح علیه السلام را هنگام رحلت رسید فرزندان خود را طلبید و گفت: شما را به دو چیز امر می کنم و از دو چیز منع می کنم: منع می کنم از شرک به خدا و کبر و امر می کنم به گفتن «لا اله الا الله و سبحان الله و بحمده» و روزی که حضرت سلیمان بن داود علیه السلام امر کرد که مرغان و جن و انس بیرون آیند، پس بر بساط نشست ودویست هزار نفر از بنی آدم و دویست هزار نفر از جنیان با او بودند و بساط او به قدری بلند شد که صدای تسبیح ملائکه را در آسمان ها شنید سپس این قدر میل به پستی کرد که کف پای او به دریا رسید پس صدائی بلند شد که کسی می گوید: اگر در دل صاحب شما به قدر ذره ای کبر می بود او را به زمین فرو می بردند بیشتر از آنچه بلند کردند او را» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «از برای متکبرین، در جهنم وادیی است که آن را «سقر» نامند و از شدت حرارت خود به خدا شکایت کرد و رخصت طلبید که یک نفس بکشد، پس نفس کشید، از نفس او جهنم بسوخت» و فرمود که «متکبرین را در روز قیامت به صورت مورچگان محشور خواهند کرد و مردم ایشان را پایمال خواهند نمود تا خدا از حساب بندگان فارغ شود» و فرمود که «هیچ کس نیست که تکبر کند مگر اینکه در خود پستی می بیند، که می خواهد با تکبر آن را بپوشاند» و فرمود که «دو ملک در آسمان هستند که موکل بندگانند که هر که تواضع کند او را بلند مرتبه کنند، و هر که تکبر نماید او را پست مرتبه نمایند» و فرمود که «جبار ملعون، کسی است که به حق جاهل باشد و مردم را حقیر شمارد» و فرمود که «هیچ بنده ای نیست مگر اینکه او را حکمت و دانای است و ملکی است که گناه می دارد آن حکمت را از برای او، پس اگر تکبر کرد می گوید: ذلیل شو، که خدا تو را ذلیل گردانید، پس او را در پیش خود از همه کس بزرگتر، و در نظر مردم از همه کس کوچکتر می شود.
و اگر تواضع و فروتنی نمود می گوید: بلند مرتبه شو که خدا تو را بلند کرد، پس او در دل خود از همه کس کوچکتر می شود و در چشم مردم از همه کس بلندتر می گردد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مذمت مال و مالداری
چون دانستی که یکی از شعب دنیا مال است پس بدان که در قرآن و احادیث مذمت مال و بدی محبت آن بسیار وارد شده است خداوند عالم می فرماید: «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من یفعل ذلک فأولئک هم الخاسرون» یعنی «ای کسانی که ایمان آورده اید مشغول نسازد مالها و اولاد شما، شما را از یاد خدا و کسانی که چنین کنند ایشان اند زیانکاران» و باز می فرماید: «انما اموالکم و اولادکم فتنه» یعنی «جز این نیست که اموال و اولاد شما، فتنه اند از برای شما» که به آنها شما را امتحان می نمائیم.
و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «دوستی مال و بزرگی، نفاق را می رویاند، همچنان که آب گیاه را می رویاند و فرمود که «دو گرگ صیاد، که داخل حصار گوسفندی شوند این قدر از گوسفندان را فاسد نمی کنند که دوستی مال و جاه، دین مسلمانان را فاسد می کند» و فرمود: «بدترین امت من مالداران اند» و فرمودند که «دوستان فرزند آدم سه چیز است: یکی تا وقت مردن با او است، و آن مال است و دیگری تا لب گور، همراه او می آید، و آن اهل و عیال است و سوم، تا عرصه محشر همراهی او می کند، و آن اعمال است» و فرمود که «چون روز قیامت شود صاحب مالی را می آورند که مال خود را به مصرفی که خدا فرموده است رسانیده است، و مال او نیز در پیش روی او می آید و چون به صراط می رسد هر جا که می ایستد و رفتن بر او مشکل می شود مال او می گوید بگذر که تو حق خدا را در من به جا آوردی پس دیگری را می آورند که اطاعت خدا را ننموده است، و مال او در پشت سر او می آید چون به صراط رسد هر جا که ایستد مال او گوید وای بر تو که در حق خدا کوتاهی کردی پس چنین خواهد گفت تا او به جهنم افتد و هلاک شود» و نیز از آن حضرت مروی است که «دینار و درهم به هلاکت افکندند کسانی را که پیش از شما بودند و شما را نیز هلاک خواهند نمود» و در حدیثی دیگر از آن حضرت مروی است که «در روز قیامت مردی را بیاورند که از حرام در دنیا مال جمع نموده بود و در حرام صرف کرده بود، پس امر شود که او را به جهنم افکنند و دیگری را بیاورند که مال از حلال جمع کرده و در مصرف حرام خرج نموده خطاب رسد که او را هم به جهنم برند و مردی دیگر را بیاورند که مال از حرام جمع کرده و به مصرف حلال خرج نموده خطاب رسد که او را نیز به جهنم اندازند و مردی دیگر را بیاورند که مال از حلال جمع نموده و به حلال خرج نموده باشد خطاب رسد که او را بازدارید، شاید در طلب این مال ضرر به یکی از اموری که بر او واجب است رسیده باشد، مثل اینکه نمازی را از وقتش تأخیر انداخته یا کوتاهی در رکوع یا سجود یا وضوی آن نموده باشد عرض کند که پروردگارا از حلال کسب کردم و به حلال خرج کردم و هیچ یک از واجبات خود را ضایع نکردم خطاب رسد شاید به جهت این مال، بر اقران و امثال فخر کرده ای و به مرکبی یا جامه ای مباهات نموده باشی؟ عرض نماید: پروردگارا چنین عملی نیز از من سر نزد و خطاب رسد که شاید کوتاهی و منع نموده باشی حق کسانی را که من امر کردم که بدهی از سادات و یتیمان و مساکین و راه گذران؟ عرض کند که نه پروردگارا هیچ حقی را که امر فرموده بودی ضایع نکردم در این وقت این جماعت حاضر می شوند و در مقام مخاصمه با آن شخص برمی آیند و می گویند: خداوندا مال به او عطا کردی و او را غنی گردانیدی و به او امر فرمودی که به ما بدهد اگر از جواب مخاصمه آنها برآمد و معلوم شد که حق آنها را داده و هیچ فخری و مباهاتی نکرده و واجبی از او ضایع نشده خطاب می رسد که بایست و به جا بیاور شکر نعمتی را که به تو عطا فرموده ایم از آنچه خورده ای و آشامیده ای و لذتی که یافته ای» آه، آه ای جان برادر کسی که مداخل و مخارج او حلال، و همه واجبات خود را به جا آورده باشد، و حقوق الهی را ادا نموده باشد، به این دقت محاسبه او را می رسند
پس آیا چگونه خواهد بود حال امثال ما که غرق فتنه دنیا گشته ایم و خود را به حلال و حرام آن آغشته ایم؟ نه از شبهات آن اجتناب می کنیم و نه از شهواتش، نه از اموالش می گذریم و نه از لذاتش شکمهای گرسنه در جوار ما سر به بالین می نهند و انواع اطعمه را می خوریم،و به شکر آن نمی پردازیم.
آه چه بزرگ خواهد بود مصیبت ما و چه عظیم خواهد بود بلیه ما بسا حیرتها و پشیمانیها که به ما رو دهد و چقدر اندوه و ماتمها که از برای ما باشد در وقتی که هیچ سودی نبخشد، نمی دانیم که دنیا با ما چه خواهد کرد؟ و فردا در حضور پادشاه قهار، از عهده جواب چگونه برخواهیم آمد؟ خوشا به حال کسانی که از دنیا محروم و بی نصیب اند.
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندرین دیر کهن حال سبک باران خوشست
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است
تا نپنداری که احوال جهانداران خوشست
و از این جهت بود که بعضی از اصحاب سید مختار گفت که «راضی نیستم روزی هزار مثقال طلا از حلال کسب کنم و در راه خدا صرف کنم، با وجود اینکه از هیچ عبادتی مرا باز ندارد گفتند که چرا؟ گفت: می ترسم از آنکه روز قیامت مرا باز دارند و بپرسند که از کجا آوردی؟ و به چه مصرف رسانیدی؟ پس سزاوار مومن آن است که خود را به دنیا آلوده نسازد، و به قدر کفاف از دنیا بسازد و اگر زیادتی به او رسد به جهت خود پیش فرستد و اگر بعد بماند مفاسد و آفات بسیار دارد».
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست
مروی است که «مروی به حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که چرا من شوق به مرگ ندارم؟ حضرت فرمود: آیا مالی داری؟ عرض کرد: بلی یا رسول الله.
فرمود: مال خود را پیش روی خویش بفرست، زیرا که دل هر کسی همراه مال اوست، اگر پیش فرستاد می خواهد زود به آن برسد و اگر گذاشت می خواهد با آن باشد» حضرت امیرالمومنین علیه السلام درهمی به دست مبارک گرفتند و فرمودند: «تا تو از دست من بیرون نروی نفعی به جهت من نداری» در بعضی
روایات رسیده که «اول روزی که سکه درهم و دینار زده شد شیطان آنها را برداشت و بر روی خود گذاشت و بوسید و گفت: هر که شما را دوست دارد بنده بر حق من است» و بعضی از بزرگان گفته اند که «دو مصیبت است از برای بنده در مالش در وقت مردن، که اولین و آخرین مثل آنها را نشنیده اند: یکی آنکه همه آنها را از او می گیرند و دیگر آنکه محاسبه همه آن را از او می خواهند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مدح و فضیلت نصیحت و خیرخواهی
مذکور شد که ضد حسد، نصیحت است که عبارت است از: دوست داشتن خیر و نعمتی که صلاح بوده باشد از برای مسلمین و خلاصه آن خیرخواهی ایشان است و آن از معالی صفات، و شرایف ملکات است و هر که طالب خیر و خوبی از برای مسلمانان بوده باشد، در هر خیری که به ایشان برسد شریک است یعنی ثواب او مثل ثواب کسی است که آن خیر را رسانیده است.
و از اخبار، ثابت می شود که «هر کس به سبب اعمال صالحه، به درجه نیکان نرسد و لیکن ایشان را دوست داشته باشد و در روز قیامت با ایشان محشور خواهد شد» همچنان که وارد شده است: «المرء یحشر مع عن أحب» یعنی «هر کسی محشور خواهد شد با آنکه دوست دارد» شخصی به حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «قیامت چه وقت است؟ حضرت فرمود: چه آماده کرده ای از برای آن؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیار مهیا نکرده ام و لیکن خدا و رسول او را دوست می دارم حضرت فرمود: هر که را دوست داری با او خواهی بود» و اخباری که در مدح خیرخواهی بندگان خدا رسیده، بسیار، و خارج از حیز شمار است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که عظیم ترین مردم از جهت منزلت در نزد خدا در روز قیامت، راهروترین ایشان است در زمین از جهت خیرخواهی خلق خدا» و نیز آن حضرت فرمودند که «باید هر یک از شما خیر خواه برادر دینی خود باشد، چنان که خیرخواه خود است» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که بر مومن واجب است خیرخواهی برادر مومن خود در حضور و غیاب او» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر که سعی کند در حاجت برادر مومن خود، و نصیحت خیرخواهی او را نکند به خدا و رسول او خیانت نموده است» و در حدیثی دیگر از حضرت صادق علیه السلام وارد است که «خدا خصم او خواهد بود» شخصی روایت می کند که «در خدمت حضرت رسالت پناه نشسته بودم، آن جناب فرمودند که حال، شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است پس مردی از انصار درآمد، که آب وضو از محاسنش می چکید، سلام کرد و مشغول نماز شد و فردای آن روز نیز آن سرور، این سخن را فرمود باز همان مرد درآمد و روز سوم باز به همین دستور چون آن حضرت از مجلس برخاستند یکی از صحابه از دنبال آن مرد انصاری رفته سه شب در نزد او به سر برد ولی از او بیداری و عبادتی ندید بجز آنکه چون به جامه خواب گردیدی ذکر خدا کردی، و همچنان خفته بود تا برای نماز صبح برخاستی و لیکن زا وی جز سخن خیر نشنیدی آن صحابه گوید: چون سه شب گذشت وی را گفتم که من از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در حق تو چنین سخن شنیدم، خواستم که بر عمل و عبادت تو مطلع گردم، ولی از تو عمل بسیاری ندیدم، بگو ببینم:
چه چیز تو را به این مرتبه رسانیده و از اهل بهشت گردانیده است؟ انصاری گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی به تقدیم نمی رسد، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشی نمی بینم، و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به وی عطا کرده باشد حسدی نمی برم آن شخص گفت: این است که تو را به این مرتبه رسانیده است و این صفتی است که تحصیل آن از ما برنمی آید» مروی است که «حضرت موسی علیه السلام مردی را در زیر عرش دید، آرزوی مقام و مرتبه وی را نموده گفت: یا رب چرا و به چه عمل بدین مرتبه رسیده که در سایه عرش تو آرمیده؟ خدای فرمود که وی بر مردمان حسد نمی برد» و مخفی نماند که غایت خیرخواهی و نصیحت آن است که آنچه از برای خود دوست داشته باشی از برای برادر دینی خود نیز همان را دوست بداری، همچنان که در احادیث بسیار به آن تصریح شده.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اعانت به ظالم و راضی به فعل او شدن
و بدان که ظلم و ستم، مذموم، و فاعل آن در دنیا و آخرت معذب و ملوم است و همچنین هر که اعانت کند ظالمی را در ظلمی که می کند، یا راضی به فعل و عمل او باشد، یا سعی در خدمات برآمدن مقاصد او کند، او نیز مثل ظالم است در گناه و عقوبت.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که ظلم کند، و هر که یاری ظالم کند، و هر که راضی به ظلم او باشد، هر سه ظالمند و در ظلم شریکند» و فرمود: «هر که اعانت کند ظالمی را در ظلمی که می کند، خدا ظالمی را بر او مسلط می سازد که او را ظلم کند و او هر چه دعا کند به اجابت نرسد و بر ظلمی که بر او می شود اجری از برای او نباشد» مروی است که روزی سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «شر الناس المثلث» یعنی «بدترین مردمان مثلث است عرض کردند که مثلث کیست؟ فرمود: کسی است که سعایت و بدگوئی کسی را در نزد پادشاه و امراء و حکام جور کند، که او سه نفر را هلاک کرده اول خود را به جهت معصیتی که نموده، دوم آن پادشاه، یا امیر را به جهت ظلمی که به آن مظلوم نموده سیم آن مظلوم را در دنیا هلاک کرده، به جهت اذیتی که به او رسانیده، و تضییع حق او کرده» فرمود: «هر که همراه ظالمی برود، از برای اعانت و یاری کردن او، و داند که او ظالم است، آن کس از اسلام بیرون رفته و داخل کفر شده» و نیز از آن جناب مروی است که «چون روز قیامت شود منادی ندا کند که کجایند ظالمان و کسانی که شبیه و مانند ظالمانند؟ حتی آن کسی که قلمی از برای ایشان تراشیده، یا دواتی به جهت ایشان لیقه کرده؟ پس همگی را در تابوتی از آهن جمع سازند و در آتش جهنم اندازند» و مراد از «شبیه ظالمان»، کسانی هستند که به ظلم ایشان راضی باشند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و یکم - ریا و خودنمائی
و آن عبارت است از طلب کردن اعتبار و منزلت در نزد مردم به وسیله افعال خیر و پسندیده، یا آثاری که دلالت بر صفت نیک کند و مراد از آثار داله بر خیر، افعالی است که خود آن فعل، خیر نباشد و لیکن از آن، پی به امور خیر توان برد، مثل اظهار ضعف و بی حالی به جهت فهمانیدن کم خوراکی و روزه بودن یا بیداری شب و مثل آه بی اختیار کشیدن به جهت اظهار اینکه به فکر خدا، یا احوال روز جزا افتاده است، و امثال اینها.
و همه اقسام ریا شرعا مذموم، بلکه از جمله مهلکات عظیمه و گناهان کبیره است و بر حرمت آن، اجماع امت منعقد، و آیات و اخبار یکدیگر را متعاضد است.
پروردگارعظیم در کتاب کریم می فرماید: «فویل للمصلین الذینهم عن صلوتهم ساهون الذینهم یراون» یعنی «وای بر نمازگزارانی که در نماز خود مسامحه و سهل انگاری می کنند آنچنان کسانی که ریا می کنند و طاعت خود را به جهت ثنا یا فایده دیگر از فواید دنیا به جا می آورند» و در مقام مذمت جمعی می فرماید: «یراون الناس و لایذکرون الله الا قلیلا» یعنی «می نماید اعمال خود را به مردم و یاد نمی کنند خدا را مگر اندک» از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «به درستی که بدترین چیزی که به شما می ترسم شرک اصغر است عرض کردند که شرک اصغر چیست؟ فرمود: ریا خدای عزوجل در روز قیامت وقتی که جزای بندگان را دهد به ریاکاران می فرماید که شما بروید پیش کسانی که از برای ایشان ریا کردند، و ببینید که آیا جزای شما در نزد ایشان هست یا نه» و نیز از آن حضرت منقول است که «خدای تعالی فرمود: هر که عملی بجا آورد که غیر مرا در آن شریک سازد، همه آن عمل از غیر است، و من نیز از آن عمل بیزارم» و نیز آن حضرت فرمود که «خدا قبول نمی فرماید عملی را که در آن به قدر ذره ای از ریا باشد» و نیز فرمود که «در روز قیامت، ریا کار را به چهار نام می خوانند، و می گویند: ای کافر! ای فاجر! ای غادر! ای جابر! عمل تو فاسد، و اجر تو باطل شده تو را امروز در پیش ما نصیبی نیست، برو امروز مزد خود را از آن کس بگیر عمل از برای او می کردی» «روزی آن سرور گریست گریستنی شدید، عرض کردند که چه چیز شما را گریانید؟ فرمود: به درستی که بر امت خود ترسیده ام از شرک، آگاه باشید که ایشان نخواهند پرستید بتی را و نه خورشید و ماه را و نه سنگی را و لیکن در اعمال خود ریا خواهند کرد» و فرمود «به زودی بیاید بر امت من زمانی که باطنهای ایشان خبیث، و ظاهرهای خود را نیکو کنند به جهت طمع در دنیا، و نمی خواهند از آن ثواب پروردگار را، دینشان ریاست، و خوف خدا در دل ایشان جای ندارد و فرو می گیرد عقاب خدای ایشان را پس خدای را می خوانند خواندن کسی که غرق شده باشد دعای ایشان به اجابت نمی رسد» و در «رعده الداعی» از جناب نبوی مروی است که «خدای تعالی پیش از آنکه آسمان ها را خلق کند، هفت فرشته آفرید، و بر هر فرشته ای موکل فرمود که به عظمت خود آن آسمان را فرو گرفت و بر هر دری از درهای آسمان ها فرشته ای را دربان کرد، پس فرشتگانی که حافظان و ضابطان اعمالند عمل بنده را می نویسند از صباح تا شب و بعد از آن، آن عمل را به بالا می برند تا اینکه فرمود: فرشتگانی که حافظان اعمالند، عمل بنده را بالا می برند که مشتمل است به روزه و نماز و قفه و اجتهاد و ورع، و آن را آوازی باشد چون آواز رعد و با آن درخشندگی و روشنی باشد مانند روشنی خورشید و با آن عمل، سه هزار فرشته باشند، پس حفظه، با آن فرشتگان می روند و از آسمان ها می گذرند تا نزد فرشته ای که بر آسمان هفتم موکل است، آن فرشته می گوید بایستید و بزنید این عمل را به روی صاحبش و بزنید آن را بر جوارح و اعضای او، و دل او را قفل کنید من فرشته حجابم منع می کنم هر عملی را که از برای خدا نباشد به درستی که مراد صاحب این عمل، خدا نبوده و جز این منظور او نبوده که در نزد امرا بلند مرتبه شود و در مجالس، ذکر او را کنند و آوازه او در شهرها منتشر گردد و پروردگار من امر فرموده که نگذرم عمل او از من درگذرد به سوی غیر من دیگر فرمود و نیز حفظه بالا می برند عمل بنده را مبتهج و مسرور به آن عمل، از نماز و روزه و زکوه و حج و عمره و خلق نیکو و خاموشی و ذکر بسیار، و ملائکه آسمان ها و آن هفت ملکی که که بر هفت آسمان موکلند جملگی مشایعت آن عمل را می کنند تا آنکه از همه حجابها در می گذرد و در نزد خدای عزوجل می ایستند پس گواهی می دهند از برای آن بنده که چنین عملی می کند خدای تعالی می فرماید که: شما حافظان عمل بنده منید و من نگاهبانم بر آنچه در باطن اوست، به درستی که این بنده من مرا اراده نکرده به این عمل، یعنی مرادش از این عمل، تحصیل رضای من نبوده و غیر مرا در نظر داشته، پس بر او باد لعنت من پس همه فرشتگان می گویند: بر او باد لعنت تو و لعنت ما و جمله آسمان ها و ساکنان آنها بر او لعنت فرستند» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «نگاهداری عمل، مشکل تر است از انجام دادن آن عرض کردند که چگونه است نگاهداری آن؟ فرمود که مردی صله به جا می آورد و از برای خدا انفاق می کند و به غیر از خدا احدی را منظور ندارد پس ثواب پنهانی آن عمل از برای او ثبت می شود و بعد از آن در نزد مردمان، آن عمل را ذکر می کند، ثوابی که نوشته شده بود محو می شود و ثواب عمل آشکارا که کمتر است از پنهانی به جهت او نوشته می شود بار دوم که آن عمل را ذکر می کند آن ثواب نیز محو می شود و ریا در نامه عمل او ثبت می گردد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «در بیان قول خدای تعالی که «فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا» فرمود: مردی عمل خیری می کند که خالص از برای خدا نیست، بلکه غرض او ستایش مردمان است و خواهش دارد که مردم آن را بشنوند پس این است آنچنان کسی که شرک آورده است در بندگی پروردگار خود پس فرمود هیچ بنده ای نیست که عمل خیر خود را پنهان کند و روزگاری از آن بگذرد مگر اینکه خدا آن را ظاهر می سازد و هیچ بنده ای نیست که عمل بد خود را پنهان گرداند و روزگاری از آن بگذرد مگر این که خدا را آشکار می کند» و فرمود: «چه می کند یکی از شما که عمل خوب از برای او ظاهر می سازد و فعل خود را پنهان می کند اما به باطن خود رجوع نمی کند تا بداند که چنین نیست» و فرمود «هر که عمل اندکی از برای خدا بکند، خدا آن را بیش از آنچه کرده ظاهر می سازد و هر که عمل بسیار از برای ریا و مردمان کند و در آن بدن خود را به تعب اندازد و شبها به بیداری به روز آورد خدا نمی گذارد مگر اینکه اندک نماید در نزد هر که بر آن مطلع می گردد» و در مذمت ریا و بدی آن همین قدر کافی است که دلالت می کند بر اینکه آن شخص مرائی، حضرت آفریدگار جل جلاله را پست تر و حقیرتر شمرده از بندگان ضعیف او که نه نفعی از ایشان متمشی می گردد، و نه ضرری چون شکی نیست که هر که در یکی از عبادات پروردگار قصد ستایش و پسندیدن بنده ای از بندگان او را کند چنین گمان دارد که قدرت این بنده به برآوردن مطالب او از خدا بیشتر است و رضاجوئی او از خوشنودی خدا بهتر است و کدام استخفاف به پروردگار عالم از این بالاتر است «نعوذ بالله منه».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محاسبه و مراقبه
ضد این فراموشی و غفلت، محاسبه و مراقبه است و محاسبه آن است که در هر شبانه روزی وقتی را معین نماید که در آن وقت به حساب نفس خود برسد، و طاعات و معاصی خود را موازنه نماید پس اگر آن را مقصر یافت در مقام عتاب و خطاب درآورد والا شکر پروردگار نماید.
و مراقبه آن است که همیشه متوجه خود و مراقب ظاهر و باطن خود باشد که معصیتی از او صادر نشود و واجبی را ترک ننماید.
و بدان که اجماع امت منعقد است و از کتاب الهی و اخبار ثابت است که در روز قیامت محاسبه بندگان به دقت خواهد شد و مطالبه حبه و مثقال از اعمال را خواهند کرد.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا» یعنی «می گذاریم ترازوهای عدل را در روز قیامت، پس هیچ نفسی ظلم کرده نمی شود به هیچ چیز» و می فرماید: «و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین» یعنی «و اگر به قدر خردلی از اعمال ایشان بوده باشد آن را به حساب خواهیم آورد» و دیگر فرموده است: «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای عمل خیر کند آن را خواه دید و به قدر ذره ای از هر که عمل شر سرزند به آن خواهد رسید» و دیگر می فرماید: «فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون» یعنی «قسم به پروردگار تو از همه ایشان سوال خواهیم کرد از آنچه می کنند» و در احادیث بسیار وارد شده است که «در روز قیامت از هر کسی سوال می کنند: عمری که به تو داده شد در چه آن را صرف نموده؟ و دیگر از بدنی که به او عطا شده است که آن را در چه کار کهنه کرده؟ و از مالی که داشته است از کجا تحصیل کرده؟ و به چه مصرف رسانیده؟».
و بالجمله آیات و اخبار در محاسبه اعمال از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر در روز شمار، بی شمار است و حساب در آن روز، با مستوفیان عرصه قیامت و محاسبان آن وادی پر هول و وحشت است و محاسبه دیگر نیز هست که در این دنیا امر به آن شده و آن را سبب نجات از وقت حساب در آخرت قرار داده اند و آن محاسبه هر کس است با خود، که آدمی پیش از حضور در دفترخانه محشر، به حساب خود برسد، و نفس خود را محاسبه نماید و از آن هر نفسی را مطالبه کند و اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را به میزان شرع بسنجد تا در روز قیامت، حساب او آسان، و جواب او حاضر باشد.
و اشاره به این محاسبه است آنچه خدای تعالی می فرماید: «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» یعنی «باید ببیند هر کسی آنچه را که پیش فرستاده است از برای فردای خود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محاسبه خود را برسید پیش از آنکه حساب شما را بکنند و اعمال خود را بسنجید پیش از آنکه به ترازوی عرصه محشر آنها را بسنجند» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنکه از شما مطالبه حساب آن را بکنند و به درستی که از برای قیامت، پنجاه موقف است که در هر موقفی هزار سال آدمی را نگاه می دارند و حساب از او می جویند» و مستفاد از این حدیث، آن است که محاسبه در دنیا کفایت حساب این موقفها را می کند و نیز از آن حضرت منقول است که «اگر در محاسبه روز قیامت هیچ هولی نمی بود مگر حیا و خجلت عرضه اعمال به ملک متعال، و بر افتادن پرده از روی کار، و رسوایی در حضور جمیع مخلوقات، سزاوار این بود که آدمی در سر کوهها مقام سازد و به آبادانی ها نیاید و نیاشامد و نخورد و نخوابد، مگر به قدری که او را از تلف شدن محافظت نماید و چنین رفتار می کند هر که را اعتقاد کامل است، و احوال قیامت را مطلع است و هر کسی را می بیند که قیامت او برپا شده و در دل مشاهده می کند که در آن هنگام در حضور پروردگار جبار ایستاده، پس چون اینها را تصور نمود مشغول محاسبه نفس خود می شود که گویا آن را به عرصات خوانده اند و در موقف سوال باز داشته اند» و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که «شیعه ما نیست هر که هر روز محاسبه خود را نکند پس اگر عمل نیک از او سر زده باشد از خدا طلب زیادتی کند و اگر عمل بدی سرزده باشد توبه و استغفار نماید».