عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۸ - شمشیرگر
آن بت شمشیرگر ما را به خود همدم نکرد
ریخت خون عشقبازان را و ابرو خم نکرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۰ - اوتی کش
شوخ اوتی کش که او را بود خوی آتشی
بردم او را خانه کردم تا سحر اوتی کشی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۲ - دیگ ریز
دیگریز امرد که باشد روی او مانند ماه
بردم او را خانه روی عاشقانش شد سیاه
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۶ - سرمه کش
آن نگار سرمه کش را چشم دایم سرمه ساست
خاک پای او به چشم عشقبازان توتیاست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۷ - گلفروش
گلفروش امرد به دستم دوش گل داد و گرفت
شکرلله شد میان ما و او داد و گرفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۸ - میرشکار
شوخ میرشکار دارد چوبی و شهباز را
از میان عاشقان خویش کرده چوبی باز را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۱ - تیرگر
تیرگر امرد مرا یاد وصالش پیر کرد
خانه من آمد و خود را نشان تیر کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۴ - کنب تاب
کنب تاب شوخ مه پر فسنم
ز سودای زلفش کنب می کنم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۵ - بادبرک ساز
نگار بادبرک ساز را من مسکین
به آسمان رود از پای و کشم زمین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۱ - جامه فروش
نگار جامه فروشم خوش است بالایش
کشم چو جامه در آغوش قد رعنایش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۳ - شیشه گر
نگار شیشه گرم غایب است در نظرم
اگر به دست من افتد به شیشه خانه برم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۵ - ارباب زاده
ارباب زاده رفت و دلم را فگار کرد
غمهای او به دهر مرا پای کار کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۷ - غربال باف
دلبر غربال باف امشب مرا خوشحال کرد
همره من رفت و روی خانه را غربال کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۲ - نقاش
دلبر نقاش من دارد رخ چون آفتاب
عاشقان را بیند از دور و زند نقشی بر آب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۳ - جلودار
با جلودار امردی گفتم مرا شو میهمان
دامن خود بر زد و شد پیش پیش من دوان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۴ - صابونفروش
دلبر صابون فروش از من دل غمناک برد
خانه من آمد و صابون خود را پاک برد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۹ - علاف
دلبر علاف سودایش مرا دلخسته کرد
عاشقان را چون علف آورد بند و بسته کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۳ - خورده فروش
دلبر خورده فروشم عاشقان را پیر کرد
خانه من آمد و درهای کو زنجیر کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۶ - کشتی بان
شوخ کشتی بان به خشکی کشتی خود راند و رفت
خانه من دوش آمد سینه پر نم ماند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۷ - سرکا فروش
دلبر سرکافروشم لطف بی اندازه داشت
خانه من آمد امشب ترشرویی را گذاشت