عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۳ - قصه روستایی که درازگوش پیر لنگ پشت ریش به بازار خر فروشان برد، دلال فریاد برداشت که کی می خرد خری جوان روان تندرست، روستایی چون آن بشنید باور داشت و از فروختن درازگوش پشیمان شد
پاسخش داد کای سلیم القلب
کرده دهر از تو فهم و دانش سلب
بلکه هرگزتو را نبوده ست آن
کز تو گویم کس ربوده ست آن
سالها شد که راکب اویی
قصه او ز من چه می جویی
به گزافی که بر زبان دو سه یار
راندم از بهر گرمی بازار
در صفت های این متاع سقط
از جهالت چه اوفتی به غلط
خواجه را بین که عمرهای دراز
بوده در حرص و بخل و خست و آز
غیر جمع درم نورزیده
گرد کسب کرم نگردیده
گر کشندش ز کام سی دندان
به ازان کز دهانش یک لب نان
گر کنندش ز پنجه پنج انگشت
ندهد حبه ای برون از مشت
ور درم واری از کفش ببرند
به که دیناری از کفش ببرند
چون نهد خوان در آفتاب به پیش
گیرد از ترس دست سایه خویش
مگسی کافتدش به کاسه درون
نا مکیده نیفکند به برون
کرده بر خاطر آن مبرد خوش
نحو را چون کسایی و اخفش
صرف دینار و درهم مجموع
پیش او هست مطلقا ممنوع
بس که می داردش ز کسر نگاه
نیست کس را به کسری از وی راه
صرف را چون ندید صرفه خویش
حرفی از نحو ساخته حرفه خویش
با چنین سیرت ار کند به مثل
مدح او طامعی خسیس و دغل
کای چو حاتم به جود گشته سمر
پیش تو صد چو معن بسته کمر
صیت جود کف تو در عالم
طعن معن است و ماتم حاتم
ذکر حاتم به عهد تو تا کی
شد ز نام تو نامه او طی
پیش تو یاد معن بی معنی ست
هر گدایی ز جود تو معنی ست
ز ابلهی گوش سوی او دارد
گفته اش جمله راست پندارد
زاغ عجب اندر آشیان دماغ
نهدش بیضه زان فسانه و لاغ
از خیالش زند نهالی سر
کش بود کبر برگ و نخوت بر
هرگز آن ابله سفله پیشه
نکند در دل خود اندیشه
کانچه گفت آن منافق طامع
نیست قطعا مطابق واقع
همه کذب است و افترا و نفاق
ندهد بویی از وفا و وفاق
نخوت آرد ز جانب ممدوح
که کند سد بابهی فتوح
زور و بهتان ز جانب مادح
که بود در کمال دین قادح
باشد القصه هر دو را مشئوم
زان به شرع هدی بود مذموم
ساده مردی ز عقل دور ترک
داشت در ده یکی ضعیف خرک
خرکی پیر و سست و لاغر و لنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
بس که از روزگار دیده دروش
نمی دم او به جای مانده نه گوش
هرگز از ضرب گز نیاسودی
راه را جز به گز نپیمودی
بود دایم ز زخم مرد سلیم
سرخ کیمخت او به رنگ ادیم
گر رسیدی به جو یکی باریک
همه عالم بر او شدی تاریک
ور شدی راه هم ز بولش گل
بودی از گل گذشتش مشکل
روزی آن ساده سوی شهرش برد
به حریفان خر فروش سپرد
یکی از جمع خر فروشانه
بهر آن کار ریش زد شانه
بانگ می زد که کیست در بازار
که خرد بهر خود خری رهوار
خر مگو استری جوان و روان
سخت در راه و تند در میدان
جهد از جای اگر رسد به مثل
سایه تازیانه اش به کفل
بلکه بر سایه اش گر آید نیش
گامها بگذرد ز سایه خویش
می جهد همچو باد جای به جای
می رود همچو آب در گل و لای
هست جوی بزرگ و نهر عظیم
پیش او کم ز جدول تقویم
خلق ازان گفت و گوی می خندید
لیک آن ساده مرد چون بشنید
سر فراگوش خر فروش آورد
کای به بازار خر فروشان فرد
اگر این قصه راست می گویی
راه این عرصه راست می پویی
سخنی گویمت به من کن گوش
به منش باز ده به کس مفروش
دیر شد کین چنین ستوده الاغ
که تو گفتی کنم به شهر سراغ
ای عجب کان خود آن من بوده ست
روز و شب زیر ران من بوده ست
یار در خانه و به گرد جهان
من طلبکارش آشکار و نهان
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - در مذمت آن طایفه شقاوت مال که خود را آل نبی و اهل بیت او شمرند صلی الله علیه و علی آله و سلم: و حال آنکه نباشند. قال صلی الله علیه و سلم: لعن الله الداخل فینا بغیر نسب و الخارج عنا بغیر سبب
همچو این جاهلان جاه طلب
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت و جلال
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - گفتار در مذمت بخل
بخل قفلیست بر خزینه شاه
تا کند دست شاه ازان کوتاه
قفل بگشا که دست کوتاهی
نیست لایق به منصب شاهی
دل شه کز خزینه اش هوس است
دولت شاهیش خزینه بس است
تا بود شاه شاه بی خم و پیچ
زانکه باید نیایدش کم هیچ
ور بماند ازان معاذالله
که تواند خزینه داشت نگه
بخل نخلیست دخل آن همه خار
خار آن جان خستگان آزار
گر به خرمای او بری دندان
هست دندان شکن تر از سندان
فی المثل گر فشاندش مریم
زان نریزد به غیر سنگ ستم
بخل نخلیست نوش او همه نیش
جگر خستگان ز نیشش ریش
گر بیالایدت به شهد انگشت
سازدت خم ز بار منت پشت
به حیل بر در بخیل مرو
به عزیزی او ذلیل مشو
که به سوی کریم فخر شعار
آن ذلیلی کند دلیلی عار
عار اگر می کشی از آنان کش
که بود فخر و عار از آنان خوش
نه بر ابروی آن گروه گره
نه پر آژنگ رویشان چو زره
بدهند و ز شرم داده خویش
از فقیران سرافکنند به پیش
نه که هر جا ز خاصه و عامه
از لئیمی کنند هنگامه
لطف و احسان خود شمار کنند
گردنت را به زیر بار کنند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۲ - حکایت پسر یحیی برمکی و صفت بخل وی
داشت یحیای برمکی پسری
بلکه فرزند بخل را پدری
یاد کردی ز بخشش پدران
گریه برداشتی چو نوحه گران
کان همه سیم و زر چرا دادند
زو پی من ذخیره ننهادند
تا من اکنون به هر درم ستمی
دیدمی و ندادمی درمی
هیچ نادیده ای که مهره یشم
لعل و گوهر نمودیش در چشم
تا به حدی لئیم بود و بخیل
که اگر روز مرگ عزرائیل
بخل کردی به باد در قولنج
گر چه جانش برآمدی زان رنج
نان گرفتی ز وی به فدیه جان
جان روان دادی ندادی نان
داشت میراث بنده ای ز پدر
بسته در خدمتش چو مور کمر
تنی از لاغری به مو نزدیک
چون میان بتان همه باریک
بودی از بس گرسنگی خورده
چون خیالی نه زنده نی مرده
جامه ای در برش سراسر چاک
در حرمان دیگرش هر چاک
بوالفضولی چو حال او را دید
خبر از خوان خواجه اش پرسید
گفت کو را شکست خوانی هست
در فراخی بسی کم از کف دست
گرد خوان صحن و کاسه اش بس آش
هر یکی همچو دانه خشخاش
کز سر سوزنش خراشیده
صحن ما کاسه زان تراشیده
مگس از آش او شود محروم
گر نهد پشه ای در آن خرطوم
نیم شب خوان کشد به خانه و بس
که نه پشه ست آن زمان نه مگس
بعد ازان سوی جامه اش نگریست
گفت در جامه چاکت این همه چیست
گر چه بر خوردنی نیی فیروز
باری این چاک های جامه بدوز
گفت بر سوزنی ندارم دست
که توان خرقه ای به هم پیوست
خواجه ام را ز بصره تا بغداد
گر بود پر ز سوزن پولاد
پس ز کنعان بیاید اسرائیل
همره جبرئیل و میکائیل
خانه کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند در تگ و دو
تا به آن جست و جوی پی در پی
سوزنی عاریت کنند از وی
تا زند بخیه درزی چالاک
آنچه بر یوسف از قفا شده چاک
ندهد سوزن آن فرومایه
نکند شادشان ازان وایه
بفسرد از توهم آن غر زن
که شود سوده ناگه آن سوزن
گیردش لایزال تب لرزه
زان تبش در خیال صد هرزه
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۵ - در بیان آنکه مقصود از اینها که مذکور شد چیست
صانع بی چون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول ای خرده دان
وان دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالش ازان کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
نیستش پیوند جسمانی و جسم
گنج او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود زینها جداست
کرد بی پیوند اینها هر چه خواست
روح انسان زاده تأثیر اوست
نفس حیوان سخره تدبیر اوست
زیر فرمان ویند اینها همه
غرق احسان ویند اینها همه
او شه فرمانده است و دیگران
زیر فرمان وی از فرمانبران
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان از شاه او را خواسته ست
بر جهان فیضی که از وی می رسد
بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
روح پاکش نفس گویا گشته اسم
زاده زین عقل است بی پیوند جسم
هست بی پیوندی جسمش مراد
آن که گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام این زاده سلامان آمده ست
کیست ابسال این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست و جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو زان رو عاشق یکدیگرند
جز به جبر از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در او آسوده اند
بحر شهوت های حیوانیست آن
لجه لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقند
واندر استغراق او دور از حقند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
وان سلامان ماند از وی بی نصیب
باشد آن تأثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
کرده جا محبوب طبع اندر کنار
وآلت شهوت فرومانده ز کار
چیست آن میل سلامان سوی شاه
وان نهادن رو به تخت عز و جاه
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دار الملک عقل آوردن است
چیست آن آتش ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت زان آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهش درد فراق آمد به روی
زان حکیمش وصف حسن زهره گفت
کرد جانش را به مهر زهره جفت
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست زهره آن کمالات بلند
کز وصول آن شود جان ارجمند
زان جمال عقل نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری این خطاب
ختم شد والله اعلم باالصواب
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۸ - مقاله چهاردهم در اشارت به حال وزیران و دبیران که رقم عدالت و ظلم بر صفحات ایام از رشحات اقلام ایشان است
ای چو قلم صورت خود کرده راست
میل رقم های کج از تو خطاست
تا قلم آسا به سر خود روی
گر چه همه نیک روی بد روی
هر که به یک حرف قلم کج نهاد
حرف وی از لوح بقا محو باد
چند به دفتر رقم ناصواب
یاد کن از دفتر یوم الحساب
تو به سه انگشت شده خامه زن
خلق ده انگشت ز تو در دهن
آنکه تو خوانیش صریر قلم
از رقمت هست نفیر قلم
خط که ورق تر کند از دست تو
خاک به سر بر کند از دست تو
جنبش کلک تو ز کم کاستی
برده ز بالای الف راستی
وز قلمت قاف جهان تا به قاف
پر شکن و تاب شده همچو کاف
نوک قلم از سر گزلک مخار
تیز مکن بیهده دندان مار
عاقبت آن مار ز راه ستیز
بر تو زند زخم ز دندان تیز
بلکه زده زخم تو ز افسردگی
نیستی آگاه ز آزردگی
مو که زند بر سر کلکت گه
از ره معنیت بود پند ده
کای به خرد گشته سمر تا به چند
جهد به کاری که به مو نیست بند
چند مددگاری ظالم کنی
وز مددش کسب مظالم کنی
تا ببری از دل ظالم غبار
گردن مظلوم کنی زیر بار
خرمن دهقان که به خون جگر
کشته وی آمده در ده به بر
سوخته خرمن بیداد توست
دانه و کاهش شده بر باد توست
دانه کنی نقل به انبار شاه
کاه بری بهر ستور سپاه
حصه دهقان چو شوی غور رس
دانه اشک و که رویست و بس
مایه تاجر که در آوارگی
جمع نشد جز به جگرخوارگی
شد ز براتت همه صرف زکات
در کف قبض است هنوز از برات
کاسب بیچاره که در شهر و کوی
ز آبله دست کند آبروی
در کف از آیین ستمکاریش
هیچ بجز آبله نگذاریش
خارکش پیر که چون خارپشت
خم بودش پشت ز خار درشت
چون شود از خار تهی پشت او
قیمت آن را کشی از مشت او
گاوک شیر آور هر پیر زال
خرج شد از تو به خراجات سال
گرسنه و تشنه شده گوشه گیر
خون جگر می خورد اکنون چو شیر
مال یتیمان به رهت پایمال
حاصل سایل ز تو ذل سؤال
زیور طفلانت ز طبع لئیم
هست زر سایل و در یتیم
نقل شب عیش تو نقل سخن
نو به نو از تیردلان کهن
مطرب تو آن که به بانگ بلند
مال فلان گوید چونست و چند
حیله به صد گونه نمودن توان
وز کفش آن مال ربودن توان
کار تو شد بار دل صد هزار
شرم نمی داری ازین کار و بار
پیش مکن دست تطاول برون
کز تو قلمرو چو قلم شد نگون
شه ز تو بدنام و رعیت خراب
ملک ز غوغای تو در اضطراب
کن نظر تجربه در همسران
تا نشوی تجربه دیگران
تجربه چوب به پهلوست سخت
به که به عبرت نگری بر درخت
لیک سر تجربه گیریت نیست
تجربه جز حرص وزیریت نیست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۸ - مقاله نوزدهم در حسب حال خام طمعانی که از شعر شعر دامی بر ساخته اند و در دست و پای هر پخته و خامی انداخته
بحر ازل موج کرم برگرفت
دامن ساحل همه گوهر گرفت
جوهری طبع سخن پروران
کرد نگاهی به فراست در آن
هر چه سزا بود به سفتن بسفت
وانچه نه در پرده نسیان نهفت
زان گهر سفته هزاران هزار
گوش جهان را شده بین گوشوار
حیف که این قوم گهر ناشناس
مهره کش سلک امید و هراس
هر چه بر آن نام گهر بسته اند
مهره صفت بر دم خر بسته اند
گوهر کرده ز شرف زهرگی
زان شرف افتاده به خر مهرگی
ای که رسد از دل دانشورت
مرسله بر مرسله زان گوهرت
پرده گشای هنر خویش باش
نرخ فزای گهر خویش باش
باش به دکانچه دوران به هوش
جنس گران را مشو ارزان فروش
داشت فلک چون به تو ارزانیش
تو مده ارزان ز گران جانیش
چند ز تار طمع و پود لاف
بر قد هر سفله شوی حله باف
چند نهی نام لئیمان کریم
چند کنی وصف سفیهان حلیم
آن که به صد نیش یکی قطره خون
ناید از امساک ز دستش برون
نام کفش قلزم احسان کنی
وصف به بحر گهر افشان کنی
وان که به تعلیمگه ماه و سال
شکل الف را نشناسد ز دال
عارف آغاز ازل خوانیش
واقف انجام ابد دانیش
وان که چو از گربه برآید خروش
رو نهد از بیم به سوراخ موش
شیر ژیان ببر بیان گوییش
بلکه دلاورتر ازان گوییش
این همه اندیشه ناراست چیست
این همه آیین کم و کاست چیست
این همه از حرص و طمع زاده است
خود که ز خرص و طمع آزاده است
دور بود جوع طمع از شبع
گرسنه چشمند حروف طمع
شب که طمع بر تو کمین آورد
پشت قناعت به زمین آورد
رخت به بیغوله ماتم کشی
بیهده ای چند فراهم کشی
پوست کنی معنی استاد را
عور کنی طرفه بغداد را
برکشی از شاهد اطلس لباس
اطلس و سازیش لباس از پلاس
قافیه معیوب و روی ناروا
علت وزنش الم بی دوا
صدر و عجز بی مزه و خام ازو
حشو خبر داده خود این نام ازو
از تعب طبع کج اندیش خویش
چون شوی آسوده نهی پیش خویش
کهنه دواتی چو دلت تار و تنگ
کاغذی از تیره رخت برده رنگ
خامه چو نظم سخنت سخت سست
املی ناراست خط نادرست
گشته دو تا میل سوادش کنی
واسطه نیل مرادش کنی
در سر دستار زنی صبحگاه
قطره زنان تا در اصحاب جاه
خواجه به رویی که مبیناد کس
منتظر او منشیناد کس
چون بدر آید پس صد انتظار
بر زبر بهتری از خود سوار
پیش دوی بوسه به پایش دهی
لابه کنان داد ثنایش دهی
رقعه شعر آوری از سر برون
صد رقم از حرص و طمع در درون
آردش آن رقعه که صدپاره باد
نامه عصیان و قیامت به یاد
تا نخورد زخم سفاهت ز تو
رقعه ستاند به کراهت ز تو
او ز زبان طلبت در گریز
حرص تو دندان طمع کرده تیز
بیهده گفتار تو در مدح کس
نقش بر آب است و گره بر نفس
مزد بر آن بیهده بیهوده است
خاصه ازان کس که نفرموده است
طرفه که کاری به تبرع کنی
باز بر آن مزد توقع کنی
سوخت جهان از طمع خام تو
خلق به جان آمد از ابرام تو
ترک لجاج و کم ابرام گیر
یکدم ازین دغدغه آرام گیر
خواجه ز فضل تو به صد دل ملول
تو ز ندیمیش زبان پر فضول
تو به حضورش به سرور آمده
او ز حضور تو نفور آمده
منتظر وقت نشسته که چون
با تو دهد نفرت خاطر برون
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۸ - عقد هفتم در شرح تصوف که بستن دست تصرف است و رستن از قید تکلف
ای به صوفیگری آوازه بلند
کرده زین شغل به آوازه پسند
دل چو خم چند بر آوازه نهی
ناید آوازه جز از خم تهی
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست
نیستی صوفی ازین نام چه سود
دعوی پختگی از خام چه سود
کی سیاهی شود از زنگی دور
گر چه خوانند به نامش کافور
جامه فوطه چه پوشی چو مگس
پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
طوطی قدسی و از هیچ کسی
می زنی پر به هوای مگسی
دین که صد پاره ز بی باکی توست
نکندش خرقه صد پاره درست
چاک در تارکت از تیغ حسود
بخیه بر پاشنه موزه چه سود
گردی انداخته سجاده به دوش
گرد بازار چو سجاده فروش
لیک بازاریگان دیده ورند
صد ازین جنس به یک جو نخرند
در ره اهل دل از همت پست
جز عصا نیست تو را هیچ به دست
آن که در چه فتد از لغزش پا
دستگیریش نیاید ز عصا
هست مسواک به کف سوهانت
کز طمع تیز کند دندانت
ترسم از بیخ برد چون شجره
تیز دندانیت آخر چو اره
رشته سبحه برانگشت مپیچ
که ازان حلقه برون ناید هیچ
مهره ای چند بود بی سر و بن
کف ازان طاسچه نرد مکن
تات ازان چشم بود بست و گشاد
هرگزت رو ندهد نقش مراد
گر حساب حسناتت هوس است
عقد انگشت تو تسبیح بس است
چون زنان موی به صد رعنایی
ریشت از شانه زدن آرایی
شانه بفکن چو نیی مردانه
که به این دست جدا از شانه
جمعی از نان لبی آورده به چنگ
همچو دندان پی آن صف زده تنگ
بهر کم بهره ای آن هم نه حلال
در زنی سر به میانشان چو خلال
دستت از حرص و شره کوته کن
در صف اهل قناعت ره کن
نیست زیبنده درین دیر مجاز
آستین کوتهی از دست دراز
ذوق صوفیگری ار هست تو را
باید از خویش نظر بست تو را
صوفی آنست که از خود رسته ست
ز نکو جسته و از بد رسته ست
بند هستی و ز هستی ساده
زاده کون و ز کون آزاده
با اضافت ز اضافت بیرون
در مسافت ز مسافت بیرون
در مکان نی و مکان از وی پر
در زمان نی و زمان از وی پر
ابدش را به ازل جنگی نه
ازلش را ز ابد ننگی نه
نه ز ادوار در او تأثیری
نه در اطوار ازو تغییری
گر حضیض سمک و اوج سما
وانچه محصور بود بینهما
گیرد اندر دل پاکش خانه
نکند احساس که هست آن یا نه
دل او موج زنان دریاییست
کش فزون از دو جهان پهناییست
هفت دریا چو یکی شبنم ازوست
بلکه یک در کره عالم ازوست
گنج عرفان بودش حاصل کسب
قبله اش نیست بجز ذات فحسب
جلوه گر گشته بر او وحدت ذات
نکشد رنج تقابل ز صفات
پیش او لطف همان قهر همان
نوشداروش همان زهر همان
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۰ - عقد بیست و یکم در غیرت که عبارت است از حمیت محبت صاحب سیر به قطع تعلق غیر از محبوب یا قطع التفات محبوب از غیر
ای به هر غیر گشاده نظری
در دلت نیست ز غیرت اثری
می کنی دعوی غیرتناکی
لیکن از معنی غیرت پاکی
غیرت و دیدن اغیار که چه
غیر بین و خبر از یار که چه
دیدن غیر ز غیرت دور است
غیر بین در دو جهان مغرور است
دیده کو دیدن شه را شاید
به رخ غیر نظر نگشاید
عشق شاه آمد و غیرت چاووش
به که چاووش به صد بانگ و خروش
منع اغیار کند از در شاه
غیر را در حرمش ندهد راه
حرم شاه حریم دل توست
شاه همواره مقیم دل توست
غیر شه را به حرم راه مده
به گدا محرمی شاه مده
شاه جو شاه نگر شاه پرست
هر چه جز شاه بشوی از وی دست
دست در دامن شه محکم دار
دل به داغ غم او خرم دار
هر چه جز وی ز دلت بیرون کن
داغ شوقش به دلت افزون کن
مکن آن داعیه چون بوالهوسان
که بتابی رخ مهرش ز کسان
فیض مهرش که جهان را عام است
حصر بر خود نه حد هر خام است
خواست ابلیس که آن فیض کرم
باز برد به فریب از آدم
آن خود از وی نتوانست برید
لیک ازان شیوه کشید آنچه کشید
کرد ازان شیوه پر شیون خویش
لعن را طوق نه گردن خویش
اینقدر بس ز تو غیرت که به دل
شوی از هر چه نه او مهر گسل
رشته مهر بدو پیوندی
با وی انباز دگر نپسندی
نه که صد کس به وی انباز کنی
عشقبازی به همه ساز کنی
گاه با شاهد مهوش باشی
به هواداری او خوش باشی
گاه خیمه به در شاه زنی
دست دل در کمر جاه زنی
گه سوی میر کنی روی امید
سازی از حرص سیه روی سفید
گه کنی جای ز ایوان وزیر
تا شوی از کرمش جایزه گیر
این همه قاعده کافری است
به خداوند شریک آوری است
نیست بر شرکت کس رخصت ده
حکم «لایغفر ان یشرک به »
چرک شرک از دل خود پاک بشوی
پاک شو پس سوی پاک آور روی
مبر آنجا دل آلایشناک
صحبت پاک نیابد جز پاک
دل که در خون نزد پر ز غمش
کی سزد مرغ حریم حرمش
جان که ناید به لب از شوق و نیاز
با لبش گو که چه سان گوید راز
دیده کز دل نکنی خونبارش
نیست شایستگی دیدارش
دمبدم شوی به خون دیده خویش
پس طلبگاری دیدار اندیش
هر که از محنت هجران نگریست
کی تواند رخ جانان نگریست
نیست خوش گنج چو رنجی نکشی
رنج کش گرطلبی گنج خوشی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - مشورت کردن برادران با یکدیگر که چه حیله سازند که یوسف را از پیش پدر دور سازند
چو گردد کشته پنهان ماند این راز
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۴ - کشیدن سرهنگان یوسف را علیه السلام به جانب زندان و گواهی دادن طفل شیرخواره به پاکی وی و گذاشتن وی
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی
تو را باشد مسلم راز دانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز
ز نور صدق چون دادی فروغم
منه تهمت به گفتار دروغم
گواهی بگذران بر دعوی من
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز طومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز آهسته تر باش
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که ای ناشسته لب زآلایش شیر
خدایت کرده تلقین حسن تقریر
بگو روشن که این آتش که افروخت
کزانم پرده عز و شرف سوخت
بگفتا من نیم نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
ز غمازیست مشک چین سیه روی
که از صد پرده بیرون می دهد بوی
ببین در تازه گلهای بهاری
که خندان و خوشند از پرده داری
نیم غماز لیکن گر بدانی
بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او
دروغ است آنچه می گوید زلیخا
نه راه صدق می پوید زلیخا
عزیز از طفل چون گوش سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده ست
چه کید است این که پیش آوردی آخر
چه بد بود این که با خود کردی آخر
ز راه ننگ و نام خویش گشتی
طلبگار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم آن بر وی فکندی
ز کید زن دل مردان دو نیم است
زنان را کیدهایی بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
ز مکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکاره خود هرگز مبادا
برو زین پس به استغفار بنشین
ز خجلت روی در دیوار بنشین
به گریه گرم کن هنگامه خویش
بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو
قدم از راه غمازی بدر نه
که باشد پرده پوش از پرده در به
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوشخویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است اما نه چندین
نکو خویی خوش است اما نه چندین
چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار
ز خوشخویی به دیوثی رسد کار
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
دبیر خردمند دانش پژوه
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۴ - در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داری‌اش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چسان‌اش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده‌ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی
نیرنگ‌زن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبهٔ بی‌نظیر منظر
چون صورت چین بدیع‌پیکر
با شوهر خود چو سرکشی کرد،
پاداش خوشی‌ش ناخوشی کرد،
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل، بلای جان او شد
سوداندیشی، زیان او شد
می‌بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد و، بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
در بودن، درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می‌داشت دلی چو غنچه پر خون،
از مردن شو، بهانه برساخت
وز خون، دل خویشتن بپرداخت
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده‌داری
عشقش به درون نه داشت خانه،
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز، گریه و آه
می‌کرد و زبان خلق کوتاه!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى یا بَنِی إِسْرائِیلَ ابتداى قصه بنى اسرائیل است و سخن با ایشان پس از هجرت است. در روزگار مقام مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بمدینه. اول منتهاى خود و نواختهاى خود و ریشان یاد کرد آن گه گله‏ها از ایشان در پیوست، و در همه حجت الزام کرد و تاوان بیان کرد، و بتهدید مهر کرد یا بَنِی إِسْرائِیلَ مردان و زنان را میگوید همچنانک یا بَنِی آدَمَ ذکر پسران و دختران در آن داخل‏اند، و عرب بسیار گوید و اخوانى و بدین مردان و زنان خواهد و اسرائیل نام یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم. است و پنج کس را از پیغمبران در قرآن هر یکى دو نام است محمد و احمد، و الیاس و الیاسین، و یونس و ذو النون، و عیسى و مسیح، و یعقوب و اسرائیل، و در قرآن شش جاى ایشان را باین ندا باز میخواند و اصل ایشان دوازده پسر یعقوب‏اند. و رب العالمین ایشان را در قرآن اسباط خوانده است، چنانک عرب را قبایل گفت. و در بنى اسرائیل نبوت در یک سبط بود، و ملک در یک سبط، نبوت، در فرزندان یوسف بود و ملک در فرزندان یهودا. وهب منبه گفت پنج تن از بنى اسرائیل در زیر پوست نیم انار مى‏شدند و خوشه انگور که بر چوب افکنده بودند به بیست و اندکس بر مى‏توانستند گرفت. و اسرائیل نام عبریست و هر نام عبرى که بدین لفظ آید چون جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و شمخائیل صاحب بر آنها نماز است، و حزقیل که پیغامبرى است از پیغامبران بنى اسرائیل. معنى این همه عبد اللَّه است. اسر نام بنده و ایل نام خداوند.
یا بَنِی إِسْرائِیلَ ایشان را برخواند آن گه نعمت خود در یاد ایشان داد و گفت اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ جهودان بنى اسرائیل را میگوید ایشان که در عهد رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بودند اهل توریة و مقام ایشان بمدینه بود، رب العالمین آن نواختها و نیکوئیها که و پدران ایشان کرده است در یاد ایشان میدهد و میگوید اذْکُرُوا یاد دارید فراموش مکنید آن نواخت‏ها که در پدران شما نهادم، هم از ایشان پیغامبران فرستادم بایشان، و ایشان را کتاب دادم و از بهر ایشان دریا شکافتم، تا ایشان را از دشمن برهانیدم، زان پس جویهاى روان ایشان را از سنگ براندم و در تیه از ابر بر سر ایشان سایه افکندم و منّ و سلوى بى رنج ایشان را روزى دادم، و در شب تاریک ایشان را بجاى شمع عمود نور فرستادم تا ایشان را روشنایى دادم، این همه نعمت و شرف پدران شما را دادم و شرف پدران شرف پسران باشد، اکنون بشکر آن چرا فرستاده من مصطفى را براست ندارید و او را طاعت دارى نکنید؟ پس از آنک در آن عهد با من کرده‏اید پیمان واشما بسته‏ام، و ذلک فى قوله تعالى وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ میگوید رب العالمین از اهل توریة پیمان ستد که فرستاده مرا محمد براست دارید و استوارى و راستگویى و پیغام رسانى وى مردمان را پیدا کنید و پنهان مدارید. آن گه بوفاء این عهد باز آمدن ازیشان درخواست و گفت وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ یقال وفیت بالعهد فانا واف و اوفیت بالعهد فانا موف، و الاختیار اوفیت. و به نزّل القرآن فى مواضع کثیرة میگوید باز آئید پیمان مرا تا باز آیم پیمان شما را در آنچه گفتم یؤتکم کفلین من رحمته شما را دو بهره تمام از مزد دهم برحمت خویش، یک مزد بر پذیرفتن کتاب اول و دیگر مزد بر پذیرفتن کتاب آخر. پس هر کس بوفاء عهد باز آمد وى را دو مزد دادند، چنانک گفت أُولئِکَ یُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَیْنِ و هر که پیمان شکست و کافر شد دو بار خشم خداوند آمد بر وى، چنانک گفت، فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى‏ غَضَبٍ آن گه ایشان را بر نقض عهد تهدید کرد گفت وَ إِیَّایَ فَارْهَبُونِ. گفته‏اند این اشارت بزاهدانست که در ترس و رهبت مقام ایشان است.
وَ آمِنُوا بِما أَنْزَلْتُ و ایمان آرید بآنچه فروفرستادیم بمحمد از قرآن که موافق کتاب شما است، که آنچه در قرآن است از بیان نعت مصطفى و ثبوت نبوت وى در توریة و انجیل همچنانست. پس اگر قرآن را تکذیب کنید کتاب خود را تکذیب کرده باشید، مکنید این! وَ لا تَکُونُوا أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ یعنى بمحمد و بالقرآن اول کسى مباشید که تکذیب کند و نگرود که آن گه در ضلالت پیشوا باشید و گناه پس روان بر شما نهند. قال تعالى وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من سنّ سنة حسنة فله اجرها و اجر من عمل بها الى یوم القیمة، و من سنّ سنة سیئة فعلیه وزرها و وزر من عمل بها الى یوم القیامة
و روا بشد که أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ باینها کنایت از توریة نهند، پس معنى آن بود که چون شما ذکر و نعت مصطفى (ع) که در توریة است بپوشید و بدان کافر شید، بجمله توریة کافر گشتید، همچون کسى که بیک آیت از قرآن کافر شد بهمه آن کافر شد. یقال هم بنو قریظه و النضیر کانوا اوّل کافر به ثم کفر به اهل خیبر و فدک و تتابعت على ذلک الیهود من کل ارض.
وَ لا تَشْتَرُوا بِآیاتِی ثَمَناً قَلِیلًا این را سه معنى گفته‏اند: یکى آنست که از آیات دین خواهد و بثمن قلیل دنیا، میگوید دنیا را بدین مخرید وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقى‏
و خداى عز و جل در قرآن جایها ذم کرده است ایشان را که دنیا بر دین اختیار کردند. فقال تعالى ذلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَى الْآخِرَةِ و قال تعالى بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا و قال تعالى أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ الآیة. معنى دیگر آنست که کعب اشرف و اصحاب او که علماء جهودان بودند نعت مصطفى که در توریة خوانده بودند پنهان میداشتند از سفله و عامه ایشان و از مهتران خویش که جنگ میکردند با رسول خداى، بدان سبب رشوتها میستدند و مى‏ترسیدند که اگر بیان نعت محمد کنند آن رشوتها ازیشان فائت شود، پس این آیت در شأن ایشان آمد.
سدیگر معنى آنست که ابو العالیه گفت لا تأخذوا علیه اجرا میگوید چون مسلمانى را دین حق آموزید بدان مزد مخواهید. و در توریت است یا ابن آدم علّم مجّانا کما علّمت مجانا و قال تعالى لنبیّه ع قُلْ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ.
وَ إِیَّایَ فَاتَّقُونِ میگوید از من ترسید نه از دیگرى، که چون از من ترسید هر چه مخلوقاتست از شما بترسد. مصطفى ع گفت من خاف اللَّه خوّف اللَّه منه کلّ شی‏ء، و من لم یخف اللَّه خوّفه من کل شی‏ء اصل تقوى پرهیزگارى است، و متقیان بر سه قسم‏اند: مهینه و کهینه و میانه. کهینه آنست که توحید خود بشرک و اخلاص خود بنفاق و تعبد خود ببدعت نیالاید و میانه آنست که خدمت بریا و قوت بشبهت و حال بتضیّع نیالاید، و مهینه آنست که نعمت بشکایت نیالاید و جرم خود بحجّت نیاراید، و ز دیدار منت نیاساید، جاى این متقیان بهشت باقى است و نعیم جاودانى و ذلک فى قوله تعالى تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ کانَ تَقِیًّا وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ گفته‏اند حق اینجا تصدیق توریة است و باطل تکذیب قرآن. میگوید تصدیق توریة بتکذیب قرآن تباه مکنید، و گفته‏اند این خطاب با منافقانست که بظاهر کلمه شهادت میگفتند و آن حق بود، و در دل کفر میداشتند که باطل بود، رب العالمین ایشان را گفت این شهادت ظاهر بکفر باطن بمیامیزید.
و گفته‏اند این خطاب با جهودان است قومى که میگفتند این محمد فرستاده حق است و راستگوى. اما بقومى دیگر فرستاده‏اند نه بما و بر ما نیست که بوى ایمان آریم.
اللَّه تعالى گفت اول سخن شما حق است و آخر باطل، آن حق باین باطل بمیامیزید، که او را بهمه خلق فرستاده‏اند بهر رنگى که خلق‏اند و لهذا
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «بعثت الى الاحمر و الاسود و الأبیض».
ابن عباس گفت حق اینجا توریة است و باطل آنچه جهودان در آن آوردند از تحریف و تبدیل. قتاده گفت حق دین اسلام است و باطل دین جهودى و ترسایى میگوید دین حق با بدعت جهودان و آئین ترسایان میامیزید.
و گفته‏اند حق صدق است و باطل دروغ یعنى که صدق با دروغ بمیامیزید، مصطفى علیه السّلام گفت «علیکم بالصدق فانه یهدى الى البرّ و هما فى الجنّة، و ایّاکم و الکذب فانّه یهدى الى الفجور و هما فى النّار.»
وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ اى و لا تکتموا الحق، راست گفتن و گواهى دادن و اقرار ببعثت مصطفى و صدق قرآن و پیغام پنهان مکنید. وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ و خود میدانید در کتاب خوانده‏اید که پیغام بر راست است و رسول بحق.
و بدانک ذکر حق در قرآن فراوان است و معانى آن جمله بر یازده وجه گفته‏اند: یکى از آن معانى اللَّه است جل جلاله و ذلک فى قوله تعالى وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ و فى قوله تعالى وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ، اى باللّه انه واحد جلّ جلاله. دوم حق بمعنى قرآن است، چنانک اللَّه گفت حَتَّى جاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِینٌ و قال تعالى فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِینٌ، و قال تعالى بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ، فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا. سوم حقّ است بمعنى اسلام چنانک گفت وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ و چهارم حق است بمعنى عدل چنانک گفت افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ اى بالعدل، و قال تعالى یَوْمَئِذٍ یُوَفِّیهِمُ اللَّهُ دِینَهُمُ الْحَقَّ یعنى حسابهم العدل، وَ یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ اى العدل البیّن. پنجم حق است بمعنى توحید چنانک گفت بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِینَ، جاى دیگر گفت أَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ ششم حق است بمعنى صدق چنانک در سورة یونس گفت وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا اى صدقا فى المرجع الیه وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ یعنى أصدق هو همانست که در سورة الانعام گفت قَوْلُهُ الْحَقُّ یعنى الصدق و له الملک الحق هفتم حق است نقیض باطل چنانک در سورة الحج گفت ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ و غیره من الالهة باطل، همانست که در سورة یونس و در انعام گفت ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ هشتم حق است بمعنى مال چنانک در سورة البقرة گفت وَ لْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ اى المال. نهم حق است بمعنى اولى چنانک گفت وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ دهم حق است بمعنى حظ چنانک گفت فِی أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ اى حظ مفروض. یازدهم حق است بمعنى نبوت محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و ذلک فى قوله تعالى وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ.
وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ میگوید نماز بپاى دارید که نماز شعار مسلمانانست و شفاء بیماران، و سبب گشایش کارهاى فرو بسته. حذیفه یمان گفت کان رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اذا احزنه امر فزع الى الصّلاة هر گه که رسول خداى را کارى سخت پیش آمدى در نماز شدى، و آن کار بر وى آسان گشتى. و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بو هریره را دید که از درد شکم مى‏نالید و بر وى در افتاده بود گفت: یا ابا هریره قم فصلّ فانّ فى الصلاة شفاء و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «خیار عباد اللَّه الذین یراعون الشمس و القمر و النجوم و الاظلة بذکر اللَّه عز و جل».
وَ آتُوا الزَّکاةَ زکاة در نماز پیوست و در قرآن هر جاى که ذکر نماز کرد ذکر زکاة در آن پیوست، چنانک در نماز تقصیر روا نیست در زکاة هم روا نیست.
بو بکر صدیق گفت آن گه که قتال اهل رده در گرفت «و اللَّه لا افرق بین ما جمعه اللَّه عز و جل» و اللَّه که آنچه خداى در هم پیوست من از هم باز نبرم یعنى نماز و زکاة.
اندر نماز عبادت حق است و اندر زکاة خلق با خلق است. معنى زکاة افزودن است و زکاة را بدان نام کردند که سبب افزودن مال است، هر مالى که زکاة از آن بیرون کنند بیفزاید، و شرح آن فیما بعد گفته شود ان شاء اللَّه.
وَ ارْکَعُوا مَعَ الرَّاکِعِینَ بعضى از نماز یاد کرد و همه نماز خواست، چنانک جاى دیگر گفت وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِینَ قیام فرمود و بآن جمله نماز خواست. وَ تَقَلُّبَکَ فِی السَّاجِدِینَ سجود یاد کرد و مقصود همه نماز است، و گفته‏اند وَ ارْکَعُوا مَعَ الرَّاکِعِینَ حثّ است بر نماز جماعت، مصطفى ع گفت «یک نماز بجماعت چنانست که بیست و پنج نماز به تنها» بروایتى بیست و هفت.
صحّ عن رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انه قال «تفضل صلاة الجمیع على صلاة احدکم بخمسة و عشرین جزءا».
و روى «صلاة الجماعة تفضل صلاة الفذّ بسبع و عشرین درجة»، و روى «فضل صلاة الرجل فى جماعته على صلوته فى بیته و صلوته فى سوقه خمس و عشرون درجة»
و قال ع «ان اعظم الناس اجرا فى الصّلاة ابعدهم فابعدهم ممشى و الذى ینتظر الصّلاة حتى یصلّیها مع الامام اعظم اجرا من الذى یصلّیها ثم ینام»
و قیل فى قوله وَ ارْکَعُوا مَعَ الرَّاکِعِینَ اى کونوا فى امة محمد و منهم. و قیل اقتدوا بآثار السلف فى الاحوال و تجنّبوا سنن الانفراد، فان الشیطان مع الفذّ و عن الاثنین ابعد.
أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ میگوید مردمان را براست گفتن میفرمائید و خود دروغ مى‏گویید؟ بوفا میفرمائید و خود عهد مى‏شکنید؟ باقرار میفرمائید و خود انکار میکنید؟ بگواهى دادن میفرمائید و خود پنهان میکنید؟ بنماز کردن میفرمائید و زکاة دادن و خود نمى‏کنید؟
روى عن النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انه قال «مررت لیلة اسرى بى على قوم تقرض شفاههم بمقاریض من نار، فقلت من هؤلاء یا جبرئیل؟ قال هؤلاء الخطباء من امتک، یأمرون الناس بالبر و ینسون انفسهم وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْکِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ
و قال النبی «یطلع قوما من اهل الجنة الى قوم من اهل النار، فیقولون لهم ما ادخلکم النار و انما ادخلنا اللَّه فى الجنة بفضل تادیبکم و تعلیمکم، و قالوا انا کنّا نامر بالخیر و لا نفعله».
مردى پیش ابن عباس شد گفت خواهم که امر معروف کنم و نهى منکر بجاى آرم. ابن عباس گفت اگر نترسى که ترا فضیحت آید بسه آیت از قرآن این کار بکن: یکى أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ دیگر لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ سدیگر وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى‏ ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ. و قیل فى معنى الآیة أ تبصرون من الخلق مثقال الذر و مقیاس الحب و تسامحون لانفسکم امثال الرمال و الجبال و به‏ قال النبى ع «یبصر احدکم القذاة فى عین اخیه و یدع الجذع فى عینه»
و فى معناه انشدوا:
و تبصر فى العین منّى القذى
و فى عینک الجذع لا تبصره‏‏
وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْکِتابَ معنى آنست که شما دیگران را میفرمائید که دین محمد گیرید و بوى ایمان آرید و خود نمیکنید، پس از آنک در توریة نبوت محمد و تنزیل نامه او مى‏یابید و میخوانید. أَ فَلا تَعْقِلُونَ در نمى‏یابید زشتى این کار و ناهموارى که میکنید؟ و ذلک ان الیهود کانت تقول لاقربائهم من المسلمین اثبتوا على ما کنتم علیه و هم لا یؤمنون فانزل اللَّه هذه الآیة توبیخا لهم.
وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ مجاهد گفت این صبر بمعنى صوم است و خطاب با جهودان است، و ایشان در بند شره و ریاست بودند، ترسیدند که اگر بیان نعت مصطفى کنند آن ریاست و معیشت که ایشان را از سفله ایشان فایده میبود بریشان فائت شود، رب العالمین ایشان را بروزه و نماز فرمود. و روزه بدان فرمود تا شره ببرد، و نماز بدان فرمود تا کبر ببرد و خشوع آرد، و هر چند که نماز و روزه از فروع دین است نه از اصول اما بمذهب شافعى و جماعتى از ائمه دین کافران بفروع دین مخاطب اند، و این اصل را شرحى است بجاى خویش گفته شود انشاء اللَّه تعالى.
بعضى مفسران گفتند این خطاب با مسلمانان است، میگوید شما که مسلمانان‏اید و بهشت جاودانه و رضاء حق طلب میکنید اسْتَعِینُوا على ذلک بِالصَّبْرِ على الطاعة و الصبر على المعصیة، بر اداء طاعت شکیبا باشید و بر باز ایستادن از معصیت شکیبا، و خطاب شرع امر است بطاعت و نهى از معصیت، طاعت مخالف هواى نفس و معصیت موافق هواى نفس، پس در هر دو صبر مى‏باید هم بر طاعت که خلاف نفس است و هم بر باز ایستادن از معصیت که نفس خواهنده آنست، پس رب العالمین مسلمانان را على العموم ازینجا بصبر و نماز فرمود گفت وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ مصطفى را على الخصوص فرمود، فقال تعالى وَ اصْبِرْ عَلى‏ ما یَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ و روى ان ابن عباس نعى الیه بنت له و هو فى سفر فاسترجع، ثم قال عورة سترها اللَّه، و مؤنة، کفاها اللَّه، و اجر ساقها اللَّه، ثم نزل و صلّى رکعتین، ثم قال صنعنا ما امر اللَّه عزّ و جل.
وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبِیرَةٌ این هاء کنایت نماز است خصها بالذکر لانها الاغلب و الافضل و الاعم. میگوید این نماز شغلى بزرگ است و کارى گران. إِلَّا عَلَى الْخاشِعِینَ اى الخائفین المؤمنین حقا، مگر بر ترسندگان و مؤمنان براستى و درستى. خشوع بیمى است با هشیارى و استکانت، خاطر را از حرمت پر کند و اخلاق را تهذیب کند، و اطراف را ادب کند، و خشوع هم در علانیت است و هم در سرّ، در علانیت ایثار تحمل است و در سر تعظیم و شرم.
الَّذِینَ یَظُنُّونَ ظنّ را دو معنى است هم یقین و هم شک و، در قرآن جایها ظن است بمعنى یقین و ذلک فى قوله تعالى إِنِّی ظَنَنْتُ أَنِّی مُلاقٍ حِسابِیَهْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ و ظن بمعنى شک آنست که گفت إِنْ نَظُنُّ إِلَّا ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَیْقِنِینَ و عرب که یقین را ظن گوید از بهر آن گوید که اول دانش پنداره بود تا آن گه که بى گمان شود. معنى آیت آنست که نماز بارى گرانست بر آن کس که برستاخیز ایمان ندارد و بدیدار اللَّه امید ندارد و از رسیدن بر اللَّه بیم نبود، اما قومى که برستاخیز و ثواب و عقاب و بدیدار اللَّه ایمان دارند طاعت و عبادت بریشان گران نیاید، که گوش بثواب آن میدارند و بدیدار حق امید میدارند و از رسیدن بر اللَّه ببیم میباشند، و بحقیقت بدان که روز رستاخیز آن آشناى خوانده بر اللَّه رسد و آن بیگانه رانده هم بر اللَّه رسد، و بهر دو حدیث صحیح است: امّا بیگانه را مصطفى ع گفت بروایت ابو هریره و بو سعید
یؤتى بالرجل یوم القیمة فیقول اللَّه الم اجعل لک مالا و ولدا، و سخّرت لک الانعام و الخیل و الإبل، و اذرک ترأس و تربع؟ قال فیقول بلى یا رب قال هل ظننت انک ملاقىّ؟ فیقول لا فیقول الیوم انساک کما نسیتنى»
این خطاب هیبت است که اللَّه تعالى با شقى بصفت هیبت سخن گوید و شقى کلام حق بهیبت شنود و حق را بصفت غضب بیند، و یک دیدار حق بصفت غضب صعب‏تر است از هزار ساله عقوبت بآتش دوزخ، نعوذ باللّه من غضب اللَّه و سخطه.
امّا بنده مؤمن اللَّه را بصفت رضا بیند، و سخن اللَّه بلطف و رحمت شنود، ابن عمر گفت سمعت رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم یقول «یدنو المؤمن من ربّه عزّ و جلّ حتى یضع کنفه علیه، فیقرّره بذنوبه فیقول له أ تعرف کذا و کذا فیقول یا رب نعم فیعرفه ذنوبه. فیقول انى سترتها فى الدّنیا و انا اغفرها لک الیوم.»
یا بَنِی إِسْرائِیلَ شرح این آیة رفت. وَ اتَّقُوا یَوْماً این همچنانست که گفت وَ اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ میگوید بترسید از عذاب روزى که پدر پسر را بسنده نبود و او را هیچ چیز بکار نیاید، و نه پسر پدر را. جاى دیگر گفت یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ نه خواسته بکار آید آن روز و نه پسران، و قال تعالى یَوْمَ لا یُغْنِی مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَیْئاً وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ و آن حال از دو بیرون نیست: یا از آن باشد که هر کسى بکار خویش درمانده بود و از فزع و هول رستاخیز بکس نپردازد، چنانک گفت عز سبحانه لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ یا آنک خویش و پیوند از یکدیگر بریده شوند چنانک یکدیگر را وا ندانند و ذلک فى قوله له تعالى فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ و قال تعالى تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ‏
و قالت عایشه یا رسول اللَّه «هل تذکرون اهالیکم یوم القیمة»؟ فقال الّا فى ثلاثة مواضع فلا عند الصراط و الحوض و المیزان».
و قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم یوما و هى عنده «یبعثون یوم القیمة عراة حفاتا عزلاء» فقالت «و اسوء تاه للنّساء من الرّجال فقال رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یا عائشة انّ عن ذلک لشغلا»
وَ لا یُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ جهودان میگفتند. پدران ما پیغامبران بودند ایشان از بهر ما شفاعت کنند، رب العالمین ایشان را نومید کرد و گفت وَ لا یُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ. تقبل بتاء قراءة مکى و بصرى است میگوید هیچ تن را شفاعت شفیعى نپذیرد یعنى هیچکس از بهر کافران شفاعت نکند تا بپذیرند و گفته‏اند، وَ لا یُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ معنى آنست که هیچ شفاعت نپذیرند مگر شفاعتى که بدستورى حق تعالى بود چنانک گفت مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ و مصطفى را مقام شفاعت است و او را دستورى داده‏اند، گفت
«لیس من نبىّ الّا و قد اعطى دعوة مستجابة و انّی اختبأت دعوتى شفاعة لامّتى»
و قال «شفاعتى لاهل الکبایر من امتى»
وَ لا یُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ اى فدیة. و منه قوله تعالى وَ إِنْ تَعْدِلْ کُلَّ عَدْلٍ اى و ان تفد کل فدیة لا یؤخذ منها. و سئل النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن الصرف و العدل فقال «الصّرف التوبة، و العدل الفدیة»
معنى آیت آنست که هیچ تن را باز نفروشند که از آن بدلى ستانند یا فدایى پذیرند.
وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ و ایشان را بر اللَّه یارى ندهند، چنانک ایشان را شفیع نیست روز رستخیز ایشان را یارى دهنده نیست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۹ - النوبة الاولى
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا ایشان که بگرویدند و فرستاده را استوار گرفتند وَ الَّذِینَ هادُوا و ایشان که از راه بگشتند و جهود شدند وَ النَّصارى‏ و ترسایان که در عیسى غلوّ کردند وَ الصَّابِئِینَ و ایشان که زبور در دست دارند و میان دو دین سدیگر گزینند، مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ هر که از همگان بخداى بگروید وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ و بروز رستاخیز وَ عَمِلَ صالِحاً و کار نیک کرد، فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ ایشانراست مزد ایشان عِنْدَ رَبِّهِمْ بنزدیک خداوند ایشان وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ و نیست بریشان بیمى فردا وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ و نه هرگز اندوهگن باشند
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ و چون پیمان ستدیم از شما و عهد گرفتیم بر شما وَ رَفَعْنا فَوْقَکُمُ الطُّورَ و فرمودیم تا کوه طور بر سر شما باز داشتند، خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ و شما را گفتند بآواز از بالا گیرید این کتاب که شما را دادیم بقوت یقین و تصدیق و جدّ وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ و یاد دارید آنچه در آن شما را وصیت کردند و فرمودند لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا مگر از عذاب و خشم خدا پرهیزیده آئید.
ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ پس از فرمان برگشتید، فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ اگر نه فضل خدا بودى بر شما و مهربانى او شما را لَکُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرِینَ از زیانکاران و نومیدان بودید شما.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ و نیک دانسته‏اید و شناخته الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ ایشان که از اندازه در گذشتند از شما، فِی السَّبْتِ در صید کردن روز شنبه فَقُلْنا لَهُمْ گفتیم ما ایشان را کُونُوا قِرَدَةً خاسِئِینَ کپیان گردید خوار و خاموش.
فَجَعَلْناها نَکالًا آن را نکالى کردیم لِما بَیْنَ یَدَیْها ایشان را که فرا پیشند وَ ما خَلْفَها و ایشان که پسانند، وَ مَوْعِظَةً و پندى کردیم لِلْمُتَّقِینَ ایشان را که میخواهند که از عذاب و خشم خدا پرهیزیده آیند.
وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ یاد کن آن زمان که موسى گفت قوم خویش را إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ اللَّه میفرماید شما را أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً که گاوى ماده بکشید، قالُوا جواب دادند ایشان و گفتند أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً ما را مى‏افسوس گیرى قالَ گفت موسى أَعُوذُ بِاللَّهِ فریاد خواهم بخداى، أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ که من از نادانان باشم.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ موسى را گفتند خداوند خویش را خوان و ازو خواه یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ تا ما را پیدا کند که آن گاو چه گاویست. قالَ گفت موسى إِنَّهُ یَقُولُ که اللَّه میگوید إِنَّها بَقَرَةٌ آن گاویست لا فارِضٌ نه سوده دندان و نه زاد زده، وَ لا بِکْرٌ و نه خردى نیرو ناگرفته عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ نه پیر است و نه نوزاد، میان این و آن فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ بکنید آنچه شما را مى‏فرمایند و مپیچید.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ گفتند خداوند خویش را خوان و ازو خواه یُبَیِّنْ لَنا تا پیدا کند ما را ما لَوْنُها که رنگ آن گاو چیست، قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ گفت وى میگوید که آن گاویست زرد رنگ فاقِعٌ لَوْنُها روشن است رنگ آن تَسُرُّ النَّاظِرِینَ نگرندگان را شاد میکند از روشنایى.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ گفتند خداوند خویش را خوان و از وى خواه یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ تا پیدا کند ما را که آن گاو چیست، إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا که جنس گاو بر ما مشتبه شد، وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ و ما اگر خدا خواهد بدان راهبرانیم.
قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ گفت وى میگوید که آن گاویست لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ نه کار شکسته است و نرم چنانک زمین شکافد، وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ و نه کشت زار را آب کشد، مُسَلَّمَةٌ از عیبها رهانیده و رسته، لا شِیَةَ فِیها در همه پیوست وى جز زان رنگ زردى رنگى نیست، قالُوا گفتند موسى را الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ اکنون جواب بسزا آوردى، فَذَبَحُوها پس آن گاو را بکشتند وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ و نزدیک بودى و خواستندى که آن را نیابندى و نکشتندى از بس که پرسیدند و پیچیدند و حجّت میگرفتند.