عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در ستایش میرمیران
شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعیست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتیست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری میکند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمهاش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینهای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعهاش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانهای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوهای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجلهای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچهست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بیدخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا میخورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبهای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو میکشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بیادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعیست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتیست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری میکند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمهاش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینهای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعهاش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانهای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوهای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجلهای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچهست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بیدخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا میخورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبهای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو میکشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بیادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پردهها نهانباشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقههای رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشتهای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بیزنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنهای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که میخواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصههای جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمیماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو میرود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پردهها نهانباشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقههای رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشتهای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بیزنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنهای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که میخواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصههای جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمیماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو میرود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در ستایش میرمیران
الاهی تا زمین باد و زمان باد
به حکمت هم زمین هم آسمان باد
کمین جولانگه خورشید رایت
فضای باختر تا خاوران باد
زمین مسندگه کمتر غلامت
بساط قیروان تا قیروان باد
پناه ملک و ملت میرمیران
که امرت حکم فرمای جهان باد
جناب و سدهٔ فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد
حریم ساحت انصاف و عدلت
مقر و مأمن امن و امان باد
به کاخ همتت اطباق افلاک
به جای پایههای نردبان باد
ابد پیوند عمر دیر پایت
بقای جاودانی را ضمان باد
به شکر نوبهار فیض عامت
چو سوسن برگها یکسر زبان باد
به ذکر خیر فروردین لطفت
تمام غنچههای گل دهان باد
گل فصل ربیع دولت تو
سپردار ریاحین از خزان باد
تف کین تو با دمسری مهر
چو آتش در هوای مهر جان باد
ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز
درخت آن درفش کاویان باد
زلال چشمهٔ بخت بلندت
نهال انگیز جوی کهکشان باد
در آن ایوان که بنشینی چو شاهان
گدایی منصب سلطان و خان باد
به مسندگاه بیهمتا نشینی
گدای کشورت خسرو نشان باد
ز عالم گیر شاهان جهان بخش
غلام کمترت کشور ستان باد
دیاری را که خواهد فتنه ویران
در او آثار قهرت قهرمان باد
چو مرزی خواهد آبادانی از من
در او تأثیر لطفت مرزبان باد
از آن سوی مکان وز لامکان هم
ز قدرت کاروان در کاروان باد
به اردوی جلالت کآسمانست
ز رفعت سایبان در سایبان باد
ز راه رفعتت گردی که خیزد
غبار دیدهٔ وهم و گمان باد
مسیر اختران در سیر امرت
به سان گوهر اندر ریسمان باد
خطوط نورخورشید جلالت
صف مژگان و چشم فرقدان باد
سمندت هم به پیکر هم به پویه
به رخش آسمانی توأمان باد
سپهرت باد یکران وز مه نو
کهن داغ تواش بر روی ران باد
برای جامعه جاوید مهتاب
ز حفظت تاب در تاب کتان باد
پی اسباب خصم اشک پاشت
در آتشخانه نم را پاسبان باد
به کیف و کم گزندی نارسیده
ز حفظت آب و آتش را قران باد
ز فیضت بر سر دریای آتش
به جای دود نیلوفر عیان باد
جهان را بخششت بی بحر و کانست
دل و دستت به جای بحر و کان باد
شکسته وقت تعجیل عطایت
در سد خانه گنج شایگان باد
به سودای سر بازار جودت
متاع هر دو عالم رایگان باد
ز عدلت در زوایای زمانه
عقاب و صعوه در یک آشیان باد
به تیهو باز را در دور دادت
نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد
عزالان را به دورت دست بازی
همه با سبلت شیر ژیان باد
به عهد انتقامت پای پشه
لگد کوب سر پیل دمان باد
شب از آسایش ایام عدلت
ز دوش گرگ بالین شبان باد
ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ
گروگان عصا و طیلسان باد
در آب افتد اگر برخی زخمت
روان چون آتش اندر پرنیان باد
پی قربانگه عید جلالت
اسد گاو فلک را پاسبان باد
چو کلب گرسنه از خوان جودت
اسد در حسرت یک استخوان باد
رسیده جان به لب از جوع کلبی
بداندیش تو بر هر در دوان باد
بسان سگ دو چشمش چار و هر چار
سفید اندر ره یک پاره نان باد
در زندان قهر ایزدی را
سر خصمت به جای آستان باد
به هر در کز اجل بانگی بر آید
در او طفل عدویت در فغان باد
به چاهی در رود هر جا نهد پای
ز بس بند بداندیشت گران باد
سمند تند عمر دشمنت را
عنان در دست مرگ ناگهان باد
رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک
ز خوفت خصم را چون زعفران باد
چو راز اندر نهاد راز داران
به سر نیستی خصمت نهان باد
اجل چون دست بندد بر حسودت
بلا تیر و قضای بد کمان باد
اجل چون غرق خون آید ز رزمی
سر بد خواهت او را بر سنان باد
چو تیر روی ترکش آزماید
جگرگاه بداندیشت نشان باد
هزاران سر محرومی کشیده
عدویت را میان جسم و جان باد
به گاه صور هم جان و تنش را
همان سدی که بود اندر میان باد
سخندان داورا، معنی شناسا
ثنایت زیور نطق و بیان باد
چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست
هزارت مدح گوی و مدح خوان باد
اگر یک نکته سنجد کلک نطقش
ورای مدح تو سهو اللسان باد
به عکس این دو سال رفته با او
ترا احسان و لطف بی کران باد
ز دست بخششت در آستینش
کلید قفل گنج شایگان باد
ز تفصیل عطاهای تو او را
به هر هنگامهای سد داستان باد
ز بس لطف تو طبع بذله سنجش
پشیمان از ثنای دیگران باد
الا تا بعد باشد لازم جسم
الا تا جسم محتاج مکان باد
به گیتی هرکجا صاحب مکانیست
به حکمت زنده چون جسم از روان باد
به حکمت هم زمین هم آسمان باد
کمین جولانگه خورشید رایت
فضای باختر تا خاوران باد
زمین مسندگه کمتر غلامت
بساط قیروان تا قیروان باد
پناه ملک و ملت میرمیران
که امرت حکم فرمای جهان باد
جناب و سدهٔ فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد
حریم ساحت انصاف و عدلت
مقر و مأمن امن و امان باد
به کاخ همتت اطباق افلاک
به جای پایههای نردبان باد
ابد پیوند عمر دیر پایت
بقای جاودانی را ضمان باد
به شکر نوبهار فیض عامت
چو سوسن برگها یکسر زبان باد
به ذکر خیر فروردین لطفت
تمام غنچههای گل دهان باد
گل فصل ربیع دولت تو
سپردار ریاحین از خزان باد
تف کین تو با دمسری مهر
چو آتش در هوای مهر جان باد
ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز
درخت آن درفش کاویان باد
زلال چشمهٔ بخت بلندت
نهال انگیز جوی کهکشان باد
در آن ایوان که بنشینی چو شاهان
گدایی منصب سلطان و خان باد
به مسندگاه بیهمتا نشینی
گدای کشورت خسرو نشان باد
ز عالم گیر شاهان جهان بخش
غلام کمترت کشور ستان باد
دیاری را که خواهد فتنه ویران
در او آثار قهرت قهرمان باد
چو مرزی خواهد آبادانی از من
در او تأثیر لطفت مرزبان باد
از آن سوی مکان وز لامکان هم
ز قدرت کاروان در کاروان باد
به اردوی جلالت کآسمانست
ز رفعت سایبان در سایبان باد
ز راه رفعتت گردی که خیزد
غبار دیدهٔ وهم و گمان باد
مسیر اختران در سیر امرت
به سان گوهر اندر ریسمان باد
خطوط نورخورشید جلالت
صف مژگان و چشم فرقدان باد
سمندت هم به پیکر هم به پویه
به رخش آسمانی توأمان باد
سپهرت باد یکران وز مه نو
کهن داغ تواش بر روی ران باد
برای جامعه جاوید مهتاب
ز حفظت تاب در تاب کتان باد
پی اسباب خصم اشک پاشت
در آتشخانه نم را پاسبان باد
به کیف و کم گزندی نارسیده
ز حفظت آب و آتش را قران باد
ز فیضت بر سر دریای آتش
به جای دود نیلوفر عیان باد
جهان را بخششت بی بحر و کانست
دل و دستت به جای بحر و کان باد
شکسته وقت تعجیل عطایت
در سد خانه گنج شایگان باد
به سودای سر بازار جودت
متاع هر دو عالم رایگان باد
ز عدلت در زوایای زمانه
عقاب و صعوه در یک آشیان باد
به تیهو باز را در دور دادت
نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد
عزالان را به دورت دست بازی
همه با سبلت شیر ژیان باد
به عهد انتقامت پای پشه
لگد کوب سر پیل دمان باد
شب از آسایش ایام عدلت
ز دوش گرگ بالین شبان باد
ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ
گروگان عصا و طیلسان باد
در آب افتد اگر برخی زخمت
روان چون آتش اندر پرنیان باد
پی قربانگه عید جلالت
اسد گاو فلک را پاسبان باد
چو کلب گرسنه از خوان جودت
اسد در حسرت یک استخوان باد
رسیده جان به لب از جوع کلبی
بداندیش تو بر هر در دوان باد
بسان سگ دو چشمش چار و هر چار
سفید اندر ره یک پاره نان باد
در زندان قهر ایزدی را
سر خصمت به جای آستان باد
به هر در کز اجل بانگی بر آید
در او طفل عدویت در فغان باد
به چاهی در رود هر جا نهد پای
ز بس بند بداندیشت گران باد
سمند تند عمر دشمنت را
عنان در دست مرگ ناگهان باد
رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک
ز خوفت خصم را چون زعفران باد
چو راز اندر نهاد راز داران
به سر نیستی خصمت نهان باد
اجل چون دست بندد بر حسودت
بلا تیر و قضای بد کمان باد
اجل چون غرق خون آید ز رزمی
سر بد خواهت او را بر سنان باد
چو تیر روی ترکش آزماید
جگرگاه بداندیشت نشان باد
هزاران سر محرومی کشیده
عدویت را میان جسم و جان باد
به گاه صور هم جان و تنش را
همان سدی که بود اندر میان باد
سخندان داورا، معنی شناسا
ثنایت زیور نطق و بیان باد
چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست
هزارت مدح گوی و مدح خوان باد
اگر یک نکته سنجد کلک نطقش
ورای مدح تو سهو اللسان باد
به عکس این دو سال رفته با او
ترا احسان و لطف بی کران باد
ز دست بخششت در آستینش
کلید قفل گنج شایگان باد
ز تفصیل عطاهای تو او را
به هر هنگامهای سد داستان باد
ز بس لطف تو طبع بذله سنجش
پشیمان از ثنای دیگران باد
الا تا بعد باشد لازم جسم
الا تا جسم محتاج مکان باد
به گیتی هرکجا صاحب مکانیست
به حکمت زنده چون جسم از روان باد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانبداری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمیخواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانبداری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمیخواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار
گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام
بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار
خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت
تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار
حاش لله گر بشوید صدمهٔ توفان نوح
از جبین من غبار سجده آن رهگذار
آمدم تا افکنم یک یک به راه توسنت
اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار
آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز
خاک این درگاه را از جبههٔ خود شرمسار
آمدم با کاروانهای دعای مستجاب
تا گشایم در حریم کعبةالاسلام بار
حبذا این خطه یزد است یا دارالامان
یا گلستان ارم یا روضهٔ دارالقرار
خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند
شیر و آهو باز و تیهو بچهٔ گنجشک و مار
ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد
جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار
مردمش پروردهٔ ناز و نعیم عافیت
در پناه کامران کام بخش کامکار
تاج فرق سروری سرمایهٔ فر و شکوه
خاتم دست بزرگی مایهٔ عز و وقار
ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار
در طلسم باطن او گنج درویشی نهان
وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار
ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل
باطنش داننده امید هر امیدوار
در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود
آرزو بسیار گو باشد تقاضا هرزه کار
ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او
عیب منت نقص قلت احتمال انتظار
دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن
آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار
خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی
زود میماند که بس تند است رخش این سوار
بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد
در نخستین گام بر فارس کند امسال پار
در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی
پای او از گوشهٔ سم کرده گوشش را فکار
چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او
گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو
خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست
از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار
ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب
کآسمانش مینهد بر سر ز روی افتخار
اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند
تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار
تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت
نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار
بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
مایهٔ ترکیب بدخواه ترا پروردگار
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام
فیالمثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه
چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
خواب را در حقههای سر به مهر کو کنار
سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور
تا گهر گردد چو بارد مایهٔ بحر از بخار
کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد
سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار
زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند
کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار
اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان
چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار
داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت
ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار
از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی
اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار
گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی
بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار
طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار
داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو
آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار
آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان
سکه نام تو و شه زادههای نامدار
تا به استعداد یابد هر که یابد پایهای
تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار
در میان اعتبار و پایهٔ خصم تو باد
آنچنان بعدی که میباشد میان فخر و عار
کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار
گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام
بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار
خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت
تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار
حاش لله گر بشوید صدمهٔ توفان نوح
از جبین من غبار سجده آن رهگذار
آمدم تا افکنم یک یک به راه توسنت
اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار
آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز
خاک این درگاه را از جبههٔ خود شرمسار
آمدم با کاروانهای دعای مستجاب
تا گشایم در حریم کعبةالاسلام بار
حبذا این خطه یزد است یا دارالامان
یا گلستان ارم یا روضهٔ دارالقرار
خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند
شیر و آهو باز و تیهو بچهٔ گنجشک و مار
ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد
جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار
مردمش پروردهٔ ناز و نعیم عافیت
در پناه کامران کام بخش کامکار
تاج فرق سروری سرمایهٔ فر و شکوه
خاتم دست بزرگی مایهٔ عز و وقار
ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار
در طلسم باطن او گنج درویشی نهان
وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار
ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل
باطنش داننده امید هر امیدوار
در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود
آرزو بسیار گو باشد تقاضا هرزه کار
ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او
عیب منت نقص قلت احتمال انتظار
دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن
آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار
خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی
زود میماند که بس تند است رخش این سوار
بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد
در نخستین گام بر فارس کند امسال پار
در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی
پای او از گوشهٔ سم کرده گوشش را فکار
چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او
گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو
خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست
از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار
ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب
کآسمانش مینهد بر سر ز روی افتخار
اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند
تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار
تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت
نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار
بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
مایهٔ ترکیب بدخواه ترا پروردگار
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام
فیالمثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه
چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
خواب را در حقههای سر به مهر کو کنار
سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور
تا گهر گردد چو بارد مایهٔ بحر از بخار
کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد
سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار
زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند
کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار
اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان
چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار
داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت
ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار
از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی
اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار
گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی
بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار
طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار
داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو
آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار
آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان
سکه نام تو و شه زادههای نامدار
تا به استعداد یابد هر که یابد پایهای
تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار
در میان اعتبار و پایهٔ خصم تو باد
آنچنان بعدی که میباشد میان فخر و عار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش میرمیران
باد فرخنده عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران
عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطرههایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمهای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمهای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمهای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمهای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت میبود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
میدهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
میکشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر میخوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
میروی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل ماندهاند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت میکند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانهها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسهها چون پر کنند
اولا وحشی که پر میکرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمهای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازهبان و حفظ یزدانش حصار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطرههایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمهای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمهای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمهای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمهای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت میبود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
میدهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
میکشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر میخوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
میروی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل ماندهاند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت میکند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانهها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسهها چون پر کنند
اولا وحشی که پر میکرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمهای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازهبان و حفظ یزدانش حصار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست میزیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تختهای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پارهای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه میکنند
گرنه این میبود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی میکند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنههای فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست میزیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تختهای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پارهای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه میکنند
گرنه این میبود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی میکند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنههای فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در ستایش میرمیران
لله الحمد کز حضیض خطر
شد به اوج آفتاب دین پرور
چشم خفاش کور گو میباش
کز فلک مهر بگذراند افسر
شکرلله که حفظ یزدانی
پیش تیر قضا گرفت سپر
جست بیرون ز پشت دشمن شاه
ناوک پر کشی که داشت قدر
ابر خیرات شاه بست تتق
گشت باران او زر و گوهر
دور شو گو بلا ز سر تا پا
دهر گو باش فتنه پا تا سر
نحل عمر و بنای دانش را
زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
چرخ ویران نگردد از توفان
نشود کنده طوبی از صر صر
نه که سد شکر سد هزاران شکر
که سر آمد زمان فتنه و شر
صبح شادی رسید خنده زنان
کار خود کرد گریههای سحر
کوس شادی زدند بر سر چرخ
رقص کردند انجم و مه و خور
گریهها رفت و خنده ها آمد
ای خوشا گریههای خندهاثر
خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
خنده بهر کدام روز دگر
عیش کن عیش کن که ممکن نیست
که بود روزگار ازین خوشتر
عیش و عشرت درآمد از در وبام
بنگر بر بساط خود بنگر
صحت شاه و خلعت شاهی
آن در آمد ز بام و این از در
صحتی و چه صحت کامل
خلعتی و چه خلعتی در خور
صحتی دامن از مرض چیده
خلعت عمر جاودان در بر
خلعتی پای رفعتش بر چرخ
افسر عز سرمدی بر سر
آنچنان خلعت اینچنین صحت
بر تن و جان شاه دین پرور
باد زیبنده تا به صبح نشور
باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید
اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش
بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی
شمسهاش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها
کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه
خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش
سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود
ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال
نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتیاش در ذکر
همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفهٔ عدوی ترا
نقش میبست دست صورتگر
چشم تا مینگاشت نشتر بود
به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغیست خصم یاوه درا
بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد میرسد او را
آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمیداند
که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطرهایست بی مقدار
بلکه از قطره پارهای کمتر
قطرهای را چه کار با عمان
عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی
زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش
نپرد گر چه بال دارد و پر
امر و نهی ترا به کل امور
هرکه نبود مطیع و فرمانبر
کافرش خوانم و کنم ثابت
کافر است او به شرع پیغمبر
زانکه گر هست امر تو در نهی
هست عین شریعت اطهر
هر که او تابع شریعت نیست
هست درحکم شرع و دین کافر
در حواشی دولتت شاها
کرده از بس طهارت تو اثر
لب به سد احتیاط تر سازد
مشک سقای کویت از کوثر
گر سکندر که آب حیوان جست
نور رأی تو بودیش رهبر
روی شستی نه دست ز آب حیات
لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
دست بر سینه چون کمین چاکر
اخذ میکرد از تو عز و شکوه
کسب میکرد از تو علم و هنر
روغنی در چراغ بخت نداشت
آب جست و نبودش آبشخور
زنده بودی و خدمتت کردی
بودی ار بخت یار اسکندر
چون نشینی و مسند آرایی
و ز دو سو آن دو نامدار پسر
چون سپهری ولی سپهر نهم
که نشیند میان شمس و قمر
عنبر اندر مجالس خلقت
خدمتی پیش برده بود مگر
وقت فرصت به طیب خلق تو زد
به طریقی که کس نیافت خبر
بوی غماز بود و پرده درید
لاجرم روسیاه شد عنبر
در زمان عدالت تو که هست
شوهر شیر ماده آهوی نر
مادری کرد گرگ ماده و شد
دایه برههای بیمادر
ظالمی بود نام او گردون
خلق در دست ظلم او مضطر
زو فقیران تمام در آزار
زو اسیران تمام در آذر
در قرانهاش سد خطر ور غم
در نظرهاش سد ضرر مضمر
سوختش آتش سیاست شاه
دور دادش به باد خاکستر
مجملا از وجود او نگذاشت
غیرخاکستری و چند شرر
دهر زد جار کای ستمکاران
ظلم آخر شود به این منجر
پند گیرید کاین زمان اینست
آنکه دی چرخ بود دوش اختر
حبذا این دراز دستی عدل
کش سر چرخ هست در چنبر
سرظالم چو خاک کردی پست
سر بلندیت باد ای سرور
سایه دولت تو بر سر خلق
سایهٔ پادشه ترا بر سر
ای ز تو روشنم چراغ سخن
چون چراغ دریچهٔ خاور
هر چراغی که از تو افروزند
شرق و غرب جهان کند انور
اندرین روزها که حضرت شاه
تکیه فرموده بود بر بستر
یک شبم هیچگونه خواب نبود
آمدم بر در دعای سحر
به نماز و نیاز رفتم پیش
که وضو داشتم ز خون جگر
در میان نماز خوابم برد
خواب دیدم که گنبد اخضر
شق شد و دختری برون آمد
گفتمش خیر مقدم ای دختر
کیستی با چنین شمایل و شکل
مرحبا ای نگار خوش منظر
پیکرتو کجاست گر جانی
ما ندیدیم جان بی پیکر
گفت خود را بگو مبارک باد
که شدت نام در زمانه سمر
همچو من دختری خدا دادت
دختری مادر هزار پسر
آنچنان دختری که تا سد قرن
زو بماند بلند نام پدر
قلمت کو که گردد آبستن
کآمدم تا بزایم از مادر
ساعت سعد اختیار کنم
به سر خویش در کشم چادر
بروم تا حریم خلوت شاه
در رخ آورده گوشهٔ معجر
رو نهفته ز چشم نا محرم
در روم بزم شاه را از در
چون غلامان بیفتمش در پای
چون کنیزان بگردمش بر سر
به کنیزی گرم قبول کند
بکنم ناز بر مه و اختر
ور نه آنجا به خدمتی باشم
هست آنجا چو من هزار دگر
میشنیدم ولی که میگفتند
پیش از آن کیم اینطرف به سفر
کای شفاء القلوب دل خوش دار
که ترا نیست غیر از او شوهر
زین نکاح آنقدر برانی کام
که تو خود هم نیایدت باور
کام بخشا زتو مسم زر شد
کار خود کرد کیمیای نظر
چه شناسند این سخن آنها
که ندانند بصره را ز بصر
تو شناسی که جوهری داند
هنر و عیب و قیمت جوهر
چه برم آب این سخن بر آن
کش مساویست اختر و اخگر
حجره را گور اگر تماشاییست
اندر او خواه لعل و خواه حجر
گردن خر به در نیارایم
گوهرست این سخن نه مهره خر
کاه باید نه زعفران خر را
گاو را پنبه دانه به که درر
داورا رسم و عادت شعر است
که اگر شان دهند سد کشور
همچنان کشوری دگر طلبند
این چنینند شاعران اکثر
بنده هم شاعرم ولی ز شما
صله چندان گرفتهام که اگر
در خور شکر آن سخن رانم
بایدم طرح کرد سد دفتر
خود نمیخواهم ار نه آمادهست
هم مرا اسب و هم مرا نوکر
زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
خویش را برد و کرد بر قنطر
طیب الله ختم کن وحشی
که به اطناب شد سخن منجر
تا به دست طبیب قانونیست
تن چون ساز و نبض همچو وتر
باد قانون صحت تو به ساز
رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
مجلس دلکشت به ساز و نوا
ماه رقاص و زهره رامشگر
شد به اوج آفتاب دین پرور
چشم خفاش کور گو میباش
کز فلک مهر بگذراند افسر
شکرلله که حفظ یزدانی
پیش تیر قضا گرفت سپر
جست بیرون ز پشت دشمن شاه
ناوک پر کشی که داشت قدر
ابر خیرات شاه بست تتق
گشت باران او زر و گوهر
دور شو گو بلا ز سر تا پا
دهر گو باش فتنه پا تا سر
نحل عمر و بنای دانش را
زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
چرخ ویران نگردد از توفان
نشود کنده طوبی از صر صر
نه که سد شکر سد هزاران شکر
که سر آمد زمان فتنه و شر
صبح شادی رسید خنده زنان
کار خود کرد گریههای سحر
کوس شادی زدند بر سر چرخ
رقص کردند انجم و مه و خور
گریهها رفت و خنده ها آمد
ای خوشا گریههای خندهاثر
خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
خنده بهر کدام روز دگر
عیش کن عیش کن که ممکن نیست
که بود روزگار ازین خوشتر
عیش و عشرت درآمد از در وبام
بنگر بر بساط خود بنگر
صحت شاه و خلعت شاهی
آن در آمد ز بام و این از در
صحتی و چه صحت کامل
خلعتی و چه خلعتی در خور
صحتی دامن از مرض چیده
خلعت عمر جاودان در بر
خلعتی پای رفعتش بر چرخ
افسر عز سرمدی بر سر
آنچنان خلعت اینچنین صحت
بر تن و جان شاه دین پرور
باد زیبنده تا به صبح نشور
باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید
اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش
بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی
شمسهاش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها
کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه
خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش
سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود
ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال
نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتیاش در ذکر
همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفهٔ عدوی ترا
نقش میبست دست صورتگر
چشم تا مینگاشت نشتر بود
به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغیست خصم یاوه درا
بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد میرسد او را
آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمیداند
که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطرهایست بی مقدار
بلکه از قطره پارهای کمتر
قطرهای را چه کار با عمان
عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی
زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش
نپرد گر چه بال دارد و پر
امر و نهی ترا به کل امور
هرکه نبود مطیع و فرمانبر
کافرش خوانم و کنم ثابت
کافر است او به شرع پیغمبر
زانکه گر هست امر تو در نهی
هست عین شریعت اطهر
هر که او تابع شریعت نیست
هست درحکم شرع و دین کافر
در حواشی دولتت شاها
کرده از بس طهارت تو اثر
لب به سد احتیاط تر سازد
مشک سقای کویت از کوثر
گر سکندر که آب حیوان جست
نور رأی تو بودیش رهبر
روی شستی نه دست ز آب حیات
لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
دست بر سینه چون کمین چاکر
اخذ میکرد از تو عز و شکوه
کسب میکرد از تو علم و هنر
روغنی در چراغ بخت نداشت
آب جست و نبودش آبشخور
زنده بودی و خدمتت کردی
بودی ار بخت یار اسکندر
چون نشینی و مسند آرایی
و ز دو سو آن دو نامدار پسر
چون سپهری ولی سپهر نهم
که نشیند میان شمس و قمر
عنبر اندر مجالس خلقت
خدمتی پیش برده بود مگر
وقت فرصت به طیب خلق تو زد
به طریقی که کس نیافت خبر
بوی غماز بود و پرده درید
لاجرم روسیاه شد عنبر
در زمان عدالت تو که هست
شوهر شیر ماده آهوی نر
مادری کرد گرگ ماده و شد
دایه برههای بیمادر
ظالمی بود نام او گردون
خلق در دست ظلم او مضطر
زو فقیران تمام در آزار
زو اسیران تمام در آذر
در قرانهاش سد خطر ور غم
در نظرهاش سد ضرر مضمر
سوختش آتش سیاست شاه
دور دادش به باد خاکستر
مجملا از وجود او نگذاشت
غیرخاکستری و چند شرر
دهر زد جار کای ستمکاران
ظلم آخر شود به این منجر
پند گیرید کاین زمان اینست
آنکه دی چرخ بود دوش اختر
حبذا این دراز دستی عدل
کش سر چرخ هست در چنبر
سرظالم چو خاک کردی پست
سر بلندیت باد ای سرور
سایه دولت تو بر سر خلق
سایهٔ پادشه ترا بر سر
ای ز تو روشنم چراغ سخن
چون چراغ دریچهٔ خاور
هر چراغی که از تو افروزند
شرق و غرب جهان کند انور
اندرین روزها که حضرت شاه
تکیه فرموده بود بر بستر
یک شبم هیچگونه خواب نبود
آمدم بر در دعای سحر
به نماز و نیاز رفتم پیش
که وضو داشتم ز خون جگر
در میان نماز خوابم برد
خواب دیدم که گنبد اخضر
شق شد و دختری برون آمد
گفتمش خیر مقدم ای دختر
کیستی با چنین شمایل و شکل
مرحبا ای نگار خوش منظر
پیکرتو کجاست گر جانی
ما ندیدیم جان بی پیکر
گفت خود را بگو مبارک باد
که شدت نام در زمانه سمر
همچو من دختری خدا دادت
دختری مادر هزار پسر
آنچنان دختری که تا سد قرن
زو بماند بلند نام پدر
قلمت کو که گردد آبستن
کآمدم تا بزایم از مادر
ساعت سعد اختیار کنم
به سر خویش در کشم چادر
بروم تا حریم خلوت شاه
در رخ آورده گوشهٔ معجر
رو نهفته ز چشم نا محرم
در روم بزم شاه را از در
چون غلامان بیفتمش در پای
چون کنیزان بگردمش بر سر
به کنیزی گرم قبول کند
بکنم ناز بر مه و اختر
ور نه آنجا به خدمتی باشم
هست آنجا چو من هزار دگر
میشنیدم ولی که میگفتند
پیش از آن کیم اینطرف به سفر
کای شفاء القلوب دل خوش دار
که ترا نیست غیر از او شوهر
زین نکاح آنقدر برانی کام
که تو خود هم نیایدت باور
کام بخشا زتو مسم زر شد
کار خود کرد کیمیای نظر
چه شناسند این سخن آنها
که ندانند بصره را ز بصر
تو شناسی که جوهری داند
هنر و عیب و قیمت جوهر
چه برم آب این سخن بر آن
کش مساویست اختر و اخگر
حجره را گور اگر تماشاییست
اندر او خواه لعل و خواه حجر
گردن خر به در نیارایم
گوهرست این سخن نه مهره خر
کاه باید نه زعفران خر را
گاو را پنبه دانه به که درر
داورا رسم و عادت شعر است
که اگر شان دهند سد کشور
همچنان کشوری دگر طلبند
این چنینند شاعران اکثر
بنده هم شاعرم ولی ز شما
صله چندان گرفتهام که اگر
در خور شکر آن سخن رانم
بایدم طرح کرد سد دفتر
خود نمیخواهم ار نه آمادهست
هم مرا اسب و هم مرا نوکر
زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
خویش را برد و کرد بر قنطر
طیب الله ختم کن وحشی
که به اطناب شد سخن منجر
تا به دست طبیب قانونیست
تن چون ساز و نبض همچو وتر
باد قانون صحت تو به ساز
رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
مجلس دلکشت به ساز و نوا
ماه رقاص و زهره رامشگر
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در ستایش میرمیران
ای برسر سپهر برین برده ترکتاز
خورشید بر سمند بلند تو طبل باز
دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو
در کورهٔ سپهر زر مهر را گداز
دولت بود متابع بخت جوان تو
محمود را گزیر کجا باشد از ایاز
کوته شود فسانه دور و دراز خصم
در عرصهای که تیغ تو گردد زبان دراز
در پا فکند کبک به جنب حمایتت
خلخال دار حلقهٔ زرین چشم باز
از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت
هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز
با خاطرت که پرده در نار موسویست
میخواست شمع لاف زند لب گزید گاز
مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران
دست زمانه برکندش پوست چون پیاز
دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو
لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز
شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید
پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز
اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم
آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز
جای مخالف تو دهد جان که هیچکس
نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز
تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود
از روی حرص سیر نگردید چشم آز
شادی کمینه خادم عشرت سرای تست
ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز
زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی
وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز
دادم طراز کسوت معنی ز نام تو
طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز
تا مقتضای عشق چنین است کورند
عشاق در برابر ناز بتان نیاز
بادا نیازمند جنابت عروس بخت
چندان که میل طبع جوانان بود به ناز
خورشید بر سمند بلند تو طبل باز
دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو
در کورهٔ سپهر زر مهر را گداز
دولت بود متابع بخت جوان تو
محمود را گزیر کجا باشد از ایاز
کوته شود فسانه دور و دراز خصم
در عرصهای که تیغ تو گردد زبان دراز
در پا فکند کبک به جنب حمایتت
خلخال دار حلقهٔ زرین چشم باز
از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت
هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز
با خاطرت که پرده در نار موسویست
میخواست شمع لاف زند لب گزید گاز
مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران
دست زمانه برکندش پوست چون پیاز
دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو
لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز
شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید
پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز
اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم
آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز
جای مخالف تو دهد جان که هیچکس
نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز
تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود
از روی حرص سیر نگردید چشم آز
شادی کمینه خادم عشرت سرای تست
ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز
زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی
وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز
دادم طراز کسوت معنی ز نام تو
طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز
تا مقتضای عشق چنین است کورند
عشاق در برابر ناز بتان نیاز
بادا نیازمند جنابت عروس بخت
چندان که میل طبع جوانان بود به ناز
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شاهزادهٔ آزاده شاه خلیل الله
حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش
بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز
گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایهایست
چون ماه لیک هالهای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است
بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت
سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست
در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه میکند
بر سینهای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف
اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق
زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه میکشد از گل به سبزه وار
تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن
کآمد حریم کعبه جان ساحت درش
میخواست مرغ وهم که بر بام او پرد
مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه
دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب
در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست
این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بیتخت خسروی سر تاجش ستاره سای
شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او
نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمدهست و بر سم او بوسه میدهد
نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار
زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش
ای سروری که هر که سرش خاک پای تست
زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید
خصمت که دشمنیست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند
هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود
چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر
آیینهای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ
خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر
زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح
دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند
جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت
غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول
گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
میخوانمش سپهر ولی گر بود سپهر
با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوختهست
چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای
یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش
قطب سپهر گر به ته پا در آورد
چون لام الف کند الف خط محورش
سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر
در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش
عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی
اندیشه در نیافت سراپای پیکرش
شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست
بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش
بازی که نسر طایر و واقع کند شکار
گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش
آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را
بیند به جوی کاهکشان گر شناورش
افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک
چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش
آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود
سد لشکر غراب سیاهی لشکرش
بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت
زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش
سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت
وز خوف تا به حشر نیاید برابرش
گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه
بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش
وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز
کز وصف عاجز است زبان سخنورش
تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار
گردد شکار کام دلآسان میسرش
زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش
بادا به زیر ران و سر دست نوکرش
بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز
گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایهایست
چون ماه لیک هالهای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است
بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت
سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست
در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه میکند
بر سینهای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف
اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق
زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه میکشد از گل به سبزه وار
تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن
کآمد حریم کعبه جان ساحت درش
میخواست مرغ وهم که بر بام او پرد
مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه
دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب
در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست
این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بیتخت خسروی سر تاجش ستاره سای
شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او
نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمدهست و بر سم او بوسه میدهد
نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار
زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش
ای سروری که هر که سرش خاک پای تست
زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید
خصمت که دشمنیست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند
هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود
چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر
آیینهای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ
خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر
زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح
دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند
جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت
غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول
گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
میخوانمش سپهر ولی گر بود سپهر
با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوختهست
چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای
یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش
قطب سپهر گر به ته پا در آورد
چون لام الف کند الف خط محورش
سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر
در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش
عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی
اندیشه در نیافت سراپای پیکرش
شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست
بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش
بازی که نسر طایر و واقع کند شکار
گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش
آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را
بیند به جوی کاهکشان گر شناورش
افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک
چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش
آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود
سد لشکر غراب سیاهی لشکرش
بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت
زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش
سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت
وز خوف تا به حشر نیاید برابرش
گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه
بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش
وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز
کز وصف عاجز است زبان سخنورش
تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار
گردد شکار کام دلآسان میسرش
زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش
بادا به زیر ران و سر دست نوکرش
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش میرمیران
ای تماشاییان جاه و جلال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره میرسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایهاش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقههای کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بیلطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره میرسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایهاش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقههای کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بیلطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در ستایش میرمیران
بر کسانی که ببینند به روی تو هلال
عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال
میرمیران که بود طلعت فرخندهٔ او
صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال
گر به اندازهٔ قدر تو و صدر تو زیند
کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال
بسکه انصاف تو برتافته سرپنجهٔ ظلم
عبث محض نمایند پلنگان چنگال
قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام
حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال
عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب
ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
میشود کور حسود تو و درمانش نیست
که مصون است کمال تو ز آسیب زوال
دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است
گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال
گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو
سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال
مور از تشت برون آید و این ممکن نیست
کاختر تیرهٔ خصمت بدر آید زو بال
دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ
چون ببیند رخ مقصود که امریست محال
چارهٔ باصرهٔ اعمی فطری چه کند
گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال
گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند
خونش آواز برآرد که حلال است حلال
فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش
از سمند تو اگر کسب کند استعجال
رایت ار سرمه کش دیدهٔ اندیشه شود
در شب تار توان دید پی پای خیال
صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان
کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال
دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام
حلقهٔ دیدهٔ باز است چو زرین خلخال
گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه
از رخش در پس آیینه گریزد تمثال
جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی
که کشد جذبهاش از کام و زبان حرف سال
هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف
کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال
داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا
خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال
نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من
کردهام وقف تو این بحر لبالب ز زلال
معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص
پرتو تربیت عام تو خورشید مثال
این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند
همه دانند که نادر بود این طرز مقال
سخن من نه ز جنس سخن مدعی است
که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال
وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای
که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال
تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب
که بود عید صیام اول ماه شوال
بر تو ای قبلهٔ احرار عرب تا به عجم
عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال
عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال
میرمیران که بود طلعت فرخندهٔ او
صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال
گر به اندازهٔ قدر تو و صدر تو زیند
کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال
بسکه انصاف تو برتافته سرپنجهٔ ظلم
عبث محض نمایند پلنگان چنگال
قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام
حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال
عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب
ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
میشود کور حسود تو و درمانش نیست
که مصون است کمال تو ز آسیب زوال
دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است
گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال
گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو
سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال
مور از تشت برون آید و این ممکن نیست
کاختر تیرهٔ خصمت بدر آید زو بال
دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ
چون ببیند رخ مقصود که امریست محال
چارهٔ باصرهٔ اعمی فطری چه کند
گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال
گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند
خونش آواز برآرد که حلال است حلال
فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش
از سمند تو اگر کسب کند استعجال
رایت ار سرمه کش دیدهٔ اندیشه شود
در شب تار توان دید پی پای خیال
صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان
کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال
دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام
حلقهٔ دیدهٔ باز است چو زرین خلخال
گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه
از رخش در پس آیینه گریزد تمثال
جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی
که کشد جذبهاش از کام و زبان حرف سال
هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف
کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال
داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا
خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال
نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من
کردهام وقف تو این بحر لبالب ز زلال
معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص
پرتو تربیت عام تو خورشید مثال
این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند
همه دانند که نادر بود این طرز مقال
سخن من نه ز جنس سخن مدعی است
که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال
وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای
که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال
تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب
که بود عید صیام اول ماه شوال
بر تو ای قبلهٔ احرار عرب تا به عجم
عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در ستایش بکتاش بیک
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بیطالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بیطالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایونفر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستارهوار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانهایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کردهست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو میکنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بیطالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بیطالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایونفر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستارهوار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانهایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کردهست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو میکنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در ستایش میرمیران
عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیدهست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچههای پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشیست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنهست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتادهاش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجستهست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیدهست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچههای پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشیست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنهست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتادهاش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجستهست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در ستایش علی«ع»
زلف پیش پای او بر خاک میساید جبین
همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین
زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست
گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین
ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت
وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین
گرمی مهر تو هردم میشود در دل ز یاد
تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین
بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر
غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین
مردمان دیده از موج سرشکم بد برند
آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین
شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش
شاخ گل در دیده میآید چو میل آتشین
بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ
میکند بلبل غزلخوانی به آواز حزین
بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط
گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین
تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار
شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین
غنچه و گل اشک بلبل گر نمیکردند پاک
آستین آن چرا خونین شد و دامان این
آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن
کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین
غنچه گو دلتنگ شو کو خردهای دارد به کف
کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین
روح در تن میدمد باد بهاری غنچه را
میرسد گویا ز طرف روضه خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف
گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای
سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین
تا چرا خود را نمیبیند ز نامش سر فراز
رخنهها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او
کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت
هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک
برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست
رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود
حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
شرح احوال حجیم و صورت حال جنان
سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام
وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان
خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
سرکشان بردند سرها در گریبان عدم
هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین
وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه
پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین
از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا
وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین
جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار
تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین
گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم
باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین
بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ
همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین
بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم
و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین
آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار
آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین
نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر
تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین
در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ
موکشان آرند زیرش از حصار چارمین
طبع معنی آفرینت در فشانی میکند
آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین
تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک
لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین
بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان
باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین
همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین
زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست
گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین
ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت
وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین
گرمی مهر تو هردم میشود در دل ز یاد
تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین
بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر
غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین
مردمان دیده از موج سرشکم بد برند
آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین
شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش
شاخ گل در دیده میآید چو میل آتشین
بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ
میکند بلبل غزلخوانی به آواز حزین
بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط
گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین
تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار
شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین
غنچه و گل اشک بلبل گر نمیکردند پاک
آستین آن چرا خونین شد و دامان این
آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن
کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین
غنچه گو دلتنگ شو کو خردهای دارد به کف
کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین
روح در تن میدمد باد بهاری غنچه را
میرسد گویا ز طرف روضه خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف
گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای
سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین
تا چرا خود را نمیبیند ز نامش سر فراز
رخنهها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او
کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت
هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک
برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست
رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود
حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
شرح احوال حجیم و صورت حال جنان
سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام
وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان
خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
سرکشان بردند سرها در گریبان عدم
هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین
وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه
پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین
از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا
وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین
جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار
تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین
گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم
باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین
بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ
همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین
بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم
و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین
آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار
آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین
نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر
تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین
در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ
موکشان آرند زیرش از حصار چارمین
طبع معنی آفرینت در فشانی میکند
آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین
تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک
لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین
بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان
باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان
از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در میپرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد میدوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بیمژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطرهای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
نمیآیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتادهست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی میدهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در میپرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد میدوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بیمژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطرهای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
نمیآیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتادهست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی میدهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده
جهان چرا نبود در پناه امن و امان
که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان
معز دین و دول خسرو ستاره محل
معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان
سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا
جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان
شعاع نیر فتح از لوای او لامع
فروغ اختر بخت از جبین او تابان
پی محافظت بره از تعرض گرگ
چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان
ز رنگ جوهر فیروزه میشود ظاهر
که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان
عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت
که طفل سوی وجود آید از عدم عریان
جهان ز غایت امن و امان چنان گردید
به دور معدلت آثار پادشاه جهان
که اهل عربده را نیست حد آن که کشند
به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان
عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد
اگر چهخوردن ماهیست دافع یرقان
کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور
که از فسانه گرز تو شد به خواب گران
ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر
چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان
سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا
فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان
به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر
که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان
ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند
فصول اربعه در چار باغ چار ارکان
به یک قرار بماند لطافت گلشن
به یک طریق بماند طراوات بستان
چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ
که حلقه گشته قدش از گرانی دامان
اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند
نهال رمح تو و چوب موسی عمران
به روز معرکه این از چه رو شود افعی
به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان
در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه
ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان
دهد صدای یلان از غریو کوس خبر
دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان
شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع
بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان
زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست
شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان
تکاوری که چو گردید گرم پویه گری
ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان
سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست
اگر روانه شود بر فراز یک میدان
به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار
چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان
به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر
به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران
هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش
چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان
بود سنان تو نایب مناب سد فتنه
شود حسام تو قائم مقام سد توفان
میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ
ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان
اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم
فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان
بسان مهر دوانی بر آسمان توسن
حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان
کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین
فتاده صیت سخای تو در بساط زمان
تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف
من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان
هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر
یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان
و گر به ابر رسد مایهای ز رشحهٔ بحر
محیط را چه غم از بودن و نبودن آن
خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب
بساط پادشه است این نگاه دار زبان
به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار
ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان
همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس
مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران
ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم
به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان
که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان
معز دین و دول خسرو ستاره محل
معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان
سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا
جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان
شعاع نیر فتح از لوای او لامع
فروغ اختر بخت از جبین او تابان
پی محافظت بره از تعرض گرگ
چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان
ز رنگ جوهر فیروزه میشود ظاهر
که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان
عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت
که طفل سوی وجود آید از عدم عریان
جهان ز غایت امن و امان چنان گردید
به دور معدلت آثار پادشاه جهان
که اهل عربده را نیست حد آن که کشند
به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان
عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد
اگر چهخوردن ماهیست دافع یرقان
کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور
که از فسانه گرز تو شد به خواب گران
ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر
چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان
سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا
فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان
به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر
که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان
ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند
فصول اربعه در چار باغ چار ارکان
به یک قرار بماند لطافت گلشن
به یک طریق بماند طراوات بستان
چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ
که حلقه گشته قدش از گرانی دامان
اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند
نهال رمح تو و چوب موسی عمران
به روز معرکه این از چه رو شود افعی
به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان
در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه
ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان
دهد صدای یلان از غریو کوس خبر
دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان
شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع
بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان
زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست
شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان
تکاوری که چو گردید گرم پویه گری
ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان
سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست
اگر روانه شود بر فراز یک میدان
به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار
چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان
به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر
به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران
هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش
چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان
بود سنان تو نایب مناب سد فتنه
شود حسام تو قائم مقام سد توفان
میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ
ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان
اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم
فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان
بسان مهر دوانی بر آسمان توسن
حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان
کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین
فتاده صیت سخای تو در بساط زمان
تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف
من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان
هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر
یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان
و گر به ابر رسد مایهای ز رشحهٔ بحر
محیط را چه غم از بودن و نبودن آن
خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب
بساط پادشه است این نگاه دار زبان
به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار
ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان
همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس
مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران
ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم
به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش میرمیران
صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه
شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو
هر طرف بند قبا بافته بربند قباه
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت
چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران
عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه
سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان
بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید
همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش
همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود
بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست
مکن این بیادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این
بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان
نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده
وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیدهست و نبیند دگری
گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق
و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت
رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض
بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه
مهر هر چند گراید به بلندی ز افق
نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه
موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ
ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه
طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع
چون سقنقور کند تقویت قوت باه
تند بادی که کند صدمه او کوه نگون
خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه
زمرهای را بود این زعم کز آنست کسوف
که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه
این خلاف است دم از نور زند با رایت
روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه
هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد
نام نیک تو که باشد همه جا در افواه
شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد
شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه
نام نیک است کلید در دروازه دل
دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه
دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت
که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه
از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت
گنهی را که بود سایه عفو تو پناه
دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش
چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه
گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود
که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه
خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز
عنقریب است که آویخته از تخته کلاه
بر سر مسخرگان زود شود ژولیده
آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه
داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم
هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه
همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور
کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه
وحشی از شاه نظر خواه کهاند این دگران
بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه
تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ
نبود عید و مه عید نباشد هر ماه
چرخ را باد مه عید خم آن ابرو
عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه
شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو
هر طرف بند قبا بافته بربند قباه
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت
چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران
عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه
سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان
بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید
همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش
همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود
بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست
مکن این بیادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این
بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان
نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده
وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیدهست و نبیند دگری
گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق
و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت
رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض
بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه
مهر هر چند گراید به بلندی ز افق
نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه
موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ
ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه
طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع
چون سقنقور کند تقویت قوت باه
تند بادی که کند صدمه او کوه نگون
خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه
زمرهای را بود این زعم کز آنست کسوف
که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه
این خلاف است دم از نور زند با رایت
روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه
هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد
نام نیک تو که باشد همه جا در افواه
شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد
شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه
نام نیک است کلید در دروازه دل
دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه
دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت
که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه
از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت
گنهی را که بود سایه عفو تو پناه
دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش
چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه
گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود
که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه
خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز
عنقریب است که آویخته از تخته کلاه
بر سر مسخرگان زود شود ژولیده
آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه
داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم
هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه
همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور
کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه
وحشی از شاه نظر خواه کهاند این دگران
بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه
تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ
نبود عید و مه عید نباشد هر ماه
چرخ را باد مه عید خم آن ابرو
عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه