عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۷ - رفتن خسرو به اصفهان به هوای شکر
هوای دلبر نو کرده در دل
همی شد ده به ده منزل به منزل
رها کرده همه ترتیب شاهان
درامد بی سپاه اندر سپاهان
بزرگ امید را در حال فرمود
که ره گیرد به دکان شکر زود
برد سلکی ز مروارید شب تاب
به یک رشته درون صد قطرهٔ آب
رساند تحفهٔ شه بر دلارام
پس آن گاهش دهد پوشیده پیغام
که آمد بهترین پادشاهان
خریدار شکر سوی سپاهان
شکر لب چون پیام شاه بشنید
به گوش خویش نام شاه بشنید
ز جا برخاست با صد بی قراری
چو مه بنشست در شبگون عماری
ز سودای کهن با رغبت نو
روان شد سوی منزل گاه خسرو
درامد نازنین و دید شه را
به مژگان رفت خاک بارگه را
تماشا کرد حسن با کمالش
موافق دید با شیرین جمالش
دمی باز آمد از پیشینه پیوند
ز شیرین هم به شکر گشت خرسند
نوای باربد بر ماه می‌شد
دل زهره ز ره بی راه می‌شد
ظرافتهای شاپور از سر حال
عطارد را ورق می‌کرد پامال
شهنشه کایتی بود از ظرافت
سخن را آب می داد از لطافت
شکر خود نیشکر خائی دگر بود
که سر تا پا ز شیرینی شکر بود
دهانش را ده چشمش را روایت
زبان خاموش و مژگان در حکایت
ز رامشگر ستد چنگ خوش آواز
روان دستی فرود آورد بر ساز
برون برد از دل جوشان خلل را
ز جوش دل برآورد این غزل را
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۱ - خبر یافتن شیرین از عقد کردن خسرو شکر را و به صحرا رفتن و ملاقاتش با فرهاد
خبر شد چون به شیرین مشوش
که خسرو شد به شیرین دگر خوش
به تنهائی نشستی در شب تار
همه شب تا سحرگه بگریستی زار
جنیبت را برون راندی ز اندوه
گهی در دشت گشتی گاه در کوه
فراوان صید کردی دام و دد را
بدینها داشتی مشغول خود را
شبانگه باز گشتی سوی خانه
نشستی هم بر آئین شبانه
چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد
به کوه بیستون روزی گذر کرد
فرس میراند در وی با دل تنگ
ز نعل رخش می‌برید فرسنگ
ز خارا دید جوئی ساز کرده
رهی در مغز خارا باز کرده
درو سنگی تراشیده چو سندان
سپید و نغز چون گلبرگ خندان
به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند
کز آهن سنگ را دانی چنین کند
همی شد در نظاره جوی در جوی
نظر می کرد در وی موی در موی
عنان می داد رخش کوه تن را
که دید از دور ناگه کوه کن را
شتابان شد به صد رغبت به سویش
وزان پس کرد لختی جستجویش
جوانی دید خوب و سرو قامت
به کوه انداختن کرده اقامت
ازو هر بازوئی ز آهن ستونی
ز تیشه بیستون پیشش زبونی
بپرسش گفت کای مرد هنر سنج
به کوه از تیشهٔ آهن زر الفنج
چه نامی و چسان نیرنگ سازیست
که پیشت صنعت ارژنگ بازیست
به گوش مردگان آواز بر شد
چو آواز از شنیدن بی خبر شد
بهاری دید در زیر نقابی
نهفته زیر ابری آفتابی
به زاری گفت فرهاد است نامم
در این حرفت که می بینی تمامم
به سختی چون کنم پولاد را تیز
بهر زخمی بود کوهی سبک خیز
وگر تیشه به هنجار آزمایم
به صنعت پوست از مو بر گشایم
چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟
تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟
که تا گفت تو در گوشم رسیده است
ز بی خویشی همه هوشم رمیده است
صنم گفت از من این پرسش نه ساز است
رها کن سر گذشت من دراز است
ولیکن خواهمت فرمود کاری
کشیدن جوئی اندر کوهساری
به عزم کار چون زان سوی رانی
ضرورت کار فرما را بدانی
به کوهستان ار من از بز و میش
رمه دارم بهر سو از عدد بیش
ز شیر آرندگان جمعی به انبوه
درامد شد بر بخند از سر کوه
بباید ساختن جوئی به تدبیر
کزانجا تا به ما آسان رسد شیر
چنین کاری جز از تو بر نیاید
تو کن کاین از کسی دیگر نیاید
جوابش داد مرد سخت بازو
که مزد دست من نه در ترازو
وگر نه کی گذارد عقل چالاک
که بهر نسیه نقدی را کنم خاک
شکر لب گفت کاینجا چیست با من
که مزد چون توئی ریزم به دامن
به خواری بر زمین غلطید فرهاد
زمین بوسید و راز سینه بگشاد
به گریه گفت مقصودم نه مال است
به زر نرخ هنر کردن وبالست
هران صنعت که بر سنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
مرا مزد از چنان رخسار دل دزد
تماشائی که باشد دیدنش مزد
ز ابروی هلالی پرده بر کن
من دیوانه را دیوانه تر کن
صنم چون دید کو دل ریش دارد
تمنائی به جای خویش دارد
کرم نگذاشتش کز خوبی خویش
زکاتی را را بگرداند ز درویش
به دست ناز برقع کرد بالا
که چون پوشد کسی زانگونه کالا
تن فرهاد از آن نظاره چست
ز سر تا پای شد از بی خودی سست
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند
دلش در خون و خونش در جگر ماند
چو حالش دید شیرین دادش آواز
کزان آواز جانش آمد به تن باز
میان بر بست و ساز کار برداشت
ره مشکوی آن عیار برداشت
شکر لب در پس و فرهاد در پیش
شدند از کوه سوی مقصد خویش
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۳ - آواره شدن فرهاد از عشق شیرین
چو شیرین که گهی پیشش رسیدی
نمک بودی که بر ریشش رسیدی
چو مرغی تشنه کابی بینداز دام
نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
سپهر افسون غم در وی دمیدی
دلش از هوش و هوش از وی رمیدی
شدی از دست چون شوریده کاران
به ماندی بی خبر چون سایه داران
سحر تا شام خارا سوختی زاه
میان خار غلطیدی شبانگاه
گهی در آرزوی چشم دلبند
زدی بر چشم آهو بوسه‌ای چند
گهی در گوشه با مرغان نشستی
ز وحشت دل بدیشان باز بستی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۵ - بیتی چند از عتاب نامهٔ خسرو به شیرین
به نام آنکه تن را نور جان داد
خرد را سوی دانائی عنان داد
سلام من که دل در دام دارم
غلامم لیک خسرو نام دارم
نیم از یاد تو یک لحظه خاموش
فراموشیم گوئی شد فراموش
نه خوش دارد شراب لاله رنگم
نه در گیرد به گوش آواز چنگم
صراحی وار در مجلس زبونم
که لب بر خنده و دل پر ز خونم
توئی کت نگذرد پر دل که روزی
برین در مستمندی داشت سوزی
بلی اینست رسم آدمیزاد
که دور افتاده را دیر آورد یاد
ولی من گو چه صد فرسنگ دورم
چو بینی روز تا شب در حضورم
چنان نزدیک تو گشتم ز حد پیش
که صد فرسنگ دور افتادم از خویش
نه از کوی تو زان برتافتم چهر
که دل بی میل شد یا طبع بی مهر
ولی چون دیدمت کز من ملولی
نکردم چون گران جانان فضولی
به چشم افشاندم از خاک درت نور
وزان در همچو چشم بد شدم دور
چو دیدم خود ترا حاجت همین بود
گلت را مرغ دیگر در کمین بود
به صد رغبت شدی با او یگانه
مرا هم خود برون کردی ز خانه
اگر جز با منی راضیست رایت
رضا دادیم ما هم با رضایت
شود با هر که خواهد آشنا دل
دلست این جنگ نتوان کرد با دل
مبارک باد کن خود را ز خسرو
به عشق تازه و هم خوابهٔ نو
ز لعلت شربتی کو را به کام است
حلالش باد اگر بر ما حرام است
اگر تو وقف او کردی همه چیز
نصیب خود بحل کردیم ما نیز
ولی زانگونه هم با او مشو شاد
که ناری ز آشنایان کهن یاد
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۶ - از جواب نامهٔ شیرین به خسرو
به نام نقشبندی لوح هستی
که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
خرد را با کفایت کرد خرسند
سخن را با معانی داد پیوند
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد
به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
و گر خواهد دو تن را نام فراهم
به صد زنجیر نتوان بست با هم
چو تقدیر است ما را قطع پیوند
رضا دادم به تقدیر خداوند
چو وقت آید که این غم بر سر آید
مراد از بام و بخت از در آید
تو نیز ای دوست کازار منت خوست
چو روزی باشدم روزی شوی دوست
ز دوریت ار چه دورم از همه کام
چو افتاده است می سازم به ناکام
فرستادی به سوی من نهانی
سوادی پر ز آب زندگانی
مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز
امید مرده در تن زنده شد باز
دران پرسش که از یار کهن بود
فراوان ز آرزومندی سخن بود
شدم زانگونه با دولت هم آغوش
که خود را کردم از دولت فراموش
کنیز اویم ار دارد عزیزم
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
امید از دوستی ما را چنان بود
که خواهم با تو دائم هم عنان بود
ز آمیزش که دارد نور با نور
نخواهی بودن از من یک زمان دور
گمان نفتاد کافتد خار خاری
به چشم دوستی زندک غباری
یقین شد کان وفا و مهربانی
فریبی بود بهر من زیانی
و گر نه بر کس این تهمت توان بست
که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
خود از پیمان من بیرون نهی گام
مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
کنی خود با هم آغوش دگر خواب
دهی گوش من بی خواب را تاب
خود اندازی به بازار شکر شور
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش
پس از شکر گشائی روزهٔ خویش
چو از تنگ شکر برداشتی بند
نکردی یاد شیرین شکر خند
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
دلش روزی که پهلوی من آمد
نه من خواندم که خود سوی من آمد
کنون چندان که می رانم ز پیشش
تمنا بیش می‌بینم به خویشش
کسی کز بهر من کوشد به جانی
گرش ندهم دلی باری زیانی
دل او چون مرا میخواهد و بس
بلی خواهنده را خواهد همه کس
منم هر روز و این شبهای دی جور
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
من ار صد بار خود را بر تو بندم
چو باور نایدت بر خود چه خندم
همانم من کت اندر دل یقین است
رها کن گو چنین باش ار چنین است
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
چو نامه ختم شد پیک سبک‌خیز
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
عبارتهای شیرین در نظر داشت
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
همی خواند و همی پیچید بر خویش
چو در خود خورد شور این سخن را
بشورانید غمهای کهن را
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
وزان شوریدگی شوریده برگشت
به یاران گفت در یابید کارم
که بودن بیش ازین طاقت ندارم
نه شیرین باشد از شیرینی کار
که شیرین یار و من دور از چنان یار
بدان عزم از بساط بزم برخاست
جنیبت جست و ساز رفتن آراست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۸ - رفتن خسرو پیش فرهاد و مناظرهٔ ایشان
شهنشه گفت کز بخت دل افروز
به جوی شیر خواهم رفت امروز
کشید از تن لباس مرزبانان
برون آمد بر آئین شتابان
از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
به جوی شیر شد تنها ز انبوه
تماشا کرد لختی بر لب جوی
بدید آن سنگها را روی در روی
بهر نقش هنر چون نقش بینی
نظر می‌کرد و می گفت آفرینی
چو دید آن اوستادی را به بنیاد
به بنیاد دگر شد سوی استاد
جوانی دید در هیکل چو کوهی
ز فر مهتران در وی شکوهی
گرامی پیکرش مانده خیالی
چنان بدری ز غم گشته هلالی
بلا بیش از شمردن دیده جانش
سزاوار شمردن استخوانش
رخش پر خون و سر تا پای پر خاک
میان خاک و خون غلطیده غمناک
بگفتش کیستی و در چه سازی
بگفتا عاشقم در جان گدازی
بگفتش عشقبازی را نشان چیست
بگفتا آنکه داند در بلا زیست
بگفتش عاشقان زین ره چه پویند
بگفتا دل دهند و درد جویند
بگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا خوبرویان کی گذارند
بگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا کش فریب و عشوه نامست
بگفتش پیشهٔ دیگر چه دانند
بگفتا غم دهند و جان ستانند
بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست
بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست
بگفت از درویش چونی درین سوی
بگفتا مردم از غم دور از آن روی
بگفتش بر تو اندازد گهی نور
بگفت آری ولیکن چون مه از دور
بگفت او را مبین تا زنده مانی
بگفتا مرگ به زان زندگانی
بگفت ار زو به جان باشد زیانی
بگفت ارزان بود جورش به جانی
بگفتش دور کن زان دوست یاری
بگفت این نیست شرط دوست داری
بگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا عشق را با این چکار است
بگفت از عشق او تا کی خوری غم
بگفتا تا زیم در مردگی هم
بگفتش گر بمیری در هوایش
بگفتا در عدم گویم دعایش
بگفتش گر سرت برد به شمشیر
بگفتا هم به سویش بینم از زیر
بگفت ار خون تو ریزد جفایش
بگفتا هم بمیرم در هوایش
بگفت آخر نه خونریزی وبالست
بگفت ار دوست می‌ریزد حلالست
بگفت ار بگذرد سوی تو ناگاه
بگفت از دیده روبم پیش او راه
بگفتش گر نهد بر چشم تو پای
بگفت از چشم در جان سازمش جای
بگفت ار بینیش در خواب قامت
بگفتا بر نخیزم تا قیامت
بگفت آید گهی خوابت درین باب
بگفت آری برادر خواندهٔ خواب
بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ
بگفتش خوش بزی چند از غم دوست
بگفتا چون زیم چون جان من اوست
بگفت از عشق جانت در هلاکست
بگفتا عاشقان را زین چه باکست
زهر چش گفت دارای زمانه
جوابی بازدادش عاشقانه
تعجب کرد شه زان استواری
وزان سوزش به چندان پخته کاری
کسی کز عشق درد آشام باشد
اگر پخته نباشد خام باشد
چو دیدش کو وفا را پای دارد
قدم در دوستی بر جای دارد
زبان را داشت زان جولان گری باز
بر آئین دگر شد نکته پرداز
مزاجش را به پوزش راز پرسید
وزان حال پریشان باز پرسید
که چونی وز کجا افتادت این روز
که می سوزد دل من بر تو زین سوز
جوابش داد مرد غم سرشته
که این بود از قضا بر من نبشته
چو باشد دست تقدیرم عناگیر
کجا بیرون توانم شد ز تقدیر
بگفت دیده چون دل مایل افتاد
بلای دیده لابد بر دل افتاد
ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد
که طبعم بنده بود و جانم آزاد
ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل
به پستی هم بران نسبت کند میل
دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش
کش از خاطر کنی عمدا فراموش
چنان آزاد گردی روزکی چند
که ناری بیش یاد این مهر و پیوند
بگفت آن گه توان برجستن از چاه
که تا زانو بود یا تا کمرگاه
اگر چه هست شیرین جان مسکین
ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین
چو از دل رفت شیرین جان چه باشد
چو خصم خانه شد مهمان که باشد
مرا تا جان بود ترکش نگیرم
وگر میرم رها کن تا بمیرم
منه بر جان من بندی که داری
به خسرو گوی هر پندی که داری
هر آن کس کو دهد دیوانه را پند
نخوانندش خردمندان خردمند
گر از لعلش مرا روزیست جامی
رسم زو عاقبت روزی به کامی
وگر نبود ز بختم فتح بابی
گدائی مرده گیر اندر خرابی
چو لوح زندگانی شد ز من پاک
چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک
تو خسرو را نصیحت کن در این درد
که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد
دل شه زین جواب آتش انگیز
به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز
به منزل شد ز کوهستان اندوه
غبار کوه کن بر سینه چون کوه
ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
دل اندر پیش یاران کرد خالی
ندیمان کان سخن در گوش کردند
نبد جای و سخن خاموش کردند
فرو بستند لب در کار شیرین
عجب ماندند از گفتار شیرین
ملک گفت این وجود خاک بنیاد
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد
اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
مبارک نیست خون بی‌گناهان
ور این اندیشه را در خویش گیرم
عجب نبود گر از غیرت بمیرم
بباید رفت راهم را به هنجار
که پایم وارهد ز آشوب این خار
بزرگ امید گفت این سهل کاریست
به مژگان خارم ار در پات خاریست
روان کن هرزه گوئی را که در حال
برو از مردن شیرین زند فال
اگر میرد فتوح خویش گیریم
و گر نه کار دیگر پیش گیریم
خوش آمد شاه را آن چاره سازی
نمودش مرگ آن بیچاره بازی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۰ - رسیدن خبر مرگ فرهاد به شیرین و زاری او
که چون فرهاد روز خود به سر برد
چو شمع صبح دم در سوختن مرد
خلل در عشق شیرین در نیامد
بر آمد جان و شیرین بر نیامد
خبر بردند بر شیرین خون ریز
که خون کوهکن را ریخت پرویز
همه گفتند کاین رسمی نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد
روان شد نازنین کز راه یاری
شهید خویش را گرید به زاری
به بالینگاه او شد با دلی تنگ
به آب دیده شست از خون او سنگ
اشارت کرد تا فرمان برانش
بشستند از گلاب و زعفرانش
کفن کردند و بسپردند غمناک
غریبی را به غربت خانهٔ خاک
بسی بگریست شیرین بر غریبیش
فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش
چه در دست آمد آن نامهربان را
که بی جرمی بکشت آن بی‌زبان را
چو نتوانست خونم را پی افگند
گناهم را سیاست بر وی افگند
چو فردا دست خون در دامن آید
دیت بر خسرو و خون بر من آید
به خدمت بود فرتوتی کهنسال
چو گردون در جهان سوزی شده زال
نگون پشتی ولیکن کژ خرامان
مهی در سلخ و نامش ماه سامان
بهر جا در مصیبت روفته جای
بهر کو در عروسی کوفته پای
گشاده گریهٔ تزویر چون می
هزاران اهرمن حل کرده در وی
فریب انگیزی از گیرائی گفت
که کردی پشه و سیمرغ را جفت
ز داروها که کار آید زنان را
ز ره برده بسی سیمین تنان را
مفرحها ز مروارید و از در
که خوبان را برد هوش از بلا در
گیاهانی به تسخیر ازموده
بهر ذره دو صد ابلیس سوده
چو در گوش آمدش گفتار شیرین
به دندان خست لب زان کار شیرین
که بانو را پرستاری چو من پیش
پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش
به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ
کنم صحرای عالم بر شکر تنگ
شکیبا کرد شیرین را فسونش
نوازشها نمود از حد فزونش
به گرمی داد فرمان تا براند
شکر را شربت شیرین چشاند
عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل
روان شد تا سپاهان میل بر میل
به چاره ره در ایوان شکر کرد
چو موری کو به خوزستان گذر کرد
بیامد تا بر شکر به صد نوش
نهاد از مهربانی حلقه در گوش
چو محرم شد همه شادی و غم را
به مادر خواندگی بر زد علم را
ز شیرین کاری جادو زن پیر
مزاجش با شکر در خورد چون شیر
پری روی از چنان جادو زبانی
جدا بودن نیارستی زمانی
گهیش از عشق خسرو راز گفتی
گهش ز اندوه شیرین باز گفتی
عجوز فتنه باوی روی در روی
درون رفته به شکر موی در موی
چنان افتاد وقتی فرصت کار
که کرد آهنگ می سرو سمن بار
به قدر هفته‌ای در کامرانی
پیاپی داشت دور دوستکانی
بخار باده در سر کرد کارش
صداع انگیز شد مغز از خمارش
فتادش در مزاج از رنج سستی
به بیماری کشیدش تندرستی
ز بالین جستن سرو خرامان
به سامان کاری آمد ماه سامان
به تدبیر آستین بالید و بنشست
همی آمیخت نیرنگی بهر دست
گمان بر اعتمادش بسته بیمار
کبوتر نازک و شاهین ستم کار
چو ناگه یافت آن فرصت که می جست
به نوشین شربتی زهرش فرو شست
قدح پر کرد و در دست شکر داد
لبش را ز آخرین شربت خبر داد
چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش
درون نازکش افتاد در جوش
خرابی یافت اندر قالبش راه
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه
نخست از بی خودی خود را بهش کرد
وداع مادر فرزندکش کرد
که رحمت بر تو باد ای مادر پیر
که در زحمت نکردی هیچ تقصیر
ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش
که امیدم نبود از مادر خویش
کشد تقدیر جان کم نصیبان
گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان
ز من با شرط تعظیمی که دانی
زمین بوسی به بزم خسروانی
به مالی زیر پایش دیده غمناک
بگوئی آسمان را قصهٔ خاک
که ما رفتیم با جان پر امید
ترا جان تازه با دو عمر جاوید
درین گفتن پلک در هم غنودش
درامد خواب مرگ و در ربودش
ز هر چشم انجمن را خون برآمد
نفیر از انجم گردون بر آمد
جوان مردان به سرها خاک کردند
عروسان آستین‌ها چاک کردند
ز مژگان خلق خون دیده پالود
برامد ناله‌های آتش آلود
به خسرو نیز گشت آن قصه روشن
که مهمان شد شکر در سبز گلشن
نشست از سوگواری با تنی چند
به ماتم چاک زد پیراهنی چند
ز نرگس بهر آن سرو خرامان
به خاک افشاند در دامان به دامان
به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد
که به زین خواست نتوان خون فرهاد
عمل‌ها را جزاها در کمین است
جزای آن که من کردم همین است
نکو را نیک و بد را بد شمار است
به پاداش عمل گیتی به کار است
چو خسرو جرم خود را یافت پاداش
پشیمان وار گشت از دیده خون پاش
طمع یک بارگی برداشت از دوست
رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست
ز ارمن در مدائن رفت غمناک
ز حسرت کام خشک و دیده نمناک
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۲ - رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو
چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری
بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد
به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه
پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار
شکیبا بود تا هشیاریی داشت
کفایت را عنان از دست نگذاشت
چو سرها گرم شد از باده‌ای چند
زبان بگشاد با آزاده‌ای چند
که نوروز آمد و گلزار بشگفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت
روان شد باد جام لاله بر دست
خمار نرگس بیمار بشکست
همه کس با حریفی باغ در باغ
مرا در دل ز دوری داغ بر داغ
همه شادند و جانم در عذابست
که می بی روی خوبان زهر ناب است
چو چندی زین سخنها گفت حالی
دل از اندیشه لختی کرد خالی
جنیبت جست و ز دل بار برداشت
ره مشکوی آن دلدار برداشت
روان گشت از شراب لعل سرخوش
ولی از سوز سینه دل پر آتش
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ
ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ
خبر بردند بر سرو گلندام
که طوبی بر در فردوس زد گام
به لرزید از هراس آن دستهٔ گل
کزان سیلاب تندش بشکند پل
شکوه ننگ و نام آواره گردد
لباس عصمتش صد پاره گردد
صواب آن دید رای هوشیارش
که ندهد راه در ایوان بارش
عمل داران درگه را به فرمود
که بشتابند پیش آهنگ شه زود
دویدند آن همه فرمان پذیران
به استقبال شاه تخت گیران
چو آمد بر در قصر دلارام
کزان شیرین سخن شیرین کند کام
دری بر بسته دید و میزبان دور
مه اندر برج عصمت مانده مستور
تعجب کرد و حیران ماند زان کار
که نخل بارور چون گشت بی بار
جهان شب شد به چشم نیم خوابش
که ماند اندر پس کوه آفتابش
به خواری بازگشتن خواست در حال
که خواندش نازنین ز آواز خلخال
ملک را کامد آن آواز در گوش
به جان بی خبر باز آمدش هوش
چو سر بر کرد سوی قصر والا
زمین بوسیده ماه سرو بالا
دمید از هر دو جانب صبح امید
مقابل شد به دلگرمی دو خورشید
پری روی از مژه می ریخت آبی
به روی میهمان میزد گلابی
به نظاره فرو ماندند تا دیر
نمی‌گشت از تماشا چشمشان سیر
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۴ - پاسخ خسرو به شیرین
جوابی با هزاران عذر چون قند
گشاد و کرد شیرین را زبان بند
که ای داروی چشمم خاک کویت
دلم دیوانهٔ زنجیر مویت
ز رخسار تو چشمم باد پر نور
وزان رخسار زیبا چشم بد دور
ترا کز آشنایی صد زیان بود
اگر بیگانه گشتی جای آن بود
منم کز آستانت سر نتابم
وگر تیغم زنی رخ بر نتابم
همی کن هر چه خواهی در حضورم
مکن بهر خدا از خویش دورم
من و شبها و جان محنت اندود
ز لرزانی تنی چون سائه دود
در صبح امیدم بی کلید است
که پایان شب غم ناپدید است
همه روزم بهر سوئی دل و هوش
مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش
همه شب چشم حسرت در ره باد
مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد
ز تو چندین غمم در دل نهانی
هنوزت دوست میدارم که جانی
به زاری گویمت در ساز با من
مباش از پرده سنگ انداز با من
به خسرو گفت کای چشم مرا نور
مباد از روی خوبت چشم من دور
مرا کشتی و من از مهربانی
گهت جان خوانم و گه زندگانی
غمت در من چنان گشت آتش انگیز
که خاکستر شدم زین آتش تیز
هنوز اندر طریق عشق خامم
که می باید هنوز از ننگ و نامم
بسی کوشیدم اندر پرده پوشی
که پوشم ناله‌ها را در خموشی
چه افتاده است نی نومیدم از خویش
که بهر چون توئی سوزم دل ریش
هنوز رخ چو برگ یاسمین است
هنوزم سرو بالا نازنین است
هنوزم گیسوان آشفته کارند
هنوزم آهوان مردم شکارند
هنوز سیب سیمین نارسیداست
هنوزم درج لولو بی کلید است
هنوز ار لب سر خون ریز دارم
هنوز از غمزه پیکان تیز دارم
هنوز اندر سرم صد گونه ناز است
هنوز افسانهٔ زلفم دراز است
مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور
که شیرینم به رویت با همه شور
وگر نه من به حسن آن آفتابم
که نتواند فلک دیدن به خوابم
سر خود گیر کایندر پایگیر است
که افسونت نه با ما جایگیر است
بگفت این و کشید از دل یکی آه
که آتش در گرفت اندر دل شاه
چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید
به گوش خود ز شیرین آه نشنید
فرود آمد ز چشمش سیل اندوه
چو باران بهاری بر سر کوه
کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد
که ابر از گریه دریا را خجل کرد
شکر لب چون شنید این داستان را
شکیبائی نماند آن دلستان را
خرد را خواست با خود پای دارد
به مستوری قدم بر جای دارد
بسی کوشید جان مستندش
نیامد بند بال سودمندش
دل از عقل خیال اندیش برداشت
حجاب نام و ننگ از پیش برداشت
ز بی صبری دوید از پرده بیرون
حیا را مقنع از سر کرده بیرون
چو آمد پیش آن از ردهٔ خویش
پشیمان از خود و از کردهٔ خویش
به زاری پای شه بوسید غمناک
چو آب چشم خود غلطید در خاک
چو شه این دید دودش در سر افتاد
ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد
فتاده هر دو تن تا دیر ماندند
به دل تشنه بدیده سیر ماندند
چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش
صنم بر خاست با صد عذر چون نوش
به خواهش دست زد در دامن شاه
به قصرش برد و خالی کرد درگاه
نماز شام بود و شمع در تاب
که آن خورشید شد مهمان مهتاب
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۵ - غزل سرائی باربد از زبان خسرو
چو فرخ ساعتی باشد که تقدیر
دو عاشق را کند با هم به تدبیر
گهی خوش خوش به شادی جام گیرند
گهی در بزم وصل آرام گیرند
گهی با سرو سنبل دست مالند
گهی افسانهٔ هجران سکالند
گه از لبها نصیب جان ربایند
گه از دلها غبار غم زدایند
کسی کاین خواب بختش راستین است
کلید دولتش در آستین است
بهشت و بوستان بی‌دوست زشتست
به روی دوستان زندان بهشتست
من و جام می و زلف دوتاهت
بهشت و باغ من روی چو ماهت
چو من زان روی گلرنگ شدم شاد
رها کن سرخ گل را برد باد
چو در آغوشم آمد سرو گل روی
ممان گو هیچ سروی بر لب جوی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۸ - زفاف خسرو و شیرین
چو مه در جلوه شد با نازنینان
به خلوت رفت از آن خلوت نشینان
نهان گشت از پی عاشق نوازی
کز آب گل کند گل را نمازی
حریر آبگون بر ماه بر بست
به گیسو چشم بد را راه بر بست
مکلل زیوری در خورد شاهان
بهای هر دری خرج سپاهان
بر آن بالای شه را رای پوشید
عروسانه ز سر تا پای پوشید
ز بر پوشی ز مروارید شب تاب
به دوش افگند چون پروین به مهتاب
رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد
به یک خنده جهانی پر شکر کرد
برون آمد چو از ابر آفتابی
موکل کرده بر هر غمزه خوابی
دو لب هم انگبین هم باده در دست
دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست
خمار نرگسش در فتنه جوئی
میان خواب و بیداریست گوئی
لبی از چشمهٔ حیوان سرشته
هلاک عاشقان بر وی نوشته
به لب زان خندهٔ شیرین مهیا
حیات افزای مردم چون مسیحا
ز مستی زلف را در هم شکسته
هزاران توبه در هر خم شکسته
تبی کز دیدن آن شکل و رفتار
به بستی زاهد صد ساله زنار
اشارت کرد سوی کار فرمای
که از نامحرمان خالی کند جای
پریدند آن همه مرغان دمساز
تذروی ماند و پس در چنگل باز
دو عاشق را فرار از دل برفتاد
نشاط کامرانی در سر افتاد
گرفته دست یکدیگر چو مستان
شدند از بزمگه سوی شبستان
نخست آن تشنه لب خشک بی تاب
دهن را ز آب حیوان کرد سیراب
چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش
کشید آن سرو را چون گل در آغوش
چنان در بر گرفت آن قامت راست
که نقش پرنیانش از پوست برخاست
خدنگی زد بدان آهوی بد رام
که خون پخته جست از نافهٔ خام
به تیزی در عقیق الماس می راند
نهالی در شکاف غنچه بنشاند
ز حلقه در دل شب تیر می جست
که گلگونش به جوی شیر می جست
نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود
رو از فرهاد پرسش کن که چون بود
رهش بر سرمه دان عاج می شد
ز میلش سرمه دان تاراج می شد
خضر سیراب گشت اندر سیاهی
چکید آب حیات از کام ماهی
دهانش بر دهان و نوش بر نوش
میانش بر میان و دوش بر دوش
فرو خفتند هر دو سرو آزاد
چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۰ - آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی
دندانه گشای قفل این راز
زین گونه در سخن کند باز
کان روز که زاد قیس فرخ
رخشنده شد آن قبیله را رخ
زان نور خجستهٔ شب افروز
بر عامریان خجسته شد روز
بنشست پدر به شادمانی
بگشاد دری به مهمانی
واندر پس پرده مادرش نیز
آراست ز صفه تا به دهلیز
خوبان قبیله را طلب کرد
آفاق ز نغمه بر طرف کرد
جستند حکیم طالع اندیش
کاگه کند از حکایت پیش
دانا بشمار خود نظر کرد
گفت آنچه سر از شمار بر کرد
کاین طفل مبارک اختر خوب
یوسف صفتی شود چو یعقوب
با آنکه ز گردش زمانه
در فضل و هنر شود یگانه
لیکن فتدش گهٔ جوانی
در سر هوسی، چنانکه دانی
از عشق بتی نژند گردد
دیوانه و مستمند گردد
اندیشه چنان کند به زارش
کاز دست رود عنان کارش
مادر پدر از چنین شماری
ماندند، دمی، به خار خاری
لیکن ز نشاط روی فرزند
گشتند، بهر چه هست، خرسند
آن نکته به سهل بر گرفتند
و آیین طرب ز سر گرفتند
یک چند چو دور چرخ در گشت
آن گلبن تر شگفته‌تر گشت
سالش به شمار پنجم افتاد
زو نور به چرخ و انجم افتاد
شد تازه، چو نیم رسته سروی
یا بال دمیده نو تذروی
نزد همه شد به هوشمندی
چون مردم دیده، ز ارجمندی
زیرک دلیش چو باز خواندند
در پیش معلمش نشاندند
دانای رقم ز بهر تعلیم
کردش به کنار تخته تسلیم
جهد ادبش بدان چه دانست
می کرد چنانچ می توانست
آراسته مکتبی چو باغی
هر لاله درو، چو شب چراغی
زین سوی نشسته کودکی چند
آزاده و زیرک و خردمند
زان سوی ز دختران چون حور
مسجد شده چون بهشت پر نور
هر تازه رخی چو دستهٔ گل
بر گل زده جنتهای سنبل
بود از صف آن بتان چون ماه
ماهی، زده آفتاب را، راه
لیلی نامی که مه غلامش
خالش نقطی ز نقش نامش
مشعل کش آفتاب و انجم
دیوانه کن پری و مردم
سلطان شکر لبان آفاق
لشکر شکن شکیب عشاق
سر تا به قدم کرشمه و ناز
هر سر کش حسن و هم سرانداز
نازی و هزار فتنه در دهر
چشمی و هزار کشته در شهر
نی بت که چراغ بت پرستان
طاوس بهشت و کبک بستان
اندر صف آن بتان شیرین
چون زهره به ثور و مه به پروین
زانو زده قیس در دگر سوی
هم چرب زبان و هم سخن گوی
نازک چو نهال نو دمیده
خوش طبع و لطیف و آرمیده
شیرین سخنی که هوش می‌برد
رونق ز شکر فروش می‌برد
وان لاله رخان ارغوان ساق
نیز از دل و جانش گشته مشتاق
ایشان همه را بقیس میلی
وان سوخته در هوای لیلی
لیلی خود ازو خراب جان تر
گشته نفس از نفس گران‌تر
هر دو به نظاره روی در روی
در رفته خیال موی در موی
لب مانده ز گفت و زبان هم
دل گشته بهم یکی و جان هم
این زو به غم و گداز مانده
دل بسته و دیده باز مانده
وان کرده نظر به روی این گرم
وافگنده ز دیده برقع شرم
این گفته غم خود از رخ زرد
او داده جوابش از از دم سرد
این دیده درو به چشم پاکی
او نیز، ولی به شرمناکی
این گشته به آب دیدگان مست
او شسته ز جان خویشتن دست
این کام خود از فغان خود دوخت
او، سینهٔ خود، ز آه خود سوخت
سلطان خرد برون شد از تخت
هم خانه به باد داد و هم رخت
فریاد شبان بمانده از کار
میش آبله پای و گرگ خون‌خوار
مستان ز شراب خانه جسته
خم بر سر محتسب شکسته
مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنگ شرابی
از خون جگر شراب می‌خورد
وز پهلوی خود کباب می‌خورد
دزدیده درو نگاه می‌کرد
می‌دید ز دور و آه می‌کرد
می‌بود ز نیک و بد هراسش
می‌داشت خرد هنوز پاسش
اندیشه هنوز خام بودش
دل در غم ننگ و نام بودش
چون لاله، جبین شگفته می‌داشت
داغی به جگر، نهفته می‌داشت
می‌سوخت چو شمع با رخ زرد
در گریه و سوز خنده می‌کرد
دانا رقمش به تخته می‌جست
او تخته به آب دیده می‌شست
استاد، سخن ز علم می‌راند
او جمله کتاب عشق می‌خواند
وان لعبت دردمند دل تنگ
دل داده به باد و مانده بی سنگ
خون دلش از صفای سینه
پیدا چو می اندر آب گینه
بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت
و آتش به دلش گرفته می‌سوخت
هر چند که غنچه بود سر بست
می‌کرد ز بوی خلق را مست
بودند به زاری آن دو غم خوار
در چنبر یکدگر گرفتار
یاران که به هر کناره بودند
دزدیده در آن نظاره بودند
می‌کرد دو سینه جوش بر جوش
می‌رفت دو قصه گوش بر گوش
این داشت فسانه در مدارا
او گفت حکایت آشکارا
رازی که ز سینها بجوشد
او باز کند گر این بپوشد
باشد چو خریطه پر ز سوزن
بندی دهنش، جهد ز روزن
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۱ - پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشهٔ محنت، پای در گل کردن
چون رفت به گوش هر کس این راز
وز هر طرفی برآمد آواز
کازاده جوانی از فلان کوی
شد شیفتهٔ فلان پری روی
در مکتب عشق شد غلامش
خواند شب و روز لوح نامش
مقصود وی آن بت یگانه است
وآن درس تعلمش بهانه‌است
زو هر چه شنید یاد گیرد
تعلیم دگر به باد گیرد
آموختنش، کجا بود هوش؟!
کاموخته می‌کند فراموش
زین قصه، بهر در سرایی
می‌رفت نهفته ماجرایی
تاگشت ز گفت و گوی اوباش
بر مادر لیلی این خبر فاش
ما در ز نهیب شرم اغیار
بنشست به گوشه‌ای دل افگار
زان آتش ده زبانه ترسید
وز سرزنش زمانه ترسید
فرزند خجسته را نهانی
بنشاند ز راه مهربانی
گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور
از روی تو باد چشم بد دور
دانی که جهان فریب ناکست
آسودگیش غم و هلاکست
هر کاسه که خوان دهر، دارد
پنهان، به نواله، زهر دارد
هر سرخ گلی که در بهاریست
در دامن او نهفته خاریست
تو ساده مزاجی و تنگ دل
وز نیک و بد زمانه غافل
چون اهل زمانه را وفا نیست
ز ایشان طلب وفا روا نیست
هان تا نکنی عنان دل سست
کافتاده خلاص کم توان جست
القصه شنیده‌ام که جایی
داری نظری به آشنایی
ترسم که چو گردد این خبر فاش
بد نام شوی میان اوباش
آتش که به شاخ ارزن افتد
زود ار نکشی، به خرمن افتد
با این تن پاک و گوهر پاک
آلوده چرا شوی بهر خاک؟
جایی منشین که چو نهی پای
تهمت زده خیزی، از چنان جای
چون شهره شود عروس معصوم،
پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟
آن کس که مگس ز کاسه راند
ناخوردن و خوردنش که داند؟
عشق ار چه بود به صدق و پاکی
خالی نبود ز شرمناکی
آوازه چو گشت در جهان عام
صرفه نکند کسی به دشنام
گردم نزنند کاردانان
چون باز رهی ز بد گمانان؟
مادر به حدیث نیک خواهی
لیلی به هلاک و سینه گاهی
بر زانوی درد سر نهاده
لب بسته و خون دل گشاده
با سوختگان حدیث پرهیز
روغن بود اندر آتش تیز
بیمار ز هر چه داری اش باز
لب را به همان خورش کند ساز
مادر چو شناخت کاو اسیرست
وآن کن مکنش، نه جایگیرست
تن زد ز نصیحتی که می‌گفت
گفت آن خبر نهفته با جفت
بشنید پدر چو حال فرزند
گم شد ز خجالت و سرافگند
فرمود که سرو نوبهاری
در پرده چو گل شود حصاری
از پرده برون سخن نراند
خواند پس پرده هر چه خواند
مه را به سرای بند کردند
دیوار سرا بلند کردند
او ماند به کنج حجره دلتنگ
می‌دارد ز گریه خاک را رنگ
هر ناله که عاشقانه می‌زد
آتش ز لبش زبانه می‌زد
شد خانه ز آه آتش اندود
چون تربت مجرمان پر از دود
صبری نه که دل به راه دارد
واندیشه به دل نگاه دارد
یاری نه که سینه را بکاود
خونابهٔ دل برون تراود
با زیستنی چنان که دانی
می‌بود به مرگ و زندگانی
هر چند که مادر از سر سوز
می‌بود به نزد او شب و روز
لیک آنکه ورا هوای یارست،
با مادر و با پدر چه کارست!؟
نی خویش ز دوست باشد افزون
کاین جان عزیز باشد، آن خون،
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۲ - خراب شدن مجنون به اول دور عشق، و از مستی، در پایهاء کو افتادن، و خبر یافتن پدر، وسوی آن بی خبر دویدن، و از آب دیده و باد سینه سلسله در پای مجنون کردن، و زنجیر کشانش پیش مادر آوردن
چون ماند پری‌وش حصاری
در حجرهٔ غم به سوگواری
قیس از هوس جمال دلبند
در درس ادب دوید یک چند
در گوشهٔ صحن و کنج دیوار
می‌کرد سرود عشق تکرار
بی صرفه همی شتافت چون کور
بی رشته همی تنید چون مور
آهی به جگر فرود می‌خورد
والماس به سینه خرد می‌کرد
زین گونه به چاره‌ای که دانست
می‌کرد شکیب تاتوانست
چون سیل غمش رسید بر فرق
از پرده برون فتاد چون برق
بیرون شد و کرد پیرهن چاک
و افگند به تارک از زمین خاک
گریان به زمین فتاد بی تاب
بر خاک، مراغه کرد چون آب
برداشت ز خانه راه صحرا
چون خضر نمود میل خضرا
می‌رفت چو باد کوه بر کوه
خلقی ز پسش دوان به انبوه
هر کس ز لطافت جوانیش
می‌خورد، فسوس زندگانیش
اینش ز درونه پند می‌داد
وانش به جفا گزند می‌داد
طفلان به نظاره سنگ در دست
اینش زد و آن شکست و آن خست
با این شغبی که در گذر بود
دیوانه ز خویش بی خبر بود
می‌راند ز آب دیده رودی
می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی
می‌زد ز درون جان دم سرد
زآن باد چو ریگ رقص می‌کرد
چون گشت یقین که مرد دل ریش
دارد سفری دراز در پیش
زین غم همه در گداز گشتند
گریان به قبیله باز گشتند
رازش به زمانه عام کردند
مجنون زمانش نام کردند
بردند خبر ز روزگارش
سوی پدر بزرگوارش
کان رو که تو می‌فشاندیش گرد
ز آسیب زمانه لطمه‌ای خورد
گر در پی او شوی به پرواز
باشد که هنوز یابیش باز
پیر از خبری چنان جگر دوز
زد نعرهٔ از درون پر سوز
خون از جگر دریده می‌ریخت
نی نی که جگر ز دیده می‌ریخت
هر جا جگرش به چشم تر بود
کش دل سوی گوشه جگر بود
از دم همه خون جگر همی کرد
و ز بی جگری جگر همی خورد
اشکش به جگر نمک نه کم داشت
گویی نمک و جگر بهم داشت
وان مادر دردمند پر جوش
کان قصه شنید گشت بی هوش
غلطید به خاک تیره مویان
آن گمشده را به خاک جویان
موی از دل ناامید می‌کند
پیچه ز سر سپید می‌کند
بیچاره پدر دوید بیرون
همراه سرشک و همدمش خون
می‌رفت ز سوز دل شتابان
فریاد کنان بهر بیابان
چون گشت بسی به دشت و کهسار
از کوه شنید نالهٔ زار
اندر پی آن ترانه زد گام
افگنده ز اشک، باده در جام
دریافت حریف را چو مستان
با زمزمهٔ هزار دستان
می‌گفت دران فراق خون ریز
با خود غزلی جراحت انگیز
چون چشم پدر فتاد بر وی
شد سست ز سختی غمش پی
چون سوختگان دوید سویش
بنشست به گریه پیش رویش
دیدش چو چراغ مرده بی‌نور
دور از من و تو، ز خویشتن دور
چون روی پدر بدید فرزند
لختی دل پاره یافت پیوند
خم کرد تن ستم رسیده
مالید به پای پیر دیده
پیر، از جگر کباب گشته
رخ شست، به خون آب گشته
بگریست برو به خسته جانی
بوسید سرش به مهربانی
می‌سوخت به زاری از گزندش
می‌داد ز سوز سینه پندش:
کای شمع دل و چراغ دیده
وی میوهٔ جان و باغ دیده
با آن خردی که داشت رایت،
چون در وحل اوفتاد پایت؟
درد که نهاد بر تو این بار؟
سودای که کرد با تو این کار؟
باد که وزید بر چراغت؟
آه که به سینه کرد داغت؟
بودم به گمان که گاه پیری
مونس شوی ام به دستگیری
رو در که کنم که در چنین سوز؟
روزی به شب آرم اندرین روز
دریاب که عمر بر سر آمد
طوفان اجل به سر در آمد
پیری هوس جوانیم برد
مرگ آمد و زندگانیم برد
چندین نه بس است تخلی دهر؟
دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟
آتش که به شعله خوی دارد،
روغن زدنش چه روی دارد؟
من خود ز زمانه پا براهم،
تو رشته چه می‌بری به چاهم؟
تنگست دلم، مپوی چندین
دل تنگی من مجوی چندین
ای جان پدر، به خانه باز آی
وی مرغ، به آشیانه باز آی
بشتاب که نادرین غم آباد
پیش از اجلم رسی به فریاد
زین پس که بجستنم شتابی
جوئیم بسی، ولی نیابی
وان مادر تو که در نقابست
او هم ز غمت چو من خرابست
زان پیش که دیده را کند پیش،
محروم مدارش از رخ خویش
ماییم دو تیره روز بی کس
یک دیده به چشم ما تویی، بس
مپسند که از جمال تو دور
بی دیده شویم و بلکه بی نور
آخر پدر توام، نه اغیار
بیگانه مشو چنین به یک بار
بیمار اگر چه دردناکست
بیمار پرست در هلاکست
ز آنجا که یکیست خون و پیوند
مرگ پدرست رنج فرزند
ز آزردن دست و پا توان زیست،
ز آزار جگر توان زیست؟
این جای نه جای تست، برخیز
وین کار نه کار تست، بگریز
گیرم که به غم زبون توان بود،
بی خانه و جای، چون توان بود؟
گر زآن منی، از آن من باش
ور نه به مراد خویشتن باش
هر چند که عشق جمله در دست
نیرو شکن صلاح مردست
مرد ار چه به سوزدش، همه تن
دودی ندهد، برون ز روزن
مسپار بدست دیو تن را
گرد آر عنان خویشتن را
زین غم همه گر مراد یارست
غم هیچ مخور که در کنارست
گر بر مه آسمان نهی هوش
کوشم که رسانمت در آغوش
آن مه که دلت ازو خرابست
لیلیست نه آخر آفتابست
ننشینم تا به چاره و رای
با او ننشانمت به یک جای
لیکن نکنی چو دیو را بند
دیوانه نشد سزای پیوند
این دیو دلی رها کن از خوی
مردم شو و راه مردمی جوی
تا بود که ز عون بخت پر نور
هم خوابه شود فرشته با حور!
مجنون چو نوید کام بشنود
بنشست ز مغزش اندکی دود
با پیر به شرم گفت گریان
کای ز آتش من دل تو بریان
از من به من آنچه یک گزندست
دانم که ترا هزار چندست
لیکن چکنم، که نفس خود کام
از حیله و دم نمی‌شود رام
خوگیر، که از بلا گریزم،
از بند قضا کجا گریزم؟
بی چاره وجود سست تدبیر
مرغیست به ریسمان تقدیر
آن روز که بودم از غم آزاد
می‌بود برای خود دلم شاد
و اکنون که نه بر فرار خویشم
این هم نه باختیار خویشم
پروانهٔ شمع را که فرمود
کاو از تن خود برآورد دود؟
آنک آفت آسمان نداند
داند چو دران شکنجه ماند
گر کار به دست خویش بودی
کار همه خلق پیش بودی
چون نیست ز مردم آنچه زاید
تسلیم شدم بهر چه آید
تا یاری جان به قالبم هست
جان بدهم و یار ندهم از دست
با همسر او شوم چو افسر
یا در سر کار او کنم سر
های ای پدر من و سر من
من گوهر تو تو افسر من
زین گونه که بهر من دویدی
آزرده شدی و رنج دیدی
غم خوارگیم فگندت از زیست
ور تو نخوری غم، دگر کیست؟
زین غم چو مرا قرار بر تست
غم زآن منست و بار بر تست
درد دل خسته را دوا کن
وآن وعده که کرده‌ای وفا کن!
پذرفت پدر که سخت کوشد
کالا خرد و درم فروشد
آن چاره کند که تا تواند
دیوانه به ماه نور ساند
مجنون به وثیقتی چنان چست
شد با پدر و رضای او جست
با هم دو ستم کش زمانه
رفتند ز دشت سوی خانه
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۳ - تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن
گویندهٔ حکایت آن چنان کرد
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
می‌راند مگس ز روی خوانش
می‌داد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
می‌خورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
می‌سوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۴ - توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن
پیر از دل دردمند برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
می‌رفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پرده‌ای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، می‌کند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۵ - شمشیر کشیدن نوفل، از جهت جفت مجنون، و در سواد لیلی کوکبه آراستن، و در قتال مردان کوشیدن
خوانندهٔ حرف آشنایی
زین گونه کند سخن سرایی
کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته
چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید
شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد
کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود
چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی
از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار
هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده
افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و می‌سوخت
چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی
بنواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید
پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود
چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری
او خود غم او ز پیش دانست
وان مصلحت، آن خویش دانست
قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:
کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت
گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر
شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال
بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:
کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟
کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست
کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست
گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد
زان گونه زبون نه‌ایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز
چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد
فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه
ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!
پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ
لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست
خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند
گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه می‌درود و می‌کشت
مرگ آمد و جان ز سینه می‌روفت
بر نغمهٔ تیر، پای می‌کوفت
بر رسم عرب به جهد و ناورد
می‌کرد ستیزه مرد با مرد
شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری
هر سو که فکند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد
زان کینه که بی دریغ می‌رفت
یک هفته دو رویه تیغ می‌رفت
خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزه‌کاری
گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران
چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب
خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد
مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه
بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان
بگرفت عنان مرکبش سخت
می‌سوخت زخام کاری بخت
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار
گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش
یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد
بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
کزوی دل دوستان کنی ریش!
نوفل چو شنید گفت مجنون
از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر
در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۶ - دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسهٔ نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستارهٔ مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن
توقیع کش مثال این حرف
در نامه، سخن چنین کند صرف
کان سوختهٔ خراب سینه
اورنگ نشین بی خزینه
از نوفلیان چو بی غرض ماند
لختی ز فراق در مرض ماند
چون پیکرش از نشان نستی
آمد قدری به تن درستی
باز از وطن خرد برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
می‌گشت به گرد و کوه و صحرا
چون خضر، به روضهای خضرا
نی دل خوش و نی خرد فراهم
دیوانه و دیو هر دو با هم
هجرش زده تیر بر نشانه
غم یافته مرگ را بهانه
یاران به تأسف از چنان یار
خویشان به تحیر از چنان کار
او دشت گرفته زار و دل ریش
دشمن به ملامت از پس و پیش
مسکین پدرش به چاره سازی
چون شمع به خویشتن گدازی
هر جا که نشست زار بگریست،
بی گریهٔ زار در جهان کیست؟
وآن مادر خستهٔ جگر سوز
شب رنگ شده، ز بخت بد روز
روزی طربش به شب رسیده
خون جگرش به لب رسیده
روزی ز زبان راست بازی
در گوش پدر رسید رازی
کز مهر و وفای آن یگانه
کاندر همه دهر شد فسانه
زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست
گوید که: اگر دل آیدش باز
من دخت خودش دهم به صد ناز
پیر از خبری چنان دل انگیز
بر سوخته شد، چو آتش تیز
دیدش سر و تن ز سنگ خسته
چهره ورم و جبین شکسته
پیراهن پاره پاره چون گل
خونابه چکان ز دیده چون مل
از تف هوا چو دود گشته
پشتش ز زمین کبود گشته
اول ز دو دیده سیل خون ریخت
وانگه نمک از جگر برون ریخت:
کای چشم من و چراغ دیده
تو از من و من ز خود رمیده
دارم دل خسته درد پرورد
درمان دلم تویی برین درد
تو دشت گرفته را رو بی حال
مسکین دل مادرت به دنبال
زینگونه که از تو در بلائیم
دیوانه تو نیستی که مائیم
دریاب که عزم کوچ کردم
نزدیک شد آفتاب زردم
انگار گل تو را خزان برد
وآن هم نفسی که داشتی، مرد
یاری که نیایدت در آغوش
آن به که ز دل کنی فراموش
شاخی که برش نه زود باشد
هیزم بود ار چه عود باشد
بید، ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه
تو شاخ رسیده گشتی و تر
نی سایه به مادهی و نی بر
چون عشق بود به دل ، صوابست
مه در شب تیره آفتابست
نوفل که به مهر تست منسوب
دارد پس پرده دختری خوب
در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطرهٔ آب آسمان پاک
خورشید رخی خدیجه نامش
پرورده به عصمتی تمامش
جویندش و نوفل، از تکبر،
در رشتهٔ کس، نه بندد آن در
زان رسم وفا که در تو دیدست
پیوند ترا به جان خریدست
در دل، همه صحبت تو جوید
وز شرم، بروی تو نگوید
پرسد خبر تو گاه و بی گاه
هم معتقدست و هم نکوخواه
گر سر به رضاء ما کنی راست
آن خواست از آن توست، بی‌خواست
هم مادر امید خاص یابد
هم جان پدر خلاص یابد
ور خود زنی از خلاف تیری،
بی جان شده گیر، زال و پیری
گفتیم به تو غم نهانی
از ما سخنی، دگر تو دانی!
دیوانه که این حدیث بشنید
دیوانگیش ز سر بجنبید
می‌خواست که از درون پر سوز
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
لیکن، چو فسون پیر بد چست
کرد از دم سخت دیوار سست
در پای پدر فتاد فرزند
گفت ای دم تو مرا زبان بند
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
از رای تو، روی چون توان یافت؟
اینست چو خواهش الهی
تن در دادم بهر چه خواهی!
مادر پدر از چنان جوابی
بر آتش دل زدند آبی
رفتند ز خانه بامدادان
پیش پدر عروس شادان
بستند کمر بجست و جویی
کردند سپرده گفت و گویی
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
رفتند بسوی خانه خرم
بردند ظرایف عروسی
بغدادی و مغربی و روسی
اسباب نشاط و مایهٔ سور
شهد و شکر و گلاب و کافور
بنشست فقیه عیسوی دم
بنیاد نکاح کرد محکم
شد جلوه نما بت حصاری
چون گل ز نسیم نوبهاری
نازک بدنی چو در مکنون
مجنون کن صد هزار مجنون
هر کس به هوس نگاه می‌کرد
مجنون می‌دید و آه می‌کرد
هر کس صفت جمال می‌گفت
مجنون سخن از خیال می‌گفت
هر کس گهری خریده می‌ریخت
مجنون ز سرشک دیده می‌ریخت
هر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون به هوای یار خود بود
هر کس شمعی بسوز برداشت
مجنون همه سوز در جگر داشت
او قصهٔ جان ریش می‌خواند
و افسون خلاص خویش می‌خواند
می‌کرد به سینه یاد دل خواه
می‌شست به گریه دست از آن ماه
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
مطرب ز طرب ترانه می‌زد
او نالهٔ عاشقانه می‌زد
چون کرد عروس جلوهٔ حور
در پردهٔ مهد گشت مستور
چون شد، گهٔ آنکه، خرم و شاد
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
دیوانه به درد خود گرفتار
حیران شده ماه نو در آن کار
نی او همه شب غنود از سوز
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
بر بویی گلی که بود یارش
دامن نگرفت هیچ خارش
بر نجد شد و طواف می‌کرد
با خاطر خود مصاف می‌کرد
سوزان غزلی که دل کند ریش
می‌خواند به حسب حالت خویش
مادر که شنید قصهٔ دوش
سوی پدرش دوید بی‌هوش
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
دامن ز سرشک لاله‌گون کرد
بی‌چاره پدر ز پا در افتاد
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
گشتند موافقان و خوشان
زین واقعه جمله دل پریشان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۷ - شنیدن لیلی، آوازهای دف تزویج مجنون، و ازان حرارت سوخته شدن
گویندهٔ این کهن فسانه
زان شعله چنین کشد زبانه
کان شمع نهان گداز شب خیز
پروانه صفت بر آتش تیز
کبکی که شکسته بال باشد
شاهین زندش چه حال باشد
چون غم زده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر
بس کانده سینه شد فزونش
از دل به دهن رسید خونش
تیمار دلش، به جان نگنجید
جان خود چه، که در جهان نگنجید
شد در پی آنکه دل بکاود
وز غم قدری برون تراود
کاغذ طلبید و خامه برداشت
ترتیب سواد نامه برداشت
سودای جگر به نامه می‌ریخت
خونابه ز نوک خامه می‌ریخت
کاغذ چو تمام شد، نوردش
از خون دو دیده مهر کردش
وانگه طلبید قاصدی چست
کز باد به تک حریف می‌جست
دادش که: ببر بر آن خرابش
باز آور به من رسان جوابش
قاصد شد و آن صحیفه را برد
وآنجا که سپردنیست، بسپرد
مجنون، که بدید نامهٔ دوست
می‌خواست برون فتادن از پوست
دید از قلم جراحت انگیز
در دوده سرشته آتش تیز
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۸ - نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن
آغاز صحیفهٔ معانی
بر نام خدای جاودانی
آن را که هدایتی رساند
اندازه کرا، که واستاند
وآن را که کند ز روشنی دور
آن کیست که باز بخشدش نور
وآنگه ز خراش سینهٔ خویش
خونابه فشانده از دل ریش
کاین نامه که هست چون نگاری
از دلشده‌ای، به بی‌قراری
یعنی ز من ستم رسیده
نزدیک تو ای رسن بریده
ای عاشق دور مانده، چونی؟
وی شمع ز نور مانده، چونی؟
چونست سرت به بالش خاک؟
خون از رخ تو که می‌کند پاک؟
روزت دانم که شب نشانست
شبهای سیاه بر چه سانست؟
از من به که می‌بری حکایت؟
یا خود ز که می‌کنی شکایت؟
تکیه بدر که می‌کنی خواست؟
بالین گه تو که می‌کند راست؟
دردت ز منست گر چه حالی
من نیز نیم ز درد خالی
شمعی که بر آتش است تا روز
پروانه کش است و خویشتن سوز
چون ز آتش تیز پرنیان سوخت
از سوزن و رشته کی توان دوخت
بگداخت، ز سوز دل، وجودم
وز اوج فلک، گذشت دودم
تو گر چه ز عشق تنگ باری
باری قدمی فراخ داری
گر پیشروان شوی و گر پس
دستی نزند به دامنت کس
مسکین، من مستمند بندی
موقوف سرای دردمندی
خو کرده به گوشهٔ ندامت
زندانی درد، تا قیامت
پروردهٔ غم شدست جانم
فرسود محنت استخوانم
تا بستر تو زمین شنیدم
من نیز همان زمین گزیدم
گشتم به یگانگی چنان چست
کاین هستی من ز هستی تست
هر خاری که پای تو کند ریش
من از دل خود برون کشم نیش
هر تاب که بر تو زآفتاب است
سوزش همه بر من خراب است
هر آبله کافتدت به رفتار
از دیدهٔ من تراود آزار
هر سنگ که پهلوی توخسته‌ست
اینک تن من از آن شکسته‌ست
هر باد که از ره تو خیزد
در سینهٔ من غبار بیزد
من بی تو، چنین به غم نشسته
از هر که به جز تو، روی بسته
ای خار، چو پهلویش کنی ریش
از آتش آه من بیندیش
ای گرد، چو بر تنش نشینی
باران سرشک من ببینی
رو، ای دم سرد من، به راهش
خاشاک به چین ز تکیه‌گاهش
اینم نه گمان که یار دلسوز
شبها به وصال می‌کند روز
در کیو دگر همی‌زند گام
با یار دگر همی‌کشد جام
گر یار نو آمدت در آغوش
از یار کهن مکن فراموش
بیگانه مشو چنین به یکبار
آخر حق صحبتی نگه‌دار
گر باده و گر خمار بودیم،
روزی، نه من و تو یار بودیم؟
گر لاله و سرو در شمار است،
آخر خس و خار هم به کارست!
گیرم که تراست لعل در چنگ
مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ
دیدی که به معرض هلاکم
چون باد برون شدی ز خاکم
بیگانه صفت خرام کردی
بیگانگی تمام کردی
بسیار می جفا چشیدی
بی‌خوابی و بی‌دلی کشیدی
اکنون که به وصل خفته‌ای شاد،
هم خوابهٔ نو مبارکت باد!
با این همه دوستدار و یاریم
با یار تو نیز دوستداریم
بخت من، اگر ز من شد آزاد
آنرا که رسید، یار او باد
او گر چه که دشمنیست در پوست
از دوستیت گرفتمش دوست
آن یار که دوست داشت یارم
دشمن بوم ار نه، دوست دارم
درد تو رفیق جان من باد
هم خوابهٔ خاکدان من باد
چون خوانده شد این ورق تمامی
دل سوخته پخته شد ز خامی
غلتید میان خاک لختی
چون باد زده کهن درختی
پس قاصد نامه را بفرمود
کآرد قلمی و کاغذی، زود
قاصد بسوی قبیله شد راست
و آورد و سپردش آنچه درخواست
دیوانه ز راز پرده برداشت
می‌ریخت غمی که در جگر داشت
اول بگهٔ قلم گزاری
کرد از سر خستگی و زاری