عبارات مورد جستجو در ۲۵ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۹- تاریخ وفات میرزا محمد خان سپهسالار
چو ناکام ای سپهسالار ایران
به عقبی رخت از دنیا کشیدی
اموردیگران فرصت ندادت
به فکر کار خویش اکنون فتیدی
ز نار و جنت آنچت گفته بودند
تمامش را به رأی العین دیدی
بر ما بود مشکوک آن سخن ها
کمابیش آنچه صدقش را رسیدی
به تاریخ وفاتت صرف امید
صفایی گفت از غم ها رهیدی
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...



زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.



دیری‌ست عابری نگذشته‌ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...

فکرم به جُست‌وجوی سحر راه می‌کشد
اما سحر کجا!

در خلوتی که هست،
نه شاخه‌یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.
حتا نمی‌کند سگی از دور شیونی
حتا نمی‌کند خَسی از باد جنبشی...

غولِ سکوت می‌گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی‌زند...

از شوق می‌کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می‌کند.
می‌سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته‌ام را
در خاک می‌کند.



هست آنچه بوده است:

شوقِ سحر نمی‌دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی‌خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده‌ست از اذان.

مانده‌ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی‌خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی‌خیال:
بینایی‌ام مگر شده از چشمِ روشنم.


۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟

شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟



من آن خاکسترِ سردم که در من
شعله‌ی همه عصیان‌هاست،

من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفان‌هاست،

من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمان‌هاست.

۱۳۳۱

احمد شاملو : آیدا در آینه
چهار سرود برای آيدا
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا می‌باید که در این خمِ راه
در انتظاری تاب‌سوز
سایه‌گاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری به‌دیرانجامیده باز می‌آید.

به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.

از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.



مسافرِ چشم‌به‌راهی‌های من
بی‌گاهان از راه بخواهد رسید.

ای همه‌ی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
به‌اعتماد
نامِ خود را
با تو می‌گویم
کلیدِ خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نانِ شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌روم؟



کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲


۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه می‌کند؟
یا اگر خود فرشته‌یی‌ست
از دامِ کدام اهرمن‌ات
بدینگونه
هُشدار می‌دهد؟

تردیدی‌ست این؟
یا خود
گام‌ْصدای بازپسین قدم‌هاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود می‌آیی؟

۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲


۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسه‌های تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغ‌اند
و پستان‌هایت کندوی کوهستان‌هاست
و تنت
رازی‌ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با من‌اش در میان می‌گذارند.

تنِ تو آهنگی‌ست
و تنِ من کلمه‌یی که در آن می‌نشیند
تا نغمه‌یی در وجود آید:
سرودی که تداوم را می‌تپد.

در نگاهت همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوتت همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

مهدی اخوان ثالث : زمستان
لحظه
همه گویند که: تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می‌ترسم، یارب
نکند راست بگویند؟