عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عقل، تاجر راه آخرت
بدان که عقل در بدن آدمی به منزله تاجر راه آخرت است و سرمایه او عمر است و نفس، معین و یاور اوست در این تجارت، پس آن به جای شریک یا غلام او است که به سرمایه او تجارت می کند و نفع این تجارت، تحصیل اخلاق حسنه و صفات فاضله و اعمال صالحه است، که وسیله رسیدن به نعیم ابدی و سعادت سرمدی است و نقصان او کسب اوصاف رذیله و ارتکاب معاصی است که باعث وصول درکات جحیم و عذاب الیم است و موسم این تجارت، ایام زندگانی است و بازار آن، دنیا است.
همچنان که هر تاجری ابتدا با شریک یا غلام خود شرط و پیمان می کند که چه معامله بکند و چه نکند و به چه قیمت بخرد و به چه قیمت بفروشد و بعد از آن خود مراقب احوال او می گردد و از هر طرف مترصد و متوجه اوست که از شرط تجاوز نکند و پیمان را نشکند و مایه را تلف نکند و اگر جایی خطایی از او دید او را آگاه می سازد و منع او می کند و بعد از اینها حساب او را می رسد و نفع و نقصان او را ملاحظه می کند.
و بعد از اینها اگر در تجارت تقصیر کرده است و خیانتی از او سر زده است و سرمایه را تلف کرده است او را مواخذه می کند و غرامت از او می ستاند همچنین عقل انسانی باید در شرکت نفس و تجارت به آن، این اعمال را به جا آورد و مجموع این اعمال را «مرابطه» گویند، که مرکب است از چهار امر:
اول مشارطه است: و آن عبارت از این است که در هر شبانه روزی یک دفعه با نفس، شرط کند و از آن عهد و پیمان گیرد که پیرامون معاصی نگردد و چیزی که موجب سخط الهی باشد از او صادر نشود و در طاعات واجبه کوتاهی نکند و هر عمل خیری که از برای او میسر شود ترک نکند و بهتر آن است که این عمل را در ابتدای روز، بعد از فراغ از نماز صبح و تعقیبات آن کند به این نوع که نفس خود را در مقابل خود فرض کند و به آن خطاب کند و بگوید: ای نفس سرمایه و بضاعتی به غیر از این چند روز ندارم اگر این از دست من در رود سرمایه من بر باد رفته و امروز روز تازه ای است که خدا مرا در آن مهلت داده و اگر امروز مرده بودم آرزو می کردم که کاش یک روز دیگر خدا مرا به دنیا برگرداند که در آن توشه تحصیل کنم.
پس ای نفس چنان تصور کن که مرده بودی و آرزوی مراجعت به دنیا می کردی و تو را به دنیا بازگردانیدند پس زنهار، زنهار، که این روز را ضایع نکنی که هر نفسی از آن گوهری است گرانمایه که عوض ندارد و می توان به آن گنجی خرید که ابد الآباد راحت آن نماید.
قدر وقت ار نشناسی تو و کاری نکنی
بس خجالت که از این حاصل اوقات بری
ای نفس هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت است و همچنان که در احادیث معتبر رسیده: «به إزای هر شبانه روزی در آن عالم، بیست و چهار خزانه خلق شده، در عقب یکدیگر، هر خزانه در مقابل ساعتی و چون آدمی بمیرد آن خزانه ها بر او گشوده خواهد شد و داخل آنها خواهد گردید پس چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن طاعت خدا را نموده خواهد دید که از نور اعمال حسنه مملو گردیده و شعاع آن به اطراف و اکناف تتق کشیده و در آن وقت از فرح و شادی و نشاط و شکفتگی چندان از بریا او حاصل شود که اگر آن را بر همه اهل دوزخ قسمت نمایند چندان فرح به ایشان رسد که ادراک الم آتش را نکنند و چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن معصیت خدا را نموده، خواهد دید که از ظلمت معصیت، سیاه و تاریک و موحش گشته و تعفن، او را فرو گرفته، چنان خوف و بیم و الم در آن وقت از برای او می رسد که اگر آن را بر اهل بهشت تقسیم کنند نعمتهای بهشت بر ایشان ناگوار گردد و چون داخل خزانه ای شود که به إزای ساعتی باشد که از اطاعت و معصیت خالی باشد و مشغول امر مباحی از خواب و خور و غفلت بوده حسرت از برای او هم خواهد رسید که چرا آن را خالی گذارده و چنین غبنی او را دریافته» پس ای نفس جهد کن تا خزانه های ساعات امروزه را معمور کنی و آن را خالی نگذاری از گنجهای بی پایان و کسالت نوروزی و به بطالت به سر نبری تا از درجات عالیه محروم گردی و گرفتار حسرت و تأسف شوی.
و بعد از آن در خصوص هفت عضو خود که چشم و زبان و گوش و دست و پا و شکم و فرج است به نفس خود سفارش کند و وصیت نماید و آنها را به او سپارد، زیرا آنها رعایا و خدمتکاران نفسند در تجارت، و بدون آنها تجارت نفس صورت نمی گیرد پس سفارش کند آن را به محافظت آنها از معاصی که به آنها تعلق دارد و به کار بردن آنها در آنچه از برای آن خلق شده اند و سفارش بلیغ نماید به نفس خود در خصوص به جا آوردن طاعاتی که هر شبانه روزی باید کرد و اینها همه سفارش و عهدی است که هر روز با نفس باید کرد و لیکن بعد از آنکه به کثرت شرط و مراقبه، عملی عادت آن شد یا به ترک معصیتی عادت کرد که دیگر مظنه ترک آن عادت یا ارتکاب آن معصیت در حق آن نمی رود احتیاج به سفارش و شرط در آن عمل نیست.
و باید در آنچه احتمال خلاف از نفس می رود عهد و پیمان از او گرفت و هر شغلی از مشاغل دنیویه یا دینیه در دست او باشد که باید آن را به جا آورد، از ریاستی و تجارتی یا حکمی یا تدریسی یا امثال اینها که هر روز مهم تازه و کار جدیدی از برای او در آن شغل هم می رسد باید در حین شرط با نفس آن شغل را به نظر درآورد و نفس را وصیت ایستادن به جاده حق در همه جزئیات آن شغل نماید پس سفارش بسیار به نفس کند در خصوص اینکه هر امری که در آن شبانه روز می خواهد بکند، عاقبت آن را نیک ملاحظه کند و این، عمده سفارشها و بالاترین همه است.
مردی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم طلب وصیتی و نصیحتی نمود حضرت تا سه مرتبه به او فرمود: «اگر من تو را نصیحتی کنم به جا خواهی آورد؟ و هر دفعه آن شخص عرض کرد: بلی پس حضرت فرمود که هر وقت اراده امری می کنی در عاقبت آن تأمل کن اگر نیک باشد بکن و الا ترک کن و پیرامون آن نگرد» پس در این خصوص عهد و میثاقی موکد از نفس بگیرد و چون این خطاب به انجام رسید از اول اجزای مرابطه فراغ است .
دوم مراقبه است: و آن عبارت از این است که در تمام شبانه روز متوجه نفس خود باشد و در هر کاری که می خواهد بکند مراقب احوال آن باشد، زیرا اگر آن را به خود واگذاری، همه آن سفارشهای گذشته را فراموش می کند و عهد و پیمان را می شکند.
پس باید در هیچ حالی از آن غافل نشده و در لحظه ای آن را به خود وانگذاشت و حالات آن از سه قسم بیرون نیست: یا مشغول طاعتی است، یا معصیتی، یا به امر مباحی، چون اکل و شرب و امثال اینها پرداخته.
پس در حال طاعت باید مراقب آن بود که نیت آن فاسد نشود و میل به ریا و اغراض دیگر نکند و حضور قلب را دست برندارد و ادب پروردگار را نگاهدارد آن طاعت را ناقص نسازد و در حال معصیت باید متوجه آن بود که مرتکب نگردد و آن را ترک کند و اگر از آن سرزده باشد دفعه او را به توبه و إنابه بدارد و او را امر کند که کفاره آن را به جا آورد و در حال اشتغال به امر مباحی متوجه آن باشد که آداب شرعیه آن را به جا آورد مثل اینکه چیزی اگر بخورد دستها را بشوید و بسم الله بگوید.
و همچنین سایر آدابی که از برای اکل رسیده و اگر بنشیند، مراقب آن باشد که رو به قبله باشد و اگر بلایی و مصیبتی حادث شود، متوجه باشد که صبر کند و جزع و فرع ننماید و اگر نعمتی به او رسد امر کند او را کند او را که شکر آن نعمت را به جا آورد و او را از غضب و کج خلقی و سخنان ناشایست محافظت نماید و بسیار متوجه نفس باشد که دل را در میدان هوا و هوس نتازد و آن را به فکرهای بیهوده و آرزوهای بی حاصل مشغول نسازد و وساوس شیطانیه و افکار باطله را در آن راه ندهد بلکه فکرهای آن در چیزی باشد که به کار دنیا یا آخرت آن آید و در امری باشد که ثمره بر آن مترتب شود و اگر تواند به نوعی متوجه و مراقب آن باشد که بجز یاد خدا و فکر در عجایب و صنایع او را در آنجا داخل نشود و به غیر از ذکر او در آن خانه راه نیابد چنانکه گفته اند:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
و به هر شغلی که می پردازم دل را در آن مشغول فکر حکمتهای خدا و صنع و عجایب صنعت او در ادوات و آلات آن کند مثلا در حالات اکل، به نظر بصیرت و عبرت بنگرد که چگونه خدا قوام بدن حیوانات را در آن قرار داده و اسباب آن را مهیا نموده و انواع مأکولات را آفریده در حیوانات قوای چند خلق کرده که به آنها امر خوردن منتظم می گردد و غیر اینها از عجایب حکمت و غرائب صنعت.
و از جمله اموری که در مراقبه لازم است آن است که در هر حالی از احوال، از حرکت و سکون ملتفت به جانب خدا باشد و او را مراقب خود داند و بداند که خدای تعالی بر ضمیر همه کس آگاه، و به جمیع اعمال و افعالشان بیناست و اسرار دل در نزد او مکشوف و ظاهر است بیشتر از آنچه ظاهر بدن بر مردمان بیدار واضح است.
و خدای می فرماید: «الم یعلم بان الله یری» یعنی «آیا انسان عالم نیست به اینکه خدا همه چیز را می بیند» و در حدیث قدسی رسیده است که «این است و جز این نیست که در بهشت عدن ساکن می شوند کسانی که چون قصد معصیتی کردند عظمت مرا یاد آورند و متوجه من باشند و به این جهت آن را ترک کنند و کسانی که قدمهای ایشان از خوف من خم شد».
منقول است که «چون زلیخا یوسف علیه السلام را به خلوت طلبید بتی در آنجا بود برخاست و پرده بر آن افکند یوسف گفت: زلیخا تو را چه رسیده است آیا تو از حضور جمادی حیا می کنی و من از حضور پادشاه جبار حیا نکنم؟» و از برای مراقبه حق مراتب بسیار است.
اول درجه آن این است که در همه حال او را مطلع بداند و از ترس او از معاصی او احتراز نماید و می رسد به جایی که نور ظلمت و جلال الهی چنان بر دل بنده تابیده شود که در همه اوقات او را از یاد دنیا و مافیها، بلکه از وجود خود غافل ساخته باشد و پیوسته مستغرق ملاحظه جمال و جلال و عظمت بوده باشد.
سوم محاسبه است بعد از عمل، همچنان که بنده باید در اول هر روز وقتی را معین سازد از برای شرط عهد با نفس، همچنین باید در آخر هر روز وقتی را معین کند از برای محاسبه، تا در آن وقت از نفس حساب وصیتهای را که در اول روز کرده بود و عهدهایی را که گرفته بود بکشد و حساب جمیع حرکات و سکنات را از آن بجوید.
همچنان که تاجر در آخر هر سالی با شرکای خود حساب می کند و این امری است که بر هر که متعقد روز حساب، و سالک راه آخرت باشد لازم است.
و در اخبار وارد شده است که «از برای عاقل باید در شبانه روزی چهار وقت باشد: یک وقت که با پروردگار خود خلوت کند و راز گوید، و یک وقت که در آن حساب نفس خود را کند، و یک وقت که تفکر در عجائب صنع پروردگار نماید، و یک وقت که مشغول تربیت بدن و اکل و شرب باشد» و از این جهت بزرگان دین، و سلف صالحین، در محاسبه نفس خود نهایت سعی و اهتمام را داشته اند، به نحوی که این را از جمله أمور واجبه خود می شمرده اند و در محاسبه با نفس خود از پادشاه خشمناک شدیدتر، و از شریک لئیم بخیل تر و دقیق تر بوده اند و چنین می دانستند که کسی که محاسبه نفس خود را دقیق تر از محاسبه شریک و عامل خود نکند از اهل تقوی و ورع نیست، بلکه یا اعتقاد به روز حساب ندارد و یا احمق است، زیرا که عاقلی که اعتقاد به شداید عذاب آن روز و رسوایی و فضیحت و حیا و خجلت آن داشته باشد و بداند که محاسبه نفس در دنیا آن را ساقط می کند یا سبکتر می سازد و چگونه آن را ترک می نماید؟!
همچنان که هر تاجری ابتدا با شریک یا غلام خود شرط و پیمان می کند که چه معامله بکند و چه نکند و به چه قیمت بخرد و به چه قیمت بفروشد و بعد از آن خود مراقب احوال او می گردد و از هر طرف مترصد و متوجه اوست که از شرط تجاوز نکند و پیمان را نشکند و مایه را تلف نکند و اگر جایی خطایی از او دید او را آگاه می سازد و منع او می کند و بعد از اینها حساب او را می رسد و نفع و نقصان او را ملاحظه می کند.
و بعد از اینها اگر در تجارت تقصیر کرده است و خیانتی از او سر زده است و سرمایه را تلف کرده است او را مواخذه می کند و غرامت از او می ستاند همچنین عقل انسانی باید در شرکت نفس و تجارت به آن، این اعمال را به جا آورد و مجموع این اعمال را «مرابطه» گویند، که مرکب است از چهار امر:
اول مشارطه است: و آن عبارت از این است که در هر شبانه روزی یک دفعه با نفس، شرط کند و از آن عهد و پیمان گیرد که پیرامون معاصی نگردد و چیزی که موجب سخط الهی باشد از او صادر نشود و در طاعات واجبه کوتاهی نکند و هر عمل خیری که از برای او میسر شود ترک نکند و بهتر آن است که این عمل را در ابتدای روز، بعد از فراغ از نماز صبح و تعقیبات آن کند به این نوع که نفس خود را در مقابل خود فرض کند و به آن خطاب کند و بگوید: ای نفس سرمایه و بضاعتی به غیر از این چند روز ندارم اگر این از دست من در رود سرمایه من بر باد رفته و امروز روز تازه ای است که خدا مرا در آن مهلت داده و اگر امروز مرده بودم آرزو می کردم که کاش یک روز دیگر خدا مرا به دنیا برگرداند که در آن توشه تحصیل کنم.
پس ای نفس چنان تصور کن که مرده بودی و آرزوی مراجعت به دنیا می کردی و تو را به دنیا بازگردانیدند پس زنهار، زنهار، که این روز را ضایع نکنی که هر نفسی از آن گوهری است گرانمایه که عوض ندارد و می توان به آن گنجی خرید که ابد الآباد راحت آن نماید.
قدر وقت ار نشناسی تو و کاری نکنی
بس خجالت که از این حاصل اوقات بری
ای نفس هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت است و همچنان که در احادیث معتبر رسیده: «به إزای هر شبانه روزی در آن عالم، بیست و چهار خزانه خلق شده، در عقب یکدیگر، هر خزانه در مقابل ساعتی و چون آدمی بمیرد آن خزانه ها بر او گشوده خواهد شد و داخل آنها خواهد گردید پس چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن طاعت خدا را نموده خواهد دید که از نور اعمال حسنه مملو گردیده و شعاع آن به اطراف و اکناف تتق کشیده و در آن وقت از فرح و شادی و نشاط و شکفتگی چندان از بریا او حاصل شود که اگر آن را بر همه اهل دوزخ قسمت نمایند چندان فرح به ایشان رسد که ادراک الم آتش را نکنند و چون به خزانه ای رسد که به إزای ساعتی است که در آن معصیت خدا را نموده، خواهد دید که از ظلمت معصیت، سیاه و تاریک و موحش گشته و تعفن، او را فرو گرفته، چنان خوف و بیم و الم در آن وقت از برای او می رسد که اگر آن را بر اهل بهشت تقسیم کنند نعمتهای بهشت بر ایشان ناگوار گردد و چون داخل خزانه ای شود که به إزای ساعتی باشد که از اطاعت و معصیت خالی باشد و مشغول امر مباحی از خواب و خور و غفلت بوده حسرت از برای او هم خواهد رسید که چرا آن را خالی گذارده و چنین غبنی او را دریافته» پس ای نفس جهد کن تا خزانه های ساعات امروزه را معمور کنی و آن را خالی نگذاری از گنجهای بی پایان و کسالت نوروزی و به بطالت به سر نبری تا از درجات عالیه محروم گردی و گرفتار حسرت و تأسف شوی.
و بعد از آن در خصوص هفت عضو خود که چشم و زبان و گوش و دست و پا و شکم و فرج است به نفس خود سفارش کند و وصیت نماید و آنها را به او سپارد، زیرا آنها رعایا و خدمتکاران نفسند در تجارت، و بدون آنها تجارت نفس صورت نمی گیرد پس سفارش کند آن را به محافظت آنها از معاصی که به آنها تعلق دارد و به کار بردن آنها در آنچه از برای آن خلق شده اند و سفارش بلیغ نماید به نفس خود در خصوص به جا آوردن طاعاتی که هر شبانه روزی باید کرد و اینها همه سفارش و عهدی است که هر روز با نفس باید کرد و لیکن بعد از آنکه به کثرت شرط و مراقبه، عملی عادت آن شد یا به ترک معصیتی عادت کرد که دیگر مظنه ترک آن عادت یا ارتکاب آن معصیت در حق آن نمی رود احتیاج به سفارش و شرط در آن عمل نیست.
و باید در آنچه احتمال خلاف از نفس می رود عهد و پیمان از او گرفت و هر شغلی از مشاغل دنیویه یا دینیه در دست او باشد که باید آن را به جا آورد، از ریاستی و تجارتی یا حکمی یا تدریسی یا امثال اینها که هر روز مهم تازه و کار جدیدی از برای او در آن شغل هم می رسد باید در حین شرط با نفس آن شغل را به نظر درآورد و نفس را وصیت ایستادن به جاده حق در همه جزئیات آن شغل نماید پس سفارش بسیار به نفس کند در خصوص اینکه هر امری که در آن شبانه روز می خواهد بکند، عاقبت آن را نیک ملاحظه کند و این، عمده سفارشها و بالاترین همه است.
مردی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم طلب وصیتی و نصیحتی نمود حضرت تا سه مرتبه به او فرمود: «اگر من تو را نصیحتی کنم به جا خواهی آورد؟ و هر دفعه آن شخص عرض کرد: بلی پس حضرت فرمود که هر وقت اراده امری می کنی در عاقبت آن تأمل کن اگر نیک باشد بکن و الا ترک کن و پیرامون آن نگرد» پس در این خصوص عهد و میثاقی موکد از نفس بگیرد و چون این خطاب به انجام رسید از اول اجزای مرابطه فراغ است .
دوم مراقبه است: و آن عبارت از این است که در تمام شبانه روز متوجه نفس خود باشد و در هر کاری که می خواهد بکند مراقب احوال آن باشد، زیرا اگر آن را به خود واگذاری، همه آن سفارشهای گذشته را فراموش می کند و عهد و پیمان را می شکند.
پس باید در هیچ حالی از آن غافل نشده و در لحظه ای آن را به خود وانگذاشت و حالات آن از سه قسم بیرون نیست: یا مشغول طاعتی است، یا معصیتی، یا به امر مباحی، چون اکل و شرب و امثال اینها پرداخته.
پس در حال طاعت باید مراقب آن بود که نیت آن فاسد نشود و میل به ریا و اغراض دیگر نکند و حضور قلب را دست برندارد و ادب پروردگار را نگاهدارد آن طاعت را ناقص نسازد و در حال معصیت باید متوجه آن بود که مرتکب نگردد و آن را ترک کند و اگر از آن سرزده باشد دفعه او را به توبه و إنابه بدارد و او را امر کند که کفاره آن را به جا آورد و در حال اشتغال به امر مباحی متوجه آن باشد که آداب شرعیه آن را به جا آورد مثل اینکه چیزی اگر بخورد دستها را بشوید و بسم الله بگوید.
و همچنین سایر آدابی که از برای اکل رسیده و اگر بنشیند، مراقب آن باشد که رو به قبله باشد و اگر بلایی و مصیبتی حادث شود، متوجه باشد که صبر کند و جزع و فرع ننماید و اگر نعمتی به او رسد امر کند او را کند او را که شکر آن نعمت را به جا آورد و او را از غضب و کج خلقی و سخنان ناشایست محافظت نماید و بسیار متوجه نفس باشد که دل را در میدان هوا و هوس نتازد و آن را به فکرهای بیهوده و آرزوهای بی حاصل مشغول نسازد و وساوس شیطانیه و افکار باطله را در آن راه ندهد بلکه فکرهای آن در چیزی باشد که به کار دنیا یا آخرت آن آید و در امری باشد که ثمره بر آن مترتب شود و اگر تواند به نوعی متوجه و مراقب آن باشد که بجز یاد خدا و فکر در عجایب و صنایع او را در آنجا داخل نشود و به غیر از ذکر او در آن خانه راه نیابد چنانکه گفته اند:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
و به هر شغلی که می پردازم دل را در آن مشغول فکر حکمتهای خدا و صنع و عجایب صنعت او در ادوات و آلات آن کند مثلا در حالات اکل، به نظر بصیرت و عبرت بنگرد که چگونه خدا قوام بدن حیوانات را در آن قرار داده و اسباب آن را مهیا نموده و انواع مأکولات را آفریده در حیوانات قوای چند خلق کرده که به آنها امر خوردن منتظم می گردد و غیر اینها از عجایب حکمت و غرائب صنعت.
و از جمله اموری که در مراقبه لازم است آن است که در هر حالی از احوال، از حرکت و سکون ملتفت به جانب خدا باشد و او را مراقب خود داند و بداند که خدای تعالی بر ضمیر همه کس آگاه، و به جمیع اعمال و افعالشان بیناست و اسرار دل در نزد او مکشوف و ظاهر است بیشتر از آنچه ظاهر بدن بر مردمان بیدار واضح است.
و خدای می فرماید: «الم یعلم بان الله یری» یعنی «آیا انسان عالم نیست به اینکه خدا همه چیز را می بیند» و در حدیث قدسی رسیده است که «این است و جز این نیست که در بهشت عدن ساکن می شوند کسانی که چون قصد معصیتی کردند عظمت مرا یاد آورند و متوجه من باشند و به این جهت آن را ترک کنند و کسانی که قدمهای ایشان از خوف من خم شد».
منقول است که «چون زلیخا یوسف علیه السلام را به خلوت طلبید بتی در آنجا بود برخاست و پرده بر آن افکند یوسف گفت: زلیخا تو را چه رسیده است آیا تو از حضور جمادی حیا می کنی و من از حضور پادشاه جبار حیا نکنم؟» و از برای مراقبه حق مراتب بسیار است.
اول درجه آن این است که در همه حال او را مطلع بداند و از ترس او از معاصی او احتراز نماید و می رسد به جایی که نور ظلمت و جلال الهی چنان بر دل بنده تابیده شود که در همه اوقات او را از یاد دنیا و مافیها، بلکه از وجود خود غافل ساخته باشد و پیوسته مستغرق ملاحظه جمال و جلال و عظمت بوده باشد.
سوم محاسبه است بعد از عمل، همچنان که بنده باید در اول هر روز وقتی را معین سازد از برای شرط عهد با نفس، همچنین باید در آخر هر روز وقتی را معین کند از برای محاسبه، تا در آن وقت از نفس حساب وصیتهای را که در اول روز کرده بود و عهدهایی را که گرفته بود بکشد و حساب جمیع حرکات و سکنات را از آن بجوید.
همچنان که تاجر در آخر هر سالی با شرکای خود حساب می کند و این امری است که بر هر که متعقد روز حساب، و سالک راه آخرت باشد لازم است.
و در اخبار وارد شده است که «از برای عاقل باید در شبانه روزی چهار وقت باشد: یک وقت که با پروردگار خود خلوت کند و راز گوید، و یک وقت که در آن حساب نفس خود را کند، و یک وقت که تفکر در عجائب صنع پروردگار نماید، و یک وقت که مشغول تربیت بدن و اکل و شرب باشد» و از این جهت بزرگان دین، و سلف صالحین، در محاسبه نفس خود نهایت سعی و اهتمام را داشته اند، به نحوی که این را از جمله أمور واجبه خود می شمرده اند و در محاسبه با نفس خود از پادشاه خشمناک شدیدتر، و از شریک لئیم بخیل تر و دقیق تر بوده اند و چنین می دانستند که کسی که محاسبه نفس خود را دقیق تر از محاسبه شریک و عامل خود نکند از اهل تقوی و ورع نیست، بلکه یا اعتقاد به روز حساب ندارد و یا احمق است، زیرا که عاقلی که اعتقاد به شداید عذاب آن روز و رسوایی و فضیحت و حیا و خجلت آن داشته باشد و بداند که محاسبه نفس در دنیا آن را ساقط می کند یا سبکتر می سازد و چگونه آن را ترک می نماید؟!
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۸ - باب اول
بدان که خدای تعالی می گوید، «یا ایها الرسل کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا یارسولان، آنچه خورید حلال و پاک خورید و آنچه کنید از طاعت، شایسته کنید»، و رسول (ص) برای این گفت که طلب حلال بر همه مسلمانان فریضه است و گفت، «هرکه چهل روز حلال خورد که به هیچ حرام نیامیزد، خدای تعالی دل وی را پرنور کند و چشمهای حکمت از دل وی بگشاید و در یک روایت دوستی دنیا از دل وی ببرد». و سعد از بزرگان صحابه بود. گفت، «یا رسول الله دعا کن تا دعا مرا اجابت بود به هر دعا که کنم». گفت، «حلال خور تا دعا مستجاب شود». و رسول (ص) گفت، «بسیار کس طعام و جامه و غذای وی حرام است، آنگاه دست برداشته دعا می کند، چنین دعا کی اجابت کنند؟» گفت، «خدای تعالی را فرشته ای است بر بیت المقدس. هر شبی منادی می کند که هرکه حرام خورد خدای تعالی از وی خشنود نباشد و از وی نه فریضه پذیرد و نه سنت». و گفت، «هرکه جامه ای خرد به ده درم که یک درم از وی حرام بود، تا آن جامه بر تن وی بود نماز وی نپذیرند». و گفت، «هر گوشتی که از حرام رسته باشد آتش به وی اولیتر». و گفت، «هرکه باک ندارد که مال از کجا به دست آرد، خدای تعالی باک ندارد که وی را از کجا خواهد به دوزخ افکند». و گفت، «عبادت ده جزو است، نه جزو از وی طلب حلال است». و گفت، «هرکه شب به خانه شود مانده از طلب حلال، آمرزیده خسبد و بامداد که برخیزد خدای تعالی از وی خشنود بود». و گفت، «خدای تعالی می گوید کسانی که از حرام پرهیز کنند، شرم دارم که با ایشان حساب کنم». و گفت، «یک دروم از ربوا صعب تر است از سی بار زنا که در مسلمانی بکنند». و گفت، «هرکه مالی از حرام کسب کند، اگر به صدقه دهد نپذیرند و اگر بنهد زاد بود به دوزخ».
و ابوبکر صدیق از دست غلامی شربتی شیر بخورد و آنگاه بدانست که نه از وجه است. انگشت به حلق فرو برد تا قی کرد و بیم آن بود که از رنج و سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت، «بار خدایا به تو پناهم از آن قدر که در رگها بماند که بیرون نیامد». و عمر همچنین کرد که به غلط از شیر صدقه به وی دادند. و عبدالله بن عمر می گوید، «اگر چندان نماز کنید که پشتها کوژ شود و چندان روزه دارید که چون موی شوید به باریکی، سود ندارد و نپذیرند الا به پرهیز از حرام». و سفیان ثوری می گوید، «هرکه از حرام صدقه دهد یا خیری کند، چون کسی باشد که جامه ای پلید به بول بشوی تا پلیدتر شود». و یحی بن معاذ رازی گوید، «طاعت خزانه خدای تعالی است و کلید وی دعاست و دندانهای وی لقمه حلال است». و سهل بن عبدالله تستری گوید که، «هیچ کس به حقیقت ایمان نرسد الا به چهار چیز. همه فرایض بگذارد به شرط سنت و حلال خورد به شرع و ورع و از همه ناشایستها دست بدارد به ظاهر و باطن و هم بر این صبر کند تا مرگ».
و گفته اند که هرکه چهل روز شبهت خورد، دل وی تاریک شود و زنگار گیرد. و ابن المبارک گوید، «یک درم از شبهت به خداوند دهم دوست تر دارم از آن که صد هزار درم به صدقه دهم». و سهل تستری گوید، «هرکه حرام خورد، هفت اندام وی در معصیت افتد ناچار، اگر وی خواهد و اگر نخواهد و هرکه حلال خورد، همه اندام وی به طاعت بود و توفیق خیرات به وی پیوسته باشد.»
و اخبار و آثار در این باب بسیار است. و به سبب این بود که اهل ورع احتیاط عظیم کرده اند و یکی از ایشان وهب بن الورد بوده است که هیچ چیز نخوردی که ندانستی از کجاست. یک روز مادرش قدحی شیر به وی داد. پرسید که از کجاست و بها از کجا آورده اند و از کی خریده اند. چون همه بدانست گفت گوسفند چرا از کجا کرده است و از جایی چرا کرده بود که مسلمانان را در آن حقی بود، نخورد. مادرش گفت، «بخور که خدای تعالی بر تو رحمت کند.» گفت، «نخواهم اگرچه رحمت کند که آنگاه به رحمت وی رسیده باشم به معصیت و این نخواهم.» و بشر حافی را پرسیدند که از کجا می خوردی و وی احتیاط کردی. گفت از آنجا که دیگران می خورند، ولیکن فرق بود میان آن که می خورد و می گوید و میان آن که می خورد و می خندد و گفت، «بهتر از آن نبود که دست کوتاه تر و لقمه کمتر».
و ابوبکر صدیق از دست غلامی شربتی شیر بخورد و آنگاه بدانست که نه از وجه است. انگشت به حلق فرو برد تا قی کرد و بیم آن بود که از رنج و سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت، «بار خدایا به تو پناهم از آن قدر که در رگها بماند که بیرون نیامد». و عمر همچنین کرد که به غلط از شیر صدقه به وی دادند. و عبدالله بن عمر می گوید، «اگر چندان نماز کنید که پشتها کوژ شود و چندان روزه دارید که چون موی شوید به باریکی، سود ندارد و نپذیرند الا به پرهیز از حرام». و سفیان ثوری می گوید، «هرکه از حرام صدقه دهد یا خیری کند، چون کسی باشد که جامه ای پلید به بول بشوی تا پلیدتر شود». و یحی بن معاذ رازی گوید، «طاعت خزانه خدای تعالی است و کلید وی دعاست و دندانهای وی لقمه حلال است». و سهل بن عبدالله تستری گوید که، «هیچ کس به حقیقت ایمان نرسد الا به چهار چیز. همه فرایض بگذارد به شرط سنت و حلال خورد به شرع و ورع و از همه ناشایستها دست بدارد به ظاهر و باطن و هم بر این صبر کند تا مرگ».
و گفته اند که هرکه چهل روز شبهت خورد، دل وی تاریک شود و زنگار گیرد. و ابن المبارک گوید، «یک درم از شبهت به خداوند دهم دوست تر دارم از آن که صد هزار درم به صدقه دهم». و سهل تستری گوید، «هرکه حرام خورد، هفت اندام وی در معصیت افتد ناچار، اگر وی خواهد و اگر نخواهد و هرکه حلال خورد، همه اندام وی به طاعت بود و توفیق خیرات به وی پیوسته باشد.»
و اخبار و آثار در این باب بسیار است. و به سبب این بود که اهل ورع احتیاط عظیم کرده اند و یکی از ایشان وهب بن الورد بوده است که هیچ چیز نخوردی که ندانستی از کجاست. یک روز مادرش قدحی شیر به وی داد. پرسید که از کجاست و بها از کجا آورده اند و از کی خریده اند. چون همه بدانست گفت گوسفند چرا از کجا کرده است و از جایی چرا کرده بود که مسلمانان را در آن حقی بود، نخورد. مادرش گفت، «بخور که خدای تعالی بر تو رحمت کند.» گفت، «نخواهم اگرچه رحمت کند که آنگاه به رحمت وی رسیده باشم به معصیت و این نخواهم.» و بشر حافی را پرسیدند که از کجا می خوردی و وی احتیاط کردی. گفت از آنجا که دیگران می خورند، ولیکن فرق بود میان آن که می خورد و می گوید و میان آن که می خورد و می خندد و گفت، «بهتر از آن نبود که دست کوتاه تر و لقمه کمتر».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۹ - فواید عزلت
بدان که در عزلت شش فایده است:
فایده اول
فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت. بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی، خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء (ع).
و از این بود که رسول (ص) در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق، و گفت، «اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی، ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است». و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن، که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد. یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی! گفت، «من تنها نه ام. همنشین حق ام. چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم». و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند؟ گفت، «انس به حق تعالی».
و حسن بصری را گفتند، «اینجا مردیست همیشه تنها در پس ستونی نشسته باشد». گفت، «چون حاضر بود مرا خبر دهید». وی را خبر کردند. نزدیک وی شد. گفت، «همیشه تنها می نشینی، چرا با خلق مخالطت نکنی؟» گفت، «مرا کاری افتاده است که آن مرا از خلق مشغول کرده است.» گفت، «چرا به نزدیک حسن نشوی و سخن وی نشنوی؟» گفت، «این کار مرا از حسن و مردمان مشغول کرده». گفت، «آن چه کار است؟» گفت، «هیچ وقت نیست که نه از خدای تعالی بر من نعمتی است و نه از من گناهی است. آن نعمت را شکری می کنم و آن گناه را استغفار می کنم. نه به حسن می پردازم و نه به مردمان.» گفت، «جای نگاهدار که تو از حسن فقیه تری.»
وهرم بن حیان به نزدیک اویس قرنی شد.اویس گفت، «به چه آمدی؟» گفت، «آمده ام تا با تو بیاسایم.» گفت، «هرگز ندانستم که کسی باشد که خدای تعالی را بداند و به دیگری بیاساید.»
فضیل گفت، «چون تاریکی درآید، شادی بر دل من درآید. گویم تا روز در خلوت نشینم با خدای تعالی. چون روشنایی روز پدیدار آید، گویم: اکنون مردمان مرا از وی مشغول کنند.» مالک دینار گوید که «هرکه حدیث کردن با خدای تعالی به مناجات دوست تر ندارد از حدیث کردن با مخلوقات، علم وی اندک است و دلش نابیناست و عمرش ضایع است». و یکی از حکما می گوید، «هرکه را تقاضا آن بود که کسی را بیند و با وی بنشیند، آن نقصان وی است که دل وی از آنچه می باید خالی است، از بیرون مدد می خواهد». و گفته اند، «هرکه را انس به مردمان است، وی از جمله مفلسان است.»
پس از این جمله بدانی که هرکه وی را قدرت آن است که به دوام ذکر انس حاصل کند به حق تعالی یا به دوام فکر علم و معرفت حاصل کند به جلال و جمال وی،این از هر عبادتی که به خلق تعلق دارد بهتر و بزرگتر است که غایت همه سعادتها آن است که کسی بدان جهان شود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب باشد و انس به ذکر تمام شود و محبت ثمره معرفت استو معرفت ثمره فکرت و این همه به خلوت راست آید.
فایده دوم
آن که به سبب عزلت از بسیاری معصیت برهد. و چهار معصیت است در مخالطت، که از آن هر کسی نجهد:
معصیت اول غیبت کردن یا شنیدن و این هلاک دین است.
معصیت دوم امر به معروف و نهی از منکر که اگر خاموش بود فاسق و عاصی شود و اگر انکار کند در بسیاری خصومت و وحشت افتد.
معصیت سیم ربا و نفاق که در مخالطت آن لازمآید که اگر با خلق مدارا نکند وی را برنجانند و اگر مدارا کند زود به ریا افتد که جدا کردن مدارا و ریا و مداهنت سخت دشوار است. و اگر با دوست و دشمن سخن گوید، اگر با یکی موافقت کند دو رویی باشد و اگر نکند از دشمنی ایشان خلاص نیابد. و کمترین آن باشد که هرکه را بیند می گوید که همیشه آرزومندم و غالب آن بود که دروغ گوید و اگر مثل آن نگوید مستوحش شوند و از تو نیز نفاق و دروغ باشد و کمترین آن باشد که از هر کسی می پرسد که چگونه ای و قومت چگونه اند؟ و باطن از اندوه ایشان تا چگونه اند فارغ باشد و این نفاق محض باشد.
ابن مسعود رحمهم الله گوید، «کس بود که بیرون شود، با کسی کاری دارد، چندان ثنا و مردمی بگوید که آن کس را دین در سر آن کند و به خانه آید، حاجت روا ناشده و خدا را تعالی به خشم آورده»، و سری سقطی گوید، «اگر برادری به نزدیک من آید، دست به محاسن فرود آرم تا راست شود. بترسم که نام من در جریده منافقان ثبت کنند» و فضیل تنها نشسته بود. یکی به نزدیک وی آمد و گفت، «به چه آمده ای؟» گفت، «برای آسایش و موانست به دیدار تو»، گفت، «به خدای که این به وحشت نزدیکتر است، نیامده ای الا برای آن تا تو مرا مردمی کنی به دروغ و من تو را مردمی کنم به دروغ و تو دروغی بر من بپیمایی و من یکی بهر تو تا از اینجا بازگردی یا من از اینجا برخیزم و هرکه از چنین سخنها حذر تواند کرد، مخالطت کند زیان ندارد».
سلف چون یکدیگر را بدیدندی، از حال دنیا نپرسیدندی، از دین پرسیدندی. حاتم اصم، حامد لفاف را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به سلام و عافیت» گفت، «سلامت پس از آن بود که بر صراط بگذری و عافیت آن وقت بود که در بهشت شوی.» و چون عیسی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «آنچه سود من در آن است در دست من نیست و آنچه زیان من در آن است بر دفع آن قادر نیستم و من گروکار خویشم و کار به دست دیگری است، پس هیچ درویشی نیست درویش تر از من». و چون ربیع خیثم را گفتندی چگونه ای؟ گفت، «ضعیف و گناهکار. روزی خود را می خورم و اجل خود را چشم می دارم.» و ابودردا را گفتندی چگونه؟ گفتی خیر است، اگر از دوزخ ایمن شوم و اویس قرنی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه و شبانگاه نداند بامداد را خواهد زیست یا نی.»
و مالک دینار را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کس که عمرش می کاهد و گناهش می افزاید». و حکیمی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چنان که روزی خدای تعالی می خورم و فرمان دشمن وی ابلیس می برم.» و محمد واسع را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که هر روز به آخرت نزدیکتر می شود و بر گناه دلیرتر می باشد.» و حامد لفاف را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که به سفر دراز می شود و زاد ندارد و به گوری تاریک می شود و مونس ندارد و بر پادشاه عادل می شود و حجت ندارد.»
و حسان بن سنان را گفتند چگونه ای؟ گفت، «در آرزوی آنم که یکی روز به عافیت باشم.» گفتند، «نه به عافیتی؟» گفت، «عافیت روزی باشد که بر من معصیت نرود.» و یکی را وقت مرگ پرسیدند که چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که لابد است ورا که بمیرد و وی را برانگیزند و حساب خواهند.» و ابن سیرین یکی را گفت چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود کسی که پانصد درم وام دارد و عیال دارد و هیچ چیز ندارد». ابن سیرین در خانه شد و هزار درم بیاورد و به وی داد و گفت، «پانصد درم با وام ده و پانصد درم بر عیال نفقه کن و عهد کردم که نیز کسی را نگویم که چگونه ای.» و این از آن کرد که ترسید که اگر تیمار وی ندارد، در پرسیدن منافق بوده باشد.
و بزرگان گفته اند که کسانی را دیدیم که هرگز را سلام نکردندی و اگر یکی بر دیگری حکم کردی، به هرچه داشتی منع نکردی و اکنون قومی اند که یکدیگر را زیارت کنند و تا مرغ خانه می پرسند و اگر به یک درم با یکدیگر گستاخی کنند، جز منع نبینند و این نباشد الا انفاق، پس چون خلق بدین صفت شده اند، هرکه با ایشان مخالطت کند، اگر موافقت کند در این نفاق و دروغ شریک بود و اگر مخالفت کند وی را دشمن گیرند و گران جان دانند و همه به غیبت وی مشغول شوند، و دین وی در سر ایشان شود و دین ایشان در سر وی.
معصیت چهارم که به سبب مخالطت لازم آید، آن است که با هر که بنشینی صفت وی بر تو سرایت کند، چنان که تو را خبر نبود و طبع تو از وی بدزدد، چنان که تو ندانی و آن باشد که تخم بسیار معصیت باشد. چون نشست با اهل غفلت بود که هرکه اهل دنیا را بیند و حرص ایشان در دنیا، مثل آن در وی پدید آید و هرکه اهل فسق را بیند، اگرچه آن را منکر باشد، آن فسق چون بسیار بیند در چشم وی سبکتر شود و هر معصیتی که بسیار بیند انکار آن از دل بیوفتد.
و از این است که اگر عالمی را با جبه دیبا بینند همه دلها انکار کنند و باشد که این عالم همه روز غیبت کند و از آن انکار نکنند و غیبت از ابریشم پوشیدن بتر است، بلکه از زنا کردن صعبتر است، ولیکن خوشده است از بسیاری که رود. بلکه شنیدن احوال اهل غفلت زیان دارد، چنان که شنیدن احوال صحابه و بزرگان سود دارد. و به وقت ذکر ایشان رحمت بارد از آسمان، چنان که در خبر است «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه» و سبب رحمت آن است که رغبت دین بجنبد و رغبت دنیا کمتر شود چون کسی احوال ایشان بشنود و همچنین به وقت ذکر اهل غفلت لعنت بارد که سبب لعنت غفلت و رغبت دنیاست و ذکر ایشان سبب این بود، پس دیدار ایشان عظیمتر بود. و برای این گفت رسول (ص) که مثل ما همنشین بد چون آهنگر است که اگر جامه نسوزد دود در تو گیرد و مثل همنشینی نیک چون عطار است که اگر مشک بر تو ندهد به بوی تو را درگیرد.» پس بدان که تنهایی به از همنشینی بد و همنشینی نیک بهتر از تنهایی، چنان که در خبر است. پس هرکه مجالست وی رغبت دنیا از تو ببرد و تو را به خدای تعالی دعوت کند، مخالطت با وی غنیمتی بزرگ بود. ملازم با وی باش و هرکه حال وی به خلاف این بود، از وی دور باش، خاصه عالمی که بر دنیا حریص بود و کردار وی با گفتار راست نبود که آن زهر قاتل باشد و حرمت مسلمانی از دل ببرد پاک، چه با خود گوید، «اگر مسلمانی اصلی داشتی وی بدان اولیتر بودی.» که اگر کسی اوزینه در پیش دارد و به حرصی تمام می خورد و فریاد می کند که ای مسلمانان دور باشید که این همه زهر است، هیچ کس وی را باور ندارد و دلیری وی در خوردن حجتی گردد بدان که در وی زهر نیست. و بسیار کس است که در حرام خوردن و معصیت کردن دلیر نباشد، چون بشنود که عالمی آن می کند دلیر شود. و بدین سبب است که زلت عالم حرام است حکایت کردن به دو سبب، یکی آن که غیبت بود، دوم آن که مردمان را دلیر کند که آن حجت گیرند و بدان اقتدا کنند و شیطان به نصرت آن برخیزد و گوید آخر تو از فلان قراتر و پرهیزگارتر نخواهی بود.
و شرط عامی آن است که چون از عالم تقصیر بیند دو چیز بیندیشد، یکی آن که بداند که اگر عالم تقصیر می کند باشد که علم وی کفارت آن باشد که علم شفیعی بزرگ است و عامی را علم نیست، چون عمل نکند بر چه اعتماد کند؟ و دیگر آن که بداند که دانستن عالم که حرام خوردن نشاید همچون دانستن عامی است که خمر و زنا نشاید و هر کسی در این قدر که خمر و زنا نشاید عالم است و خمر خوردن عامی حجت نگردد تا بدان کسی دلیر گردد، حرام خوردن عالم همچنان باشد. و بیشتر دلیری حرام کسانی کنند که ایشان به نام عالم باشند و از حقیقت علم هیچ خبر ندارند و غافل باشند و یا آن را که می کنند عذری و تاویلی دانند که عوام فهم نکنند، باید که عامی بدین چشم ننگرد تا هلاک نشود.
و مقصود آن است که روزگار چنان است که از صحبت بیشتر خلق حذر باید کرد. و مثل موسی و خضر (ع) که خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی انکار کرد، در قرآن برای این آورده اند، پس عزلت و زاویه گرفتن اولیتر، بیشتر خلق را.
فایده سوم
آن که هیچ شهر، الا ماشاأالله از فتنه و خصومت و تعصب خالی نبود و هرکه عزلت گرفت رست و چون مخالطت کند در خطر افتد. عبدالله بن عمروعاص گوید که رسول (ص) گفت، «چون مردمان را بینی که چنین به هم درآیند و انگشتان در هم افکند، درون خانه ملازم گیر و زبان نگاه دار و آنچه دانی می کن و آنچه ندانی می انداز و به کار خویش خاصه مشغول شو و دست از کار عامه بدار» و عبدالله مسعود روایت می کند که رسول (ص) گفت که روزگاری آید بر مردمان که مرد دین سلامت نیابد، مگر که می گریزد از ایی و از کوهی به کوهی و از سوراخی به سوراخی، چون روباهی که خویشتن از خلق می دزدد. گفتند، «یا رسول الله این کی باشد؟» گفت، «چون معشیت بی معصیت به دست نتوان آورد، آنگاه عزب بودن حلال شود.» گفتند، «یا رسول الله چگونه بود ما را به نکاح فرموده ای؟» گفت، «آنگاه هلاک مرد بر دست مادر و پدر وی بود، اگر مرده باشند بر دست زن و فرزند بود، اگر نباشد بر دست قرابت بود.» گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، وی را به تنگدستی و درویشی ملامت کنند. و چیزی که طاقت آن ندارد که وی درخواهند تا وی در هلاکت خویش افتد.» و این حدیث، اگرچه در عزوبت است، عزلت نیز از این معلوم شود و این زمان که وعده داده است رسول (ص) پیش از این به مدتی دراز درآمده است. سفیان ثوری رحمهم الله در روزگار خویش می گفت، «والله لقد حلت العزوبه، به خدای که عزب بودن اکنون حلال گشت».
فایده چهارم
آن که از شر مردمان خلاص یابد و آسوده باشد که تا در میان خلق باشد از رنج غیبت و گمان بد ایشان خالی نباشد و از طمعهای محال خلاص نشود و از آن خالی نباشد که از وی چیزی بینند که عقل ایشان بدان نرسد و زبان دراز کنند و اگر خواهد که به حق همه مردمان از تهنیت و تعزیت و مهمانی قیام کند، همه روزگار در آن شود و به کار خود نپردازد و اگر تخصیص کند، بعضی را، دیگران مستوحش شوند و وی را برنجانند و چون گوشه ای گرفت از همه برهد و همه خشنود باشند و یکی بود که همیشه از گورستان و دفتری خالی نبودی و تنها نشستی. وی را گفتند، «چرا چنین کنی؟» گفت، «هیچ جای به سلامت تر از تنهایی ندیدم و هیچ واعظ چون گور ندیدم و هیچ مونس به از دفتر ندیدم.»
و ثابت بنانی از جمله اولیا بود. به حسن بصری نوشت که شنیدم که به حج می روی، می خواهم گاه گاه در صحبت تو باشم. حسن گفت، «بگذار تا در ستر خدای تعالی زندگانی می کنیم که بود که چون به هم باشیم از یکدیگر چیزی ببینیم و یکدیگر را دشمن گیریم.» و این نیز یکی از فواید عزلت است تا پرده مروت برجای بماند و باطنها برهنه نگردد که باشد که چیزهایی که ندیده است پدیدار آید.
فایده پنجم
آن که طمع مردمان از وی گسسته شود و طمع وی از مردمان و از این هردو طمع بسیاری به رنج و معصیت تولید شود که هرکه اهل دنیا را ببیند حرص در وی پدید آید و طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع و از این سبب گفت خدای تعالی، «و لا تمدن عینیک الی ما متعنابه ازواجا منهم...الآیه» گفت، «منگرید به آن دنیای آراسته، ایشان که آن فتنه ایشان است» و رسول گفت (ص)، «هرکه فوق شماست در دنیا، به وی منگرید که نعمت خدای تعالی در چشم شما حقیر شود و هرکه نعمت توانگران بیند، اگر در طلب آن افتد، خود به دست نیاید و آخرت به زیان آید و اگر طلب نکند، در مجاهدت و صبر افتد و آن نیز دشوار است.»
فایده ششم
آن که از دیدار گرانان و احمقان و کسانی که دیدار ایشان به طبع مکروه باشد برهد. اعمش را گفتند، «چرا چشمت چنین به خلل شد؟» گفت، «از بس که در گرانان نگریستم.» جالینوس می گوید، «چنان که تن را تب است جان را نیز تب است و تب جان دیدارگرانان است»، و شافعی می گوید، «با هیچ گرانی ننشستم که نه آن جانب که با سوی وی بود گران تر یافتم.»
و این فایده، اگرچه دنیایی است، لیکن دین نیز به وی پیوسته است که چون کسی بود که دیدار وی با وحشت بود، به زبان یا به دل غیبت کردن گیرد و چون تنها بود از این همه سلامت ماند.
فایده اول
فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت. بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی، خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء (ع).
و از این بود که رسول (ص) در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق، و گفت، «اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی، ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است». و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن، که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد. یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی! گفت، «من تنها نه ام. همنشین حق ام. چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم». و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند؟ گفت، «انس به حق تعالی».
و حسن بصری را گفتند، «اینجا مردیست همیشه تنها در پس ستونی نشسته باشد». گفت، «چون حاضر بود مرا خبر دهید». وی را خبر کردند. نزدیک وی شد. گفت، «همیشه تنها می نشینی، چرا با خلق مخالطت نکنی؟» گفت، «مرا کاری افتاده است که آن مرا از خلق مشغول کرده است.» گفت، «چرا به نزدیک حسن نشوی و سخن وی نشنوی؟» گفت، «این کار مرا از حسن و مردمان مشغول کرده». گفت، «آن چه کار است؟» گفت، «هیچ وقت نیست که نه از خدای تعالی بر من نعمتی است و نه از من گناهی است. آن نعمت را شکری می کنم و آن گناه را استغفار می کنم. نه به حسن می پردازم و نه به مردمان.» گفت، «جای نگاهدار که تو از حسن فقیه تری.»
وهرم بن حیان به نزدیک اویس قرنی شد.اویس گفت، «به چه آمدی؟» گفت، «آمده ام تا با تو بیاسایم.» گفت، «هرگز ندانستم که کسی باشد که خدای تعالی را بداند و به دیگری بیاساید.»
فضیل گفت، «چون تاریکی درآید، شادی بر دل من درآید. گویم تا روز در خلوت نشینم با خدای تعالی. چون روشنایی روز پدیدار آید، گویم: اکنون مردمان مرا از وی مشغول کنند.» مالک دینار گوید که «هرکه حدیث کردن با خدای تعالی به مناجات دوست تر ندارد از حدیث کردن با مخلوقات، علم وی اندک است و دلش نابیناست و عمرش ضایع است». و یکی از حکما می گوید، «هرکه را تقاضا آن بود که کسی را بیند و با وی بنشیند، آن نقصان وی است که دل وی از آنچه می باید خالی است، از بیرون مدد می خواهد». و گفته اند، «هرکه را انس به مردمان است، وی از جمله مفلسان است.»
پس از این جمله بدانی که هرکه وی را قدرت آن است که به دوام ذکر انس حاصل کند به حق تعالی یا به دوام فکر علم و معرفت حاصل کند به جلال و جمال وی،این از هر عبادتی که به خلق تعلق دارد بهتر و بزرگتر است که غایت همه سعادتها آن است که کسی بدان جهان شود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب باشد و انس به ذکر تمام شود و محبت ثمره معرفت استو معرفت ثمره فکرت و این همه به خلوت راست آید.
فایده دوم
آن که به سبب عزلت از بسیاری معصیت برهد. و چهار معصیت است در مخالطت، که از آن هر کسی نجهد:
معصیت اول غیبت کردن یا شنیدن و این هلاک دین است.
معصیت دوم امر به معروف و نهی از منکر که اگر خاموش بود فاسق و عاصی شود و اگر انکار کند در بسیاری خصومت و وحشت افتد.
معصیت سیم ربا و نفاق که در مخالطت آن لازمآید که اگر با خلق مدارا نکند وی را برنجانند و اگر مدارا کند زود به ریا افتد که جدا کردن مدارا و ریا و مداهنت سخت دشوار است. و اگر با دوست و دشمن سخن گوید، اگر با یکی موافقت کند دو رویی باشد و اگر نکند از دشمنی ایشان خلاص نیابد. و کمترین آن باشد که هرکه را بیند می گوید که همیشه آرزومندم و غالب آن بود که دروغ گوید و اگر مثل آن نگوید مستوحش شوند و از تو نیز نفاق و دروغ باشد و کمترین آن باشد که از هر کسی می پرسد که چگونه ای و قومت چگونه اند؟ و باطن از اندوه ایشان تا چگونه اند فارغ باشد و این نفاق محض باشد.
ابن مسعود رحمهم الله گوید، «کس بود که بیرون شود، با کسی کاری دارد، چندان ثنا و مردمی بگوید که آن کس را دین در سر آن کند و به خانه آید، حاجت روا ناشده و خدا را تعالی به خشم آورده»، و سری سقطی گوید، «اگر برادری به نزدیک من آید، دست به محاسن فرود آرم تا راست شود. بترسم که نام من در جریده منافقان ثبت کنند» و فضیل تنها نشسته بود. یکی به نزدیک وی آمد و گفت، «به چه آمده ای؟» گفت، «برای آسایش و موانست به دیدار تو»، گفت، «به خدای که این به وحشت نزدیکتر است، نیامده ای الا برای آن تا تو مرا مردمی کنی به دروغ و من تو را مردمی کنم به دروغ و تو دروغی بر من بپیمایی و من یکی بهر تو تا از اینجا بازگردی یا من از اینجا برخیزم و هرکه از چنین سخنها حذر تواند کرد، مخالطت کند زیان ندارد».
سلف چون یکدیگر را بدیدندی، از حال دنیا نپرسیدندی، از دین پرسیدندی. حاتم اصم، حامد لفاف را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به سلام و عافیت» گفت، «سلامت پس از آن بود که بر صراط بگذری و عافیت آن وقت بود که در بهشت شوی.» و چون عیسی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «آنچه سود من در آن است در دست من نیست و آنچه زیان من در آن است بر دفع آن قادر نیستم و من گروکار خویشم و کار به دست دیگری است، پس هیچ درویشی نیست درویش تر از من». و چون ربیع خیثم را گفتندی چگونه ای؟ گفت، «ضعیف و گناهکار. روزی خود را می خورم و اجل خود را چشم می دارم.» و ابودردا را گفتندی چگونه؟ گفتی خیر است، اگر از دوزخ ایمن شوم و اویس قرنی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه و شبانگاه نداند بامداد را خواهد زیست یا نی.»
و مالک دینار را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کس که عمرش می کاهد و گناهش می افزاید». و حکیمی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چنان که روزی خدای تعالی می خورم و فرمان دشمن وی ابلیس می برم.» و محمد واسع را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که هر روز به آخرت نزدیکتر می شود و بر گناه دلیرتر می باشد.» و حامد لفاف را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که به سفر دراز می شود و زاد ندارد و به گوری تاریک می شود و مونس ندارد و بر پادشاه عادل می شود و حجت ندارد.»
و حسان بن سنان را گفتند چگونه ای؟ گفت، «در آرزوی آنم که یکی روز به عافیت باشم.» گفتند، «نه به عافیتی؟» گفت، «عافیت روزی باشد که بر من معصیت نرود.» و یکی را وقت مرگ پرسیدند که چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که لابد است ورا که بمیرد و وی را برانگیزند و حساب خواهند.» و ابن سیرین یکی را گفت چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود کسی که پانصد درم وام دارد و عیال دارد و هیچ چیز ندارد». ابن سیرین در خانه شد و هزار درم بیاورد و به وی داد و گفت، «پانصد درم با وام ده و پانصد درم بر عیال نفقه کن و عهد کردم که نیز کسی را نگویم که چگونه ای.» و این از آن کرد که ترسید که اگر تیمار وی ندارد، در پرسیدن منافق بوده باشد.
و بزرگان گفته اند که کسانی را دیدیم که هرگز را سلام نکردندی و اگر یکی بر دیگری حکم کردی، به هرچه داشتی منع نکردی و اکنون قومی اند که یکدیگر را زیارت کنند و تا مرغ خانه می پرسند و اگر به یک درم با یکدیگر گستاخی کنند، جز منع نبینند و این نباشد الا انفاق، پس چون خلق بدین صفت شده اند، هرکه با ایشان مخالطت کند، اگر موافقت کند در این نفاق و دروغ شریک بود و اگر مخالفت کند وی را دشمن گیرند و گران جان دانند و همه به غیبت وی مشغول شوند، و دین وی در سر ایشان شود و دین ایشان در سر وی.
معصیت چهارم که به سبب مخالطت لازم آید، آن است که با هر که بنشینی صفت وی بر تو سرایت کند، چنان که تو را خبر نبود و طبع تو از وی بدزدد، چنان که تو ندانی و آن باشد که تخم بسیار معصیت باشد. چون نشست با اهل غفلت بود که هرکه اهل دنیا را بیند و حرص ایشان در دنیا، مثل آن در وی پدید آید و هرکه اهل فسق را بیند، اگرچه آن را منکر باشد، آن فسق چون بسیار بیند در چشم وی سبکتر شود و هر معصیتی که بسیار بیند انکار آن از دل بیوفتد.
و از این است که اگر عالمی را با جبه دیبا بینند همه دلها انکار کنند و باشد که این عالم همه روز غیبت کند و از آن انکار نکنند و غیبت از ابریشم پوشیدن بتر است، بلکه از زنا کردن صعبتر است، ولیکن خوشده است از بسیاری که رود. بلکه شنیدن احوال اهل غفلت زیان دارد، چنان که شنیدن احوال صحابه و بزرگان سود دارد. و به وقت ذکر ایشان رحمت بارد از آسمان، چنان که در خبر است «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه» و سبب رحمت آن است که رغبت دین بجنبد و رغبت دنیا کمتر شود چون کسی احوال ایشان بشنود و همچنین به وقت ذکر اهل غفلت لعنت بارد که سبب لعنت غفلت و رغبت دنیاست و ذکر ایشان سبب این بود، پس دیدار ایشان عظیمتر بود. و برای این گفت رسول (ص) که مثل ما همنشین بد چون آهنگر است که اگر جامه نسوزد دود در تو گیرد و مثل همنشینی نیک چون عطار است که اگر مشک بر تو ندهد به بوی تو را درگیرد.» پس بدان که تنهایی به از همنشینی بد و همنشینی نیک بهتر از تنهایی، چنان که در خبر است. پس هرکه مجالست وی رغبت دنیا از تو ببرد و تو را به خدای تعالی دعوت کند، مخالطت با وی غنیمتی بزرگ بود. ملازم با وی باش و هرکه حال وی به خلاف این بود، از وی دور باش، خاصه عالمی که بر دنیا حریص بود و کردار وی با گفتار راست نبود که آن زهر قاتل باشد و حرمت مسلمانی از دل ببرد پاک، چه با خود گوید، «اگر مسلمانی اصلی داشتی وی بدان اولیتر بودی.» که اگر کسی اوزینه در پیش دارد و به حرصی تمام می خورد و فریاد می کند که ای مسلمانان دور باشید که این همه زهر است، هیچ کس وی را باور ندارد و دلیری وی در خوردن حجتی گردد بدان که در وی زهر نیست. و بسیار کس است که در حرام خوردن و معصیت کردن دلیر نباشد، چون بشنود که عالمی آن می کند دلیر شود. و بدین سبب است که زلت عالم حرام است حکایت کردن به دو سبب، یکی آن که غیبت بود، دوم آن که مردمان را دلیر کند که آن حجت گیرند و بدان اقتدا کنند و شیطان به نصرت آن برخیزد و گوید آخر تو از فلان قراتر و پرهیزگارتر نخواهی بود.
و شرط عامی آن است که چون از عالم تقصیر بیند دو چیز بیندیشد، یکی آن که بداند که اگر عالم تقصیر می کند باشد که علم وی کفارت آن باشد که علم شفیعی بزرگ است و عامی را علم نیست، چون عمل نکند بر چه اعتماد کند؟ و دیگر آن که بداند که دانستن عالم که حرام خوردن نشاید همچون دانستن عامی است که خمر و زنا نشاید و هر کسی در این قدر که خمر و زنا نشاید عالم است و خمر خوردن عامی حجت نگردد تا بدان کسی دلیر گردد، حرام خوردن عالم همچنان باشد. و بیشتر دلیری حرام کسانی کنند که ایشان به نام عالم باشند و از حقیقت علم هیچ خبر ندارند و غافل باشند و یا آن را که می کنند عذری و تاویلی دانند که عوام فهم نکنند، باید که عامی بدین چشم ننگرد تا هلاک نشود.
و مقصود آن است که روزگار چنان است که از صحبت بیشتر خلق حذر باید کرد. و مثل موسی و خضر (ع) که خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی انکار کرد، در قرآن برای این آورده اند، پس عزلت و زاویه گرفتن اولیتر، بیشتر خلق را.
فایده سوم
آن که هیچ شهر، الا ماشاأالله از فتنه و خصومت و تعصب خالی نبود و هرکه عزلت گرفت رست و چون مخالطت کند در خطر افتد. عبدالله بن عمروعاص گوید که رسول (ص) گفت، «چون مردمان را بینی که چنین به هم درآیند و انگشتان در هم افکند، درون خانه ملازم گیر و زبان نگاه دار و آنچه دانی می کن و آنچه ندانی می انداز و به کار خویش خاصه مشغول شو و دست از کار عامه بدار» و عبدالله مسعود روایت می کند که رسول (ص) گفت که روزگاری آید بر مردمان که مرد دین سلامت نیابد، مگر که می گریزد از ایی و از کوهی به کوهی و از سوراخی به سوراخی، چون روباهی که خویشتن از خلق می دزدد. گفتند، «یا رسول الله این کی باشد؟» گفت، «چون معشیت بی معصیت به دست نتوان آورد، آنگاه عزب بودن حلال شود.» گفتند، «یا رسول الله چگونه بود ما را به نکاح فرموده ای؟» گفت، «آنگاه هلاک مرد بر دست مادر و پدر وی بود، اگر مرده باشند بر دست زن و فرزند بود، اگر نباشد بر دست قرابت بود.» گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، وی را به تنگدستی و درویشی ملامت کنند. و چیزی که طاقت آن ندارد که وی درخواهند تا وی در هلاکت خویش افتد.» و این حدیث، اگرچه در عزوبت است، عزلت نیز از این معلوم شود و این زمان که وعده داده است رسول (ص) پیش از این به مدتی دراز درآمده است. سفیان ثوری رحمهم الله در روزگار خویش می گفت، «والله لقد حلت العزوبه، به خدای که عزب بودن اکنون حلال گشت».
فایده چهارم
آن که از شر مردمان خلاص یابد و آسوده باشد که تا در میان خلق باشد از رنج غیبت و گمان بد ایشان خالی نباشد و از طمعهای محال خلاص نشود و از آن خالی نباشد که از وی چیزی بینند که عقل ایشان بدان نرسد و زبان دراز کنند و اگر خواهد که به حق همه مردمان از تهنیت و تعزیت و مهمانی قیام کند، همه روزگار در آن شود و به کار خود نپردازد و اگر تخصیص کند، بعضی را، دیگران مستوحش شوند و وی را برنجانند و چون گوشه ای گرفت از همه برهد و همه خشنود باشند و یکی بود که همیشه از گورستان و دفتری خالی نبودی و تنها نشستی. وی را گفتند، «چرا چنین کنی؟» گفت، «هیچ جای به سلامت تر از تنهایی ندیدم و هیچ واعظ چون گور ندیدم و هیچ مونس به از دفتر ندیدم.»
و ثابت بنانی از جمله اولیا بود. به حسن بصری نوشت که شنیدم که به حج می روی، می خواهم گاه گاه در صحبت تو باشم. حسن گفت، «بگذار تا در ستر خدای تعالی زندگانی می کنیم که بود که چون به هم باشیم از یکدیگر چیزی ببینیم و یکدیگر را دشمن گیریم.» و این نیز یکی از فواید عزلت است تا پرده مروت برجای بماند و باطنها برهنه نگردد که باشد که چیزهایی که ندیده است پدیدار آید.
فایده پنجم
آن که طمع مردمان از وی گسسته شود و طمع وی از مردمان و از این هردو طمع بسیاری به رنج و معصیت تولید شود که هرکه اهل دنیا را ببیند حرص در وی پدید آید و طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع و از این سبب گفت خدای تعالی، «و لا تمدن عینیک الی ما متعنابه ازواجا منهم...الآیه» گفت، «منگرید به آن دنیای آراسته، ایشان که آن فتنه ایشان است» و رسول گفت (ص)، «هرکه فوق شماست در دنیا، به وی منگرید که نعمت خدای تعالی در چشم شما حقیر شود و هرکه نعمت توانگران بیند، اگر در طلب آن افتد، خود به دست نیاید و آخرت به زیان آید و اگر طلب نکند، در مجاهدت و صبر افتد و آن نیز دشوار است.»
فایده ششم
آن که از دیدار گرانان و احمقان و کسانی که دیدار ایشان به طبع مکروه باشد برهد. اعمش را گفتند، «چرا چشمت چنین به خلل شد؟» گفت، «از بس که در گرانان نگریستم.» جالینوس می گوید، «چنان که تن را تب است جان را نیز تب است و تب جان دیدارگرانان است»، و شافعی می گوید، «با هیچ گرانی ننشستم که نه آن جانب که با سوی وی بود گران تر یافتم.»
و این فایده، اگرچه دنیایی است، لیکن دین نیز به وی پیوسته است که چون کسی بود که دیدار وی با وحشت بود، به زبان یا به دل غیبت کردن گیرد و چون تنها بود از این همه سلامت ماند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس
بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود. همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند، بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید: یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۰ - فصل (اندر علاج غیبت)
بدان که شره غیبت اندر دل بیماری است و علاج آن واجب باشد و علاج آن از دو گونه است:
اول علاج عملی و آن دو چیز است یکی آن که اندر این اخبار که اندر غیبت آمده است تامل کند و بداند که به هر غیبت که کند حسنات از دیوان او باز آن نقل خواهند کرد. و رسول (ص) همی گوید، «غیبت حسنات بنده را همچنان نیست کند که آتش هیزم خشک را» و باشد که وی را خود یک حسنات بیشتر نباشد، از سیئات، بدین غیبت که بکند کفه سیئات وی زیادت شود و بدین سبب به دوزخ شود. دیگر آن که از غیبت خود بیندیشد و بداند که آن کس نیز اندر عیب همچنان معذور است که وی. و اگر هیچ عیب نداند خویش را بداند که جهل وی به عیب از همه عیبها بیش است. پس اگر راست همی گوید هیچ عیب بیش از گوشت مردار خوردن نیست خویشتن بی عیب را با عیب چرا کند؟ و به شکر مشغول شود و بداند که اگر وی تقصیر همی کند در آن فعل هیچ بنده از تقصیری خالی نیست و چون خود بر حد شرع راست نمی تواند بود، اگر همه اندر صغیره بود و با خود همی برنیاید، از دیگران چه عجب دارد؟ و اگر در آفرینش وی عیب است، بداند که این عیب صانع کرده باشد که آن به دست وی نیست تا وی را سلامت رسد.
اما علاج تفصیلی آن است که نگاه کند که چه وی را بر غیبت همی دارد و آن از هشت چیزی بیرون نبود:
سبب اول آن بود که از وی خشمناک بود به سببی باید بداند که برای خشم کسی خویشتن را به دوزخ نبرد که از جمله حماقت بود و این ستیزه با خویشتن کرده باشد. و رسول (ص) می گوید، «هرکه خشمی فرو خورد، حق تعالی روز قیامت وی را بخواند و گوید اختیار کن از حوران بهشت آنچه توانی».
سبب دوم آن بود که موافقت دیگران طلب کند تا رضای ایشان حاصل کند و علاج این آن است که بداند که سخط حق تعالی کردن به رضای مردمان حماقت و جهل بود، بل باید که رضای حق تعالی بجوید بدان که با ایشان خشم گیرد و بر ایشان انکار کند.
سبب سیم آن که وی را به جنایتی گرفته باشند، وی با دیگران اشارت کند تا خویشتن را خلاص دهد،باید بداند که بلای خشم خدای تعالی که اندر وقت به یقین حاصل آید عظیم تر از آن است که از وی حذر می کند که خلاص خود به گمان است و خشم خدای تعالی به یقین در وقت حاصل آید، باید که آن از خویشتن دفع کند و به دیگری حوالت نکند و باشد که گوید اگر من حرام می خورم یا مال سلطان فراستانم فلان نیز می کند و این حماقت بود که به معصیت به کسی اقتدا نشاید کرد. و وی را اندر گفتن این چه عذر بود؟ و اگر کسی را همی بینی که اندر آتش همی سوزد تو از پس وی فرا نشوی و موافقت نکنی. اندر معصیت موافقت همچنین باشد. پس به سبب آن که عذری باطل بود چرا باید که معصیتی دیگر بکنی و غیبت بکنی؟
سبب چهارم آن بود که کسی خواهد که خود را بستاید و نتواند. دیگران را غیبت کند تا بدان فضل و بزرگی خویش و پاکی خویش فرانماید، چنان که گوید، «فلان چیزی فهم نکند و فلان از ریا حذر نکند»، یعنی که من همی کنم. باید که بداند آن که عاقل بود بدین فسق و جهل وی اعتقاد نکند و فضل و پارسایی وی. و آن که بی عقل بود اعتقاد وی چه فایده دارد؟ بلکه فایده آن بود که خود به نزد حق تعالی ناقض نکند تا به نزد بنده عاجزی که به دست وی هیچ نیست زیادت کند.
سبب پنجم حسد بود که کسی را جاهی و علمی و مالی بود و مردمان اندر وی اعتقادی نیکو دارند، نبتواند دید عیب وی جستن گیرد تا با وی ستیزه کرده باشد و نداند که این ستیزه با خود همی کند به تحقیق که اندر این جهان در عذاب رنج و حسد بود. می خواهد که آن جهان نیز اندر عذاب غیبت بود تا از نعمت هردو جهان محروم ماند و این قدر نداند که هرکه را قسمت و جاهی تقدیر کرده باشند حسد حاسدان آن جاه را زیادت کند.
سبب ششم استهزا باشد و یا خنده و بازی که کسی را فضیحت گرداند و نداند که خود به نزد حق تعالی بیشتر فضیحت همی کند آنگاه وی را به نزدیک مردمان و اگر اندیشه کنی که روز قیامت وی گناهان خود بر گردن تو نهد و چنان که خر را رانند به دوزخ راند، دانی که تو اولیتری که بر تو خندند و دانی که حال کسی که این خواهد بود اگر عاقل بود به بازی و خنده نپردازد.
سبب هفتم آن بود که بر وی گناهی رود اندوهگین شود برای حق تعالی چنان که عادت اهل دین است و راست همی گوید در آن اندوه ولکن در حکایت آن نام وی بر زبان وی برود و غافل ماند از آن که این غیبت است و نداند که ابلیس وی را حسد کرد که داند که وی را ثواب خواهد بودن بدان اندوه، نام وی بر زبان براند تا بزه آن غیبت آن مزد حیطه کند.
سبب هشتم آن که وی را خشم آید برای حق تعالی از معصیتی که کرده باشد یا عجبش آید در آن تعجب یا در آن خشم نام وی بگوید تا مردمان بدانند و این ثواب را خشم حیطه بکند، بلکه باید که حدیث خشم و تعجب کند و نام وی یاد نکند البته.
اول علاج عملی و آن دو چیز است یکی آن که اندر این اخبار که اندر غیبت آمده است تامل کند و بداند که به هر غیبت که کند حسنات از دیوان او باز آن نقل خواهند کرد. و رسول (ص) همی گوید، «غیبت حسنات بنده را همچنان نیست کند که آتش هیزم خشک را» و باشد که وی را خود یک حسنات بیشتر نباشد، از سیئات، بدین غیبت که بکند کفه سیئات وی زیادت شود و بدین سبب به دوزخ شود. دیگر آن که از غیبت خود بیندیشد و بداند که آن کس نیز اندر عیب همچنان معذور است که وی. و اگر هیچ عیب نداند خویش را بداند که جهل وی به عیب از همه عیبها بیش است. پس اگر راست همی گوید هیچ عیب بیش از گوشت مردار خوردن نیست خویشتن بی عیب را با عیب چرا کند؟ و به شکر مشغول شود و بداند که اگر وی تقصیر همی کند در آن فعل هیچ بنده از تقصیری خالی نیست و چون خود بر حد شرع راست نمی تواند بود، اگر همه اندر صغیره بود و با خود همی برنیاید، از دیگران چه عجب دارد؟ و اگر در آفرینش وی عیب است، بداند که این عیب صانع کرده باشد که آن به دست وی نیست تا وی را سلامت رسد.
اما علاج تفصیلی آن است که نگاه کند که چه وی را بر غیبت همی دارد و آن از هشت چیزی بیرون نبود:
سبب اول آن بود که از وی خشمناک بود به سببی باید بداند که برای خشم کسی خویشتن را به دوزخ نبرد که از جمله حماقت بود و این ستیزه با خویشتن کرده باشد. و رسول (ص) می گوید، «هرکه خشمی فرو خورد، حق تعالی روز قیامت وی را بخواند و گوید اختیار کن از حوران بهشت آنچه توانی».
سبب دوم آن بود که موافقت دیگران طلب کند تا رضای ایشان حاصل کند و علاج این آن است که بداند که سخط حق تعالی کردن به رضای مردمان حماقت و جهل بود، بل باید که رضای حق تعالی بجوید بدان که با ایشان خشم گیرد و بر ایشان انکار کند.
سبب سیم آن که وی را به جنایتی گرفته باشند، وی با دیگران اشارت کند تا خویشتن را خلاص دهد،باید بداند که بلای خشم خدای تعالی که اندر وقت به یقین حاصل آید عظیم تر از آن است که از وی حذر می کند که خلاص خود به گمان است و خشم خدای تعالی به یقین در وقت حاصل آید، باید که آن از خویشتن دفع کند و به دیگری حوالت نکند و باشد که گوید اگر من حرام می خورم یا مال سلطان فراستانم فلان نیز می کند و این حماقت بود که به معصیت به کسی اقتدا نشاید کرد. و وی را اندر گفتن این چه عذر بود؟ و اگر کسی را همی بینی که اندر آتش همی سوزد تو از پس وی فرا نشوی و موافقت نکنی. اندر معصیت موافقت همچنین باشد. پس به سبب آن که عذری باطل بود چرا باید که معصیتی دیگر بکنی و غیبت بکنی؟
سبب چهارم آن بود که کسی خواهد که خود را بستاید و نتواند. دیگران را غیبت کند تا بدان فضل و بزرگی خویش و پاکی خویش فرانماید، چنان که گوید، «فلان چیزی فهم نکند و فلان از ریا حذر نکند»، یعنی که من همی کنم. باید که بداند آن که عاقل بود بدین فسق و جهل وی اعتقاد نکند و فضل و پارسایی وی. و آن که بی عقل بود اعتقاد وی چه فایده دارد؟ بلکه فایده آن بود که خود به نزد حق تعالی ناقض نکند تا به نزد بنده عاجزی که به دست وی هیچ نیست زیادت کند.
سبب پنجم حسد بود که کسی را جاهی و علمی و مالی بود و مردمان اندر وی اعتقادی نیکو دارند، نبتواند دید عیب وی جستن گیرد تا با وی ستیزه کرده باشد و نداند که این ستیزه با خود همی کند به تحقیق که اندر این جهان در عذاب رنج و حسد بود. می خواهد که آن جهان نیز اندر عذاب غیبت بود تا از نعمت هردو جهان محروم ماند و این قدر نداند که هرکه را قسمت و جاهی تقدیر کرده باشند حسد حاسدان آن جاه را زیادت کند.
سبب ششم استهزا باشد و یا خنده و بازی که کسی را فضیحت گرداند و نداند که خود به نزد حق تعالی بیشتر فضیحت همی کند آنگاه وی را به نزدیک مردمان و اگر اندیشه کنی که روز قیامت وی گناهان خود بر گردن تو نهد و چنان که خر را رانند به دوزخ راند، دانی که تو اولیتری که بر تو خندند و دانی که حال کسی که این خواهد بود اگر عاقل بود به بازی و خنده نپردازد.
سبب هفتم آن بود که بر وی گناهی رود اندوهگین شود برای حق تعالی چنان که عادت اهل دین است و راست همی گوید در آن اندوه ولکن در حکایت آن نام وی بر زبان وی برود و غافل ماند از آن که این غیبت است و نداند که ابلیس وی را حسد کرد که داند که وی را ثواب خواهد بودن بدان اندوه، نام وی بر زبان براند تا بزه آن غیبت آن مزد حیطه کند.
سبب هشتم آن که وی را خشم آید برای حق تعالی از معصیتی که کرده باشد یا عجبش آید در آن تعجب یا در آن خشم نام وی بگوید تا مردمان بدانند و این ثواب را خشم حیطه بکند، بلکه باید که حدیث خشم و تعجب کند و نام وی یاد نکند البته.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند:
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۶ - حقیقت اخلاص
بدان که چون نیت بشناختی که باعث بر عمل وی است و متقاضی وی است، آن متقاضی اگر یکی بود آن را خالص گویند. و چون دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود. مثلا هرکه روزه دارد برای خدای تعالی، ولکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی، یا کم مونتی مقصود بود نیز یا آن که او را در طبخ و طعام ساختن رنج نرسد یا آن که کاری دارد تا بدان پردازد یا خوابش نگیرد و کاری بتواند کرد یا بنده ای آزاد کند تا از فقه وی برهد یا زا خوی بد وی برهد یا حج کند تا در راه قوی و تندرست شود یا تماشا کند و شهرها بیند یا از رنج زن و فرزند برآساید یا از رنج دشمنی برهد یا شب نماز کند تا خوابش نگیرد تا کالا نگاه تواند داشت، یا علم آموزد تا کفایت خویش به دست تواند آورد یا اسباب و ضیاع نگاه تواند داشت تا عزیز و محتشم باشد یا درس و مجلس کند تا از رنج خاموشی برهد و دلتنگ نشود، یا مصحف نویسد تا خطش مستقیم شود یا حج پیاده کند تا که را سود باشد یا طهارت کند تا خنک شود و پاکیزه گردد یا غسل کند تا خوشبوی شود یا در مسجد اعتکاف گیرد تا که جایش نباید داد و یا سایل را صدقه دهد تا از ابرام وی برهد یا درویشی را چیزی دهد که از منع وی شرم می دارد یا به عیادت بیمار شود تا چون وی بیمار شود، به عیادت وی آیند و با وی عتاب نکنند و آزار نگیرند، یا خیری کن که به صلاح معروف شود، این ریا باشد و حکم ریا گفته ایم.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
نهج البلاغه : حکمت ها
نکوهش عجب در عمل
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت خودسازى رهبران و مديران
نهج البلاغه : حکمت ها
راه اصلاح دنيا و آخرت
نهج البلاغه : حکمت ها
اهمیت محاسبه نفس و عبرت گرفتن
نهج البلاغه : حکمت ها
مبارزه با نفس
نهج البلاغه : حکمت ها
نکوهش نفاق و دورويى
وَ قَالَ عليهالسلام اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ أَنْ تُحَسِّنَ فِي لاَمِعَةِ اَلْعُيُونِ عَلاَنِيَتِي وَ تُقَبِّحَ فِيمَا أُبْطِنُ لَكَ سَرِيرَتِي
مُحَافِظاً عَلَى رِثَاءِ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِي بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ
مُحَافِظاً عَلَى رِثَاءِ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِي بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش عقل و بردبارى
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت خودسازى رهبران و مديران
نهج البلاغه : حکمت ها
اهمیت محاسبه نفس و عبرت گرفتن
نهج البلاغه : حکمت ها
مبارزه با نفس
نهج البلاغه : حکمت ها
نکوهش نفاق و دورويى
وَ قَالَ عليهالسلام اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ أَنْ تُحَسِّنَ فِي لاَمِعَةِ اَلْعُيُونِ عَلاَنِيَتِي وَ تُقَبِّحَ فِيمَا أُبْطِنُ لَكَ سَرِيرَتِي
مُحَافِظاً عَلَى رِثَاءِ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِي بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ
مُحَافِظاً عَلَى رِثَاءِ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِي بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ
امام سجاد علیهالسلام : رساله حقوق
حق گوش