عبارات مورد جستجو در ۲۶ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ دزدِ دانا
کبوتر گفت: آورده‌اند که دزدی بود از وهم تیزگام‌تر و از خیال شب‌روتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمی‌شد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفته‌ام نه دزدی کرده‌ام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ می‌دارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگه‌داری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلس‌بار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطف‌آمیز بی‌حشو عبارت می‌پرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش می‌شد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بی‌تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت‌مااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده‌اند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ شهوت و زیردستِ طبیعت‌اند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّت‌داری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بی‌محابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خون‌خواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته‌اند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود.
کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بی‌واسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستان سوار نخچیر‌گیر
روباه گفت : شنیدم که جوانی بود شکار دوست چابک‌سوار که اگر عنان رها کردی، گویِ مسابقت از وهم بربودی و ادراک در گردِ گامِ سمندش نرسیدی؛ از شام تا شبگیر همه شب با خیال نخچیر در عشق بازی بودی، همه اندیشهٔ آن کردی که فردا سگ‌ نفس را از پهلویِ حیوانی چگونه سیر کنم ، ضعیفی را در پنجهٔ پلنگِ طبیعت چون اندازم. سگی داشت از باد دونده‌تر و از برق جهنده‌تر ، مانندهٔ دیوی مسوجر و دیوانهٔ مسلسل؛ چون گشاده شدی، خواستی که در آسمان جهد و چنگال در عین‌الثور و قلب‌الاسد اندازد و بکلبتینِ ذراعین دندانِ کلبِ اکبر و دبِّ اصغر بیرون کشد. عیّارانِ دشت را از سیخ کارد دندانِ او همیشه جگر کباب بودی و مخدّراتِ بیشه را از هیبتِ نباحِ او چون خرگوش خونِ حیض بگشودی. در متصیّدِ آن صحرا از مزاحمت او طعمه بهیچ سبعی نمی‌رسید تا گوشتِ مردار بر گرگ مباح شد و گراز باستخوان دندان خویش قناعت کرد. روزی این مرد در خانه نشسته بود. بنجشکی از روزن در پرید؛ گربهٔ از گوشهٔ خانه بجست، او را بگرفت. مرد از غایتِ حرص شکار بمشاهدتِ آن حال سخت شاد شد، با خود گفت : بَعدَ الیَوم این گربه را نکو باید داشت که در صید بدین چستی و چالاکی هیچ سگی را ندیدم، فردا بدو امتحان کنم تا خود چه می‌گیرد. بامداد پیش از آنک سلطانِ یک سوارهٔ مشرق پای بدین سبز خنگِ جهان نورد آورد ، برخاست و بقاعدهٔ هر روز بر نشست ، گربه را در بغل نهاد و سگ را زیر دست گرفت. چون بشکارگاه آمد، کبکی از زیر خاربنی برخاست، گربه را از بغل برو انداخت. گربه سگ را دید، از نهیبِ او خواست که در بغلِ سوار جهد ، بر سر و پیشانی اسب افتاد. اسب از خراششِ چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهلِ کار ندانی و بدانی که سپاهِ ما را با سپاهِ پیل تابِ مقاومت و مطاردت نیست و کارِ شبیخون که پلنگ تقریر میکند، مرتکبِ آن خطر و مرتقبِ آن ظفر نتوان شد ، مگر آنگه که خصم از اندیشهٔ او غافل و ذاهل باشد و می‌شاید که او خود متوقّی و متحفّظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیبِ کاری دیگر مشغول، چنانک شتربان کرد با شتر. شیر گفت : چون بود آن داستان .
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق می‌دارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی ساده‌دلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفته‌اند: راز با مرد ساده‌دل و بسیار گوی و می‌خواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بی‌دستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچ‌کس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوت‌خانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفته‌اند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمی‌زاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفته‌اند :
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشت‌خواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردن‌کشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس می‌باید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش‌ داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفته‌اند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمی‌گوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوه‌ها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲
حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می‌دوید و آب و علف نمی‌خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می‌بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می‌خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
گفت: آورده اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.