عبارات مورد جستجو در ۱۲۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شمس‌الدین حسین علکانی
احمدالله تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند
زهره بایستی امروز که بنوازد عود
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود
سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال
سنح الدور بتبشیر حصول المقصود
رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم
کرم بنده‌نوازی که رحیمست و ودود
گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید ز سجود
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود
پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای
پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود
شمس دین، سایهٔ اسلام، جمال الافاق
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود
صاحب عالم عادل حسن‌الخلق حسین
آنکه در عرصهٔ گیتیست نظیرش مفقود
به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور
به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود
هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم
هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود
شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند
که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود
نیک‌بختان بخورند و غم دنیا نخورند
که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود
هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای
دولتش دیر نماند که کفورست و کنود
نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش
این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود
دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم
یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست
همه دانند مزامیر نه همچون داود
بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود
ور حسود از سر بی‌مغز، حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟
چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود
ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت
ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود
حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست
که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود
صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد
خاصه این محترمان را که قیامند و قعود
نیک‌خواهان تو را خاتمت نیکو باد
بدسگالان تو را عاقبت نامحمود
بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد
مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه
ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بی‌خردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۶
ای طالع سعد روح فرخنده به تو
وی صورت بخت عقل نازنده به تو
ای آب حیات شرع پاینده به تو
ما زنده به دین و دین ما زنده به تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۵
گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
رفت آنکه لشکری را در حمله‌ای شکستی
لشکرشکن اگر رفت کشورگشا بماند
ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب
مهر ستارهٔ خیل گردون لوا بماند
عباس بیک اعظم کز بار احتشامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمی را دست دعا بماند
خورشید خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند
گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش
کز بهر چشم گردون این توتیا بماند
گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد
خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند
گر جان گذاشت خالی نخل رسیدهٔ او
او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند
این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
یارب که تا قیامت نشو و نما بماند
تو جاودان بمانی گر او نماند باقی
اقبال تو جهان را تا انتها بماند
وحشی همیشه ماند این زبدهٔ زمانه
تا هیچکس نماند تنها خدا بماند
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
همی‌ریزد میان باغ، لؤلؤها به زنبرها
همی‌سوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها
به زیر پر قوش‌اندر، همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده
همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها
شکفته لالهٔ نعمان، بسان خوب‌رخساران
به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها
چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها
شقایقهای عشق‌انگیز، پیشاپیش طاووسان
بسان قطره‌های قیر باریده بر اخگرها
رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان
گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها
دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را
ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها
عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده
همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها
زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها
بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها
خجسته خواجهٔ والا، در آن زیبا نگارستان
گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها
خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده
ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها
به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها
خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی
که فرمان می‌دهند او را برین هر هفت کشورها
مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها
چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش بداده‌ست آن و صد چندان و دیگرها
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر
که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها
الا یا سایهٔ یزدان و قطب دین پیغمبر
به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها
بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها
بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها
بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها
کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها
دربارت گشاده‌ست و ببسته‌ست اینهمه درها
مکارمها به حلم تو گرفته‌ست استقامتها
که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها
همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها
همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها
به پیروزی و بهروزی، همی‌زی با دل‌افروزی
به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی
وقت بهارست و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقه‌ایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همه‌ام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیده‌ای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بی‌تغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمنده‌ایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه احمد عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز
لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز
گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته
مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز
لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز
بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز
وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون
سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز
هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز
وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟
قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم
گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز
در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد
عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز
هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز
هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب
هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز
تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز
روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز
جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی
جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدح منوچهربن قابوس
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
همی‌زاد این دختر بر سپید
پسر همچو فرتوت پنبه سران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی‌آمدند از هوا خرد خرد
به نور سپید اندر، آن دختران
نشستند زاغان به بالینشان
چنان دایگان سیه معجران
تو گویی به باغ اندرون روز برف
صف ناربون و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران
ز زاغان بر نوژ گویی که هست
کلاه سیه بر سر خواهران
چنان کارگاه سمرقند گشت
زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه
چنان زنگیان کاغذگران
مر این زنگیان را چه کار اوفتاد
که کاغذ گرانند و کاغذ خوران
نخوردند کاغذ ازین بیشتر
نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران
شود کاغذ تازه و تر، خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن
ولیکن شود تری این فزون
چو تابند بیش اندر آن نیران
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران
برآید به زیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران
چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون
به خرگاه و طارم درون آذران
فرو برده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران
کباب از تنوره در آویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بینام نام‌آوران
به عمری چنان گوهر پاک او
نیاید یکی گوهر از گوهران
بداده‌ست داد از تن خویشتن
چو نیکو دلان و نکو محضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران
مرا با ثناهای او نیست تاب
کرایی پیاده منم با خران
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران
در آمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران
می زعفری خور ز دست بتی
که گویی قضیبی‌ست از خیزران
می زعفرانی که چون خوردیش
رود سوی دل راست چون زعفران
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی دلبران
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علی‌بن محمد
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
همی‌برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات النعش گرد او همی‌گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن
یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین
نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن پولاد هاون
همی‌راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن
به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن
چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن
چنان آهنگری کز کورهٔ تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو به گردن
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن
فرو بارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن
چنانچون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن
رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رمانی ز معدن
به درگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه‌باز خنجر اوژن
علی‌بن محمد میر فاضل
رفیع‌البینات صادق‌الظن
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهٔ ذوالطول والمن
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که درهر فن بود چون مرد یکفن
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن
تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون
به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که در تابد ز روزن
که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن
چوپرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن
الا یا آفتاب جاودان تاب
هنرور یارجوی حاسد افکن
شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین
زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن
نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن
الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
به دریابار، باشد عنبر تر
به کوه اندر، بود کان خماهن
نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن
انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن
به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن
به دولت چهرهٔ نعمت بیارای
به نعمت خانهٔ همت بیاکن
همه ساله به دلبر دل همی‌ده
همه ماهه به گرد دن همی‌دن
همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لاله‌زار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بی‌تاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی
بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱ - درمدح علی‌بن عمران
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همی‌بگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی
علی‌بن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم
از آن پادشاهان بری بی‌گمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳ - در مدح خواجه ابوسهل زوزنی
نوروز روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی
بر یاسمین عصابهٔ در منضد است
بر ارغوان طویلهٔ یاقوت معدنی
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برون‌زنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی
بر ارغوان قلادهٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهٔ عود بشکنی
بر گل همی‌نشینی و بر گل همی‌خوری
بر خم همی‌خرامی و بر دن همی‌دنی
درست ناخریده و مشکست رایگان
هر چند برفشانی و هر چند برچنی
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه‌ای به عنبر سارا بیاکنی
نرگس بسان کفهٔ سیمین ترازوییست
چون زر جعفری به میانش درافکنی
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و در دانه بدو در پراکنی
دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتهٔ زرین بیاژنی
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست
گویی شده‌ست این گل دور وی باطنی
نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو
دندانهٔ بلورین گردش فرو کنی
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندهٔ مخالف بوسهل زوزنی
شیخ‌العمید سید صاحب که ذوالجلال
نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی
او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت
ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی
آید به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاه را خلفای دگر جز او
لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک
لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیک اوست
چون قوت بهار به باران بهمنی
ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بی‌نقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در مدح خواجه خلف، روح‌الرسا ابوربیع بن ربیع
سبحان‌الله جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد
شمشاد به توی زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ
در باغ کنون حریرپوشان بینی
برکوه صف گهرفروشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
برروی هوا گلیم گوشان بینی
دردست عبیر و نافهٔ مشک به تنگ
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست، دهد بوس همی
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی‌پردهٔ طنبور و بی‌رشتهٔ چنگ
هر طوطیکی سبز قبایی دارد
هر طاووسی دراز پایی دارد
هر فاخته‌ای ساخته نایی دارد
هربلبلکی زیر و ستایی دارد
تیهو به دهن شاخ گیایی دارد
و آهو به دهن درون گل رنگ به رنگ
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را
گلبن به گهر خیره کند کسری را
موسیجه همی بانگ کند موسی را
قمری به مژه درون کند شعری را
هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ
هر روز درخت با حریری دگرست
وز باد سوی باده سفیری دگرست
هر روز کلنگ با نفیری دگرست
مسکین ورشان بابم وزیری دگرست
هرروز سحاب را مسیری دگرست
هرروز نبات را دگر زینت و رنگ
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد
هرباز به زیر چنگ ماغی دارد
هر سرخ گل از بید جناغی دارد
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته لاله‌ای در برتنگ
در باغ به نوروز درمریزانست
بر نارونان لحن دل‌انگیزانست
باد سحری سپیده‌دم خیزانست
با میغ سیه به کشتی آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خون‌ریزانست
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه
دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس از زر کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندر او فتاد به خف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقهٔ خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیب‌ست و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت او هست اله
برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه
زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانهٔ بدسگال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد
بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ورا سعادت بی‌غم باد
تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپیدبه مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها
بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها
چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها
بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها
وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همی‌زنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همی‌سراید اشعار چون جریر
صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد
چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهان را محامدست
وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح میرابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعلفام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو به دام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا به سر عذاب و عناست
در جهان سخت‌تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی‌شبیه و بی‌همتاست
صفتش: مهتر گشاده کفست
لقبش: خواجهٔ بزرگ عطاست
به سخا نامورتر از دریاست
گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران به روی و ریاست
راد مرد و کریم و بی‌خللست
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست
از خدا و بر این رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته‌ست کاند کیش چراست
آن خواجه غریبتر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی‌بهانه هواست
هر که با او به دشمنی کوشد
روز او از قیاس بی‌فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو به جان نرهد
ور همه پروریدهٔ عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او به هر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روا نیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه‌ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مراد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیده‌ست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان
زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده می‌اندر کف و گه در بر اوست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده‌خواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان