عبارات مورد جستجو در ۷۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۰
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو
چو از خسرو شه قیصر خبر یافت
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن ز مومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،هست
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر، رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن ز مومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،هست
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر، رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۳۰
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۷
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۰
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۰
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۰ - ماهیخوار، پنج پایک و ماهیان
آوردهاند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت، و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت: میاندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم. شگال پرسید که: بچه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت: میخواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهان بینش برکنم، تا در مستقبل نور دیده و مطوه دل من از قصد او ایمن گردد. شگال گفت: این تدبیر بابت خردمندان نیست، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد. و زینهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست، جان عزیز بباد داد. زاغ گفت: چگونه؟ گفت: آوردهاند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود، و بقدر حاجت ماهی میگرفتی و روزگاری در خصب و نعمت میگذاشت. چون ضعف پیری بدو راه یافت از شکار باز ماند. با خود گفت: دریغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نیامد که در وقت پیری پای مردی یا دست گیری تواند بود. امروز بنای کار خود، چون از قوت بازمانده ام، بر حیلت باید نهاد و اسباب قوت که قوام معیشتست از این وجه باید ساخت.
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست. پنج پایک از دور او را بدید، پیشتر آمد و گفت: تو را غمناک میبینم. گفت: چگونه غمناک نباشم، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی میگرفتمی و بدان روزگار کرانه میکرد، و مرا بدان سد رمقی حاصل میبود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند و با یک دیگر میگفت که: «در این آب گیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد. »
یکی از ایشان گفت: «فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم. » و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند: المستشار موتمن، و ما با تو مشورت میکنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد. و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. در کار ما چه صواب بینی؟ ماهی خوار گفت: با صیاد مقاومت صورت نبندد، و من دران اشارتی نتوانم کرد. لکن در این نزدیکی آب گیری میدانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید.
اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید. گفتند: نیکو راییست. لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست. گفت: دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود. بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی. و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت مینمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت میکردند، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان مینگریست وبزبان عظت میگفت که: هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست.
چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند. ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار، دانست که حال چیست. اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید. پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.
پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است. لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد. شگال گفت: صواب آن مینمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم میاندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر میروی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند.
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست. پنج پایک از دور او را بدید، پیشتر آمد و گفت: تو را غمناک میبینم. گفت: چگونه غمناک نباشم، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی میگرفتمی و بدان روزگار کرانه میکرد، و مرا بدان سد رمقی حاصل میبود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند و با یک دیگر میگفت که: «در این آب گیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد. »
یکی از ایشان گفت: «فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم. » و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند: المستشار موتمن، و ما با تو مشورت میکنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد. و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. در کار ما چه صواب بینی؟ ماهی خوار گفت: با صیاد مقاومت صورت نبندد، و من دران اشارتی نتوانم کرد. لکن در این نزدیکی آب گیری میدانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید.
اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید. گفتند: نیکو راییست. لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست. گفت: دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود. بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی. و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت مینمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت میکردند، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان مینگریست وبزبان عظت میگفت که: هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست.
چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند. ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار، دانست که حال چیست. اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید. پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.
پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است. لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد. شگال گفت: صواب آن مینمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم میاندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر میروی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند.
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۰ - باقی سخنان شنزبه
و اگر شیر را از من شنوانیدهاند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است.
و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند. چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر، و وجه تلافی دران تاریک باشد. که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود. چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است. و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست .
والضد یبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است. و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است. و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده. و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد، اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند.
و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث میباشد. و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ. و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین
و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند، چه دون و سفله بیشتر یافته شود. لئیم را از دیدار کریم و، نادان را از مجالست دانا، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید.
و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند.
و اگر بدسگالان این قصد بکردهاند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.
و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند. چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر، و وجه تلافی دران تاریک باشد. که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود. چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است. و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست .
والضد یبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است. و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است. و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده. و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد، اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند.
و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث میباشد. و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ. و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین
و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند، چه دون و سفله بیشتر یافته شود. لئیم را از دیدار کریم و، نادان را از مجالست دانا، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید.
و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند.
و اگر بدسگالان این قصد بکردهاند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۲ - زاغان و بومان
آوردهاند که در کوهی بلند در ختی بود بزرگ، شاخهای آهخته ازو جسته، و برگ بسیار گرد او درآمده. و دران قریب هزار خانه زاغ بود. و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودند ی، و اوامر و نواهی او را در ل و عقد امتثال نمودند ی. شبی ملک بومان بسبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست بیرون آمد و بطریق شبیخون برزاغان زود و کام تمام براند، و مظفر و منصور و موید و مسرور بازگشت.
دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: دیدید شبیخون بوم ودلیری ایشان؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است، و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف برجایگاه و مسکن، و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند. و هم از آن شربت نخست بچشانند. در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید.
و درمیان زاغان پنج زاغ بود بفضیلت رای و مزیت عقل مذکور و بیمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ایشان کردندی. در حوادث بجانب ایشان مراجعت نموددنی،و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. یکی را از ایشان پرسید که: رای تو دراین حادثه چه بیند؟ گفت: این رایی است که پیش از ما علما بودهاند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت، که جنگ کردن خطر بزرگست، خاصه پس ازهزیمت، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خواب گه کرده باشد. و در تیزآب خشت زده، چه برقوت خود تکیه کردن وبزور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد، که شمشیر دو روی دارد، واین سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند، و گردش او اعتماد را نشاید
ای که بر چرخ ایمنی، زنهار
تکیه برآب کرده ای، هش دار».
ملک روی بدیگری آورد و پرسیدکه: تو چه اندیشیده ای؟ گفت: آنچه او اشارت میکند. از گریختن و مرکز خالی گذاشتن، من باری هرگز نگویم،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن؟ بصواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی بجنگ آریم.
چون باد، خیز و آتش پیگار برافروز
چون ابر، و روز ظفر بی غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد. و حالی مصلحت درآنست که دیدبانان نشانیم و از هرجانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم. اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم. چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمایند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند.
از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزیر سوم را گفت: رای تو چیست؟ گفت: من ندانم که ایشان چه میگویند، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم و معلوم کنیم که ایشان را بمصالحت میلی هست، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمایند. اگر از این باب میسر تواند گشت، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از باس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن بمزید استیلا و بمزیت استعلا مستثنی شد، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد .
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزیر چهارم را گفت: تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز میآید باز نمای. گفت: وداع وطن و رنج غربت بنزدیک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن یزید کردن، و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن.
با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و مووننتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند. و گفتهاند که «که نزدیکی بدشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی،و دران غلو نشاید کرد، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد، وگر دران افراط رود سایه کمتر نماید. » و هرگز ایشان از ما بخراج اندک قناعت نکند؛ رای ما صبر است و جنگ.
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست .
پنجم را فرمود: بیار چه داری، جنگ اولی تر، یا صلح، یا جلا؟ گفت: نزیبد مارا جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم. زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند. و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد، که در مقام غرور افتد، و هرکه مغرور گشت هلاک شد. و پیش از این واقعه از خوف ایشان میاندیشم، و از اینچه دیدم میترسیدم، اگرچه از تعرض ما معرض بودند، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد، درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد، و چون مسافت در میان افتد از معاودت، وگر هزیمت شود از کمین، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد، در دیگر کارها از مال و متاع. ونشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند، که هرکه با پیل درآویزد زیر آید.
ملک گفت: اگر جنگ کراهیت میداری پس چه بینی؟
دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: دیدید شبیخون بوم ودلیری ایشان؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است، و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف برجایگاه و مسکن، و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند. و هم از آن شربت نخست بچشانند. در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید.
و درمیان زاغان پنج زاغ بود بفضیلت رای و مزیت عقل مذکور و بیمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ایشان کردندی. در حوادث بجانب ایشان مراجعت نموددنی،و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. یکی را از ایشان پرسید که: رای تو دراین حادثه چه بیند؟ گفت: این رایی است که پیش از ما علما بودهاند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت، که جنگ کردن خطر بزرگست، خاصه پس ازهزیمت، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خواب گه کرده باشد. و در تیزآب خشت زده، چه برقوت خود تکیه کردن وبزور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد، که شمشیر دو روی دارد، واین سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند، و گردش او اعتماد را نشاید
ای که بر چرخ ایمنی، زنهار
تکیه برآب کرده ای، هش دار».
ملک روی بدیگری آورد و پرسیدکه: تو چه اندیشیده ای؟ گفت: آنچه او اشارت میکند. از گریختن و مرکز خالی گذاشتن، من باری هرگز نگویم،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن؟ بصواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی بجنگ آریم.
چون باد، خیز و آتش پیگار برافروز
چون ابر، و روز ظفر بی غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد. و حالی مصلحت درآنست که دیدبانان نشانیم و از هرجانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم. اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم. چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمایند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند.
از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزیر سوم را گفت: رای تو چیست؟ گفت: من ندانم که ایشان چه میگویند، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم و معلوم کنیم که ایشان را بمصالحت میلی هست، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمایند. اگر از این باب میسر تواند گشت، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از باس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن بمزید استیلا و بمزیت استعلا مستثنی شد، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد .
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزیر چهارم را گفت: تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز میآید باز نمای. گفت: وداع وطن و رنج غربت بنزدیک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن یزید کردن، و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن.
با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و مووننتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند. و گفتهاند که «که نزدیکی بدشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی،و دران غلو نشاید کرد، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد، وگر دران افراط رود سایه کمتر نماید. » و هرگز ایشان از ما بخراج اندک قناعت نکند؛ رای ما صبر است و جنگ.
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست .
پنجم را فرمود: بیار چه داری، جنگ اولی تر، یا صلح، یا جلا؟ گفت: نزیبد مارا جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم. زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند. و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد، که در مقام غرور افتد، و هرکه مغرور گشت هلاک شد. و پیش از این واقعه از خوف ایشان میاندیشم، و از اینچه دیدم میترسیدم، اگرچه از تعرض ما معرض بودند، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد، درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد، و چون مسافت در میان افتد از معاودت، وگر هزیمت شود از کمین، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد، در دیگر کارها از مال و متاع. ونشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند، که هرکه با پیل درآویزد زیر آید.
ملک گفت: اگر جنگ کراهیت میداری پس چه بینی؟
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۰
اسدی توسی : گرشاسپنامه
قصه خاقان با برادرزاده
برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینهجوی
دلیری که نامش تکینتاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونهگون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را دادهاند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهادهاند
فـــــــریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر
کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبقهای نقــــــــــل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوهدار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبقها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورشهـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورشهــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد بهخاقان یغـــــر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز
می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریــــــم
من از ویژهگردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکینتاش با جنگیان دههــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینهجوی
دلیری که نامش تکینتاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونهگون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را دادهاند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهادهاند
فـــــــریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر
کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبقهای نقــــــــــل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوهدار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبقها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورشهـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورشهــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد بهخاقان یغـــــر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز
می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریــــــم
من از ویژهگردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکینتاش با جنگیان دههــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۳