عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
عنوان اول (در شناختن نفس خویش)
بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل اول
اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هفدهم
این مقدار که گفته آمد از احوال دل آدمی، در چنین کتاب کفایت بود و اگر کسی زیادت شرحی خواهد، در کتاب «عجایب القلب» گفته ایم و بدین هر دو کتاب هم آدمی خویشتن شناس تمام نگردد که این همه شرح بعضی از صفات دل است و این یک رکن است از وی و دیگر رکن آدمی تن است و اندر آفرینش تن نیز عجایب بسیار است و اندر هر عضوی از ظاهر و باطن وی معانی عجیب است و اندر هر یکی حکمتها غریب است.
و اندر تن آدمی چند هزار رگ و پی و استخوان است، هر یکی بر شکلی و صفتی دیگر و هر یکی برای غرضی دیگر و تو از همه بی خبر باشی، بلکه این مقدار دانی که دست و پای برای گرفتن و رفتن است و زبان برای گفتن است، اما آن که چشم از ده طبقه مختلف ترکیب کرده اند که اگر از ده یکی کم شود، دیدار به خلل شود، ندانی و ندانی که آن هر طبقه برای چیست و به چه وجه در دیدار بدان حاجت است و مقدار چشم خود پیدا است که چند است و شرح علم وی در مجلدهای بزرگ گفته اند، بلکه اگر این ندانی عجیب نیست و نیز ندانی که احشاء باطن چو کبد و طحال و مراره و کلیه و غیر آن از برای چیست کبد برای آن است که طعامهای مختلف که از معده به وی رسد، همه را یک صفت گرداند به رنگ خون تا شایسته آن شود که غذای هفت اندام شود و چون خون در جگر پخته شد، پاره دردی از وی بماند و آن سودا بود طحال برای آن است که تا آن سودا از وی بستاند و بر سر وی کفی از زرداب گرداند و آن صفرا بود مرارت برای آن است تا آن صفرا از وی بکشد و چون خون از جگر بیرون آید، تنگ و رقیق و بی قوام بود کلیه برای آن است تا آن آب از وی بستاند تا خون بی صفرا و بی سودا و با قوام به عروق رسد.
اگر مرارت را آلتی رسد، صفرا با خون بماند، از وی علت یرقان خیزد و دیگر علتها صفرایی در وی پدیدار آید و اگر طحال را آفتی رسد، سودا با خون بماند، علتهای سودایی در وی پیدا آید و اگر کلیه را آفتی رسد، آب در خون بماند و استسقا پدیدار آید.
و همچنین هر جزوی را از اجزاء ظاهر و باطن برای کاری آفریده اند که تن بی آن به خلل باشد، بلکه تن آدمی با مختصری وی، مثالی است از همه عالم که از هر چه در عالم آفریده شده است، اندر وی نمودگاری است استخوان چون کوه است و عرق چون باران است و موی چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است و تفصیل این نیز دراز است، بلکه همه اجناس آفرینش را در وی مثالی است چون خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پری و فرشته، چنانکه از پیش گفته آمده است، بلکه از هر پیشه وری که در عالم است، در وی نمودگار در است آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن که صافی طعام را به جگر فرستد و ثفل را به امعا، چون عصار است و آن که طعام را در جگر خون کند، رنگرز است و آن که خون را در سینه شیر سپید گرداند و در اثنیین نطفه سفید گرداند، چون گازر است و آن که در هر جزوی غذا از جگر به خویشتن کشد، چون جلاب است و آن که در کلیه آب از جگر می کشد تا در مثانه می رود، چون سقاست و آن که ثفل را بیرون اندازد، چون کناس است و آن که صفرا و سودا انگیزد در باطن تاتن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آن که صفرا و علتها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است.
و مقصود از این آن است که بدانی که چند عامل هاست مختلف و در باطن تو، هر یکی به کاری مشغول و تو در خواب خوش باشی و ایشان هیچ از خدمت تو نیاسایند و تو نه ایشان را بدانی و نه شکر آن که ایشان را به خدمت تو به پای کرده اند به جای آوری.
اگر کسی یک روز غلام خویش را به خدمت تو فرستد، همه روز بلکه همه عمر به شکر وی مشغول باشی و آن را که چنین چندین هزار پیشه ور را در درون تو به خدمت تو فرستاده است که در همه عمر تو یک لحظه از خدمت تو فرو ننشینند، از وی خود یاد نیاوری.
و دانستن ترکیب تن و منفعت اعضای وی را علم تشریح خوانند و آن علمی است عظیم و خلق از آن غافل باشند و نخوانند و آن که خواند، برای آن خواند تا در علم طب استاد شود و طب علم خود مختصر است و اگر چه به وی حاجت است به راه دین تعلق ندارد.
اما کسی که نظر در تن برای آن کند تا عجایب صنع خدای تعالی بیند، وی را سه صفت از صفات الهیت ضروری شود: یکی آن که بداند بنا کننده این قالب و آفریننده این شخص، قادری است بر کمال که هیچ نقص و عجز را به قدرت وی راه نیست که از قطره آب چنین شخص تواند آفرید و آن که این تواند کرد، زنده کردن پس از مرگ بر او آسانتر بود دوم آن که عالمی است که علم وی محیط است به همه کارها که این چنین عجایب با چنین حکمتهای غریب ممکن نگردد الا به کمال علم سوم آن که لطف و رحمت و عنایت وی را به بندگان هیچ نهایت نیست که از هر چه در می بایست، آفریدگار در آفریدن هیچ چیز باز نگرفته است، بلکه آنچه به ضرورت می بایست، چون دل و جگر و دماغ و اصول حیوان بداد وآنچه به وی حاجت بود، اگر چه ضروری نبود چون دست و پای و چشم و زبان، همه بداد و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت، و لکن در وی زیادت زینت بود و بر آن وجه نیکوتر بود، آن نیز بداد، چون سیاهی موی و سرخی لب و گوژی ابروی و همواری مژگان چشم و غیر آن.
و این لطف و عنایت نه با آدمی تنها کرد و بس، بلکه با همه آفریده ها تا سارخک و زنبور و مگس که هر یکی ایشان را هر چه بایست بداد و همه شکل ایشان و ظاهر ایشان را به نقشها و رنگهای نیکو بیاراست.
پس نظر در تفصیل آفرینش تن آدمی، کلید معرفت صفات الهیت است بر این وجه و بدین سبب علم شریف است، نه بدان سبب که طبیبان را بدان حاجت است.
و همچنان که غرایب شعر و تصنیف و صنعت، هر چند که بیشتر دانی، عظمت شاعر و منصف و صانع در دل تو زیادت بود، عجایب صنع ایزد تعالی همچنین مفتاح علم است به عظمت صانع، جل جلاله، و این نیز بابی از معرفت نفس است، و لکن مختصر است به اضافت با علم دل که این علم تن است و تن چون مرکب است و دل چون سوار و مقصود آفرینش سوار است نه مرکب که مرکب برای سوار است نه سوار برای مرکب ولکن این مقدار نیز گفته آمد تا بدانی که بدین آسانی خویشتن را به تمامی نتوان شناخت، با آن که به تو هیچ چیز نزدیکتر از تو نیست و کسی که خود را نشناخته باشد و دعوی شناخت چیز دیگر کند، همچون مفلسی باشد که خود را طعام نتواند داد، دعوی آن کند که درویشان شهر همه نان وی می خورند و این، هم زشت بود و هم محال.
و اندر تن آدمی چند هزار رگ و پی و استخوان است، هر یکی بر شکلی و صفتی دیگر و هر یکی برای غرضی دیگر و تو از همه بی خبر باشی، بلکه این مقدار دانی که دست و پای برای گرفتن و رفتن است و زبان برای گفتن است، اما آن که چشم از ده طبقه مختلف ترکیب کرده اند که اگر از ده یکی کم شود، دیدار به خلل شود، ندانی و ندانی که آن هر طبقه برای چیست و به چه وجه در دیدار بدان حاجت است و مقدار چشم خود پیدا است که چند است و شرح علم وی در مجلدهای بزرگ گفته اند، بلکه اگر این ندانی عجیب نیست و نیز ندانی که احشاء باطن چو کبد و طحال و مراره و کلیه و غیر آن از برای چیست کبد برای آن است که طعامهای مختلف که از معده به وی رسد، همه را یک صفت گرداند به رنگ خون تا شایسته آن شود که غذای هفت اندام شود و چون خون در جگر پخته شد، پاره دردی از وی بماند و آن سودا بود طحال برای آن است که تا آن سودا از وی بستاند و بر سر وی کفی از زرداب گرداند و آن صفرا بود مرارت برای آن است تا آن صفرا از وی بکشد و چون خون از جگر بیرون آید، تنگ و رقیق و بی قوام بود کلیه برای آن است تا آن آب از وی بستاند تا خون بی صفرا و بی سودا و با قوام به عروق رسد.
اگر مرارت را آلتی رسد، صفرا با خون بماند، از وی علت یرقان خیزد و دیگر علتها صفرایی در وی پدیدار آید و اگر طحال را آفتی رسد، سودا با خون بماند، علتهای سودایی در وی پیدا آید و اگر کلیه را آفتی رسد، آب در خون بماند و استسقا پدیدار آید.
و همچنین هر جزوی را از اجزاء ظاهر و باطن برای کاری آفریده اند که تن بی آن به خلل باشد، بلکه تن آدمی با مختصری وی، مثالی است از همه عالم که از هر چه در عالم آفریده شده است، اندر وی نمودگاری است استخوان چون کوه است و عرق چون باران است و موی چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است و تفصیل این نیز دراز است، بلکه همه اجناس آفرینش را در وی مثالی است چون خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پری و فرشته، چنانکه از پیش گفته آمده است، بلکه از هر پیشه وری که در عالم است، در وی نمودگار در است آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن که صافی طعام را به جگر فرستد و ثفل را به امعا، چون عصار است و آن که طعام را در جگر خون کند، رنگرز است و آن که خون را در سینه شیر سپید گرداند و در اثنیین نطفه سفید گرداند، چون گازر است و آن که در هر جزوی غذا از جگر به خویشتن کشد، چون جلاب است و آن که در کلیه آب از جگر می کشد تا در مثانه می رود، چون سقاست و آن که ثفل را بیرون اندازد، چون کناس است و آن که صفرا و سودا انگیزد در باطن تاتن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آن که صفرا و علتها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است.
و مقصود از این آن است که بدانی که چند عامل هاست مختلف و در باطن تو، هر یکی به کاری مشغول و تو در خواب خوش باشی و ایشان هیچ از خدمت تو نیاسایند و تو نه ایشان را بدانی و نه شکر آن که ایشان را به خدمت تو به پای کرده اند به جای آوری.
اگر کسی یک روز غلام خویش را به خدمت تو فرستد، همه روز بلکه همه عمر به شکر وی مشغول باشی و آن را که چنین چندین هزار پیشه ور را در درون تو به خدمت تو فرستاده است که در همه عمر تو یک لحظه از خدمت تو فرو ننشینند، از وی خود یاد نیاوری.
و دانستن ترکیب تن و منفعت اعضای وی را علم تشریح خوانند و آن علمی است عظیم و خلق از آن غافل باشند و نخوانند و آن که خواند، برای آن خواند تا در علم طب استاد شود و طب علم خود مختصر است و اگر چه به وی حاجت است به راه دین تعلق ندارد.
اما کسی که نظر در تن برای آن کند تا عجایب صنع خدای تعالی بیند، وی را سه صفت از صفات الهیت ضروری شود: یکی آن که بداند بنا کننده این قالب و آفریننده این شخص، قادری است بر کمال که هیچ نقص و عجز را به قدرت وی راه نیست که از قطره آب چنین شخص تواند آفرید و آن که این تواند کرد، زنده کردن پس از مرگ بر او آسانتر بود دوم آن که عالمی است که علم وی محیط است به همه کارها که این چنین عجایب با چنین حکمتهای غریب ممکن نگردد الا به کمال علم سوم آن که لطف و رحمت و عنایت وی را به بندگان هیچ نهایت نیست که از هر چه در می بایست، آفریدگار در آفریدن هیچ چیز باز نگرفته است، بلکه آنچه به ضرورت می بایست، چون دل و جگر و دماغ و اصول حیوان بداد وآنچه به وی حاجت بود، اگر چه ضروری نبود چون دست و پای و چشم و زبان، همه بداد و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت، و لکن در وی زیادت زینت بود و بر آن وجه نیکوتر بود، آن نیز بداد، چون سیاهی موی و سرخی لب و گوژی ابروی و همواری مژگان چشم و غیر آن.
و این لطف و عنایت نه با آدمی تنها کرد و بس، بلکه با همه آفریده ها تا سارخک و زنبور و مگس که هر یکی ایشان را هر چه بایست بداد و همه شکل ایشان و ظاهر ایشان را به نقشها و رنگهای نیکو بیاراست.
پس نظر در تفصیل آفرینش تن آدمی، کلید معرفت صفات الهیت است بر این وجه و بدین سبب علم شریف است، نه بدان سبب که طبیبان را بدان حاجت است.
و همچنان که غرایب شعر و تصنیف و صنعت، هر چند که بیشتر دانی، عظمت شاعر و منصف و صانع در دل تو زیادت بود، عجایب صنع ایزد تعالی همچنین مفتاح علم است به عظمت صانع، جل جلاله، و این نیز بابی از معرفت نفس است، و لکن مختصر است به اضافت با علم دل که این علم تن است و تن چون مرکب است و دل چون سوار و مقصود آفرینش سوار است نه مرکب که مرکب برای سوار است نه سوار برای مرکب ولکن این مقدار نیز گفته آمد تا بدانی که بدین آسانی خویشتن را به تمامی نتوان شناخت، با آن که به تو هیچ چیز نزدیکتر از تو نیست و کسی که خود را نشناخته باشد و دعوی شناخت چیز دیگر کند، همچون مفلسی باشد که خود را طعام نتواند داد، دعوی آن کند که درویشان شهر همه نان وی می خورند و این، هم زشت بود و هم محال.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
عنوان دوم (در شناختن حق تعالی)
(و در آن ده فصل است)
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل اول
بدان که در کتب پیمبران گذشته معروف است این لفظ که با انسان گفت: «یا انسان اعرف نفسک، تعرف بک» و در اخبار و در آثار معروف است که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و این کلمه دلیل آن است که نفس آدمی چون آیینه است که هر که در وی نگرد، حق را می بیند و بسیار خلق در خود می نگرد و حق را نمی بیند، پس لابد است شناختن آن وجه از نظر که آن آینه معرفت است و این بر دو وجه است: یکی از آن آن است که غامض تر است و بیشتر فهم نتوانند کردن، صواب نبود گفتن آن اما آن وجه که همه کس فهم تواند کرد، آن است فهم آن احتمال نکند و عوام که آدمی از ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از صفات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از تصرف در مملکت خویش، و آن تن و اعضای وی است، تصرف حق در جمله عالم بشناسد.
و شرح این آن است که چون خود را اولا به هستی بشناخت و می داند که پیشتر از این به سالی چند نیست بود و از وی نه نام بود و نه نشان، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا انا خلقنا الانسان من نطفه الشاج نبتلیه، فجعلناه سمیعا بصیر»
و آنچه آدمی بدان راه برد از اصل آفرینش خویش، آن است که داند که پیش از هستی خویش نطفه بود: قطره آب گندیده، در وی عقل نه و سمع و بصر نه و سر و دست و پای و زبان و چشم نه و رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت نه، بل آبی بود سپید یک صفت.
پس این همه عجایب در وی پدید آمد، اما وی خود را پدید آورد یا وی را کسی پدید آورد و چون به ضرورت بشناسد که اکنون که بر درجه کمال است، از آفریدن یک سر موی عاجز است، داند که آن وقت که قطره آب بود، عاجز تر و ناقص تر بود، پس به ضرورت وی را از هست شدن ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی معلوم شود.
و چون در عجایب تن خویش نگرد، از روی ظاهر و از روی باطن، چنان که بعضی شرح کرده شد، قدرت آفریدگار خویش بیند و بشناسد که قدرتی بر کمال است که هر چه خواهد، تواند آفریدن که قدرتی کاملتر از آن، چه باشد که از چنان قطره آب حقیر و مهین چنین شخص باکمال و باجمال و پر بدایع و عجایب بیافریند.
و چون در غرایب صفات خویش، و منافع اعضای خویش نگرد که هر یکی را برای چه حکمت آفریده اند، از اعضای ظاهر چون دست و پای و چشم و زبان و دندان و از اعضای باطن چون سپرز و جگر و زهره و غیر آن، علم آفریدگار خویش بشناسد که به نهایت کمال است و به همه چیزی محیط و بداند که از چنین عالم هیچ چیز غایب نتواند بود که اگر همه عقل و عقلا در هم زنند و ایشان را عمرهای دراز دهند و اندیشه می کنند تا یک عضو از جمله این اعضا وجهی دیگر در آفرینش آن بیرون آرند، بهتر از این که هست نتوانند اگر خواهند مثلا که صورتی دیگر تقدیر کنند دندان را که دندانهای پیش را سرهای تیز است تا طعام ببرد و دیگران را سر پهن است تا طعام را آس کند و زبان در بر وی چون مجرفه آسیابان که طعام به آسیا اندازد و قوتی که در زیر زبان است چون خمیر که آب ریزند و بدان وقت که باید، چندان که آب می ریزد تا طعام تر شود و به گلو فرو خزد و در گلو نماند، همه عقلا عالم هیچ صورت دیگر نتوانند اندیشیدن به کمالتر از این و نیکوتر از این و همچنین دست را پنج انگشت، چهار در یک صف و ابهام از ایشان دورتر و به بالا کهتر، چنانکه با هر یکی از ایشان کار می کند و بر همه می گردد و هر یکی را سه بند ظاهر و وی را دو بند ظاهر، چنان ساخته که اگر خواهد قبض کند و اگر خواهد از وی مجرفه سازد و خواهد مغرفه سازد و خواهد گرد کند و سلاح سازد و خواهد پهن باز کند و کفچلیز و طبق سازد و از وجوه بسیار به کار دارد، اگر همه عقلا عالم خواهند که وجه دیگر اندیشند و در نهاد این انگشتها که همه در یک صف یا سه از یک سوی و دو از یک سو، یا این که پنج است شش بایست یا چهار، یا این که سه بند بایستی یا چهار، چنین هر چه اندیشند و گویند همه ناقص بود و کامل ترین این است که خدای تعالی آفریده است و بدین معلوم شود که: علم آفریدگار بر این شخص محیط است و بر همه چیزی مطلع است.
و در هر جزوی از اجزای آدمی همچنین حکمتهاست، هر چند کسی این حکمتها بیشتر داند، تعجب وی از عظمت علم خدای تعالی بیشتر بود و چون آدمی در حاجتهای خویش نگرد، اول به اعضاء، آنگه به طعام و لباس و مسکن و حاجت طعام به باران و باد و میغ و سرما و گرما و به صنعتها که آن را به صلاح آرد و حاجتها صنعتها و به آلات از آهن و چوب و مس و برنج و غیر آن و حاجت آن آلات به هدایت و معرفت، که چون سازند و آنگاه نگاه کند این همه آفریده را و ساخته بیند بر تمامترین و نیکوترین وجهی و از هر یکی چندان انواع که ممکن نبودی که اگر نیافریدی در خاطر هیچ درآمدی و یا در توانستی خواست، ناخواسته و نادانسته، همه به لطف و رحمت ساخته بیند از اینجا وی را صفتی دیگر معلوم گردد که حیوه اولیا بدان است و آن لطف و رحمت و عنایت است به همه آفریدگان، چنان که گفت: «سبقت رحمتی غضبی» و چنان که رسول (ص) گفت: «شفقت خدای تعالی بر بندگان بیش است از شفقت مادر بر فرزند شیر خواره».
پس از پدید آمدن ذات خویش، ذات حق سبحانه و تعالی ببیند و در بسیاری تفاصیل و اجزا و اطراف خویش، کمال قدرت حق بیند و در عجایب حکمتها و منافع اطراف خویش، کمال علم حق بیند و در اجتماع آنچه در می بایست، به ضرورت یا به حاجت یا برای نیکوئی و زینت که همه با خویش آفریده یابد، لطف و رحمت خدای تعالی بیند، پس بر این وجه معرفت نفس آئینه و کلید معرفت حق سبحانه و تعالی باشد.
و شرح این آن است که چون خود را اولا به هستی بشناخت و می داند که پیشتر از این به سالی چند نیست بود و از وی نه نام بود و نه نشان، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا انا خلقنا الانسان من نطفه الشاج نبتلیه، فجعلناه سمیعا بصیر»
و آنچه آدمی بدان راه برد از اصل آفرینش خویش، آن است که داند که پیش از هستی خویش نطفه بود: قطره آب گندیده، در وی عقل نه و سمع و بصر نه و سر و دست و پای و زبان و چشم نه و رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت نه، بل آبی بود سپید یک صفت.
پس این همه عجایب در وی پدید آمد، اما وی خود را پدید آورد یا وی را کسی پدید آورد و چون به ضرورت بشناسد که اکنون که بر درجه کمال است، از آفریدن یک سر موی عاجز است، داند که آن وقت که قطره آب بود، عاجز تر و ناقص تر بود، پس به ضرورت وی را از هست شدن ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی معلوم شود.
و چون در عجایب تن خویش نگرد، از روی ظاهر و از روی باطن، چنان که بعضی شرح کرده شد، قدرت آفریدگار خویش بیند و بشناسد که قدرتی بر کمال است که هر چه خواهد، تواند آفریدن که قدرتی کاملتر از آن، چه باشد که از چنان قطره آب حقیر و مهین چنین شخص باکمال و باجمال و پر بدایع و عجایب بیافریند.
و چون در غرایب صفات خویش، و منافع اعضای خویش نگرد که هر یکی را برای چه حکمت آفریده اند، از اعضای ظاهر چون دست و پای و چشم و زبان و دندان و از اعضای باطن چون سپرز و جگر و زهره و غیر آن، علم آفریدگار خویش بشناسد که به نهایت کمال است و به همه چیزی محیط و بداند که از چنین عالم هیچ چیز غایب نتواند بود که اگر همه عقل و عقلا در هم زنند و ایشان را عمرهای دراز دهند و اندیشه می کنند تا یک عضو از جمله این اعضا وجهی دیگر در آفرینش آن بیرون آرند، بهتر از این که هست نتوانند اگر خواهند مثلا که صورتی دیگر تقدیر کنند دندان را که دندانهای پیش را سرهای تیز است تا طعام ببرد و دیگران را سر پهن است تا طعام را آس کند و زبان در بر وی چون مجرفه آسیابان که طعام به آسیا اندازد و قوتی که در زیر زبان است چون خمیر که آب ریزند و بدان وقت که باید، چندان که آب می ریزد تا طعام تر شود و به گلو فرو خزد و در گلو نماند، همه عقلا عالم هیچ صورت دیگر نتوانند اندیشیدن به کمالتر از این و نیکوتر از این و همچنین دست را پنج انگشت، چهار در یک صف و ابهام از ایشان دورتر و به بالا کهتر، چنانکه با هر یکی از ایشان کار می کند و بر همه می گردد و هر یکی را سه بند ظاهر و وی را دو بند ظاهر، چنان ساخته که اگر خواهد قبض کند و اگر خواهد از وی مجرفه سازد و خواهد مغرفه سازد و خواهد گرد کند و سلاح سازد و خواهد پهن باز کند و کفچلیز و طبق سازد و از وجوه بسیار به کار دارد، اگر همه عقلا عالم خواهند که وجه دیگر اندیشند و در نهاد این انگشتها که همه در یک صف یا سه از یک سوی و دو از یک سو، یا این که پنج است شش بایست یا چهار، یا این که سه بند بایستی یا چهار، چنین هر چه اندیشند و گویند همه ناقص بود و کامل ترین این است که خدای تعالی آفریده است و بدین معلوم شود که: علم آفریدگار بر این شخص محیط است و بر همه چیزی مطلع است.
و در هر جزوی از اجزای آدمی همچنین حکمتهاست، هر چند کسی این حکمتها بیشتر داند، تعجب وی از عظمت علم خدای تعالی بیشتر بود و چون آدمی در حاجتهای خویش نگرد، اول به اعضاء، آنگه به طعام و لباس و مسکن و حاجت طعام به باران و باد و میغ و سرما و گرما و به صنعتها که آن را به صلاح آرد و حاجتها صنعتها و به آلات از آهن و چوب و مس و برنج و غیر آن و حاجت آن آلات به هدایت و معرفت، که چون سازند و آنگاه نگاه کند این همه آفریده را و ساخته بیند بر تمامترین و نیکوترین وجهی و از هر یکی چندان انواع که ممکن نبودی که اگر نیافریدی در خاطر هیچ درآمدی و یا در توانستی خواست، ناخواسته و نادانسته، همه به لطف و رحمت ساخته بیند از اینجا وی را صفتی دیگر معلوم گردد که حیوه اولیا بدان است و آن لطف و رحمت و عنایت است به همه آفریدگان، چنان که گفت: «سبقت رحمتی غضبی» و چنان که رسول (ص) گفت: «شفقت خدای تعالی بر بندگان بیش است از شفقت مادر بر فرزند شیر خواره».
پس از پدید آمدن ذات خویش، ذات حق سبحانه و تعالی ببیند و در بسیاری تفاصیل و اجزا و اطراف خویش، کمال قدرت حق بیند و در عجایب حکمتها و منافع اطراف خویش، کمال علم حق بیند و در اجتماع آنچه در می بایست، به ضرورت یا به حاجت یا برای نیکوئی و زینت که همه با خویش آفریده یابد، لطف و رحمت خدای تعالی بیند، پس بر این وجه معرفت نفس آئینه و کلید معرفت حق سبحانه و تعالی باشد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل سوم
چون هستی ذات حق معلوم شد و صفات وی و پاکی و تقدیس وی از چونی و چگونگی معلوم شد و تنزیه وی از اضافت با مکان معلوم شد و کلید همه معرفت نفس آدمی آمد، یک باب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی راندن وی است در مملکت که چگونه است و بر چه وجه است و کار فرمودن وی ملایکه را و فرمانبرداری ملایکه وی را و راندن کارها بر دست ملایکه و فرستادن فرمان از آسمان به زمین و جنبانیدن آسمانها و ستارگان و در بستن کارهای اهل زمین به آسمانها و کلید ارزاق به آسمان حوالت کردن که این جمله چگونه است.
و این بابی عظیم است در معرفت حق تعالی و این را «معرفت افعال» گویند، چنان که آن پیشتر را «معرفت ذات» گویند و «معرفت صفات» گویند و کلید این نیز هم معرفت نفس است و چون ندانسته باشی که پادشاهی خویش در مملکت خویش چون می رانی، چگونه خواهی دانستن که پادشاهی عالم چون می راند.
اولا خویشتن را بشناس و یک فعل خویش بدان مثلا چون خواهی که بسم الله بر کاغذ برکشی، اول رغبتی و ارادتی در تو پدید آید، پس حرکتی و جنبشی در دل تو پدید آید این دل ظاهر که از گوشت است و در جانب چپ است و جسمی لطیف از او حرکت کند و به دماغ شود! و این جسم لطیف را طبیبان روح گویند که حمال قوتها حس و حرکت است و این روحی دیگر است که بهایم را بود و مرگ را بدین راه بود و آن روح دیگر که ما آن را دل نام کردیم، بهایم را نبود و هرگز بنمیرد که آن محل معرفت خدای است تعالی چون این روح به دماغ رسد و صورت بسم الله در خزانه اول دماغ که جای قوت خیال است پیدا آمده باشد، اثری از دماغ به اعصاب پیوندد که از دماغ بیرون آمده است و به جمله اطراف رسیده و در سر انگشتها بسته چون رشته ها و آن بر ساعد کسی که نحیف بود بتوان دید، پس اعصاب بجنبد، پس سر انگشتان را بجنباند، پس انگشت قلم را بجنباند، پس قلم حبر را بجنباند، پس صورت بسم الله، بر وفق آن که در خزانه خیال است بر کاغذ پدیدار آید به معاونت حواس، خصوصا چشم از جمله که در بیشتر حاجت به وی باشد.
پس چنان که اول این کار رغبتی بود که در تو پدیدار آمد، اول همه کارها صفتی است از صفات حق تعالی که عبارت از آن ارادت آید.
و چنان که اول اثر این ارادت در دل تو پدید آید، آنکه به واسطه این به دیگر جایها رسد، اول اثر ارادت حق تعالی بر عرض پیدا آید، آنگه به دیگران رسد و چنان که جسمی لطیف چون بخاری از راه رگها، دل این اثر به دماغ رساند و این جسم را روح گویند، جوهری لطیف است حق تعالی را که آن اثر به عرش رساند و از عرش به کرسی رساند و آن جوهر را فرشته خوانند و روح خوانند و روح القدس خوانند و چنان که اثر دل به دماغ رسد و دماغ زیر دل است در حکم ولایت و تصرف،اثر ارادت اول از حق تعالی به کرسی رسد و کرسی زیر عرش است و چنان که صورت بسم الله که فعل تو خوانند و مراد توست، در خزانه اول از دماغ پدید آید و فعل بر وفق آن پدید آید، صورت هر چه در عالم پدید خواهد آمد، اولا نقش آن در لوح محفوظ پدید آید و چنان که قوتی که در دماغ است لطیف، اعصاب را بجنباند تا اعصاب دست و انگشت را بجنباند تا انگشت قلم را بجنباند، همچنین جواهر لطیف که بر عرش و کرسی موکلند، آسمان و ستاره ها را بجنبانند.
و چنان که قوت دماغ به روابط اوتار و اعصاب انگشت را بجنباند، آن جواهر لطیف که ایشان را ملایکه گویند، به واسطه کواکب و روابط شعاعات ایشان به عالم سفلی، طبایع امهات عالم سفلی را بجنبانند که آن را چهار طبع گویند و آن حرارت و رطوبت و برودت و یبوست است و چنان که قلم مداد را پراکنده کند و جمع کند تا صورت بسم الله پدید آید، این حرارت و برودت، آب و خاک و امهات این مرکبات را بجنباند، و چنان که کاغذ قبول کند مداد را، چنان که بر وی بپراکند یا جمع کند، رطوبت این مرکبات را قابل شکل کند و یبوست را حافظ این شکل گرداند تا نگاه دارد و رها نکند، چه اگر رطوبت نبود و خود شکل نپذیرد و اگر یبوست نبود، شکل نگاه ندارد و چنان که چون قلم کار خویش تمام بکرد تمام بکرد و حرکت خویش به سر برد، صورت بسم الله بر وفق آن نقش که در خزانه خیال بوده است پدیدار آید به معاونت حاسه چشم همچنین چون حرارت و برودت این امهات مرکبات را تحریک کند، به معاونت ملایکه صورت حیوان و نبات و غیر آن در این عالم پدیدار آید بر وفق آن صورت که در لوح المحفوظ است و چنان که اول کار در جمله تن ز دل خیزد، انگاه به همه اعضا بپراکند اول کارها در عالم اجسام در عرش پدید آید و از عرش به همه عالم اجسام رسد و چنان که آن خاصیت را اول پذیرنده دل است و دیگر همه دون وی، دل را اضافتی دهد تا پندارند که تو ساکن دلی همچنین چون استیلا حق تعالی بر همه به واسطه عرش است، پندارند که وی ساکن عرش است و همچنان که چون تو بر دل مستولی شدی و کار دل راست شد، تدبیر همه مملکت تن بتوانی کرد، همچنین چون ایزد، عز و علا، به آفرینش عرش بر عرش مستولی شد و عرش راست بایستاد و مستوی شد، تدبیر مملکت ساخته شد و عبارت چنین آمد که استوی علی العرش یدبر الامر.
و بدان که این همه حقیقت و اهل بصیرت را به مکاشفه ظاهر معلوم شده است و این معنی بدانسته اند به حقیقت که ان الله عزوجل خلق آدم علی صورته.
و به حقیقت بدان که پادشاه را و پادشاهی را جز پادشاهان ندانند اگر نه آن بودی که تو را پادشاهی داده بودندی بر مملکت خویش و نسختی مختصر از مملکت و پادشاهی خداوند عالم به تو داده بودندی؛ هرگز خداوند عالم نتوانستی شناخت پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید و پادشاهی داد و مملکتی داد بر نمودگار مملکت خویش و از دل عرش تو ساخت و از روح حیوانی که منبع آن دل است اسرافیل تو ساخت و از دماغ، کرسی تو ساخت و از خزانه خیالات،لوح المحفوظ تو ساخت و از چشم و گوش و جمله حواس، فرشتگان تو ساخت و از قبه دماغ که منبع اعصاب است، آسمان و ستاره تو ساخت و از انگشت و قلم و مداد، طبایع مسخر تو ساخت و تو را یگانه و بی چون و بی چگونه بیافرید و بر همه پادشاه کرد، آنگاه تو را گفت، «زینهار! از خویشتن و پادشاهی خویشتن غافل نباشی، که آنگاه از آفریدگار خویش غافل شده باشی که فان الله خلق آدم علی صورته، فاعرف نفسک یا انسان تعرف ربک.»
و این بابی عظیم است در معرفت حق تعالی و این را «معرفت افعال» گویند، چنان که آن پیشتر را «معرفت ذات» گویند و «معرفت صفات» گویند و کلید این نیز هم معرفت نفس است و چون ندانسته باشی که پادشاهی خویش در مملکت خویش چون می رانی، چگونه خواهی دانستن که پادشاهی عالم چون می راند.
اولا خویشتن را بشناس و یک فعل خویش بدان مثلا چون خواهی که بسم الله بر کاغذ برکشی، اول رغبتی و ارادتی در تو پدید آید، پس حرکتی و جنبشی در دل تو پدید آید این دل ظاهر که از گوشت است و در جانب چپ است و جسمی لطیف از او حرکت کند و به دماغ شود! و این جسم لطیف را طبیبان روح گویند که حمال قوتها حس و حرکت است و این روحی دیگر است که بهایم را بود و مرگ را بدین راه بود و آن روح دیگر که ما آن را دل نام کردیم، بهایم را نبود و هرگز بنمیرد که آن محل معرفت خدای است تعالی چون این روح به دماغ رسد و صورت بسم الله در خزانه اول دماغ که جای قوت خیال است پیدا آمده باشد، اثری از دماغ به اعصاب پیوندد که از دماغ بیرون آمده است و به جمله اطراف رسیده و در سر انگشتها بسته چون رشته ها و آن بر ساعد کسی که نحیف بود بتوان دید، پس اعصاب بجنبد، پس سر انگشتان را بجنباند، پس انگشت قلم را بجنباند، پس قلم حبر را بجنباند، پس صورت بسم الله، بر وفق آن که در خزانه خیال است بر کاغذ پدیدار آید به معاونت حواس، خصوصا چشم از جمله که در بیشتر حاجت به وی باشد.
پس چنان که اول این کار رغبتی بود که در تو پدیدار آمد، اول همه کارها صفتی است از صفات حق تعالی که عبارت از آن ارادت آید.
و چنان که اول اثر این ارادت در دل تو پدید آید، آنکه به واسطه این به دیگر جایها رسد، اول اثر ارادت حق تعالی بر عرض پیدا آید، آنگه به دیگران رسد و چنان که جسمی لطیف چون بخاری از راه رگها، دل این اثر به دماغ رساند و این جسم را روح گویند، جوهری لطیف است حق تعالی را که آن اثر به عرش رساند و از عرش به کرسی رساند و آن جوهر را فرشته خوانند و روح خوانند و روح القدس خوانند و چنان که اثر دل به دماغ رسد و دماغ زیر دل است در حکم ولایت و تصرف،اثر ارادت اول از حق تعالی به کرسی رسد و کرسی زیر عرش است و چنان که صورت بسم الله که فعل تو خوانند و مراد توست، در خزانه اول از دماغ پدید آید و فعل بر وفق آن پدید آید، صورت هر چه در عالم پدید خواهد آمد، اولا نقش آن در لوح محفوظ پدید آید و چنان که قوتی که در دماغ است لطیف، اعصاب را بجنباند تا اعصاب دست و انگشت را بجنباند تا انگشت قلم را بجنباند، همچنین جواهر لطیف که بر عرش و کرسی موکلند، آسمان و ستاره ها را بجنبانند.
و چنان که قوت دماغ به روابط اوتار و اعصاب انگشت را بجنباند، آن جواهر لطیف که ایشان را ملایکه گویند، به واسطه کواکب و روابط شعاعات ایشان به عالم سفلی، طبایع امهات عالم سفلی را بجنبانند که آن را چهار طبع گویند و آن حرارت و رطوبت و برودت و یبوست است و چنان که قلم مداد را پراکنده کند و جمع کند تا صورت بسم الله پدید آید، این حرارت و برودت، آب و خاک و امهات این مرکبات را بجنباند، و چنان که کاغذ قبول کند مداد را، چنان که بر وی بپراکند یا جمع کند، رطوبت این مرکبات را قابل شکل کند و یبوست را حافظ این شکل گرداند تا نگاه دارد و رها نکند، چه اگر رطوبت نبود و خود شکل نپذیرد و اگر یبوست نبود، شکل نگاه ندارد و چنان که چون قلم کار خویش تمام بکرد تمام بکرد و حرکت خویش به سر برد، صورت بسم الله بر وفق آن نقش که در خزانه خیال بوده است پدیدار آید به معاونت حاسه چشم همچنین چون حرارت و برودت این امهات مرکبات را تحریک کند، به معاونت ملایکه صورت حیوان و نبات و غیر آن در این عالم پدیدار آید بر وفق آن صورت که در لوح المحفوظ است و چنان که اول کار در جمله تن ز دل خیزد، انگاه به همه اعضا بپراکند اول کارها در عالم اجسام در عرش پدید آید و از عرش به همه عالم اجسام رسد و چنان که آن خاصیت را اول پذیرنده دل است و دیگر همه دون وی، دل را اضافتی دهد تا پندارند که تو ساکن دلی همچنین چون استیلا حق تعالی بر همه به واسطه عرش است، پندارند که وی ساکن عرش است و همچنان که چون تو بر دل مستولی شدی و کار دل راست شد، تدبیر همه مملکت تن بتوانی کرد، همچنین چون ایزد، عز و علا، به آفرینش عرش بر عرش مستولی شد و عرش راست بایستاد و مستوی شد، تدبیر مملکت ساخته شد و عبارت چنین آمد که استوی علی العرش یدبر الامر.
و بدان که این همه حقیقت و اهل بصیرت را به مکاشفه ظاهر معلوم شده است و این معنی بدانسته اند به حقیقت که ان الله عزوجل خلق آدم علی صورته.
و به حقیقت بدان که پادشاه را و پادشاهی را جز پادشاهان ندانند اگر نه آن بودی که تو را پادشاهی داده بودندی بر مملکت خویش و نسختی مختصر از مملکت و پادشاهی خداوند عالم به تو داده بودندی؛ هرگز خداوند عالم نتوانستی شناخت پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید و پادشاهی داد و مملکتی داد بر نمودگار مملکت خویش و از دل عرش تو ساخت و از روح حیوانی که منبع آن دل است اسرافیل تو ساخت و از دماغ، کرسی تو ساخت و از خزانه خیالات،لوح المحفوظ تو ساخت و از چشم و گوش و جمله حواس، فرشتگان تو ساخت و از قبه دماغ که منبع اعصاب است، آسمان و ستاره تو ساخت و از انگشت و قلم و مداد، طبایع مسخر تو ساخت و تو را یگانه و بی چون و بی چگونه بیافرید و بر همه پادشاه کرد، آنگاه تو را گفت، «زینهار! از خویشتن و پادشاهی خویشتن غافل نباشی، که آنگاه از آفریدگار خویش غافل شده باشی که فان الله خلق آدم علی صورته، فاعرف نفسک یا انسان تعرف ربک.»
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا
بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده. علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد. و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است: یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل:
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گرچه در پیش نظر قطره قرین بایم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
نهج البلاغه : حکمت ها
روش برخورد با ستایش دیگران
نهج البلاغه : حکمت ها
اهمیت خودشناسى
نهج البلاغه : حکمت ها
روش برخورد با ستایش دیگران