عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۲۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۸۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۹۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۷۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۹۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۶۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۹۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۱۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۸۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۰۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۸۵
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودهست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آبدارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علیالتحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهنپوش و گردونکوش و لشکرکش
مصافافروز و فتحاندوز و اعداسوز و جنگآور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنةالمأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجادهگون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزهگون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بیعشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بیساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورتنامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبتخانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودهست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آبدارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علیالتحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهنپوش و گردونکوش و لشکرکش
مصافافروز و فتحاندوز و اعداسوز و جنگآور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنةالمأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجادهگون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزهگون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بیعشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بیساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورتنامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبتخانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر
چه خواهی نیکوترین ای صفاهان
که گشتی دار ملک شاه شاهان
همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهی چو سلطان معظم
به پیروزی شه شاهان عالم
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
بر آینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافتست از هر دوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به رای و عقل و دانش
خرد گر صورتی گردد عیانی
دهد زان صورت فرخ نشانی
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادی باغ دادیست
ز نیکویی که دارد داد و فرمان
همی وحی آیدش گویی زیزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بی دادی بیفتاد
به چشم عقل پنداری که جانست
به گوش عدل پنداری روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بودست دادش را همانا
چنان بودست و صفش چون سرابی
که نه امید ماند زو نه آبی
چو امرش از مظالم گه بر آید
قصا با امرش از گردون در آید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتی گر او فرمان بدادی
که زُفت و بددل از مادر نزادی
چو من در وصف او گویم ثنایی
و یا بر بخت او خوانم دعایی
ثنا را می کند اقبال تلقین
دعا را می کند جبریل آمین
اگر چه همچو ما از گل سرشتست
به دیدار و به کردار او فرشتست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همی گرید نشابور
ازان کاین نامور گشتست ازو دور
به کام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان
صفاهان بد چو اندامی شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هنوار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز انم عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگی از گلستان
همی دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کردست اصفهان را
هنو دادش پزشک نیک دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه کس بر گزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتری دیگر ندارد
صچنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گویی هر کس او را طبع سازستص
صز خوی خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب از طلعت روز روشنص
که و مه را چو بینی در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهانص
صکه او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماندص
صهران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادنص
همیدون پندهای پادشایی
دو بهره باشد اندر پارساییص
صز چیز مردمان پرحیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردنص
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برربودنص
سیاست را به جای خویش راندن
به فرمان خدای اندر بماندنص
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستنص
صبه فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وی بریدنص
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهای پادشاییستص
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدمص
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وی کس ندیدم با چنین دینص
صنه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش داردص
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برودر ره نیابد هیچ شیطانص
جوانست و نجوید در جوانی
ز شهوت کامهای این جهانیص
صاگر بندد هوا را یا گساید
ز فرمان خرد بیرون نیایدص
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشهص
صنه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر کس کاو نیاز و آز داردص
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهری که چون نابوده گشتندص
کسانی را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودندص
صگروهی جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهانص
صگروهی بسته در زندان به تیمار
گروهی مهر گشته بر سر دارص
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
زدهها مردمان آواره گشته
همه بی توشه بی پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که کس باور نکردی کاین توان کرد
همان دهها که گفتی چون قفارند
کنون از خرّمی چون قندهارند
به جان تو که عمری بر گذشتی
به دست دیگری چونین نگشتی
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش بر فزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکی نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز غستم
شنیدی آن مثل در آشنایی
که باشد آشنایی روشنایی
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمی باد
همیشه کام او در مردمی باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور
که گشتی دار ملک شاه شاهان
همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهی چو سلطان معظم
به پیروزی شه شاهان عالم
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
بر آینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافتست از هر دوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به رای و عقل و دانش
خرد گر صورتی گردد عیانی
دهد زان صورت فرخ نشانی
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادی باغ دادیست
ز نیکویی که دارد داد و فرمان
همی وحی آیدش گویی زیزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بی دادی بیفتاد
به چشم عقل پنداری که جانست
به گوش عدل پنداری روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بودست دادش را همانا
چنان بودست و صفش چون سرابی
که نه امید ماند زو نه آبی
چو امرش از مظالم گه بر آید
قصا با امرش از گردون در آید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتی گر او فرمان بدادی
که زُفت و بددل از مادر نزادی
چو من در وصف او گویم ثنایی
و یا بر بخت او خوانم دعایی
ثنا را می کند اقبال تلقین
دعا را می کند جبریل آمین
اگر چه همچو ما از گل سرشتست
به دیدار و به کردار او فرشتست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همی گرید نشابور
ازان کاین نامور گشتست ازو دور
به کام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان
صفاهان بد چو اندامی شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هنوار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز انم عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگی از گلستان
همی دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کردست اصفهان را
هنو دادش پزشک نیک دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه کس بر گزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتری دیگر ندارد
صچنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گویی هر کس او را طبع سازستص
صز خوی خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب از طلعت روز روشنص
که و مه را چو بینی در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهانص
صکه او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماندص
صهران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادنص
همیدون پندهای پادشایی
دو بهره باشد اندر پارساییص
صز چیز مردمان پرحیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردنص
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برربودنص
سیاست را به جای خویش راندن
به فرمان خدای اندر بماندنص
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستنص
صبه فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وی بریدنص
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهای پادشاییستص
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدمص
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وی کس ندیدم با چنین دینص
صنه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش داردص
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برودر ره نیابد هیچ شیطانص
جوانست و نجوید در جوانی
ز شهوت کامهای این جهانیص
صاگر بندد هوا را یا گساید
ز فرمان خرد بیرون نیایدص
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشهص
صنه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر کس کاو نیاز و آز داردص
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهری که چون نابوده گشتندص
کسانی را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودندص
صگروهی جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهانص
صگروهی بسته در زندان به تیمار
گروهی مهر گشته بر سر دارص
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
زدهها مردمان آواره گشته
همه بی توشه بی پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که کس باور نکردی کاین توان کرد
همان دهها که گفتی چون قفارند
کنون از خرّمی چون قندهارند
به جان تو که عمری بر گذشتی
به دست دیگری چونین نگشتی
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش بر فزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکی نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز غستم
شنیدی آن مثل در آشنایی
که باشد آشنایی روشنایی
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمی باد
همیشه کام او در مردمی باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آغاز داستان ویس و رامین
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا