عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۲ - ماستمالی
هر آن که بی خبر از فن خایه مالی شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟
بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید!
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۱ - مستزاد مجلس چهارم
این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود!
دیدی چه خبر بود؟
هر کار که کردند، ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چهارم «خودمانیم » ثمر داشت؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش، چو زمانه بگذر بود
دیدی چه خبر بود
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا، عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نکند هو، نزند جفته «مدرس»
در سالون مجلس
بگذشت دگر، مدتی ار محشر خر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نزد با «قر و قنبیله » معلق
یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود
دیدی چه خبر بود
سرمایه بدبختی ایران، دو قوام است
این سکه به نام است
یک ملتی از این دو نفر، خون به جگر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که قوام است و به دولت همه کاره است
از بس که بود پست
در بی شرفی، عبرت تاریخ سیر بود
دیدی چه خبر بود
بر سلطنت آن کس که قوام است و بخوبر
شد دو سیه ها پر:
زین دزد که دزدیش، از اندازه به در بود
دیدی چه خبر بود
هر دفعه که این قحبه، رئیس الوزرا شد
دیدی که چها شد
این دوره چه گویم، که مضارش چقدر بود؟
دیدی چه خبر بود
آن واقعه مسجدیان! کم ضرری داشت؟
یا کم خطری داشت؟
آن فتنه ز مشروطه، شکاننده کمر بود
دیدی چه خبر بود
آن روز که در جامعه: آن نهضت خر شد
دیدی چه خبر بود
از غیظ جهان در نظرم، زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
در بیستمین قرن، ز پس حربه تکفیر؟
ای ملت اکبیر!
افسوس نفهمید که آن از چه ممر بود
دیدی چه خبر بود
تکفیر سلیمان نمازی دعائی
ملت به کجائی؟
این مسئله کی، منطقی اهل نظر بود
دیدی چه خبر بود
از من به قوام این بگو: الحق که نه مردی
زین کار که کردی
ریدی به سر هر چه که عمامه به سر بود
دیدی چه خبر بود
من دشمن دین نیستم، اینگونه نبینم
من حامی دینم
دستور ز لندن بد و با دست بقر بود
دیدی چه خبر بود
با «آشتیانی » ز چه این مرد کم از زن
شد دست به گردن
ای کاش که بر گردن این هر دو تبر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که زند این تبر، آن «سید ضیا» بود
او دست خدا بود
بر مردم ایران، به خدا نور بصر بود
دیدی چه خبر بود
کافی نبود هر چه (ضیا) را بستائیم
از عهده نیائیم
من چیز دگر گویم و او چیز دگر بود
دیدی چه خبر بود
دیدی که ( . . . ) وکلا را همه خر کرد
درب همه تر کرد
در مجلس چارم، خر نر با خر نر بود
دیدی چه خبر بود
زد صدمه ( . . . ) بسی از کینه به ملت
با نصرت دولت
آن پوزه که عکس العمل قرص قمر بود
دیدی چه خبر بود
شهزاده فیروز همان قحبه خائن
با آن پز چون جن
هم صیغه «کرزن » بد و هم فکر ددر بود
دیدی چه خبر بود
خواهر زن کرزن که محمد ولی میرزاست
مطلب همه اینجاست
چون موش، مدام از پی دزدیدن زر بود
دیدی چه خبر بود
سید تقی آن کلفت ممد ولی میرزا
مجلس چو شد افنا
این جنده زن، افسرده تر از خفته ذکر بود
دیدی چه خبر بود
هر چند که «یعقوب » بنام است به پستی
در دزد پرستی
این مرد که زان مرد که هم (مردکه)تر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک کرمانی زر مسلک ریقو
کم مدرک و پررو
هر روز سر سفره اشراف، دمر بود
دیدی چه خبر بود
شد مصرف پرچانگی شیخ محلات
مجلس همه اوقات
خیلی دگر این شیخ پدر سوخته لچر بود
دیدی چه خبر بود
سرچشمه پستی و خداوند تلون
آقای «تدین »
این زنجلب از «داور» زن قحبه بتر بود
دیدی چه خبر بود
آقای لسان «عرعر» و تیز و لگدی داشت
خوب این چه بدی داشت
چون چاره اش آسان، دو سه من یونجه تر بود
دیدی چه خبر بود
می خواست (ملک) خود برساند به وزارت
با زور سفارت
افسوس که عمامه، برایش سر خر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک خولی پز و بدریخت امین نیست
اینست و جز این نیست
آن کس که رخش همچو سرین بز گر بود
دیدی چه خبر بود
تسبیح به کف، جامه تقوای به تن شد
خواهان وطن شد
گویم ز چه عمامه به سر، در پی شر بود
دیدی چه خبر بود
عمامه به سر هر که، که بنهاد دو کون است
یک کونش که کونست:
آن گنبد مندیل سرش، کون دگر بود
دیدی چه خبر بود
آن مردکه خر، که وکیل همدان است
دیدی که چسان است
یک پارچه کون، از بن پا تا پس سر بود
دیدی چه خبر بود
آن معتمدالسلطنه خائن مأبون
در پشت تریبون
یک روز که در جایگه خویش پکر بود
دیدی چه خبر بود
می گفت که بر کرسی مجلس چو نشینم
از دست نشینم
راحت نیم ای کاش که این کرسی ذکر بود
دیدی چه خبر بود
اغلب وکلا این سخن، از وی چو شنفتند
احسنت بگفتند
دیدند در این نطق، بسی حسن اثر بود
دیدی چه خبر بود
افسار وکیل همدان را چو ببستند
یاران بنشستند
گفتند که این (ما چه خر) آبستن زر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چارم، چه بگویم که چها داشت
(سلطان علما) داشت
پس من خرم، این مرد که گر نوع بشر بود؟
دیدی چه خبر بود
از بس که شد آبستن و زائید فراوان
قاطر شده ارزان
گوئی کمر آشتیانی، ز فنر بود
دیدی چه خبر بود
مستوفی از آن نطق که چون توپ صدا کرد
مشت همه وا کرد
فهماند که در مجلس چارم چه خبر بود
دیدی چه خبر بود
من نیز یکی، حرف بگفتم وکلا را
در مجلس شورا
هر چند که از حرف، در ایران چه ثمر بود
دیدی چه خبر بود
نه سال گذشته که گذشتم ز مداین
گشتم ز مداین
آزرده بدانسان که پدر مرده پسر بود
دیدی چه خبر بود
ویرانه یکی قصر شد، از دور نمایان شود
در قافله یاران:
گفتند که این راه پر از خوف و خطر بود
دیدی چه خبر بود
جائی است خطرناک و پر از سارق و جانی
آن گونه که دانی
عریان شود آن کس که از آن راهگذر بود
دیدی چه خبر بود
کسرای عدالتگر، اگر زنده بد این عصر
اینسان نبد این قصر
گفتم که به اعصار گذشته، چه مگر بود؟
دیدی چه خبر بود
گفتند که بوداست عدالتگه ساسان
آن روز که ایران:
سرتاسر به سرش، مملکت علم و هنر بود
دیدی چه خبر بود
من در غم این، کز چه عدالتگه کشور؟
شد دزدگه آخر
زین نکته، غم اندر دل من بی حد و مر بود
دیدی چه خبر بود
این منزل دزدان شدن، بارگه داد!
بیرون نشد از یاد
همواره همین مسئله، در مد نظر بود
دیدی چه خبر بود
تا این که در این دوره بدیدم وکلا را
در مجلس شورا
دیدم دگر این باره، از آن باره بتر بود
دیدی چه خبر بود
ویران شده، شد دزدگه، آن بنگه کسرا!
وین مجلس شورا
ویران نشده دزدگه و مرکز شر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس شورا نبد و بود کلوپی
یک مجمع خوبی
از هر که شب از گردنه، بردار و ببر بود
دیدی چه خبر بود
هرگز یکی از این وکلا زنده نبودی
پاینده نبودی
این جامعه زنده نما زنده اگر بود
دیدی چه خبر بود
وآنگه شدی از بیخ و بن، این عدل مظفر
با خاک برابر
حتی نه به تاریخ، از آن نقش صور بود
دیدی چه خبر بود
تنها نه همین کاخ، سزاوار خرابی است
این حرف حسابیست
ای کاش که سرتاسر «ری » زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
ای «ری » تو چه خاکی که چه ناپاک نهادی!:
تو شهر فسادی
از شر تو یک مملکتی، پر ز شر بود!
دیدی چه خبر بود
«شمر» از پی تو، جد مرا کشت، چنان زار
لعنت به تو صد بار
صد لعن به او نیز، که رنجش به هدر بود
دیدی چه خبر بود
ای کاش که یک روز، ببینم درین شهر
از خون همه نهر
در هر گذری، لخته خون تا به کمر بود
دیدی چه خبر بود
از کوه (وزو) آنچه که شد خطه (یمپی)
آن به که شود ری
ای کاش که در کوه دماوند اثر بود
دیدی چه خبر بود
این طبع تو «عشقی » به خدائی خداوند
از کوه دماوند:
محکم تر و معظم تر و آتشکده تر بود
دیدی چه خبر بود
دیدی چه خبر بود؟
هر کار که کردند، ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چهارم «خودمانیم » ثمر داشت؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش، چو زمانه بگذر بود
دیدی چه خبر بود
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا، عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نکند هو، نزند جفته «مدرس»
در سالون مجلس
بگذشت دگر، مدتی ار محشر خر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نزد با «قر و قنبیله » معلق
یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود
دیدی چه خبر بود
سرمایه بدبختی ایران، دو قوام است
این سکه به نام است
یک ملتی از این دو نفر، خون به جگر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که قوام است و به دولت همه کاره است
از بس که بود پست
در بی شرفی، عبرت تاریخ سیر بود
دیدی چه خبر بود
بر سلطنت آن کس که قوام است و بخوبر
شد دو سیه ها پر:
زین دزد که دزدیش، از اندازه به در بود
دیدی چه خبر بود
هر دفعه که این قحبه، رئیس الوزرا شد
دیدی که چها شد
این دوره چه گویم، که مضارش چقدر بود؟
دیدی چه خبر بود
آن واقعه مسجدیان! کم ضرری داشت؟
یا کم خطری داشت؟
آن فتنه ز مشروطه، شکاننده کمر بود
دیدی چه خبر بود
آن روز که در جامعه: آن نهضت خر شد
دیدی چه خبر بود
از غیظ جهان در نظرم، زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
در بیستمین قرن، ز پس حربه تکفیر؟
ای ملت اکبیر!
افسوس نفهمید که آن از چه ممر بود
دیدی چه خبر بود
تکفیر سلیمان نمازی دعائی
ملت به کجائی؟
این مسئله کی، منطقی اهل نظر بود
دیدی چه خبر بود
از من به قوام این بگو: الحق که نه مردی
زین کار که کردی
ریدی به سر هر چه که عمامه به سر بود
دیدی چه خبر بود
من دشمن دین نیستم، اینگونه نبینم
من حامی دینم
دستور ز لندن بد و با دست بقر بود
دیدی چه خبر بود
با «آشتیانی » ز چه این مرد کم از زن
شد دست به گردن
ای کاش که بر گردن این هر دو تبر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که زند این تبر، آن «سید ضیا» بود
او دست خدا بود
بر مردم ایران، به خدا نور بصر بود
دیدی چه خبر بود
کافی نبود هر چه (ضیا) را بستائیم
از عهده نیائیم
من چیز دگر گویم و او چیز دگر بود
دیدی چه خبر بود
دیدی که ( . . . ) وکلا را همه خر کرد
درب همه تر کرد
در مجلس چارم، خر نر با خر نر بود
دیدی چه خبر بود
زد صدمه ( . . . ) بسی از کینه به ملت
با نصرت دولت
آن پوزه که عکس العمل قرص قمر بود
دیدی چه خبر بود
شهزاده فیروز همان قحبه خائن
با آن پز چون جن
هم صیغه «کرزن » بد و هم فکر ددر بود
دیدی چه خبر بود
خواهر زن کرزن که محمد ولی میرزاست
مطلب همه اینجاست
چون موش، مدام از پی دزدیدن زر بود
دیدی چه خبر بود
سید تقی آن کلفت ممد ولی میرزا
مجلس چو شد افنا
این جنده زن، افسرده تر از خفته ذکر بود
دیدی چه خبر بود
هر چند که «یعقوب » بنام است به پستی
در دزد پرستی
این مرد که زان مرد که هم (مردکه)تر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک کرمانی زر مسلک ریقو
کم مدرک و پررو
هر روز سر سفره اشراف، دمر بود
دیدی چه خبر بود
شد مصرف پرچانگی شیخ محلات
مجلس همه اوقات
خیلی دگر این شیخ پدر سوخته لچر بود
دیدی چه خبر بود
سرچشمه پستی و خداوند تلون
آقای «تدین »
این زنجلب از «داور» زن قحبه بتر بود
دیدی چه خبر بود
آقای لسان «عرعر» و تیز و لگدی داشت
خوب این چه بدی داشت
چون چاره اش آسان، دو سه من یونجه تر بود
دیدی چه خبر بود
می خواست (ملک) خود برساند به وزارت
با زور سفارت
افسوس که عمامه، برایش سر خر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک خولی پز و بدریخت امین نیست
اینست و جز این نیست
آن کس که رخش همچو سرین بز گر بود
دیدی چه خبر بود
تسبیح به کف، جامه تقوای به تن شد
خواهان وطن شد
گویم ز چه عمامه به سر، در پی شر بود
دیدی چه خبر بود
عمامه به سر هر که، که بنهاد دو کون است
یک کونش که کونست:
آن گنبد مندیل سرش، کون دگر بود
دیدی چه خبر بود
آن مردکه خر، که وکیل همدان است
دیدی که چسان است
یک پارچه کون، از بن پا تا پس سر بود
دیدی چه خبر بود
آن معتمدالسلطنه خائن مأبون
در پشت تریبون
یک روز که در جایگه خویش پکر بود
دیدی چه خبر بود
می گفت که بر کرسی مجلس چو نشینم
از دست نشینم
راحت نیم ای کاش که این کرسی ذکر بود
دیدی چه خبر بود
اغلب وکلا این سخن، از وی چو شنفتند
احسنت بگفتند
دیدند در این نطق، بسی حسن اثر بود
دیدی چه خبر بود
افسار وکیل همدان را چو ببستند
یاران بنشستند
گفتند که این (ما چه خر) آبستن زر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چارم، چه بگویم که چها داشت
(سلطان علما) داشت
پس من خرم، این مرد که گر نوع بشر بود؟
دیدی چه خبر بود
از بس که شد آبستن و زائید فراوان
قاطر شده ارزان
گوئی کمر آشتیانی، ز فنر بود
دیدی چه خبر بود
مستوفی از آن نطق که چون توپ صدا کرد
مشت همه وا کرد
فهماند که در مجلس چارم چه خبر بود
دیدی چه خبر بود
من نیز یکی، حرف بگفتم وکلا را
در مجلس شورا
هر چند که از حرف، در ایران چه ثمر بود
دیدی چه خبر بود
نه سال گذشته که گذشتم ز مداین
گشتم ز مداین
آزرده بدانسان که پدر مرده پسر بود
دیدی چه خبر بود
ویرانه یکی قصر شد، از دور نمایان شود
در قافله یاران:
گفتند که این راه پر از خوف و خطر بود
دیدی چه خبر بود
جائی است خطرناک و پر از سارق و جانی
آن گونه که دانی
عریان شود آن کس که از آن راهگذر بود
دیدی چه خبر بود
کسرای عدالتگر، اگر زنده بد این عصر
اینسان نبد این قصر
گفتم که به اعصار گذشته، چه مگر بود؟
دیدی چه خبر بود
گفتند که بوداست عدالتگه ساسان
آن روز که ایران:
سرتاسر به سرش، مملکت علم و هنر بود
دیدی چه خبر بود
من در غم این، کز چه عدالتگه کشور؟
شد دزدگه آخر
زین نکته، غم اندر دل من بی حد و مر بود
دیدی چه خبر بود
این منزل دزدان شدن، بارگه داد!
بیرون نشد از یاد
همواره همین مسئله، در مد نظر بود
دیدی چه خبر بود
تا این که در این دوره بدیدم وکلا را
در مجلس شورا
دیدم دگر این باره، از آن باره بتر بود
دیدی چه خبر بود
ویران شده، شد دزدگه، آن بنگه کسرا!
وین مجلس شورا
ویران نشده دزدگه و مرکز شر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس شورا نبد و بود کلوپی
یک مجمع خوبی
از هر که شب از گردنه، بردار و ببر بود
دیدی چه خبر بود
هرگز یکی از این وکلا زنده نبودی
پاینده نبودی
این جامعه زنده نما زنده اگر بود
دیدی چه خبر بود
وآنگه شدی از بیخ و بن، این عدل مظفر
با خاک برابر
حتی نه به تاریخ، از آن نقش صور بود
دیدی چه خبر بود
تنها نه همین کاخ، سزاوار خرابی است
این حرف حسابیست
ای کاش که سرتاسر «ری » زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
ای «ری » تو چه خاکی که چه ناپاک نهادی!:
تو شهر فسادی
از شر تو یک مملکتی، پر ز شر بود!
دیدی چه خبر بود
«شمر» از پی تو، جد مرا کشت، چنان زار
لعنت به تو صد بار
صد لعن به او نیز، که رنجش به هدر بود
دیدی چه خبر بود
ای کاش که یک روز، ببینم درین شهر
از خون همه نهر
در هر گذری، لخته خون تا به کمر بود
دیدی چه خبر بود
از کوه (وزو) آنچه که شد خطه (یمپی)
آن به که شود ری
ای کاش که در کوه دماوند اثر بود
دیدی چه خبر بود
این طبع تو «عشقی » به خدائی خداوند
از کوه دماوند:
محکم تر و معظم تر و آتشکده تر بود
دیدی چه خبر بود
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۴ - هجو دیوان بیگی
وقتی آلو شده در تهران (دو)
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۴ - تابلوی سوم: سرگذشت پدر مریم و ایدآل او
ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ بسر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر بگوش شما هم رسیده قصه ما!
(من): شنیده ام گل عمر تو چیده اند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من):بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد):تو ز آن جوان شده ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد):من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیم بود و دولت بسیار
بهر وظیفه که بودم بدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانه ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می خورد
زدند بر بدن من، چماقهای وزین!
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خسران!
بسان صحبت نادان و جامه چرمین
به شهر کرمان، بدنام مرده شوئی بود
که بین مرده شوان شسته آبروئی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخوئی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و روئی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بیدین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گوئی که از خدا می خواست
جواب داد که البته این وظیفه ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مقرب شد
رفیق و روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مرده شو، مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاه دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مرده شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قباله هائی از املاک و اسبها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنئی خانه من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرائی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمه عدالت گین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه شب؛ بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
بگفتمش که لکم دینکم ولی دین
عوض نکردم، آئین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش، مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می گفتند
نه مثل مردم امروزه بد دل و بی دین!
بدون سابقه و آشنائی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سر خط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوائی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سر گین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بد آنسان و گشت دیگر سان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه تهران
که عنقریب به شه می شود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می پرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطه گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول بروی خاک افکند!
یکی از ایشان بروی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطه قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواریها
مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
گرفت خاتمه، عمر سیاه کاریها
وزیر خائن بگریخت با فراریها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دو باره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بدم، از برای مشروطه
بشد دو میوه عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامه خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه، هر روز وعده فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می رسی شتاب مکن »
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن بدل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
بسر ببردم در خانه خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلاب بدبنیاد!
که شد وسیله یی از بهر دسته ای شیاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آنهمه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجه این انقلاب تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شه منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مرده شوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلید نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجدد خواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده شوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مرده شو خانه است
وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
ز من نمی شنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میز نشین . . . !
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی، می نکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رجال دوره او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده شو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا!
که این زمانه نااصل و دهر بی سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست
به عمر سفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سالها پی وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مد نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بدآن سرخ گوشت، بیرق خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه سرزمین افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار:
در این محیط چو من بینوا بود بسیار!
که دیده اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده شوی بسیار است
حواله همه این رجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبرو گردد
به خائنین زمین، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، بروی زمین
بساط بی شرفی، ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدار مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین، بهشت برین
دگر در آنکه وجدان کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه های زر نبود
شرف بدزدی کف رنج رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می شود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول کن نیست
سر ورا نهد آخر، بروی یک بالین
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ بسر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر بگوش شما هم رسیده قصه ما!
(من): شنیده ام گل عمر تو چیده اند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من):بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد):تو ز آن جوان شده ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد):من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیم بود و دولت بسیار
بهر وظیفه که بودم بدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانه ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می خورد
زدند بر بدن من، چماقهای وزین!
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خسران!
بسان صحبت نادان و جامه چرمین
به شهر کرمان، بدنام مرده شوئی بود
که بین مرده شوان شسته آبروئی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخوئی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و روئی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بیدین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گوئی که از خدا می خواست
جواب داد که البته این وظیفه ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مقرب شد
رفیق و روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مرده شو، مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاه دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مرده شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قباله هائی از املاک و اسبها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنئی خانه من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرائی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمه عدالت گین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه شب؛ بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
بگفتمش که لکم دینکم ولی دین
عوض نکردم، آئین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش، مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می گفتند
نه مثل مردم امروزه بد دل و بی دین!
بدون سابقه و آشنائی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سر خط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوائی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سر گین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بد آنسان و گشت دیگر سان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه تهران
که عنقریب به شه می شود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می پرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطه گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول بروی خاک افکند!
یکی از ایشان بروی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطه قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواریها
مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
گرفت خاتمه، عمر سیاه کاریها
وزیر خائن بگریخت با فراریها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دو باره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بدم، از برای مشروطه
بشد دو میوه عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامه خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه، هر روز وعده فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می رسی شتاب مکن »
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن بدل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
بسر ببردم در خانه خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلاب بدبنیاد!
که شد وسیله یی از بهر دسته ای شیاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آنهمه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجه این انقلاب تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شه منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مرده شوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلید نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجدد خواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده شوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مرده شو خانه است
وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
ز من نمی شنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میز نشین . . . !
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی، می نکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رجال دوره او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده شو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا!
که این زمانه نااصل و دهر بی سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست
به عمر سفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سالها پی وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مد نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بدآن سرخ گوشت، بیرق خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه سرزمین افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار:
در این محیط چو من بینوا بود بسیار!
که دیده اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده شوی بسیار است
حواله همه این رجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبرو گردد
به خائنین زمین، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، بروی زمین
بساط بی شرفی، ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدار مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین، بهشت برین
دگر در آنکه وجدان کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه های زر نبود
شرف بدزدی کف رنج رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می شود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول کن نیست
سر ورا نهد آخر، بروی یک بالین
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱ - کفن سیاه
این هم چند قطره اشک دیگر که از دیدن ویرانه های مداین از دیده طبع عشقی بدین اوراق چکیده. موضوع این منظومه نو و شیوا: سرگذشت یک زن باستانی به نام «خسرو دخت » و سرنوشت «زنان ایرانی » در نظر او، هنگام ورود به «مه آباد» است.
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که سر قافله با زمزمه زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
ده تاریخی افسانهگهی
ده به دامان یکی تپه پناه آورده
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده
کاروان چونکه به ده داخل شد
هر کسی در صدد منزل شد
طرف ده مختصر آبی و در آن مرغابی
منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی
وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی
سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی
دانه دانه، همه جا آینه مهتابی
در دل آب، چراغانی بود
آب، یک پرده الوانی بود
آنسوی آب، پر از نور فضائی دیدم
دورش از نخل، صف سبز لوائی دیدم
پس باغات، شفق سرخ هوائی دیدم
شفق و سبزه، عجب دور نمائی دیدم
یعنی آتشکده، در سبز سرائی دیدم
در همان حال که می گردیدم
طرف آن آب، بنائی دیدم
هر کس از قافله در منزلی و من غافل
بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
خانه بیوه زنی، تنگ تر از خانه دل
باری آن خانه بدو یک باره
داد آنهم به منش یک باره
خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
به نظر گاهی من منظر گوران افراشت
خانه آباد که اندک مهتاب
سر زد از خانه آن خانه خراب
جوئی از نور مه، از پنجره ئی در جریان
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:
برد و، از پنجره شد قلعه یی از دور عیان
باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان
لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان
پیر بنشسته بر پنجره، من:
گفتمش: ماتم ازین منظره من!
(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست
گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست
دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست
ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست
این «مهاباد» بلند ایوان است
که سرش همسر با کیوان است
نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟
نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
لیکن امروز مهابادی نیست
غیر این کوره ده، آبادی نیست!
حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد
گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!
و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
که شد آن قلعه دگر وضع دگر
منظر دیگرم آمد به نظر:
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که سر قافله با زمزمه زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
ده تاریخی افسانهگهی
ده به دامان یکی تپه پناه آورده
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده
کاروان چونکه به ده داخل شد
هر کسی در صدد منزل شد
طرف ده مختصر آبی و در آن مرغابی
منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی
وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی
سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی
دانه دانه، همه جا آینه مهتابی
در دل آب، چراغانی بود
آب، یک پرده الوانی بود
آنسوی آب، پر از نور فضائی دیدم
دورش از نخل، صف سبز لوائی دیدم
پس باغات، شفق سرخ هوائی دیدم
شفق و سبزه، عجب دور نمائی دیدم
یعنی آتشکده، در سبز سرائی دیدم
در همان حال که می گردیدم
طرف آن آب، بنائی دیدم
هر کس از قافله در منزلی و من غافل
بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
خانه بیوه زنی، تنگ تر از خانه دل
باری آن خانه بدو یک باره
داد آنهم به منش یک باره
خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
به نظر گاهی من منظر گوران افراشت
خانه آباد که اندک مهتاب
سر زد از خانه آن خانه خراب
جوئی از نور مه، از پنجره ئی در جریان
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:
برد و، از پنجره شد قلعه یی از دور عیان
باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان
لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان
پیر بنشسته بر پنجره، من:
گفتمش: ماتم ازین منظره من!
(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست
گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست
دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست
ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست
این «مهاباد» بلند ایوان است
که سرش همسر با کیوان است
نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟
نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
لیکن امروز مهابادی نیست
غیر این کوره ده، آبادی نیست!
حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد
گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!
و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
که شد آن قلعه دگر وضع دگر
منظر دیگرم آمد به نظر:
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۴ - اندیشه های احساساتی
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد!
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۶ - در قلعه خرابه
برسیدم به یکی قلعه کهسان و کهن
که در و بامش به هم ریخته، دامن دامن
زیر هر دامنه، غاری شده بگشوده دهن
سر شب هر چه سخن گفته بد، آن پیر به من
آن دهنها همه بنموده، به تصدیق سخن
باری آن قلعه، حکایتها داشت
ز آفت دهر، شکایتها داشت
چه سرائی؟ که سر و روش سراسر خاک است
چه سرائی؟ که سرش همسر با افلاک است
چه سرائی؟ که حساب فلک آنجا پاک است
بس که معظم بود، اما در و پیکر چاک است
زین عیان است که تاریخ در آن غمناک است
هیئتش تپه انبوهی بود
روی هم رفته تو گو، کوهی بود
یک بنائیش که از خاک، برون پیدا بود
سطح بامش، سر یک دسته ستون پیدا بود
ز آن ستونها، چه بسی راز درون پیدا بود
هر ستونی چو یکی بیرق خون پیدا بود
گو تو یک صفحه ز تاریخ قرون پیدا بود
رفتم اندرش که تا جای کنم
هم ز نزدیک تماشای کنم
دیدم آن مهد بسی سلسله شاهان عجم
بامش بس خورده لگد، طاقش برآورده شکم
بالش خسرو و آرامگه کله جم
دست ایام فرو ریختشان بر سر هم
ز آن میان حجره آکنده به آثار قدم
وندر آن جایگه تاج عیان
سر آن جایگه تاج کیان
جای پای عرب برهنه پائی دیدم
نسبت تاج شه و پای عرب سنجیدم!
آنچه بایست بفهمم، ز جهان فهمیدم!
بعد از آن هر چه که دیدم ز فلک خندیدم!
باری اینگونه بنا هر چه که بدگردیدم
خسته از گشتن، دیگر گشتم
پای از قلعه به بیرون هشتم
که در و بامش به هم ریخته، دامن دامن
زیر هر دامنه، غاری شده بگشوده دهن
سر شب هر چه سخن گفته بد، آن پیر به من
آن دهنها همه بنموده، به تصدیق سخن
باری آن قلعه، حکایتها داشت
ز آفت دهر، شکایتها داشت
چه سرائی؟ که سر و روش سراسر خاک است
چه سرائی؟ که سرش همسر با افلاک است
چه سرائی؟ که حساب فلک آنجا پاک است
بس که معظم بود، اما در و پیکر چاک است
زین عیان است که تاریخ در آن غمناک است
هیئتش تپه انبوهی بود
روی هم رفته تو گو، کوهی بود
یک بنائیش که از خاک، برون پیدا بود
سطح بامش، سر یک دسته ستون پیدا بود
ز آن ستونها، چه بسی راز درون پیدا بود
هر ستونی چو یکی بیرق خون پیدا بود
گو تو یک صفحه ز تاریخ قرون پیدا بود
رفتم اندرش که تا جای کنم
هم ز نزدیک تماشای کنم
دیدم آن مهد بسی سلسله شاهان عجم
بامش بس خورده لگد، طاقش برآورده شکم
بالش خسرو و آرامگه کله جم
دست ایام فرو ریختشان بر سر هم
ز آن میان حجره آکنده به آثار قدم
وندر آن جایگه تاج عیان
سر آن جایگه تاج کیان
جای پای عرب برهنه پائی دیدم
نسبت تاج شه و پای عرب سنجیدم!
آنچه بایست بفهمم، ز جهان فهمیدم!
بعد از آن هر چه که دیدم ز فلک خندیدم!
باری اینگونه بنا هر چه که بدگردیدم
خسته از گشتن، دیگر گشتم
پای از قلعه به بیرون هشتم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان
بیم و حسرت، دگر این باره چنان آزردم
که بپاشید قوایم زهم و پژمردم
سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم
مرده شد زنده و من زنده ز وحشت مردم
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
پس ازین هر چه به خاطر دارم
همه را خواب و گمان پندارم
گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود
حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود
نه چو در موقع عادی، نظرم کاری بود
نه جهان یکسره از منظره ام عاری بود
در همان حال مرا، در نظر این جاری بود
کان کفن تیره ز جا برجنبید
مر مرا با نظر خیره بدید
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
گفت ای خفته بیگانه از اینجا برخیز
چیست کار تو در این بقعه اسرارآمیز
که پر اسرار در و دیوار است
پایه خشت و گلش اسرار است
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی!
جامه من کند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیره سرا دل بستم
مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
منم آنکس که بود بخت تو اسپید کنم
من اگر گریم، گریانی تو
من اگر خندم، خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا!
نکنم، عمر در این جامه، تباهست مرا!
چه کنم؟ بخت از این رخت، سیاهست مرا!
حاصل عمر از این زندگی، آهست مرا!
مرگ هر شام و سحر، چشم به راه است مرا!
زحمت مردن من یک قدم است!
تا لب گور کفن در تنم است!
فقط از مردنم آئین مماتم باقیست
یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست
اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست
یادگاری است، کز ایام حیاتم باقیست
گریه و ناله و آه، از حرکاتم باقیست
بهر گور است معطل ماندم
ورنه من فاتحه خود خواندم
از همان دم که در این تیره دیار آمده ام
خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام
همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام
جوف این کیسه سربسته، ببار آمده ام
مردم از زندگی، از بس بفشار آمده ام
تا درین تیره کفن در شده ام!
زنده نی، مرده ماتم زده ام!
تا به اکنون که هزار و صد و اندی سال است:
اندر این بقعه، درین جامه، مرا این حال است
غصب از آن، حق حیات من زشت اقبال است
(من) با تو این عمر شگفت آر تو بی امثال است
گوئی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
پدر و مادرت آیا که بدند؟
تو چرا زنده ای، آنها چه شدند!
بر زبانم بر او، حرف پدر چون آمد
بر رخش وضعیت حال دگرگون آمد
گوئی این حرف خراشیدش و دل خون آمد
چون ز بس آه از آن سینه محزون آمد
بوی خون، زان دل خونین شده بیرون آمد
هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ
ناله سر کرد که آوخ آوخ
«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!
من ملک زاده این مملکت ویرانم!
آوخ از بخت من غمزده آوخ آوخ
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
نازپرورده در دامن شیرین بودم
حالم این مقبره مسکن شده آوخ آوخ
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
یاد از رفته این دهکده آوخ آوخ
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قافست
شده ویرانه نشین ای فلک این انصافست؟
سرد شد آتش آتشکده آوخ آوخ
سپس او خیره بماند و من نیز
خیره: زین قصه اسرارآمیز
فرط آن خیرگیم حال مجانین آورد
در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد
خشت ها در نظرم، شکل شیاطین آورد
بر دماغم، اثر لطمه سنگین آورد
نظرم خیره شد آخر به سرم این آورد
پیش کز واهمه، از خود بروم
به کزین واهمه، از خود بروم
که بپاشید قوایم زهم و پژمردم
سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم
مرده شد زنده و من زنده ز وحشت مردم
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
پس ازین هر چه به خاطر دارم
همه را خواب و گمان پندارم
گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود
حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود
نه چو در موقع عادی، نظرم کاری بود
نه جهان یکسره از منظره ام عاری بود
در همان حال مرا، در نظر این جاری بود
کان کفن تیره ز جا برجنبید
مر مرا با نظر خیره بدید
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
گفت ای خفته بیگانه از اینجا برخیز
چیست کار تو در این بقعه اسرارآمیز
که پر اسرار در و دیوار است
پایه خشت و گلش اسرار است
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی!
جامه من کند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیره سرا دل بستم
مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
منم آنکس که بود بخت تو اسپید کنم
من اگر گریم، گریانی تو
من اگر خندم، خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا!
نکنم، عمر در این جامه، تباهست مرا!
چه کنم؟ بخت از این رخت، سیاهست مرا!
حاصل عمر از این زندگی، آهست مرا!
مرگ هر شام و سحر، چشم به راه است مرا!
زحمت مردن من یک قدم است!
تا لب گور کفن در تنم است!
فقط از مردنم آئین مماتم باقیست
یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست
اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست
یادگاری است، کز ایام حیاتم باقیست
گریه و ناله و آه، از حرکاتم باقیست
بهر گور است معطل ماندم
ورنه من فاتحه خود خواندم
از همان دم که در این تیره دیار آمده ام
خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام
همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام
جوف این کیسه سربسته، ببار آمده ام
مردم از زندگی، از بس بفشار آمده ام
تا درین تیره کفن در شده ام!
زنده نی، مرده ماتم زده ام!
تا به اکنون که هزار و صد و اندی سال است:
اندر این بقعه، درین جامه، مرا این حال است
غصب از آن، حق حیات من زشت اقبال است
(من) با تو این عمر شگفت آر تو بی امثال است
گوئی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
پدر و مادرت آیا که بدند؟
تو چرا زنده ای، آنها چه شدند!
بر زبانم بر او، حرف پدر چون آمد
بر رخش وضعیت حال دگرگون آمد
گوئی این حرف خراشیدش و دل خون آمد
چون ز بس آه از آن سینه محزون آمد
بوی خون، زان دل خونین شده بیرون آمد
هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ
ناله سر کرد که آوخ آوخ
«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!
من ملک زاده این مملکت ویرانم!
آوخ از بخت من غمزده آوخ آوخ
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
نازپرورده در دامن شیرین بودم
حالم این مقبره مسکن شده آوخ آوخ
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
یاد از رفته این دهکده آوخ آوخ
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قافست
شده ویرانه نشین ای فلک این انصافست؟
سرد شد آتش آتشکده آوخ آوخ
سپس او خیره بماند و من نیز
خیره: زین قصه اسرارآمیز
فرط آن خیرگیم حال مجانین آورد
در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد
خشت ها در نظرم، شکل شیاطین آورد
بر دماغم، اثر لطمه سنگین آورد
نظرم خیره شد آخر به سرم این آورد
پیش کز واهمه، از خود بروم
به کزین واهمه، از خود بروم
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۴ - بیان رسوم و عادات نوروزی ایرانیان در روزگار باستان
بمانند چنین روزی، به پیشین عهد در ایران
بنام پاک شت زرتشت، سبزه در چمنزاران
مقدس بوده است و مرزبان، در مرز با یاران
نشستندی و خواندندی، ثنای هرمز آثاران
که خود این سبز نوروزی ما رسمی است زآن دوران
که ای سبزه فراوانمان نما، این سال نوروزی
به زیور ساحت آتشکده، چون حجله کردندی
ز عشق هرمز آن حجله، به آتش سجده بردندی
به نام پادشاه عصر و آن پس باده خوردندی
به لشکر نیزه دادندی و کشورشان سپردندی
بلی اینسان نیاکانمان، جهان را سرببردندی
که دائم نامشان بودی، قرین با فتح و فیروزی
نگارینا! تو خود ترکی و دانی رسم ترکان را
که نیز این عید نوروزی، بود عیدی هم آنان را
سرانگشتی بزن: اوراق تاریخ نیاکان را
گرفتندی و در عیش و خوشی، آن روز ایشان را
چه خوش کردندی، این الحاح را بنده پرستان را
گذشتی و همه کس را، بدی آن روز بهروزی
بیا یارا که هان هم، چون به سر آورد عمرش دی
همه ایرانیان نوروز را، از یادبود کی
بپا سازند از مازندران تا شوش و ملک ری
بساط هفت سین چینند و بنشینند دور وی
همه از شوق سال نو به لب گیرند جام می
که می خوش باد امروز و مبارک باد نوروزی
بنام پاک شت زرتشت، سبزه در چمنزاران
مقدس بوده است و مرزبان، در مرز با یاران
نشستندی و خواندندی، ثنای هرمز آثاران
که خود این سبز نوروزی ما رسمی است زآن دوران
که ای سبزه فراوانمان نما، این سال نوروزی
به زیور ساحت آتشکده، چون حجله کردندی
ز عشق هرمز آن حجله، به آتش سجده بردندی
به نام پادشاه عصر و آن پس باده خوردندی
به لشکر نیزه دادندی و کشورشان سپردندی
بلی اینسان نیاکانمان، جهان را سرببردندی
که دائم نامشان بودی، قرین با فتح و فیروزی
نگارینا! تو خود ترکی و دانی رسم ترکان را
که نیز این عید نوروزی، بود عیدی هم آنان را
سرانگشتی بزن: اوراق تاریخ نیاکان را
گرفتندی و در عیش و خوشی، آن روز ایشان را
چه خوش کردندی، این الحاح را بنده پرستان را
گذشتی و همه کس را، بدی آن روز بهروزی
بیا یارا که هان هم، چون به سر آورد عمرش دی
همه ایرانیان نوروز را، از یادبود کی
بپا سازند از مازندران تا شوش و ملک ری
بساط هفت سین چینند و بنشینند دور وی
همه از شوق سال نو به لب گیرند جام می
که می خوش باد امروز و مبارک باد نوروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۱ - جمهوری سوار،تفصیل جناب جمبول
(مثنوی سیاسی، یا داستان کاکا عابدین و یاسی) «در صفحه اول روزنامه قرن بیستم (آخرین شماره) کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می دهد که خود را به پای «خم رسانیده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتور مزبور چنین نوشته شده: «جناب جمبول بر خر جمهوری، سوار شده شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد!» سپس در صفحه دوم جریده مذکور اشعار ذیل چاپ شده است:
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۲ - مظهر جمهوری
در صفحه چهارم روزنامه قرن بیستم که این ابیات چاپ شده تصویر مرد مسلح و غضب آلودی را به نام مظهر جمهوری کشیده اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره (پول) دارد؛ بالای سرش سایه جمبول! نمایان است، در اطراف اسامی روزنامه هائی را به شکل یکی از حیوانات نشان می دهد: افعی «روزنامه ناهید» ، جغد «روزنامه تجدد» ، موش «روزنامه کوشش » ، سگ «روزنامه ستاره » ، الاغ «روزنامه گلشن » ، گربه «روزنامه جارچی ».
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۴ - جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۵ - باور مکن
جان پسر، گوش به هر خر مکن
بشنو و باور مکن
تجربه باز مکرر مکن
بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان
از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان
ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سر مکن
بشنو و باور مکن
یافته اجحاف و ستم خاتمه
نیست کسی را ز کسی واهمه
هست مجازات برای همه
حاکم مطلق چو بود محکمه:
محکمه را مسخره دیگر مکن
بشنو و باور مکن
نسخ شد آئین ستم گستری
هیچ دخالت نکند لشکری
در عمل مذهبی و کشوری
نیست به قانون شکنی کس جری
شکوه سپس بر سر منبر مکن
بشنو و باور مکن
عصر نو، آئین تجدد بود
فکر نو و صحبت نو مد بود
گر چه کله های سپهبد بود
اصل ندارد ز تعمد بود
فکر اطاعت تو ز سر در مکن
بشنو و باور مکن
نیت ملت چه بود: ارتجاع!
کهنه پرستیش محل نزاع
قصد وزیران نبود: انتفاع
دولتیان ده نکنند ابتیاع
نیت بد، جان برادر مکن
بشنو و باور مکن
صحبت جمهوریت از بین رفت
غصه مخور این نیت از بین رفت
فرقه بی تربیت از بین رفت
زمزمه عاریت از بین رفت
خاطر آسوده مکدر مکن
بشنو و باور مکن
نیست بر این ملت یک لاقبا
فکر اجانب پس از این رهنما
هست دگر موقع صلح و صفا
نیست ز هم دولت و ملت جدا
واهمه از توپ شنبدر مکن
بشنو و باور مکن
گر بشود مجلس شوری ظنین
زود ببرید سر مفسدین
پر خط آهن شود ایران زمین
ملک شود رشک بهشت برین
تکیه تو بر عدل مظفر مکن
بشنو و باور مکن
تکیه دولت همه بر ملت است
ملت از آن، حامی این دولت است
لندن از این حادثه در حیرت است
مسکو از این واقعه در زحمت است
دولت حقه است، فغان سر مکن
بشنو و باور مکن
آن که نکردست جوانان به گور!
زر نستاندست ز مردم به زور!
پا زده زیر چهل و یک کرور!
لندنیان را بنمودست بور!
زو طلب خویش مکرر مکن
بشنو و باور مکن
عصر تجدد بود و بلشویک
خلق به اموال تو یکسر شریک
از پی زر کس نکند آنتریک
مقصد احرار بود نام نیک
حمل تو بر مقصد دیگر مکن!
بشنو و باور مکن
خارجه، انهار خراسان نبرد
اسکله و شیله گیلان نبرد
خطه بحرین به عمان نبرد
آبروی ملت ایران نبرد
دیده ازین غصه دگر تر مکن
بشنو و باور مکن
نیمه شبها سر بیراهه راه
کشته شد ار چند نفر بی گناه
بود غرض راحت خلق اله
هست سفارت سخنم را گواه
جان بده و مفسده شر مکن
بشنو و باور مکن
بشنو و باور مکن
تجربه باز مکرر مکن
بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان
از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان
ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سر مکن
بشنو و باور مکن
یافته اجحاف و ستم خاتمه
نیست کسی را ز کسی واهمه
هست مجازات برای همه
حاکم مطلق چو بود محکمه:
محکمه را مسخره دیگر مکن
بشنو و باور مکن
نسخ شد آئین ستم گستری
هیچ دخالت نکند لشکری
در عمل مذهبی و کشوری
نیست به قانون شکنی کس جری
شکوه سپس بر سر منبر مکن
بشنو و باور مکن
عصر نو، آئین تجدد بود
فکر نو و صحبت نو مد بود
گر چه کله های سپهبد بود
اصل ندارد ز تعمد بود
فکر اطاعت تو ز سر در مکن
بشنو و باور مکن
نیت ملت چه بود: ارتجاع!
کهنه پرستیش محل نزاع
قصد وزیران نبود: انتفاع
دولتیان ده نکنند ابتیاع
نیت بد، جان برادر مکن
بشنو و باور مکن
صحبت جمهوریت از بین رفت
غصه مخور این نیت از بین رفت
فرقه بی تربیت از بین رفت
زمزمه عاریت از بین رفت
خاطر آسوده مکدر مکن
بشنو و باور مکن
نیست بر این ملت یک لاقبا
فکر اجانب پس از این رهنما
هست دگر موقع صلح و صفا
نیست ز هم دولت و ملت جدا
واهمه از توپ شنبدر مکن
بشنو و باور مکن
گر بشود مجلس شوری ظنین
زود ببرید سر مفسدین
پر خط آهن شود ایران زمین
ملک شود رشک بهشت برین
تکیه تو بر عدل مظفر مکن
بشنو و باور مکن
تکیه دولت همه بر ملت است
ملت از آن، حامی این دولت است
لندن از این حادثه در حیرت است
مسکو از این واقعه در زحمت است
دولت حقه است، فغان سر مکن
بشنو و باور مکن
آن که نکردست جوانان به گور!
زر نستاندست ز مردم به زور!
پا زده زیر چهل و یک کرور!
لندنیان را بنمودست بور!
زو طلب خویش مکرر مکن
بشنو و باور مکن
عصر تجدد بود و بلشویک
خلق به اموال تو یکسر شریک
از پی زر کس نکند آنتریک
مقصد احرار بود نام نیک
حمل تو بر مقصد دیگر مکن!
بشنو و باور مکن
خارجه، انهار خراسان نبرد
اسکله و شیله گیلان نبرد
خطه بحرین به عمان نبرد
آبروی ملت ایران نبرد
دیده ازین غصه دگر تر مکن
بشنو و باور مکن
نیمه شبها سر بیراهه راه
کشته شد ار چند نفر بی گناه
بود غرض راحت خلق اله
هست سفارت سخنم را گواه
جان بده و مفسده شر مکن
بشنو و باور مکن
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ نارنجستان اصفهان
آصف روشندل صاحب ضمیر
سید نیکو سرشت پاک زاد
مسندآرای وزارت آنکه هست
شاه ایران را محل اعتماد
نکتهسنجانی که هر یک سفتهاند
گوهری در وصف این روشن نهاد
درخور است ار مدح او هر دم کنند
بیش از بیش و زیاد از زیاد
داده این نارنج خانه کز صفا
آبروی باغ جنت را بباد
چون سعی میرزا تعمیر شد
هم به لطف حضرت ربالعباد
خامه مشتاق کز مفتاح نطق
بس در معنی بر اهل دل گشاد
از پی تاریخ سالش زد رقم
دائم این نارنج خانه سبز یاد
سید نیکو سرشت پاک زاد
مسندآرای وزارت آنکه هست
شاه ایران را محل اعتماد
نکتهسنجانی که هر یک سفتهاند
گوهری در وصف این روشن نهاد
درخور است ار مدح او هر دم کنند
بیش از بیش و زیاد از زیاد
داده این نارنج خانه کز صفا
آبروی باغ جنت را بباد
چون سعی میرزا تعمیر شد
هم به لطف حضرت ربالعباد
خامه مشتاق کز مفتاح نطق
بس در معنی بر اهل دل گشاد
از پی تاریخ سالش زد رقم
دائم این نارنج خانه سبز یاد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۵ - فرار اشراف از اصفهان
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۷ - تاریخ فرار افغان از اصفهان
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۸ - فتح ایروان
بحمدالله که از نیروی بخت و قوت طالع
در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
در آخر شامل احوال ما لطفالله آمد
ز عون حق کلید نصرت و مفتاح فیروزی
بدست خسرو صاحب قرآن طهماسب شاه آمد
خراسان و عراق و شام در زیر نگین او
زتیغ غازیان و لشکر و خیل سپاه آمد
لوای نصرت از پیش و سپاه بیکران ازپی
بآذربایجان با این شکوه و فرو جاه آمد
بدفع رومی از تبریز سوی ایروان لشگر
روان کرد و خود از پی کینه جو و کینه خواه آمد
ز تیغ غازیان مشتاق چو گشتند سرتاسر
فنا از ایروان رومی و از دنبال شاه آمد
پی تاریخ پیر عقل گفتا شد بردن رومی
ز شهر ایروان و شاه گردون جایگاه آمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۱ - فتح قندهار
چو تیغ نادر دوران شهنشه ایران
بدهر غلغله از فتح قندهار افکند
برای جستن تاریخ این همایون فتح
ببزم اهل سخن رهروی گذار افکند
کشید سر بگریبان و مطلعی مشتاق
ز پشت پرده فکرت بروی کار افکند
که آشکار ز هر مصرعش شود آن سال
که فتح قلعه عدو را بحال زار افکند
سپهبدی که بجان سگان شرار افکند
بهند زلزله از فتح قندهار افکند
بدهر غلغله از فتح قندهار افکند
برای جستن تاریخ این همایون فتح
ببزم اهل سخن رهروی گذار افکند
کشید سر بگریبان و مطلعی مشتاق
ز پشت پرده فکرت بروی کار افکند
که آشکار ز هر مصرعش شود آن سال
که فتح قلعه عدو را بحال زار افکند
سپهبدی که بجان سگان شرار افکند
بهند زلزله از فتح قندهار افکند