عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵ - در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادرسلطان محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپیده دم که هوا بر درید پرده شب
                                    
بر آمد از سرکه روز با ردای قصب
سپید روز سپه روی داده بود به چین
شب سیاه سپه روی داده سوی حلب
چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی
چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب
همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه
همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم
ستارگان که هوای شبستشان مذهب
همی شد از پس شب با ستارگان پروین
چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب
ستاره در شب تاری بدیع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟
سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب
یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر
کزو جمال فزود اندر آفرینش رب
ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل
ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب
یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را
لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب
بوقتی آمد کز باختر سپیده بام
همی بر آمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب
ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم
که او امیر هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود
بتیغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب
جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولایت شب
خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر
سپید باد برو جاودانه روی حسب
امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای
چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب
امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود
هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب
بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولی را امید زیر مراد
بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب
بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز
بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب
زهی بملک و مروت سر ملوک عجم
زهی بجود و سخا سید ملوک عرب
هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام
چنان بسوزد کز خاک او نروید حب
ترا بمردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیعست و صد هزار لقب
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب
عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود
که چار مرد بود دست و پای آن مرکب
از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنیت کنند به تب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب
نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش
به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب
کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی
جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب
همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان
میان ماه صیام و میاه ماه رجب
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب
تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب
                                                                    
                            بر آمد از سرکه روز با ردای قصب
سپید روز سپه روی داده بود به چین
شب سیاه سپه روی داده سوی حلب
چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی
چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب
همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه
همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم
ستارگان که هوای شبستشان مذهب
همی شد از پس شب با ستارگان پروین
چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب
ستاره در شب تاری بدیع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟
سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب
یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر
کزو جمال فزود اندر آفرینش رب
ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل
ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب
یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را
لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب
بوقتی آمد کز باختر سپیده بام
همی بر آمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب
ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم
که او امیر هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود
بتیغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب
جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولایت شب
خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر
سپید باد برو جاودانه روی حسب
امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای
چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب
امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود
هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب
بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولی را امید زیر مراد
بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب
بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز
بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب
زهی بملک و مروت سر ملوک عجم
زهی بجود و سخا سید ملوک عرب
هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام
چنان بسوزد کز خاک او نروید حب
ترا بمردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیعست و صد هزار لقب
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب
عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود
که چار مرد بود دست و پای آن مرکب
از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنیت کنند به تب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب
نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش
به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب
کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی
جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب
همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان
میان ماه صیام و میاه ماه رجب
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب
تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - در مدح امیرابویعقوب یوسف بن سبکتگین گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
                                    
گل کبود فرو خفت زیر پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی
حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب
برآمد از سر کهسارها طلایه ابر
چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب
کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت باید موی حواصل و سنجاب
بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه
نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی
از آن نبید که برده ست گونه از عناب
از آن نبید که چون برفتد بجام بلور
گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهای رباب
بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد
بدان نیت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب
سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم
شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دین
چراغ اهل هدی شمسه اولوالالباب
بکام آرزوی دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب
خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش
چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب
بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را
امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب
بدست اوست همه علم حیدر کرار
بنزد اوست همه عدل عمر خطاب
ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادمیست از خدام
فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب
همی برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهاب
در مصیبت خصم ارنه تیغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ
ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین
بدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قراب
ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب
زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهر اسد میان ابر عقاب
ایا طریق خرد باز دیده از هر روی
ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مایه علمی و قبله آداب
مخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت تو
به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب
خدا یگانا شاهنشها خداوندا
یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب
ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب
سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد
چو کوه روی میان من و نیاز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب
همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم
مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای
بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب
ز طاعت یزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زیارت محراب
                                                                    
                            گل کبود فرو خفت زیر پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی
حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب
برآمد از سر کهسارها طلایه ابر
چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب
کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت باید موی حواصل و سنجاب
بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه
نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی
از آن نبید که برده ست گونه از عناب
از آن نبید که چون برفتد بجام بلور
گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهای رباب
بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد
بدان نیت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب
سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم
شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دین
چراغ اهل هدی شمسه اولوالالباب
بکام آرزوی دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب
خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش
چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب
بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را
امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب
بدست اوست همه علم حیدر کرار
بنزد اوست همه عدل عمر خطاب
ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادمیست از خدام
فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب
همی برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهاب
در مصیبت خصم ارنه تیغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ
ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین
بدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قراب
ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب
زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهر اسد میان ابر عقاب
ایا طریق خرد باز دیده از هر روی
ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مایه علمی و قبله آداب
مخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت تو
به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب
خدا یگانا شاهنشها خداوندا
یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب
ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب
سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد
چو کوه روی میان من و نیاز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب
همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم
مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای
بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب
ز طاعت یزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زیارت محراب
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باغ دیبا رخ پرند سلب
                                    
لعبگر گشت و لعبهایش عجب
گه دهد آب را زگل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز بر فکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را بشاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو راگوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی شریعت و کیش
ای ترا جود ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانه تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست بکسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه یی ز لهب
نشناسد ز بس طپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو بجنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای بآزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست وهب
بازگیری بتیغ روز شکار
کرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی بتیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کر گرا بکمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزه تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود سیستان برابر بست
تابود کش برابر نخشب
تا ببحر اندرست وال و نهنگ
تا بگردون برست رأس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
بعدو باز دار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشه عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش ببزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
                                                                    
                            لعبگر گشت و لعبهایش عجب
گه دهد آب را زگل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز بر فکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را بشاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو راگوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی شریعت و کیش
ای ترا جود ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانه تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست بکسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه یی ز لهب
نشناسد ز بس طپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو بجنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای بآزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست وهب
بازگیری بتیغ روز شکار
کرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی بتیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کر گرا بکمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزه تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود سیستان برابر بست
تابود کش برابر نخشب
تا ببحر اندرست وال و نهنگ
تا بگردون برست رأس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
بعدو باز دار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشه عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش ببزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
                                    
همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید برآن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
بروز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بود
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره برکه نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پی دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
                                                                    
                            همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید برآن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
بروز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بود
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره برکه نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پی دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست
                                    
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
                                                                    
                            هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد
                                    
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد
همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد
عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
                                                                    
                            جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد
همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد
عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹ - در تهنیت جشن سده و مدح وزیر گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود
                                    
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود
روشنایی آسمان را باشد و امشب همی
روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود
روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست
کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود
گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود
گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود
گاه چون زرین درخت اندر هوا سر برکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود
گاه روی از پرده زنگار گون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود
گاه چون دیوار برهون گرد گردد سر بسر
گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود
گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند
گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود
گه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شود
سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هر چه زر اخگر شود
گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود
گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود
جادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه رو
گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سر نگون
گه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شود
گه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شود
گاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شود
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود
نسبتی دارد زخشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود
صاحب سید وزیر خسرو لشکر شکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود
جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود
بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر
زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود
از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او
آهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شود
ز آرزوی خاطب او ،ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود
مهتر دینست، وزدین گشتنش در عهد نیست
هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود
نام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود
گر برادی وهنر پیغمبری یابد کسی
صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود
دست رادش را بدریا کی توان مانند کرد
که همی دریا بپیش دست او فرغر شود
دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود
آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز وشب
بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود
گر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرق
گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود
تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبرشود
ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک
بس نماند تا بخاور خسرو خاور شود
روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود
                                                                    
                            چون شب تاری همی از روز روشن تر شود
روشنایی آسمان را باشد و امشب همی
روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود
روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست
کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود
گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود
گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود
گاه چون زرین درخت اندر هوا سر برکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود
گاه روی از پرده زنگار گون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود
گاه چون دیوار برهون گرد گردد سر بسر
گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود
گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند
گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود
گه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شود
سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هر چه زر اخگر شود
گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود
گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود
جادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه رو
گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سر نگون
گه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شود
گه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شود
گاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شود
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود
نسبتی دارد زخشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود
صاحب سید وزیر خسرو لشکر شکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود
جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود
بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر
زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود
از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او
آهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شود
ز آرزوی خاطب او ،ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود
مهتر دینست، وزدین گشتنش در عهد نیست
هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود
نام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود
گر برادی وهنر پیغمبری یابد کسی
صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود
دست رادش را بدریا کی توان مانند کرد
که همی دریا بپیش دست او فرغر شود
دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود
آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز وشب
بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود
گر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرق
گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود
تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبرشود
ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک
بس نماند تا بخاور خسرو خاور شود
روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
                                    
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
                                                                    
                            بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بخندد همی باغ چون روی دلبر
                                    
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
                                                                    
                            ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای زینهار خوار بدین روز گار
                                    
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
                                                                    
                            از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار و مدح ابواحمد محمدبن محمود بن سبکتگین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
                                    
از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان برگرفته دل بماه دی زگل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ
مرمرا با شهرهای گوز گانانست کار
نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار
باغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر
حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه
برد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکار
از دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار
از فراوان گل که برشاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و زکوه و جویبار
گل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبز پوش تازه روی آبدار
خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سر فراز گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست باسکون
درسخا باتازه رویی، در جوانی با وقار
پردل پردل ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده زباز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکار
ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخنده او خفته نیست
آخراو خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شب
نیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاه
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
بر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوان
بر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار
                                                                    
                            از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان برگرفته دل بماه دی زگل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ
مرمرا با شهرهای گوز گانانست کار
نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار
باغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر
حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه
برد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکار
از دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار
از فراوان گل که برشاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و زکوه و جویبار
گل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبز پوش تازه روی آبدار
خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سر فراز گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست باسکون
درسخا باتازه رویی، در جوانی با وقار
پردل پردل ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده زباز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکار
ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخنده او خفته نیست
آخراو خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شب
نیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاه
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
بر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوان
بر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
                                    
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
                                                                    
                            چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴ - در صفت شکار جرگه میر ابواحمد محمدبن محمود گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
                                    
تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صید گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد محمود سر افراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی در نگرم
کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
دربر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او راهر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور
                                                                    
                            تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صید گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد محمود سر افراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی در نگرم
کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
دربر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او راهر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش متواریک بوقت سحر
                                    
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده ست خیمه من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده ست درون
بتی و بت پرستی اندر بر
پنج شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل پرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندر و جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین بروی بر پوشید
روی خود زیر کردو زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را بدست بگرفتم
زنخ گرد او بدست دگر
راست گفتی نشسته ام بر او
گوی و چوگان شه بدست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز بنزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی بباد بر، جم بود
گر بود باد را ستام به زر
خم چوگان بگوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که ره بر
راست گفتی زمین بخود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه سنب کوه سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیر شکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزه نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیتسون را همی کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان: تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیر ها گیر شد همه که ودر
راست گفتی سپاه یأجوج اند
که نه اندازه شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گله غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبر ستی و میر ما حیدر
دی همی آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
بر نهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر
راست گفتی کسی بمن بر بیخت
نافه مشک و بیضه عنبر
خود مر او را بخواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعله آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشن تر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله یی را ببرگ نیلوفر
                                                                    
                            اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده ست خیمه من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده ست درون
بتی و بت پرستی اندر بر
پنج شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل پرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندر و جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین بروی بر پوشید
روی خود زیر کردو زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را بدست بگرفتم
زنخ گرد او بدست دگر
راست گفتی نشسته ام بر او
گوی و چوگان شه بدست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز بنزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی بباد بر، جم بود
گر بود باد را ستام به زر
خم چوگان بگوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که ره بر
راست گفتی زمین بخود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه سنب کوه سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیر شکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزه نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیتسون را همی کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان: تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیر ها گیر شد همه که ودر
راست گفتی سپاه یأجوج اند
که نه اندازه شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گله غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبر ستی و میر ما حیدر
دی همی آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
بر نهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر
راست گفتی کسی بمن بر بیخت
نافه مشک و بیضه عنبر
خود مر او را بخواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعله آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشن تر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله یی را ببرگ نیلوفر
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
                                    
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
                                                                    
                            بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
                                    
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
                                                                    
                            بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴ - درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
                                    
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
                                                                    
                            وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهار
                                    
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوارانرا
همین بسست و گر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
درامید بزرگان وقبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر زعلم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان اورا بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده انظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه بر کشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
زمال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز
خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند
ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشادکامی برکف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
                                                                    
                            بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوارانرا
همین بسست و گر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
درامید بزرگان وقبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر زعلم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان اورا بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده انظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه بر کشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
زمال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز
خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند
ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشادکامی برکف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار
                                    
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز
زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمندباد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
                                                                    
                            بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز
زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمندباد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
                                 فرخی سیستانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷ - درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برفت یار من و من نژند و شیفته وار
                                    
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
                                                                    
                            بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
